دمکراسیهای مدرن بر روی حقوق فرد بناشده اند و حکومت با تضمین حقوق بشر در چهارچوب حقوق اساسی- شهروندی ضامن آزادیهای فردی و اجتماعی شهروندان می شود. جوامع اسلامی میان “امامان” خودسر و فردیت خودمختار گیر کرده اند. و بنیادگرایان معمم و مکلا از جمله تمام لایه های گوناگون ولایت فقیهی در ابران نمادهای ضدیت با انسان خود مختاراند. میان خرد و رای(فردیت) که در برابر ایمان و قیمومت است، میان اندیشه آزاد یا تمکین و فرمانبری از امام(پیشوا یا رهبر) باید یکی را انتخاب کرد. انسان خودمختار چون انتخاب می کند، پس در برابر اعمالش مسئول می شود و مومنی که از امام اطاعت می کند و بنابر خواست او به راهی می رود که گویا خدایش آن را می خواهد، مبرا از مسئولیت می شود. “امام” تا زمانی می تواند پیشوا و رهبر بماند که انسان از خود بیگانه مانده باشد. اگر هر کس خود مختار و مستقل شود و خود را تنها گوشه ای از مجموعه حقیقت و موجودی با توانایی بهرگیری از خرد بداند، دیگر نه نیازی به امام یا ولی امر خواهد بود و نه هدایتهای “الهی” او. درست همانگونه که در”غرب”، در جوامع باز و دمکراتیک اتفاق افتاد و در حال اتفاق افتادن است.
تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان مدرن توانست خود را از قید “جبریت” های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن (عصر جدید)، دوران استقلال علم از قیمومت دین سالاران و دگمهای “مقدس”است. دوران کپرنیکوس و گالیله است که “علوم” مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آنها می کنند. انسان در سده بیست از دانش کپرنیکوس و گالیله هزاران گام فاصله گرفته و به پیش رفته است. امروز علم ثابت کرده است که جهان ما متشکل از میلیارها کهکشان و هر کهکشکان متشکل از میلیاردها منظومه است که منظومه شمسی و کره زمین ما تنها می توانند نقش پشه در قیاس با فیل را داشته باشند، یعنی هیچ. میان خورشید مرکز جهان کپرنیکوس تا جهان بیکرانی که خورشید تنها یکی از میلیاردها ستارگان آن است، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما، انقلاب کپرنیکوس و گالیله برش تاریخی و انقلابی از دگم دینی و پایه گذاری دانش بر اساس خرد، بر اساس دانش قابل اثبات و بر اساس تجربه بود که در ادامه آن بشریت امروز به جایی رسیده است که از منظومه شمسی خارج می شود تا کهکشانها را درنوردد (انقلاب علمی،). کپرنیکوس و گالیله زمینه ای را بوجود آوردند( شک به علوم الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم و شکست اقتدار کلیسا شدند.
انقلاب علمی در اروپا موجب گسست نگرش حاکمیت کلیسا(دین) بر فلسفه و اندیشه انسان شد. نگرش کلیسا (دینی- مذهبی، ماوراء طبیعی)، انسان، طبیعت و جهان را نظامی آفریده خدا با قوانینی (دگمهایی) ” الهی” و ثابت می دانست. پیشرفت علوم به تدریج نشان دادند که انسان، طبیعت و جهان دارای قانونمندیهای (درونی) ویژه خود هستند و رابطه علت و معلولی دارند. این شناخت موجب شد که انسان از نگرشی که همه چیز را ” اراده الهی” می دانست به نگرشی دست یابد که منتج از مکانیسم ها و جبریتهای (دترمینیسم های) خودِ پدیده است. یعنی انسان، دیگر طبیعت و جهان را نه از راه ” کتاب مقدس” و مقدسان، که از راه خرد و علم و دانش توضیح می دهد. این امر یک دگرگونی بنیادی و اساس تمدن جدید بشر است: گذار از نقل و ایمان دگم به خرد و دانش و علم قابل اثبات، پذیرش آنچه قابل اثبات است، چه در تطابق با امر “مقدس باشد یا در تضاد و تعارض با آن، که اصولا در تضاد و تعارض با آن بود و هست.
ترجمه “کتاب مقدس” مسیحیان به زبان مردم (آلمانی) و پخش آن در تیراژ غیر قابل تصور سه هزار نسخه (که برای امروز اصولا رقمی نیست) برای اولین بار در تاریخ بشر این امکان را فراهم آورد که فرد مومن خود مستقیم و مستقل با “خدایش” رابطه برقرار کند و از شر وساطت دین سالاران و کلیسا در تفسیر و تعبیر خواست “الله” رها شود. هر کس می توانست خوانش خود را از خواست الله داشته باشد. و این اولین گام بزرگ در راه شکستن اقتدار کلیسا و انحصار کلام الهی، اولین گام بزرک برای فکرمستقل، برای جنبش روشنگری،خردگرایی و دگم زدایی، برای اندیشه های بیرون از چهارچوب ” احکام وموازین” شرع و برای “سکولاریسم” از پائین بود. خرد به جای نقل و ایمان کور.
دوران مدرن، دوران گذر انسان از ایمان و نقل، به خرد و تجربه و علم و دانش است. گذر از نقل و ایمان به عقل و دانش یک انقلاب فکری است. این انقلاب در نگاه انسان به خویش و پیرامونش، پهنه سیاسی را نیز در برگرفت. خردی که شروع به نقد ” کتاب مقدس” و نظم ناشی از آن کرد و سرانجام به نقد حکومت کلیسا، یعنی یکی از “دگمهای” نظم الهی رسید. یعنی بشر دریافت که اگر “خدا” می خواست انسان را هدایت کند، او را تنها نمی گذاشت و به آسمان نمی رفت، در روی زمین، در کنار انسان میماند تا انسان با او بیگانه نشود تا در پی آن شرایطی فراهم آید که عده ای به نام “خدا” انسان را بدل به ابزار امیال زمینی خود، ابزار کسب قدرت و ثروت کنند.
بنیادگرایان اسلامی، از ولایت فقیهیان تا وهابیان، از “روشنفکران دینی” معمم و مکلایی که حکومت دینی- اسلامی- ایدئولوژیک می خواهند تا طالبان و داعش و… از فردیت، از انسان و انتخاب آزاد او می ترسند، از زنی که برای خود شخصیتی شود، از مردی که از پیروی امام سرپیچد، از تساوی حقوقی همه در برابر قانون، از قدرت خلاقیت انسان آزاداندیش، از خرد خود بنیاد، از علم و از هر چه که از چهارچوب حدود “الله” آنها بیرون رود، می ترسند. از نویسنده و هنرمند نقاد و خلاق می ترسند و در سلمان رشدی که نویسنده آزاده ای بیش نیست، “گالیله” جهان اسلام را می بینند و برایش فرمان قتل صادر می کنند. بنیادگرایان از انسانی می ترسند که نه از مرگ(به دست آنها) هراس دارد و نه میلی به “شهادت” برای اهداف آنها. از کسی می ترسند که نخواهد به “بهشت” موعود آنها برود و بخواهد بهشت خود را در روی زمین بسازد و سعادت و خوشبختی را خود تعریف کند. از کسی می ترسند که پذیرای جهنم آنها می شود و در این دنیا به دنبال اموری می رود که شرعا ممنوع اند و زندگی می کند و زندگی کردن را در بهرگیری از لذت دنیا می بیند. بنیادگرایان از شادی انسان، از شرآب و از زنان می ترسند. شربخانه ها را ویران می کنند و زنان را به زیر حجاب می برند و می خواهند آنها را در خانه محبوس کنند تا شخصیت مستقل پیدا نکنند. آنها نگران “نشوز”، نافرمانی زنان هستند و بزرگانشان فرمان به تنبیه آنها می دهند. نگران “طهارت” مومنان و استفاده از پای راست به جای پای چپ به هنگام ورود به “مکان تخلی” اند. با کودکان به رختخواب می روند و (سوء) استفاده جنسی حتا از کودکان شیرخواره را مجاز می دارند. آنها از خنده و شادی، از رنگهای شاد، از موی سر زنان، موسیقی، رادیو و تلویزیون، اینترنت و آنتن ماهواره ای می ترسند. می ترسند انسان آگاه شود. مومن را در محدوده امت به عنوان یک حلقه بی چهره از جمعی یکدست، یک فکر یک پندار و یک کردار و زیر رهبری “امام” می خواهند.
دو “چیز” چشم اسفندیار بنیادگرایان اسلامی است: فردیت و آزادی زنان، از خمینی(معمم) تا شریعتی(مکلا). زن مستقل و صاحب رای برای خمینی “فحشا” است و شریعتی زنی می خواهد که در پی تحقق “وصایت” محمد، یعنی مبارزه برای تحقق جامعه امت- امامتی (فاطمه، چرا فاطمه است) باشد، جامعه ای که در آن مومنان تحت رهبری یک امام، امت یک فکر و یک اندیشه ای و یک عملی را تشکیل دهند که در آن “فردیتی” وجود نداشته باشد: “… اُمت جامعهای است از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هممذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند… افراد یک اُمت یک گونه میاندیشند و ایمانی همسان دارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت…، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را میگزیند… حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد… اُمت یک جامعه متحرکِ مهاجر و دارای ایدهآل است..”(۱).
زن از نگاه بنیادگرایان معمم و مکلا باید در حجاب و در خانه بماند تا هیچ و جزیی از وسائل خانه و زیر کنترل کامل مرد باشد، مردی که در کنترل امام یا پیشوای مذهبی خویش است. از نگاه مسیحیت، زمین مرکز جهان و ثابت بود. گالیله عکس آن را اثبات نمود و فروپاشی اقتدار کلیسا آغاز شد. علم آتوریته و اقتدار کلیسا را در هم شکست. در جهان اسلام زنان و علم تمام هستی ایمانی آنها را بر باد خواهند داد. “ناقص العقل”ها در جهان اسلام سنگرها را یکی پس از دیگری فتح می کنند و این خاری است در چشمان بنیادگرایان. حتا در حکومت بنیادگرای وهابیان عربستان سعودی نیز ۳۲ % معلمان و استادان دانشگاهها(۱۹۹۰) را زنان تشکیل می دهند و این روند در تمام کشورهای و حکومتهای اسلامی، از جمله در ج.ا.ا. ادامه دارد.
امت اسلامی از همان شروع شکلگیری اش در مدینه آموخت، و بد آموخت، که باید حلقه ای از امت و پیرو”رهبر” مسلمانان باشد. زیرا پیامبر در یک دست کتاب و در دست دیگرش شمشیر بود. او (مومن) می بایست آزادی خود را قربانی صلح اجتماعی اش می کرد، و کرد. در اینجا “رحمت” در برابر “کفر” قرار گرفت. رحمت برای عضو جامعه امت مشترک الایمان و شمشیر برای کفار، مشرکان، ملحدان، منافقان و هر کسی که ایمان نمی آورد و تن به “امر به معروف و نهی از منکر” آنها نمی داد. یعنی مومن از استقلال خود و اندیشیدن مستقل از “حدود الهی” ترسید و به دوران کودکی اش برگشت یا در همانجا که بود درجا زد. او قیمومت “الله” را پذیرفت تا زنده بماند. و در نبرد میان خرد و ایمان در تاریخ هزار و چهارسد ساله، خردمندان همواره چنان سرکوب شدند (و اکنون همچنان می شوند) که چراغ علم و اندیشه خاموش ماند، مگر در دوران کوتاه و استثنایی رشد معتزله در عصر بنی عباس، که آنها نیز پس از اندکی به نفع مومنان یکدست و یک اندیشه از میان برده شدند. دورانی که علی شریعتی حدود هزار سال بعد در باره آن چنین می گوید: “… عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق …” (۲). خرد- و علم ستیزی در سده بیست و پس از تحصیلات “عالیه” در پاریس! زمانی که سرچشمه فضل و استاد بزرگ روشنفکران دینی و زینت بخش سایت ملی- مذهبی ها(علی شریعتی)، در باره علم و تمدن و پژوهش و هنر و ادبیات چنین گوید، چه انتظاری باید از فلان آخوند بیرون آمده از حوزه داشت؟
در دنیای مدرن امروز، اگر اسلام بدل به آینه تمام قد “فردیت”های مسلمان نشود، اگر با حقوق بشر و با علم و دانش آشتی نکند، یعنی از یکسو بخواهد همچنان همان مسلمان بی چهره درون امت یکدست و یک اندیشه اش را حفظ کند، و از سوی دیگر به راه رفته اش در ضدیت با خرد خودبنیاد، با حقوق بشر و علم و دانش ادامه دهد و “فردیت” انسان مدرن را نپذیرد، نه توان پذیرش دمکراسی را خواهد داشت و نه هضم حقوق بشر را. برای ماندن راهی به غیر از پذیرش انسان مدرن، “فردیت”هایی که محتوای مسلمانی اشان را خود تعریف می کنند، وجود ندارد. یا ارتجاع سیاه و واپسگرایی، یا مسلمان خردگرا و قائم به ذاتی که حقوق بشر و دمکراسی را می پذیرد. گالیله و گپرنیکوس که با علم پایه اقتدار کلیسا را فرو ریختند، هر دو هم کاتولیک بودند و هم از پایه گذاران اندیشه های ساختارهای دمکراتیک نظم سیاسی. یعنی می توان با حفظ فردیت خود، همچنان “مسلمان” ماند، اما مدرن شد و با نیازهای انسان مدرن حرکت کرد، همچون میلیونها مسلمان مدرنی که در جوامع باز زندگی می کنند. زیرا ساختار حکومت دمکراتیک به گونه ای است که حکومت ( یا دولت) در افکار و اندیشه ها یا دین و مذهب یا مرام ومسلک شهروندش دخالتی نمی کند و در ارزشها بی طرف است. مدارا، همزیستی مسالمت آمیز یا تساحل و تسامح اجتماعی از جمله پایه های نظم دمکراتیک اند. دمکراسی و حقوق بشر از درون دین و مذهب نمی آیند و نتیجه رشد و تکامل اندیشه و معرفت انسان به ویژه پس از جنبشهای روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی اند. مسلمانی که به هر دلیل این دو مهم را نپذیرد، در دوران میانی (قرون وسطا) زندگی می کند. دمکراسی بر روی تکثر ارزشها بنا می شود و نه یکدستی جامعه در اندیشه و عمل. یعنی “مسلمانان” می توانند با حفظ ارزشهای فردی خود، از نگاه فرهنگی، همچنان مسلمان بمانند اما بپذیرد که برای اداره امورعمومی جامعه نه نیازی به کتاب “مقدس”هست، و نه نیازی به امام یا “ولی امر”، همچنانکه در دمکراسیهای مدرن اتفاق افتاده است. در آلمان، یکسوم شهروندان کاتولیک، یکسوم پروتستان و یکسوم بی دین و مذهب به همراه میلیونها مسلمان و پیرو سایر مرامها و مسلکها هستند. یعنی از یکسو حقوق مساوی همه در برابر قانون تضمین است و از سوی دیگر هرکس ارزشهای خود را دارد و بر اساس آنها زندگی اش را شکل می دهد. حق انتخاب آزاد پوشش برای همه تضمین است، هر کس خواست با- یا بی “حجاب” می شود.
دعوای بنیادگرایان اسلامی با “غرب”، با دمکراسی و حقوق بشر، دعوای فردیت و خود مختاری انسان آزاد و قائم به ذات با مومنی است که می خواهد در امامش حل شود. فردیت و امت دو پدیده متضاداند، یا جای این است یا جای آن. در دمکراسی، ملت جمع شهروندان خودبنیادی است که حقوق پیشاحکومت دارند و قوای حکومت منتج از اراده آنها است و نه مانند امت برعکس. برای دمکراسی و حقوق بشر اصولا مهم نیست که دین و مذهب یا مرام و مسلک شهروند چیست. زیرا دمکراسی تنها فردیت خودمختار می شناسد و بنیادگرایان اسلامی در پی ساختن امت یکپارچه با امامی (رهبری) در راس آن هستند که مومنان را هدایت کند. دمکراسی “هادی” ندارد، مدیران منتخب دارد که با رای مردم می آیند و می روند، برای زمانی محدود، و برای اداره امورعمومی جامعه و نه برای “نجات”. یعنی رسالتی در کار نیست. در جامعه امت- امامتی، در جامعه ای که حکومتش بر اساس ایدئولوژی یا احکام و موازین اسلام ساخته شود، امت اسلامی زمانی به “رحمت” الهی دست خواهد یافت که مومنان در پی هوا و هوسهای فردی و تمایلات لذت جویانه نروند، آزاد نیاندیشند و تنها از امام پیروی کنند. در دمکراسی “رحمت” هنگامی می آید که شهروندان با استفاده از خرد خویش تلاش و مصرف می کنند، بنا به نیاز و توان.
پیش از اسلام جامعه عرب “متکثر” بود. نماد آن “صنم”، بت های گوناگونی بودند که هر کس برای خود می توانست یکی داشته باشد. بت هایی که همه جا بودند، در خانه، در معابر یا در کعبه. در مکه هر خانه ای “صنم” خود را داشت، نه الزاما به عنوان خدا و برای پرستش. زیرا اگر خواست صاحب صنم برآورده نمی شد، بعضا بت را ویران می کردند و یکی دیگر می ساختند. با فتح مکه در سال ۶۳۰ میلادی توسط امت محمد و پیروزی اسلام و نابودی تمام “صنم”هاُ، تکثر عملا از میان رفت و تنها یک چیز ماند: کلام الله که پیامبر محمد آوردنده آن و خود نماد پنداری و کرداری و گفتاریش بود. و از آن زمان تا کنون، امت همچنان در محدوده ایمان به حدود، در محدوده احکام و موازین شرع، در محدوده “توضیح المسائل”ها و رساله های عملیه نگه داشته و هر نوع بدعتی سرکوب شده است. شمشیر برنده داموکلس “کفر” همواره بالای سر تمام مومنانی قرار داشت و هنوز دارد که بخواهند از حلقه یکدست امت خارج شوند و به عنوان فردیت خودی نشان دهند. اگر”رحمت” الهی واقعا رحمت است، دیگری چه نیازی به قتل دگراندیشان یا گشتهای محسوس و نامحسوس برای ارشاد، یا شلاق و تعزیر و جریمه است. این چگونه رحمتی است که عدم پذیرش آن موجب مرگ می شود؟ یعنی هدف واقعی گشت ارشاد یا امر به معروف و نهی از منکر مجبور ساختن شهروند به پذیرش “رحمت” و زندگی بر اساس احکام شرع است تا فردیت انسان نتواند شکل بگیرد. آزادی را در نطفه خفه می کنند تا کسی هوای “سرکشی” نکند و از “حدود” خارج نشود.
ولایت فقیهیان، در ج.ا.ا.، فرمانبری از “خدا” را به فرمانبری از امام، و در زمان پنهانی امام دوازدهم از انظار (آنگونه که آنها مدعی اند)، به اطاعت بی چون و چرا از حکومت مجتهدان کرده اند تا به حاکمیت ناحق خود ادامه دهند. برای امت دوران محمد، مساوات میان مومنان (آیه ۴۹ از سوره ۱۴) جذابیت داشت. و آن “مساوات” مطروحه در کتاب مقدس یا سنت پیامبر و امامان برای دوران سده بیست یکم با معیارهای حقوق بشری، تبعیض و بی عدالتی محض است. از نگاه حقوق بشر، حیثیت انسان خدشه ناپذیر است و نه حیثیت فرد “مسلمان”.
قانون اساسی مسلمانان بنیادگرا قرآن و قانون اساسی تمام نظامهای دمکراتیک اعلامیه جهانی حقوق بشر است. هر دوُ برای هر دو نگاه، خدشه ناپذیراند. اولی قانون برفراز انسان و گویا الهی است و دومی حقوق پیشاحکومت انسان است تاهیچ حکومتی نتواند برفراز زمان و مکان به حیثیت انسان و حقوقش تعرض کند. اولی در تضاد با دستاوردهای جنبش روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی و دومی نتیجه تاریخی- منطقی این سه جنبش است. اولی تنها انسان مسلمان می شناسد و دومی انسان را تنها به دلیل بیولوژیک انسان تعریف می کند. حقوق بشر تقسیم حقوقی انسان را از بنیاد رد می کند و حکومت را موظف به تضمین مفاد آن می داند. در دومی تقسیم انسان به خوب (مسلمان) و بد (نامسلمان) یا مرد و زن یا … پایه و اساس است. در دمکراسی حقوق مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر آموزش و تعلیم داده می شود، از مهد کودک تا دانشگاه. و در حکومتهای دینی تمام این ارزشها “تکفیر” می شوند. و میان این دو، سرانجام تنها می توان یکی را انتخاب کرد.
قانون اساسی مقدس ولایت فقیهیان و تمام کسانی که حکومت ایدئولوژیک- دینی می خواهند، قرآن است. اما امضای ج.ا.ا. زیر اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز هست. ولایت فقیهیان برای دومی (حقوق بشر) “تره” هم خورد نمی کنند و ساختار سیاسی- اجتماعی خود را بر روی اندیشه هایی بنا کرده اند که سراسر ظلم و تبعیض است. ماده هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر برای بنیادگرایان اسلامی عین “شرک” است، زیرا بنابر آن: ” هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهرمند شود. این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و همچنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان می باشد و نیز شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس می تواند از این حقوق، منفردا یا جمعا، بطور خصوصی یا بطور عمومی، برخوردار باشد”.
آزادی تغییر مذهب!؟ آزادی اظهار و انتخاب عقیده و ایمان!؟ یا تساوی حقوقی همه در برابر قانون(ماده هفتم)!؟ اینها همگی برای بنیادگرایان معمم و مکلا و برای ایمانشان سم مهلک اند!؟ بنابر حقوق بشر، مومن می تواند، برخلاف بیان بسیار روشن و آشکار کتاب مقدس، بدون هراس از حکم “ارتداد” از اسلام خارج شود، یا بر فرض “کفر” گویی کند و (مثال) مسلمان و نامسلمان، شیعیان و سنیان یا زنان و مردان یا مجتهدان و مومنان عادی را دارای حقوقی مساوی در برابر قانون بداند!؟ بنابر حقوق بشر، هر کس حق زندگی و آزادی دارد(ماده سوم)، حتا کافران و مشرکان و ملحدان و ازدواج آزاد زن و مرد مسلمان با نامسلمانان و تساوی حقوق در زندگی مشترک (ماده شانزدهم) باید اساس حقوقی و تضمین باشد. آزادی عقیده و بیان(ماده نوزده)، ناشی بودن قوای حکومت از ملت(ماده بیست) و حق قانونگذاریش !؟ اینها همگی تنها بخشی از تضادهای بنیادین حقوق بشر با اصول ارزشی و زندگی بنیادگرایان اسلامی است که میان این دو باید یکی را انتخاب کنند. هر دو با هم، می شود جمع اضداد.
انسان سده بیست یکم، با انفجار تعلیم و تربیت وعلم و دانش، به ویژه از راه دست یابی به اینترنت، دیگر حاضر به پذیرش هر دگمی تحت عنوان “حقیقت” ناب الهی یا غیرالهی که برفراز او باشند، نیست. یا کره زمین مرکز کهکشان است و سیارات از جمله خورشید به دور آن می گردند یا برعکس؟ یا انسان از خاک ساخته شده است یا حتا یک- هزارم گرم هم خاک در وجود او نیست؟ یکی راست می گوید: علم یا ایمان؟ و”روشنفکران دینی” چون شریعتی و… تصمیم به ایمان گرفتند و از این راه پشت به تمام دستاوردهای جنبش خردگرایی و روشنگری کردند و ندیدند که بهترین هدیه “خدا” به انسان خرد است و معیار سنجش خرد، علم است و نه ایمان یا “خدا”. دمکراسی و حقوق بشر یعنی حقوق فردی و به رسمیت شناختن فردیت در برابر امت. در دمکراسی هرکس، هر شهروند امام خویش است. او آزاد به دنیا می آید و می خواهد آزاد زندگی کند. و آزادی انسان نه “فلاح” به معنای تزکیه نفس، که زندگی در جامعه بدون تعرض از سوی حکومت به حقوق اساسی و حقوق بشر او است. او آزاد به دنیا می آید، انتخاب می کند، و پس مسئول و مسئولیت پذیر می شود و می داند که قضا و قدری در کار نیست و “نجات بخشی” نخواهد آمد. او می تواند زندگی اش را زندگی کند یا آن را تخریب نماید. می تواند کار خوب یا کار بد انجام دهد، حق انتخاب با او است. او مسئول سرنوشت خویش است. کسی که سرنوشتش از پیش رقم خورده باشد، مسئولیت پذیر نخواهد شد.
اگر انسان مسئولیت نپذیرد و بخواهد به عنوان حلقه ای بی چهره از حلقه امت زندگی کند و آن کند که “امامش” از سوی الله می طلبد، در آنصورت “خدا” مسئول تمام جنایاتی خواهد شد که او انجام می دهد. و انسان نمی تواند اخلاقا ستایشگر آفریدگاری باشد که جنایتکار است. خدایی که خالق جنایت و ظلم باشد، خود نماد ظلم و بی عدالتی خواهد بود. خرد و رای فرد در برابر ایمان و جمعگرایی کور، یعنی نافرمانی از”امام”. یا خرد و اندیشه مستقل یا ایمان. مومنان پیرو آتوریته و اقتدار “رهبر”اند و فردیت خود را از میان برده اند. از نگاه آنها امت بر فرد تقدم دارد. فرد مومن متقی می ترسد از جمع خارج و در پی آن بدل به “کافر” شود. قدرت امام در بی قدرتی مومنان است. اگر هر شهروند خود منشاء “حقیقت” زندگی خود شود و با خدایش ارتباطی مستقیم برقرار سازد، دیگر نیازی به امام یا مجتهد به عنوان رابط میان او و الله نخواهد بود و انسان می تواند از زیر یوغ و سلطه دین سالاران بیرون آید.
منابع و پانویسها:
۱- دکترعلی شریعتی: علی(ع)، مجموعۀ آثار ۲۶، از معلم شهید دکترعلی شریعتی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگهای ۶۳۰
۲- مجموعه آثار ۵، ما و اقبال، شماره ثبت ۱۲/۸/۵۷، دفتر تدوین و انتشار مجموعه آثار برادر شهید دکتر علی شریعتی در اروپا، برگ ۲۱۵