خانه » مقاله » در سوگ گذشته ها در همدلی با مادران سیاهپوش

در سوگ گذشته ها در همدلی با مادران سیاهپوش

چندی پیش گفتگوی تلویزیونیِ آقای محمد رضا شاهید رابا سرهنگ مرتضی عشقی پور، درسایت «خلیج فارس» دیدم. سرهنگ فرمانده گارد جاویدان شاهنشاهی بوده اند و وظیفۀ حفاظت ازساختمان های دربار پهلوی را برعهده داشتند . مصاحبه ای که درپنج بخش درهمان سایت منتشرشد، گویای خیلی ازوقایع و خدمات برجسته رژیم پادشاهی بود که باید به دقت گوش خواباند و با وجدان و عاقلانه، فارغ از راست و چپ اندیشی های سفارشی و وارداتی آن را بررسی کرد.
جمال الدین که از نزدیکان و مورد اعتماد است روایت می کند وقتی آخرین بخش : « چهارم و پنجم» که در واقع چکیدۀ مصاحبه فوق است و به دقت آن دو بخش را خواندم یاد سخنان درگوشی قدیمی ها را که در جوانی شنیده بودم افتادم که در هر پیشامد تحول و دگرگونی سیاسی می گفتند که ارباب ها تصمیم گرفتند چنین وچنان باشد مثلا!: «شاه را عوض کنند یا نخست وزیر را بردارند: hین برود آن یکی بیاید» وازاین قبیل مداخله ها که درسرنوشت سیاسی کشور عادی بود.

در طول سلطنت محمد رضاشاه با همه سختگیری ها و حضور ساواک و زندان و دار و طناب، تحولات و ترقیات کشوربی نظیربود تا جایی که می توان به جرآت گفت در تاریخ کشور انجام کارهای چنان بنیادی پیشرفته سابقه نداشت. از توسعۀ جاده ها و بنادر گرفته تا کارخانه های تولیدی کم نظیر. گسترش دانشگاه ها و مدارس و آموزشگاه های حرفه ای، حضور هزاران کارگر خارجی درسطوح گوناگون و رفاه نسبی مردم وامنیت سراسری کشور با وجود ارتش قدرتمند، اعتبار ایران و ایرانی، مقام ومنزلتی که درسطح جهان پیدا کرده بود. پولش را دنیا قبول داشتند. حتا دولت های کمونیستی رابطه اش دوستانه بود و معامله بازرگانی داشتند. به طورکلی نگاه دولت ها در زمانۀ پهلوی ها بیشتر به غرب بود و تمدن جهان پیشرفته. در این میان اما یک چیز وجود نداشت؛ دمکراسی و آزادیهای سیاسی و اجتماعی. شاه فکر میکرد که میتواند جهان مدرن را بدون فکر مدرن، بدون آزادی اندیشه و بیان، بدون فعالیتِ آزاد سازمانهای سیاسی و فرهنگی، با سانسور در چاپ و نشر و حذف دگراندیشان میتواند در ایران برقرار نماید.
و همین سبب شد تا یک مرتبه مردم سر به شورش بردارند. و برگرداندند به فرهنگ دوران اعراب بدوی. به سیدی روی آورند که افکار خرافهاش و کتابهای بی مقدارش را همین شاه و حکومت او اجازه نشر نداد. نتیجه اینکه؛ جانشین شاه یک آیت الله سنتی ومتحجر شد که گفت: «اقتصاد مال خراست» جل الخالق!همان آقا وقتی به تخت حکومت تکیه زد فرمان قتل عام هزاران جوان معترض وطن را در زندان ها صادر فرمودند!
متأسفانه روایتگر از این نمیگوید که بزرگترین عامل به قدرت رسیدن خمینی بنیان در همان حکومت شاه داشت. او بود که به کمک روحانیون مرتجع به حکومت رسید و خلاف پدر، امکانات گستردهای در اختیار آنان گذاشت و دگربار پای آنان را به بنیادهای دولتی گشود. با اینهمه سخنانش به دل مینشیند.
همان روایتگر، می گوید: یاد روزهایی افتادم که با امواج خروشان و سرا پا احساس غلتیده در سخنان پیرمردی در پوشش وسیمای اسلامی ازتبار پیامبر بزرگوار، من نیز دنباله روی هزاران هزار مردمی شدم «فریب خورده» که پای پیاده از پایتخت تا گورستان بهشت زهرا را باهمسرم رفتم به نیت اجرای فرمان امام! سپس اضافه می کند :
که شب خسته وکوفته برای شام خانه پدر همسرم رفتیم که او سید وارسته ای از ‌خاندان «روحانی» کهن سال منطقه زادگاهش. وقتی پای صحبت می نشیند و گفتگوی تآیید امیز نظرداماد را می شنود با اندک صدایی بلند اما مهربانانه می گوید:
« من خود از خانواده ی روحانی ام با داشتن چندین عمو همه انگل و مفتخور! فکر نمی کردم اینقدر خام باشید و چنین نا پخته! مگر این طایفۀ بیکاره و پرمدعا را نمی شناسید که ازشان حمایت می کنید این ها در تمام طول زندگی شان قدمی به خیر و صلاح ملت بر نداشته اند . گفتم ملت، اینها قرن ها ست که با تحقیر و توهین ملت را امت می نویسند و می خوانند . گمان کنم خوشی زده زیر دل مردم که اندکی به رفاه و امنیت رسیده اند! که دیوانهوار دارند از اژدها پیشواز می کنند بگویم و بدانید که دارید به سیاهی و بدبختی می روید وبا دست خود غل و زنجیر اسارت و بندگی آخوندهای بیکاره را به جان می خرید . روزگار سیاهی در پیش است!»
راوی می افزاید: که در برگشتن به خانه من بیشتر به حرف های آن روز پدر بی اعتنا بودم و جدی نمی گرفتم ولی همسرم می گفت حق با آقاجونه برای این که توی ملاها بزرگ شده و تجربه هایش را من باور دارم. همیشه از تجاوز و دغلبازی عموها می ناله! یادم نرفته روزی قسم می خورد که :
«اینا دلال جهنم و بهشت هستند اکر کمترین ایمان واعتقادی به خدا ومعاد داشتند اینقدرمرتکب گناه و ریاکاری نمی شدند!»

درآن روز یاد ماندنی، خانه های تهران خالی بود پیر و جوان در سر گذرگاه ها به تماشا ایستاده بودند. درون ازدحام، همه یکدل و صمیمانه در انتظار دیدن امام بودند می گفتند و می خندیدند. تمیز دوست و دشمن کار آسانی نبود. اطراف دانشگاه تهران ازدحام بود. انبوه تماشاگران چشم انتظار امام بودند. اما جسته گریخته برسر زبان ها بود که امام بیشتر قبرستانی ست تا دانشگاهی! وقتی اتومبیل حامل امام به میدان ۲۴ اسفند رسید و پیچید به سمت جنوب، مرد مسن کراواتی که ته ریش یک هفته ای داشت، با دانشجویانی که دور او حلقه زده بودند آرام گفت: گفتم که امام دانشگاهی نیست و از تبار گورستان است! گفت و با عده ای وارد دانشگاه شد.

استقبال مردم در تاریخ کشور ازامام کم نظیربود. عمامه داران سیاه وسفید ازسراسر کشور در فرودگاه بودند. با انبوه جماعت میلیونی ی مشتاق واحساسی. تهران که تعطیل بود خیلی ها باخانواده درصف مشایعت کنندگان بودند.

با تعویض رژیم از شاهنشاهی به اسلامی، امام در کمترین مدت وعده ها را فراموش کرد. خفقان وسرکوب سراسر کشور را فرا گرفت. پایه های حکومت با قدرتنمایی درکشتار جمعی زندانیان سیاسی مجاهدین مسلمان، «بدون دادرسی» محکمتر شد . اما آن قتل عام وحشیانه، ماهیت حکومت «عدل اسلامی» را لو داد وانبوه فریب خورده را در اندیشۀ پشیمانی فرو برد.
امام، در فضای امنیتی شدید، «حاکمیت فقها» را اعلام کرد. بهانۀ ایشان اسلام بود واجرای احکام دینی. پنداری، این ملت چند میلیونی ، با هزاران مسجد و زیارتگاه امام و امامزاده های گوناگون، تا به آن روز مسلمان نبوده اند!
با قانونی شدن حکومت اسلامی، نیرنگ های پنهانی و سازمان یافتۀ آخوندی به تدریج وآرام آرام با قدرت قانون رسمیت پیدا کرد. گزینش عمامه داران و روضه خوان ها به مقامات اجرایی، سرآغاز فساد بود که در اندک مدت به دزدی و چپاول رسید. اگرچه در اوایل کمی شرم آور بود، اما در اثر تکرار باج گیریها آن هم از بین رفت. و مفهوم ضرب المثل قدیمی «ملا جماعت که شرم و حیا ندارند» برای همگان روشن شد.
در رهگذر حوادث اهداف بنیادی امام عریان گردید. با شعارعوامفریبانۀ «نه شرقی نه غربی» آمریکا ستیزی بالا گرفت. حملۀ به سفارت آمریکا و گروگانگیری دیپلمات ها دراوایل تغییر رژِیم ، دریچه های خشونت و سیاست ستیزی اسلامی را با آمریکا گشود که تا به امروز ادامه دارد.

وقتی امام به صراحت اعلام کرد: که ما حتا برای پیشرفت حکومت خود، واجبات شرعی را ترک می کنیم، تا نابودی دشمنان اسلام. حکومت برای ما در اولویت است. به هر نحوی که باشد دشمن را باید نابود کرد وبا قدرت تام به حکومت ادامه داد. اکثریت باورمندان دینی به شک افتادند. دردیانت امام شک کردند. تاریخ به یاد نداشت که حتا یک پادشاه، دیکتاتور کشور با چنین گستاخی بر واجبات دینی مردم توهین کرده باشد! آنجا بود که هندی بودن تبار امام ، جسته و گریخته بین مردم شایع شد. احتمال خالی شدن نسبی مساجد از نمازخوان ها، بی دلیل نبود! با این حال گفتنی ست، حقا که امام تا زنده بود به قول خودش وفادار ماند!»

سخنان امام و اعدام های فله ای به حکم صادق خلخالی درمقام «دادستان وحاکم شرع» فضای اجتماعی جامعه را تیره تار کرد. با گسترش سرکوب وتجاوزهای هولناک و کشتارهای وحشیانه، ناگهان خبر پنهان کردن جنازه قربانیان سرزبان ها افتاد که برخلاف اصول انسانی، درگودالهای بیابانی روی همریخته زیرخروارها خاک مخفی کرده اند تا جایی که محل دقیق جنازه ها از بازماندگان پنهان مانده است! بگومگوها بین مادران ماتمزده و باز مانده ها با مآموران امنیتی مدت ها ادامه داشت تا والدین و نزدیکان قربانیان محل انباشت جنازه ها را از علایمی که در اطراف گودال پیدا کرده بودند، موفق به کشف محل گور دستجمعی عزیزان خود شدند. و نام محل را نیز «گورستان خاوران » گذاشتند.
پس از آن بود که آن منطقه مرکز تجمع روزانۀ صدها مادر و پدرو همسر و خواهر عزادار و سیاهپوش، در جنوب شرق تهران بعد ازقبرستان قدیمی «مسگرآباد»، خاوران محل ماندگاری شد ونشانی ازجنایت های عریان حکومت اسلامی در تاریخ کشور.
شکستن سنگین فضای خفقان و سرکوب ها و سایۀ شوم رعب ووحشت، با اعتراض های هر از گاهی مردم، تآثیر چندانی در وجدان حکومتی ملایان نداشت. پاسخ هر اعتراض، گلوله و اعدام ، بهترین ابزار ادامۀ حکومت، و چپاول دارایی های ملی بود.

در چنین بحران وسرکوب های ویرانگر، عده ای از اندیشمندان و روشنفکران، در اندوه پریشانی و ویرانی های آینده کشور فرو رفتند . عوام نیز که تا به آن روز نشنیده بود امام «خدعه» کرده باشد. و به صراحت اقرار کند که خدعه کرده، اندکی به خود آمده نیامده گفت: دروغ و فریب و این گونه صفات زشت و ننگین مربوط به شیطان است نه نمایندۀ خدا و پیامبر!
دراین دگرگونی ها پردۀ عِرق ملی و حسّ میهن پرستی کناری رفت و نمایۀ گوهری عریان شد. جایگاه دفن و قبر سازندۀ ایران نوین را با خاک یکسان کردند و برای امام مقبره ای ساختند و بارگاهی با گنبد طلایی که زیارتگاهی شده برای مؤمنان!

برآیند تغییر رژیم، تشکیل ارتش نوظهور «سپاه پاسداران»، متشکل ازلایه های زیرین جامعه که درمدت کمی پس از شکلگیری به مرکز بزرگ اقتصادی کشور درآمد. کاهش بازار اقتصاد خصوصی، درهای فساد را یکی پس از دیگری گشود. اهل تجارت به فساد رو آوردند. پول شویان عمده ترین واردات و صادرات را برعهده گرفتند. دریافت ارز به قیمت دولتی برای واردات، و فروش ان در بازار آزاد متداول شد. میلیاردها دلار، نصیب چپاول گران گردید. بحران و رواج آمریکا ستیزی مجوز فساد شد. در اثر سیاست های غلط و ناروای اقتصادی حکومت ، پول رایج ایران سقوط کرد دلار هفت تومانی به بیست هزارتومان رسید. موازنۀ ازرش این دوپول، اقتصاد کشوررا فلج وسبب گرانی سرسام آور داخلی شد. تداوم آمریکا ستیزی وتحریم آن دولت، زمینۀ ورشکستی اقتصاد کشور را فراهم ساخت.
لطمۀ بزرگ و بیسابقۀ اجتماعی دیگر این دگرگونی، رنگ باختن ایمان و عقاید دینی مردم شد. یکی ازبستگان نزدیک که بانوی مؤمن وبا ایمانی محکم به مناسک اسلامیست ، تعریف می کرد که درخانوادۀ متدین خود ازنماز و روزه ومعاد خبری نیست. هروقت صحبت از مسائل دینی پیش می آید بچه وجوان معترض یک صدا می گویند از رفتارهای حکومت پیداست هرآنچه تاحال گفته اند بیهوده و دروغ است. آن عدل اسلامی وعلی با رفتار وکردار روزمرگی های حکومتگران اسلامی موجود کاملا در تضاد است!

غرق این پریشانی ها بودم و سکوت جامعه، که فریاد نالِۀ مادران سیاهپوش «خاوران» را شنیدم.

*******

یاد داستان «مادر و کله های لخت» افتادم که سال ها پیش درمجموعۀ داستان های کوتاه «اشک های نازی» آ مده است :
«خواب نبود، اما بعدها به آنچه که اتفاق افتاده بود فکر کرد و با اطمینان گفت، مادرم گفت:
دشت بزرگی بود با کمر خمیده که انتهایش با شیب ملایم درافق خاکستری چسبیده بود به ابرها .
باد تندی با صداهای مغشوش و درهم از هرطرف می ریخت توی سرازیری دشتِ دلگیر. خس و خاشاک گره خورده با گرد و غبار دورخود می چرخیدند و به سرعت رو به بالا دردل ابرها گم می شدند . غرش خفیف آسمان گرفته و تیره، تازه شروع شده بود که در تیررس نگاهش مردی را دید با ریش بلند دربالای سنگِ سیاهی نشسته، وتنها سرش پیدا بود. مرد ریشو برای انبوه جماعتِ ساکت وحیران که کله های لختشان بیرون از خاک بود موعظه می کرد. انگار، خودِ راوی نیز پاره تنی از آن ها بود .
درمنظرخیالش جنایت های پولبوت جان گرفت. با هزاران تصویرتکان دهنده با تلّی از اسکلت کله ها، که سرفصل روزنامه ها شده بود و در سراسرجهان خبرش پخش می شد. و جنایت آن سال ها در تابلوهای گوناگون به نمایشگاه ها می رفت. گفته می شد که نمایش کله های انسانی در”انقلاب فرهنگی” یک عمل انقلابی ست.
با بیم و هراس پا شل کرد. با شک و تردید جلو رفت. چشم تنگ کرد تا کلۀ خودش را بین کله ها پیدا کند. ببیند چه جوری ست. چه جوری بوده و چه جوری شده . پیدا نکرد. اما مطمئن بود که آن تو وبین ان هاست . لاشخورهای باد کرده، دراطراف چُرت می زدند. بوی تعفن لاشه ها آزار دهنده بود. سخنران مکثی کرد و از زیرپایش چیزی را برداشت و گاز زد .
درد شدیدی قلب ش را تکان داد. نالۀ جگر خراش خودش، در گوشش پیچید .
مرد ریشو، با لبخندی به کرکس ها، آنچه را که توی دهنش بود قورت داد. با نوک زبان لب ها را لیسید. ریش تُنُک ش را خاراند با تک سرفه ای کوتاه، چیزهائی گفت. گفت :
“این ها که میگم ازاحکام آسمانی ست” از پاداش طاعت و بندگی محض تا رسید به گناهِ زنا و حجاب و آتش جهنم برای زناکاران. و گریزی زد به ناتوانی عقلی و نیمه انسان بودن زن . و زنجمورۀ الفاتحه ش شینده شد .

نوایِ موسیقیائی دردشت تیره پراکنده شد. جمجمه ها تکان خوردند. کلۀ مردِ ریشو دربالای سنگ سیاه لرزید. شعلۀ آتش با صدای مهیب دورسرواعظ چرخید. دسته ی مرغان آتشخوار در بالاسرش به پرواز درآمدند.
تند بادی وزید ولحظه ای نورآفتاب از پارگیِ ابرهای تیره و تار بیرون زد. دشت ودمن روشن شد. عطروبوی خوشِ شیرمادرسراسر دشت را پُرکرد. صدای مهربان و دل انگیز مادرانه درآسمان به صدا درآمد :
من مادری از سرزمین «یمن» هستم که می خواهم داستان بلقیس و ملکۀ سبا را برای شما تعریف کنم . از ملکۀ سرزمینِ همیشه شاد و شاداب بگویم. بشنوید که جهالتِ آئین، با چه ارمغان شوم و نامیمون، مادران را به روزسیاه نشاند !
بلقیس ملکه یمن، سلیمان را شیفتۀ خود کرد. هُدهُد این خبررا به سلیمان داد. هُدهُد گفت ازغیبت طولانی من مپرس. کشف حیرت آوری کرده ام که ازشنیدنش مرا پاداش خیرخواهی داد و نامم را جاودانه خواهی کرد . سرزمینی پیدا کرده ام که زنِ توانائی درآن پادشاهی می کند. فرمانروایِ مقتدریست. مردمانش ازهمۀ نعمت های دنیا برخوردارند. درشادی و رفاه بسرمی برند . بلقیس، روی تختِ با شکوه وحیرت آوری مزین به طلا و جواهرات می نشیند وحکم میراند. او و قومش را چنان آزاد دیدم که خورشید را سجده می کنند. خداوندگارشان خورشید است. هُدهُد آن قدر از زیبائی و کرامت انسانی بلقیس گفت که سلیمان عاشق بلقیس شد. و روایت همان است که درکتاب آسمانی آمده است.
بعد از مکثِ کوتاهی گفت :
لعنت خدا برتو باد که مادر خود را نیمه انسان می خوانی !

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*