خانه » گوناگون » خاطره‌ای از آیت‌الله برقعی قمی

خاطره‌ای از آیت‌الله برقعی قمی

165965
آیت‌ الله علامه برقعی قمی در خاطرات خود می نویسد: در خاطرم هست که روزی به قصد عیادت از بیماری در صف اتوبوس منتظر بودم که ناگهان یک ماشین شخصی جلوی من توقف کرد و سرنشین آن مرا به اسم صدا زد و گفت: آقای بـرقعی بفرمایید بالا، نگاه کـردم دیدم واعظ معروف آقای فلسفی است، سوار شدم، پس از سلام و احوالپرسی، ایشان گفت: آقای برقعی کجایید، چه می کنید؟ خبری از شما نیست؟ گفتم: جناب فلسفی به سبب عقایدم تقریبا خانه نشین شده ام و اگر می دانستید که عقایدم چیست، شاید مرا سوار نمی کردید، گفت مگر شما چه می گویید؟ گفتم: من می گویم روضه خوانی حرام است، کمک به روضه خوانی حرام است پول دادن برای آن حرام است، گفت: چرا؟ گفتم چون روضه خوان‌ها آنچه را که می گویند اکثرا ضد قرآن است و در واقع با پیامبر و ائمه دشمنی می کنند.

آقای فلسفی گفت: حتی من! و پرسید: آیا منبر هم حرام است؟ گفتم: آری حرام است، گفت: چرا؟ برای تفهیم مطلب به او، گفتم آقای فلسفی یادتان هست در دهه عاشورا در بازار به منبر رفته بودی؟ گفت: آری، گفتم من یکی از همان روزها که از بازار رد می شدم صدای شما را شناختم و ایستادم که سخنان شما را بشنوم و شنیدم که می گفتی امام در شکم مادرش همه چیز را می داند، گفت: بله، این موضوع در روایات ما ذکر شده (مقصود فلسفی روایاتی بود که دلالت دارد بر علم امام قبل از تولد، از جمله روایاتی که می گویند امام در شکم مادر از طریق ستونهای نور که در مقابل اوست همه چیز را می بیند!) گفتم ولی این مطلب اولا ضد قرآن است که می فرماید: «والله أخرجکم من بطون أمهاتکم لا تعلمون شیئا = خداوند شما را در حالی که هیچ چیز نمی دانستید، از شکم مادرانتان خارج ساخت» ثانیا شما در آخر همان منبر گریز به صحرای کربلا زدی و گفتی هنگامی که امام حسین (ع) به طرف کوفه می آمد، حر جلوی او را گرفت و مانع شد که امام به کوفه برسد، امام ناگزیر راه دیگری را در پیش گرفت و «حر» نیز آنها را دنبال می کرد تا اینکه به جایی رسیدند که اسب امام (ع) قدم از قدم برنداشت و هر چه امام رکاب زد و کوشید و نهیب زد و هی کرد، مرکبش حرکت نکرد، امام ماند متحیر که چرا اسب حرکتی نمی کند، در آنجا عربی را یافت، امام او را صدا زد و از او پرسید: نام این زمین چیست؟ عرب جواب داد: غاضریه (قاذریه)، امام حسین(ع) سؤال کرد: دیگر چه اسمی دارد؟ عرب گفت: شاطیءالفرات، امام پرسید: دیگر چه اسمی دارد؟ گفت: نینوا، امام پرسید: دیگر چه اسمی دارد؟ گفت: کربلا، امام حسین(ع) فرمود: هان، من از جدم شنیده بودم که می فرمود خوابگاه شما کربلاست. سپس به فلسفی گفتم: آقای فلسفی این امامی که شما در ابتدای منبر می گفتی در شکم مادر همه چیز را می داند و قرآن می خواند، چطور به اینجا که رسید اول اسبش فهمید و آن سرزمین را شناخت و بعدا امام (ع)، تازه آنهم پس از پرسیدن از یک نفر عرب بیابانی، محل را شناخت؟! جناب فلسفی این چه امامی است که شما ساخته اید که نعوذ بالله اسبش پیش از او مطلع می شود؟! آیا این است حب ائمه؟ آیا اینست معارف اسلام؟ چرا در مورد روایات بیشتر دقت و تأمل نمی کنید؟

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*