بچه بزرگ شد، لبخند زد، دستش را تکان میداد، موقع دندون در آوردنش بود، داشت خود را میشناخت، و شروع به “نه” گفتن کرده و حق انتخاب پیدا کرده بود، زمانی پاهایش را روی زمین گذاشت که راه برود و حرف بزند، قصد ربودنش را کردند. دستانش را بستند، لبانش را دوختند و هر کسی عضوی از بدنش را میخواست….
سه نفر بودند، نمیدانم آدم بودند، جن بودند، نمیدانم. اولی اسمش موذی بود و دومی هم خودش را مری میخواند و سومی هم موجی صدایش میزدند. موذی نزدیک مردها نمی نشست، از صدای مردها حالش بهم میخورد، گاهی هم استفراغ میکرد، استفراغش بوی لجن میداد.
مری، بدجوری جوگیر بود، با یک باد سردیش میشد و جیغ و داد راه مینداخت، با یک لبخند عرق میکرد و خشونت ۴۰ ساله را با زبانش روی میز لیس میزد. زبانش تبر بود و فکرش پر از تهدید و شانتاژ. دچار خود بزرگ بینی بود و فکر میکرد بدون او دنیا نمی چرخد.
موجی که دیگر خیلی موجی بود، بالا و پایین زدنش، ورد زبانها بود و بخصوص وقتی برای مودب بودن، تلاش میکرد مثل سوئدیها صحبت کند، بیشتر کمدی بود تا واقعیت. میگفت احساسی است و بهمین جهت به زنها نزدیکتر است. دیگه انصاف نیست هر مرد مشکل داری با این بهانه وارد جمع زنان شود.
براستی، عقده ها چقدر انسانها را از پای در میاورد، موذی ادعا میکرد تروما دارد و مری، خود بیگانه بودنش را بهانه میکرد و موجی هم دنبال یک ستاره میدوید، میگرفت، عاشق میشد و بعد هم فارغ، بارها و بارها چنین شده بود. شاید هم فقط عاشق خودش بود، کسی چی میداند؟!
روزی، با تهدید و داد، همه در میدان جمع شدند، بچه را در دستان خود گرفته بودند تا بمیرانند، عده ای مبایل بدست هم، عکس و فیلم میگرفتند و تک و توکی هم دور شدند که شاهد قتل نباشند. تبر و چوب و زبان ورم کرده سه نفر که باید مادرش برود و گور خود را گم کند، ما میخواهیم بچه را بزرگ کنیم، در فضا می چرخید، حمله و لباسهایش را دزدیدند، دندانش را کشیدند و “چشم سوسماری” که بر صندلی ریاست نشسته بود و همه را حاضر و غایب میکرد، از بهم زدن اوضاع سیر نمیشد؛ متمدنانه پرسید: فی فی جان تو چه میگویی؟ او سکوت کرد؛ تی تی جان تو چی میگویی، او داد زد “مادر باید اعدام شود”، و دستور دادگاه را با صدای بلند غرغره کرد. موذی لبخند زد و در دلش گفت حالا به من خرده میگیری، این سزای اعمالت و دوباره استفراغ کرد، بوی لجن حال آدم را بهم میزد. موجی هم پر هیجان که بالاخره شاهد یک اعدام خواهد بود. می می فریاد میزد بگو اشتباه کردی که بچه زاییدی، میروی یا بچه را میکشم! مادر میگفت همه مرا ببخشید که به مهمانی آش کشک خاله دعوت شدید، من فقط میخواهم بچه را حفظ کنم، نمیگذارم بمیرد، اون موقعها وقتی کار بچه زیاد بود، التماس میکردم که کمک کنید، نوک دماغتون را بالاتر گرفتید، حالا که بچه راه افتاده و حرف میزند، میخواهید بزرگش کنید؟ صدا بود وصدا، هیجان و احساسات و اشکهای پیدا و ناپیدا، بالاخره مادر گفت: باشه اشکال ندارد، بزرگش کنید ولی او را نکشید! اما آنها فقط” آری به اعدام” شعارشان بود! مرحبا به دستاورد خلخالی!
اما بچه نرفت، بصورتش خط انداختند ولی به مادر چسبیده بود، مادر در حالیکه سرش گیج میرفت، و حلقه اعدام تنگ تر میشد، ناگاه یکی از همان ها که عکس نمیگرفت، مبایل دستش نبود، بخود می پیجید و داد زد بس کنید، خجالت بکشید، نمایش را تمام کنید و حلقه طناب را پاره کرد و مادر را بغل کرد و بیرون برد، کمی نفس کشیدند، اشک ریختند و تا صبح نخوابیدند، کمی بعد، یکی دیگر که تا بحال ساکت نشسته بود، آنها را به تهدید و شانتاژ متهم کرد و سکوت پرستان مدرن نما را به باد انتقاد گرفت، همانهایی که یواشکی کار سه نفر را قبول نداشتند ولی در عمل در کنار آنها قرار گرفتند. هفته قبلش، یک نفر دیگر را زیر دست و پا له کرده بودند، او به مادر گفت، نقش من در اعدام تو چقدر بود؟ مادر گفت، بهش فکر نکن، چشم به فردا داشته باش. عجب ما انسانهایی پر مدعایی هستیم. اشرف مخلوقات! دموکراسی پوشان خیالی! گاهی فکر و زبان، از تفنگ و شمشیر بدتر است… پرسشها و انتقادات برحق، نادیده گرفته شد و سوشیال مدیا تبدیل به جولانگاه خود نمایی در جنگ شد و چشم سوسماری پرچم فراکسیون و انشعاب را برافراشت و بقیه هورا کشان بدنبالش دویدند.
وقتی آن فضا اندازه شعور را تعیین میکند که سایبری ها دستت میاندازند و می خندند، نباید به میزان خنده شان اضافه کرد! …سکوت پیشه کردیم…
بعد از مدتی، یک کپی شبیه همان بچه از چین سفارش دادند، شکل چینی، رنگ چینی و زنها چینی، البته قبل از آن بر اینستاگرام و فیسبوک تصویر یک کرونای چینی گذاشته بودند و لابد یک همخوابگی سوشیال مدیایی هم صورت گرفته بود که نتیجه اش بچه چینی از آب در اومده بود، ولی هنوز سایه تیکه پاره لباسهایی که دزدیدند و اموالی که به غارت بردند، را در آن میتوانی ببینی، حتی لکه های استفراغ موذی را بر طرح آن می بینی. داستان به همین جا خاتمه پیدا نمیکند، سناریو روزی برای فرد دیگری تکرار میشود. صدایی از دور می آید” بیدارشو عزیز، ما دشمن مشترک نداریم، ما خود دشمن هم هستیم”.
ناهید حسینی-لندن