یک موناکویی وفادار به تاجوتخت آلبرت دوم را بشناسیم
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ۱۰:۳۰
هفته گذشته در حاشیه «من وکالت میدهم» به شاهزاده رضا پهلویــ وکالتی که دست او را در عرصه بینالمللی برای همدل کردن جهان با مردم ایران بازتر خواهد کرد و با رهایی وطن به پایان میرسد و میلیونها ایرانی در وطن و غربت سرنوشت حکومت و نظامی دموکراتیک، سکولار و غیرمتمرکز را رقم خواهند زدــ سه اتفاق روی داد.
حملاتی که به این کارزار شد، منهای سه چهار دلسوز منتقد که اعتبار شاهزاده را فراتر از وکالت میدانستند، جمعی ورشکستگان به تقصیر، شماری مبتلا به بیماری «آنتی پهلویسم» و جمعی ماندگان در ۲۸ مرداد و دهه ۴۰ و ۵۰ بودند که انگار شاه فقید در صحنه قدرت است و همین الان پسرش میخواهد سیدمجتبیوار بر تخت نشیند و دمار از روزگار مخالفان پدر درآورد. در حالی که او از ۳۰ سال پیش (یا بیشتر) تکلیف خود را روشن کرد که «من نه شاهم و نه قصد دارم خود را بهعنوان رهبر به مردم تحمیل کنم». یک بار هم اشاره کرد که به جمهوری بیشتر اعتقاد دارد اما موظف است گزینه مردم ایران را بر دیده نهد؛ اگر او را خواستند و مسئولیتی به او واگذاشتند، میکوشد بهاندازه توانش در خدمت ملت باشد. او در عین حال تاکید کرد که به دموکراسی، پلورالیسم، نظام غیرمتمرکز و سکولار و اداره جمعی کشور باور دارد.
کدامیک از مدعیان رهبری اپوزیسیون اینگونه شفاف آرمانهای خود را بیان داشتهاند؟ دوستی از چپهای قدیمی میگفت اگر رضا پهلوی باعث آزادی ایران شود، مردم حتما او را انتخاب میکنند! وحشت کردم. گفتم: یعنی اینکه ایران آزاد نشود و نکبت و درد و فقر و کشتار ادامه داشته باشد، گور پدر رهایی وطن؟!
حال به این سه رویداد میپردازم. عدهای با حسن نیت و در لفظ و معنی اتفاقا بهرهمند از نعمات عصر پهلوی از هنرمندان و روزنامهنگاران مدعی شدند این کارزار را جمهوری اسلامی به راه انداخته و روی رقمی نهچندان بالا نگهش داشته است؛ خلاصه اینکه گول نخورید. به اعتقاد من، آنچه دوست عزیزم فرهاد مشرقی (ف.م) نوشت، پیشنهاد مناسبی بود: «شاهزاده! واکنشها را دیدی، منتظر ننشین. کارت را با قدرت دنبال کن.» و من اضافه میکنم نباید گذاشت رژیم جهل و جور و فساد از این معرکه پیروز بیرون آید.
البته دوست عزیزم دکتر شایان سمیعی ریزهکاریهای متوقف کردن هشتگ من وکالت میدهم را بازگفت. رژیمی با ارتش سایبری و مزدوران همهجایی، پیدا است که آرام ننشیند و این کارزار را راه بیندازد که شاه فقید و شهبانو جواهرات سلطنتی را بردهاند؛ آن هم با اراجیف جهرمی، سخنگوی دولت! و بعد تکذیب وزیر میراث فرهنگی، سردار حاج عزت ضرغامی، که «رفتم موزه جواهرات سلطنتی بانک مرکزی دیدن کردم، جواهرات سرجایش بود و تاجها هم»؛ البته اظهار لحیهای هم کرد که توبیخ نشود.
یک رژیم تا چه حد باید به فلاکت و ازهمگسیختگی رسیده باشد که سخنگوی دولتش، حتما به توصیه امنیتخانه ولایت، ادعای کذبی را با رسمیت عنوان کند و بعد وزیر سابق ارشاد که پیرو مکتب گوبلز است، چهار روز بعد علنا بگوید جواهرات سرجایشاناند؟
درست مثل زمان تبعید رضا شاه کبیر که هنوز به کرمان نرسیده بود، مخلصان دو روز پیش سلطنت در مجلس بانگ برداشتند که امت چه نشستهاید که رضا شاه جواهرات سلطنتی را برد. مرحوم فروغی هیئتی از جمله هوچیهای مجلس را مامور بازدید از جواهرات سلطنتی کرد و آنها در سندی تاکید کردند که همهچیز سر جای خود است؛ تازه آنوقت رضا شاه با تاثر از کرمان خارج شد.
بعد از خروج شاه و شهبانو نیز در آن فضای پرهیاهوی سال ۱۳۵۷، در باب جواهرات سلطنتی سروصدای بسیار برخاست. با آنکه بانک مرکزی خبر را تکذیب کرد، قصه ادامه یافت تا آنکه زندهیاد دکتر محمدعلی مولوی به ریاست بانک مرکزی رسید. این انسان آزاده و از مدیران عصر پهلوی لطف بسیار به من داشت و در مجله امید ایران که سردبیرش بودم، مقالات اقتصادی بهیادماندنی منتشر کرد که حتی امروز با خواندن آنها درمییابیم که ما مو میدیدیم و او پیچش مو. این مرد وارسته که نتوانست بیش از یک سال در مقام خود بماند، هیئتی از بانک، شورای انقلاب، آخوندهایی مثل قدوسی را به بانک خواند و با ارائه نام و شماره جواهرات ثبتشده در فروردین ۱۳۵۶، از آنها خواست گنجینه جواهرات را بهدقت بازرسی کنند. این ۱۱ بازرس رسمی و بیمقام پای سندی را امضا کردند که بهموجب آن تایید شد جواهرات دستنخورده سرجایشاناند. مرحوم مهندس بازرگان هم که دوست دکتر مولوی و انتخابکننده او بود، با آنکه دیگر نخستوزیر نبود، کپی نامه را به شورای انقلاب برد و به دست هاشمی رفسنجانی داد و به این ترتیب جنجال خاتمه یافت.
اتفاق دوم پیوستن خانم شهناز تهرانی، هنرمند صحنه و سینما و موسیقی، به جمع وکالتدهندگان به شاهزاده رضا پهلوی بود. خدا میداند این بانوی هنرمند طی سالهای تبعید ناخواسته چه کشیده است. ناگهان خانم لیلی گلستان، دارنده مدال شوالیه فرانسه، با عباراتی زشتتر از زشت، هم به هواداران وکالت و هم به خانم تهرانی اهانت کرد و او را فاحشه خواند. تهرانی پاکدلانه پاسخی مودبانه به او داد.
پدر لیلی، بزرگمرد سینما و قصه و ادب، مردی است که وقتی شهرزاد را شناخت، از حمایت و تشویق او کوتاهی نکرد. شهرزاد رقصندهای در کابارههای جنوبشهر تهران بود. کیمیایی او را به «قیصر» برد. من وقتی او را دیدم و دفتر شعرش را به من داد، به عباس جان پهلوان، سردبیرم در فردوسی، گفتم. مرا مامور مصاحبهای با او کرد که روی جلد مهمترین مجله روشنفکری آن زمان چاپ شد: «زنی که از ظلمات آمد» ابراهیم گلستان عزیز که کتاب را گرفته بود، چنان به شعرهای شهرزاد دل بست که وقتی اخوان ثالث به لندن آمد و دلگیر و افسرده بود، گلستان کتاب را به او داد که بخوان و اخوان از طبع شهرزاد و زیبایی شعرهایش گریسته بود.
گلستان که عمرش دراز باد، حالا در ۱۰۰ سالگی نیز با همان بزرگعاطفهها و زیباییشناسی شگفتانگیز، در برابر دختری قرار میگیرد که نام او را دارد اما بزرگی و عاطفه و ادب را از پدر به ارث نبرده است و وقتی با واکنش علاقهمندان به خانم تهرانی و ایرانیزادهها مواجه شد، کوشید کار زشتش را ماستمالی کند و شهامت نداشت بگوید شهناز عزیز پوزش میطلبم.
موضوع سوم نیز بسیار قابل تامل است. در هجمه عجیب به رضا پهلوی، ناگهان دستگاه عدل علی از دنبالهچیهای امنیتخانه مبارکه کشف کرد رضا پهلوی ایرانی نیست و با ناشیگری، برگی از گذرنامه سیاسی شاهزاده را منتشر کرد.
کلثوم ننه و میرسیدعلی بابا از یالقوزآباد به هر کلکی خود را میرسانند به انگلستان. اول پناهنده میشوند با «تراول داکومنتی» که در آن ذکر شده است برای سفر به همهجا جز ایران. بعد از پنج سال هم میروند پیش وکیل و سوگند یاد میکنند به تاجوتخت بریتانیا وفادار باشند، بعد هم میشوند انگلیسی؛ اما برای میلیونها ایرانی ملیت در همان حد پاسپورت فرنگی باقی میماند.
اواخر جنگ ایران و عراق بود. شبی با نیما، پسر کوچکم که امروز فیلمسازی سرشناس در هالیوود است، اخبار میدیدیم. نیما کنارم نشسته بود. پرسیدم نیما تو که اینجا به دنیا آمدهای، انگلیسی هستی؟ پسر هفتسالهام گفت من ایرانیام. گفتم نیما اگر با ایران جنگ شد و تو را فرستادند تا با ایران بجنگی، چه میکنی؟ با صدای مهربانش گفت بابا علی جون (لقب من نزد فرزندان و حالا نوههایم) شب که شد یواشکی میرم توی آب شنا میکنم طرف ایران، نزدیک که شدم داد میزنم من ایرانیام نزنید. همان وقت این تجربه را که مرا تکان داد، بر کاغذ آوردم و شعری هم نوشتم: «آن سوی آبها وطنم بود / خاک عزیز گمشده من / جاری میان روح/ تنم بود …»
باری گذرنامهای داریم که سفر را آسان میکند، فقط همین. البته وضع در آمریکا که همه مهاجرند، کمی فرق میکند.
حالا بگذارید از رضا پهلوی بگویم. پاسپورت سیاسی سلطنتیاش یکشبه از اعتبار میافتد؛ زندهیاد محمد انورالسادات دستور میدهد برای تمام اعضای خاندان پهلوی گذرنامه سیاسی ویژه صادر شود. طبیعی است به سبب مسائل امنیتی و در خطر بودن خاندان پهلوی و نزدیکانشان، ذکری از ایران در پاسپورت نیست. با به قتل رسیدن سادات و انتقال خانواده پهلوی به مراکش و بعد اروپا، داشتن پاسپورت ضروری میشود. با اشارهای، همه آنها قادرند گذرنامه فرانسوی بگیرند و تغییر ملیت بدهند تا بتوانند سفر کنند، اما نمیپذیرند. شهبانو با خانواده شاهزاده موناکو و شاهزاده رنه آشنایی دیرینی دارد. امیر بلافاصله دستور میدهد برایشان گذرنامه سیاسی صادر شود. موناکو کشوری صاحب ارتش و وزارت خارجه و امنیتخانه نیست؛ بنابراین پذیرش گذرنامهاش تعهدی برای خاندان پهلوی ایجاد نمیکند.
به آمریکا میروند. بلافاصله به آنها پیشنهاد دریافت گذرنامه میشود. باور میکنید شاهزاده ۴۰ سال است با گرین کارت در آمریکا زندگی میکند و حاضر به تغییر ملیت نشده است؟ در آمریکا شرایطی برای تغییر ملیت وجود دارد که عملا فرد را به کشور جدیدش متصل میکند. دهها هزار ایرانی در آمریکا هر سال لحظهشماری میکنند آمریکایی شوند و گذرنامه آمریکایی را در جیب بگذارند.
جوانی که وطن و جایگاهش به کمک دولت کارتر از او گرفته شد، ۴۰ سال پیش به آمریکا رفت؛ جایی که دوره خلبانی میدید و ناگهان، خورشید در میهنش پرکشید و ارتجاع سیاه بالهایش را گسترد. همه توصیه میکنند، حتی دوستان آمریکایی پدرش، که آمریکایی شو! اما فردی که به فرمانده نیروی هوایی کشورش پیام داده با تجاوز عراق به کشورم، آمادهام به عنوان یک خلبان در دفاع از خاکم به نیروی هوایی بپیوندم (زندهیاد تیمسار باقری پیام را به مرحوم بنیصدر داده بود که چه کنیم و بنیصدر نامه را گرفته بود) آیا میتواند شهروند آمریکا شود و اگر جنگی در گرفت، به عنوان خلبان آمریکایی در جنگ شرکت کند؟ بدیهی است که نواده رضا شاه چنین نمیکند و نکرد. ایرانی ماند و خواهد ماند تا بخت دیدار خانه پدری را داشته باشد.
معاون علی شمخانی که اخیرا اعدامش کردند، سالها به عنوان دوملیتی به ایران در آمدوشد بود. هزاران کودک و همسر و نزدیکان پایوران ولایت فقیه گذرنامههای خارجی دارند. همسر رئیس دفتر نایب امام زمان یک بانوی انگلیسی است!! حالا داشتن گذرنامه امارت موناکو برای شاهزاده نشانه بیوطنی شد. امنیتخانه جمهوری اسلامی با افادات احمدعلی انصاری، بروتوس خاندان که نمک خورد و نمکدان شکست، از همه زندگی شاهزاده و خانوادهاش باخبر است. به قول یک امنیتی پناهجسته در غرب، حتی دروغهای انصاری را از راستهایش تفکیک کردهاند و وقتی بادکنک خروج جواهرات سلطنتی و تاج و نیمتاج هنوز دو سه متر بالا نرفته میترکد، لازم است عدل علی به میدان فرستاده شود تا گذرنامه رو کند.
در کلاب هاوس بودم. متخصصی از اصفهان زنگ زد که اصولا پاسپورت فتوشاپ است. گفتم درست هم که باشد، در آن محل تولد ذکر شده اما هیچ جا ذکر نشده که دارنده این گذرنامه به شاهزاده رنه (امیر راحل و آلبرت دوم امیر فعلی) وفادار است و ماهی یک بار با دسته گل سر مزار همسر هنرپیشه زیبای او، گریس، حاضر میشود و فاتحه میخواند.
تیتری که بر این تصویر زده بودند، مرا به تحیر واداشت: «گروه هکری عدل علی یک سند محرمانه!! از زندگی شاهزاده رضا پهلوی را افشا کرد!» اول فکر میکنی سند محرمانه لابد به یک زندگی عاطفی تعلق دارد یا اینکه شاهزاده به آمریکا قول داده اگر او را شاه کنند، دارقوزآباد را به آمریکا میبخشد. نه بالاتر از این، به امیر موناکو وعده داده چون در کشورش رمل و بیابان ندارد، او بخشی از خور و بیابانک را به اسمش میکند تا هر زمان هوس دیدن گردوغبار کرد، در بیابانک توقفی بکند.
خدای را (بازهم) مسجد من کجا است؟ من از اینان دلم گرفته است، وطنم را میخواهم، دماوند و مزار پدر و مادرم و برادرانم را. میخواهم بر مزار مجیدرضا رهنورد آواز بخوانم. خودش خواسته بود. از همه شما که راه بازگشت مرا ویران میکنید، دلگیرم.