خانه » مقاله » “روشنفکر دینی”:”سه گوشه‌ی چهار پهلو”؟!یا انسان ِ بالدار”؟! یا چی ؟! یا کی؟!/اسماعیل خویی

“روشنفکر دینی”:”سه گوشه‌ی چهار پهلو”؟!یا انسان ِ بالدار”؟! یا چی ؟! یا کی؟!/اسماعیل خویی

نامه سرگشاده ای به دکتر عبدالکریم سروش

• گرفتاری در این است که او هم خدا را می‌خواهد، هم خرما را: هم این جهان را، هم آن جهان را، هم “علم” را هم “ناعلم” یا “فرا علم” را. و این نمی‌شود، آقای دکتر! نمی‌شود …
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
دوشنبه ۲۱ آبان ۱٣٨۶ – ۱۲ نوامبر ۲۰۰۷

اشاره: انتشار متن نامه ی سرگشاده ی دکتر اسماعیل خوئی به آقای عبدالکریم سروش در اخبار روز شانزدهم آبان، متاسفانه با غلط های تایپی متعددی همراه بود که در برخی موارد متن را نامهوم می نمود. آقای خوئی ضمن ارسال نامه ای برای اخبار روز که خواسته اند در پیشانی متن تصحیح شده بیابد، پس نویس دیگری را نیز به متن خود اضافه کرده اند که در پایان متن آمده است:

دوست ِ بسیار ارجمندم ف. تابان جان
درود بر شما
می دانم که «اخبار ِ روز» در این زمینه، بی گناه است، و که، یعنی گناه این بار از دختری ست از دختران ِ خودم که به بابا اطمینان داد که «نامه ی سرگشاده» ی من به آقای دکتر سروش را بی هیچ غلطی – حتا در نقطه گذاری – واژه زنی خواهد کرد و متن ِ واژه زنی شده ی سه بار بازبینی شده ی آن را برای عسگر جان ِ آهنین خواهد فرستاد تا او آن را به شما برساند.
با این همه، دلم می خواهد، یک بار هم که شده، با برگرداندن ِ بیتی از مولوی به زبان ِ حال ِ خودم، فریاد بر آورم که:
آنچه بنویسم به قدر فهم ِ توست،
مُردم اندر حسرت ِ چاپ ِ درست!
مُردم – آقای تابان! – در حسرت ِ این که نوشته ای از من، یک بار هم که شده، در روزنامه یا هفته نامه یا ماهنامه یا گاهنامه یآ گاهگاه نامه یا تارنما یا زهر ِ مار نمایی بی غلط چاپ شود!
خواهش می کنم مرا سپاسگزار ِ خود کنید و این گلایه نامه را – که البته خطاب به شما نیست – هر چه زودتر در «اخبار ِ روز» بیاورید، تا خوانندگان ِ شما بدانند که «نامه ی سرگشاده ی اسماعیل خوئی به دکتر عبدالکریم سروش»، آن چنان که در «اخبار ِ روز» آمده است، نامه ی من به هیچ کس نیست: و که هر کس – و چرا نگویم: هر ناکسی – که، بر بنیادِ گفتاوردی از این متن، مرا به گفتن ِ سخنی، هر سخنی، متهم کند بر من «جفا» کرده خواهد بود.
با پوزشخواهی و مهر و سپاس
اسماعیل خوئی
یازدهم نوامبر ۲۰۰۷ – بیدرکجای هامبورگ

آقای دکتر عبدالکریم سروش:

درود بر شما،
نخستین و واپسین باری که شما را از نزدیک دیدم در روزی بود، چند ماه ‌یا نزدیک به‌یک سالی پس از انقلاب ِ ملّاخور شده‌ی ۲۲ بهمن ۱٣۵۷، که، همراه با مردی که “حاج آقا” می‌خواندیدش، و ریش انبوه و موی ژولیده‌ای داشت و کت و شلوار ِ تیره رنگ و خاک‌آلودش به تن او زار می زد، به دانشگاه تربیت معلم آمدید.
استادان آن دانشگاه مرا به سخنگویی‌ی خود بر گزیده بودند تا با شما و همکارتان درباره‌ی “انقلاب فرهنگی”‌ی نزدیک شونده گفت و گو کنم.
در سراسر گفت و گو، که هیچ دراز هم نبود، شما خاموش بودید و به‌یاد دارم، چهره‌ی شما بر افروخته و سرخ بود، ندانستم از شور و شادی‌ی پیروزی‌ی انقلاب یا از شرمندگی از کاری که بر دوشِ هوش و وجدان ِ خویش گرفته بودید.
فشرده‌ی سخنان من بدین معنا بود، رو به شما:
“- آقای دکتر! استقلال دانشگاه‌ها از دولت یکی از اصولی ست که نزدیک به هیچ کشوری در جهان نیست که آنها را نپذیرفته باشد. شاه نیز این اصل را جز یکی دو بار، در سراسر سال‌های فرمانفرمایی خود، زیر پا نگذاشت. سخن، این روزها، بر سر “پاک سازی‌ی اسلامی” ی دانشگاه‌های ماست.
همکارانم به من گفته اند به شما بگویم: امیدوارم بدانید چه کار دارید می‌کنید. اگر دانشگاه مستقل نباشد، پای پلیس و ارتش بدان باز خواهد شد؛ و بدتر از این، بسا که تصمیم‌گیری درباره‌ی کارهای دانشگاهی به دست کسانی بیفتد که هیچ دانشی از دانشگاه ندارند.”
همکار شما،”حاج آقا”، که روی سخن را به خود گرفته بود، و صدایش آهنگِ زنگ دارِ سخن گفتن ِ پا منبری‌ها و خطیبان دینی را به‌یاد من می آورد، در پاسخ ِ من سخنانی گفت بدین معنا که:
« این حرف ها ـ حضرت آقا! ـ حرف‌های فرنگی‌ست و به درد ما نمی‌خورد. مملکت اسلامی‌ست. و حکومت اسلامی وظیفه دارد که همه‌ی چیزها و همه‌ی کارها را یک‌جا زیر نظر داشته باشد. “استقلال دانشگاه” دیگر چه صیغه‌یی‌ست؟! دانشگاه مگر برای خودش، خدای نخواسته، مملکتی مستقل است در درون مملکت اسلامی؟!»
دو تن از همکارانِ ارجمندم همراه من بودند. نامی از ایشان، در اینجا، نمی برم، اما، و نمی‌نویسم واکنش هر یک، در بازگشت از آن “نشست” چه و چگونه بود. “چرا”ی اش را “حاج آقا‌”تان می داند. “بروید از (خودِ او) به… پرسید”!
دیری نپایید که دانشگاه را‌، در سراسر کشور بستند. و دیری نگذشت که مرا “از آن مدارسه بیرون رفتیم”! رییس کارگزینی‌ی دانشگاه به من پیام داد که تو “نخستین دانشیاری بودی که از دانشگاه اخراج”ات کردند. و من این ستم را از چشم شما و همکاران‌تان در برنامه‌ریزی‌ی “انقلابِ فرهنگی” می‌دیدم و می بینم.
“پاک سازی دانشگاه‌ها و بازسازی‌ی اسلامی”ی سراپای دستگاه آموزشی‌ی کشور، به گمانِ من، یکی از تبهکاری‌های تاریخی‌ی فرمانفرمایان آخوند است که، در بر آیندهای شوم و دیرمانِ خود، هیچ، هیچ کوچک‌تر از دیگر تبهکاری‌های فرهنگ‌کُشانه و مردم خوارانه و ایران ستیزانه‌ی این فرمانفرمایان نیست.
سال ها بعد در لندن، تبعیدگاه من، پیش آمد یک روز که در خانه‌ی زن و شوهری از شیفتگان شما میهمان باشم. سخن از “انقلاب فرهنگی” به میان آمد. و من، در میان بسیاری سخنان ِدیگر، گفتم:
“دکتر سروش نازنین شما مرا از دانشگاه تربیت معلم بیرون کرد، آن هم پس از بیست سال فلسفه درس دادن!”
چند ماهی گذشت و پیش آمد، باز، که من این زن و شوهر را، در خانه‌ی یکی دیگر از آشنایان ِ خود ببینم. گفتند سخن رانی‌ی “درخشانی” از شما در دانشگاهِ لندن شنیده اند. و گفتند:
_ “در پایان سخن رانی، از ایشان پرسیدیم، آیا راست است که شما اسماعیل خویی را از دانشگاه اخراج کرده‌اید؟”
و پاسخ شما این بوده است:
-“اسماعیل خویی؟!” چنین نامی تا کنون هرگز به گوش من نخورده بوده است؟!”
به قهقهه گفتم:
ـ “گمان می‌کردم این چگونگی ناگفته روشن باشد که مُراد من از دکتر سروش تنها خودِ او نبود: او بود و دیگر همکارانش در “انقلاب فرهنگی”و من او را هنوز نیز، همچنان، گناهکار می‌دانم، گیرم امضا شخص او زیر ِ “حکم اخراج” من نیامده باشد.”
آقای دکتر!
این همه را نوشتم تا به شما بگویم که – چرا – من چند سالی از شما سخت خشمگین و بیزار بودم و، می‌شود گفت کینه‌ی شما را نیز به دل گرفته بودم. امّا از هنگامی‌که شما از فرمانفرمایی‌ی آخوندی کناره گرفتید و آغازیدید، نخست، به سنجیدن جنبه‌هایی از جهان‌نگری‌ی این فرمانفرمایی و، سرانجام، پیوستید به انبوهه‌ی مخالفان ِ گوناگون آن، من – به‌یاد و مهر ِ هومن جانم، پسر نازنین ام، سوگند می‌خورم- به هنگام دیدم که بر شما ببخشایم. کینه‌ی شما از دلم برخاست و احساس بیزاری‌ام فروکش کرد، و شما را بخشیدم.
من چنین ام. کینه‌هایم، جز به فرمانفرمایی آخوندی، ناپایداراند و بیزاری هایم گذرا؛ و گناه کسانی را که به شخص من ستم کرده باشند، دیر یا زود، می بخشم.
می بخشم امّا فراموش نمی‌کنم:
نمی‌توانم فراموش کنم.
و این‌هارا نیز نوشتم، باز، تا به شما بگویم که رویارویی‌ی من در این نوشته، یعنی نامه‌ی سرگشاده، تنها و همانا، رویارو شدنِ یک دانشجوی فلسفه است با تنی از اندیشه ورزانِ نام آور ِ ایران زمین. همین و بس. دور باد از من که، در این نوشته، همچنان که در هر نوشته‌ی پژوهشی‌ی دیگری، انگیزه‌ای داشته باشم به جز روشنگری‌ی آنچه بر من “حقیقت” می‌نماید.
باری.
دوست کنجکاو و هوشمندم، محمود جان باغبان، یکی دو هفته پیش، متن گفتار شما در “همایش دین و مدرنیته” در لیدن هلند، را به من رساند. آن را، بی درنگ، خواندم. دو سه بار هم. من، تا کنون بسیاری از نوشته‌های شما را خوانده ام؛ و از شما بسی چیزها آموخته ام. شیوه‌ی نوشتن‌تان را به ویژه خوش می‌دارم. امّا هیچ یک از نوشته‌های شما، پیش از این‌، مرا به پاسخ نوشتن بر نیانگیخته است.
چرا که اندیشه‌های شما را، تا کنون‌، از گستره درگیری‌های اندیشگی‌ی خویش بیرون یافته‌ام. این یکی، امّا، چیز دیگری‌ست. این یکی از آن گونه نوشته‌هاست که تا بدان ها پاسخ ننوشته ام آرامش نیافته‌ام.
بی درنگ بگویم که، در این نامه‌ی سر گشاده‌، بیش و پیش از هر چیز، می‌خواهم بگویم که شما در این “گفتارِ” خود “روشنفکری‌(ی) دینی، مدرسه‌ای برای دینداران”، سفسطه می‌فرمایید. خواهم کوشید تا روشن کنم چرا.
شما خود بهتر از من می‌دانید که تفاوت “فیلوسوفیا” و “سوفیسم” در اصل یونانی‌ی این واژه‌ها، در دورانِ باستان، در چیست. “فیلسوف” همانا “دوست دارِ دانایی‌ست و به دنبال “حقیقت” است، گیرم “حقیقت” تلخ و ناخوشایند باشد یا حتّا خطرناک.
سقراط، خود نشان داد که، در راه ِ”حقیقت” آماده است تا به زندان هم بیفتد و جام شوکران را هم نیز بنوشد. “سوفیست” امّا، در اندیشه‌ی شیرین‌سخنی و خوشایند گویی‌ست، و آموزگار هنر “سخنوری”ست به جوانان آتن، تا به ویژه در کار سیاست، بتواند پیشرفت کنند و در چشم “عوام” به ویژه، خوش بدرخشند، با پیروز شدن بر حریفان در هر بگو مگویی و به کرسی نشاندنِ سخن خویش اگر شده ـ هرگاه با یا باشد ـ با کشیدن عکس مار به جای نوشتن واژه‌ی “مار”! و شما در گفتار خود درباره‌ی “روشنفکری‌ی دینی” همه‌ی کوشش خود را بکار می برید تا نشان دهید که “روشنفکر دینی” نیز، برای خود، گونه‌ای‌ست از “روشنفکر”، آنهم با ویژگی‌هایی که شما بر او می‌شمرید.
شیوه‌ی کار شما، در این راستا، بیش و پیش از هر چیز، همانا بهره برداری کردن است از “واژه‌ها” یا، یعنی، “مفهوم”های مبهم، تعریف ناشده و، گاه، تعریف ناپذیر. و، در بنیاد، سفسطه‌گری‌ی زیرکانه‌ی شما در همین است.
در آغازِ “گفتارِ” خود، چهاربیت ازیک غزل ِ هشت بیتی حافظ را می آورید: تا چه کار کنید؟ تا “سخن‌آرایی” کنید، به‌گمان من بی‌گمان! آراستن ِ سخن یکی از ـ می‌توان گفت ـ “اصولِ” سخنوری‌ست. با این کار، گفتارِ سخن‌ور شیرین و دلنشین می‌شود. همین و بس. آشکار است که شما می‌خواهید به “دوستان” خوش‌آمدی بگویید. برای این کار، امّا، تنها همین مصراع:
“حضور خلوت ِانس است و دوستان جمع اند”.
می‌توانست بس باشد. دومین مصراع این بیت و هیچ کدام از بیت های دیگر نه هیچ پیوندی دارد با “روشنفکری” و نه با” دین” و هر آنچه “دینی”ست:
مگر همان “و ان یکاد” بخوانید….” که‌، در دنباله‌ی مصراع گفتاورده‌ی شما می آید: که آن هم، در خوانش من از “زبان و بیانِ حافظ”، در این غزل، کاربردی رندانه و طنز آمیز دارد.
می‌گویم: در خوانش من، چرا که بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم که – شعر حافظانه‌ی حافظ شعری‌ست چند رویه و چند سویه و پر لایه و پر مایه، که از آن هر کسی بر حسب فهم گمانی ی ویژه‌ی خود دارد، یا می‌تواند داشته باشد. از همین رو، می‌توان گفت، به شما و خوانندگانِ گوناگون ِحافظ، ما، در معنا، حافظ‌های گوناگون داریم. و، من، باز از همین رو، مراد شما از این گفتاورد از حافظ را به پرسش نمی‌گیرم: زیرا می‌دانم که هر سخنی که من در زمینه‌ی معنا یا معناهای این شعر حافظ بگویم، شما خواهید گفت، و حق هم دارید بگویید:
-“نه آقا! درست نمی‌گویی. من حافظ را جور دیگری می‌فهمم.”
و، پس، در معنا یا معناهای این غزل حافظ با شما بگو مگویی ندارم؛ با یکی از واژه‌های آن در گفتاوردِ شما، امّا، چرا. آورده اید:
“دمی‌خوش است، بدین قصه اش دراز کنید.”
واژه‌ی “قصه” را از شما می‌پذیرم. چرا که با قصه گفتن هم می‌توان زمان همنشینی با یار یا یاران را – به ویژه اگر در رفتن شتاب داشته باشد یا باشند- درازتر کرد. از سوی دگر، و از دیدی روان‌شناسانه، با گوش سپردن به قصه، انگار، زمان زودتر می‌گذرد، یعنی کوتاه‌تر می‌شود. و، از همین رو، کسانی که، به‌جای “قصه” واژه‌ی “وصله” را می‌نشانند نیز هیچ بد نمی‌گویند. زیرا، با افزودن دسته‌ یا بافه‌ای از مو به گیسوی کسی، می‌توان آن را درازتر از آن‌چه هست نمایاند.
واژه‌ای که، برای من، از شما پذیرفتنی نیست واژه‌ی “دم” است. “دم”، برای حافظ نیز، همیشه کوتاه است و دراز شدنی هم نیست. درازتر اگر بشود، دیگر “دم” نیست. و “سیاه” نیز اگر باشد، نمادی برای “گیسوی یار” نمی‌تواند باشد: تنها نشانه‌ای ست از اندوه‌یا بدبختی یا سوگ. آنچه هم در سیاهی و هم در درازی می‌تواند همانند گیسوی یار گرفته شود، یا حّتا نمادی برای آن، همانا “شب” است. و، پس، حّتا اگر “وصله‌کاری” در زمانه‌ی حافظ رواج نداشته بوده باشد نیز، باز، باید گفت و پذیرفت:
“شبی خوش است…..”
باری.
بگذرم از آغازه‌ی” گفتار” شما و بپردازم به متن آن.
خدای من!
با همان، یا در همان، نخستین جمله، شیرین کاری‌ی منطقی‌ی شما آغاز می‌شود:
“روشنفکری (ی) دینی طریقت ِ روشنفکران ِ دیندار است”!
و بله؟ شگفتا! این سخن، در یک و همان زمان، هم حقیقت دارد و هم خطاست!
نخیر!
این از زمره‌ی برخی سخنان امام خمینی‌، که زبانزدِ مردم شده بود، نیست. آن که می‌گوید، برای نمونه، “اتوبوس از مینی بوس بزرگتر است” سخنی می‌گوید که بی‌گمان راست است، حقیقت دارد، منطقا نمی‌تواند دروغ یا خطا باشد.
چرا؟ زیرا بسنده خواهد بود تا “مینی بوس” را در برابر “اتوبوس” تعریف کنیم، تا بر ما عیان شود که، “مینی بوس کوچک‌تر از اتوبوس است.” چنین سخنی، البته، خنده دار است؛ امّا نه به این عّلت که خطایی کودکانه باشد، بل‌که از بس حقیقی بودن‌اش بر همگان آشکار است.
این گونه سخنان ـ یا “قضیه”ها یا “بیانه”ها یا “گزاره”ها ـ را در منطق “همان‌گویی” (توتولوژی) می‌نامند. یک “همان‌گویی” همانا “بیانه”‌ای‌ست یا سخنی‌ست که، چون (بیانگرِ) یک “قضیه” یا “گزاره”، منطقا حقیقت دارد: و حقیقت دارد، چرا که برآیندی منطقی‌ست از تعریفِ” مفهوم”ها یا واژه‌های به کار رفته در آن.
“مینی بوس” را “اتوبوسی با گنجایش آدم بری‌ی کمتر” می‌توان تعریف کرد.
و، پس، ناگفته آشکار است که: “اتوبوس از مینی بوس بزرگ تر است”:
ـ گفتن ندارد این، آقا! دست، یعنی زبان شما درد نکند!
هر سخن، چون یک “بیانه”یا چون بیانگر یک “قضیه” یا “گزاره” شکلی (یا صورتی) دارد و محتوایی. و سخنان ِ”همان‌گو” یا، یعنی، “همان‌گویی‌ها”، همگی، تنها و تنهابه دلیلِ شکلِ منطقی‌ی خود، حقیقی‌اند، “محتوا”ی هر یک هر چه باشد باشد.
یک، یا هر، “همان‌گویی”، در”شکلِ منطقی”ی خود، حقیقی می‌ماند، گیرم یک یا هر “مفهوم”به کار رفته در آن دچار ناهمخوانی یعنی تضاد یا حتّا تناقض درونی باشد. و سخن آغازین، در “گفتار “شما بیانگر چنین گزاره ای ست:
“روشنفکری (ی) دینی طریقت ِروشنفکران ِدیندار است”!
تا این چگونگی روشن‌تر شود، در این قیاس نیز بنگریم:
“انسان سنگ است،
سنگ بال دارد
پس، انسان بال دارد”!
این” استدلال‌” در شکل منطقی‌ی خود، حقیقتی‌ست، گیرم سه گزاره‌ی به کار رفته در آن ـ دو “مقدمه” و “نتیجه”اش ـ هیچ یک جز یک خطای بر همگان آشکارِ تجربی نیست.
“روشنفکری (ی) دینی طریقت ِروشنفکران ِدیندار است”
درست در همین معنا، و از همان دیدگاه، حقیقت دارد که این گزاره:
“کفر دینی طریقت کافران دیندار است”!
تفاوت این دو گزاره با یکدیگر تنها، و تنها، در این است که هر یک از مفهوم های به کار رفته در دومین گزاره ـ”کفرِ دینی” و “کافر دیندار” ـ از درون دچار تناقض است. “کفر” و “دین” بنا به تعریف “نقیض” یکدیگرند: و، در نتیجه، “کفر دینی” چون یک “مفهوم” دچار “تناقض با خود”، یعنی “تناقض درونی” است.
و همچنین است مفهوم “کافرِ دیندار”.
پرسش این است که “روشنفکری‌ی دینی” چه گونه‌ای‌ست از روشنفکری؟
یا که “روشنفکر دیندار” چه گونه “مفهومی”ست؟
مفهومی همچون “سه گوشه‌ی چهار پهلو” که از درون با خود در تناقض است؟
یا مفهومی همانند “انسان بالدار” که دچار تناقض درونی نیست: یعنی که ممتنع الوجود نیست، یعنی امکان دارد هستی داشته باشد.
که، در این صورت، می‌ماند که ما، با چراغ هم که باشد، در شهربه دنبالش بگردیم و تنها یک “نمونه” (یا “مصداق”) از چنین انسانی بیابیم، تا روشن شود که “همان گویی”ی شمادر محتوای خود، در واقعیت تجربی نیز، حقیقت دارد.
گرفتاری در این است، امّا، که تا ندانیم “روشنفکر دیندار” چه گونه‌ای‌ست از “روشنفکر”، نخواهیم دانست چیست یا کیست در واقعیت که به دنبالش می گردیم، یا می‌خواهیم بگردیم!
بدینسان، دیگر بار، باز می گردیم‌، یا بازگردانده می‌شویم، به گستره‌ی “مفهوم “ها:
“روشنفکر دیندار” چه گونه “روشنفکر”ی ست؟
دومین جمله از گفتار شما آغازه‌ای است بر پاسخ گفتن شما به این پرسش:
“روشنفکر دیندار” همانا دانشجویی‌ست در “مدرسه‌ای فکری که هم از تجربه‌ی بشری بهره می‌جوید و هم از تجربه‌ی نبوی”.
بفرمایید!
“بازی با ابهام” در این نوشته‌ی شما، با همین نخستین سخن تان در “روشنگری”ی معنایی که از عبارت یا وصف یا عبارت توصیفی‌ی “روشنفکر دیندار” در اندیشه دارید آغاز می‌شود.
مفهوم “تجربه” در زبان گفتار روزمرّه و همگانی، که شما در اینجا به کار می بندید، مفهومی‌ست مبهم، که هم “آزمون”های زندگانی‌ی انسانی را در بر می گیرد و هم “آزمایش”های علمی را. واین دو با یکدیگر تفاوت، بل که، تفاوت ها دارند.
واژه‌ی “آزمون”در زبان فارسی، البته به معنای همان، “تجربه”‌ی عربی‌ست: و در همین معناست که مولوی‌ی بزرگ ما که من نیز، همچون خودتان، او را بسیار دوست می دارم، آقای دکتر!- می‌گوید:
“جان نباشد، در خبر، جز آزمون:
هر که را افزون خبر، جان‌اش فزون. ”
روش شناسی‌ی علمی، امّا “آزمایش” را از “آزمون” به طور کّلی باز می‌شناسد. “آزمون”های زندگانی به طور کلی بی‌هیچ “برنامه‌ریزی”ی ویژه‌ای‌ست که پیش می‌آیند: و بیشترشان، پیش می‌آیند چه ما بخواهیم چه نخواهیم، یعنی که رای و دانستگی‌ی ما در پیش آمدن آنها نقشی ندارد.
“آزمایش” امّا آزمونی‌ست برنامه‌ریزی شده که به رای سنجیدن نگره‌‌ای تجربی‌، در شرایطی ویژه‌، در آزمایشگاه ‌یا بیرون از آن انجام می گیرد.
هر “آزمایش”، به بیان دیگر، یک “آزمون علمی”ست. و، تا آزمونی “علمی” شناخته شود، بایست که دست کم دو ویژگی داشته باشد:
شدنی باشد (یک) برای بیش از یک کس؛ و
(دو) برای هر کس، بیش از یک بار.
برای نمونه، اگر کسی بگوید “جن” دیده است، و بیش از یک بار هم، بسا که به راستی راست بگوید. سخن بر سر راستگو یا دروغگو بودن نیست. سخن بر سر این است که از “آزمون”(های) او به تنهایی بر نمی آید که چیزی به نام “جن” در جهان هست.
این نگره که “جن هست” تایید خواهد شد اگر، و تنها اگر، دیگران نیز، در شرایط ویژه‌ای که او جن دیده است، بتوانند جن ببینند. از این که کسی چنین یا چنان آزمون یا تجربه‌ای داشته است بسا که نتوان هیچ نتیجه‌ای علمی گرفت، مگر درباره‌ی خود او: این که او، برای نمونه خرافاتی ست، یا وهم و خیال می‌بیند، یا معتاد است، یا جهان را شاعرانه می بیند، یا هر چی.
باری.
باز گردم به نخستین دو جمله در نوشته‌ یا “گفتار” شما، آقای دکتر سروش!
یعنی این جمله‌ها:
“روشنفکری(ی) دینی طریقت روشنفکرانِ دیندار است: مدرسه‌ای فکری است که هم از تجربه‌ی بشری بهره می‌جوید و هم از تجربه‌ی نبوی”.
در این جمله‌ها، تنها واژه “تجربه” نیست که، درکاربرد شما از آن، بیانگر مفهومی مبهم یعنی دو پهلوست. همچنین‌اند وصف‌ها یا عبارت‌های “روشنفکری(ی) دینی” (روشنفکر دیندار)، “تجربه‌ی بشری”، “تجربه‌ی نبوی” و، حتّا، واژه‌ی “طریقت”.
و، تا بتوانم بگو مگوی اندیشگی‌ی خود با شما را زودتر به جایی برسانم، ناگزیرم برداشت های کم و بیش روشن خویش از هر یک از این مفهوم ها در اندیشه‌ی شما را به روی کاغذ بیاورم.
بر من کم و بیش و البته بسی بسیار بیش تر از کم! روشن است که مراد شما از “روشنفکر‌ی‌ی دینی” همان، همانا، “روشنفکری‌ی اسلامی”‌ست (و از “روشنفکر دیندار” همان “روشنفکر مسلمان” و حتا “روشنفکر مسلمان شیعه‌ی دوازده امامی”).
و بر من روشن است، باز، که مراد شما از “تجربه‌ی بشری” همانا “دستاوردهای علمی‌ی بشر” یا، کوتاهش کنم “علم” است؛ و از “تجربه‌‌ی نبوی” همان “تجربه‌ی پیامبر اسلام” یعنی “وحی”.
چرا؟
چرا که، در سه فرگرد پایین تر، می‌نویسید: “روشنفکران دیندار… تجربه‌اندوزی و دانش آموزی‌شان از مدرسه وحی نه از سر مصلحت که از روی ارادت و حقیقت است…”.
و ادامه می‌دهید که:
“شخصیت عظیم و عزیز رسول اکرم تمامِ نعمتی‌ست که خداوند به مسلمانان اعطا کرده است…”
بگذریم از این که رویارو نهادن “تجربه‌ی نبوی” با “تجربه‌ی بشری”، چون نیک بنگریم، “بشر” بودن پیامبر اسلام را، که خود آشکارا بدان “خستو”ست، در نَهُفت ِ خود، انکار می‌کند.
نکته این است، باری، که “تجربه‌ی نبوی” یعنی “وحی” هر چه باشد، آزمون یا تجربه‌ی علمی نیست. یعنی به هیچ گونه‌ای از “علم” نمی‌انجامد؛ و شما، بدین سان، دارید می‌گویید که روشنفکر مسلمان شیعه‌ی دوازده امامی هم “علم” را باور می‌دارد و هم چیز یا چیزهایی را که “علم” نیست یا “فراعلم” است، یعنی گونه‌ای از “متافیزیک” است؛ که پایه‌های جهان‌نگری اسلامی بر آن نهاده شده است، هم در “کیهان شناسی”ی آن و هم در”اخلاق”اش.
تا این‌جا، می‌شد برای “روشنفکر اسلامی”ی شما گرفتاری‌ی خردورزانه‌ای پیش نیاید، یعنی که او دچار ناهمخوانی‌ی اندیشگی یا تناقض درونی یا دوپارگی (سکیزوفره نیا)ی هوشی نشود و نباشد. اگر “عقل مستقل از وحی”و “وحی”را هر دو با هم باور نمی داشت.
گرفتاری در این است که او هم خدا را می‌خواهد، هم خرما را: هم این جهان را، هم آن جهان را، هم “علم” را هم “ناعلم” یا “فرا علم” را. و این نمی‌شود، آقای دکتر!
نمی‌شود:
می‌نویسید: “روشنفکران دینی (من می‌خوانم: روشنفکران مسلمان و، بل‌که، مسلمان شیعه‌ی دوازده امامی) روشنفکراند، چون به عقل مستقل از وحی باور دارند و از آن تغذیه می‌کنند (یعنی چی؟؟ چه چیز یا چیزهایی را می‌خورند؟؟! بگذریم…) و چراغ خرد در دست برای یافتن حقیقت و سوختن ظلمت روان اند؛ و دینداراند، چون ایمان محققانه‌شان نه بر تقلید بنا شده است، نه ارث، نه بر هوس، نه بر عادت، نه ترس، و نه بر طمع: بل از دل سنجی عقلانی یا تجربه‌ی روحانی بر آمده است و مستمرا تطهیر و تکمیل می‌شود. روشنفکری‌ی دینی یک هویت سیال است؛ چرا که خردورزی و حقیقت‌جویی و خرافه‌سوزی جز با سیلان همراه نیست. روحانی ندارد؛ چرا که هر کس، درآن مدرسه، روحانی‌ی خویشتن است:
خانقاهی ست بی شیخ، که شیخانی بی خانقاه در آن ساکنند.”
پوووووووه ه ه ه ه ه. خدای من! ویگن جان! “چی کار کنم، آی، چی کار کنم؟!” افلاطون هم گمان نمی‌کنم، بتواند این بافه‌ی در هم تنیده از گره‌های کور را از هم باز کند.
مگر می‌شود در فرگردی کوتاه، این همه شلوغ کاری‌ی اندیشگی کرد؟!
این کار گمان می‌کنم، تنها از یک “روشنفکر ِ دیندارِ آن هم مسلمان آن هم شیعه‌ی دوازده امامی بر آید!”
اما چاره نیست. باید کوشش خود را بکنم.
باری. می‌خواستم بگویم: برای “روشنفکردیندار” شما- آقای دکتر- گرفتاری‌ی خرد ورزانه‌ای پیش نمی آمد اگر او، مولوی وار، بر آن بودکه:
“پای استدلالیان چوبین بُود:
پای چوبین سخت بی تمکین بود”!
یا، حافظ وار، گلبانگ می زد که:
“بشوی اوراق، اگر همدرس مایی:
که درس عشق در دفتر نباشد.”
اما، نه! او، در معنایی سخت جدّی هم خدای “فراعلم”را می‌خواهد، هم خرمای “علم” را:
او، از یک سو، به عقل مستقل از وحی “باور دار” که همان، همانا “خرد ناب” باشد و – همچنان که ایمانوئل کانت آشکار کرده است- بی بنیاد بودن هرگونه متافیزیک را نشان می دهد؛ و، از سوی دیگر “دیندار” است، یعنی”ایمان” دارد، یعنی باورمند به دینی‌ست که، چون دین و همچون هر دین دیگری، اصول متافیزیکی آن چون و چرا بردار نیست. و این چیست اگر خدای متافیزیک و خرمای علم، هر دو را با هم خواستن نیست؟!
“علم” را می‌توان سیم برقی گرفت که از زمین به سوی آسمان می رود، و متافیزیک ِ دین سیم برق دیگری که از آسمان به زمین می آید. این دو سیم تا به موازات ِیکدیگر پیش می روند، یعنی تا هنگامی‌که “یکی با آن دگر کاری ندارد”، دشواری و گرفتاری ی ویژه ای پیش نمی آید. گرفتاری و دشواری ها از لحظه ای آغاز می‌شود که‌ یکی از این دو سیم با دیگری برخورد می‌کند. از اینجاست اخگر افشانی و، در پی‌ی آن، آتش افروزی‌های اندیشه سوز و روان گداز. چاره‌ی کار، هنوز نیز به گمان من، در این است که، همچون مولوی و دیگر عارفان ایرانی، و همراه کانت، “دانش” و “دین” را از یکدیگر جدا بداریم و نخستین را به “خرد” واگذاریم و دومین را به “دل”.
و، امّا،
آقای دکتر سروش!
“روشنفکر ِ دیندارِ” شما آزموده را دیگر بار می آزماید؛ شما؛ امّا، انگار، این بار می‌خواهید که او، به جای این که همچون همیشه به شکست و پشیمانی دچار آید، “خرد” و “دل” را، پیروزمندانه، با یکدیگر انباز و همساز کند تا “دانش” و “دین” به‌یک راه افتند و با یکدیگر یگانه گردند تا جان پریشان و دو باره‌ی او به آرامش و رامشی دست یابد که برآیند هماهنگی و یگانگی‌ی روان با خویش است.
امّا نمی‌شود.
این کار شدنی نیست.
و شما خود خوب می دانید که این کار شدنی نیست.
و از همین جاست که، هرجا ناهمخوانی‌ی درونی اندیشه‌ی شما نزدیک می‌شود به آشکار شدن، لگام سخن را می‌پیچانید و آن را از راهی که دارد می‌رود بیرون می‌برید.
بفرمایید خودتان نگاه کنید:
می‌نویسید:
“… روشنفکران دینی روشنفکرند، چون به عقل مستقل از وحی باور دارند و… چراغ خرد در دست برای یافتن حقیقت… روان‌اند، چون ایمان محققانه‌شان… از دل سنجشی عقلانی… بر آمده است.
خود، امّا، می دانید که “ایمان… از دل سنجشی عقلانی” یعنی اندیشیدن و پژوهیدن و چون و چرای کردنی خرد ورزانه، بر نمی آید.
چرا؟
چرا که خود خوب می دانید که بنیادی ترین بنیادِ دین همان، همانا، هستی‌ی خدای یگانه را باور داشتن است، یعنی این اصل که: “خدا هست و یگانه است.”
و خود خوب می دانید، امّا، که کانت، در کتاب ِبزرگِ “سنجشِ خردِ ناب”، نشان داده است که، از سه دلیلی که تاکنون در اثبات هستی‌ی خدا اورده اند، هیچ یک ژرفکاوی‌ی خرد‌ورزانه و سنجش منطقی را تاب نمی آورد؛ و، یعنی که، خدا و هستی ی او از دید رس ِ چشم و از پروازرس اندیشه‌ی انسانی، یعنی از گستره‌ی امکان خرد ورزی‌ی ما، بیرون است، و، به گفته‌ی فردوسی‌ی ژرف اندیش:
“به هستی ش باید که خستو شوی؛
ز گفتار ِ بیگار یک سو شوی.”
امّا این‌ها که همان سخنان عارفانِ ماست در سده ها‌ی پیش از این!
“روشنفکر اسلامی”ی نوآور و نواندیش ِما، که قرار است بتواند، “یعنی”- به گفته‌ی شما – استعداد آن را دارد که در دو عرصه‌ی سیاست و دیانت دگرگونی های عظیم بیافریند”، در این میان، چه می‌گوید؟!
اینجاست، و از همین جاست، که در جمله‌ی گفتاورده‌ام از شما، پس از “سنجشی عقلانی” “تجربه ای روحانی” نیز، پس از یک “یا”ی کم نمود، آرامکی آورده می‌شود، تا؛ هرجا در راهِ “محققانه” شدنِ “ایمان”، “سنجشی عقلانی” به کار نیامد، “تجربه‌ای روحانی” به شیوه‌ی “امدادهای غیبی” به دادِ روشنفکرِ دینی ی ما، یعنی شما، برسد!
و، امّا، خودمانیم.
-آقای دکتر!-
“تجربه‌ی روحانی” چه گونه‌‌ای از “تجربه” یا “آزمون” است. “آزمایش” که نیست، بی گمان. پس چیست؟ گونه‌ای از “نور معرفت” است که بر آیندی‌ست. از خالی داشتن اندرون از طعام؟ یا از جنس ِ “رویا”ست- “رویای صادقانه” البته؟! یا، اصلا، از خانواده‌ی “وحی” است؟
آیا “روشنفکرِ دیندار” شما، که همت ِ بلندِ او از انگیزه‌های پستی همچون طمع و هوس و تعّبُد و تقلید و، به ویژه، از ترس آزاد است، و با نظر داشتن به این حقیقت که پیامبر اسلام خود را فراتر از دیگر افراد “بشر” نمی دانست، خود را شایسته‌ی بر خوردارشدن از “وحی” نیز می داند؟ یا که، نه، به شنیدن ِ این پرسش، “چوبید، بر سر ایمان خویش می لرزد”؟
پس، مراد شما از “تجربه ی روحانی “چیست، آقای دکتر؟!
آیا “روشنفکرِ دیندار” دلیر و “معرفت اندیش و تجربت اندیش” شما به راستی از “اندیشیدن” نمی‌هراسد؟
اندیشیدن با پرسیدن آغاز می‌شود، و پرسیدن همان، همانا، شک داشتن است.
آیا “روشنفکرِ دیندار” دلیر و “معرفت اندیش و تجربت اندیش” شما چون “شاگرد مدرسه”ای که مقولاتی چون ارتداد، بدعت، کافر، مومن، … در آن راه ندارد، می‌تواند – یعنی به خود اجازه می دهد تا- به راستی، و چون پرسیدنی فلسفی، از خود بپرسد:
– آیا خدا هست؟” –
چرا که پرسنده، به هنگام این پرسیدن، و در درازای درگیر بودن با آن، به ناگزیر در هستن ِخدا شک می‌کند: یعنی که “مرتّد” و “کافر” می‌شود.
من، تا کنون، بر آن بوده ام که اسلام، چون یک دین، و همچون همه‌ی دین های تک خدای دیگر، دشمنِ اندیشیدن است: چرا که اندیشیدن، در بنیاد، همانا اندیشیدن به “اصول”است؛ و که دین، هر دینی، امّا تنها اندیشیدن به “فروع” را بر “مومنانِ” خود روا می دارد و آزاد می گذارد. برهان ِساده‌ی من، در گفتن این سخن، این است که “ایمان” به گوهر، کناره گرفتن از هر گونه “شک” را منطقا در خود می‌دارد.
امّا شما – آقای دکتر!- می‌نویسید:
“روشنفکری‌ی دینی قائل به اجتهاد در اصول است، یعنی اجتهاد در کلام، در اخلاق، و نوفهمی‌ی نبوت و وحی و معاد و خدا. . . ”
این سخن شما را آیا باید، و می‌توان، جدی گرفت؟
“اجتهاد در اصول”را تا کجا (ها) می‌توان پیش برد؟
“اجتهاد”در هر یک از “اصول” اسلام آیا می‌تواند”روشنفکر ِ دیندارِ” شما را به جایی – بدانجا – برساند که او خود را ناگریز بیابد از نادرست دانستن آن “اصل”؟
آیا “روشنفکر ِ دیندارِ” شما آماده است تا در مسلمانی‌ی خود در “معاد” دست کم، شک کند و، حافظ وار، زاری کند که:
-“گر مسلمانی از این است که حافظ دارد،
وای اگر از پسِ امروز بود فردایی؟”
یا که، نه، او نیز ناگزیر خواهدبود، برای دور ماندن از “تکفیر”، در قاعده‌ی “نقل کفر کفر نیست”پناه جوید و بگویدکه -“بر در میکده که، البّته نخیر- در نزدیکی های مسجد، “مغ بچه ترسایی” به گفتن چنین سخنی دلیر شده است؟!
کیهان شناسی‌ی اسلام‌، اگر شاعرانه گرفته نشود، به راستی خنده آور است. و شاعرانه، بدبختانه، نمی‌توان گرفت‌اش. چرا که قرآن با شاعران میانه‌ی خوشی ندارد و پیروان شاعران را از گمراهان می‌شناسد.
از اینگونه بهانه‌های کودکانه‌ی آخوندی نیز نمی‌‌توان یاری گرفت که با نگریستن در میزان فهم و دانش عربِ بیابانگرد در آستانه‌ی فرا گذشتن از “دوران جاهّلیت”است که، قرآن برای نمونه، از کوه‌ها چون میخ‌هایی که آسمان را بر زمین استوار می دارند سخن می‌گوید.
چرا که این سخن به شک کردن در”خاتم النبیین”بودن ِپیامبر اسلام می انجامد. زیرا، در آن صورت، خدا می بایست، پس از آن دوران، برای هر دوران ِ دیگری از تکامل علمی ی انسان، پیامبر ِ دیگری بفرستد.
وایت هد، فیلسوف و ریاضی دان انگلیسی، پذیرفت که، برای از میان برداشتن تضادِ مسیحیت با نو شدن ِ پیوسته‌ی علوم تجربی، می‌توان، و می باید، “کیهان شناسی”ی این دین را کنار گذاشت.
آیا “روشنفکر ِ دیندارِ” شما- آقای دکتر سروش !- آمادگی دارد تا همین کار را در پیوند با اسلام بکند؟!
در پیوند با “خدا” امّا!
آیا این پرسش که”آیا خدا هست”پشتِ”روشنفکر ِدیندارِ” شما را نمی لرزاند؟ و، در برخورد با آن، او بی‌درنگ بانگ بر نمی دارد که:” نعوذ با الله من الشیطان الرجیم”؟!
(و یادم باشد که دیگر حتّا در این نامه نیز، جمله‌ی عربی به کار نبرم. این کار، که انگار بسیار خوشایندِ شما نیز هست، به این می‌ماند که‌یک نویسنده‌ی فارسی زبان، در سخن گفتن از تورات، واژه‌ها و جمله‌های عبری به کار برد، یا در سخن گفتن از بودا سانسکریت بلغور کند، در سخن گفتن از کانت آلمانی، یا در سخن گفتن از وایت هد انگلیسی!
چیست چنین کاری، اگر یک فضل فروشی‌ی عوام فریبانه‌ی آخوندی نیست؟
باری بروم سر سطر:)
ایمانوئل کانت، فیلسوف ِبزرگ، “ارزش های مشروط”را از “ارزش‌های نامشروط” باز می‌شناسد: و تنها، “ارزش های نا مشروط” راست که “ارزش های اخلاقی”می‌شمارد.
این که، برای نمونه”دروغ مگو تا رسوا نشوی” بیانگر ارزشی مشروط است: و، یعنی، کسی را که از رسوا شدن باک نداشته باشد، در دروغ گفتن آزاد می گذارد. این ها، که، باز هم برای نمونه، “ستم مکن، خدا را خوش نمی آید”یا”پرهیز گار باش تا بنده‌ی بر گزیده‌ی خدا باشی” یا “آدم مکش، و گر نه در آتش دوزخ خاکستر خواهی شد”، باز، هر یک بیانگر ارزشی مشروط است: و ارزش اخلاقی نیست. ارزش های اخلاقی، شرط ندارند: “دروغ مگو!”، “ستم مکن!”، “پرهیزگار باش!”، “آدم مکش!”.
“ارزش های اخلاقی”، بدین سان، نه تنها از “ارزش های اجتماعی”، که از “ارزش های دینی” نیز بازشناخته می‌شوند.
و چنین است که پس از کانت، “اخلاق” نه تنها از “آداب و رسوم اجتماعی”، که از “دین” نیز آزاد می‌گردد.
و چنین است که رفیق به خون تپیده‌ی من، امیر پرویز پویان، سال‌ها پیش، در پاسخ داستویفسکی، که گفت:
-“اگر خدا نباشد، همه کاری رواست”،
نوشت:
-“اگر خدا نباشد نیز، همه کاری روا نیست. ”
و چنین است که این سخنِ شما که:
-“. . . . . مهم ترین خدمتی که دین می‌کند به اخلاق است، نه به سیاست، نه به تجارت (و) نه به معرفت”، تنها یکی از سخنانِ بی بنیاد و به راستی نادرستی ست که “روشنفکری‌ی دینی” می‌گوید.
“اخلاق”از دین آزاد است.
“خدمتی”را هم که “دین”به “سیاست” می‌کند”جمهوری ی اسلامی”آشکارا نشان داده است که چه گونه “خدمتی”ست!
در”تجارت” نیز گمان نمی‌کنم دیگر بر هیچ یک از “مستضعفانِ” جهان پوشیده مانده باشد که”اسلام عزیز”یک پارچه در”خدمتِ” رفسنجانی و سپاه پاسداران و آیت الله‌های درشت و ریز و آقازادگان‌شان و حزب الله و رفیق دوست و آل سعود ودودمانِ ملک فیصل و بن لادن و همانندان و انبازان ایشان است و بس.
و به ” معرفت”؟!
ها ها! بزرگ ترین خدمتِ “اسلامِ عزیز” به” معرفت” در ایران، به گمان من، همان، “انقلابِ فرهنگی”‌ی خودتان بوده است آقای دکتر! شرم کنید!.
باری!
و، بدین سان، بر من هیچ روشن نیست که، اگر- با واژه‌های خودتان بگویم- “روشنفکری‌ی دینی اهل نودوزی‌ی فقه” با “حیله‌های موقت شرعی هم” نباشد، در کدام گوشه از “دوعرصه‌ی سیاست و دیانت” است که این گونه از “روشنفکری” می‌تواند ” دگرگونی های عظیم بیافریند”؟
زیرا بر من روشن است که جز در گستره‌ی “فروع دین” یعنی”عرصه”‌ی فقه و شریعت نیست که “روشنفکر ِ دیندارِ” می‌تواند به اندیشیدن خطر کند و همچنان “دیندار”بماند. تنها درباره‌ی فقه است که شما، چون روشنفکری دیندار، درست می‌گویید: آنجا که می‌گویید: آن “را هم نباید از نقد اخلاقی مصون نهاد که امروز و سخت مستمند و نیازمند آن است. ”
می‌نویسید: ” امروزه فقیهانی لقبِ روشنفکر و نو آور گرفته‌اند که فی‌المثل، با توسّل به غیبت امام غایب، یا پرهیز از وهن اسلام، می‌کوشند، تا حکم سنگسار، درآوردن چشم و امثال آنهار را لغو کنند”، و می افزایید: “با حفظ احترام فقیهان، اینها، هر چه باشد، نه روشنفکری‌ست، نه نو آوری. . . ” و اگر سخن من درست باشد که، برای روشنفکر دیندار “اجتهاد در اصول” به ناگزیر به کفر می انجامد، پرسش این می‌شودکه، پس، “روشنفکری‌ی دینی”ی شمادر کدام گوشه از “عرصه‌ی سیاست و دیانت” است که می‌خواهد یا می‌تواند دست به کوچکترین شکلی از “نو آوری” بیازد؟! و “روشنفکر دیندار” حرفی بسیار بزرگ تر از دهان خود نمی زند، آنجا که با واژه‌های شما – می‌گوید: “اگر در فقه نو آوری شود، باید خدای فقیهان، پیامبرِ فقیهان و . . . نیز نو شود”؟!
بروید دهان خود را آب بکشید، آقای دکتر سروش! و “استغفار” کنید!
می‌نویسید:
“مدرسه‌ی روشنفکری‌ی دینی سنتی و سنّت گرا هم نیست، گرچه سّنت دینی را ارج می نهد و علم به آن را رکن رکینِ روشنفکری می‌داند و علم و عمل روشنفکرانِ سکولار را هم به همین دلیل مبتلا به کاستی و سستی می بیند”.
شما واژه‌ی “جفا”را انگار بسیار خوش می‌دارید و در همین گفتارِ خود نیز به کار می برید:
” روشنفکری‌ی دینی را به فرقه ای مذهبی یا حزبی سیاسی فرو کاستن جفاست. ”
و شگفتا از “جفا”یی که در اینجا بر”روشنفکران سکولار” روا می‌دارید!
در پیوند با “روشنفکران دیندار”، که شاگردان ِ”مدرسه‌ی روشنفکری‌ی دینی”اند – واین همه، در زبانِ شما، یعنی”روشنفکران مسلمان” – تنها از “علم”به “سّنتِ دینی”سخن می‌گویید، در پیوند با “روشنفکران ِ سکولار”، از “علم و عمل” بدان!
آیا شرم دارید از این که بگویید”روشنفکر ِ دیندار”به “سّنتِ دینی”ی خود”عمل”هم می‌کند، یعنی نماز هم می‌خواند، روزه هم می گیرد، و “فرایض اسلامی”ی دیگر را نیز به جا می آورد؟!
از کجا می دانید، امّا، که ” روشنفکران سکولار” در جهان، همگان نامسلمان اند؟!
“روشنفکر”، البته که، می‌تواند” مسلمان” نیز باشد. تنها گرفتاری‌ی او، چون یک “روشنفکر” با “روشنفکری‌ی دینی” این، یا در این، است که او، علم به سّنت دینی را رکن ِ کهنِ روشنفکری نمی‌داند، که هیچ، بر او چون روز روشن است که “روشنفکری “هیچ پیوندی با “دین” ندارد. نه مسلمانان همه‌ “نا روشنفکر”اند؛ و نه روشنفکران همه نا مسلمان. تنها سخن ِروشنفکر، هر روشنفکری، در پیوند با “دین”، هر دینی، این است که کار ِ”دین” باید از کارِ” حکومت” جدا باشد. چرا که بارها دیده ایم، و بار دگر داریم می‌بینیم که در هم آمیختن ِاین دو-“دین”و “حکومت”- نه تنهابه تاریک اندیشی، بل، که به جنون و تبهکاری و جنایت می انجامد، آن هم در اندازه‌های جهانی و بشری. چنین باورهایی، امّا، و نکته همین است- تنها از باورهای “روشنفکرانه”نیست. هر”دینداری”نیز می‌تواند همین باورها را داشته باشد.
این باورها، امّا، از او یک”روشنفکر”نمی سازد. آیت الله بروجردی‌ی جوان- نمونه وار می‌گویم- همین باوره‌ها را دارد، و به گناه ِ داشتن ِهمین باوره‌ها، و سخن گفتن از برداشتِ خوداز “دین سنّتی”ی خویش، است که هم اکنون، در زندان تن گداز و روان شکنِ فرمانفرمایی‌ی آخوندی، دوزخ را به چشم سر و در همین جهان می بیند.
“مبهم بافی” ی شما همچنان ادمه دارد.
می فرمایید:
” روشنفکری‌ی دینی به معنویتی آزاد از دین هم باور و التزام ندارد. ”
و من عرض می‌کنم:
و تاریک فکری ی ویژه ای که روشنفکر، چون روشنفکر، به جنگ آن رفته است و می رود، دُرُست، در همین، “باور نداشتن و التزام نداشتن”به “معنویتی آزاد از دین” است.
می فرمایید:
“با این همه، رستاخیز سنّت نه ممکن است و نه احیا دوباره‌ی سنّت. . . حلّال مشکلات ِامروزین. . . . ”
و من این نکته را در جای خودباز خواهم گفت که “روشنفکری‌ی سکولار”، در سخن ِ شما، چیزی‌ست از خانواده‌ی همین ” احیای دوباره”!
و در اینجا، بی که قصد هیچ گونه بی احترامی داشته باشم، به شما عرض می‌کنم که: اگر چنین است، اگر “رستاخیز سنّت ” نا ممکن است، پس، “روشنفکران ِ دیندارِ” شما تشریف آورده اند تا چه غلطی بفرمایند، آقای دکتر سروش؟!
و اگر به راستی باور می‌دارید شماو” روشنفکر ِ دیندارِ” تان که ” جهان ِ امروز همان قدر حقّ بودن و زیستن دارد که جهانِ دیروز” (و چرا فعل”داشت” را از قلم می اندازید؟ می‌خواهید، نگفته، بگویید که “جهان ِ دیروز هنوز همچنان حقّ بودن و زیستن دارد؟! اگر چنین است، چرا، “جهان دیروز”ش می‌خوانید؟باری، اگر”جهان امروز حق بودن و زیستن دارد”، چرا نمی گذارید آن گونه باشد و آنچنان بزید که خود می‌خواهد؟! این چه چرندی ست که می‌نویسید، و برای فریفتن چه کسانی به جز مردم ِ ساده باور، که:
“سخنی بی بنیان تر و بی برهان تر از آن نیست که قائل بر برتری ی سنّت بر مدرنیته‌یا مدرنیته بر سنّت شویم”؛
و، آخوند وار، می افزایید:
“تلک امه قد خلت، لها ما کسبت و لکم ما کسبتم”؟!
مگر “سنّت ” ها، همگی، تنها ” دینی ” اند؟! بیشترینه‌ی سنت های اجتماعی هیچ ربطی به دین ندارند. و من بارها، آنهم در”روشنگری ی روشن ها” نوشته ام، و بار دگر می‌نویسم: تکامل فرهنگ برآیند رویارویی و جنگ سنت و نو اوری ست. سنت نگاهبان ِ فرهنگ است، و نو آوری پیش برنده‌ی آن. اگر همه سنت می بود، فرهنگ، همچون آب در مرداب، در خود می گندید. واگر همه نو اوری می بود، فرهنگ، همچون دود در باد، وا می پراکند و از میان می رفت. این هر دو با هم اند که “زندگی “و سر زندگی‌ی فرهنگ را می سازند.
و من یکی نمی دانم کدام احمقِ فرهنگ نشناسی “قایل بر برتری‌ی . . مدرنیته بر سنّت” شده است؟ جهان نو می آید و جهانِ کهن می رود. و آنچه از جهان کهن بر جا می‌ماند را جهان نو پیوسته می‌سنجد: آنچه‌هایش را که به کار آمدنی بیاید نگاه می دارد، و آنچه‌هایش را که به کاری نیایند کنار می گذارد، بایگانی می‌کند، به موزه می سپارد، یا از میان بر می دارد. همین. سخن بر سر “برتر” دانستن چیزی از چیز دیگر نیست. سخن بر سر “زیبایی شناسی”و “اخلاق” نیست. سخن بر سر کار آمد بودن است، و “به روز”بودن، و شایستگی داشتن برای بر جاماندن. همین و بس، آقای دکتر!
آخوند بازی و خطابه پردازی هم کاری از پیش نمی برد:
جز این که نشان دهد” روشنفکر ِ دیندارِ” شما دزد با چراغی ست که، خر مرد رندانه، می پندارد می‌تواند “گزینه تر برد کالا” و آگاه نیست، بیچاره، که، “چراغی”که او در دست دارد چراغ قّوه نیست که تنها پیش پا و فراروی ِخودِ او را روشن کند، شمعی ست که از بیرون از همه‌ی پنجره‌های خانه دیده می‌شود و اورا رسوا می‌کند.
می فرمایید:
” روشنفکری‌ی دینی . . . . ایدیولوژی هم نیست، ایدیولوژی ی گزینش گر و حرکت اندیش و اسلحه تراش”!
“ایدولوژی”یعنی”جهان نگری”.
و “جهان نگری” همان، همانا، نگریستن در جهان و انسان و اندیشیدن و تاریخ است از دیدگاه و، یعنی بر بنیادِ اصولی ویژه.
و دین، هر دینی، در این معنا، نمونه ای آشکار است از “جهان نگری”.
و”جهان نگری”، هر جهان نگری ای، به گوهر، “گزینش گر”است. هر سه دین بزرگ خاور میانه ای، هر یک، از”برادری ی باور دارندگان ِ” خود سخن می‌گویند؛و اسلام، به ویژه، جهان ِ انسان را به “اسلامستان”و “کفرستان”-“دار الاسلام”و “دار الکفر”- بخش می‌کند. “گزینش گری”، اگر این نیست، پس چیست؟!
و “جهان نگری”ی ویژه‌ی شما، که همان و همانا دین ِ اسلام باشد، هم از آغاز، “حرکت اندیش”و “اسلحه‌تراش” نیز بوده است. اسلام تاریخی کار خود، یعنی، “حرکتِ”خویش، را همیشه با شمشیر پیش برده است؛ و” اسلام عزیز”، امروز در ایران بخت برگشته‌ی ما، به “بمب اتم”نیز می اندیشد!”حرکت اندیشی”و “اسلحه تراشی” چیست، پس، اگر همین نیست؟!
و تازه، آقای دکتر!
شما، و “روشنفکران ِدیندارِ” تان که”حرکت اندیش و اسلحه تراش” نیستید، با نگره‌ی ” جهاد” می‌خواهید چه کنید؟!
می فرمایید” جهاد”جنبه ای گوهرین از جهان نگری ی اسلام نیست؟می‌خواهید خرده بگیرید – خدای ناکرده – به رفتار و سنّت “رسول اکرم” که خود می فرمایید”شخصیت عظیم و عزیز(ش)تمام آن نعمتی ست که خداوند به مسلمانان عطا کرده است”؟!دهان تان نمی چاید؟!یا نکند می پندارید جهان سراسر” اسلامستان”شده است و، پس “جهاد” را دیگر می‌توان “تعطیل” کرد؟! دست بر دارید، آقا!
شما که خودتان می‌گویید:”روشنفکران ِ دیندار دیندارند، نه این ساز”!
من یکی خوب می دانم که، با این سخن، چه می‌گویید و، به ویژه، با که می‌گویید! بر من یکی همچون روز روشن است که این سخن را تنها چون برآیندی از “تجربه اندوزی و دانش آموزی”تان” در مدرسه‌ی وحی”و ” از روی ارادت و حقیقت” نیست که می‌گویید.
“از سر مصلحت”هم هست. من یکی شک ندارم که، در اینجا، به زبان نزدیک به بی زبانی، با فرمانفرمایی ی آخوندی ست که دارید سخن می‌گویید.
می‌نویسید:
“روشنفکری‌ی دینی- به حکم روشنفکری واجد عنصر اعتراض و انتقاد نیز هست :
هم انتقاد به نظم سیاسی ی جهان هم اعتراض به نظم سیاسی ی ایران. . . از این رو، روشنفکران دینی، در این نظام، نه قدر می بینند و نه بر صدر می نشینند. نه طالعِ مسعود منتقدان سیاسی را دارند، نه اخترِ میمونِ مومنان سنّتی را”!
آقای دکتر سروش!
تبه کاری‌ تان در”انقلاب فرهنگی” – آن جنایت ترسناک تاریخی، یعنی ضّد تاریخی، که ایران را دست کم سده‌ای به وا پس کشاند- بس نبود؟
که هنوز نیز می‌خواهید در فرمانفرمایی ی آخوندی، نه تنها” قدر”ببینید، که “بر صدر”هم بنشینید؟!
می دانید؟
انسان، هر انسانی، گاهگاه، به احساسی دچار می‌شود که وجدان اش را آتش می زند و خون از رگان اش به سوی گونه‌های او می رماند: نام این احساس، در قاموس ِ روشنفکران ِ بی دین نیز، همان، همانا، “شرم”است. عربی اش”خجالت”. ایا این نام هرگز به گوش شما، چون روشنفکری دیندار، خورده است؟
خدای من!
در وا شکافتن ِ ” مبهم بافی” های شما در”گفتار” ی که واژه زنی شده‌ی آن به سختی از چهار صفحه A۴ بیشتر شده است، بیش از بیست صفحه در همین اندزه‌ی A۴ نوشته ام؛ و هنوز؛امّا، می بینم برخی از سخنان ِ شما باز هم وا شکافتن دارند.
پس، تا از یادم نرفته، بگویم: من این”خدای من”! را در معنایی به کار می برم که هیچ پیوندی با دینِ شما ندارد؛ این را بگویم و، بی درنگ، باز گردم به سر سطر.
می‌نویسید: “اگر روزی عارفان مسلمان توانستند با ظرافت عرفان عبوسی فقه را از چهره‌ی فرهنگ ِ ایران بزدایند و به آن موزوّنیت و دلربایی جاودانه ببخشند. . . . امروزه هم فقط روشنفکران ِ دیندار، با قرائتی تازه از دین، می‌توانند سرایی و فضایی در خور برای ایمان بسازند. ”
از میان چند نکته ای که در پیوند با این سخنان گفتن دارد، من تنها این یکی دو را ناگفته نمی گذارم:
فرهنگ ایران، پس از پیروز شدن ِ عرب بر ایرانیان، هرگز از “موزونیت”، در آن معنا که شما می‌گویید، برخوردار نشده است:”ایرانی بودن” و”مسلمان بودن”در روان فرهنگی ایرانیان، همیشه، چون دوباره ناهمخوان، در کشاکش بوده اند و هنوز نیز همچنین اند. و از همین جاست که از دل این فرهنگ، در همین صد سال گذشته، از یک سو رضا شاه برآمده است و ازسوی دیگر خمینی: این یکی در ستیزه با “ایرانی بودن”و آن دیگری در ستیزه با “مسلمانی”.
و برآیند این چگونگی، این دو پارگی‌ی روان فرهنگی، بخش شدن ِفرهنگ ایران بوده است به فرهنگ “خوّاص” و فرهنگ”عوام”. مولوی، بزرگ سخنگوی فرهنگ خواص است آنجا که، برای نمونه، می سراید:
” ما ز قرآن مغز را برداشتیم،
پوست را بهرِ خزان بگذاشتیم. ”
سر و کار پاره‌ فرهنگ عوام همیشه با “آخوند” بوده است که هنوز نیز می‌کوشد تا، در سنگوارگی‌ی خود، دگرگونی ناپذیر بماند.
روی سخن عارفان ایرانی، امّا، تا بودند تنها با پاره فرهنگ خواص بود. و، اگر در این گستره‌ی ناگسترده به پیروزی هایی در کار خود دست یافتند، تنها از اینجا بود، و از این رو بود، کار ِایشان به زمانه‌ی خودشان از کارهای “به هنگام” بود.
بدبختی یا بدبیاری ی “روشنفکرِ دیندار” شما، امّا، از یک سو، در این است که او، در دنبال گرفتن راهِ عارفان، هیچ سخن تازه ای برای گفتن ندارد: و این را سراپای همین “گفتار” شما، با شعر های زیبا و بلغورهای عربی تان، به روشنی نشان می دهد ؛ و، از سوی دیگر، در این است که کارِ آرمانی ی این شخصّیت از درون متناقض، به روزگار ما، کاری”نا بهنگام”است، یعنی، اگر انجام شدنی هم باشد، بیهوده خواهد بود. “دین”و “حکومت” همچون آب و آتش اند. این دورا با یکدیگر یگانه نمی‌توان کرد. نمی‌شود آقا! ول کنید!”عرضِ خود می بری و زحمت ِ ما می داری”!
باری.
می‌ماند تنها این که ببینم از کجاست و چراست که شما و هماندیشگان‌تان سخت می‌کوشید- و بله بیهوده، امّا! – تا شخّصیتی نابوده و نابودنی، به نام ” روشنفکرِ دیندار”را، “اختراع” کنید، یعنی از خودتان در آورید و، در میان ِ روشنفکران ِ جهان ِ امروزین به زور “مبهم بافی” های ادیبانه و مردم پسند، جایی برای او باز کنید.
از هنگامی‌که “امام خمینی”به زورِ “فّره”ی شیطانی و شخصیتِ مردم افسای خویش، توانست “جمهوری‌ی اسلامی”ی خود – “نه‌یک کلمه کمتر، نه‌یک کلمه بیشتر”- را بر مردمان ایران بپذیراند، بسیاری از “اندیشمندانِ” سیاسی کارِ ما به این عنوان از درون متناقض خو گر شده اند و آن را الگویی گرفته اند برای ساختن یعنی از خود در آوردن عنوان های متناقض دیگر:
“حقوق بشر اسلامی”
“ملّی- مذهبی”
و
“روشنفکرِ دیندار”
یا خودِ “جمهوری اسلامی” آغاز کنم:
“جمهوری” همانا گونه ای از فرمانروایی ست که “از مردم، به دست مردم و برای مردم در کار می آید و کار می کند”.
“حاکمّیت اسلامی، امّا، در بنیاد، هیچ نیست مگر “فرمانفرمایی ی خدا”.
قانون‌های”جمهوری”را مردم، یا نمایندگان ِ برگزیده شان، پدید می آورند و، هر گاه بخواهند. یا، یعنی، بایسته بدانند، از میان بر می‌دارند و قانون‌های تازه‌‌ای را به جای آنها در کار می آورند. قانون های”حاکمیت اسلامی” را، امّا، خدا، از راه وحی کردن بر پیامبر خود، یک بار برای همیشه، به دست داده است. بدینسان، قانون های “جمهوری”، همگی، گذرا و دگرگونی پذیرند؛ قانون های “فرمانفرمایی‌ی خدا” اما، جاودانه‌اند و همیشه همان. آشکار است، از همین نکته‌های پیش پا افتاده و روشن تر از روشن، که این دو گونه از “کشور داری”را نمی‌توان با هم آشتی داد، یا “به هم بر نهاد”: که، یعنی”به هم بر نهادن” و یگانه کردن ِ آن ها جز به مفهومی از درون متناقض نمی انجامد. مفهومی همچون “کوسه‌ی ریش پهن” یا “سه گوشه‌ی چهار پهلو”!
و همچنین است “حقوق بشر اسلامی”:
“اعلامیه‌ی حقوق بشر” بیانگر حقوق انسان چون “انسان” است نه بیانگر حقوق انسان، چون مسلمان، یعنی “گرویده به و باور دارنده‌ی دین اسلام”.
به بیان دیگر، اعلامیه حقوق بشر، حقوق افراد نوع انسان را جدای از رنگ و نژاد و آموخته‌ها و ملّیت و جنسیت و دین و مذهب است که بر می‌شماردو، پس، تفاوت دارد، تفاوت ها دارد، با”فقه اسلام” که، در بنیاد، انسان را به “مسلمان”و “نامسلمان” بخش می‌کند:و به مسلمانان سفارش می فرماید که با خود در میان ِ خود مهربان باشند و با ” کافران به سختی و تندی رفتار کنند. اعلامیه حقوق بشر” تفاوت های بیشتر دارد، به ویژه، با “فقه اسلام شیعه دوازده امامی”، که “مسلمانان”را بخش می‌کند به “شیعیان” و “دیگر مسلمانان” و، باز، “شیعیان” را بخش می‌کند به”دوازده امامی” و “نا دوازده امامی”، و دوازده امامیان را از بیشترین حقوق ِ خود برخوردار می دارد، و دیگر مسلمانان را از حقوقی کمتر و برخی از “کافران “را از حقوقی باز هم کمتر؛ و برای برخی از کافران نزدیک به هیچ حقی نمی‌شناسد! و، بدینسان، “حقوق ِ بشر اسلامی” نیز، آشکارا، مفهومی‌ست از درون در تضاد با خود!
و همچنین است، باز، “ملّی – مذهبی”:
خمینی فرمایش فرمود، و به درستی، که:”ملّی گرایی کفر است”. اسلام، همچون مسیحّیت – و – شگفتا که بر خلاف مادرِ تاریخی‌ی هر دو شان، یهودیت – دینی جهان میهن و بین المللی‌ست، و نه میهن دوستی را می پذیرد و نه ملی گرایی را. اسلام “امّت”دارد، نه ملِّت. باید آشکار باشد، پس، که عبارت ِ “ملّی- مذهبی”نیز بیانگر مفهومی ست از درون با خود نا همخوان.
و همچنین است، باز هم، “روشنفکری‌ی دینی”و “روشنفکرِ دیندار”:
” روشنفکر”به طور کلی، و در تاریخ، یکی از نمودهای اجتماعی برآمده از شرایطِ تاریخی ی جامعه‌های به ویژه اروپایی پس از “انقلاب کبیر فرانسه”است؛ و همان “قشری”ست که ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، “در دفاع” ازآن کتابِ بسیار با اهمیتی نوشته است. ویژگی های”روشنفکر”را بسیاری دیگر از اندیشه ورزان و فیلسوفان- و به تازگی‌ها ایرانی ها نیز – کوشیده اند تا روشن کنند و بر شمارند: و، در این میان، کار گرامشی‌ی ایتالیایی به ویژه سخت چشمگیر است. در اینجا، من نیازی به برشمردن ِ همه‌ی ویژگی های یک”روشنفکر”نمی بینم: چرا که به دنبال به دست دادن “تعریفی جامع و مانع و تحلیل گر” از این مفهوم نیستم، و انگشت نهادن بر تنها یکی از این ویژگی ها را، اکنون و اینجا، بسنده می یابم: و آن این است که هر روشنفکر، چون یک روشنفکر، را توان هوشی و آمادگی ی اندیشگی برای این هست که، از همه‌ی جهان نگرش ها و دین ها و حتا از خود نیز بیرون بایستاد و در همه چیز باز نگری کند.
او هیچ چیز، هیچ باوره‌ای، را یک بار برای همیشه نمی پذیرد هیچ سخنی برای او “وحی منزل” نیست. هیچ باوره‌ای در او “سنگواره” و دگرگونی ناپذیر نمی‌شود. او آماده است تا یقینی ترین سخنان خود را نیز، هر گاه خطا بودن آنهارا در یابد، یا دیگران به او نشان دهند، پس بگیرد. برای او، همچنان که برای مولوی، “سخت گیری و تعصب خامی است”.
و لطفا در میان سخن ام نپرید-آقای دکتر!-که:
– “بفرما “خودت داری می‌گویی مولوی هم “روشنفکر “بوده است!”
نه، نع!”روشنفکر”خواندن مولوی، یا هر دیگری از عارفان بزرگ ما، به “مارکسیست”خواندن حلاج می‌مامند، یا هر دیگری از همانند ان او: و پرت است.
“روشنفکر”بدینسان، به”رند”می‌ماند در شعرحافظ بزرگوار و بی مانند، یا به “آزاده” در سخن نیچه‌ی بزرگ و ژرف‌اندیش: او به همه‌ی شهرهای اندیشه به میهمانی می رود، امّا، شهروندِ سوگند خورده‌ی هیچ یک از آنها نمی‌شود.
باوره‌های روشنفکر، بدینسان، همیشه‌هاله ای از “شک” نیز به پیرامون خود دارد.
و “شک” او شک راستین است، نه، “شک دکارتی” یا یعنی”شک دستوری”، که شک کردن است همانا برای باز گشتن به‌یقین: و بیشتر ” ادای شک کردن را در آوردن” است تا “شک کردن به راستی”: و “شک کردن فرمایشی” نیز می‌توان خواندش.
چالاکی‌ی اندیشگی‌ی”روشنفکر” از بیرون، در چشم دیگران، می‌تواند “سستی ایمان” یا “بی‌باوری” یا “سست عنصری” یا “پیگیر نبودن” نیز دیده شود. و درست به همین دلیل است که، نه تنها دینداران خشک اندیش، که حتا مارکسیست های دوآتشه نیز همیشه –شاملو جانم یاد باد- در او”به سو ظن می نگرند”.
او امّا، در همه چیز و در همه کس با پا کدلی و نیکخواهی می نگرد؛ واز دل و جان می‌گوشد تا نیکان باشد: هر چند از مولوی آموخته است که”کارِ خوبان را قیاس از خود” نگیرد؛ زیرا نیک می داند،
و شما نیز نیک می دانید و، پس، باور بفرمایید که:
در نوشتن گر چه باشد”شیر”شیر،
آن یکی”شیر”است اندر”بادیه”؛
وین دگر”شیر”است اندر”بادیه”:
آن یکی”شیر”کآدم می‌خورد؛
وین دگر”شیر”است کادم می‌خورد!
کوتاه کنم :
مگر اصول آغازینه‌ی منطق را کنار بگذاریم، و گرنه باید بپذ یریم که”روشنفکری‌ی دینی”نمی‌توانیم داشته باشیم، همچنان که “روشنفکری‌ی ملی”یا “ملی – مذهبی”نمی‌توانیم داشته باشیم، همچنان که”حقوقِ بشر اسلامی”نمی‌توانیم داشته باشیم، و همچنان که “جمهوری‌ی اسلامی”منطقا نمی بایست داشته باشیم، و تنها به زور ِ مردم فریبی و سانسور شکنجه و زندان و اعدام و کشتار، و به ویژه کشتارِ “روشنفکران”- است که داریم اش: و ای کاش نمی داشتیم اش، و امید و آرزوی بیشترینه‌ی مردمان ِ ما هم اکنون همانا رسیدن ِ روزی‌ست که دیگر نداشته باشیم اش، و نخواهیم داشت اش:از آن پیشتر که این فرمانفرمایی ی پیشا قرون وسطایی- که بودن اش در جهان ِ امروزین همچون راه‌یافتن ِ نرّه گاوِ هراسیده ای ست در دکّان ِ بلور فروشی – بتواند فرهنگ ما و، بل، که مردمانِ ما و ایران ِ ما را به نابودی‌ی همه جانبه بکشاند وتاریخِ ما را به “تعطیل ِ” جاودانه و، از این همه نیز بیشتر و فراتر، با ترکاندنِ بمبِ اتمی، برسراسر ِ جغرافیا ی انسانی ی زمین هیروشیمایی جهانی بسازد، که شما-چون استادِ گرانمایه، اندیشمندِ بزرگ، آقای دکترعبد الکریم سروش- در هیچ کجای آن، از”اسلامستانِ” میهن تا “کافرستانِ”جهان، محفلی نیابید تا در آن بر صدر بنشینید و قدر ببینید.
می‌ماند همین – و داشت از یادم می رفت- که‌یاد آوری کنم نکته ای را که سالها پیش از این، در نوشته‌ای در پیوند با”شیوه‌ی اندیشیدن و سبک شعر حافظ”، نیز بازگو کرده بودم:
من بر آنم که اسلام، چون دینی که همیشه به دنبالِ فرمانفرما شدن بر جهانِ انسان بوده است، در برخورد با نمودهای فرهنگی‌ی برخورنده به اصولِ دینی‌ی خود در هر یک از پاره‌های جغرافیایی‌ی “عجمستان” یا “گنگستان” یا “نا عربستان” که بر آن چیره شده است، از روندی دو گانه‌ بهره جسته است که من آن را “ازآنِ خود کردن” می نامم؛ این روند، می‌توان گفت، دو “شاخه” داشته است: شاخه‌ی “تکفیر و تعذیر” و شاخه‌ی “تفسیر و تعبیر”. در اقتدار، شمشیر، هنگامِ ضعف، “تزویر”! به هنگام ِ زورمندی و چیرگی، تعذیر و تکفیر، به روزگار ِ ناتوانی و درماندگی، تعبیر و تفسیر!
این روندِ دوگانه ی “از آن خود کردن”، برای نمونه، در رفتار ِتاریخی ی آخوند با مولوی و حافظ به روشنی دیدنی‌ست. فقیه که، در اوجِ توانمندی ی خویش، “مثنوی” را با انبر از زمین بر می داشت، سرانجام خود را بیچاره و ناگزیر می یابد تا “بی وضو”به سوی این کتاب دست نیازد، و “امامِ شهر”که ترس از او حافظ را به سخن گفتن از”غدرِ اهل زمانه” می‌کشاند، هنگامی‌که”رندِ” ما”عراق و فارس”را به “شعر خود گشود”ه است و رای و هوای”بغداد و. . . تبریز” کرده است، ناچار و خاکسار، او را به لقبِ آخوندی‌ی “لسان الغیب”سرافراز می فرماید!
و من تردید ندارم که خمینی تنها در برابر فشارِ توانمند رای همگانی‌ی مردمان انقلابی‌ی ما و هشدارهای روشنفکران ارجمندی همچون زنده‌یاد دکتر مصطفا رحیمی بود که به”جمهوری” هم بودنِ فرمانفرمایی ی آرمانی ی خویش تن در داد: و، بدینسان، آیینی از کشور داری را بنیاد نهاد که اصول آن، هم از آغاز، و به ناگریز با یکدیگرآشکارا در تناقض بودند.
و “روشنفکری‌ی دینی” نیز، من می‌گویم، از مفهوم هایی “من در آوردی”ست که به همین شیوه‌ی “ازآن خود کردنِ” اسلامی ساخته و پرداخته شده است: و ساخته و پرداخته شده است تا همه‌ی مفهوم های به کار رونده در جهان نگری ی”جمهوری اسلامی”با اصول ِ” قانون اساسی “ی این فرمانفرمایی، در تناقض داشتن، همخوان باشند!
شرم و ننگ بر همه‌ی مبهم بافان و دو دوزه بازان باد،
آقای دکتر سروش!
با این همه، و به رغم این همه، و اما، می دانم که شما همه‌ی توانِ هوشی و کوششِ اندیشگی ی خود را، در نوشته‌ها تان، به کار می برید تا “عبوسی ی فقه را از چهره‌ی اسلام ِ عزیز” امام ِ خویش بزدایید: کاری نابهنگام که البته بیهوده خواهد بود، و خود خواهید دانست که بیهوده بوده است. اما، اما، از آنجا که در تاریکای اسلامخواهی جاه‌طلبانه ‌یا جاه‌طلبی ی اسلامخواهانه‌تان، که شما را نیز خواه ناخواه از یاران و همکارانِ فرمانفرمایی‌ی آخوندی می‌دارد، شراره‌هایی از مردم دوستی و رو گردان شدن تان از شکنجه و زندان و اعدام و کشتار نیز می بینم، و از انجا که خود دیرگاهی‌ست که از کینه ورزی بیزار آمده ام، می‌توانم در پایانه‌ی این نامه بنویسم:
با مهر و نیکخواهی
اسماعیل خویی
شانزدهم سپتامبر ۲۰۰۷- بیدر کجای لندن

پسنویس:
در باز خوانی ی این نامه، می بینم چند نکته را از قلم انداخته ام . باز گفتنی ترین آنها اینهای اند:
* “سنجش خرد ناب”بنیادهای متافیزیک دین را ویران می‌کند. کانت خود، در دومین کتاب بزرگ اش، “سنجش خرد کاربردی”کوشید تا، از راهِ نشان دادن ِآزادی ی خواست یارای (اراده) انسان، چون بنیادِ امکان هر گونه اخلاق، هستنِ خدا و نامیرنده بودن ِ روان آدمی را نیز برهانی کند. گفته اندبه رندی و به طنز، امّا، که فیلسوفِ بزرگ، پس از منتشر شدنِ”سنجش خرد ناب”نوکر ِ پیرِ خویش، آمپر، را سخت اندوهگین و دلشکسته‌یافت:و برای دلشاد کردنِ او بود که”سنجشِ خردِ کاربردی”را نوشت!
مهم نیست که این داستان راست باشد یا نه. مهم این است که کانت این سخن ِ فردوسی ی بی همانند که:
“خرد را و جان را همی سنجد او:
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد او؟”
را برهانی کرد:یعنی روشن کرد که استدلال های ممکن در کوشش به ثابت کردن ِهستن خدا، هر سه، به”نا همخوانی ی خرد با خود”(آنتی نومی) می انجامد، و، بدین سان، نشان داد که”خرد”ما نمی‌تواند هستن یا نیستن ِ خدا را نشان دهد.
اندیشه‌های فیلسوفان دوران ساز، بیشتر در کارهای پسینیان ِایشان است که، در بر آیند های منطقی‌ی خود، شکوفان میشود. اندیشه‌های دکارت در پیوند با “گوهر” (“جوهر”) در فلسفه‌ی سپینوزا بود که به “همه خدایی”(پان ته ایسم) انجامید. و بر آیندها و جنبه‌های گوناگونِ اندیشه‌ی زاینده‌ی کانت را شوپن هوئر و هگل و، سپس، مارکس بودند که پی گرفتند.
بدینگونه بود، باری، که کانت، خود چه می‌خواست چه نمی‌خواست، “اخلاق” را، از دین جدا یا آزادکرد.
** “اسلام ِ دموکراتیک”و “مارکسیسمِ اسلامی”نیز مفهوم هایی از همان دست اند که”روشنفکری‌ی دینی”و”ملّی – مذهبی”و “حقوق ِ بشر اسلامی”و “جمهوری ی اسلامی”.
در این راستا، اگر پیش رویم، لابد به “فیزیکِ اسلامی”و”ریاضیات اسلامی”نیز می رسیم:و می رسیدیم، در همان آغازه‌های انقلاب، اگر رندان این گونه نو آوری های آخوندی را به ریشخند نمی گرفتند:
“فلز در اثرگرما، اگر خدا بخواهد، منبسط می‌شود”!
“آب در صد درجه به جوش می آید، البته اگر خدا بخواهد”!
“دو با دو، هر گاه خدا بخواهد، می‌شود چهار”!
“روی هم سه گوشه‌ی یک سه گوشه، به خواست خدا، برابر صد و هشتاد درجه است”!
*** عارفان ایرانی، قرن ها پیش از کانت، کار ِ “خرد”را از کار”دل”جدا کردند: و “خدا شناسی”را به “دل”سپردند. یکی از برآیندهای این چگونگی این است که “ایمان”، نه در سازمانی اجتماعی همچون مسجد یا کلیسا یا کنشت، بل، که در درونِ”فردِ”باور دارنده است که جایگاه‌یا پایگاه طبیعی یا راستین ِ خود را می یابد. و یکی از برآیندهای این حقیقت این است که “عیسا به دین خود و موسا به دین خود”: و هیچ کس حق ندارد از دین خود بهانه ای بتراشد برای سرکوب کردن باور دارندگان دین های دیگر، یا که برداشتِ خود از دین خویش را انگیزه ای بسازد برای آزار رساندن به همدینانی از خود که برداشت های دیگری از آن دین دارند: و این یعنی که:
“سخت گیری و تعصب خامی است”،
و این یعنی که”موسا حق ندارد به سرزنش کردن آن”شبان” بپردازد که با خدای خود زاری و راز و نیاز می‌کرد که:
“تو کجایی تا شوم من چاکرت،
چارق ات دوزم، کنم شانه سرت”؟
و می پنداشت خدا “دستک”و “پایک”ی هم دارد و، بدتر از این، می‌خواست “شپش”های او را نیز بکشد!
و این بدین معناست که، نه تنها”روشنفکر دیندار ِ” نبوده و نبودنی ی شما بل، که هیچ کس- با واژه‌های خودتان بگویم،
آقای دکتر سروش!_
آری، هیچ کس”روحانی ندارد. . . . زیرا هر کس. . . . . روحانی ی خویشتن است”، یعنی باید باشد. و، نه تنها” مدرسه”ی رویایی ی شما، بل، که همه‌ی جامعه و سراسر جهان”خانقاهی ست (یعنی باید باشد) بی شیخ که شیخانی بی خانقاه در آن ساکن اند”، یعنی آمد و رفت اند.
این اندیشه‌های عرفانی، به خودی ی خود، بسنده اند برای نشان دادنِ بایستگی ی جدا داشتنِ”دین”از “دولت”یا”حکومت”. وعارفان بزرگ ما باوره‌های برآمده از این اندیشه‌ها را تا فرجامِ-بسا که-خونین آنها پی می گرفتند. در برابر خلیفه و شیخ و محتسب می ایستادند و بانگِ “اناالحق” می زدند.
و همین اندیشه‌ها بسنده اند برای نشان دادن بی بنیاد بودنِ”دینی-ایمانی”و زورگویانه بودنِ اجتماعی- سیاسی ی”جمهوری اسلامی”.
گیرم سخن شما درست باشد که “روشنفکری‌ی دینی پیشینه و پیشانی ای بلند دارد”: آیا “روشنفکرِ دیندار ِ”شما از پیشینیانِ دلًآورِ خویش این مایه دلیری به مرده ریگ برده اند تا در برابر ِ”جمهوری اسلامی”بایستند و، هم به نامِ”جمهوری”و هم به نام “اسلام””سیال ِ” خود، به بانگ بلند بگویند که چنین نمود ضد تاریخی ی منطقا نابودنی ی از درون با خود در تناقضی را نمی‌توانیم داشته باشیم و نباید داشته باشیم؟
گمان نمی‌کنم.
“روشنفکرِ دیندار”ی که شما باشید، بدبختانه، نه تنها، “جمهوری اسلامی”را
می پذیرید، بل که، به هنگامی‌که بیشترینه‌ی مردمان ما سرِنابود کردن ِ آن را دارند –گفتم- شما تازه، باز، می‌خواهید درآن قدر ببینید و بر صدر بنشینید!
آقای دکتر سروش!
شما در پایانه‌ی “گفتارِ”خویش، این بیت از حافظ را آورده اید:
“نقطه‌ی عشق نمودم به تو، هان! سهو مکن:
ورنه، چون بنگری، از دایره بیرون باشی. ”
به‌یاد بیاوریم برخی از سروده‌های حافظ را:
“واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند،
چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می‌کنند”.
و
“پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت،
نا خلف باشم، اگر من به جوی نفروشم”.
و
“فقیه ِ مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که:می حرام، ولی، به ز مال اوقاف است. ”
و
“پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت:
آفرین بر نظر پاکِ خطا پوشش باد!”
و
“منّت سد ره و طوباز پی سایه مکش:
که، چو خوش بنگری-ای سروِ روان!- این همه نیست”
و
“صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد:
بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد!”
و
“آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند،
آیا بُود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟!”
و
“جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه:
چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند. ”
و
“حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم. ”
باری.
بارها گفته ام و بار دگر می‌گویم که حافظ “رند” است: به همه‌ی شهر ها ی اندیشه در جغرافیای اسلامی‌ی فرهنگِ خویش، از مسلمانی- و قرآن را در چارده روایت در سینه داشتن- تا صوفی‌گری، تاعرفان، به میهمانی می‌رود و، امّا، سرانجام، انگار در هیچ یک از آنها ماندگار نمی‌شود. “جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر” می نهد؛ و، از آنجا که برای او ملّت هفتاد و سّومی در کار نیست، و “ملّت عاشق(هم) ز ملّت ها جداست”، روشن است که حافظ در هیچ ملّت یعنی مذهبی”حقیقت” را نمی یابد. شادا که خوشباشی ی خیامی همیشه زمینه اصلی ی گذران ِ زندگانی ی اوست؛و گرنه، بسا که کارش به روان پریشی می‌کشید!
اینها را می‌نویسم تا به شما بگویم
-آقای دکتر!-
“روشنفکرِ دیندار ” شما تنها چون یک”روشنفکر” است که خواهد توانست شعر حافظ را خوش داشته باشد: چون یک”دیندار”، امّا، پیوسته ناگزیر خواهد بود از شاخ به شاخ شدن با شاعِر رند ِ ما!
“روشنفکر ِ دیندار ِ” نبوده و نبودنی‌ی شما، می‌خواهم بگویم، اگر می بود نیز، چون”گوهر ذاتِ” خود را می نمود، روشن می‌شد که از “تخمه‌ی” حافظ نیست!
**** گفته ام این را؛ امّا میخواهم یک بار دیگر نیز بگویم، روشن تر و کوتاه تر، که “روشنفکرِ سکولار”گونه ای همان گویی در خود دارد، و؛ بر عکسِ، “روشنفکرِ دیندار” مفهومی ست از درون نا همخوان با خود: که نخستین این دو به “سه گوشه‌ی چهار پهلو”می‌ماند، و دومین، امّا، به”سنگ سیاه ِ حجر الاسود”!و
شما
-آقای دکتر سروش!-
به “سکولاریسم” یا “لایتیسیته” نیز “جفا” می‌کنید؛ زیرا از “روشنفکران سکولار”یا “لاییک” چنان سخن می‌گویید که انگار این گونه روشنفکران، همگی، بی خدا یا بی دین و حتّا ضّد دین اند.
البّته که چنین نیست. “سکولاریسم” منطقا برابر با، یا به بی معنای، بی خدایی یا بی دینی یا دشمنی با دین نیست. “سکولاریسم” تنها به معنای باوره‌ی جدا داشتن “دین” و “دولت”یا “حکومت” از یکدیگر است. همین و بس. دینداران نیز، البّته که، می‌توانند به کارِ “سیاست” کار داشته باشند، یا ندانشته باشند، امّا هر یک، نه چون یک “دیندار”، یا باور دارنده ی به دین یا مذهبی ویژه، بل، که تنها، و همچون همگان در هر مردم سالاری(دموکراسی)، چون یک”شهر وند”، یعنی برخوردار از همه‌ی حقوقی که”قانون اساسی”ی کشور برای شهروندان بر شمرده است.
***** اعتزالیان نیز”پیشینه و پیشانی”ی “روشنفکرِ دینی”را”بلند”تر نمی‌کنند:
شما همه‌ی سخنان ِ خود، در “گفتارِ”خویش را در این مصراع کوتاه می‌کنید:
“چراغ مصطفوی با شرار ِ معتزلی”.
“شرارِ معتزلی”، امّا، نه تنها از “چراغ مصطفوی” بر نمی خیزد، بل، که، هر چه بیشتر بدرخشد، این فروغ آن چراغ را کمرنگ تر هم می‌کند.
خرد ورزی و بگو مگوی”اعتزالیان”و “اشعریان”کارِ هر دو شان را، چون نیک بنگریم، به کفر می انجاماند.
فرقی نمی‌کند، برای نمونه، که جهان (وقرآن)را”حادث”بدانیم یا”قدیم”.
بگو مگو در هر سو برآیندهای کفر آمیز خواهد داشت.
اگر جهان را”حادث”بدانیم، معنایش این خواهد بود که زمانه ای بوده است که، درآن، خدا بوده است و جهان نبوده است: یعنی که خدا جهان را هنوز نیافریده بوده است. امّا، اگر”آفرینندگی”از”صفاتِ ذاتی”ی خدا باشد، خدایی که هنوز از”نا چیز ” “چیز”ی نیافریده باشد، چه گونه خدایی ست؟!
از سوی دگر، اگر جهان را “قدیم” بدانیم، معنایش این است که، تا بوده، جهان بوده است. امّا، اگر چنین باشد، پس، جهان را کسی نمی‌تواند آفریده باشد:زیرا یک چیز، هر چیزی، نخست باید نباشد تا سپس بتواند”آفریده”شود. اگر جهان تا بوده بوده باشد، دیگر نمی‌تواند “آفریده”ی خدا باشد: و خودش خداست! زیرا دلیل این که می‌گوییم خود ِ خدا “آفریده”هیچ کس ِ دیگری نیست، این است که می‌گوییم او، تا بوده می‌بوده است!
آقای دکتر سروش!
گمان نمی‌کنم “روشنفکرِ دیندار”به خود اجازه دهد تا از این غلط ها بکند!؟ می‌کند؟! گمان نمی‌کنم!
شاد و خندان باشید! هر چند” ملّتی در خاک و خون ِ خویش دارد می سپارد جان”!
ا. خ

پیش نویسی دیگر بر
نامه ی سرگشاده ای به دکتر عبدالکریم سروش
اسماعیل خوئی

در باز خواندن ِ متن ِ چاپ شده ام از نامه ی سرگشاده ام به شما، می بینم، باز هم، دو نکته را از قلم انداخته ام. هر دو نکته در پیوندند با همان نخستین جمله در متن ِ «گفتار ِ» شما:
«روشنفکری ی دینی طریفت ِ روشنفکران دیندار است.»
۱. واژه ی «طریقت»، که شما آن را در معنای «شیوه ی اندیشیدن» به کار می برید، در زبان ِ فارسی، هاله ی معنایی آشکاری دارد از کاربرد ِ «عرفانی»ی آن. و این، برای من، بدین معناست که شما، هم از آغاز ِ «گفتار ِ» خود، زیرکانه، دارید زمینه را برای گره زدن ِ «روشنفکری دینی»تان به «پیشینه و پیشانی ی بلند ِ» آن، عرفان ِ ایرانی، آماده می کنید. این چندان مهم نیست.
۲. مهم گذار ِ سفسطه آمیز ِ شماست از «روشفنکری دینی» به «روشنفکر دیندار».
حرکت ِ منطقی ی «روشنفکری دینی» به سوی «روشنفکر ِ دینی»ست، نه «روشنفکر ِ دیندار».
با همین چرخش یا پیچش ِ مفهومی ی کوچک، اما سخت زیرکانه، شما کار را بر سنجندگان ِ اندیشه ی خود دشوار می کنید.
«روشنفکری دینی» نداریم، و، در نتیجه، «روشنفکر ِ دینی» هم نداریم. شما، اما، به جای «روشنفکر ِ دینی» بی درنگ و با یک جهش ِ زیرکانه، «روشنفکر ِ دیندار» را می نشانید، تا من، همین که بگویم:
««روشنفکر ِ دیندار» نداریم»،
شما در میان ِ سخن ام بپرید که:
– «چه طور نداریم، آقا! مگر کورید؟ روشنفکر ِ دیندار فراوان هم داریم: خود ِ من یک نمونه اش. آل احمد یک نمونه ی دیگر. دکتر شریعتی… اکبر گنجی…»
– نه، دکتر جان!
یعنی بله، آقای دکتر!
البته که «روشنفکر» می تواند «دین» هم داشته باشد. همچنان که هر «فیزیک دانی» – نمونه وار می گویم – می تواند «دین ِ» خود را داشته باشد، و هر اقتصاددانی. بزرگ ترین فیزیک دان ِ تاریخ، تا امروز ِ جهان – انشتین بوده است، و بزرگ ترین اقتصاددان، تا امروز ِ جهان، مارکس. و هر دو نیز «یهودی» بودند. اما نه آن یک فیزیک را به دین ِ یهود (ی) گره زد، و نه این یک اقتصاد را.
و «روشنفکری ی دینی» نداریم، یعنی «روشنفکری ی اسلامی» و «روشنفکری ی یهودی» و «روشنفکری ی مسیحی» نداریم، در آن معنا که «علم ِ دینی» نداریم، یعنی «فیزیک ِ اسلامی» و «شیمی یهودی» و «اقتصاد ِ مسیحی» نداریم.
ویژگی ی «روشنفکر» در دین نداشتن نیست.
ویژگی ی «روشنفکر» در این است که او می تواند دین ِ خود را از روشنفکری خود، و روشنفکری خود را از دین ِ خود جدا و آزاد بدارد.
«روشنفکر» ی که چنین نکند، یا نتواند چنین کند، «روشنفکر» نیست: همان مامور ِ نامعذوری است که آن روز، نزدیک به سه دهه پیش از این، همراه با آن «حاج آقا»، به دانشگاه ِ تربیت ِ معلم آمد، تا زمینه چینی کند برای «پاک سازی و بازسازی ی اسلامی» دانشگاه ها و دستگاه ِ آموزش و پرورش ِ ایران، یعنی بزرگ ترین و فراگیرترین جنایت و خیآنتی که دستاربندان ِ ایران ستیز و جهان ستیز و فرهنگ ستیز و هنر ستیز و زیبایی ستیز و زن ستیز و شادی ستیز و همه چیز ستیز ِ بی همه چیز، به نام ِ «انقلاب فرهنگی» بر ایران ِ ما و مردمان ِ ما و آینده ی فرزندان ِ ما روا داشته اند.
یازدهم نوامبر ۲۰۰۷ – بیدرکجای هامبورگ

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*