“کفن امام پاره شد. منظره بدن امام در این حالت واقعاً جلوه ماندگاری ثبت کرد. تلاش مردم برای رساندن دست خود به تابوت امام، مشکلآفرین شد. در حدی که کفن امام پاره شد و در رسانهها منظره بدن امام در این حالت! واقعاً جلوه ماندگاری ثبت کرد “
هاشمیرفسنجانی کارنامه و خاطرات سال ۱۳۶۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در میدانِ فاطمیی تهران، پشتِ فرمانِ تاکسی، منتظر مسافر بودم. چند ماهی بود از حبس خلاصی یافته. هیچجا به من کاری وا نمینهادند. بیپولی بود و غمِ نان. آبدارچی هم که میخواستم بشوم سوءسابقه میخواستند و من سابقهدار شده بودم.
دو مسافر تهِ تاکسی نشسته بودند. سه مسافر کم داشتم تا راهی بازار شوم. رادیو از صبح قرآن پخش میکرد. دل تو دلام نبود. شنیدنِ خبرِ مرگِ هیچکس برایم دلپذیر نبوده است، اما دروغ نگویم. این بار فرق داشت. نه خوشحال بودم نه غمگین. دلآشوبه داشتم. ۱۲ خردادماه از طریقِ رادیو تلویزیون از مردم خواسته شد که برای امام دعا کنند. بعدتر مشخص شد که خمینی ۱۳ خرداد تمام شده بود. محمد حیاتی، گویندهی پُرسابقهی رادیو ایران با صدای بغضآلود خبر را خواند: انالله و اناالیه راجعون. روح بزرگ خدا به ملکوتِ اعلی پیوست.
دو مسافر را از ماشین پیاده کردم: تعطیل است، کار نمیکنم. چنان با خشونت گفتم که مسافرین بدونِ هیچ اما و اگر از ماشین پیاده شدند. به سرعتت به طرفِ یکی از فرعیهای خیابان فاطمی، راندم. پس از گذشتِ آنهمه سال هنوز از خود میپرسم چرا به آن سمت راندم. این خیابان آخرین زیستگاهِ علی محبی بود که قلباش به فرمانِ خمینی از حرکت باز ایستاد. میخواستم زنگِ در خانهی علی را به صدا درآورم، او را از خواب بیدار کنم و مژدهگانیام را بگیرم. به منزل علی رسیدم. توقف کردم. از علی هیچ خبری نبود. میدانستم اینجا نیست. دفنگاهش گورستانی است در اهواز و او آرام زیرِ نخلی که بدان عشق میورزید خفته است.
جمعه ۱۲ خرداد: بغض گلویم را فشرد در نماز جمعه پیام ایشان را به صورت لطیفی گفتم که هم مردم متوجه شوند و دعا کنند و هم باعث انفجار نشود. با احمد آقا در باره رهبری و مسائل بازنگری قانون اساسی صحبت شد. قرار شد در اتمام کار تسریع نماییم.(۱)
شنبه ۱۳ خرداد: ساعت سه بعدازظهر احمد آقا تلفنی اطلاع داد که حال امام وخیم شده و خواست با سایر رؤسای قوا سریعاً به جماران برویم. امام به زحمت نفس میکشیدند. فقط یکبار چشم باز کردند و بستند و این آخرین نگاهشان بود. با تلفن اعضای مجلس خبرگان را احضار کردیم که تا فردا صبح خودشان را به تهران برسانند. قرار شد اعلان فوت را به پسفردا موکول کنیم یعنی پس از انتخاب رهبر(۲)
میلیونها نفر در مراسمی غیردولتی به استقبالاش رفتند و نه به همان تعداد که جمعیتی میلیونی در رفتنش سیاه پوشیده و گریبان چاک دادند و بیقلبترین موجودی که نمادِ بیمعرفتی و بیعاطفگیی مطلق در تاریخ ایران بود را به تاریخ شانزدهم خرداد به خاک سرد سپردند. او که از آغاز و در پشتبامکشیهای آن بهمن یخزده و انسانکش، ندا سر داد: اینها از بشر خارجاند[…] و مجرم نیاز به وکیل ندارد.
هم او که با جوشاندهی مذهب و شمشیر خرافات گردن خردورزی نهیف ایرانی را از بدن جدا کرد و فرهنگ و سیاست ایران را یکسر به پلیدی کشاند، آنسان که رهایی از میراثاش به آرزوی ۳۹ سالهی انسان ایرانی بدل شده است. انسانزدایی را به واسطهی مذهب بر روان زخمخوردهی تکتک ایرانیها آوار کرد، او برخلاف نظر داستایوفسکی که از زبان راسکولنیکوف در جنایت و مکافات بیان کرد “انسان نمیتواند به کلی بدون ترحم زندگی کند” در تمامی هستیاش بیترحم عمل کرد و زیست.
شاخص اصلی و سپهسالار ارتجاع در تاریخ ایران بود. میراثاش سایهای است که هنوز آسمان سرزمین پرآفتابمان را کدر نگاه داشته. برای او همهچیز در حفظ نظام خلاصه میشد و بس. “برای حفظ نظام نماز، روزه و حج را میتوان تعطیل کرد.” و “دروغگویی، شرب خمر، جاسوسی و ترک نماز” را مجاز شمرد.
اشکال از او نبود که اینهمه را در کتاب ولایت فقیه در سال ۱۳۴۸ نوشته و گفته بود. کتاب را از زیر دشکچهاش و درخت سیب نوفللاشاتو بیرون کشید و آنرا درسنامهی انقلاب کرد. چرا که غیاب دیگران چنان حضوری به وی بخشید که هیچ راهی به غیر از خود باقی نگذاشت. ظهور خمینی باخت مدرنیته و روشنفکری ایران بود. ماهزدهگان را چه تقصیر، آنجا که بخشی از روشنفکری جامعه دراز به دراز رو به قبله شدند، نَصرُمنالله گویان به دنبالِ امام افتادند و بر پُشتِ بامها، فریادِ اللهاکبر سر دادند. خمینی ولایت فقیهاش را نوشته بود گیریم مدتی کوتاه که زیر درخت سیب خودش را خنک میکرد و تسبیح میچرخاند زیر تشکچهاش پنهان کرد و خاک بر رویش ریخت تا دیده نشود. قرار بود بهشت را از آسمان بر زمین کشد. جهنمی ساخت که زنگ تفریحش دوش گرفتن با آب دویست درجه شد. به تقریب اکثریت نزدیک به مطلقِ گرایشهای عمومی جامعهی روز ایرانی حمایتش کردند. لیبرالها و ملیمذهبیها به پابوسش رفته و کلاه از سربرداشتند و بر دستانش بوسه زدند، چرا که در سیمای آقا نماد یک انسان دموکرات مشاهده کردند. برای روحانیون از طالقانی و منتظری تا دیگران مفهومی معادلِ تقوا داشت. بخشی از چپ آن روزگاران وی را نماد عدالت اجتماعی انگاشت، هم از اینرو میخواستند با “آقا” و از طریق راه رشد غیرسرمایهداری به سوسیالیسم برسند!
جامعهی ایرانی غافل از آنکه وقتی چیزی را بر میگزیند به گونهای شگرف اندیشههای وی را تکثیر و باطنی میکند. با شعار “الله اکبر. خمینی رهبر” همصدایی کرد و تاسفآور آنکه بخش بزرگ روشنفکریی ایران در برآمد انقلاب ایران بر خواستههایش لباس نپوشاند بلکه عریان و قوزکرده با صدای غالب همآوایی کرد. همه چیز مستحیل شده بود در خمینی. آنقدر “آقا” بزرگ شد که مقاومت در برابرش به ناممکنها پیوست. و اینگونه بود که بخش مهمی از مرشدانِ سیاسی ایران -تا امروز- از پی مستی تودهها هر تباهی را پیروزی خوانده و مدام از هراس دور افتادن از مردم از خود دور افتاده و با خویشتن خویش وداع میکنند.
سادهترین نوعِ مرگ برایش رقم خورد. حقاش این نبود. او شوکران را به نوشداروی جامعه بدل کرد؛ ایران را تا حدِ رذالتِ خود پایین کشید.. حقاش نبود به این سادهگی برود. یادِ همهی همسفرانام در راهروی مرگ برایم زنده میشود. صدای نیری و پورمحمدی و رئیسی و قاضی مقیسه از پشت دیوارهای گوهر به گوش میرسد: ببریدش چپ.
بچهها بلند شین. چقدر میخوابین. خمینی مُرد!