خانه » مقاله » سال ۵۷ ما و عربستان سعودی در سال ۱۴۰۳ / علیرضا نوری زاده

سال ۵۷ ما و عربستان سعودی در سال ۱۴۰۳ / علیرضا نوری زاده

پادشاه با چراغی روشن فردا را نشان داد؛ ولی‌فقیه وصف تاریکی می‌کند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ برابر با ۱۳ سِپتامبر ۲۰۲۴ ۸:۴۵

معترضان به فضای دانشگاه‌ها قبل از انقلاب-ایمنا

ولیعهد سعودی امیر محمد بن سلمان به نسل جوانی که اکثریت جمعیت سعودی را تشکیل می‌دهند مژده می‌دهد که عربستان سعودی در اندیشه فرداست. دین‌مداری افراطی در سعودی جایی نخواهد داشت. حرف‌هایش به دل می‌نشیند که اثرش را به چشم دیده‌ام. محمد بن سلمان می‌گوید: «ما جزو کشورهای گروه ۲۰ هستیم. یکی از بزرگ‌ترین اقتصادهای جهان‌ایم. ما در محل تقاطع سه قاره‌ایم. بهبود اوضاع عربستان سعودی به معنای کمک به منطقه و تغییر جهان خواهد بود. هدف ما عملی کردن چنین چیزی است و امیدواریم از حمایت همه برخوردار شویم.»

دهه ۵۰ شمسی پادشاه فقید نیز در چنین اندیشه‌ای بود. سال‌های خوب ما.

محمدعلی بهمنی از آن سال‌ها بود که هفته‌ای پیش خاموش شد. آن‌که سروده بود:

به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟

با اینکه چندی سر از پنجره رژیم بیرون آورد اما من آن بهمنی را می‌شناختم که از «زمانه پست قیل‌وقال پرست» به شکوه بود.

در آن سال‌های به قول اسفندیار منفردزاده «روزگار خوش استبداد» برای ما اهالی قلم و شعر و سینما و موسیقی از همه سو امکاناتی بود که در پربار کردن چشمه احساس و ذوق و اندیشه ما کارساز بود.

مجله فردوسی و عباس پهلوان و ما که در دلش جا داشتیم. و «نگین» عنایت و «خوشه» دکتر عسکری و شاملو را داشتیم و ماهنامه «سخن» بزرگ‌مرد پرویز ناتل خانلری و وحید و «اندیشه هنر» را. هم‌نسلان ما هر ماه تقریبا جُنگی منتشر می‌کردند. اگر علی میرفطروس به تبریز ره زده بود سهندش از آنجا می‌آمد و صالحی با بازار ادبیاتش هوای شمال را در دل‌های ما می‌ریخت و البته جُنگ حقوقی و یارانش از اصفهان و جُنگ‌های خراسانی با نعمت آزرم و سرشک و اخوان ساکن تهران و اسماعیل جان خوئی از مشهد به تهران می‌آمد و روزهای تشنه ما را پر می‌کرد.

شاملو و اخوان و ایران درودی و سیحون و خوشنام و بقایی و دکتر صدرالدین الهی و احرار و آموزگار و ایرج پزشکزاد رفتند. ابراهیم جان گلستان خاموش شد. سیمین بانویمان نماند تا در موج رقص و آوای دخترانش به وجد آید. صحنه ناگهان خالی شد. از جوان‌ترها داریوش کارگر و کوشان و عباس معروفی و….

امروز که به دهه ۴۰ـ که ما از نیمه‌اش در حاشیه و سپس وسط معرکه افتادیم ـ و دهه۵۰ می‌نگرم، درمی‌یابم که محیط روشنفکری ما در آن سال‌ها تا چه حد در چنگ ایده‌آلیسم توده‌ای و ایده‌آلیسم اسلامی گرفتار بود، تا جایی که رفیق هم‌سفر آن روزهای ما خسرو گلسرخی، که اعدامش بی‌دلیل‌ترین اعدام‌ها پیش از ظهور خمینی بود، از یک‌سو دلبسته مارکس و اندیشه جهان‌شمول دیکتاتوری پرولتاریا شده بود و از سویی دیگر در دادگاهش توسل به کلام حسین بن علی می‌جست. در زندان اسلامی‌ها، رختشان را روی بندی که لباس چپ‌ها روی آن خشک شده بود نمی‌انداختند و در لیوان آن‌ها آب نمی‌خوردند. همان بساط زندان هنوز هم به روایت فائزه هاشمی در زندان رژیم برقرار است. همین نگاه بود که ما جوانان را چنان اسیر آل‌احمد و غربزدگی‌اش کرد که مهدی، رفیقمان با دو تا و نصفی شعر بال‌شکسته، گریبان داریوش آشوری را می‌گرفت که به چه حقی به امامزاده ما حضرت جلال درباب غربزدگی خرده گرفته‌ای؟ و من هر بار که یاد آن منظره می‌افتم به جای مهدی و یک دوجین جوان مثل خودم ایده‌آل‌زده، آن هم ایده‌آل‌هایی مرکب از نوع ترکیبی سید قطب به اضافه چه‌گوارا و خمینی به اضافه هوشی‌مین و لیلی خالد و…، احساس خجالت می‌کنم.

روشنفکر عصر پدر، حتی اگر ارانی‌وار دلبسته مکتب اشتراکی بود، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت، اما روشنفکر به‌رسمیت شناخته‌شده عصر پسر، در درجه اول در اندیشه تخریب نظم موجود بود، بی‌آنکه جانشینی برای آن یافته باشد. مثلا اگر شما در سال ۴۷ از تک‌تک مشتریان دوشنبه ظهرهای کافه فیروز، چه بزرگشان از نوع آل‌احمد و ساعدی و اسلام کاظمیه و هزارخانی و چه میان‌سالشان و چه از ما نوجوانان، می‌پرسیدید حضرات، گیرم فردا محمدرضا شاه پهلوی رفت و دولت به کام شما شد، چه نوع حکومت و چگونه آدمی را برای به دست گرفتن قدرت در نظر دارید، هرگز پاسخ درست و روشنی دریافت نمی‌کردید.

بستر روشنفکری ما با فقر ـ و گاه ادای فقرا را درآوردن ـ کم‌سوادی، حرف‌های بی‌سروته اما نیشدار به شاه و حکومت، آرزوی حداقل یک بازداشت هرچند کوتاه و اقامت در کمیته و یا اوین داشتن، «صد سال تنهایی» و افادات «امه سزر» و «فرانتس فانون» و سروده‌های لورکا و نرودا را زیر بغل زدن، تقی‌زاده را دشمن داشتن و قول آل‌احمد را در شهید بودن شیخ فضل‌الله نوری مرتجع حق و حقیقت پنداشتن و… عجین بود. بستری بود که زائو در آن البته به جز نوزاد کریه و خون‌ریز و بدخوی انقلاب ۵۷ را نمی‌زایید.
«استبداد رضاشاهی» را اگر به‌درستی نفی می‌کردیم حداقل انصاف داشتیم که تحولات مثبت و اساسی ۱۶ سال سلطنت و دو سه سال سردارسپهی و ریاست وزرایی او را هم منکر نشویم. اما چون نگاه همه نفرت بود و انکار، همه پوچی بود و ایده‌آل‌های بی‌مایه و پایه، نه کار سترگ داور را در ادامه کار مشیرالدوله در برپاساختن عدلیه نوین می‌ستودیم (اما با همه توان مرگ داور را در جمع جرایم رضاشاهی منظور می‌کردیم) نه یکپارچه کردن ایران، نظام نوین حمل و نقل، برپایی مدرسه و دانشگاه، اعزام محصل به خارج، نظام مالیاتی و بودجه‌نویسی، انتقال زن از آشپزخانه و پستو به جامعه، جدا کردن حریم دین از حکومت، شناسنامه‌دار کردن ایرانی (که مورد طعن ملاها بود چون کسی نباید خبردار می‌شد نام عیالشان چیست.) در نگاه ما اصلا ارزشی نداشت، چون ارانی در زندان پهلوی به قتل رسیده بود، آن هم به دروغ.

اگر رضاشاه کبیر قصد کشتن ارانی و یارانش را داشت برخلاف توصیه صدرالاشراف سرنوشت آنها را به دادگاه مدنی نمی‌سپرد و همین نگاه را در باب عصر شاه فقید نیز داشتیم. یعنی به روی معجزه دهه ۴۰ در عرصه اقتصادی و صنعتی و کار سترگ مردانی چون دکتر عالیخانی، مهدی سمیعی چشم می‌بستیم، اسم علی امینی که می‌آمد حکایت کنسرسیوم بلافاصله مطرح می‌شد و یادمان می‌رفت که در همان ۱۴ ماه زمامداری اگر با او همدل شده بود و جبهه ملی پیشنهادات او را به دیده ایجاب نگریسته بود کار ما به خمینی نمی‌رسید و خمینی در هیئت منجی قافله‌دار انقلاب ظاهر نمی‌شد. نسل‌هایی بودیم که مفهوم روشنفکر را به‌درستی درک نکرده بودند، به همین دلیل روشنفکران واقعی را نفی می‌کردند و زیر علم هر روضه‌خوانی از نوع چپ و اسلامی آن سینه می‌زدند.

شخصیت‌هایی مثل دکتر صدیقی و دکتر صناعی و ده‌ها تن از آن‌ها که برای اصلاح نظام و پیشرفت و سربلندی کشور با همه بایدها و نبایدها از دل و جان مایه می‌گذاشتند روشنفکر به حساب نمی‌آمدند، اما کافی بود شما یک شعر چاپ کنید که در آن واژگانی از قبیل جنگل و شب و خون و خلق آمده باشد، یا مقاله و قصه‌ای که طعم مرگ و ویرانی و نفی تاجدار در آن باشد تا به جمع روشنفکران اضافه شوید.

قحطی که ما گرفتارش بودیم با ظهور امام خمینی آشکار شد. اما دریغ از یک پاپاسی که این فضای قحطی‌زده را اندک تغییری ‌دهد. چپ‌هامان قصیده غرا در وصف امام عصر و زمان سرودند و تئوریسین سرشناس توده‌ای در ۷۰ سالگی زیر تیغ ختنه لاجوردی رفت. لیبرال‌هامان کراوات گشودند و ریش نهادند و تسبیح در دست گرفتند و ملی‌هامان بعد از آنکه بختیار را با خنجری از پشت ناک‌اوت کردند، پشت سر «مردی که خورشید وجودش از غرب طلوع کرد» نماز جمعی به جا آوردند. اما ۴۵ سال استبداد و ارتجاع و نفرت و مرگ، اگرچه در عرصه ادبیات و فرهنگ میوه خوش‌عطر و طعمی به بار نیاورد (حسن عرب مرحوم می‌گفت درختی را که با خاک‌انداز آب دهند ثمره‌ای به جز گند نخواهد داشت. البته او واژه دیگری به کار می‌برد.) اما در عرصه روشنفکری در این دوران شاهد بی‌رنگ شدن تابوها و گشوده شدن زبان‌ها، بی‌اعتبار شدن ارزش‌های بی‌پایه هستیم. آشکار شدن واقعیت حکومت دینی، فروپاشی اتحاد شوروی و ورشکستگی اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا، از قدسیت افتادن امامزاده‌های چپ و راست دوران ما که این آخری‌ها آن‌قدر بی‌ریشه شده‌ بودند که مثلا قذافی آدمی نیز به جمعشان اضافه شده بود، ظهور انسان‌گرایی در قالب سوسیال دموکراسی نوین، حقوق بشر، و مرگ آپارتاید نژادی، همه و همه در این تحول اساسی نقش داشته‌اند. با این آرزو که اوضاع و احوال امروز راهگشای آنهایی نیز باشد که در تعمیم مفهوم روشنفکر در قالب رایج دهه ۴۰ و ۵۰ نقش اساسی داشتند و خوش‌بختانه هنوز در قید حیات‌اند. اما شماری از آنها در خارج از کشور همچنان گرفتار مفاهیمی‌اند که دیرگاهی است مهر باطل شد را یدک می‌کشند.

سخنان امیر محمد بن سلمان را بار دیگر مرور می‌کنم، مصاحبه‌های دو سال اخیرش را می‌خوانم و یاد سال‌های خوب می‌افتم. نسل‌هایی، دیروز و فردای روشن خود را به سیاهی مرگ و ارتجاع و جنگ و نفرت پیوند زدند. شاه غمگین و ملکه نازنینش با چشمان اشک‌بار خانه پدری را ترک گفتند و ما هنوز از حسرت و افسوس و اشک فارغ نشده‌ایم. این روزها سالگرد پرواز مهساست. رژیم در چهار ماه و نیم بیش از ۴۰۰ تن را اعدام کرد. تا کی باید نشست و حسرت خورد؟ جوان سعودی به فردا با امید می‌خندد، جوان ایرانی در چشم‌انداز فردایش به جز ویرانی و بی‌امیدی و درد نمی‌بیند. به من ایراد گرفتند که چرا دو هفته پیش از حماقت نسلت گفتی، اگر نمی‌گفتم، حماقت ۵۷ از دفتر و دیوان ما پاک می‌شد؟

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*