خانه » مقاله » آقای خامنه ای ! چون انسان آزاده نیستید پس ماهی آزاد شوید / مسعود میرراشد
آقای خامنه ای ! چون انسان آزاده نیستید پس ماهی آزاد شوید / مسعود میرراشد

آقای خامنه ای ! چون انسان آزاده نیستید پس ماهی آزاد شوید / مسعود میرراشد

« در جمهوری اسلامی جوان کشی ای انجام گرفت که در تاریخ ایران سابقه نداشت.»
آقای خامنه ای ! این گفته از من نیست و حتا از تندترین دشمنان حکومت اسلامی نیست بل از آن کسی ست که روزگاری در پایتخت خلافتتان ( تهران ) پیشه ی وزارت داشت و سپس به پایتخت دزدان جهان ( لندن ) گریخت اما همچنان از عاشقان سینه چاک شماست و حتا سینه چاکاندن دیگران را روا می شمارد که ستایش ترور سلمان رشدی نمونه ی گویای آن است.
آری درست دریافته اید ؛ این گفته ی آقای عطاالله مهاجرانی ست و به درستی گوید که جوان کُشی های حکومت اسلامی در تاریخ ایران نمونه نداشته است.
البته گویند که تاریخ آکنده از حقیقت هایی ست که در گذر زمان دروغ بودنشان آشکار می گردد و اسطوره عبارت از دروغ هایی ست که گوهر حقیقی شان هویدا می شود.
بر این پایه باید گفت گرچه جوان کُشیِ حکومت اسلامی در تاریخ سابقه نداشته اما در اسطوره های ایران جایگاه ویژه ای دارد ؛ آن جایی که ضحاک بر تخت می نشیند و مغز جوانان را خوراک مارهایی می کند که از شانه هایش و از زیر عبایش روییده بودند .
این که چه حقیقت هایی در این اسطوره نهفته و امروز آشکار گشته؛ و این که ضحاک کیست و ماران وحشی گرسنه چه کسانی اند خود داستان آموزنده ایست که بررسی اش این جا ممکن نیست.
از سوی دیگر باید اعتراف نمود که توانسته اید در کنار جوان کشی با فرمانهای خود موجبات مرگ دیگر گروه های جامعه را فراهم آورید و حداقل در زمینه ی کشتار تا حدودی عدالت را برقرار نمایید.
در سه دهه گذشته بزرگوارانی برای شما نوشتند و پندهای گرانبهایی ارایه نمودند که هیچ کدام گوش شنوایی نیافت . شاید هم به این جهت که اغلب آنان نوشته ی خود را با این ناراستی آغاز نمودند که گویی دوست واقعی شما هستند و حقیقت ها را می گویند و خیر شما را می خواهند. به راستی هم واقعیتها را گفتند ولی دوست شما نبودند. من هم دوست شما نیستم اما دشمنتان هم نیستم.
راستش را بخواهید حسی که شما در انسان برمی انگیزانید نه حس دوستی ست و نه حس دشمنی ؛ بل حس ترحم است. ترحم !
آیا انسانی که در دهه ی نهم عمر خویش؛ خون جوانان سرزمین خود را کابینِ عروسِ قدرت می کند ؛ قابل ترحم نیست ؟
آیا نباید به حال آن کس گریست که خود را رهبر روحانی و فراتر از آن رهبر شیعیان جهان می داند اما خود فرمان شکنجه ی دخترکی را صادر می کند تا او را در هم کوبند و با چهره ای دردمند در برابر دوربین نشانند تا به ارتباط با دشمن اعتراف کند. ندیدید چهره ی آماسیده ی او را ؟ اگر شما ندیدی من دیدم و هم چنین دیدم پرتو درخشان روح بزرگش را که می درخشید چون نور مرکز الماس. همان گونه که بانوان سرزمین مان می درخشند.
آیا چنین رهبری ؛ روحانی ست یا روانی ؟
آیا کسی که با ریشی سپید دروغ را بر ستیغ برده و هر چه راستی ست ستُرده موجود نگون بختی نیست که شایسته ی ترحم است ؟
باری همان گونه که گفتم کسی دوست شما نیست و نمی تواند هم باشد زیرا مستبد خودکامه را دوستی نیست. آقای مهاجرانی هم دوست شما نیست.
چند سده پیش یکی نوشته بود که « صدیق تنها فرمانروایی ست که یک دوست واقعی دارد.»
البته باید گفت که صدیق نه یک شخصیت تاریخی بل چهره ای داستانی ست که ولتر به تصویر کشیده بود ؛ وگرنه در واقعیت زندگی ؛ مستبد خودکامه را دوستی نیست.
جالبتر این که مستبد خودکامه خود بهتر از هر کسی به این نکته آگاه است و از همین روی همه ی ذرات وجودش آکنده از شک و تردید شده و در پی اش می کوشد همه چیز را در کنترل خود گیرد و زمانی که به این مهم دست می یابد کنترل عقل خود را از دست می دهد.
این همان سرنوشتی ست که گریبانگیر شما شده است.
اگر کنترلی بر عقل خود می داشتید درمی یافتید که در جنگ با مردمان پیروزی ای در کار نخواهد بود. شما در هر حالت شکست می یابید؛ چه مردم پیروز شوند و چه شکست یابند.
آری شما در هر صورت شکسته اید چون ورشکسته اید.
گفته اید که خدای امروز همان خدای دهه ی شصت است.
شگفتا ! مگر جز این می توان پنداشت ؟ آری خدای دهه ی شصت همان خدای دهه های دیگر است زیرا او هم تنهاست چون خدای شماست و خدای هر انسانی شبیه خود اوست.
عارفان ما گفته بودند که به اندازه ذره ( انسان ) راه به سوی خدا است.
باید افزود که این راههای بسیار نمادِ بسیاریِ انسان هاست که هر یک خدای خود را دارد. و از آن جایی که هیچ انسانی شبیه دیگری نیست خدایشان نیز شبیه هم نخواهد بود.
همان گونه که خدای آیت الله العظمی منتظری شبیه خود او بود و بیزار از کشتار.
همان گونه که خدای کاسب الله العظمی مکارم شیرازی شبیه خود او است و عاشق تجارت و کسب و کار.
همان گونه که خدای آیت الله محمود امجد شبیه خود او است و عاشق انسانها.
همان گونه که خدای آفت الله احمد خاتمی شبیه خود او است و آفت جان انسانها.
و همان گونه که خدای نواندیش دینی و روان پریش دینی را شباهتی نیست.
البته خدای شما هم خدای تنهایی ست و یک دوست واقعی ندارد زیرا شما هم او را برای پیش برد هدفهای خود می خواهید تا بتوانید همه ی گناهان را به گردن او اندازید. همان گونه که دوستدارانتان همه چیز را به گردن شما خواهند انداخت. و به همان شکل که بسیاری از دوستداران آقای خمینی پوشیده و آشکار چنین می کنند. نمی شنوید که جا و بیجا گویند « خمینی کاریزما داشت ؟ »
یعنی این که ما را گناهی نبود بل این گناه کاریزمای خمینی بود و این در حالی ست که کاریزما نه در شخص خمینی بل در اندیشه ی خودشان نهفته بود.
ساده بگویم که خمینی به گردن خدا انداخت و گفت تکلیف بوده و برای خدا کرده است و پیروان نیز گویند که گناه خمینی بوده چون کاریزما داشته . تردید نداشته باشید که این برای شما نیز تکرار خواهد شد و هم اکنون در جریان است.
اما آیندگان خواهند گفت که در این دوران کسانی با ریشی سپید و دلی سیاه؛ فقیر آمدند و بر سرزمینی ثروتمند حکومت کردند و ثروتمند از کشوری فقیر رفتند ؛ همان کسانی که داغ بلندان به داغ ننگ بدل ساختند و آهوی خوشی از مرغزار شادی مردمان رماندند و به کشتارگاه کشاندند و کشتند و بر آتش زود باوری مردم نهادند یعنی با چربی خودش کباب کردند و خوردند و رذیلانه دندان مزد می خواهند.
آری روزگاری شما رهبر آنان بودید اما سوگند که امروز آنها رهبر شمایند و می توانند شما را به آن سویی برند که خود خواهند.
مگر ندیدیم ؛ آنگاه که باد خشم جوانان بروزیده و جهانتان به سیاهی رزیده ؛ نخست به گوشه ای خزیده و خاموشی گرفتید. و آنگاه که لب به سخن گشادید همان چیزی گفتید که رهبرانتان میخواستند.
بی گمان آیندگان چنین خواهند گفت و امروز هم چنین می گویند زیرا گران سری و گران گوشی و گران خوابی ؛ ستیزه جویی و تندخویی و درشت گویی در خود نهادینه کرده اید.

از آن چه تاکنون نوشته ام یک نکته هویداست؛ این که شما را با آزادگی کاری نیست و بر جایگاه استبداد نشسته اید و شکنجه و کشتار به کار گرفته اید.
البته بزرگواری گفته بود که دیگران شما را به این جایگاه کشانده اند تا از شما شاه بسازند.
به گمان من این پندار درستی نیست زیرا شما نمی توانستید و نمی توانید بر جایگاه شاهی تکیه زنید. گوهرتان چنین نیست.
در جایی نوشته بودم ( کتاب خارستان ) که شاهان سه گونه اند ؛ نخست شاهان بزرگ که شب اندیشند و روز به فرمان سرزمین آبادانند ؛ دوم خرده شاهان یا شاهان کوچک که شب به درگاه هوس پناهند و روز زندگی تباهند ؛ و سرانجام شِبهِ شاهان یا فقیهان که در حقیقت گدایان اند و شب از درگاه حق گدایی کنند و روز از درگاه خلق.
خنده دارتر این که نه تنها شب از درگاه حق گدایی کنید و روز از درگاه خلق بل در نیمروز هم مجبور به گدایی از رهبرانتان هستید و این همان سرنوشتی ست که روزگاری شاه سلطان حسین داشت . آری چنین است فقیه سلطان علی !

بزرگوار دیگری هم مشکل را در قدرت دید و گفت : « قدرت فساد آورد و قدرت مطلق فساد مطلق .»
این هم پنداریست بیهوده و به کژی آلوده زیرا فساد بهره ی قدرت نیست. شاید این جا یا آن جا باشد ولی همیشه چنین نیست. به گمان من قدرت کارکرد دیگری دارد.
ساده بگویم : قدرت گرمابه ی روح و روان انسانی ست.
حکیم فردوسی در شاهکار جاودانه اش فرمود
منیژه منم دُخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
نمی دانم این پندار سراسر اسطوره است یا حقیقتی در آن نهفته ؟ آیا انسانی وجود دارد که پیکر برهنه اش را خورشید ندیده باشد ؟
اما به یک نکته باور دارم. این که گرمابه پیکر برهنه ی همه ی انسانها را دیده است چه منیژه و چه بیژن و چه شاه و چه گدا و چه پیر و یا جوان و حتا چه دیندار و چه بی دین.
این ویژگی گرمابه است که با برهنه گی در هم آمیخته.
در گرمابه ی روح و روان انسان یعنی در قدرت نیز چنین است. قدرت همه ی آرزوها ؛ تمناها ؛ هوس ها؛ میل ها و خواست های انسان را از دالانهای تو در تو و پیچ در پیچ روان بیرون آورده؛ برهنه کرده و هویدا می سازد.
آری قدرت چنین کارکردی داشته و روان تان را برهنه کرده و آشکار ساخته که به روشنی در گفتارهایتان نیز دیده می شود ؛ میل دست یازی به همه ی سیاستها ؛ دروغ گویی های بی اندازه تا جایی که حتا شان دروغ را نیز از بین برده اید ؛ میل به شکوه هر چه بزرگتر ؛ خواست حفظ قدرت به هر بهایی ؛ نشنیدن شیون مادران و اندوه پدران و غیره.
آری آن چه یوبیدید یابیدید اما سرزمین ویرانیدید.
هر جا کم آوردید سخن به دروغ رزیدید و زیر سایه ی فریب خزیدید و این همه در گوهرتان بوده که گرمابه روح و روان آشکار ساخته است.
باری شما را با آزادگی سرو کاری نیست و کردارتان برای خشک جانان ناپالوده روانی ست که رانشِ دانش به دین و خرافات به آیین بدل ساختند.
از همین روی است که گویم ؛ حال که آزاد نیستید حداقل ماهی آزاد شوید.
آقای خامنه ای چرخه ی زندگی ماهی آزاد بس شگفت انگیز است و ماهی آزاد شدن هم کار هر کسی نیست.
ماهی آزاد در گوشه ای از رودخانه ای جاری در کوهستان چشم به جهان می گشاید. همان جا رشد می یابد و پس از چندی راه دریاها و اقیانوسهای ژرف را در پیش می گیرد و سرانجام به سختی به آن جا می رسد.
در آن جا می زید و آن گاه که پایان نزدیک می شود بار دیگر گران رنج بازگشت به جایگاه آغازین را؛ با مرارتها؛ رنجها و خطرهای بسیار به جان می خرد و به همان جایی باز می گردد که چشم به جهان گشوده بود. آنگاه تخم می ریزد و زندگی اش همان جا پایان می گیرد و آغاز به انجام می پیوندد.
شما هم با انقلاب چشم به جهان قدرت گشادید و با فریب و ریا و دروغ به اقیانوس ژرف و پهناور قدرت رسیدید اما دوران رهبری خود را با صداقت آغاز نمودید؛ آن هم صداقتی بی مانند که شایسته ی ستایش است. خود صادقانه فرمودید :« به حال ملتی که من رهبرشان باشم باید خون گریست. «
آقای خامنه ای ! ملت به اندازه کافی خون گریسته است و راستش را بخواهید دیگر خونی در رگانش جاری نیست که بگرید. زمان آن فرا رسیده ماهی أزاد شوید و آغاز و انجام را بپیوندانید و با صداقت بگویید که جایگاه ولایت مطلقه جایگاه پلیدی و جایگاه شر است و توهم.
بگویید که کوشیدیم به حکومت عدل علی ( امام علی ) دست یابیم اما حکومت عدل سید علی برقرار نمودیم که همین حکومت اسلامی واقعن موجود است زیرا حکومت عدل علی برای آسمانهاست و نه کره خاکی ؛ همان گونه که مدینه ی فاضله ی پلاتون رویایی آسمانی بود و نه زمینی.
در خاتمه باید بگویم که اگر هنوز اندک کنترلی بر عقل خود دارید بهتر است هر چه زودتر فرمان آزادی بانو زهرا رهنورد را صادر کنید زیرا دیر یا زود او آزاد خواهد شد . به ویژه امروز که بانوان بر حجاب اجباری شوریده اند و او تنها کس از دوستداران نظام بود که در دوران خمینی بر حجاب اجباری شورید و گفت : آن چه با زور و خشونت بر زنان روا می دارید پایا نخواهد ماند.

مسعود میرراشد

برلین ؛ ۵ اکتبر ۲۰۲۲

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*