علیرضا بزرگ قلاتی (عرفان)
مجموعۀ شعر
ناشر: خانه هنر وادبیات سوئد، تابستان ۱۳۹۳ – ۲۰۱۴
نخستین برگ دفتر باسرودۀ زیبانی با عنوان «به آنانی که تکواره آیتی بوده اند ازتبارانسانی» و سپاس ازناصرزراعتی است به خاطریاری رساندن «دراین دشوارِ عظیم، ناصرانه به یاری این حقیر شتافت». دراین برهوت ترس و خشونت که انسانیت رنگ باخته، غبار کدورت رابطه های انسانی و مهر و مجبت ها را بهم ریخته بیم وهراس و پرهیز ازساده وپاکیزه گوئی عادت شده و تقیه غالب! خواندن وشنیدن این گونه روایت های دلنشین وحق شناسانه، به ویژه سپاس بجا آوردن ها ذهن افسرده دلان را صیقل می زند. و خواه ناخواه پریشانی ها وغم و اندوهِ فلاکت بار مسلط را از دل ها می زداید.
شعر عرفان، و زبان عارفانه اش فضای ذهنی و زمینه های مساعدی می طلبد و تأمل، که مخاطبین مفاهیم را دریابد. این بدان معنا نیست که مشکل میسراید وسخت، زبان عارفانه دردستِ او چون موم است، اما نه برای همگان، و راقم این سطور که خود را در کنار آن همگان می بیند، گهگاهی چنان تکان می خورد که پنداری دریک دایرۀ مغناطیسی چون طلسم زده ای گیر افتاده، و نایِ تکان ازدست رفته. این درست که عرفان، به ظاهرعارفانه می اندیشد و عارفانه می سراید، اما، آیا واقعا چنین است؟ و چنین می پندارید؟! سروده های این دفتر وحکایت های چندگانه اش با مفهوم و پاره هایی ازاندیشه های گوناگون، ومهمتر، چند صدائی سخنانِ انسان؛ که در پایان اشاراتی به آن ها خواهم داشت .
شاعر، داستان های کلاسیک و متون گذشتۀ حکما وسخنگویانِ مشرب های گوناگونِ فکری و اکثرا حکایت ها و روایت های عارفان را برگزیده پس از مطالعه به مدد ذهن سیال، بازخوانی یک یک متن ها را با زبانی رسا و گاه با اندک پیچ وخم های نرم و لطیفِ نوشتاری؛ به نظم در آورده است. توانمندی عرفان در حفظ مفاهیم سروده ها نشان می دهد که دستی در ادبیات کُهن دارد، وبا زبان و نگارش گذشته ها آشناست. سروده هائی که با دوعنوان «حکایت و تمثیل در بحر رمل و حکایت و تمثیل دربحر هرج»، نزدیک به یکصد برگ این دفتر را به خود اختصاص داده است، دراثبات این مدعاست. همو، خواننده را در سفری دور ودراز، با خود به گذشته ها می برد و در وادی اندیشه و شعر، درزمانه های گوناگون، با گشت و گذاری در سراچه ها و مکتب ها می چرخاند، و گوئی درخواب وبیداری دست دردستِ او چهار گوشۀ سرزمین شعر و ادب را درمیان مردمان ش می چرخی و پای صحبت بزرگان و مشایخ: شیخ خرقان ، حلاج ، شبلی، عین القضاۀ، شیخ بسطام و عطار و . . . حتا پیامبربزرگوار اسلام می نشاند و با بازآفرینیِ سخنان حکیمانۀ آن ها اندیشه های پریشان و منجمد نسل ها را تکان می دهد. دراین بررسی با انتخاب قطعه ای ازبرخی عنوان ها، آن هم نه به قصد این که برگزیده ای ازعنوان، نه، ابدا چنین نیست؛ داوری دربارۀ سروده های عرفان کار یک استاد شعرشناس ماهر است و نه منِ نویسندۀ این بررسی، که فقط عاشق کتاب و کتابخوانی ام. صادقانه بگویم که هر برگ این دفتر را باید بارها و بارها خواند و با آرامشِ دل به خلوتِ خود خزید ودر جذبۀ لطیفِ سروده ها به سیر و سیاحت و درک و فهم معانی پرداخت.
در بحرهزج تآملی روی سرودۀ « یک»، روایتِ عرفان را عبرت آموز دیدم. پنداری، حدیث دل پُر درد زمان کنونیِ ماست! و رواج ش را حکمتی! : « بشد مردی درون خانقاهی / که گیرد چند روزی سر پناهی / مقیمان برزبان ترحیب و اعزاز / نشاندندی ورا با عزت و ناز / به رغمِ خانقه وی بی نمازه / بشد بیرون زآنجا بی اجازه / به گاه بازگشتش اهلِ خدمت / گشودندی دری بروی ز رحمت / به طعنش جملگی آغاز کردند / درِ مخرج به رویش بازکردند / زهی مر صوفیان اهلِ پرهیز / که چون شیرویه گشتندی به پرویز/ چه بسیار اولیایِ این زمانه / که نبودشان زصوفی یک نشانه / سلیمان وار هر دم اربعینی / برون آیند چون دیوِ لعینی / نگینِ جان به دستِ دیو داده / سلیمانِ صفت را ریو داده / مراد ازقلبِ صافی صوف گیرند / هوالحق خوان هوالحق، بوف گیرند / هُمایان را کُشند ازبهرِ بوفی / زهی آن خرقه و آن مرد صوفی / که هرکس بوف باشد رهنمونش / به گورستان کند وی بازگویش / ز نادانی دلی پُرزرق و پُر مکر / گرفتارِ علی گشتی وبوبکر / علی گویان علی گویان علی گو / علی جویان علی جویان علی جو / یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی / یکی بین و یکی دان و یکی گوی / که یک جمله ست از آخر به اول / هلا جانا که نگری چو احول / خدایا نفسِ سرکش را زبون کُن / حماقت از دماغ ما برون کُن / دل ما را به حق مشغول گردان / تعصب جوی را معزول گردان / تودّد گر کنی ای مردِ دانا / خباثت را زخود معزول فرما . »
درشماره هفت همین بخش داستان یک مرد بلخی، که در جستجوی بهشت و دوزخ است :
«به کرخه آمدی یک مرد بلخی / بپرسیدی ازآن معروف کرخی / بهشت و دوزخش را گو چنان است / که روز و شب دلم دربندِ آن است / کشید آهی مثالِ سنگ ِ خاره / که صد خاره بشد زو پاره پاره / بگفتا گنجی اندر دل نهان است / که وی را ماورای صد جهان است / اگر آن آشنا را بازیابی / بسا درپشت پرده راز یابی / بهشت و دوزخش را ننگ داری / جهان با این فراخی تنگ داری / اگر یک ذره با معروف گردی / چو خورشیدی به دل موصوف گردی / اگر دربحرِ دل آن رنج یابی / بسی از اب دیده گنچ یابی .»
غزلیات- شاعر، با این غزل زیبا که حُرمت و عظمت زیبائی و زیباپرستی را به درستی برجسته کرده است، آغاز می کند :
« آن زلف دلاویز که بردوش فلان است / زینتکدۀ دیدۀ صاحبنظران است / یک دم بگذر بر سر خلوتگهِ عُشاق / بین تارِ سخن از غمِ تو با چه زبان است / توصیف گلِ روی تو اندر چمنِ دهر / بلبل به صدش حُسن درین گونه بیان است / آزاده رُخان پردۀ حایل بدرانند / چون حاجبِ عصمت به سراپردۀ جان است / . . . . . . / واعظ تو چه گوئی زعدالتگهِ هستی / کان را که تو گوئی همه بازیِ زبان است / هرلعبت شیرین که ببینی تو نکو دار / کورا دل فرهاد به کویش نگران است / مُطرب چو به سرپردۀ عُشاق نوازد / عاشق ز رهِ پردۀ او جامه دران است / عرفان تو چه جوئی زصدفخانۀ قُرآن / کین طینتِ بی گوهرِ او اصل زِ کان است . صص ۱۱۸ – ۱۱۷
ستایش زیبائی، مهارتِ به کارگیریِ سخنان رندانه درحجابی از سجایای عرفانی، درنهایت؛ صدای رسای اندیشۀ ژرفِ خردگرائی؛ روایتِ والائی ست از عرفان که در این غزل بالا به نمایش گذاشته است .
وقتی به مطالعۀ این برگ رسیدم دریغم آمد که این سروده را با خوانندگان درمیان نگذارم!
به این سروده دقت کنید :
عارف هرگز طلبِ مُزد ز دادار نکرد/ مالکِ بحرِ کرم دیده به دادار نکرد / الحقی خوش نشنیدیم ز اسماعِ جهان / تا صدش کُشته چو منصور سرِ دار نکرد / گرچه صد تارِ سخن همدل ما بود و لیک / کس چو شهناز دلا زخمه بر آن تار نکرد / ای عجب شرعِ مبین بین که به ما از سرِ کین / خود درآن طایفه با هند جگر خوار نکرد / لب فرو بند تو واعظ که ز سر پردۀ غیب / هیچ کس ره به سراپردۀ اسرار نکرد / صد تمنای نمودم زمسیحایِ زمان / نفسی بر منِ دل مردۀ بیمار نکرد / درشگفتم من از آن خسرو مسکین که ز آز / تک نگاهی به شروطِ دل احرار نکرد / بلبلِ طبعِ تو عرفان ز فصاحت ندمید / تا صدش لحنِ بلاغت رهِ منقار نکرد. » ص ۱۴۱
دربرگ بعدی شاعررا چنان شوریده حال می بینی و درمی یابی که انگار مِی و مِیخانه و تار، رامشگر و ساقی و جام شراب همه مستند و در رقصند :
«عزم آن دارم که امشب مستِ مست / خرقۀ سالوس درّانم به شست / آن چنان بر خودپرستی پا نهم / تا که دست افشان زنندم مِی به هست / از شرابِ جان درین رطلِ کُهن / آن چنان ریزم که آید درشکست / آن قدر در طوفِ مِی پا درنهم / تا مرادِ جان برآرم زو به دست / آن چنان لالا زنم در گوشِ حق / تا بدرّد پردۀ گوش الست / واعظِ عرفان کُشِ بد خوی را / هردم آرم اندر آن وادی گسست. »
در رسوائی زاهدان ریاکار و سرپیچیِ ها :
«درخرابات مغان خاتمِ جم آنم داد/ به یکی جام بسی مُلک سلیمانم داد / چون ز زندانِ حیا رست زلیخای زمان / اندران چاهِ ذقن یوسف کنعانم داد /تا که کفرِ خمِ زلفش بگرفتیم به چنگ / کعبه درطوف شد وحلقه به ایمانم داد / رسم جانبازی و سجاده به مِی رنگینی / تحفه ای بود که آن شیخ زصنعانم داد / چون بلی گوی نگشتیم زسالوس الست / تا ابد لطفِ ازل تحفۀ عرفانم داد/ .» و همچنین :
در : « ای که از رویت حجاب افکنده ای / عاشقان را در ثواب افکنده ای / ازجمالِ روی و قیرستان زلف / سایه ای برآفتاب افکنده ای/ . . . . . . زاهدِ بدخوی را از زهدِ خشک / در دوعالم بر عذاب افکنده ای.»
در سروده زیر با صدای رسا، مسلمانان جهان را مخاطب قرارداده و دعوت به بیداری می کند :
«ای مسلمان خیز ونک بیدارشو/ خود ازاین دینِ تهی بیزار شو/ تا به کی درمجلس فقه و اصول / خیز و اندر حلقۀ احرار شو/ گر زنی لافِ انالحق بر زبان / همچو منصوران به پای دار شو / خودپرستی درطریقت کافری ست / نک برون ازپردۀ پندارشو / . . . » دربرگ بعدی همین سروده بازهم اشاره ای دارد، گریبان واعظان و فقهای ریاکار را می گیرد و پرده ازسالوس وریاکاری های ها برمی دارد :
«واعظ آمد عشوه ای درکار کرد / رختِ سالوسی به سر دستار کرد / زاهدِ ظاهر پرست از حمقِ اوی / عیش خلقی را طنابِ دار کرد / ای خوش آن عارف که دراطوارِ سبز / بند تسبیح بر میان زِنّار کرد/ پردۀ پندار را برجان درید / آن چه اندر پردۀ اسرار کرد/ . . . . . . ».
درآخرین برگ های غزلیات، عرفان، سرودۀ شنیدنی دارد :
« المنته لله که درین کنجِ خرابات / فارغ شدم ازخانقه و صوفی و طامات / گر شمه ای از آیت اسرار بدانی / رندانه صفت ترک کنی خرقۀ عادات / زاهد به دلی شاد کند خدمتِ فردوس / ما خوش به غم عشق درین دیر مکافات / آن دلقِ مرقّع زگُلِ صورتِ صوفی / برخار بینداز وشکن شاخِ خرافات / ازپردۀ پندار گر عرفان به در آیی / دیگر نزنی لاف تو در کوی کرامات / تا چند زنی چنگ به شمس الحق عطار / ناید سخن عشق به سر پنج ِ عبارات» .
درترانه ها :
تاکی غم این دینِ تهی را خوردن
کین سنتِ مصطفی و باید کردن
عرفان، چو بدین دین دنی پای نهی
هم روی بدان سرخ کنی، هم گردن.
دربرگ های پایانی کتاب عنوان « وهنرمندان» یادی ست به جا، و سپاس و فدردانی، از نام آوران فرهنگی و هنری : عارف – زنده یاد پرویز مشکاتیان – فرهنگ شریف – چهلمین سال خاموشی استاد حسین تهرانی – زنده یاد ناصرفرهگ فر – محمد رضا لطفی – محمد رضا شجریان – بهمن رجبی – شصتمین سال خاموشی صاق هدایت .
کتاب به پایان می رسد با گفتنی های بسیار که هنوز باقی ست .