نویسنده: محسن نکومنش فرد
طرح جلد” ستاره تراب زاده طاری
چاپ نخست: بهار۲۰۱۴
ناشر: أرش – سوئد
کتاب شامل یازده بخش است در۲۷۴ برگ. داستان زندگی دختری متولد ایران که پس ازمدتی به سوئد رفته درآسایشگاه روانی تحت درمان قرارگرفته است. همو روایتگر این اثراست و قهرمان اصلی کتاب. درنخستین برگ کتاب زیرعنوان «پیشکش» خودش را این گونه معرفی کرده:
«من سارا هستم. دست نوشته هایم را به مسعود فیروزآبادی و انتشارات آرش هدیه می کنم کسی که انسان کامل نیست، با سردرگمی هایش و با شلختگی هایش ولاجرم بد قولی هایش».بعد، با ذکراسامی برخی بازیگران اثر تا پایان کتاب؛ فقط برای یکبار دربرگ۲۲۷ ودیگراسمی از او نیست.
پیام سارا دو پهلوست. بیشتر، رابطۀ نویسنده ومولف را یادآور می شود. تذکر بجایی ست از ناراستی های اکثر ناشران. بگذریم که آفریدۀ نویسنده درنقش های گوناگون مظهردگرگونی ها درتاریخ معاصر کشور است.
داستان از آسایشگاهی در سوئد شروع می شود. زمانی که بیماران را به پیک نیک می برند. راوی عاشق مردیست به نام لئونارد، فکر می کند که دانیلا می خواهد لئونارد را ازچنگ او برباید:
« دانیلا زیبا بود اما حرکاتش طوری بود که نمی توانست مرد محجوبی چون لئوناردوی مرا به سوی خود بکشاند».اشاره ای دارد به رفتار و خلق وخوی دانیلا که ساعتی پیش شورت پُرازخون خود را دریک لیوان گذاشته : «به یکی ازپرستارهای مرد بیمارستان پیشکش کرد، آن هم جلو چشم چند تا ازمریض ها بیا این خون دَدَردونمه. بروبشورش. اگرم دوست داشته باشی می تونی قبل از شستن بو بکشی». همو، خواب عشقبازی خود با لئوناردو را با زبانی لخت بازآفرینی می کند و فضای «پوچ و کسالت آور غمکده ی اسایشگاه را» برای خواننده شرح می دهد.
آشنائی آن دو درگذشته هاست. اززمانی که به طرفداری درحزب سیاسی فعال بودند. دریک مأموریت :«ازطرف حزب برای شناسائی و تدارک مقدمات یک عملیات پشت او برترک موتورنشسته بودیم». با احساس گرمای تن لئونارد، حالت خوشی ازلذت جسمانی برتن جوانش می نشیند و حالا هردو پس از سال ها درآسایشگاه روانی رو درروی هم قرارگرفته اند. خیال است یا توهم؟ آیا گذر از آسایشگاه های روانی وبستری شدن درآنجا، بخشی ازسرنوشت فعالین سیاسی ست؟ تجربه ها نشان داده که حد اقل درکشورما چنین بوده، با ازسرگذراندن جنبش های سیاسی، این داوری چندان بعید نبوده و دور از انصاف نیست.
در روزپیک نیک وقتی دختر روایتگرمتوجه می شود که دانیلا تنهاست به او نزدیک شده و سرگرم درد دل می شوند. صحبت به عشق وعاشقی کشیده می شود. دانیلا می خنند: « با همان لحن بی پرده ی همیشگی اش گفت می دونی برادرم نذاشت من با احمد ازدواج کنم که خودش منو بکنه». با مشاهده سکوت و بی توجهی مخاطبش اضافه می کند که «جدی می گم خودش عاشق منه. بچه هم که بودیم خودشو خیلی به من می چسبوند. حالا اگه یه روزی ببینمش بهش می گم که دوستش دارم، مثل همون دوست داشتن احمد. بهش می گم که می تونیم با هم بخوابیم». می پرسد حالا هم احمد را دوست داری می گوید: «حالا دیگه نه فقط می خواهم با برادرم بخوابم، با پطروس مقدس حواری عیسی مسیح. دیگه فقط با اون می خوابم . . . من آنقدر حشری هستم که خود پدر مقدسم حشری کنم! اگه پطروس حاضر نشه با من بخوابه می رم سراغ پدر و خودمو ازش حامله می کنم. امروز نیاز به یک مسیح، بیش تر از زمان عیساست». همان روزاست که راوی درموقعیتی که لئونارد روی چمن ها درازکشیده اورا ازدست پرستارش گرفته و دراغوش می کشد. سرانجام توسط پرستارها ان دو را ازهم جدا می کنند: «ازدرعقب سوار خودروکردند ودو پرستارهرکدام در یک طرفم نشستند و راننده خودرورا به طرف آسایشگاه به حرکت درآورد».
صراحت کلام و رُک گویی درگفتمان ها، ازپدیده های تازه ای ست که واردعرصه ادبیات زنان شده و باید قدردان فضای باز وآزادی بیان شد.
بخش دوم کتاب شرح حال زندان و شکنجه گاههاست. راوی درحالی که دست و پایش به تخت بسته شده نیمه برهنه زیر شکنجه بازجوهاست. پس ازشکنجه به سلول برمی گردانند. مردی را به داخل سلول می اندازند. سرتیم ومسئول او درحزب بود. «قبلا خیلی لاف می زد لاف مقاومت و مبارزه اما هرچه بود اورا شکسته بودند». ازمأموریتی می گوید که قرار بود تاجری را موقع بستن مغازه اش بکشند. دختری که میکائیلیا نامیده می شد مأمورحمل اسلحه دراین عملیات بود. که بعدها هرگز دیده نشد «به او قرص سیانور داده بودند».
مرد درحالی که شکنجه گر، گردن او را فشار می داد که این زن را می شناسی یا نه می گوید: «من این خانمو نمی شناسم. من به جرایم خودم اعتراف کرده ام. اما این خانمو نمی شناسم. اگه به اتهام آشنایی و هم کاری با من اینجاست این بی گناهه من اینو نمی شناسم». ازضربت سیلی ها لال شده و روی زمین می اقتد. مرد بیهوش را ازاتاق بیرون می برند.
این بار دختر راوی را عریان به تخت بسته وبه شدت شکنجه ش می کنند: «بدنم مورمور می شد. ازخجالت ازشرم، ازسرما، ازخشم بند بند بدنم تیر می کشید. سرد می شدم. داغ می شدم هیجان مرا می گرفت. . . . عصبانی می شدم. خنده های مسخره ای سر می دادم».
دربخش سوم: زندانی پس ازبرخورد باآن مرد آزاد می شود. درخیابانی خلوت ازماشین پیاده می کنند و می گویند آزاد هستی برو. چندروزی رادرخانه با مطالعه کتاب می گذراند. درخیال، وحشت تجاوز شکنجه گر زندانبان، وتصویر وحشیانۀ مجریان قانون درذهنش جان می گیرد، می نویسد : «دست زبری از لبه های شورتم عبورکرد و سردی چندش آوری در پوستم دوید. احساس کردم خونریزی دارم. دستهایم بسته بودند. و نمی توانستم زنانه گی ام را لمس کنم. به خودم گفتم بگذاراین مرحله هم هرطورکه پیش می آید بگذرد. من قدرت تغییر هیچ جیزرا ندارم . . . ملافه خونی شود یا نه. چه فرقی می کند که زنانگی ام را این دست های زمخت آلوده کند».
در این بخش ازکتاب عملیات قتل سرهنگ که برعهده راوی گذاشته شده، جالب ترین صحنۀ داستان و ازخواندنی ترین بخش های روانی این اثر است: «حکم را یک گروه پنج نفره در درون حزب صادر کرده اند وحالا من باید آن چه را که بارها مرور کره ام و ازحفظ شده ام پیش از اجرای مأموریتم به گوش او برسانم» راوی سرهنگ را دردرون ماشین گیرآورده با شلیک گلوله ای او را خاموش کرده است ومی خواهد حکم دادگاه را برایش بخواند : «وظیفه ای که ازطرف ملت بردوشم گذاشته شده است حکم را بدون وقفه می خوانم بی توجه به آلبرتو که قرار است مرا ازاین مهلکه به در ببرد . . . . . . درخودرو را باز می کنم وبرای اطمینان از فاصله ای نزدیک گلوله ای درمغزش خالی می کنم . . . آنقدر باسوژه ام مشغولم که صندلی عقب خودرورا ندیده ام. شاید هم دخترک خودش را به کف ماشین چسبانده بوده است . . . . . . با آخرین شلیک من سرش را ازصندلی عقب ماشین بلند می کند. . . . نگاهش همه چیز را به استهزا می گیرد . . . درلرزش خفیف امواج این چشمان تابوتی شناور است که مرا در آن دراز به دراز خوابانده اند».
از زیبایی و استواریِ بیان، چرکینی و زهر جنایت در ذهن خواننده رنگ می بازد. خیره در حلقۀ چشم دخترعلیل، خودش را می بیند حلق آویز، درمیان هزاران نفر با دار و طناب در زندان ها. دختر در بهت و سکوت، پنداری از تماشای انبوه حلق آویزان در مرداب فریب و نادانی آن تیره بختان فرو رفته است.
داستان را دنبال می کند. دختربچۀ علیل سرهنگ درصندلی پشت نشسته است، و باچشم باز شاهد شلیک گلوله به او پاشیدن خون به سروصورتش کوچکترین عکس العملی بروز نمی دهد. سرهنگ کشته می شود. اما، نگاهِ معصومانۀ دختر بچه با چشم های مغولی، در دل راوی رخنه می کند. چون کِرم بدخیم درجانش لانه می بندد. نگرانی، بیم وهراس و وحشتِ بارور شده تا پایان کتاب با اوست. نگاهِ سنگین و خاموش دختر بچۀ علیل، روایت نانوشتۀ روانی شدن راوی و بیماری او درآسایشگاه روانی را رقم می زند.
نگاهِ هوشمندانۀ نویسنده را باید یادآور شد، که صحنۀ ترور سرهنگ را به دقت به نمایش گذاشته و آسیب شناسی اجتماعی سانسور وخفقان را درجامعه های عقب ماندۀ سنتی توضیح می دهد.
راوی که هنوز بهت زده دختر بچه را نگاه می کند : « باصدای البرتو به خودم آمدم. نمی دانم چند بار مرا صدا زده است». ازماشین خارج شده پشت موتورسوارنشسته به سرعت حرکت می کنند. راوی درخود فرورفته عقب سر زندگی را درآینه ذهن ش تماشا می کند:
«مفاهیمی چون شهادت را، غیرت را، ناموس را، مقاومت را ومبارزه را. کلماتی که برای فریب من ابداع شده اند. کلماتی که با شیر مادر به من خورانده اند. بدون آن که حتا امروز مفهوم آن ها و تأثیر شان در زندگی ام را درک کرده باشم کلماتی که شخصیت امروزم را شکل داده اند، و فرهنگی را ساخته اند که به آسانی درآینه ی نگاه یک دختر عقب مانده رنگ می بازند و پوچی اش درآینه ی چشمانی بی فروغ برمن نمایان شده است».
راوی، در درگیری باخود و گذشتۀ بی حاصل خود لحظاتِ سخت پرالتهاب را می گذراند. نگاه دختر علیل پریشانی های اورا دامن می زند. درخیال، به اتاق شکنجه برمی گردد، زمانی که مرد شکنجه گر با او هم بستر شده دربستری آشفته و آلوده با خون وعفونت، اورا ترک کرده است. دختر علیل مقابل چشمانش قد می کشد. با همان چشمان مغولی. وحشت و التماس موج می زند. «چرا شلیک کرده بودم؟ چرا زندگی را ازاو دریغ کرده بودم؟ چرا پدر را ازاو گرفته بودم و . . .»
با کناره گیری راوی از فعالیت های حزبی این بخش کتاب به پایان می رسد.
راوی از کشورخارج می شود. داستان عبور ازمرز یادآورداستان هایی ست که پیشتر در خاطرات تبعیدیان یا فراریان آمده است. مردان قاچاقچی، عبور از کوه و دره و رودخانه با اسب درشب های تیره و تار و چه بسا درسرما و ریزش باران شدید، روزها پنهان شدن از دیدبانی ژاندارم ها حرکت کردن و استراحت در دهکده های سر راه تا عبور از مرز وباقی قضایا، تا رسیدن به سوئد. نویسنده محافظه کاری نشان داده ازبیم گرفتاری راوی به چنگ پاسداران اسلام، مسیرحرکت را با شرح مقداری ازکوه ودره و رودخانه وغیره با همسایه اش بیرته، درسوند رسانده که سگش را کشته اند ولی خودش خبر ندارد. بخش چهارم به پایان می رسد.
دربخش پنجم دریک روز برفی درسوئد، دختر علیل سرهنگ را درفروشگاه می بیند. حیرت زده و متعجب می گوید این دختر را که کشته بودند : «مأمور من دستمال را درحلق دخترک فرو برده بود، آرام آرام و لحظاتی بعد رهایش کرده بود. یک نفر مواظب بوده کسی شاهد صحنه قتل نباشد».
بحش ششم پس از ده سالی که از ماجرای اتومبیل و قتل سرهنگ گذشته، با دختر رو به رو می شود. آن دو به بحث می نشینند. دختراز کسی می گوید که حکم قتل ش را داشت: «اوهم گرفتار تردید بود مثل خودت. و همین تردید می تواند او را به خاک سیاه بنشاند. مردی که قرار بود مرا بکشد، بغلم کرده بود و می گریست». وسپس ازهمراهش می گوید که اورا زیرنظرگرفته بود و ازنگاهش واهمه داشت. دستمالی که قراربوده با آن دختر را خفه کند، درجیبش پنهان کرده ازمعرکه می گریزد. « تو خارج از اراده و خواست من مجازات شده ای و خواهی شد».
سارا، بازیگر اصلی داستان آفریدۀ نویسنده، درپایان بخش نهم خود را معرفی می کند. فرزند چهارم یک خانواده است و دوازده سال کوچکتر ازسومین برادرش. پدرو مادر دیربچه دارشده اند. درچهل سالگی مادرچشم به جهان گشوده است. می گوید: «به حوادثی فکر می کنم که پیش ازتولدم برزندگی امروز من اثر گذاشته اند وبعد به روند رشدم درخانواده که درآن چه امروز تجربه می کنم بی تإثیر نبوده است». همو به علت فعالیت های سیاسی، با ترک خانۀ پدری آخرین دیدار با خانواده اش را تعریف کرده و کشور را ترک می کند: «درخانه ی یکی ازاقوام دور بود. این آخرین دیدارمن با پدرم بود».
بخش های پایانی کتاب، دربیمارستان روانی می گذرد. با حوادثی بین بیماران که راوی در خیال و واقعیت و کابوس، با زندگی دست به گریبان است. درفروشگاه پرستار دخترعلیل را می بیند جویای حال اومی شود. می گوید دیگرپرستار ویکتوریا نیست. پرسش های مصرانۀ او به جایی نمی رسد. پرستار برای رهایی از دست او می گوید با پدرومادرش زندگی می کند حالش هم خوب است. راوی درمانده، به این نتیجه می رسد که :«ویکتوریا هرگز به سوئد نیامده و همه چیز حاصل خیالات من است. آنچه خیال نیست اعدام سرهنگ است وآن نگاهی که سرنوشت مرا تا امروز رقم زد».
کتاب بسته می شود.
احساس عجیبی ازمطالعه این اثر دردل خواننده رخنه می کند. پنداری روایتی از بیراهه رفتن ها، سر درگمی ها و سرگیجه گرفتن های جامعه درحادثۀ بهمن ۱۳۵۷ است که درفردای برآمدن دستاربندان، ازخدعه وفریبی که ملت ساده دل واحساسی خورده بودند گیج شدند. سارا، آفریدۀ نویسنده تجسّم جامعۀ ایران است که تحت تأثیر پُرسروصدای «آزادی» وهیاهوهای خودجوش، به ضرورت هماهنگی با کاروان سنتگرایان متحجربه راه افتادند، روشنفکران معترض گردهمایی شب های بارمرمررا در رفتن به مساجد و نشستن پای منبر ترجیح دادند. منبری ها مردم را به نافرمانی و انقلاب و ریختن به خیابان ها فرا می خواندند. تبلیغات گسترده تند و تیزملایان دلخواه و باب طبع همگان بود. حکومتی را که باهمۀ کمبودهای وارداتی واکتسابی، رو به دنیای پیشرفته بود، تباه کردند. شلیک گلوله برمغز سرهنگ، تمثیلی از تباهی مغز تجدد درایران است توسط یک مبارز انقلابی پُر احساس اما، با کمبود خردِ دوراندیشی! هکذا دخترعلیل، ذهنیت علیل ملتی که درمرکب مدرنیته مات ومبهوت انقلابی را می نگرد، که برای زنده کردن سنت های پوسیده، پدرش را می کشد. درنگاه و سکوت ممتدش به جنایت او دل می سوزاند. آیندۀ جهنمی قاتل را می خواند و بیماری و روانی شدن او را. روانی سارا و بیمارستان روانی، سرنوشت کنونی ملت نیست؟
بازیگران کتاب، آیینه داران تاریخی سال ۱۳۵۷ هستند، که مردی کهن سال ازمنادیان جاهلیت را برتخت حکومت نشاندند. کتاب، روایتی بس خواندنی وعبرت آموزاست که آسیب های دگرگونی آن سال را به درستی توضیح داده است؛ ولو با زبانی رمزآلود.