خانه » بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ (برگ 5)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ

میرحسین می‌آید یا می‌رود؟ / علیرضا نوری زاده

سرگذشت سه صدراعظم تحت فرمان رهبران مقتدر
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۹ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۴۵

زمانی کوتاه پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، این زمزمه و اندک‌اندک این آهنگ پرطنین در گوش ما که از همان اوایل جمهوری ولایت فقیه بانگ اعتراض برداشته بودیم، طنین‌انداز شد که با جداشدگان از رژیم چه باید کرد؟ تکلیف ما با خیلی‌ها روشن بود؛ زنده‌یادان حسن نزیه، احمد مدنی، احمد بنی‌احمد، دکتر عبدالرحمن قاسملو خیلی زود پنجه در پنجه رژیم انداختند و نبرد را آغاز کردند. البته دکتر شاپور بختیار جای دیگری داشت و در همان ۳۷ روز کوتاه ولی سنگین، جنم و اعتبار خود را آشکار کرد. مجاهدین و بنی‌صدر نیز از رژیم بریدند اما ره خود پیش گرفتند و ندای همدلی را پاسخ ندادند. چنین بود که شخصیت‌هایی چون برادر عزیزم مهدی خانباباتهرانی و دکتر حاج سید جوادی و شماری دیگر از پیوستگان به شورای مقاومت رجوی نیز دل از او برکندند.

اما اپوزیسیون ملی عملا جز در لمحه‌های کوتاه، نتوانست همدلی و همبستگی را پیگیر شود.

فروردین ۱۴۰۱ در حالی که داعیه‌داران در ملک عجم و غربت همه به خانه ابدی کوچ کرده بودند جز رضا پهلوی که حالا در دهه ششم زندگی‌اش با مویی سپید هنوز نماد مقاومت و پایداری است، حمید آصفی، روزنامه‌نگار و تحلیلگر سرشناس، در برنامه «پنجره‌ای رو خانه پدری» من پیش‌بینی کرد امسال سالی دیگر است و به‌صحنه‌آمدگان از جنسی دیگرند. نوید انقلاب را او داد و بعد دیدیم و دیدیم و شنیدیم.

پیش‌بینی حمید از شهریور تحقق یافت. موج دهه هشتادی‌ها دنیا را شگفت‌زده کرد و ماه پیش پیشنهاد وکالت دادن به شاهزاده رضا پهلوی مطرح شد و آنگاه داعیه‌داران جدید هریک به مصلحت یا باور خود در برابر این طرح موضع گرفتند.

به آمریکا که رسیدم، با شگفتی از نشست حضوری یا مجازی شاهزاده رضا پهلوی، کاک عبدالله مهتدی، رهبر حزب کومله، به‌عنوان شایسته‌ترین نماینده احزاب و معرف اقوام ایرانی و چند چهره‌ ‌شناخته‌شده در دانشگاه جورج تاون باخبر شدم. شاهزاده و مهتدی به‌عنوان دو چهره سیاسی، و الباقی به‌عنوان ستاره‌ها و چهره‌های مورد حمایت و مهر بخش‌هایی از جامعه (قرار است) در دیداری با هم، عهد خود را با مملکت و با خود مستحکم و منسجم کنند.

البته در جمع فعالان اپوزیسیون در این نشست جای بسیاری خالی است. موضع جدید نخست‌وزیر هشت ساله خمینی، مهندس میرحسین موسوی و اتفاق‌نظر او با چهره‌های سرشناس اپوزیسیون این سوال را مطرح کرده که جای موسوی کجا است و مگر نه آنکه بخشی بزرگ از مخالفان، جداشدگان از رژیم جمهوری ولایت‌فقیه‌اند و به‌تناوب در چهار دهه به مخالفان پیوسته‌اند، پس چرا نباید موضع‌گیری اخیر موسوی و عبور او از خط قرمزهای نظام با تردیدهای ما روبرو شود؟

نخست بگذارید کمی از موسوی بگویم.

عنوان برادر مکتبی، عنوانی است که در دوره نخست‌وزیری از سوی طرفداران موسوی به او داده شد و حتی به‌قدری رسمیت پیدا کرد که در سربرگ‌های دولتی و نامه‌های رسمی و سخنرانی‌ها و مقالات و نامه‌های غیررسمی اغلب با همین عنوان از او یاد می‌کردند؛ در آن روزها، مکتبی چیزی بود مثل ارزشی یا اصولگرا، البته دو سه درجه غلیظ‌‌تر.

به‌ هر حال مهندس موسوی فارغ‌التحصیل رشته معماری است. رشته معماری پیش از هر چیز رشته‌ای هنری است. سه دانشکده معماری ایران درگذشته (معماری و هنرهای زیبای دانشگاه تهران، معماری دانشگاه ملی و معماری دانشگاه علم‌وصنعت) در عین‌ حال محل پرورش روشنفکران و هنرمندان ایران نیز بوده‌اند. میرحسین جوان در دانشکده معماری با هنر و روشنفکری آشنا و مثل همه دانشجویان مذهبی جذب افکار دکتر شریعتی شد. او بعدها وارد حلقه خاص روشنفکران مذهبی پیرامون شریعتی شد و در همان سال‌ها با زهرا رهنورد، دختری روشنفکر، شاعر و نقاش و بدون حجاب آشنا شد و ازدواج کرد.

موسوی هم‌زمان با مهندس بازرگان و روشنفکران وابسته به جریان نهضت آزادی و محفل دکتر پیمان که بعدها به جنبش مسلمانان مبارز معروف شدند مرتبط شد؛ در عین‌ حال با روحانیون امروزی و روشنفکر و باسواد و جوان‌پسند آن روز که بعد از انقلاب علم‌دار استبداد و ارتجاع سید روح‌الله کشمیری ملقب به خمینی شدندــ کسانی چون دکتر باهنر و دکتر بهشتی‌ــ آشنا شد و روابطی به هم زد.

اینکه‌ ستاره اقبال این برادر مکتبی چطور درخشیدن گرفت و نامش در تاریخ ایران در کنار نام مشیرالدوله و مستوفی و مصدق و قوام نشست، به این گفتار مربوط نمی‌شود. اگر فرصتی باقی بود، در مقاله دیگری به این موضوع پرداخته خواهد شد. به‌ هر حال برادر مهندس میرحسین موسوی، معمار و هنرمند و نقاش پست‌مدرن، بی‌چون‌وچرا روشنفکر اسلامی حتی در خلوت از نوع حرفه‌ای آن مثل زنده‌یاد امیرعباس هویدا جلو می‌زد اما… هویدا تظاهر به روشنفکری نمی‌کرد؛ هرچند صادق چوبک و ابراهیم گلستان دوستانش بودند. در حالی که دوستان خلوت موسوی متظاهرانی عاق‌والدین‌شده مثل بهزاد نبوی بودند.

ولی در مقایسه با مثلا اعضای کابینه‌اش (مرتضی نبوی، حسین کمالی، آقازاده و…) در عالم روشنفکری یک سروگردن بالاتر بود. از این جهت شباهت او به هویدا بیشتر است تا به مخبرالسلطنه. اگر «حاجی» اشراف‌زاده‌ای باسواد اهل هنر اما سنتی و کهنه‌پرست بود، هویدا و موسوی، دو خَلَف او، روشنفکرانی با دیدگاه‌های پست‌مدرن بودند؛ اگرچه یکی لامذهب و دیگری مذهبی.

مشابهت بعدی این سه نخست‌وزیر در دوره نخست‌وزیری آنان است. هر سه نخست‌وزیر، در دورانی به نخست‌وزیری رسیدند که از نخست‌وزیری فقط نام آن مطرح بود؛ حاج مخبرالسلطنه با همه یال و کوپال اشرافی و سابقه خانوادگی و خدمتش، در خدمت قدرت مسلم زمانه بود. به قول خود او، گرفتار «رژیم انا و لا غیری» شده بود و باید «نقیر و قطمیر» را به عرض شاه می‌رساند.

هویدا هم که تکلیفش معلوم است. در زمان او هم، شاه در همه جزئیات دخالت می‌کرد و دستورها و فرمان‌های شاه برای او حکم قانون را داشت. هویدا برای خودش حتی شان دوم هم قائل نبود. یک‌ بار که در مجلس، در اشاره به شاه گفتند شخص اول مملکت، هشدار داد که «شخص اول و دوم شخص نداریم؛ در کشور ما فقط یک شخص وجود دارد و آن شاهنشاه آریامهر است».

آن دوره را همه به یاد داریم؛ اما درباره مهندس موسوی سخن گفتن از این دیدگاه مشکل است. او خود بهترین کسی‌ است که می‌تواند روشن کند که آیا اختیاردار بود یا از خود اختیاری نداشت؛ این سوال مشکلی است و پاسخ آن هرچه باشد، به نفع موسوی نیست. پس بهتر است او را از گرفتاری پاسخ دادن بیرون بیاوریم و خودمان، با یادآوری وقایع آن دوران، این‌طور حکم کنیم که او نیز مانند دو سَلَف یادشده خود گرفتار قدرت مسلط زمانه‌اش بود.

نباید یادمان برود که در دوره نخست‌وزیری موسوی به ایران و ایرانی و اسلام غیرانقلابی محمدی چه گذشت و قدرت مسلط چگونه به هیچ‌کس اجازه کوچک‌ترین اظهار وجودی نمی‌داد و گاه حتی در جزئیاتی دخالت می‌کرد که «دولت خدمتگزار برادر مکتبی» را نیز به دردسر می‌انداخت.

موسوی بعد از خمینی حاشیه‌نشین شد. آمدن به صحنه در دوم خرداد را نپذیرفت اما بعد از خاتمی به صحنه آمد و داستان پراشک‌چشم جنبش سبز را رهبری کرد. بعد در حصر شد اما سکوت نکرد و در چند نوبت در باب استبداد و نظام وراثتی سخنانی گفت اما هفته پیش به همه باورهای خود لگد زد و حرف‌هایی بر زبان راند که حرف دل ما است. عبور از رژیم، رفراندوم، مجلس موسسان، رژیم منتخب مردم و… حرکت او تکانی به جنبش داد اما نوع برخورد با او و طرفدارانش آشکار کرد که رژیم پیش از هرچیز نگران رضا پهلوی و همدلان و هم‌اندیشان او است.

یکی از وجوه تمایز موسوی دله و دزد نبودن است و تاریخ به ما آموخته که بازی با دم شیر الیگارشی بس خطرناک است. ضمنا باید به یاد داشته باشیم که عشاق سینه‌چاک برادر مکتبی میرحسین موسوی از نوع روشنفکر و اصلاح‌طلب نیستند؛ برادران مکتبی اکبر خوش‌کوشک، مصطفی کاظمی، خدانیامرزیدگان روح‌الله حسینیان، سعید امامی و علی‌اکبر محتشمی و موسوی‌خوئینی‌ها و بهزاد نبوی و بسیاری دیگر هم از عشاق سینه‌‌چاک برادر مکتبی میرحسین موسوی بودند و هستند؛ شما بودید نمی‌ترسیدید؟

این هر سه نخست‌وزیر اگرچه دست به امر بالا و حلقه‌های رفاقت بودند و دست هرچه سوءاستفاده‌چی را باز گذاشتند، هیچ‌کدام اهل سوءاستفاده به‌ویژه سوءاستفاده مالی نبودند و از نظر مالی پاک بودند. در زمان آن‌ها، دزدها پرورش یافتند اما این‌ سه دزد نبودند.

عشاق سینه‌چاک مکتبی با آن نگاه‌های کلیشه‌ای‌شان به قضایا و تاریخ و آدم‌ها الان حتما خونشان به جوش آمده است که چطور می‌گویم هویدا دزد نبود. سوادشان آن‌قدر قد نمی‌دهد که از حاج مخبرالسلطنه اسم بیاورند و ایراد بگیرند. ترکیب مخبرالسلطنه آن‌ها را به یاد خیلی دوردست‌های وهم‌آلود تاریخ می‌اندازد. تازه اگر از کتاب تاریخ دوره دبستان و دبیرستانشان چیزهایی یادشان مانده باشد و از روی شباهت فلان‌الدوله و بهمان‌السلطنه به چنین صرافتی بیفتند اما هویدا را می‌شناسند؛ نخست‌وزیر شاه بود، پس دزد و بی‌سواد و جامع تمام صفحات سلبیه هم بود.

برادر مکتبی! قدری حوصله و انصاف داشته باش! حاج‌مخبر السلطنه هدایت اشراف‌زاده‌ای متمکن و وجیه‌المله بود. اگرچه به اندازه مستوفی یا مشیرالدوله ثروت موروثی نداشت، از پدرش ارثیه‌ای گران برده بود و بنابراین نه احتیاجی به دزدی داشت و نه اصولا اهل آن بود. وقتی هم که از رئیس‌الورزایی برکنار شد، برای امرارمعاش خود تقاضای حقوق بازنشستگی کرد و با ماهی ۳۸۰ تومان بازنشسته شد. در مورد او تاریخ و روایت کاملا موثق جز تدین و تشرع و علاقه‌مندی به شعائر دینی و پایبندی به نماز و روزه و مخالفت با بی‌حجابی گزارش دیگری به ما نمی‌دهد. مسجد هدایت و بیمارستان هدایت از او به یادگار مانده است. خدایش بیامرزد. اما هویدا، این مظلوم تاریخ هم اصلا اهل سوءاستفاده مالی نبود. اگر با همگنانش مقایسه کنیم، می‌توانیم بگوییم از نظر مالی پاک بود.

مهندس میرحسین موسوی را دست‌کم نگیرید. او پس از رهبر انقلاب، معمار واقعی این جمهوری اسلامی است که الان شاهدیم. جمهوری برکشیدگان به قتل و قمع ظاهرا فراموششان شده است که چه کرده‌اند. همین آقای موسوی به وزیر آموزش و پرورشش دستور داده بود حماسه حضرت فردوسی را از کتاب‌های درسی پاک کند. فراموشی درد بی‌درمانی است که گریبانگیر مردم ایران هم شده است؛ با این‌ همه نباید موسوی را تخطئه کرد و زیر حملات قرارش داد. او جز تیشه زدن بر بنیادی که خود از معمارانش بوده، کار دیگری نمی‌تواند بکند؛ نه پیری اجازه می‌دهد و نه نسل هشتادی‌ها او را به رسمیت می‌شناسند.

تاریخ قاضی بی‌رحم اما عادلی است و هرچیز را در جای خود قضاوت خواهد کرد. گیرم این قاضی پیر و فرتوت در صدور حکم قدری محتاط و بی‌حال باشد. آیا کسی باورمی‌کرد ملت مجسمه‌انداز جلو مسجد گوهرشاد مشهد فریاد بزنند رضاشاه، روحت شاد؟ آیا باور می‌کردید کلیپ‌های شاه فقید امروز پربیننده‌ترین کلیپ‌ها شود؟ باور می‌کردید در ایذه و آمل و تالش و مشهد و زاهدان مردم فریاد بزنند ولیعهد کجایی، به داد ما بیایی؟

من از صمیم قلب امیدواریم که قضاوت در مورد برادر مکتبی پست‌مدرن میرحسین موسوی فقط قضاوتی تاریخی باشد و ایشان سرانجامی چون مخبرالسلطنه داشته باشند نه زنده‌یاد هویدا که بی‌گناه تیرباران شد و خداوند نیاورد آن روز را که از بد حادثه برادر مکتبی ما با اعتماد به پاکی و پراید سواری‌‌اش (یا مفاهیمی از این قبیل) در دادگاهی قرار گیرد که هویدا قرار گرفت. آمدن چنان روزی هرگز به صلاح ایران و ملت ایران نیست.

دیو رفت با چشم گریانش، فرشته آمد با هیچی ماندگارش / علیرضا نوری زاده

بام مدرسه رفاه و کلاس‌های مدرسه علوی، قربانگاه آزادگان خانه پدری
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۱۵

دیو با چشم گریان و نگران فردای وطنی که ۳۷ سال کوشیده بود به اعتلا و سربلندی‌اش برساند، رفت و فرشته با عمامه و خودپرستی و تفی که با صدای «هیچی» به تاریخ و فرهنگ و هویت ملت پرتاب کرده بود، از سفر آمد. جبهه ملی سنجابی برشدن خورشید این بار از مغرب (فرانسه) را به امت اسلام تهنیت گفت و فراموش کرد این مسافر شاگرد سید ابوالقاسم کاشانی و یار و یاور فداییان اسلامی است که قصد جان دکتر فاطمی را کردند.

فداییان آقا را آن روی سکه مارک خواندند و توده‌ای‌ها او را پسر عم لنین‌ دانستند. سید یک‌شبه در دیوان چپ و راست و میانه، ایران‌پرست و امت‌خواه شد و اقوام و اقلیت‌های مذهبی حتی عرق فروشی سر شاه‌عباس و میخانه چارلی خیابان شاه هم تصویرش را به دیوار زدند.

با زنده‌یاد بهرام افرهی و هوشنگ قانعی روز بعد از وصول تحفه خمین به تهران در کافه خیابان سنایی دختر رز را می‌ستودیم. کرکره مغازه تا نیمه پایین بود. بهرام گفت: وارطان تو که مرید آقایی، چرا کرکره‌ات نیمه است؟ با خنده گفت: نیمی برای آقا بسته و نیم دگر برای شما باز! تا شش ماه عرق در کوکا سرو می‌شد. بعد که سخت گرفتند، ماءالشعیر با لوبیا و زبان و برای خواص نیم بطری از شراب خانگی رنگ محتسب خورده. به یک سال نکشید که میکده در چنگ محتسب ساندویچ‌فروشی شد و عرق پنهانی در شیشه و با دوچرخه پسر ساقی ترسا در خانه تحویل شد.

با منصور پاک‌نشان در سرچشمه به یک خشکبارفروشی بزرگ رفتیم. منصور آشنا بود. گفت: حاج آقا عدس‌پلو نذری داریم و کشمش اعلا می‌طلبیم. حاجی به شاگردش گفت: برای منصورخان از آن بی‌دانه‌هایش بیار خدای‌ناکرده ضرری به او و مهمانانش نزند. در میخانه‌ها به برکت اسلام ناب بسته شد، شیره‌کش خانه‌ها رونق گرفتند. عرق‌ها کور می‌کرد اما به قول آن ظریف، پهلوی‌ها ۵۷ سال زور زدند ملت عرق‌خور شود، آقا در عرض یک سال ملت را عرق‌ساز کرد.

خمینی آمد. تیمسار رحیمی لاریجانی که به زنده‌یاد دکتر شاپور بختیار علاقه بسیار داشت، بعد از سفر شاه و شهبانو به نخست‌وزیری آمد با چشمانی گریان که آقای نخست‌وزیر! پیکره‌های شاه و رضا شاه کبیر را پایین می‌کشند، چه کنیم؟ دکتر بختیار با آرامش گفت: هیچ کاری نکنید. اگر از این فتنه رها شدیم، بار دیگر مجسمه‌ها را بالا می‌بریم. در ثانی شاه نیاز به مجسمه ندارد. او باید در دل‌ها حضور داشته باش و نه فقط در چشم‌ها.

شاه رفته بود و حالا خورشید بنا بر اعلامیه دکتر سنجابی، از مغرب بالا می‌شد تا بر فراز ایران‌زمین پرتو افکند. اما از روزی که آمد، مرگ و نفرت و جنگ و ترور میهن ما را تسخیر کرد.

به عنوان دبیر بخش سیاسی روزنامه اطلاعات از روز قبل با زنده‌یاد علی باستانی، نقاط استقرار خبرنگاران را مشخص کرده بودیم. هواپیما نشست، فروهر پیاده شد و یکراست به سوی سنجابی و صف مستقبلان رفت: «پیامی از آقا برای قره‌باغی دارم» و رفت. قرار بود «رهبر محبوب» به سوی مستقبلانش بیاید که در آن سرمای سخت ساعت‌ها منتظرش بودند و اغلب از پیران دیر؛ اما آقا دست در دست خلبان فرانسوی پایین آمد، در بنز نشست و به سوی فرودگاه قدیمی رفت که حالا پس از ریزش سقفش مدرن شده بود و مخصوص حجاج و بعضی پروازهای داخلی بود. وارد شد. شاگردان مدرسه علوی سرود «خمینی ای امام» را خواندند. هاشم صباغیان آقا را ترو خشک کرد و کاروان به راه افتاد.

محسن رفیق‌دوست با پول‌های اهدایی قذافی (۵۰ میلیون دلار که از طریق سرگرد جلود، معاونش، در پاریس به اشراقی تحویل شد) یک بلیزر خریده و در و پنجره را با آهن و حلبی جوش داده بود تا جلو هر ضربه‌ای را بگیرد. او نمی‌دانست که شاه پیش‌ازاین‌ها حتی به کنت الکساندر دومارانش، مهم‌ترین مقام امنیتی و رئیس سازمان اطلاعات و امنیت فرانسه که در سال‌های آخر حکومت پهلوی ملاقات‌های زیادی با شاه فقید داشت و در یکی از این ملاقات‌ها، در آن روزهایی که خمینی در فرانسه بود، برای خلاصی از وضع موجود پیشنهادی به شاه فقید داده بود، جواب رد داده بود.

با ورود خمینی، سر تیم خبرنگاران در مهرآباد همراه دکتر منصور تاراجی، سردبیر پیشین روزنامه که برای تحصیل به فرانسه رفته بود، به همراه رسول صدرعاملی که نوجوانی سخت دلبسته عکاسی و نوشتن بود و در اطلاعات هفتگی و جوانان کار می‌کرد و به من محبتی داشت و با پذیرش زنده‌یاد فرهاد مسعودی و اصرار من که قابلیت‌هایش را می‌دیدم به فرانسه رفته بود که دوره ببیند، این هر سه به روزنامه آمدند. رسول شیفته و مشتاق رفت تا حلقه‌های فیلمش از سفر خمینی را چاپ کند. سر تیم خبرنگاران در فرودگاه مات و مبهوت می‌گفت: خود حضرت علی است. علی باستانی با طبع شوخش گفت: تو حضرت علی را کجا دیدی، نکند منظورت آن تصویر ترس‌آور موزه لوور است؟ اما تاراجی با تامل گفت: خدا رحم کند و بعد سوال جان سیمپسون را نقل کرد و «هیچی» خمینی را. صداوسیمای ملی فیلم را پخش کرد ولی نظامیان که در تلویزیون بودند، مانع از ادامه پخش شدند. دکتر بختیار زنگ می‌زد و زنده‌یاد دکتر سیروس آموزگار مرتب به مرحوم برزین، مدیر رادیوتلویزیون، می‌گفت چرا پخش نمی‌کنید تا مردم «هیچی» آقا را ببینند و برزین مانع نظامی را یادآور می‌شد.

انقلابی‌های هیئت موسس که تازه متوجه گاف امام شده بودند، بار دیگر شب وقت پخش، مانع از پخش کامل آن شدند، در حالی که همان شب بعد از پلو مرغ حاج عراقی در زیرزمین مدرسه علوی، فیلم سفر آقا از پاریس تا بهشت زهرا پخش شد. شب ۲۱ بهمن هم پخش فیلم در خوابگاه همافران به درگیری افسران متعهد نیروی هوایی و همافران منتهی شد که به خیابان کشیده شد و بعد تسلیم ارتش و… تو گویی که بهرام هرگز نبود.

قرار بود خمینی مستقیما به بهشت زهرا برود و سر راه در دانشگاه توقف کند تا روحانیونی را که به سردستگی مرحوم منتظری بی‌دلیل تحصن کرده بودند، از مسجد دانشگاه بیرون آورد؛ اما خمینی را به بیمارستانی در مسیر بردند و بعد به خانه دوست قدیمی‌اش حاج روغنی، مدیر کمپانی فورد انگلیسی، رفت؛ همان‌جایی که سال ۱۳۴۲ نیز مدتی در آن بیتوته کرده بود.

مهدی، پسر حاج روغنی، همکلاس من بود. روزی مرا به خانه‌شان برد تا با چهره خشم‌آلود سید روح‌الله مصطفوی کشمیری ملقب به خمینی آشنا شوم. مسچیان، ناظم و معلم انشای ما که آزادمردی بود، فردای آن روز از من پرسید چگونه‌اش دیدی؟ گفتم عنتر بن شداد! طوری خندید که به گریه افتاد.

پدرم نیز در نجف وقتی در حرم حضرت علی با او روبرو شد، پشت به او کرد و گذشت. اما من سینه‌به‌سینه‌اش شدم و دستش را بوسیدم. گفت: حاج‌آقاتان چرا نیامدند؟ خجالت‌زده گفتم: حتما شما را ندیدند. با لحنی کین‌آلود گفت: نخواستند ببینند. آزرده از پدرم پیدایش کردم و گله‌مند گفتم: بابا چرا خجالتم دادی؟ چرا با آیت‌الله خمینی مصافحه نکردی؟ پدرم با غضب گفت: آیت‌الله حکیم و شیرازی و شاهرودی است. این مرد آفت‌الله است و قاتل ساده‌لوحانی که فریبش را خوردند. پدرم در ۴۹ سالگی وقتی به لندن آمده بود که با من و برادرم دیدار کند، به سکته قلبی خاموش شد و نماند تا تحقق تعبیر خود از خمینی را ببیند.

ظهر ۲۲ بهمن هنوز دکتر بختیار ناهارش را نخورده بود که رضا مرزبان، آن دلاور شهید، و سرهنگ ضرغام آمدند که دکتر باید برویم، اوباش نزدیک شده‌اند و دکتر که از خیانت فردوست و همدلی قره‌باغی و حاتم و… با او به شدت عصبانی بود، برخاست. کیف کوچکش را برداشت. با او بودم و اشک‌بار. پری جان کلانتری، منشی وفادارش، پرسید: دکتر چه ساعتی برمی‌گردید؟ و دکتر گفت: برمی‌گردم. به دانشکده افسری رفت و از آنجا با هلی‌کوپتر به دیدار سناتور جفرودی شتافت و بعد دیداری با بازرگان داشت. من به روزنامه رفتم و حکایت بدرود نخست‌وزیر مومن به مشروطه را برای چاپ سوم روزنامه نوشتم.

دوسه شب نخست به تخت نشستن خمینی، هرج‌ومرج در همه‌جا غالب بود. قبلا نوشته‌ام و نیاز به تکرار ندارد. ۶ عصر بود و تازه از روزنامه به خانه رسیده بودم و شامی خوردم که مرحوم سید هادی خسروشاهی نابهنگام ساعت ۸ زنگ زد که بیا امشب اینجا آتش‌بازی است.

یک‌ بار دیگر و برای آخرین بار روایتم را از شب ژنرال‌ها بازمی‌گویم. به عکاس روزنامه زنگ زدم که بجنب و او جنبید و با جیپ روزنامه آمد. پیش از آن شب، در طول انقلاب، افرادی را که تیرخورده بودند، دیده بودم. حتی یک نفر را که روی بام روزنامه اطلاعات تیرخورده و به قتل رسید، دیده بودم اما هیچ‌گاه پیش نیامده بود که کسی را در برابرم بکشند.

وقتی به مدرسه رفاه رسیدم، دیدم خلخالی عده‌ای را جمع کرده و توی اتاقی زیر تخته‌ای نشانده است. روی تخته نوشته شده بود: «و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب». و این‌ها اغلب با دست‌های بسته می‌نشستند پشت به آن تخته و از آن‌ها عکس می‌گرفتند بعد هم محاکماتی که اصلا محاکمه نبود. از آن‌ها می‌پرسیدند: اسم، شهرت و شغل و بعد خلخالی می‌گفتند: «مفسد فی الارض» و حکم را صادر می‌کردند.

نزدیک ساعت ۱۱-۱۰.۵ شب بود. خلخالی یک لیست ۲۴ نفره را برداشت و پیش خمینی که در ساختمانی مابین مدرسه علوی و مدرسه رفاه مستقر بود، برد. ابراهیم یزدی آن شب خیلی سعی کرد اعدامی صورت نگیرد. او بر این باور بود که اگر هم قرار است اعدامی انجام شود، به خاطر ابعاد بین‌المللی آن بهتر است محاکمه آن علنی و با وکیل مدافع باشد. مهندس بازرگان هم به‌شدت با هرگونه اعدام و محاکمه انقلابی مخالف بود.

به‌ هرحال لیست را که نزد خمینی بردند، مهندس بازرگان خبردار شد و سعی کرد تلفنی خمینی را متقاعد کند که جلو این کار را بگیرد. بازرگان تلفنی و دکتر یزدی و گویا بنی‌صدر حضوری، مداخله کردند و در نهایت موفق شدند این لیست ۲۴ نفره را به چهار نفر تقلیل دهند. خمینی دور اسم چهار نفر را خط کشید: تیمسار ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، سرلشکر خسروداد، فرمانده هوانیروز و سپهبد مهدی رحیمی، فرماندار نظامی تهران.

گویا تیمسار رحیمی به دلیل اینکه حاضر نشد به افراد پلیس بگوید تسلیم بشوند، در آن مصاحبه معروف، که بنده هم آنجا بودم، هدف اهانت و اعتراض دکتر یزدی قرار گرفت. به‌ هر حال حکم این چهار نفر را تایید کردند.

در حالی که برف سنگینی روی زمین نشسته بود، این افراد را روی پشت‌بام بردند. عده‌ای از خانواده شهدا، خانواده کسانی که در زمان شاه اعدام شده بودند، هم آنجا بودند. از جمله خانواده رضایی‌ها؛ پدر رضایی‌ها را آوردند و به دستش مسلسل دادند که گلوله بزند به تیمسار نصیری و او همین جور به نصیری نگاه کرد و بعد گریه کرد و مسلسل را پس داد و گفت: من نمی‌توانم آدم بکشم. بعد عده‌ای آمدند که چون دور صورتشان چفیه زده بودند، گفتند که این‌ها فلسطینی‌اند. در حالی که این‌گونه نبود و چند تا از بچه‌هایی بودند که بعدها جذب سپاه شدند. یک افسر ارتش هم بود که در آن زمان جزو محافظان خمینی شده بود.

برای ثبت در تاریخ، باید بگویم رفتاری که تیمسار رحیمی و تیمسار خسروداد در برابر جوخه اعدام داشتند، بسیار شجاعانه بود. تیمسار رحیمی سلام نظامی داد و «جاوید شاه» گفت و همچنین «پاینده ایران». تیمسار خسروداد هم گفت: چون در اینجا من ارشدم، خودم حکم تیر به خودم را صادر می‌کنم. هیچ‌کدام اجازه ندادند چشم‌هایشان را ببندند.

نصیری در یک حال غریبی بود؛ چون قبل از این اتفاق در زمان دستگیری در زندان جمشیدیه، او را دار زده بودند و طناب پاره شده بود. چهره‌اش زخمی بود و صدایش هم درنمی‌آمد. اصلا انگار در این دنیا نبود.

تیمسار ناجی هم بسیار افسرده و اندوهگین بود و می‌گریست. ولی به‌هرحال رحیمی بسیار دلاورانه جان داد؛ به گونه‌ای که بعدها آیت‌الله خمینی از او به عنوان یک نمونه یاد می‌کرد و می‌گفت که اگر قرار است کسی بمیرد، حداقل مثل او شجاعانه بمیرد.

تیراندازی کردند و کسی که صورتش را پوشانده بود به آن‌ها تیر خلاص زد. ساعت نزدیک ۴ صبح بود که گفتند آقا آمد. او آمد روی پشت‌بام و به جنازه‌هایی که بی‌جان و با بدن‌های پر از گلوله روی برف افتاده بودند، نگاه کرد.

بعد از آن آمبولانسی آمد و قرار شد اجساد را به پزشکی قانونی منتقل کنند. من در همان فاصله‌ای که متوجه وقوع اعدام شده بودم به عکاسی که همیشه در روزنامه اطلاعات با من بود، زنگ زدم. او آمد و ما تنها کسانی در آنجا بودیم که از آن واقعه عکس گرفتیم و همراه با جنازه‌ها به پزشکی قانونی رفتیم.

ساعت نزدیک ۶ صبح بود که من به خانه برگشتم و دقایق طولانی زیر دوش آب داغ ایستادم. بعد به همسرم گفتم: من ننگ روزگار را از تنم شستم. جنایت دیشب نشان داد که این انقلاب انقلاب خون و خشونت و وحشت است.

صبح جمعه بود که به روزنامه اطلاعات رفتم. به مرحوم صالحیار، سردبیر، زنگ زدم و گفتم که شرح ماجرا و عکس‌ها را دارم و می‌خواهم یک شماره مخصوص در این مورد در بیاورم. ایشان موافقت کردند و ما اولین روزنامه‌ای بودیم که تا ظهر روز جمعه که هیچ روزنامه‌ای هم چاپ نمی‌شد، شرح اعدام این افراد را در چهار صفحه همراه باعکس منتشر کردیم. بسیاری شوکه شدند. خیلی‌ها این اتفاقات را باور نداشتند.

فرشته‌ای که هیچ احساسی در بازگشت به وطن نداشت؛ بر بام مدرسه رفاه مرگ پاشید.

فاش می‌کنم آی فاش می‌کنم؛ حکایت سخنگوی دولت از جواهرات سلطنتی و تکذیب وزیر میراث فرهنگی / علیرضا نوری زاده

یک موناکویی وفادار به تاج‌وتخت آلبرت دوم را بشناسیم
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ۱۰:۳۰

هفته گذشته در حاشیه «من وکالت می‌دهم» به شاهزاده رضا پهلوی‌ــ وکالتی که دست او را در عرصه بین‌المللی برای همدل کردن جهان با مردم ایران بازتر خواهد کرد و با رهایی وطن به پایان می‌رسد و میلیون‌ها ایرانی در وطن و غربت سرنوشت حکومت و نظامی دموکراتیک، سکولار و غیرمتمرکز را رقم خواهند زدــ سه اتفاق روی داد.

حملاتی که به این کارزار شد، منهای سه چهار دلسوز منتقد که اعتبار شاهزاده را فراتر از وکالت می‌دانستند، جمعی ورشکستگان به تقصیر، شماری مبتلا به بیماری «آنتی پهلویسم» و جمعی ماندگان در ۲۸ مرداد و دهه ۴۰ و ۵۰ بودند که انگار شاه فقید در صحنه قدرت است و همین الان پسرش می‌خواهد سیدمجتبی‌وار بر تخت نشیند و دمار از روزگار مخالفان پدر درآورد. در حالی که او از ۳۰ سال پیش (یا بیشتر) تکلیف خود را روشن کرد که «من نه شاهم و نه قصد دارم خود را به‌عنوان رهبر به مردم تحمیل کنم». یک بار هم اشاره کرد که به جمهوری بیشتر اعتقاد دارد اما موظف است گزینه مردم ایران را بر دیده نهد؛ اگر او را خواستند و مسئولیتی به او واگذاشتند، می‌کوشد به‌اندازه توانش در خدمت ملت باشد. او در عین حال تاکید کرد که به دموکراسی، پلورالیسم، نظام غیرمتمرکز و سکولار و اداره جمعی کشور باور دارد.

کدام‌یک از مدعیان رهبری اپوزیسیون این‌گونه شفاف آرمان‌های خود را بیان داشته‌اند؟ دوستی از چپ‌های قدیمی می‌گفت اگر رضا پهلوی باعث آزادی ایران شود، مردم حتما او را انتخاب می‌کنند! وحشت کردم. گفتم: یعنی اینکه ایران آزاد نشود و نکبت و درد و فقر و کشتار ادامه داشته باشد، گور پدر رهایی وطن؟!

حال به این سه رویداد می‌پردازم. عده‌ای با حسن نیت و در لفظ و معنی اتفاقا بهره‌مند از نعمات عصر پهلوی از هنرمندان و روزنامه‌نگاران مدعی شدند این کارزار را جمهوری اسلامی به راه انداخته و روی رقمی نه‌چندان بالا نگهش داشته است؛ خلاصه اینکه گول نخورید. به اعتقاد من، آنچه دوست عزیزم فرهاد مشرقی (ف.م) نوشت، پیشنهاد مناسبی بود: «شاهزاده! واکنش‌ها را دیدی، منتظر ننشین. کارت را با قدرت دنبال کن.» و من اضافه می‌کنم نباید گذاشت رژیم جهل و جور و فساد از این معرکه پیروز بیرون آید.

البته دوست عزیزم دکتر شایان سمیعی ریزه‌کاری‌های متوقف کردن هشتگ من وکالت می‌دهم را بازگفت. رژیمی با ارتش سایبری و مزدوران همه‌جایی، پیدا است که آرام ننشیند و این کارزار را راه بیندازد که شاه فقید و شهبانو جواهرات سلطنتی را برده‌اند؛ آن هم با اراجیف جهرمی، سخنگوی دولت! و بعد تکذیب وزیر میراث فرهنگی، سردار حاج عزت ضرغامی، که «رفتم موزه جواهرات سلطنتی بانک مرکزی دیدن کردم، جواهرات سرجایش بود و تاج‌ها هم»؛ البته اظهار لحیه‌ای هم کرد که توبیخ نشود.

یک رژیم تا چه حد باید به فلاکت و ازهم‌گسیختگی رسیده باشد که سخنگوی دولتش، حتما به توصیه امنیت‌خانه ولایت، ادعای کذبی را با رسمیت عنوان کند و بعد وزیر سابق ارشاد که پیرو مکتب گوبلز است، چهار روز بعد علنا بگوید جواهرات سرجایشان‌اند؟

درست مثل زمان تبعید رضا شاه کبیر که هنوز به کرمان نرسیده بود، مخلصان دو روز پیش سلطنت در مجلس بانگ برداشتند که امت چه نشسته‌اید که رضا شاه جواهرات سلطنتی را برد. مرحوم فروغی هیئتی از جمله هوچی‌های مجلس را مامور بازدید از جواهرات سلطنتی کرد و آن‌ها در سندی تاکید کردند که همه‌چیز سر جای خود است؛ تازه آن‌وقت رضا شاه با تاثر از کرمان خارج شد.

بعد از خروج شاه و شهبانو نیز در آن فضای پرهیاهوی سال ۱۳۵۷، در باب جواهرات سلطنتی سروصدای بسیار برخاست. با آنکه بانک مرکزی خبر را تکذیب کرد، قصه ادامه یافت تا آنکه زنده‌یاد دکتر محمدعلی مولوی به ریاست بانک مرکزی رسید. این انسان‌ آزاده و از مدیران عصر پهلوی لطف بسیار به من داشت و در مجله امید ایران که سردبیرش بودم، مقالات اقتصادی به‌یادماندنی منتشر کرد که حتی امروز با خواندن آن‌ها درمی‌یابیم که ما مو می‌دیدیم و او پیچش مو. این مرد وارسته که نتوانست بیش از یک سال در مقام خود بماند، هیئتی از بانک، شورای انقلاب، آخوندهایی مثل قدوسی را به بانک خواند و با ارائه نام و شماره جواهرات ثبت‌شده در فروردین ۱۳۵۶، از آن‌ها خواست گنجینه جواهرات را به‌دقت بازرسی کنند. این ۱۱ بازرس رسمی و بی‌مقام پای سندی را امضا کردند که به‌موجب آن تایید شد جواهرات دست‌نخورده سرجایشان‌اند. مرحوم مهندس بازرگان هم که دوست دکتر مولوی و انتخاب‌کننده او بود، با آنکه دیگر نخست‌وزیر نبود، کپی نامه را به شورای انقلاب برد و به دست هاشمی رفسنجانی داد و به این ترتیب جنجال خاتمه یافت.

اتفاق دوم پیوستن خانم شهناز تهرانی، هنرمند صحنه و سینما و موسیقی، به جمع وکالت‌دهندگان به شاهزاده رضا پهلوی بود. خدا می‌داند این بانوی هنرمند طی سال‌های تبعید ناخواسته چه کشیده است. ناگهان خانم لیلی گلستان، دارنده مدال شوالیه فرانسه، با عباراتی زشت‌تر از زشت، هم به هواداران وکالت و هم به خانم تهرانی اهانت کرد و او را فاحشه خواند. تهرانی پاکدلانه پاسخی مودبانه به او داد.

پدر لیلی، بزرگ‌مرد سینما و قصه و ادب، مردی است که وقتی شهرزاد را شناخت، از حمایت و تشویق او کوتاهی نکرد. شهرزاد رقصنده‌ای در کاباره‌های جنوب‌شهر تهران بود. کیمیایی او را به «قیصر» برد. من وقتی او را دیدم و دفتر شعرش را به من داد، به عباس جان پهلوان، سردبیرم در فردوسی، گفتم. مرا مامور مصاحبه‌ای با او کرد که روی جلد مهم‌ترین مجله روشنفکری آن زمان چاپ شد: «زنی که از ظلمات آمد» ابراهیم گلستان عزیز که کتاب را گرفته بود، چنان به شعرهای شهرزاد دل بست که وقتی اخوان ثالث به لندن آمد و دلگیر و افسرده بود، گلستان کتاب را به او داد که بخوان و اخوان از طبع شهرزاد و زیبایی شعرهایش گریسته بود.

گلستان که عمرش دراز باد، حالا در ۱۰۰ سالگی نیز با همان بزرگ‌عاطفه‌ها و زیبایی‌شناسی شگفت‌انگیز، در برابر دختری قرار می‌گیرد که نام او را دارد اما بزرگی و عاطفه و ادب را از پدر به ارث نبرده است و وقتی با واکنش علاقه‌مندان به خانم تهرانی و ایرانی‌زاده‌ها مواجه شد، کوشید کار زشتش را ماستمالی کند و شهامت نداشت بگوید شهناز عزیز پوزش می‌طلبم.

موضوع سوم نیز بسیار قابل تامل است. در هجمه عجیب به رضا پهلوی، ناگهان دستگاه عدل علی از دنباله‌چی‌های امنیت‌خانه مبارکه کشف کرد رضا پهلوی ایرانی نیست و با ناشی‌گری، برگی از گذرنامه سیاسی شاهزاده را منتشر کرد.

کلثوم ننه و میرسیدعلی بابا از یالقوزآباد به هر کلکی خود را می‌رسانند به انگلستان. اول پناهنده می‌شوند با «تراول داکومنتی» که در آن ذکر شده است برای سفر به همه‌جا جز ایران. بعد از پنج سال هم می‌روند پیش وکیل و سوگند یاد می‌کنند به تاج‌وتخت بریتانیا وفادار باشند، بعد هم می‌شوند انگلیسی؛ اما برای میلیون‌ها ایرانی ملیت در همان حد پاسپورت فرنگی باقی می‌ماند.

اواخر جنگ ایران و عراق بود. شبی با نیما، پسر کوچکم که امروز فیلمسازی سرشناس در هالیوود است، اخبار می‌دیدیم. نیما کنارم نشسته بود. پرسیدم نیما تو که اینجا به دنیا آمده‌ای، انگلیسی هستی؟ پسر هفت‌ساله‌ام گفت من ایرانی‌ام. گفتم نیما اگر با ایران جنگ شد و تو را فرستادند تا با ایران بجنگی، چه می‌کنی؟ با صدای مهربانش گفت بابا علی جون (لقب من نزد فرزندان و حالا نوه‌هایم) شب که شد یواشکی می‌رم توی آب شنا می‌کنم طرف ایران، نزدیک که شدم داد می‌زنم من ایرانی‌ام نزنید. همان وقت این تجربه را که مرا تکان داد، بر کاغذ آوردم و شعری هم نوشتم: «آن سوی آب‌ها وطنم بود / خاک عزیز گمشده من / جاری میان روح/ تنم بود …»

باری گذرنامه‌ای داریم که سفر را آسان می‌کند، فقط همین. البته وضع در آمریکا که همه مهاجرند، کمی فرق می‌کند.

حالا بگذارید از رضا پهلوی بگویم. پاسپورت سیاسی سلطنتی‌اش یک‌شبه از اعتبار می‌افتد؛ زنده‌یاد محمد انورالسادات دستور می‌دهد برای تمام اعضای خاندان پهلوی گذرنامه سیاسی ویژه صادر شود. طبیعی است به سبب مسائل امنیتی و در خطر بودن خاندان پهلوی و نزدیکانشان، ذکری از ایران در پاسپورت نیست. با به قتل رسیدن سادات و انتقال خانواده پهلوی به مراکش و بعد اروپا، داشتن پاسپورت ضروری می‌شود. با اشاره‌ای، همه آن‌ها قادرند گذرنامه فرانسوی بگیرند و تغییر ملیت بدهند تا بتوانند سفر کنند، اما نمی‌پذیرند. شهبانو با خانواده شاهزاده موناکو و شاهزاده رنه آشنایی دیرینی دارد. امیر بلافاصله دستور می‌دهد برایشان گذرنامه سیاسی صادر شود. موناکو کشوری صاحب ارتش و وزارت خارجه و امنیت‌خانه نیست؛ بنابراین پذیرش گذرنامه‌اش تعهدی برای خاندان پهلوی ایجاد نمی‌کند.

به آمریکا می‌روند. بلافاصله به آن‌ها پیشنهاد دریافت گذرنامه می‌شود. باور می‌کنید شاهزاده ۴۰ سال است با گرین کارت در آمریکا زندگی می‌کند و حاضر به تغییر ملیت نشده است؟ در آمریکا شرایطی برای تغییر ملیت وجود دارد که عملا فرد را به کشور جدیدش متصل می‌کند. ده‌ها هزار ایرانی در آمریکا هر سال لحظه‌شماری می‌کنند آمریکایی شوند و گذرنامه آمریکایی را در جیب بگذارند.

جوانی که وطن و جایگاهش به کمک دولت کارتر از او گرفته شد، ۴۰ سال پیش به آمریکا رفت؛ جایی که دوره خلبانی می‌دید و ناگهان، خورشید در میهنش پرکشید و ارتجاع سیاه بال‌هایش را گسترد. همه توصیه می‌کنند، حتی دوستان آمریکایی پدرش، که آمریکایی شو! اما فردی که به فرمانده نیروی هوایی کشورش پیام داده با تجاوز عراق به کشورم، آماده‌ام به عنوان یک خلبان در دفاع از خاکم به نیروی هوایی بپیوندم (زنده‌یاد تیمسار باقری پیام را به مرحوم بنی‌صدر داده بود که چه کنیم و بنی‌صدر نامه را گرفته بود) آیا می‌تواند شهروند آمریکا شود و اگر جنگی در گرفت، به عنوان خلبان آمریکایی در جنگ شرکت کند؟ بدیهی است که نواده رضا شاه چنین نمی‌کند و نکرد. ایرانی ماند و خواهد ماند تا بخت دیدار خانه پدری را داشته باشد.

معاون علی شمخانی که اخیرا اعدامش کردند، سال‌ها به عنوان دوملیتی به ایران در آمدوشد بود. هزاران کودک و همسر و نزدیکان پایوران ولایت فقیه گذرنامه‌های خارجی‌ دارند. همسر رئیس دفتر نایب امام زمان یک بانوی انگلیسی است!! حالا داشتن گذرنامه امارت موناکو برای شاهزاده نشانه بی‌وطنی شد. امنیت‌خانه جمهوری اسلامی با افادات احمدعلی انصاری، بروتوس خاندان که نمک خورد و نمکدان شکست، از همه زندگی شاهزاده و خانواده‌اش باخبر است. به قول یک امنیتی پناه‌جسته در غرب، حتی دروغ‌های انصاری را از راست‌هایش تفکیک کرده‌اند و وقتی بادکنک خروج جواهرات سلطنتی و تاج و نیمتاج هنوز دو سه متر بالا نرفته می‌ترکد، لازم است عدل علی به میدان فرستاده شود تا گذرنامه رو کند.

در کلاب هاوس بودم. متخصصی از اصفهان زنگ زد که اصولا پاسپورت فتوشاپ است. گفتم درست هم که باشد، در آن محل تولد ذکر شده اما هیچ جا ذکر نشده که دارنده این گذرنامه به شاهزاده رنه (امیر راحل و آلبرت دوم امیر فعلی) وفادار است و ماهی یک‌ بار با دسته گل سر مزار همسر هنرپیشه زیبای او، گریس، حاضر می‌شود و فاتحه‌ می‌خواند.

تیتری که بر این تصویر زده بودند، مرا به تحیر واداشت: «گروه هکری عدل علی یک سند محرمانه!! از زندگی شاهزاده رضا پهلوی را افشا کرد!» اول فکر می‌کنی سند محرمانه لابد به یک زندگی عاطفی تعلق دارد یا اینکه شاهزاده به آمریکا قول داده اگر او را شاه کنند، دارقوزآباد را به آمریکا می‌بخشد. نه بالاتر از این، به امیر موناکو وعده داده چون در کشورش رمل و بیابان ندارد، او بخشی از خور و بیابانک را به اسمش می‌کند تا هر زمان هوس دیدن گردوغبار کرد، در بیابانک توقفی بکند.

خدای را (بازهم) مسجد من کجا است؟ من از اینان دلم گرفته است، وطنم را می‌خواهم، دماوند و مزار پدر و مادرم و برادرانم را. می‌خواهم بر مزار مجیدرضا رهنورد آواز بخوانم. خودش خواسته بود. از همه شما که راه بازگشت مرا ویران می‌کنید، دلگیرم.

به شاهزاده رضا پهلوی تا روز رهایی میهنم وکالت می‌دهم / علیرضا نوری زاده

رژیمی بی‌آبرو، فاقد حمیت ملی، ذلیل و تروریست آیا هنوز بخت ماندن دارد؟
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ برابر با ۱۹ ژانویه ۲۰۲۳ ۱۲:۰۰

اندک‌اندک می‌بینم که بین شماری در داخل کشور و در میان ما محکومان به دوری از خانه پدری، زمزمه‌ای بیدار می‌شود که همین؟ یعنی تمام شد؟ آن کلیپ‌های پرشور چرا دیگر نمی‌آید؟ آیا پس از ۵۰۰ کشته، ۲۰ هزار بازداشتی و زندانی بار دیگر به نقطه هزار ساله بحث و تحلیل رسیده‌ایم؟

این در حالی است که اکنون اعتصاب‌ها تازه رنگ جدی می‌گیرند و جهان پیگیر موضوع هویت سپاه به‌عنوان یک سازمان تروریستی یا بخشی از سازمان نظامی یک کشوراست، رژیم جهل و جور و فساد بر وحشی‌گری‌ خود افزوده و در زندان‌هایش چنان با زنان و جوانان اسیر سلوک کرده است و می‌کند که اگر بخت بیرون شدن به قید کفالت و وثیقه پیدا کنند، انسان‌های دیگری‌اند و دیدیم شماری‌ از آن‌ها تحمل زندگی پس از زندان را نداشتند و خودکشی کردند. جمعی هم دچار افسردگی روحی شدید شدند و شماری هفته‌ها وقت می‌خواهند تا به شرایط طبیعی بازگردند.

برخلاف تصور بعضی‌ها، وحشی‌ترین رژیم جهان که پا را از پای وحشیان مغول و تاتار فراتر نهاده، در منتهای ذلت و عجز و سردرگمی است. سید علی آقا خودباخته در میان بوزینه‌هایش هر روز آشفته‌تر می‌شود؛ اگر جز این بود، فرمان قتل علیرضا اکبری را که به فرمان خودش به انگلستان نزدیک شده بود، صادر نمی‌کرد. با رژیمی طرف‌ایم که به‌ظاهر ایرانی است اما ذره‌ای غیرت و حمیت ایرانی ندارد و نمونه بارز این بی‌غیرتی را همین نزدیکی در عراق دیدیم.

استادیوم «الخلیج العربی»!

بصره شهری شیعه‌نشین است که تعداد اندکی از مندایی‌ها، یارسان‌ها، مسیحیان و شبک‌ها در کنار سنی‌مذهبان در چهار سوی آن مسکن دارند. بعد از سقوط صدام، ایرانی‌ها در بصره حرف اول را می‌زنند؛ مواد مخدری که در عراق صدام، در این کشور وجود نداشت و اگر کارگری مصری را با یک سیگار حشیش می‌گرفتند، بعد از یک سال زندان از عراق اخراج می‌کردند، در این چند سال به برکت مافیای سپاه، پر از شیره‌کش‌خانه و مواد شیمیایی و قرص‌های کپتاگون شد؛ قرص‌های تولیدی حزب‌الله که در تیراژ میلیونی به شرق و غرب جهان به‌ویژه کشورهای ثروتمند عرب در خلیج فارس صادر می‌شوند. البته در سال‌های اخیر کویت و عربستان سعودی و امارات با شدت بخشیدن به مبارزه با قاچاق و احکام شدید علیه فروشنده و صادر و واردکنندگان دکان حزب‌الشیطان را به کسادی کشانده‌اند.

چنین شد که پدرومادرها در اعتراض تجمع کردند و سرانجام کنسولگری نایب مهدی موعود در بصره و کربلا را به آتش کشیدند. دستگیری و سربه‌نیست کردن جاسوسان رژیم در سال‌های بعد از ۲۰۱۵ شدت گرفت. مقتدی صدر، پرچمدار ولایت فقیه، شمشیرش را علیه سپاه از رو بست و رسما اعلام کرد ایران درصدد نابودی جوانان برومند عراقی به‌ویژه بصراوی‌ها است.

رژیم که میلیاردها تومان و دلار و دینار خرج بازسازی قبور ائمه کرده بود، قبوری که حداقل دوتای آن‌ها یعنی «حرمین سامرا» به اشاره سپاه ویران شده بودند، این بار ناگهان ورزش‌دوست شد و در ساختن استادیوم ۵۰ هزار نفره بصره با مال و کارگر متخصص و آرشیکت، مشارکت کرد تا یک سال بعد از خاتمه بنای آن، بر پیشانی‌اش با درشت‌ترین حروف بنویسند: «کاس الخلیج العربی»

وقتی مسابقات «جام خلیج» بعد از سال‌ها در استادیومی که رژیم ایران بخش عمده‌ای از هزینه ساختش را پرداخته بود، آغاز شد حتی نظیر دوره‌های پیشین در سعودی و کویت و بحرین و امارات و… ، به ذکر «جام خلیج» هم اکتفا نکردند و «جام خلیج عربی» را مثل خنجری در چشم ما فرو کردند.

در مقابل عزوچز رژیم، السودانی، از هم‌حزبی‌های نوری المالکی و از الدعوه‌ای‌های جوان، در مصاحبه با خبرنگاران عرب و خارجی صراحتا بر بستگی عربی خود تاکید کرد و با وقاحت گفت که در فرهنگ و جغرافیا و سیاست ما، این خلیج «عربی» است و عراق به‌ عنوان پاره‌ای از پیکر بزرگ عرب، وظیفه‌ صیانت و حراست آب و خاک و فرهنگ عربی را به عهده دارد!

رژیم جهل و جور و فساد که ۴۴ سال است مرگ بر آمریکا می‌گوید، حالا یک مرگ بر شیاع السودانی نیز به فرهنگ لغت خود اضافه می‌کند اما حقیقت این است که خلیج فارس برایش به‌ اندازه کفشداری قبر دوطفلان مسلم هم اهمیت ندارد. رژیم میلیاردها دلار غرامت جنگی را که سازمان ملل نیز تایید کرده بود، به چاه غیبت ولی‌عصر بخشید اما کویت تا دینار آخرش را گرفت و آن را صرف آبادانی کشور و تامین نیازهای طبقات فرودست جامعه کرد. جمهوری اسلامی غرامت‌هایی را که حق ملت ایران، خانواده شهدا و معلولان جنگ و مناطق جنگ‌زده بود، از جیب ملت ایران برای ساختن کتابخانه امام خمینی، آبریزگاه سعد بن ابی وقاص و زیارگاه مختار ثقفی و حرم ملکوتی آل حکیم هزینه کرد.

دفتر مطبوعاتی نخست‌وزیر محمد شیاع السودانی درباره استادیوم بصره و جام خلیج (فارس) اعلام کرد: «رئیس شورای وزیران ضمن اعلام آغاز شدن مسابقات دوره بیست‌وپنجم خلیج در استادیوم جذع النخله در بصره، امروز جمعه، شروع بازی‌های جام خلیج عربی را در بصره در میان حضور مردمی زیاد اعلام کرد. جناب نخست‌وزیر ضمن خوشامدگویی به مجموعه‌های عرب و هواداران تیم‌های شرکت‌کننده در خاک بصره فیحاء [به معنای خانه بزرگ و دلگشا از القاب بصره و دمشق و طرابلس لبنان] برای دیداری لبریز از محبت و برادری بین برادران عرب، آرزوی خود را برای توفیق تیم‌های شرکت‌کننده بر شمرد و برای مردم اوقاتی خوش را با روح ورزش خواستار شد و…»

سایت تابناک محسن رضایی به نقل از اقتصاد نیوز، از موضع‌گیری السودانی که به ضرب تهدیدهای اسماعیل قاآنی به نخست‌وزیری برگزیده شد، چنین تصویری ارائه می‌دهد: «به گزارش اقتصادنیوز به نقل از خبرآنلاین، یک کارشناس مسائل خاورمیانه می‌گوید نفوذ کشورهای غربی در دولت جدید عراق خیلی زیاد است. السودانی، نخست‌وزیر عراق، در چرخشی ناگهانی تصویر دیگری از خود نشان داد. او با گفتن نام مجعول خلیج عربی به جای خلیج فارس باعث شد تا تمام تصوراتی که در مورد همراهی‌اش با ایران وجود داشت، دود شود و به هوا برود و جای آن را بدبینی به بغداد پر کند. کار تا آنجا پیش رفت که بعد از گفتن این کلمات، تهران سفیر عراق را به وزارت خارجه فرا خواند تا نارضایتی ایران از این رویکرد را به گوش عراق برساند. نخست‌وزیر عراق محمد شیاع السودانی به‌تازگی در گفت‌وگو با روزنامه وال استریت ژورنال، گفت که عراق همچنان به حضور نیروهای آمریکایی در کشورش نیاز دارد و نابودی عناصر تروریستی داعش مقداری زمان خواهد برد. این اتفاق‌ها در حالی افتاد که حتی در عراق دوران الکاظمی که با تهران زوایایی داشت، هم چنین اتفاق‌هایی رخ نمی‌داد.»

از این نوع برداشت‌ها در تسنیم و فارس و کیهان و… هم در روزهای اخیر پیاپی مطالبی منتشر شد ولی نخست‌وزیر عراق نه تنها از ادعاهای خود دست برنداشت بلکه بر عربیت خود و اشتیاقش به وحدت با برادران عرب تاکید کرد.

جواهرات سلطنتی

در روزهایی که پادشاه فقید با چشم گریان و نگران برای فردای وطنش، ایران را به همراه شهبانو ترک گفت و بعد خمینی با آن «هیچی» شرم‌آور و اخم و دروغ، به کشور بازگشت تا ملتی بزرگ و فرهنگی هزاران ساله را نابود کند، بد نیست حکایتی را بازگویم.

کامبیز آتابای، رئیس فدراسیون فوتبال ایران، به کویت، میزبان کنفدراسیون فوتبال آسیا، رفته بود. مطابق پیش‌بینی‌ها قرار بود آتابای که سروگردنی از بقیه بالاتر بود، به ریاست کنفدراسیون فوتبال آسیا انتخاب شود. به محض آنکه آتابای به محل نشست پا گذاشت، نقشه‌ای در برابرش دید که نام مجعول خلیج عربی به درشتی بر آن نقش بسته بود. آتابای لمحه‌ای درنگ نکرد و معترضانه از جلسه بیرون آمد. کویتی‌ها به دست‌وپا افتادند که بدون نماینده ایران اجلاس معنایی نداشت. ساعتی بعد، با پوزش کویتی‌ها و پاک شدن دیوار از نقشه کویت با نام مجعول خلیج عربی، آتابای با سرفرازی به کنفرانس بازگشت و همه‌چیز بر وفق مراد ایران پیش رفت.

این روایت را آوردم که مفهوم اقتدار در آن عصر طلایی را با مفهوم اقتدار چاقوکشی و عشق لاتی زمانه نایب امام زمان در برابر هم بگذارم.

رژیم مفلوک ناگهان از زبان جهرمی نادان، سخنگوی دولت، مدعی می‌شود که شاه و شهبانو صندوق‌ها جواهر و تاج و نیمتاج با خود برده‌اند؛ چون از جایگاه پهلوی‌ها بین مردم به وحشت افتاده‌اند. بهترین پاسخ به یاوه‌های جهرمی را حسین دهباشی، مسئول تاریخ شفاهی و فردی داد که تا همین اواخر طرفدار رژیم بود. او به زیبایی و با منطق نوشت: «با سلام و احترام، برخلاف ادعای مهمل شما، کلیه جواهرات سلطنتی، از جمله دو تاج مذکور هم‌اینک در موزه جواهرات سلطنتی بانک مرکزی موجود و از ساعت ۱۴ تا ۱۷ روزهای شنبه تا سه‌شنبه برای بازدید عموم در دسترس است. زشت است به خدا. شما ناسلامتی سخنگوی دولت‌اید.»

البته تودهنی شهبانو فرح به جهرمی و نظامش مستدل‌تر و با حقیقت منطبق‌تر بود.

در استراسبورگ فرانسه که با پایمردی هزاران ایرانی از چهار سوی عالم، همبستگی ملی و خواسته‌‌های ملت ایران با سرود و فریاد، یک هفته در سرما به پرواز درآمد، نه فقط سپاه و بسیج تروریست شناخته شدند، بلکه رهبر رژیم و رئیس‌جمهوری شش‌کلاسه‌اش هم.

حال با این وضع رژیم در جهان، زدوخورد ارکان رژیم در داخل (به گزارش آنچه در جریان معرفی استاندار سیستان و بلوچستان، بین رئیسی و نماینده سیدعلی خامنه‌ای رخ داد، مراجعه کنید) اعتصاب‌ها، اراده آهنین زنان و دهه هشتادی‌ها و دل‌های امیدوار میلیون‌ها ایرانی در خانه پدری و چهار سوی جهان، هنوز گمان می‌کنید انقلاب زن، زندگی آزادی به گل نشسته است؟

خانم شهران طبری، استاد پیشین دانشکده حقوق تهران و سپس انجمن شهر لندن و برادرزاده احسان طبری، از سال‌ها پیش با مطالعه و تیزبینی به این نتیجه رسیده بود که ایران در پرتو یک نظام مشروطه سکولار و غیرمتمرکز می‌تواند از وبای ولایت فقیه شفا یابد. شاهزاده به هزار دلیل موجه یا ناموجه از نظر من و شما، از قبول مسئولیت ولو به‌صورت نمادین، پرهیز داشت اما حالا وقتی می‌شنود مردم داغدیده هویزه و مرودشت فریاد می‌زنند: «ولیعهد کجایی، به داد ما بیایی!» گمان می‌کنم فرمان را شنید و حالا با هشتگ وکالت به او در داخل و خارج ایران، می‌توانیم هم تکلیف خود را و هم تکلیف شاهزاده را مشخص کنیم.

من در همین‌جا اعلام می‌کنم که تا روز رهایی میهنم این وکالت را به شاهزاده رضا پهلوی می‌دهم و از صمیم دل می‌دانم او مسئولیت سنگین این وکالت را صادقانه به جان می‌گیرد. همه کوره‌راه‌ها را تجربه کرده‌ایم. یک‌بار هم با او همدل و همراه شویم. ما در این میان، موکلان بازنده‌ای نخواهیم بود. به جای نق زدن و ایراد گرفتن و پای یک بیانیه مخالف با ۳۳ امضا از ۳۳ سازمان چپ و چپ‌تر و جبهه و… با جمعا ۳۳ عضو و نصفی (نبیره دبیرکل سابق را هم باید به حساب آوریم) امضا گذاشتن، به فردی وکالت مشروط بدهیم که در داخل کشور خاصه بین زنان و نوجوانان و جوانان و اغلب آن‌ها که در عصر پهلوی دوم زیسته‌اند، پایگاهی ملموس دارد.

مردم در این سال‌های سخت اگر کسی را صدا زده‌اند، پهلوی‌های اول و دوم و سوم بوده‌اند. «رضا شاه، روحت شاد» در برابر مسجد گوهرشاد در مشهد، آنجایی رضا شاه شورش ارتجاع و فریب‌خوردگان در معارضه با کشف حجاب و خدمت وظیفه برای آحاد ملت از جمع دستاربندان را در دو سه روز فرونشاند، طنین‌انداز شد و یک‌شبه در چهارسوی وطن ترجیع‌بند رهایی و طنین‌انداز شد.

تا امروز کسی نه پدر نه جد ما را صدا نزده است؛ اصلا آن‌ها را نمی‌شناسند. آن‌وقت ایراد می‌گیریم که «آقای پهلوی از کجا مشروعیت وکالتش را تضمین خواهد کرد؟» خیلی ساده است در دنیای اینترنت ماجرا به هفته و ماه نمی‌کشد. دکمه‌ای را می‌فشاریم و وکالت می‌دهیم به شاهزاده رضا پهلوی به همین سادگی. تا روز رهایی میهنم.

نظریه داروین و سید علی خامنه‌ای / علیرضا نوری زاده

سید علی آقا پایان معمر را برای خود برگزید
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ برابر با ۱۲ ژانویه ۲۰۲۳ ۹:۳۰

درباره سید علی بسیار نوشته‌ام. نعتش گفته‌ام و صیروره [تحول از حالتی به حالتی دیگر] مغلوبش را بارها تصویر کرده‌ام. در احوال الصوفیه حکایات بسیاری از این صیروره را شنیده و خوانده‌ایم. یکی از آن‌ها حکایتی است که از مرحوم حاج شیخ حسن مقدادی، ملقب به نخودکی، نقل می‌کنند و من این حکایت را از زنده‌یاد امیر شهیدی، از ستون‌های فرهنگ ایران و دوست نزدیک هانری یاــآنری‌ــ ماسه ایران و خاورشناس برجسته فرانسوی، شنیدم.

او به نقل از مرحوم نخودکی می‌گفت: مریدی از مریدان ایشان بعد از سال‌ها ریاضت اصرار داشت که حاج شیخ ردای عرفان بر پیکرش بیندازد. شیخ انکار می‌کرد. عاقبت روزی او را به شاندیز در اطراف مشهد فرستاد که پیاده برو و بازگرد تا فکری به حالت بکنم. مرید با شوق به راه افتاد و با آنکه غروب شده بود، راه را به سوی شاندیز طی می‌کرد. ناگهان باد و باران تندی سرگرفت و در برابرش، قبرستانی دید و اتاقکی. به آنجا پناه برد. بوی تند کافور و پیکری که شالی از دیده پنهانش می‌کرد، او را متوجه کرد که پیکر مرده‌ای آنجا است و لابد کسانش مطابق رسوم آن دوران، پیکر را گذاشته‌اند تا بامدادان به خاکش سپارند. مرید شیخ نخودکی نشست و به دعا و قرآن خواندن برای فرد رفته مشغول شد اما از وسوسه اینکه این مرده کیست؟ زن است یا مرد؟ سرانجام طاقت از کف بداد و روی جسد را کنار زد اما حیرت وجودش را گرفت چون فرشته‌ای می‌دید با لبانی چون برگ گل، گونه‌ای با رنگی که آمیزه‌ای از یاس و گل محمدی بود و عطرش هوش از سر می‌برد. نمی‌توانست بر وسوسه‌ای که به جانش افتاده بود، غلبه کند. سرانجام پرده از پیکر دخترک برگرفت و چیزی نگذشت که با مرده زیبا یگانه شد اما ناگهان فریادی کشید و از جسد دور شد. حالا اژدهایی در برابرش بود با چشمانی که آتش بر او می‌بارید. به بیرون پرید و دوان‌دوان خود را به نخودک، مقر شیخ، رساند که ای پیر! چرا مرا در برابر این امتحان قرار دادی؟ خدا ترا نیامرزد. در حالی که اشک می‌ریخت و قصد خروج از خانه شیخ را داشت، شیخ حسنعلی بر او بانگ زد که تو از جسد یک دختر مرده نگذشتی، حال چگونه می‌خواستی شولای عرفان بر تن کنی. تو که به مرده رحم نمی‌کنی، به زندگان چه خواهی کرد؟

دو سه هفته پس از آنکه هاشمی رفسنجانی با ترفند و نقل کذب، خامنه‌ای را بر تخت نشاند، یک روحانی (مرحوم منتظری) و یک شاعر رفیق عهد شباب سید، پیام‌هایی برای خامنه‌ای فرستادند. مرحوم منتظری به‌ وسیله قربانعلی دری نجف‌آبادی، معروف به ماست‌بند، گفته بود شما (یعنی خامنه‌ای) ظرفیت این مقام را نداری. خمینی که در برابر تو غول بود، شاخ‌شکسته و بی‌آبرو به درگاه داور رفت. تو می‌خواهی چه کنی؟ هم‌اکنون بوزینه‌ها گردت جمع شده‌اند و وای به حال فردایت.

نفر دوم که از دوستان نوجوانی سیدعلی در مشهد بود، با عاطفه بیشتر، رساله الحبی نوشت که سیدنا بیا و اژدها را بکش و دورشو! دوتارت را بردار، من هم می‌آیم، عماد جان (شاعر خوش‌صدای آزاده زنده‌یاد عماد خراسانی) را هم می‌بریم. می‌زنیم به نخودک یک‌هفته‌ای می‌مانیم. ایمان دارم قبای رهبری را در آتش می‌افکنی و شانه از این بار سنگین خالی می‌کنی. آنگاه پروانه‌وار و سبک نزد شاه خراسان می‌رویم.

اما دگردیسی در همان دو هفته آغاز شده بود. سید به اوباشش در قم دستور داد به آزار منتظری بپردازند و چندی نگذشت که در پاسخ سخنرانی منتظری در ۱۳ رجب، استاد خود را ساده‌لوح و نادان خواند. دوست نوجوانی‌اش هم ناچار به فرار از کشور شد و سال‌ها در غربت زیست و سرانجام در همان غربت، در خانقاهی در سوئد به مرگی مرموز خاموش شد.

سید زمانی که دربارش را بر پا کرد و دو امنیتی بدسابقه یعنی سید اصغر حجازی و محمدی گلپایگانی را در کنار ولایتی و حداد عادل و یحیی رحیم صفوی و دیگر احباب جعد‌ه‌های عصر و ساعات کوهنوردی و گاهی اسب‌سواری و قایقرانی در ویلای سد لتیان به خدمت گرفت (و از یاد برد که این‌همه جاسوس جاسوس می‌کند اما همسر رئیس دفترش از اهالی بلاد فخیمه است)، طاووس علیین شده بود. رفتارش با محمد خاتمی و بعد با میرحسین موسوی و کروبی و سرانجام خالق خود، هاشمی رفسنجانی‌ــ که جانش را به فرمان نایب امام زمان به آب مرگ گرفتندــ سید را روزبه‌روز بیشتر در چنگ قدرت‌ خانم انداخت.

مرحوم سید هادی خسروشاهی، سفیر رژیم در واتیکان و مصر که پیکر کرونازده بی‌جانش هفت روز به‌عنوان مرده ناشناس کنج غسالخانه قم افتاده بود، در سفری به لندن اصرار کرد که زنده‌یاد محمود خیامی، پدر صنعت ایران، را ببیند. به منزل مرحوم خیامی رفتیم که انسان معتقدی بود. وقتی خسروشاهی را دید، او را بوسید و گفت سید! دلم خیلی گرفته، آرزوی زیارت مشهد و مزار پدر و مادرم را دارم. مرحوم خسروشاهی گفت از همین‌جا سلام دهید و فاتحه بخوانید. نه آن مشهد، مشهد است نه تهران، تهران. این آقا (خامنه‌ای) نفس‌ها را بریده است. رفتم برای سفر خداحافظی کنم. با بی‌شرمی گفت: به انگلیسی‌ها بگویید بد خواهند دید. من با تعجب گفتم من چه ارتباطی با آن‌ها دارم که بهشان تذکر دهم؟ فرمودند تجاهل العارفین نفرمایید و من با اندوه بیرون آمدم. اگر کسی به دیدن شاه می‌رفت، دو جا بازرسی می‌شد. برای دیدن آقای خامنه‌‌ای شلوار زیر من سید را درآوردند! ۲۲ بار بازرسی بدنی شدم. بعد خسروشاهی به گریه افتاد و از جنایات سید در انتخابات ۱۳۸۸ و جنبش سبز گفت.

شما فقط یک‌ بار تصویر سید را در دوران فقر و فلاکت و تبعید و زندان به یاد آورید و بعد تصویر او را به‌عنوان فرمانده کل قوا هنگام سان دیدن از واحدهای ارتش و سپاه پیش چشم بیاورید. آن‌وقت درک دگردیسی سید کاملا آسان می‌شود.

خامنه‌ای کمتر از ۲۰ روز پیش از سخنان اخیرش، در جلسه‌ای با حضور ۴۵ تن از افسران سپاه و ارتش، فرماندهان سپاه ولی امر، سرتیپ حسین اشتری، فرمانده نیروی انتظامی و معاونانش، سرلشکر باقری، رئیس ستاد کل، و سرلشکر غلامعلی رشید، معاون ستاد، سخت به بی‌عملی بعضی از نیروها تاخته بود. گناه اشتری زمانی بیشتر شد (بعد از توبیخ آذرماه) که پرسید: مقام معظم رهبری مشاهده می‌کنند ده‌ها کشته و هزاران بازداشتی چیزی از خیره‌سری متمردان نکاسته است. شما دستور دهید ما اوامرتان را بر دیده می‌نهیم و خامنه‌ای‌ــ به گفته یک منبع بسیار مطمئن‌ــ گفته بود برای تنفیذ تعلیمات من افراد تعلیم‌گزار لازم‌اند نه متزلزل. زنگ پایان اشتری همین‌جا به صدا در آمد.

گزینش سردار رادان در همان روزی که رهبر بی‌کفایت و بی‌تدبیر و آدمکش رژیم فرمان اعدام دو نوجوان بی‌گناه را صادر کرد، آشکارا تاکیدی بر این بود که سید به جنون رسیده است. گمانش بر این است که اشتری بی‌کفایت است و دست کشتنش کند است؛ در عوض رادان نوکر خودمان است و به دستش فتنه را می‌خوابانیم. رادان چنان‌که شیوه او است، با گرفتن اختیارات تام، بودجه محرمانه بی‌حساب برای خریدوفروش آدم‌ها و حق تیر، کارش را آغاز کرد.

بعد از آن، خامنه‌ای کوشید با بزرگ کردن قصه مقاله احمد رشیدی مطلق در روزنامه‌های عصر و صبح، مدعی شود که این مقاله شعله انقلاب را روشن کرد. اما مگر در این مقاله جز حقیقت سخنی ذکر شده بود: «مردی که سابقه‌اش مجهول بود و به قشری‌ترین و مرتجع‌ترین عوامل استعمار وابسته بود و چون در میان روحانیون عالی‌مقام کشور با همه حمایت‌های خاص، موقعیتی به دست نیاورده بود، در پی فرصت می‌گشت که خود را به هر قیمتی به ماجراهای سیاسی وارد کند و شهرتی بیابد. روح‌الله خمینی عامل مناسبی برای این منظور بود و ارتجاع سرخ و سیاه او را مناسب‌ترین فرد برای مقابله با انقلاب ایران یافتند و او کسی بود که عامل واقعه ننگین ۱۵ خرداد شناخته شد؛ روح‌الله خمینی معروف به سید هندی. درباره انتصاب او به هند هنوز حتی نزدیک‌ترین کسانش توضیحی ندارند. به قولی، او مدتی در هندوستان به سر برده و در آنجا با مراکز استعماری انگلستان ارتباطاتی داشته است و به همین جهت به سید هندی معروف شده است. قول دیگر این بود که او در جوانی اشعار عاشقانه می‌سروده و به نام هندی تخلص می‌کرده و به همین جهت به نام هندی معروف شده است. عده‌ای هم عقیده دارند که چون تعلیمات او در هندوستان بوده، فامیل هندی را از آن جهت انتخاب کرده که از کودکی تحت تعلیم‌های یک معلم بوده است. آنچه مسلم است شهرت او به نام غائله‌ساز ۱۵ خرداد به خاطر همگان مانده است؛ کسی که علیه انقلاب ایران و به منظور اجرای نقشه استعمار سرخ و سیاه کمر بست و به دست عوامل خاص و شناخته‌شده علیه تقسیم املاک، آزادی زنان و ملی شدن جنگل‌ها وارد مبارزه شد و خون بی‌گناهان را ریخت و نشان داد هستند هنوز کسانی که حاضرند خود را صادقانه در اختیار توطئه‌گران و عناصر ضدملی بگذارند. برای ریشه‌یابی واقعه ۱۵ خرداد و نقش قهرمان آن، توجه به مفاد یک گزارش و یک اعلامیه و یک مصاحبه کمک موثر خواهد کرد. چند هفته قبل از غائله ۱۵ خرداد، گزارشی از طرف سازمان اوپک منتشر شد که در آن ذکر شده بود درآمد دولت انگلستان از نفت ایران چند برابر مجموع پولی است که در آن وقت عاید ایران می‌شد. چند روز قبل از غائله، اعلامیه‌ای در تهران فاش شد که یک ماجراجوی عرب به نام محمد توفیق القیسی با یک چمدان حاوی ۱۰ میلیون ریال پول نقد در فرودگاه مهرآباد دستگیر شده که قرار بود این پول در اختیار اشخاص معینی گذارده شود. چند روز پس از غائله، نخست‌وزیر وقت در یک مصاحبه مطبوعاتی فاش کرد: بر ما روشن است که پولی از خارج می‌آمده و به دست اشخاص می‌رسیده و در راه اجرای نقشه‌های پلید بین دسته‌ها مختلف تقسیم می‌شده است. خوشبختانه انقلاب ایران پیروز شد. آخرین مقاومت مالکان بزرگ و عوامل توده‌ای در هم شکسته شد و راه برای پیشرفت و تعالی و اجرای اصول عدالت اجتماعی هموار شد. در تاریخ ایران روز ۱۵ خرداد به‌عنوان خاطره‌ای دردناک از دشمنان ملت ایران باقی خواهد ماند و میلیون‌ها مسلمان ایرانی به خاطر خواهند آورد که چگونه دشمنان هر وقت منافعشان اقتضا کند، با یکدیگر همدست می‌شوند؛ حتی در لباس مقدس و محترم روحانی.»

 خمینی که مرد و غزلیاتش با تخلص هندی منتشر شد و دو برادرش با نام‌های هندی وکیل و هندی‌زاده سردفتر در خمین از پشت پرده بیرون آمدند، آشکار شد که مقاله مرحوم «پ ش» دقیقا عین واقعیت را یادآور شده بود.

خامنه‌ای بعد از سخنان بی‌ربطی درباره ۱۷ دی‌ماه، مدعی شد حرکت عظیمی که از قم آغاز شد، ایران را از پنجه‌ غارتگر و خونین آمریکا نجات داد (تا خمینی و خامنه‌ای به روس‌ها تقدیمش کنند): «درست است که این حرکت، حرکت ضد پادشاهی و ضد دربار و ضد حکومت فاسد وابسته‌ خبیث بود و خب به حمدالله سرنگون هم کردند، اما در واقع ایران را از حلقوم آمریکا بیرون کشید. من مقصودی دارم از بیان این حرف. ایران را از زیر پنجه‌ آمریکا خارج کرد و این شد پایه و اساس دشمنی آمریکا با ایران. ببینید، اینکه می‌گویند فلان حادثه، فلان قضیه موجب شد که آمریکایی‌ها با ما دشمن بشوند، [اشتباه است] بعضی‌ها هم حالا بعد از ۴۰ سال می‌گویند چرا آمریکایی‌ها را با خودتان دشمن می‌کنید! ما داریم دشمن می‌کنیم؟ ۴۰ سال است [دارد] دشمنی می‌کند. به خون ما تشنه است! ما حالا داریم آمریکا را دشمن می‌کنیم؟» 

«این اغتشاشاتی که حالا یک عده‌ای، تعدادی می‌آیند در خیابان‌ها و فریاد می‌کشند و فحش می‌دهند و یک جایی را [خراب می‌کنند] و یک شیشه‌ای را می‌شکنند و یک سطل زباله‌ای را آتش می‌زنند و مانند این‌ها، این‌ها مخالف با ضعف‌های کشورند؛ ضعف‌های مدیریتی، ضعف‌های اقتصادی، ضعف‌هایی مانند این‌ها. نه! بنده به شما عرض بکنم. قضیه عکس است. این کسانی که آمدند وارد اغتشاشات شدند و این‌ها را راه‌ انداختند، هدفشان برطرف کردن ضعف‌های کشور نبود؛ هدفشان از بین بردن نقطه‌های قوت کشور بود. این‌ها می‌خواستند نقاط قوت ما را از بین ببرند؛ امنیت ما راــ امنیت یکی از نقاط قوت کشور ما است‌ــ مسئله‌ تحصیل علم را؛ ما دائم افتخار می‌کنیم که از لحاظ علمی چنین پیشرفت کرده‌ایم. خب تحصیل علم در کجا است؟ در مراکز تحصیلی، مراکز علمی، مراکز تحقیقی است دیگر؛ این‌ها این مراکز را هدف‌گیری کردند که تعطیل کنند که تحصیل علم انجام نگیرد؛ امنیت نباشد، تحصیل علم نباشد، رشد تولید داخلی نباشد… جهاد تبیین را جدی باید گرفت. همه، در حوزه، در دانشگاه، در صداوسیما به خصوص، در مطبوعات، در هر جایی که شما ایستاده‌اید و یک شعاع پیرامونی‌ دارید و می‌توانید روی آن اثر بگذارید، باید تبیین انجام بگیرد؛ تبیین درست، تبیین صحیح.»

به این ترتیب سید علی آقا تکلیف نهایی خود را با ملت روشن می‌کند. رادان به شمشیر ولایت مفتخر می‌شود. خامنه‌ای سعد بن ابی وقاصش را یافته و او را برای قتل‌عام زنان و جوانان فرمان داده است. در صیروره، مطابق گفته داروین، بوزینه در تکامل انسان می‌شود و در صیروره معکوس انسان بوزینه و گرگ و کفتار می‌شود. سروان قذافی سال ۱۹۷۰ روی دستان جوانان میهنش بر تخت نشست. چهار دهه بعد، زیر دست و پای جوانانی که در دوران او به دنیا آمده بودند، لگدکوب شد و در لوله فاضلاب به قتل رسید. سید علی آقا پایان معمر را برای خود برگزید.

از نامه سه امضائی خرداد 56 به پادشاه تا پیام جنبش سبز / علیرضا نوری زاده

*از نامه سه امضائی خرداد ۵۶ به پادشاه تا پیام جنبش سبز
*شاه دیکتاتور خونریز نبود ، سید علی اما هست
علیرضا نوری زاده

*در جریان خیزش ملی و سرفرازانه زن ؛ زندگی ؛ آزادی ، هیچ چیزی بیش از وسط بازیهای ملی مذهبی ها و اصلاح طلبانی از تیره بهزاد نبوی ها ، برایم أزار دهنده نبوده است. اینها میدانند در هرتحول زیربنائی باید پاسخگو باشند. أقای سید محمد خاتمی به شیوه نصیحه الملوک نامه به نایب امام زمان ولی فقیه مینویسد و أبطحی یارغارش فاش میکند حضرتش حتی دوکلمه جواب به رئیس جمهوری اطلاح طلب نداد. احمدی نژاد أصول گرا که قبل از جنبش هراز گاهی دمی به سوی مردم و ناخنی به سید علی أقا نشان میداد آنقدر حقیر بود که با یک صندلی مجمع تشخیص ورشکستگان سیاسی خفقان گرفت . مصاحبه اخیر بهزاد نبوی شرم آوربود .مدعی شد که ضد انقلاب (مردمی ) است و راه رهائی را اصلاحات میداند.
در بحبوحه انقلاب مادر بزرگوار نبوی و پدرش را در منزل شوهر خاله ام که دوستشان بود دیدم. فرزند را نفرین میکردند .مادر بزرگوارش میگفت هرچه داریم از پهلوی ها داریم حالا پسر ما جاروکش خمینی دجال شده است. در رژیم گذشته بهزاد با همه ی شیطنتهایش أزاری ندید اما در نظام ولایت فقیه هم به وزارت رسید و هم بارها به زندان افتاد . می اندیشیدم راستی اگر وقتی أموزگار مسیرش را طی میکرد و به انتخابات أزاد میرسیدیم و پادشاه دلگرفته مریض به مردم میگفت (مثل ملک حسین )زمان کوتاهی مهمان شما هستم و فرزندم و خانواده ام را به شما می سپارم چه میشد ؟ اگر واقعا انتخابات پارلمانی أزادی انجام میگرفت ، فراکسیون جبهه ملی و ملیون أکثریت را بدست میأورد نه خمینی از نجف بیرون میزد و نه یزدی و قطب زاده و بنی صدر و حزب توده و فدائی و مجاهد میداندار انقلاب میشدند و مرتجعترین ملای زمانه و تالی شیخ فضل الله نوری را به تخت سلطنت فقیه می نشاندند . لابد شخصیتهائی مثل دکتر صدیقی ، أللهیار صالح ، دکتر بختیار و سنجابی و اردلان و پارسا و بازرگان و فروهر ، نزیه و متین دفتری به صدارت و وزارت میرسیدند و کشورمان در چنگ ملایان رها نمیشد .
البته تاریخ گذار خود را دارد و مسیرش را خطاها و خیانتها و درسوی دیگر خدمات و فداکاریها تعیین میکند .با إینهمه پیشاپیش میتوان با یک تصمیم درست مسیر تاریخ را تغییر داد . همانطور که بارها نوشته و گفته ام ، شاه فقید اگر از أن تصویری که از جبهه ملی ساخته بود رها میشد و درپاسخ نامه مشترک زنده یادان دکتر شاپور بختیار ، داریوش فروهر و مرحوم سنجابی پاسخ مثبتی میداد ؛ أنها را به گفتگو دعوت میکر نه سنجابی به پاریس میرفت ، نه فروهر بلکه در وطنشان می ماندند و به خدمت مشغول میشدند. من در جریان نوشته شدن نامه بودم .مرحوم بازرگان و أیت الله زنجانی ، دکتر صدیقی با همه ی دل نامه را پسندیدند و بازرگان قبول کرد متن را امضاکند اما مشکل از أنجا أغاز شد که مهندس بازرگان اسامی جمعی از یارانش را برای امضای متنی که خودش نیز در تهیه آن نقش داشت ؛ با اصرار زیر نامه گذاشت .دکتر بختیار بشدت مخالفت کرد که بازرگان جایگاه و منزلتی دارد من با دیاغیان و صباغیان به بهشت هم نمیروم . سرانجام نامه سه امضا داشت و پاداش این سه پا و دست شکسته بختیار و فروهر و دکتر انواری و … بود که در اجتماع جبهه ملی در کاروانسرا سنگی حضور داشتند ، ناگهان مورد حمله چماقداران قرار گرفتند .روز بعد به دیدن دکتر بختیار رفتم با روحیه ای سرشار گفت عیبی ندارد امیوارم اعلیحضرت نامه را خوانده باشد. (از أنجا که قصد دارم پیوند دیروز و امروز را بررسی کنم پاره ای از آنچه این سه قطب جبهه ملی در نامه به پادشاه نوشتم باز میگویم .
نامه با بیشترین احترامات به پادشاه عرضه شده بود “پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی”
“فزایندگی تنگناها و نابسامانی‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور چنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده که امضاکنندگان زیر بنا بر وظیفه ملی و دینی در برابر خلق و خدا با توجه به اینکه در مقامات پارلمانی و قضائی و دولتی کشور کسی را که صاحب تشخیص و تصمیم بوده و مسئولیت و مأموریتی غیر از پیروی از «منویات ملوکانه» داشته باشد نمیشناسیم و در حالیکه تمام امور مملکت از طریق صدور فرمانها انجام میشود و انتخاب نمایندگان ملّت و انشاء قوانین و تأسیس حزب و حتی انقلاب در کف اقتدار شخص اعلیحضرت قرار دارد که همه اختیارات و افتخارها و سپاسها و بنابراین مسئولیتها را منحصر و متوجه به خود فرموده‌اند، این مشروحه را علیرغم خطرات سنگین تقدیم حضور مینمائیم.”
در نامه پس از اشاره به نابسامانیهای کشور در هر زمینه ای که فریاد اعتراض ملت را به دنبال داشته است ؛ پیشنهادهای برای خروج از بحران و احیای مشروطه ذکر شده بود که پادشاه یکسال و نیم بعد یعنی از شهریور ۵۷ أماده برآورده شدنش بود ولی أنقدر در اینکار به قول مرحوم دکتر علی امینی تعلل شد که یک ملای مرتجع گوی قدرت و چماق تکفیر و تسفیق را را ربود و صدها روشنفکر و تکنوکرات و دولتمرد و نظامی یا به دار رفتند و یا به فرار ؛ أنها که ماندند اغلب تنها و بیمار کارشان به خانه پیران کشید. (گفتگو با دکتر علی امینی پاریس بهار ۱۳۶۸ )
در پایان نامه چنین أمده بود ؛
“این همه ناهنجاری در وضع زندگی ملی را ناگزیر باید مربوط به طرز مدیریت مملکت دانست، مدیریتی که بر خلاف نص صریح قانون اساسی و اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر جنبه فردی و استبدادی در آرایش نظام شاهنشاهی پیدا کرده‌است.
در حالیکه «نظام شاهنشاهی» خود برداشتی کلی از نهاد اجتماعی حکومت در پهنهٔ تاریخ ایران میباشد که با انقلاب مشروطیت دارای تعریف قانونی گردیده و در قانون اساسی و متمم آن حدود «حقوق سلطنت» بدون کوچکترین ابهامی تعیین و «قوای مملکت ناشی از ملّت» و «شخص پادشاه از مسئولیت مبری» شناخته شده‌است.
در روزگار کنونی و موقعیت جغرافیائی حساس کشور ما اداره امور چنان پیچیده گردیده که توفیق در آن تنها با استمداد از همکاری صمیمانه تمام نیروهای مردم در محیطی آزاد و قانونی و با احترام به شخصیت انسانها امکان‌پذیر میشود.
این مشروحه سرگشاده به مقامی تقدیم میگردد که چند سال پیش در دانشگاه هاروارد فرموده‌اند: «نتیجه تجاوز به آزادیهای فردی و عدم توجه به احتیاجات روحی انسانها ایجاد سرخوردگی است و افراد سرخورده راه منفی پیش میگیرند تا ارتباط خود را با همه مقررات و سنن اجتماعی قطع کنند و تنها وسیله رفع این سرخوردگیها احترام به شخصیت و آزادی افراد و ایمان به این حقیقت است که انسانها برده دولت نیستند و بلکه دولت خدمتگزار افراد مملکت است» و نیز به تازگی در مشهد مقدس اعلام فرموده‌اند: «رفع عیب به وسیله هفت‌تیر نمی‌شود و بلکه بوسیله جهاد اجتماعی میتوان علیه فساد مبارزه کرد».
بنابراین تنها راه باز گشت و رشد ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملّی و خلاصی از تنگناها و دشواریهائی که آینده ایران را تهدید میکند ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیای حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات و اجتماعات، آزادی زندانیان و تبعید شدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملّت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره مملکت بداند.
۲۲ خرداد ماه ۱۳۵۶
دکتر کریم سنجابی دکتر شاپور بختیار داریوش فروهر
باره ها به رجال أن دوره گفته ام چرا شما شاه فقید را به پذیرش طرح اصلاحی جبهه ملی و شخصیتهائی چون عبدالله إنتظام ؛ سروری ، بقائی ، دشتی ، أمیرتیمور ، دکتر امینی و … تشویق و تشجیع نکردید ؟ پاسخ أغلبشان جز این نبود که شاه بیمار بود و میل سلطنت را از دست داده بود نه اهل مقابله و سرکوبی بود و ئه سازش با مخالفان معتدل

باری اینهمه نوشتم چون با أدمهائی متفاوت بعد از ۴۴ سال به نقطه ای کم و بیش شبیه به هم رسیده ایم با تفاوتهائی که به أن اشاره میکنم .
شاه فقید با ۳۷ سال پادشاهی و تجارب تلخ و شیرین بسیار ؛ سرانجام گزینه ماندن با تکیه بر نیروی نظامی را که میتوانست کشور را با تلفاتی هزار بار کمتر از جنایات سید روح الله مصطفوی ؛ نجات دهد.
والبته در این صورت ؛ خمینی در مقام قدیسن مینشست و شاه در مکان چنگیز خان. شاه فقید این گزینه را رد کرد و بعد از ۱۵ ماه ؛ به نویسندگان نامه خرداد ۵۶ متوسل شد و بختیار را برگزید که ؛ شهامت و صداقت ویژه ای داشت.أنچه در ضمیر و وجود دکتر سنجابی نخستین گزینه اش وجود نداشت. روزی که بختیار از مجلس رأی اعتماد گرفت شاه با چشم اشکبار ولی محترم و معزز به میهمانی دوستش محمد انورالسادات رفت که با أغوش باز او وشهبانو را پذیرا شد تا آن روز که پرفسور لبنانی الأصل … با یک خطای عمدی پرونده حیاتش را بست .
شاه به دهه ششم زندگیش قدم گذاشته بود ؛ که رفت . أنچه به جا گذاشت کشوری پیشرفته در همه زمینه ها به جز توسعه سیاسی بود که مسئولیتش چنانکه بعد ها روشن شد با پهلوی سوم بود .

۴۴ سال بعد یک أخوند هفت خط که ابلیس را درس میدهد ، در برابر ملتی که مرگ اورا فریاد میزند ، به امید پیروزی گزینه سرکوبی خیزش زن ؛ زندگی ؛ أزادی ، با بسیج و سپاه و احمد رضا رادان آلوده فاسد ؛ دل بسته است .َ
سال ۸۸ با جنبش سبز ، موسوی راه خروج از بن بست و باقی ماندن را به او نشان داد. اما او دل به بوزینه هائی بسته بود که یا رفیق مجلس کوکنارش بودند (ولایتی ، حداد عادل ؛ أصغر حجازی و محمدی گلپایگانی ) و یا مثل وحید حقانیان و یحیی رحیم صفوی و سردار شیرازی ؛ أفتابه دارش . گوش به أنها و البته مجتبی داد که باید ولایتعهدیش تضمین میشد. اگر در سال ۵۷ ؛ دکتر بختیار به جای شریف امامی أمده بود ، شاه به سرفرازی حکومت را به ملکه فرح و فرزندش تحویل میداد. و یک دمکراسی پارلمانی جایگزین حکومت حزب واحد میشد.

بی مقایسه شاه فقید و سید علی أقا پائین خیابانی ، تأکید میکنم اگر سید به موسوی گوش سپرده بود ؛ بقای نظامش تضمین میشد و تحولات مثبتی در جهت تکیه بر جایگاه “صندوق رأی ” رخ میداد.ولی فقیه اما قصد أشتی با مردم را نداشت میخواست با إرعاب و زندان و اعدام و قتل عام (۱۵۰۰ تن در آبان ۹۸) وبا بالهای کرکسی که از لبنان تایمن را در بند استبداد کرده است سلاله سلطانی را به مجتبی و در پی او مسعود إلی ما لا نهایه ، امتداد بخشد .
در ارزیابی خیزش شهریوری زن ؛ زندگی و آزادی هم به خطا رفت. حسین سلامی که خرفت ترین سردار سپاه بود جای عزیز جعفری هوشمند نشست که خیلی به غلامعلی رشید ، نزدیک شده بود. بعد به تسویه حساب با هر أنکس پرداخت که ولایتش را بی قید و شرط قبول نداشت. حتی قالیباف را تحمل نکرد و رئیسی شش کلاسه تهی از هر نوع قابلیت رابه کرسی ریاست نشاند بدین امید که فرش ولایت را زیر پای مجتبی بیندازد . حالا میبیند که فرش را از زیر پای خودش هم جمع میکنند. در فتنه خمینی ؛ شاه باید کفن میشد که وطن وطن شود. شاه کفن شد تا ملتی درعذاب ۴۴ ساله از پیر و جوان ، زن و مرد هربار که شاه را می بیند و میشنود ، هرزمان که اعتبار ریال پادشاهی و ریال کمتر از پشیز ولایتی را پیش چشم میأورد ، یک سیر خاکشیر را به بهای خانه ای در عهد پهلوی دوم میخرد ، لعنتی (أگر جوان باشد) به نسل ما و پیش و بعد ما نثار کند و أگر انقلاب خمینی را دیده باشد لعنتی بر خود نثار کند.
خامنه ای از فردای دوم خرداد وارد نبری سراپا باخت با مردم شد. هرچه جلوتر أمد نسلهای جوانتر و زنان در برابرش صف کشیدند و اینک توانسته است أکثریت ملت را علیه خود و نظامش بسیج کند . دیکتاتور اغلب نادان است و پس از سالیانی خرفت ترین میشود وگرنه به دنبال رادان و مثل او نمیرفت .
برخلاف سال ۵۷ ، دیگر کسی با سید علی حرفی ندارد . حتی از نامداران نظامش و روحانیون مزدورش؛ نه صدائی به ملاطفت بر میخیزد و نه آوازی به دلسوزی .أنهائیکه خطابش میکنند قدیانی وار و حسین علائی گونه ملامتش میکنند . دیکتاتور هنوز در انتظار معجزه حسین سلامی و محسنی اژه ای و سردار کاظمی ، نماز توسل میخواند .
حال در بربر این سؤال که بعدش چی ؟ این چهرگان سرشناس اپوزیسیونند که باید تکلیف خود را روشن کنند. مردم معطل نمیمانند .اراده آنها باسرنگونی رژیم ، پیوند خورده است . و زمانی را برای تحقق هدف بزرگ خود در نظر گرفته اند . شورای اپوزیسیون میتواند این زمان را بسیار کوتاه ترکند.

تصویر نامه سه امضائی سنجابی ، بختیار و فروهر به پادشاه در خرداد ۵۶

پلی بین میدان التحریر و شهیاد / علیرضا نوری زاده

زمان قرائت بیانیه شماره ۱ نیروهای مسلح فرا می‌رسد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۸ دی ۱۴۰۱ برابر با ۲۹ دِسامبر ۲۰۲۲ ۱۵:۰۰

چشم أنداز نیل همیشه زیباست ، در جهان عرب و شرق میانه “روشه” بیروت و منظر نیل برای من عزیزترین مناظر است . أخرین بار روشه را در سال ۱۹۹۱ دیدم .سفری پر از دلهره ، سه روزه و در پناه دوست کهن ولید جنبلاط . حزب الله دنبالم بود و از فرودگاه تاشهر ذر اختیارش. حتی در خونین ترین فصل زندگی النانیها (محاصره اردوگاه فلسطینی تل الزعتر توسط ارتش سوریه و بمباران روز و شب) دیدار از بیروت ممکن بد. همه طرفهای درگیر اصولی را رعایت میکردند .اما بعد از تولد نوزاد حرامزاده ولایت فقیه “حزب الله ” مارا به شهر نور و سرود ” راهی نبود .قاهره اما همیشه أغوشی باز داشت و همچنان دارد. محمد مرسی به تخت نشسته بود. او مهندس بازرگان نبود اما با ابراهیم یزدی هم اندیش و همدل بود بی أنکه اورا بشناسد . قاهره اینبار رنگ و طعم دیگری داشت . جمعه ظهر نماز در چارسوی شهر برپا بود .فکر کردم مثل ماههای اول انقلاب باید فاتحه شب را خواند . دوسه کانال تلویزیونی غیر دولتی بر عهد سابق بودند أم کلثوم و عبدالحلیم حافظ و…فیلمهای قدیمی سانسور شده و حرف و حرف و حرف.
شب به خیابان زدیم کنار نیل مثل همیشه اما کم صداتر پر از خانواده هائی بود که بر سفره ای کوچک با “فول – باقالا ” نان و ترشی و فلافل ، و رادیو یا ضبطی ، حال میکردند و بعضا بقول بچه های تهران پیکی دور از چشم محتسب بالا میأنداختند . قاهره تسلیم زاهدان فکلی ریاکار نشده بود و با چنگ و دندان زندگیش را إدامه میداد.
شنبه در مرکز پژوهشهای إستراتژیک الأهرام سخنرانی داشتم کنفرانسی بود درباره انقلاب مصر و تحولات شش ماهه . سرلشگر بازنشسته خالد عمره کنفرانس را اداره میکرد. خوب میدان داد که خدمت جمهوری جهل و جور و فساد برسم ، یکی اعتراض کرد به نام احمد که فهمیدم کارمند محلی دفتر رعایت مصالح رژیم و در بخش فرهنگی است .بعد که نزدم أمد و گپ دوستانه زدیم فهمیدم از زمان مرحوم سید هادی خسرو شاهی که ۵ سال رئیس دفتر بود استخدام شده . خسدوشاهی اورا که در دانشگاه قاهره فارسی خوانده بود شش ماهی به تهران فرستاده بود .بعد هم عملا سردبیری مجله ای که بزبان فارسی در باب ادب و فرهنگ فارسی در بخش فرهنگی دفتر حفاظت منافع منتشر میکرد به اوداده بود. عصر همان روز قرار گذاشت که در “ماریوت ” به اتفاق دکتر ملحم زکی از استادان فارسی دانشگاه چای نوش کنیم.
دکتر زکی واژگان فارسی را مینوشید .دائم از خیام میخواند که این بزرگ معنای زندگی را درک کرده بود. از حافظ و عبید گفت . عبید ؟ پرسیدم چگونه ره به خلوت عبید یافته است ؟ خیلی ساده گفت چون ضد شیخ است . معارض با تظاهر و ریا ، بافریبکاری ملایان ؟ گفتم ملایان از هر نوعش ؟ راستی کرواتی های ریشدار در ارزیابی شما کجا قرار دارند؟ گفت صددرجه بدتر از شیوخ فینه دار و دستار بسرند. حس کردم احمد علاقمند به دنبال کردن این بحث نیست .صحبت را به ادب معاصر کشاندم. گفتم بخشهائی از منظومه حلاج صلاح عبدلصبور را ترجمه کرده ام . او از فروغ و سپهری گفت .ساعت شش برخاست که درس داشت من ماندم و احمد که با رفتن دکتر زبانش باز شده بود. به شدت از مرسی دلخور بود و افسوس میخورد که چرا احمد شفیق رقیب محمد مرسی با أنکه میدانست برنده انتخابات اوست اعتراض جدی نکرد ، به ابوظبی رفت و کشور را به گرگها داد. بعد با لحنی پر از عتاب گفت شماهم به بختیار پشت کردید و کشور را به خمینی دادید! دحمد مرا شگفتی زده کرده بود ، مردی که میپنداشتم جیره خور نظام است ودر کنفرانس مرا به سبب موضع گیری تندم علیه جمهوری اسلامی ملامت کرده بود ؛ حالا پا به پای من اسلام سیاسی را بدر کشورش و خانه ی پدری من محکوم میکرد. وقتی از هم خداحافظی میکردیم گفت ،ما طاقت مرسی را نداریم .
آنچه در مصر در یکسال حکومت اخوان گذشت ؛ نه تنها اسباب نگرانی بلکه گویای این حقیقت بود که دکتر محمد البرادعی رئیس اسبق أزانس بین المللی انرژی اتمی و یکی از شخصیتهای مطرح برای ریاست دولت چند روز قبل از انتخابات أن را اعلام در عمل حقیقت یافت «آنچه رخ داد انقلاب بی‌عقلی علیه خرد بود». در واقع مصر همانطور که استاد تازه به سفر ابدی رفته ام احمد احرار سالها پیش یادآور شده بود با کمی تفاوت که ناشی از ویژگی‌های مصر نسبت به ایران می‌شود، همان تجربۀ ما را در جریان انقلاب، تجربه می‌کند. تفاوت عمده در جامعه مدنی مصر، و رسانه‌های آزادی است که پایه‌اش در زمان سادات و حسنی مبارک گذاشته شد.
اخوان المسلمین به‌عنوان یک جنبش ۸۰ ساله با داشتن یک سازمان قدرتمند که مثل حزب توده در دهه ۲۰ و سی خورشیدی در همه سو عواملی داشت، طی سالهای مبارزه آشکار و پنهان در تمام سازمانها و مؤسسات دولتی و غیردولتی ریشه دوانده بود. و در عین حال با دراختیار داشتن دوسوم مساجد و شوراهای محله‌ای، توانست بی آنکه در انقلاب نقش اساسی بازی کند، در پس پرده، ضمن ساخت و پاخت با شماری ازنظامیان (اعلام بی‌طرفی ارتش در ایران) در صف نخست جای گیرد و یک به یک بازیگران اصلی انقلاب را کنار بزند. بازیگرانی که بعضاً مثل حمدی صباحی و محمد البرادعی و ژنرال احمد شفیق ،از محبوبیت بسیار بین انقلابیون برخوردار بودند. مرسی را برگزیدند که در آمریکا درس خوانده بود و خانم کلینتون سخت از او حمایت میکرد. مرسی زمانی که با کمک نظامیان و تغییر کوچکی در آرا به ریاست جمهوری رسید، تازه متوجه شد به این دلیل در مقام ریاست قرار گرفته که اوامر آخوان را اجرا کند. همین امر طی ماههای گذشته برای مردم مصر، دردناک بود. مصر در آشفته بازار یکساله مرسی پنجه‌های اسلام ناب را بر پوست و روح خود حس کرد.کشتار مردم ادامه یافت و سلفی‌ها و میلیشیای اخوان نیز به جمع آدمکشان اضافه شدند (بخوانید بسیج و اوباش سید علی .)
مرسی در حیرت، خیابانها لبریز از مردم خشمگین، اقتصاد مصر در حال رکود، توریسم در حال نابودی و اکثریت مردم از غلطی که کرده‌بودند در پشیمانی . در حدی که در سالروز سقوط مبارک هزاران تن به نفع او تظاهرات کردند. جمعیت چند ملیونی به میدان التحریر ریختند. آدمکشان اخوان به جنگ با مردم دست زدند .ژنرال ألسیسی بعد ها درمصاحبه ای گفت : (شبی با شماری از همکارانم کارنامه حکومت مرسی را سریعا بررسی کردیم بعد به خیابان نظر انداختیم. مردم سرنگونی اخوان را میخواستند. ما فرزندان و برادران همین مردمیم . پیمان بستیم که مصر و مصری ها را أزاد کنیم. با أنکه میدانستیم غرب و بویژه أمریکا به بهانه تجاوز به دمکراسی و صندوق رأی ما را مورد بدترین حملات قرار خواهند …)
شش ماه بعد از دیدارم با احمد که حالا از دفتر حفاظت منافع جمهوری ولایت فقیه استعفاداده و کار أکادمیک را در دانشگاه أسیوط أغاز کرده بود ؛ مرسی در زندان بود و ژنرال السیسی بر ریاست شورای نظامی تکیه زده بود. یکسال ریاست مرسی که مثل خمینی با حمایت أمریکا روی کارآمد برای مصر هزینه ای چنان داشت که هنوزهم زدودنش به پایان نرسیده است اما مصر که رویاروی اخوان و حمایت مالی قطر و سیاسی ترکیه از أنها روبرو بود با درایت عبدالرحمن السیسی و همکارانش ، جایگاه خود را باز یافته است .شیخ قطر و اردوگان به پوزش خواهی به قاهره رفتند ، اخوان را راندند و قطر چند ملیارد در بانک مرکزی مصر بودیعه گذاشت و در رقابت با عربستان سعودی که کریمانه با مصر برخورد میکند ، چند ملیاردی نیز سرمایه گزاری کرد .
اینهمه گفتم تا به نقطه ای مرتبط با انقلاب ملت ما بعد از ۴۴ سال نکبت خمینی و خامنه ای برسم . اخوان المسلمین با اندیشه جهانشمولی اسلام از دهه سی میلادی در افق سیاسی مصر ظاهر شدند. چند نخست وزیر و دولتمرد را به قتل رساندند. همتای ایرانی أنها( فدائیان اسلام ) در دایره ای بمراتب کوچکتر، شخصیتهای مهمی چون رزم آرا ، هژیر ، آحمد کسروی و …. را بقتل رساندند . برنامه ای که در مصر اجرا شد در سال ۵۷ در ایران به صحنه أمد . أقای رمزی کلارک حقوقدان و وزیر دادگستری اسبق دوزانو در برابر خمینی نشست و عهد و پیمان بست و أرزوی جیمی کارتر را برای پیروزی انقلاب اسلامی به ایشان ابلاغ کر . البته دکتر ابراهیم یزدی مترجمی و دلبری میکرد. یک دمکرات دیگر باراک حسین اوباما ، مصرا را به اخوان بخشید و جنبش عظیم سبز را در ایران به رسمیت نشناخت و روز قتل نازنین ندا أقا سلطان برای خامنه ای ، نامه عاشقانه فرستاد بعد هم با برجام یک ، ملیارد ها دلار از پولهای توقیف شده ایران را به خامنه ای داد تا ، با دست پر فتنه ولایت فقیه را در عراق و لبنان و یمن و بورکینا فاسو ؛ مستحکم سازد.
امروز ارتش ما باید در کنار ملت جای گیرد .همانطور که ارتش مصر در روزهای سیاه وطن در کنار ملتش جای گرفت و نوکران قطر و ترکیه و أمریکا را به مزبله تاریخ انداخت . این گفته بمنزله کاستن از جایگاه پاسداران باشرف و أزاده نیست که تا امرو حاضر نشده اند گوش بفرمان سید علی إقا ؛ سینه فرزندان ایران زمین را هدف قرار دهند . اما ارتش جایگاه ویژ ای دارد. این تصویر را در نظر آورید.
“دهها هزار هموطن در میدان آزادی/ شهیاد به شیوه مصریان در میدان التحریر إجتماع کرده اند . ارتش با حضوردر خیابان اقتدار ملی را تثبیت میکند. أنگاه یک نظامی جوان ؛ درصدا و سیما نخستین بیانیه نیروهای مسلح ایران را به ملت بزرگ و أزاده تقدیم میکند؛ هموطنان عزیز ، أزاد زنان و مردان ایران زمین ، این صدای ارتش ملی شماست ، هموطنان عزیز ، این صدای ملت ایران است …

سرنوشت سید، قذافی‌وار رقم خواهد خورد / علیرضا نوری زاده

سقوط آزاد سیدعلی خامنه‌ای؛ دگردیسی از خطیب مشهدی باحال تا قاتل نوجوانان وطن
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار پنج شنبه ۱ دی ۱۴۰۱ برابر با ۲۲ دِسامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۰۰

به سخنانش گوش می‌دهم و فریاد «خامنه‌ای قاتله، ولایتش باطله» در گوشم می‌پیچد و بعد، القاب تازه او: سیدعلی کذاب، سیدعلی کودک‌کش، مجنون بیمار… و این‌ همه نصیب دیکتاتوری می‌شود که روزی می‌خواست «علامه» شود و در عالم معنا، لولهنگ شیخ سهروردی را بردارد؛ اما وقتی شیخ علی‌اکبر بهرمانی نوقی ملقب به رفسنجانی با به روی صحنه بردن نمایشی هم مضحک و هم تراژیک در تئاتر خبرگان، از جیب قبا قصه بیرون کشید که حضرت سیدعلی منتخب مرحوم امام خمینی است و لوای قیادت را به دستش داد، سید از همان شب اول وصلت با «قدرت خانم» آدم دیگری شد و به‌مرور، به هیولایی تبدیل شد که می‌کشد، می‌درد، حامی فاسدان می‌شود و بر بیت‌المال دست می‌گشاید تا مزدورانش در لبنان و غزه و عراق و بورکینافاسو را سیر کند. راستی او کیست و در این ۳۰ و اندی سال چه بر سرش آمد؟

شعر و پیپ و دوتار

سید علی حسینی تبریزی، فرزند سید جواد تبریزی ملقب به میرزای تبریزی، در آستانه انقلاب روحانی نسبتا جوانی بود که در جمع بچه‌مذهبی‌های مشهد و شماری از اهل سخن و شعر و هنر در مشهد و تهران، اندک شهرتی داشت. در این تاریخ، شهرت سید محمد، برادرش، که لیسانس حقوق داشت و وکالت می‌کرد و در ماه‌های پایانی رژیم گذشته دفاع از برخی زندانیان سیاسی را عهده‌دار بود، به‌مراتب از او بیشتر بود. با این‌ همه در جمع برادران و خواهران، سید علی و بدری خانم نزد پدر و مادر جایگاه ویژه‌ای داشتند و در میان اهل‌ قلم و نظر هم سید علی دارای اعتبار و احترام خاصی بود.

مرحوم میرزا جواد، پدر خامنه‌ای، ملایی زاهد و قناعت‌پیشه‌ بود که به نان خشک و خانه ۱۰۰ متری پایین‌خیابان مشهد قانع بود و در برابر احدی سر خم نمی‌کرد. البته حاج‌آقا حسن طباطبایی قمی، ملای اول خراسان، و مرحوم میلانی هم هوای او را داشتند؛ به‌خصوص از آن زمان که پای سید علی به بیت آقا باز شد و با حاج‌ آقا محمود، فرزند مرجع سرشناس مشهد، آشنایی و دوستی پیدا کرد.

سید علی و بدری خانم، خواهرش که مثل او اهل شعر و کتاب بود، معمولا روزهای جمعه به همراه پدر به حرم شاه خراسان می‌رفتند. در واقع میرزا جواد در مشهد یگانه آخوندی بود که از ظاهر شدن در ملاعام به همراه همسر و دخترش ابایی نداشت. در آن روزهای مشهد، چنین امری غیرعادی تلقی می‌شد اما میرزا همه‌گاه با افتخار می‌گفت که خانم خون شیخ محمد خیابانی را در رگ‌ دارد و همچون خال شهیدش شجاع و سخنور است.

سید علی آقا، آن‌گونه که به یاد می‌آورمش، جوانی باریک با قد بلند بود که یک عینک ته‌استکانی با فریم مشکی شبیه عینکی که در تصاویر دورودیر نام‌آورانی چون کسروی و هدایت و محمدصادق طباطبایی دیده‌ایم، بر چشم داشت. کرک‌های صورتش هنوز ریش نشده بودند. نیم‌تنه‌ای روی شلوار می‌پوشید با پیراهن بدون یقه. او و شیخ عباس واعظ طبسی و مرحوم هاشمی‌نژاد (دایی محمدعلی ابطحی، یار غار خاتمی) از همان روزگار نوجوانی یاران شب و روز یکدیگر بودند و در دوران طلبگی نیز هم‌درس شدند.

از آنجا که خامنه‌ای چندان دلبسته لباس آخوندی و درس و فحص فقهی نبود، پس از طی دوره‌ مقدمات نزد پدر و دو سه تن از مدرسان درجه ۳ و ۴ مشهد، به دروس بزرگانی از تیره مرحوم‌ آیت‌الله دامغانی (والد مرحوم استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی) یا مرحوم میرزای آشتیانی، فیلسوف فرزانه، راه پیدا نکرد. حتی آمدوشد او به بیت حاج حسن آقا طباطبایی یا ‌آقای میلانی و شیخ احمد کفایی بیشتر برای تقرب جستن و بهره‌وری از مجالست آقازاده‌های این آقایان بود و نه در طلب علم شرع و فقه و حدیث.

با این‌ همه، تمام کسانی که خامنه‌ای را می‌شناسند، اذعان دارند که سید از همان نوجوانی خطیبی خوش‌سخن و یک منبری جذاب بود که با دو دانگ صدای دلنشینش، وقتی در پایان سخن ره به کوچه کربلا یا نجف می‌کشید و ابیاتی از محتشم کاشانی و دکتر قاسم رسا (ملک‌الشعرای آستان قدس) زمزمه می‌کرد، پیر و جوان جذب کلام و صدایش می‌شدند.

سید علی آقا از ۱۹-۱۸ سالگی با ورود به حلقه مستمعان مرحوم محمدتقی شریعتی (پدر دکتر علی شریعتی) کم‌کم ره به سیاست کشید و هم‌زمان با حضور در محفل انس عماد خراسانی (هر زمان که در مشهد بود)، در شعر و موسیقی نیز طبع‌آزمایی می‌کرد. معاشرت با فکلی‌های مشهد طبعا به او روحیه‌ای متفاوت از روحیه جوجه‌آخوندهای متشرع همسن‌وسالش داده بود. حتی زمانی که با نزدیک شدن محرم و صفر، مقلدان حاج‌ آقا حسن طباطبایی قمی استدعا می‌کردند که آقا یک منبری مورداعتماد به ولایت و دیار آن‌ها روانه کند، سیدعلی خامنه‌ای به دلیل آشنایی با حاج‌آقا محمود طباطبایی، فرزند آقا، راهی کرمان می‌شد که در آنجا، دو مجلس پروپیمان در انتظارش بود که هم روحش را تازه می‌کرد و هم جانش را از عطر گل کوکنار در باغ حاج … می‌انباشت. پاکت آخر روضه نیز معمولا از پاکت مرحمتی صاحبان عزای حسینی در دیگر شهرها ضخیم‌تر بود. در عین حال، در کرمان همیشه فرصتی دست می‌داد که سید به آستان شاه نعمت‌الله ولی در ماهان سری بزند و با درویشان حلقه ماهان هم‌آواز شود و دزدکی، مراتب ارادت خود را به پیروان ولایت عرفان سرکار آقا (ابراهیمی) ابراز کند.

خامنه‌ای در کوتاه‌زمانی که به قم آمد و با مرحوم سیدهادی خسروشاهی و علی آقا حجتی کرمانی و علامه رضا صدر آشنا شد، آشکار کرد که اهل بحث و فحص حوزوی و شریعت‌بازی نیست. حضورش در درس منتظری به چند هفته نکشید؛ در حالی که به درس مرحوم علامه طباطبایی سخت دل‌ بسته بود. سیدعلی اصولا به اهل شریعت اعتنایی نداشت؛ به‌خصوص که مدتی بود با فرزند محمدتقی شریعتی، یعنی دکتر علی شریعتی، آشنا شده بود و سخنان او درباره روحانیت متحجر ایستا و روحانیت مترقی پویا و شیعه صفوی و شیعه علوی را بسیار می‌پسندید.

ریاست‌جمهوری

در دوران ریاست‌جمهوری، رنجی که خامنه‌ای از دست خمینی کشید، بدون شک کمتر از رنجی نبود که بعدها خاتمی از دست او کشید. خمینی که در زمان انتخاب خامنه‌ای گفته بود «ما از سر ناچاری و چون آدم نداشتیم، به ورود روحانیون به عرصه اجرایی و انتخاب آقای خامنه‌ای رای دادیم وگرنه هر زمان آدم صالح و مورداعتمادی پیدا کنیم، ایشان باید به جایگاه اصلی‌اش یعنی مسجد بازگردد»، از همان نخستین ماه‌های انتخاب خامنه‌ای، از یک‌سو در ستیز و رویارویی او با میرحسین موسوی، نخست‌وزیر که خود را رئیس قوه مجریه و خامنه‌ای را ناظر تشریفاتی بر این قوه می‌دانست، جانب موسوی را گرفت و حتی یک بار توی دهان رئیس‌جمهوری زد که «جنابعالی معنای حکومت اسلامی را نفهمیده‌اید» و حکایت احکام ثانویه را مطرح کرد که «بله ما حتی می‌توانیم حج را موقوف کنیم و مبانی دین را نیز و جنابعالی وارد این معقولات نشوید». یک‌ بار هم سر جریان سلمان رشدی بار دیگر دست بالا برد که توی دهان سید بزند که چرا گفته بود اعلام پشیمانی رشدی کافی است.

با این حال، همان سید هم که روزگاری صلای «من هیچ ابن هیچم» سر می‌داد، بانگ «انا و لا غیر» برداشت و کوس قیادت و طبل ولایت به فرمانش بر سر هر کوی و برزن و بازار به صدا درآمد. سید امروز تنها است؛ خیال می‌کند که این بوزینگانی که در حضورش زمین می‌بوسند و خاک نعلین مبارکش را توتیای چشم می‌کنند و حسین شریعتمداری‌وار، تفاله چایش را برای علاج متعلقان به منزل می‌برند، به او وفادارند. این را گمان می‌کند اما از وحشت، سخت به خواب می‌رود. یکی از دوستان قدیمی‌اش می‌گفت هنگام دیدن او، همه گفت‌وسخنش در باب توطئه است و اینکه آمریکای جهانخوار و انگلستان مکار و صهیونیست‌های غدار کاروباری ندارند جز اینکه صبح تا شب برای لطمه زدن به ساحت مقدس او و متزلزل ساختن نظام الهی‌اش دسیسه بچینند.

این درست است که همه دیکتاتورها دچار مالیخولیا می‌شوند و کابوس توطئه لحظه‌ای آن‌ها را رها نمی‌کند؛ اما در مورد سید خامنه‌ای، این وضع به‌مراتب سخت‌تر و در عین حال خطرناک‌تر است. در هیچ نقطه‌ای از جهان، یک رئیس دولت چه شاه باشد چه رئیس‌جمهوری، به اندازه سیدعلی خامنه‌ای قدرت و امکانات ندارد. رئیس‌جمهوری ابرقدرت آمریکا اگر بخواهد یک میلیون دلار از بودجه کشورش را برای منظور خاصی خرج کند، ناچار است از کنگره اجازه بگیرد. در حالی که خامنه‌ای همه ساله صدها میلیون دلار به نوکران عرب و آفریقانی و… خود می‌دهد و به هیچ مرجعی پاسخگو نیست. در ایران، انتخاب رئیس‌جمهوری‌ها تا زمانی که زیر سند آرای میلیون‌ها ایرانی مهر مبارک ولی امر مسلمانان جهان!! نخورد، هیچ ارزشی ندارد. حال فردی با این موقعیت و در محاصره مداحانی اغلب فاسد و سیاهکار، آیا حاضر می‌شود قدرت خانم را که چهارچشمی و روز و شب مشغول پاییدن او است، با دست خود تقدیم ملت می‌کند؟

با این‌ همه، هر روز او را به گوشه‌ای می‌برند که بانگ «مرگ بر خامنه‌ای» را نشنود. روزی ویلای لتیان، روزی کردان و شبی در احمدآباد خراسان. تریلری بیمارستانی‌اش همه‌گاه در سفر است. در این چهار ماه، هر بار بزکش کرده‌ و قبایش آراسته‌اند، چرندیاتی تحویل داده است که مرغ پخته را به قهقهه می‌اندازد.

سیدعلی دلبسته کسانی است که مدحش می‌گویند و قدح [نکوهش] مخالفانش. درست در بحبوحه سروصداها درباره دزدی‌های شهردار سابق، سردار قالیباف (رئیس فعلی مجلس شورای ولایت)، قالیباف شبی دوان‌دوان نزد او رفت که مولایم! ولی امرم! به دادم برس که والده آقا مصطفی حال بدی دارد و خونریزی مستمر… سید علی آقا به شیوه مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی، خرمایی به قالیباف داد که «با دعای جوشن کبیر به خوردش بده و منتظر صبح باش». فردا به گوشش رسید که سردار زمین و زمان را گواه می‌گیرد که مقام ولایت نفس قدسی دارد و عیالش را به خرمایی خوب کرده است. این گفته‌ها چنان به گوش سید خوش نشست که از فردا دستور داد در باب سردار محمدباقر از گل نازک‌تر نگویند و ننویسند.

از آغاز انقلاب زن زندگی آزادی، سید با گزارش‌ آدمخوارانی که حوزه ولایت را در میان گرفته‌اند، با رئیس عملیاتش، سید مجتبی، هر روز از واقعیت دورتر می‌شود. در آغاز، فرزندان سربلند ایران‌زمین را مشتی فریب‌خورده و جاهل می‌خواند که بازیچه دست استکبار و صهیونیست‌ها شده‌اند. بعد تندتر شد؛ به طوری که در آخرین فرمانش به حسین سلامی، فرمانده پاسدارانش، چنگیزوار به قتل‌عام امر می‌دهد. ۶۱ تن از اسرای جوان در دست جیش او، هدف تجاوز قرار گرفته‌اند، ۴۸۹ تن کشته شده‌اند و محسن شکاری و مجید رضا رهنورد، عزیزان ملت، به فرمانش، حلاج‌وار بر بلندای چوبه دار به رقص مرگ درآمدند.

تاریخ حکم زوال سید علی را زودتر از این‌ها صادر کرده بود؛ حکمی که به‌زودی اجرایش را شاهد خواهیم بود؛ آن‌گونه که مردم لیبی و عراق شاهد شدند. سید لیاقت نداشت تا همچون ملایان سربلند خراسانی به خاک رود. نصیبش لوله‌ای زنگ‌زده چون قذافی است یا در پس دیواری بر طناب داری؛ صدام‌گونه.

خیزش در ماه چهارم؛ مسئولیت‌ها تقسیم می‌شود / علیرضا نوری زاده

خیز آخر باید با حضور همه شما در یک روز یا یک‌ شب انجام گیرد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۱ برابر با ۱۵ دِسامبر ۲۰۲۲ ۱۱:۳۰

باد شرطه به‌جز از موج‌موج جمعیت شما زنان و جوانان آزاده و شجاع ایران‌زمین برنمی‌خیزد تا کشتی در حال غرق رژیم جهل و جور و فساد را در هم بشکند. کشتی در حال غرق شدن است؛ مسئله زمان غرق شدنش را نیز شما دلاوران تعیین می‌کنید. خیز آخر باید با حضور همه شما در یک روز یا یک‌ شب انجام گیرد. تسخیر صداوسیمای فریب، بیت مبارک، مجلس شورای اوباشان، خبرگان در خواب و مجمع تشخیص خیانتکار کار را به قول عزیزان افغان، فیصله خواهد داد.

معروف است از کشتی در حال غرق نخست موش‌ها فرار می‌کنند؛ اما در جمهوری ولایت فقیه، موش‌ها آخرین خواهند بود. محمد خاتمی چهار نامه به ولی‌امر می‌نویسد؛ ولی‌امری که سه شاهی قبولش ندارد و آخرش التماس می‌کند که ای نایب امام غایب! بیا و خودت کار را به سامان برسان و یادش می‌رود آن روز که محبوب بود و با بالاترین آرا به کاخ ریاست‌جمهوری رفت، چند نوبت به آقا التماس کرد که بیا و خودت رهبر اصلاحات شو، ما در خدمتت دست‌به‌سینه‌ایم: چون دایره ما ز پوست‌پوشان توییم/ در دایره حلقه‌به‌گوشان توییم/ ار بنوازی ز دل خروشان توییم/ ور ننوازی زجان خموشان توییم. اما سید علی آقا که در آن روزها ملت با انتخاب خاتمی و دهان‌کجی بزرگ به او حالش به ببری کاغذی می‌مانست که مجلس اصلاحات آتش به جانش زده بود، به خاتمی گفت که شما با اصلاحاتتان حال کنید، بنده هم ناظرم تا پایان ماجرا را شاهد شوم؛ و پایان ماجرا اشک خاتمی بود و ظهور تحفه ارادان، محمود احمدی‌نژاد.

بهزاد نبوی همچنان دلبسته جمهوری ولایت فقیه و حضرت امام است و حسین دهباشی در توییتی قربان صدقه رهبر می‌رود که از این بهترش را نداریم. در این کشتی در حال غرق شدن چند نوع آدم داریم و ذوب‌شدگان در ولایت جهل و جور و فساد که دو مجموعه‌اند؛ نخست کسانی چون قالیباف و شمخانی و رستم قاسمی (که اخیرا راهی دیار عدم شد) که بعد از رویدادهای ۱۳۸۸ (جنبش سبز) با ارسال اهل و بعضا دو و سه عیال به مالزی و انگلستان و کانادا و استرالیا و… بساط زندگی مجلل را پیشاپیش چیدند و حالا نیز منتظرند که چاوشی بانگ رحیل بردارد تا آن‌ها شال و کلاه کنند که وقت رفتن است.

جمع دیگر ذوب‌شدگان ولایت بی‌خیال خارج‌اند. آن‌هایی که ۴۳ سال است بهشت را در وطن تجربه کرده‌اند و از عمرشان چیز زیادی نمانده است؛ پس با سید علی آقا می‌مانند، رحیم صفوی‌وار حراستش می‌کنند، ولایتی‌وار و حدادگونه مجلس عصرانه‌اش را روشن می‌کنند و نبات و باقلوا و دیشلمه‌اش را می‌خورند و می‌نوشند تا به لقاءالله نزول اجلال کند. آن‌گاه تصمیم می‌گیرند که «بودن یا نبودن؟»

در مجموعه بعدی، ۸۰ درصد پایوران رژیم جای گرفته‌اند که دله دزدی‌هایشان در حد ماشین و خانه‌ بوده است. این‌ها از فردا وحشت‌زده‌اند. کسانی چون قضات و کارکنان قوه قضاییه، افسران نیروی انتظامی، فرماندهان رده دوم سپاه، فرماندهان بسیج، نمایندگان مجالس نظام و شماری از وزرا که در آلودگی و جنایت دستی داشته‌اند؛ این‌ها با دلهره می‌خوابند و گاه از طریق دوست و آشنایی بچه‌ها را به ترکیه می‌فرستند تا با هویت جعلی که پدر جور کرده است، تقاضای پناهندگی کنند. بعضی‌ از آن‌ها را از دور و نزدیک می‌شناسم.

جمعی نیز از رژیم دل کنده‌اند ولی راه وصول به مخالفان را نمی‌شناسند؛ در عین حال اطمینانی هم به آن‌ها ندارند. بچه‌های محلات بعضی‌ از آن‌ها را جذب کرده‌اند و پنهانی کمکشان می‌کنند. قتل محسن شکاری و مجید رضا رهنورد به شکل اعدامی وحشیانه تزلزل‌ها در این جمع و دسته اول ذوب‌شدگان را به‌سرعت افزایش داد. خروج محمد سرافراز، رئیس سابق صداوسیما، منتخب رهبر و رفیق گرمابه و گلستان مجتبی خامنه‌ای و حمله شدید او به رژیم و تماس‌ حداقل ۹ تن از سفرا و دیپلمات‌های ارشد نظام با نمادهای مبارزه در خارج ابعاد تزلزل (در ماندن با نظام) و ترک‌های بیشتر بر بدنه کشتی در حال غرق را آشکار کرد.

در آغاز چهارمین ماه خیزش، وضع ارتش همچنان مبهم است. افزوده شدن نام سرلشکر موسوی، فرمانده ارتش، و کیومرث حیدری، فرمانده نیروی زمینی، به فهرست سیاه جنایت‌پیشگان در آمریکا و اتحاد اروپا، به هیچ روی به معنای محکومیت ارتش نیست. بیش از ۲۵۰ هزار کادر درجه‌دار و افسر و ۱۸۹ تا ۲۰۰ هزار نیرو با درجه‌های سرباز، درجه‌دار، ستوان ۲ و ۱، اگرچه دوره عقیدتی-سیاسی و ایدئولوژی را گذرانده‌اند یا می‌گذرانند، اغلبشان در هوای ارتش زیسته‌اند. به یونیفرمشان بنگرید و آن را با یونیفرم سپاه و بسیج مقایسه کنید. ارتشی‌ها سال‌ها ریشی تنک می‌گذاشتند اما از سال ۱۳۸۲، بخشنامه سفت‌وسختی به ارتش ابلاغ شد که ارتشی‌ها از سرهنگ به بالا باید ریش کامل بدون تزیین داشته باشند (یعنی گودی و برجستگی‌های دور لپ را مشاطه نکنند) در درجات پایین‌تر، نمره ۴ برای نگاه داشتن حد ریش کافی است. دریادار حبیب سیاری، فرمانده سابق نیروی دریایی و معاون ستاد کل، از معدود امرایی است که ریش به‌قاعده می‌گذارد.

در ارتش، واحدهای تجسس بسیارند. چهار سازمان در نیروی هوایی، چهار تا در نیروی دریایی، پنج سازمان در پدافند هوایی و ۱۱ سازمان در نیروی زمینی رفتار، افکار و ارتباطات فرماندهان، افسران و درجه‌داران و حتی زیرپرچمی‌ها را کنترل می‌کنند. در چنین فضایی، از نیروهای ارتشی انتظار همدردی با مردم داشتن، عبث است؛ اما ارتش در درون می‌جوشد. تاکنون ۴۰۰ درجه‌دار و افسر یا بیشتر بازداشت شده‌اند. جرم آن‌ها همدلی با جوانان محلات و انتقاد از هیئت حاکمه درون پادگان‌ها در کردستان، تمرد از دستور و غیبت از محل خدمت بوده است.

از مهر ۱۴۰۱ بیش از ۸۳۰ ارتشی به بهانه‌ بیماری خود یا همسر و فرزندانشان، خود را بازنشسته کرد‌ه‌اند. ۱۱ درجه‌دار و یک ستوان پزشک وظیفه و ۷۷ سرباز وظیفه گریخته‌اند و به جز دو تن، بقیه تاکنون در خفا زندگی می‌کنند. ضمن ارائه آموزش‌های دفاعی به بچه‌های محلات، دو درجه‌دار پزشک‌یار و یک ستوان یکم پزشک هم بچه‌های زخمی را یاری داده‌اند. این آمار را از دو ارتشی آزاده که می‌شناسم، دکتر الف، بچه‌های محلات و مادر و همسر سه تن از فراری‌ها دریافت کرده‌ام. بیشتر آمار را بعدا سرهنگ ع که مقام مهمی دارد، تایید کرد و بعضی از این آمارها حتی در بولتن محرمانه ستاد کل برای فرماندهان در تاریخ ۲۸ آبان ۱۴۰۱ هم ذکر شده است.

در چهارمین ماه

به چهارمین ماه رسیده‌ایم. بعد از دو اعدام، وحشت از واکنش‌های این بار «خشونت‌همراه» به اعدامی تازه سیدعلی خامنه‌ای را به تجدیدنظر در تصمیمش برای اعدام حداقل ۱۰۰ نوجوان واداشته است؛ اما این کافی نیست. هر نوع تزلزلی در ادامه خیزش، کمرنگ شدن تظاهرات خیابانی و تعدیل شعارها، به مرگ خیزش منجر می‌شود. دستاوردهای جنبش در درون و بیرون کم نبوده است. رژیم را همین هفته از کمیسیون مقام زن سازمان ملل بیرون کردند. نقش نماینده آمریکا در تصویب این طرح و استقبال بی‌نظیر کامالا هریس، معاون جو بایدن، از این تصمیم، پیروزی بزرگی برای زنان و خیزش ملت ایران بود. با این حال نباید به این دستاورد بزرگ دلخوش کرد. سیدعلی و مجتبی و نوکرانشان به‌راحتی از قدرت دست نخواهند کشید.

در چهارمین ماه، چند طرح باید به اجرا در آید. نخست آنکه تظاهرات شبانه– به‌ویژه – باید وسعت و ابعاد بیشتری پیدا کند.

هزینه نقطه پایان بر کتاب زندگی ولی فقیه و رژیم فاسد و جنایت‌پیشه و کودک‌کش آن گذاشتن ممکن بیشتر از حالا باشد اما یک‌ بار است. حضور دومیلیون هموطن در خیابان (حدفاصل شهناز و شهیاد/ میدان امام حسین تا میدان آزادی کنونی) تسخیر صداوسیما، مجلس شورای اسلامی و… سرعت دستیابی به پیروزی را به شکل اعجاب‌آوری بالا خواهد برد. در خارج از میهن، باید فشار برای طرد دیپلمات‌های رژیم، بستن جاسوس‌خانه‌هایی چون مرکز اسلامی لندن، مسجد امام علی سوئد، مراکز اسلامی اتریش و پاریس، مراکز اسلامی و حسینیه‌ها در کانادا، آمریکا و آمریکای لاتین در دستور کار جامعه بین‌المللی قرار گیرد.

هم‌زمان، چهره‌هایی که هویت اپوزیسیون گرفته‌اند و هریک اعتبار و منزلتی یافته‌اند، باید در این مرحله حساس «من» را سر طاقچه بگذارند و به «ما» بیندیشند. بدون هر نوع مجامله، برایم ثابت شده است که هیچ تجمعی بدون حضور شاهزاده رضا پهلوی به جایی نخواهد رسید. او نمادی از گذشته‌ای است که منهای بد و خوبش، جوان‌ها و زنان ولو از راه فیلم‌ها، نوشته‌ها و گفته‌ها، حسرتش را می‌کشند. در همین هفته‌های اخیر، با هر یک از جوانان سرفراز میهن سخن گفته‌ام، اولین سوالشان درباره حال و روزگار شاهزاده بوده است. بزرگ‌ترها هم همین‌طور. دوستی شاعر و استاد از اصفهان گفت به ایشان برسانید که آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست/ هرکجا هست خدایا به سلامت دارش. ما منتظریم. چه می‌شد خویشتن کنار می‌رفت و حلقه‌ای می‌دیدیم که در آن شهبانوی عزیز، مادر ایران، شاهزاده، گروه گذار، کومله، حزب دموکرات کردستان، همبستگی اهواز، نماینده شورای جبهه ملی، چهره‌های تازه عرصه اپوزیسیون مثل آقای اسماعیلیون، خانم بنیادی، شیرین بانو عبادی و خانم سپهری از درون زندان وکیل‌آباد، خانم‌ها نرگس محمدی، نسرین ستوده، سهیلا حجاب از زندان‌های ولی فقیه و… حضور دارند. آن زمان خارجی جنبش را جدی‌تر می‌گرفت چون نمایندگانی بودند که فریاد ملت ایران و خیزش انقلابی‌اش را به گوش جهانیان برساند. به استاد شاعر و دوست هزارساله‌ام وعده دادم سخنانش را منتقل کنم و حالا بر بلندای ایندیپندنت فارسی به گوش جهانش می‌رسانم.

موضوع کمک و همراهی با اعتصاب‌کنندگان در مرحله بعدی قرار دارد. در سال ۱۳۵۷، هم بازار جیب خمینی را پر می‌کرد هم سرگرد ابراهیم جلود، مرد شماره ۲ لیبی، که با ۵۰ میلیون دلار تقدیمی قذافی به نوفل لوشاتو می‌رفت؛ اما امروز بازار توان گذشته را ندارد؛ با این حال بسیارند ایرانیان ثروتمند در داخل و خارج کشور که با بخشش اندکی از دارایی‌ خود، می‌توانند خیزش ملت را به پیروزی نزدیک‌تر کنند. راه رساندن پول را هر ایرانی در این سال‌ها آموخته است. از طریق دوستی، خویشی، آشنایی و در داخل کشور بسیار ساده‌تر.

باور کنید با گام نهادن به چهارمین ماه خیزش انقلابی ملت بزرگمان امید به زیارت خانه پدری بیش از هر زمان در دلم حضوری روشن پیدا کرده است.

از ورشو تا تهران؛ لخ والسا با هیولا مبارزه نمی‌کرد، نام ضحاک را هم نشنیده بود / علیرضا نوری زاده

جنبش همبستگی در گدانسک و حومه در جریان بود، جنبش خانه پدری در سراسر ایران
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱ برابر با ۸ دِسامبر ۲۰۲۲ ۹:۱۵

والسا روستازاده‌ای کارگری بود که اخراجش از کار و هم‌صدایی کارگران با او و تشکیل کمیته همبستگی او را سر زبان‌ها انداخت. AFP

ساعت ۳ بعدازظهر به ورشو رسیدیم. خبرنگاران گاردین و دیلی تلگراف هم بودند که در فرودگاه ورشو با هم آشنا شدیم. پرس‌وجو از همان باجه توریست دولتی آشکار کرد که با بی‌نظمی قطارها، بعید نیست گرفتار شویم و نتوانیم شب به گدانسک برسیم. جوانی که کمی انگلیسی بلد بود، گفت اتومبیلی دارد و حاضر است در ازای ۲۵۰ دلار هر سه ما را به گدانسک ببرد. منتها با مهر گفت که در این سرما و جاده پربرف، حرکت به مصلحت ما (و البته ماشین او) نیست و بهتر است در همان اطراف در هتلی منزل کنیم و صبح اول وقت راه بیفتیم.

ما در هتلی متوسط منزل کردیم و شب را به گرم کردن پوست و استخوان با دختر رز مشغول بودیم و هرکدام دانش خود از جنبش همبستگی را عرضه کردیم. جد خبرنگار تلگراف لهستانی بود و او از جنبش و کشتی‌سازی گدانسک و معدنچیان و شخص لخ والسا کلی اطلاعات دست‌اول در خورجین ذهن داشت.

۸ صبح روز بعد، پس از صرف صبحانه‌ای مختصر حرکت کردیم. پیش رو برف بود و ما در جاده زیبا و صافی که پوشیده از برف بود و کاج و سروهای بلند داشت، در ماشین هنری (یک پولسکی– فیات وطنی) که حداقل پنج ساله بود، به‌سوی مقصدی می‌راندیم که حالا چشم امید اقمار مسکو در اروپای شرقی و در عین حال، مرکز اهتمام و توجه جهان موسوم به «آزاد» بود.

در راه، در یک پمپ‌بنزین که بورش (نوعی سوپ) و نان و سوسیس می‌فروخت، درنگی کردیم. برخلاف کشورهایی مثل آلمان شرقی و بلغارستان که از لحظه ورود حس می‌کردی چشمانی مراقب تو است، در لهستان، نه چشم پنهانی را حس می‌کردی و نه ماموری را می‌دیدی که چهارچشمی مراقبت باشد. همه سو زیبایی بود و برف. همراهان اتفاقی من چند نوبتی به این‌سو آمده بودند و چقدر بختم بلند بود که به برکت آشنایی‌ و دانش آن‌ها به‌ویژه سباستین با ریشه لهستانی، با دست پر به لندن بازگشتم؛ با مصاحبه‌ای با لخ والسا که سردبیرم آن را روی جلدی کرد و کلی تحسین و دستمایه‌ای که چه به‌جا بود.

در گدانسک، به توصیه سباستین به پانسیونی رفتیم که صاحبانش زن و شوهری میانسال بودند. پسرشان به آمریکا رفته بود و با پولی که می‌فرستاد، به آن‌ها کمک کرده بود به سروروی خانه قدیمی سه نسل خود دستی بکشند و با مختصری رشوه به شهرداری، جواز پانسیون بگیرند. جایی تمیز با ودکا و سوسیس و پنیر همیشگی و زن و مردی به‌غایت مهربان که امیدشان رفتن به آمریکا نزد فرزند و دیدار با عروس و دو نوه‌شان بود.

بامداد فردا با هنری صحبت کردم که به ازای روزی ۵۰ دلار با من بماند و در بازگشت به ورشو نیز ۲۵۰ دلار به او بدهم به علاوه سه وعده غذا و هزینه پانسیون. فوری قبول کرد و آنجا بود که فهمیدم دانشجوی طب دانشگاه ورشو است و با این سفر هزینه یک سال تحصیل و زندگی‌اش را فراهم می‌کند. دو همکار انگلیسی قصد داشتند طولانی‌تر بمانند. به این ترتیب، در پایان سه روز من و هنری به ورشو بازگشتیم و آن‌ها ماندند.

حاصل سه روز توقفم چند گزارش، گفت‌وگویی با والسا و البته صید زیبایی‌ها با دوربین بود.

جنبش همبستگی در شکل استعاری‌ آن به دهه ۷۰ بازمی‌گشت اما تجلی واقعی‌ آن با اعتصاب معدنچیان و کارگران کشتی‌ساز‌های گدانسک معنا پیدا کرد. در واقع از آغاز دهه ۸۰ تا پیروزی همبستگی، زمان درازی نبود؛ اما در دیدار با لخ والسا، او خیلی صریح گفت: «پیروز می‌شویم.» وقتی گفتم شکاف بین خودتان را چگونه پر می‌کنید، گفت که پیروزی اختلاف‌ها را پاک می‌کند.

والسا مترجمی داشت که آن زمان دانشجو بود. سال‌ها بعد در زمستانی دیگر که به‌عنوان مدیر تلویزیون ایران فردا به دیدارش رفتم، نه والسا آن کارگری بود که دور یک بخاری‌دستی سخن می‌گفتیم و نه من آن جوانی بودم که سرتاپا گوش می‌خواستم حرف‌هایش را بنیوشم. لخ والسا را بین دو دیدار در لندن دیدم؛ البته نه برای مصاحبه، بلکه در خیابان ارگ سلطنتی که به کاخ باکینگهام ختم می‌شد، او را در کالسکه‌ای به همراه همسرش و در مقام رئیس دولت لهستان دیدم.

در دیدار دوم در دفتر همبستگی در ورشو که شبیه دفاتر حقوقی مدافعان حقوق بشر در سراسر جهان بود، پرسیدم در کالسکه سلطنتی چه حالی داشتی؟ گفت: «سربلندی ملتم را با تمام وجود حس می‌کردم. من کجا و کاخ ملکه کجا؛ اما به برکت مبارزه ملت، توانستم به نمایندگی از آن‌ها در جهان بایستم از آزادی و دموکراسی دفاع کنم.»

این‌همه را گفتم تا بین آنچه در لهستان، با پیش‌زمینه‌های دیرودور طی ۱۰ سال رخ داد و آنچه در خانه پدری ۸۲ روز است جریان دارد، مقایسه‌ای سریع انجام دهم.

جنبش همبستگی لهستان از اساس و پایه، کارگری بود اما جنبش ایران همه‌وجهی است؛ زنان جوانان، دانشجویان، روشنفکران، کارگران و صنعت‌پیشگان، همه در خیزش انقلابی وطن ما شرکت دارند. در لهستان، گدانسک مرکز و محور جنبش بود؛ در ایران ۲۰۰ شهر و مردمان کرد و آذری و لر و عرب و ایلامی و جنوبی و بلوچ و سیستانی و خراسانی و ترکمن، مازنی و گیلانی و تالشی و … شرکت دارند. آیا در چنین فضایی می‌شود خیزش را به یک منطقه‌ محدود کرد؟

در لهستان، سه چهار تن از جمله والسا میدان‌دار بودند. کسی به سمتشان گلوله شلیک نمی‌کرد و حتی بعد از حکومت نظامی هم، گفت‌وگو بین دولت و نمایندگان جنبش همبستگی قطع نشد. دو طرف در اندیشه حذف دیگری هم نبودند. جنبش همبستگی می‌دانست که دست یاروزلسکی زیر ساطور مسکو است و نباید فشار را چنان زیاد کند که دولت تسلیم ارباب روس شود و تانک و توپ به خیابان بیاورد.

هدف جنبش در لهستان آرام جویدن ریشه‌های نخ‌نماشده استبداد بود تا از هم بگسلد. انقلاب ایران برکندن ریشه‌های رژیم را یک‌باره می‌خواهد. ما ۴۳ سال است در برابر رژیمی قرار داریم که نه هنجار سیاسی‌اش، نه فرهنگش و نه ایدئولوژی‌اش با ما همخوانی ندارد و رویاهای مشترکی هم با هم نداریم.

در لهستان، تمرکز در گدانسک بر محور حقوق عادلانه کارگران بود. در ایران، بازسازی وطن و نظام سیاسی‌ آن هدف است. در این بین، نه مذاکره معنا دارد و نه کش‌وقوس برای امتیازگیری.

در لهستان زندگی جریان داشت. میخانه‌ها، سینماها، تئاترها، دانشگاه‌ها و دیسکوها بی‌اعتنا به آنچه در گدانسک می‌گذشت، به کار خود ادامه می‌دادند. سال‌ها بعد در ارگ سلطنتی لندن، عبور والسا به‌سوی کاخ باکینگهام را بر صفحه بی‌بی‌سی می‌دیدم. دست همسرش را گرفته بود و با سربلندی، از پنجره کالسکه مردمی را می‌دید که با اعجاب به او می‌نگریستند. نمی‌دانم در این لحظات آیا چشم‌بسته بود که روزگار تلخ گذشته را به یاد بیاورد؟ آن بخاری‌دستی، دفتر محقر، یک بطری ودکای نیمه، دو تخم‌مرغ آب‌پز، نانی سخت و سیاه و ظرفی لوبیای سرد که هرازگاه بر صفحه بخاری‌دستی می‌نشست. اما حالا داشت به مهمانی می‌رفت که میزبانش علیاحضرت ملکه الیزابت دوم و هم‌سفره‌ای‌هایش اعضای خاندان سلطنتی بریتانیا، نخست‌وزیر و اعضای دولت، لردها و روسای مجلس عوام و سنا بودند.

شانس بزرگی که والسا و آزادی‌خواهان و عدالت‌جویان لهستانی دنبال آن بودند و نصیبشان شد، حضور مردی به اسم ژنرال یاروزلسکی در راس حکومت بود. یاروزلسکی گو اینکه نظامی بود و در ۳۳ سالگی به درجه ژنرالی نائل شده بود، برخلاف منتقدانش، یک نظامی خونریز نبود. او اشراف‌زاده‌ای بود که قلبا هیچ علاقه‌ای به مکتب کمونیسم نداشت. این را والسا نیز اقرار می‌کرد. در مقابل، والسا روستازاده‌ای کارگر بود که نه تاریخ می‌دانست و نه اقتصاد. اخراجش از کار و هم‌صدایی کارگران با او و تشکیل کمیته همبستگی او را سر زبان‌ها انداخت.

یاروزلسکی در دوران استالین و پس از توافق هیتلر و استالین برای ورود ارتش سرخ به بخشی از لهستان، با خانواده‌اش به تبعید به سیبری رفت. اما زمانی که هیتلر عهدش با استالین را زیر پا گذاشت، یاروزلسکی داوطلبانه به واحدهای سرخ مقاومت پیوست. بعد از جنگ، به‌سرعت ترقی کرد و در سال ۱۹۶۴، به عضویت کمیته مرکزی حزب و چهار سال بعد به وزارت دفاع رسید و ۱۵ سال در این مقام ماند. سال‌ها بعد، از اینکه برای سرکوبی بهار پراگ به این کشور نیرو فرستاده بود از لهستانی‌ها و سپس در پراگ، از چکسلواکی‌ها عذرخواهی کرد. یاروزلسکی کودتای خود در لهستان را نیز شری کوچک برای دفع شری بزرگ‌تر می‌دانست. رئیس‌جمهوری بعد از والسا، یعنی الکساندر کازینفکسی، هم از یاروزلسکی اعاده حیثیت و آشکار کرد که کودتای نظامی او به‌حق مانع از یک کشتار و عقب راندن نهایی آزادی‌خواهان شده است. والسا نیز وقتی ژنرال در بستر مرگ افتاده بود، به دیدارش شتافت.

در دومین دیدارمان، از والسا خواستم از لحظه دیدارش با ژنرال در بیمارستان بگوید. درنگی کرد و بعد با لحنی که تاثرش پنهان‌شدنی نبود، گفت: ژنرال خیلی دلش می‌خواست بداند حالا نگاه مردم به او چگونه است. به او گفتم: آرام باش! مردم لحظه‌های بد را از یاد برده‌اند و تصویری که از شما دارند، به چهره پدری می‌ماند که گاه غضب می‌کرد و چوبش را بالا می‌برد اما پشت‌پرده سعی می‌کرد اشکش را پنهان کند.

یاروزلسکی با آنکه در انتخابات ریاست‌جمهوری به پیروزی رسید، خیلی زود کنار رفت و جایگاه ریاست‌جمهوری را برای لخ والسا خالی کرد.

دستورهای رهبر: بی‌آبرویشان کنید / علیرضا نوری زاده

تاریخ تکرار می‌شود؛ اما نه همیشه و نه با لحظه‌های مشابه
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱ برابر با ۱ دِسامبر ۲۰۲۲ ۱۰:۳۰

مهسا یک شهابک در ظلمات استبداد بود؛ آن‌گاه باران شهاب‌ها و شهابک‌ها آغاز شد. جنبش‌های بزرگ اجتماعی و سیاسی همیشه بر پایه یک حق‌کشی یا ارزیابی غلط هیئت حاکمه آغاز می‌شوند و در صورت هدایت صحیح، دیر یا زود به تحقق آرمان‌هایی به‌مراتب بزرگ‌تر از آنچه عامل پاگرفتنشان بود نائل می‌‌آیند.

انقلاب مشروطه در اعتراض به فلک کردن یک تاجر قند و سپس کشته شدن طلبه‌ای به نام عبدالحمید آغاز شد. در انقلاب اسلامی هم نخست، عمل کردن به قانون اساسی مشروطه و آزادی زندانیان سیاسی مطرح بود و اندک‌اندک، «شاه باید برود» و سپس سرنگونی رژیم شاهنشاهی خواسته جنبش شد. حضور یک چهره مذهبی (آیت‌الله خمینی) در صحنه به یکباره اهداف جنبش را تغییر داد. به عبارت دیگر، خمینی که آغازگر جنبش نبود، با هوشمندی، مسیر جنبش را به نفع خود و اندیشه‌اش منحرف کرد و اهدافی را که در آرزوهای ۱۰۰ ساله ملت برای دستیابی به آزادی و مردمسالاری ریشه داشت، به یک هدف تبدیل کرد: برپایی جمهوری اسلامی.

مصباح یزدی راست می‌گفت که «آقا» به دنبال جمهوریت نبود؛ به دنبال حکومت اسلامی بود اما مستلزمات عصر او را به تقیه وادار کرد و برای جلوگیری از پاشیده شدن وحدت و همبستگی گروه‌ها و جریان‌های حاضر در جنبش، جمهوری را پذیرا شد.

 امروز نیز جنبش در آغاز مسیری است که تا رسیدن آن به هدف غایی و نهایی، بدون شک ظهور و غیبت بسیاری از چهره‌های آشنا و کمترآشنا را شاهد خواهد بود. از هم‌اکنون حکم صادر نکنیم؛ بلکه با تامل، صحنه را زیر نظر داشته باشیم.

با این حال، بسیاری از اهالی اندیشه و قلم در روزهای این انقلاب خونین و پرشوری که در خانه پدری جاری است، این انقلاب را با انقلاب پوچ و بی‌ثمر خمینی مقایسه می‌کنند و با ذکر لحظه‌ها و تحولات دو انقلاب، مسیر این انقلاب را با فتنه خمینی یکی می‌دانند. به عنوان مثال، زمان‌بندی رویدادها را بر اساس روزها و هفته‌های سال ۱۳۵۷ پذیرا شده‌اند. یکی می‌گوید آبان و مهر ۱۳۵۷ را به یاد بیاورید و با آبان و مهر امسال مقایسه کنید؛ تحولات بسیار مشابهت دارند.

به گمان من، این ارزیابی درست نیست. تاریخ تکرار می‌شود اما نه همیشه و نه با لحظه‌های مشابه. در سال ۱۳۵۷، دولت آموزگار تلاش می‌کرد با اصلاحاتی که اغلب دیر بود، مانع از تحول اعتراض‌ها به یک انقلاب شود. اما سلسله رویدادها و در صدر آن‌ها جنایت بزرگ به آتش کشیدن سینما رکس آبادان (که عوامل خمینی صورت دادند اما به پای حکومت نوشته شد) و بعد حادثه ۱۷ شهریور اعتراض‌ها را به انقلاب بدل کرد.

شاه آدمکش نبود. قذافی نبود که فرمان دهد دانشجویان مخالف را در دانشگاه طرابلس در برابر او اعدام کنند. صدام هم نبود که طی سه روز در بصره سه هزار تن را قتل‌عام کند. او خمینی نبود که ظرف چند روز، حکم اعدام چند هزار دختر و پسر جوان را به صحه امامانه برساند یا خامنه‌ای‌وار، طی دو هفته در آبان ۹۸، بیش از دو هزار تن را بکشد. شاه زمانی که حس کرد ملتی که گمان داشت قدردان خدمات او است، به او پشت کرده، ایران را ترک کرد؛ با دیدگانی گریان و قلبی پر از اندوه و سرطانی که جانش را گداخته بود.

انقلاب ۱۳۵۷ خمینی طی کمتر از یک سال به پیروزی رسید؛ اما در ایران ۱۴۰۱، حداقل بعد از دو هفته، پیدا بود که این رودخانه را سر بازایستادن نیست. این را خامنه‌ای درک نکرد؛ حس‌وحال او همچون حال قذافی است؛ او توهم‌زده‌ای است که گمان می‌برد زمین و زمان از بام تا شام در یک اتاق مخفی، مشغول توطئه علیه جمهوری ولایت فقیه و شخص قائد معظم‌اند.

صاحبان مغزهای توهم‌زده به ویروس توطئه آمریکا، اسرائیل و انگلستان و هم‌زمان عربستان سعودی دچارند. هر اتفاقی در ایران رخ می‌دهد، حتما یکی از این کشورها محرک آن و تامین‌کننده هزینه‌های آن بوده‌اند. در عرصه فرهنگی، ذهن بیمار ناگهان «ناتو فرهنگی» را کشف می‌کند و به عرض مقام عظمای ولایت می‌رساند که در واشنگتن و لندن و پاریس، اهالی ولایت سیاست و فرهنگ از بام تا شام، مشغول توطئه علیه رژیم بی‌مثل‌ومانند نایب امام زمان‌اند.

اما حکایت در صحنه سیاست داخلی جز این است؛ اذهان عجیب‌وغریب در داخل در خدمت امنیت‌خانه مبارکه مقام معظم رهبری‌اند. به این معنا که هرچه می‌گویند و می‌نویسند، با رشته‌ای نامریی به قلب و گاه به حنجره مقام معظم متصل است. هر اشاره «آقا» عمله‌های فرهنگی او را توجیه می‌کند که هنگام نبرد است؛ پس شمشیر را از رو ببندید و  یا علی بکشید و به سوی شکستن گردن و دریدن سینه‌ دشمن خانگی بشتابید.

آنچه این روزها در بلندگوهای مکتوب و گویا و تصویری رژیم درباره شماری از چهره‌های ورزشی و فرهنگی و هنری که در حمایت از انقلاب زنان و نوجوانان پیشگام شدند، منتشر می‌شود، مرا به‌شدت نگران می‌کند.

این روزها سالگرد قتل فروهرها و قتل‌های زنجیره‌ای است. یادم نمی‌رود چند ماهی پیش از ذبح اسلامی پروانه و داریوش فروهر و شکستن گردن محمد مختاری و محمد جعفر پوینده و…، در کیهان حسین بازجوی شریعتمداری و نیز چند نشریه‌ ذوب‌شده در ولایت جهل و جور و فساد، مطالبی از این دست می‌دیدیم: «اخیرا شنیده شده رهبر حزب سه نفره‌ ملت ایران همراه با زنش که در میان دوستان او بدون حجاب اسلامی و به شکل زننده‌ای ظاهر می‌شود، در جمعی، منکر عصمت و حجاب فاطمه‌الزهرا شده و با لحن مسخره‌ای گفته است زن من هزار بار با عصمت‌تر است…» یا مطلبی از این دست: «یک منبع بسیار آگاه اخیرا فاش کرده که مختاری‌نامی از اعضای کانون منحله‌ نویسندگان در سفری به سوئد، در جمع شماری از نویسندگان سوئدی گفته که دولت ایران بر یک دروغ مسخره استوار است و رژیم از این می‌ترسد که دروغش را همگان کشف کنند. این منبع یادآور شد منظور مختاری این بوده که در جهان، حضور آدمی که هزار و ۳۰۰ سال پیش به دنیا آمده و بعد هم غیب شده است، حضوری افسانه‌ای تلقی می‌شود. از سوی دیگر عضو ناشناخته‌ همان کانون به نام پوینده کتابی را ترجمه و نشر داده که سرتاسر آن اهانت به ائمه معصومین و انکار وجود حضرت حجت است…»

این‌ها دیگر بخارات مغزهای بیمار و علیل عجیب‌ و غریب نبودند؛ بلکه تک‌تک این واژگان باحساب‌وکتاب در روزنامه‌ها می‌آمدند. بعد هم یک روز صبح زود، حسین بازجو به همراه برادر صداقت یا شفاعت یا اسلامی و هاشمی و رسولی و سیدی، اسم‌های مستعار مورداستفاده سربازان گمنام وزارت اطلاعات، به قم رفت و به دست‌بوسی ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی و حاج عزیز خوشوقت و صافی میلیاردر گلپایگانی و… نائل شد تا درباره معضل مورداهتمام و توجه حضرت آقا، استمزاج رای کند. خیلی طبیعی است که ابوالارتجاعی مثل ناصر ابوالمکارم بی‌درنگ بگوید کسی که عصمت فاطمه زهرا را انکار کند، سزایش مرگ و مثله شدن است.

با صدور فتوا، خیال «برادران» (منظورم همان سربازان گمنام امام زمان است) راحت شد. چنان‌که همگی با زبان روزه و وردخوانان به خانه‌ فروهر‌ها خزیدند و با شکافتن سینه‌ او و همسرش، تکلیف الهی خود را انجام دادند.

تمام قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای منهای دکتر کاظم سامی، دکتر مظفر بقایی و سعیدی سیرجانی، به این شیوه و با فتواهایی از این دست به قتل رسیدند؛ «بسمه‌تعالی، آنان که عصمت صدیقه کبری فاطمه الزهرا را انکار می‌کنند، در رده‌ منافقان قرار می‌گیرند و بعضا مفسدفی‌الارض و مهدور‌الدم‌اند. مورد مذکور در استفتای برادران در صورت صدق مدعی، از مظاهر بارز مفسدین فی‌الارض به شمار می‌رود و دفع او واجب شرعی است. العبدالفقیر، عزیز خوشوقت.»

فتوای قتل فروهرها با امضای خوشوقت همین‌گونه و مزد حضرتش بابت این فتوا عضویت در مجلس خبرگان رهبری بود. به این دلیل، حداقل در حوزه‌ سیاست داخلی، صادرات مغزهای عجیب‌وغریب مبتلا به ویروس توطئه را باید جدی تلقی کرد؛ چون هر نوع ساده‌انگاری می‌تواند به قیمت جان طرف تمام شود.

این بار با بی‌اثر درآمدن نمایش خونین شاهچراغ در همان آغاز جنبش و رفتار زنان و نوجوانان در روزهای گذشته، در ذهن توهم‌زده رژیم هم ناکارآمدی مذهب در تحریک توده‌ها و توجیه جنایات رژیم آشکار شده است. پیش‌تر نیز طرح ایجاد وحشت از «جدایی‌طلبان» در کردستان و بلوچستان، با شکست روبرو شد.

حال زمزمه از طرحی به گوش می‌رسد که بر پایه اظهارات منبعی نزدیک به دبیر شورای عالی امنیت ملی، «حضرت آقا» دستور اجرای آن را به شمخانی داده است. مطابق دستور «آقا»، شماری از چهرها و ستاره‌ها را باید معدوم کرد، بعضی را صدمه زد و جمعی را بی‌آبرو کرد. گروه بلک ریوارد با هک کردن خبرگزاری فارس، سندی درباره مولوی عبدالحمید منتشر کرد که از دستورهای خامنه‌ای درباره او خبر می‌داد: «او را بازداشت نکنید، بی‌آبرویش کنید.»

گوشه‌هایی از این طرح منتشر شده است و گوشه‌هایی دیگر حاکی از تصادف‌های ساختگی مثل طرح فلاحیان برای در کیسه انداختن نویسندگان و کشتن دکتر صانعی و…، دام‌گذاری‌های جنسی و زنای محصنه، ارتباط با خارج و جاسوسی، فساد مالی و قاچاق ارز، ارتباط با محافل بهائی و… از جمله طرح‌های امنیتی‌اند که به‌مرور اجرا خواهند شد. البته شاید بخت رژیم سیاه‌تر از آن باشد که تا پایان اجرای این طرح روی پا بماند.

برای اجرای این طرح دیگر به فتوا نیازی نیست؛ چون دیگر آبرو و اعتباری برای مراجع نمانده است تا برای کشتن و بی‌آبرو کردن مخالفان به فتوایشان متوسل شوند.

می‌توانم با قاطعیت بگویم کار سیدعلی آقا تمام است. البته تعیین زمان آن روزی که بساط اموی برچیده شود و علی ‌بن جواد اگر خیلی بخت بلندی داشته باشد مجتمع آذربایجان را ترک کند و به جزیره‌ای که در ونزوئلا به ۷۰۰ میلیون دلار خرید راهش دهند، کار رمالان و پیشگویان است. اما در این نکته ذره‌ای تردید ندارم که نایب امام زمان نیز بی‌آنکه از اسلاف و اقران خود درس بگیرد، به همان راهی می‌رود که چائوشسکو و قذافی و صدام حسین رفتند.

او می‌توانست سرچشمه را با بیل شیخ علی‌اکبر بگیرد اما گمان کرد با حسین سلامی و کیومرث حیدری و محمد باقری و … چشمه که هیچ، جلو دریا را هم خواهد گرفت. حالا حتی آخوندهایی که ۲۰ سال از حلقوم ملت زد و به کیسه آن‌ها ریخت، مثل ناصر مکارم شیرازی، هم رهایش کرده‌اند. از آن‌ همه مداح و کاسه‌لیس فقط جانورانی از نوع احمد خاتمی و اصغر حجازی برایش مانده‌اند؛ به‌خصوص که «آقا» حالا دربست در اختیار سید مجتبی است و ملاقات‌هایش را هم سید مجتبی و اصغر حجازی ترتیب می‌دهند.

در قطر چه گذشت؟ / علیرضا نوری زاده

زمان تشکیل یک جمع همدل برای گفت‌وگو با دولت‌های بزرگ فرا رسیده است
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳ آذر ۱۴۰۱ برابر با ۲۴ نُوامبر ۲۰۲۲ ۱۰:۳۰

به گمان من، جام جهانی فوتبال و آنچه در حاشیه حضور تیم ملی ایران تاکنون رخ داد، تحول خیزش به انقلاب را چشمگیرتر کرد. رژیم از ماه‌ها پیش با حمایت ضمنی و بعد علنی قطر (مکنده گاز ایران با دستگاه‌های پیچیده آب-خاکی) نقشه‌ای بسیار گسترده در سه محور به قرار زیر طراحی کرده بود:

۱- با قبول پذیرایی از شماری تماشاگران بین‌المللی در هتل‌های کیش و قشم و بندرعباس، در عرصه جهان برای خود برگه حسن سلوک و اعتبار و آدمیت بگیرد.

۲- با سرمایه‌گذاری قطر در جزایر مذکور و فراهم کردن فرصت شغلی، هم پولی به جیب خود بریزد و هم با پول بیگانه، منت سر مردم بگذارد که برایشان کار ایجاد کرده است.

۳- رژیم از دو ماه پیش، با شروع خیزشی که حالا به یک انقلاب تبدیل شده است، بند سومی به طرح گسترده‌ خود افزود؛ اینکه با شروع مسابقات، مردم سرگرم بازی‌ها خواهند شد و جوانانی که سخت به فوتبال علاقه‌مندند، «مرگ بر خامنه‌ای» یادشان می‌رود و به جایش «زنده باد ملی‌پوشان» می‌گویند.

هیئت‌های قطری و ایرانی در آخرین دیدارشان، پیش‌بینی‌های ضروری و تدابیر لازم برای مقابله با هر نوع عمل سیاسی تماشاگران را بررسی کردند و در پی آن، ۵۰ مامور امنیتی از سپاه و وزارت اطلاعات سه روز پیش از شروع بازی‌ها، در قطر مستقر شدند.

با شروع بازی‌ها، به جز چند ایرانی و اماراتی، کسی حاضر نشد در خارج از قطر، آن‌ هم در هتل‌های ایرانی، اقامت کند که «یک ناله مستانه ز جایی نشنیدیم/ ویران شود این شهر که میخانه ندارد». تماشاگر اروپایی و آمریکایی دوست دارد بعد از پایان هر بازی دمی به خمره بزند و آبجویی سر بکشد. بدتر از همه، در ایران این خطر وجود دارد که به جای آبجو، آب جوی اطلاعات سپاه سر رسد و شهروند اروپایی و آمریکایی را به جرم جاسوسی را با خود ببرد. مگر چوب به مغز تماشاگر فوتبال خورده که چهار سال پس‌اندازش را خرج این سفر کند که به قشم و کیش برود و تازه آخر شب در رستوران دریا، ماءالشعیر نوش جان کند.

در باب موضوع دوم هم آن همه وعده برای ساخت‌ هتل و سرمایه‌گذاری، به پول نقدی بدل شد که به جیب ارباب رفت.

تیم ملی فوتبال ایران خسته به دوحه رسید. بازی‌های تمرینی و اردو با بالا گرفتن فریاد «مرگ بر دیکتاتور» عملا لغو شدند. دیدار اجباری فوتبالیست‌ها با رئیسی و اظهار بندگی یکی از بازیکنان هم با واکنش تند خیابان روبرو شد و دامان همه را گرفت. با این وضع آشکار بود که بازیکنان با روحیه‌ای خردوخمیر پا به میدان بگذارند. بعد هم ناگهان موجی از فریاد «بی‌شرف بی‌شرف» در گوششان پیچید و شکستن بینی دروازه‌بانی که نزد رئیسی خودشیرینی کرده بود، هم حتی کلامی مبنی بر همدلی بر زبان تماشاگران ایرانی جاری نکرد.

بازیکنان گمان می‌کردند با نخواندن سرود جمهوری ولایت فقیه، خطای دیدار اجباری‌شان با رئیسی بخشوده خواهد شد؛ اما در انقلابی به عظمت انقلاب «زن، زندگی، آزادی»، انتقام کیان، گل بچه انقلاب، چیزی فراتر از نخواندن سرود می‌طلبید. کسی بر باخت سنگین تیم ملی اشک نریخت و بازیکنان شکسته و غمگین زمین را ترک کردند. در سالن کنفرانس مطبوعاتی، حرف‌های کی‌روش بر غمشان افزود. مردک که نگران میلیون دلارش است، یادش رفته بود کاپیتالسیون دیرگاهی است به خاک سپرده شده و دوره تعیین تکلیف دولت فخیمه و سفیر تزار برای یک ملت بزرگ به سر آمده است؛ دولت او جایی در جهان ندارد که برای ملت ایران تعیین تکلیف کند.

برای قربانیان خیابان از صمیم دل گریسته‌ام. برای تیم ملی هم گریستم. چهره اشک‌آلود جوانان تیم ملی نفرت مرا از ولایت جهل و جور و فساد بیشتر و بیشتر کرد و در مقابل، ستایشم از جوانان دلاور میهنم و سترگ زنان خانه پدری را نیز به اوج رساند.

دوحه اقرارنامه‌ای بود مبنی بر اینکه خیزش به مرحله انقلاب رسیده است.

شورش تا انقلاب

۴۴ سال تلاش، ده‌ها طرح براندازی کوچک و بزرگ از فردای سوار شدن ولایت‌مداران بر اسب قدرت، ده‌ها طرح انفجار و کشتار از ویرانی حزب جمهوری اسلامی و دفتر ریاست‌جمهوری گرفته تا سربه‌نیست کردن احمد خمینی، از جنگ با عراق تا صف‌آرایی اسرائیل و غرب مقابل جیش اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی، قتل‌های زنجیره‌ای، قتل‌های خارج ایران،… و در کنار آن، حضور نه ده‌ها بلکه صدها گروه و سازمان و حزب و جبهه مخالف در داخل و خارج ایران که برخی توپ و تانک و هلی‌کوپتر و موشک‌های اهدایی رژیم بعثی عراق را هم داشتند، به اندازه این خیزش (حالا ۷۰ روزه) نتوانست اعتمادبه‌نفس و اعتبار ایرانی بودن را به ما بازگرداند.

از سوی دیگر، رژیمی که زمینه‌های ماندگاری خود را حداقل برای ربع قرن دیگر فراهم کرده بود، به گونه‌ای در چشم جهانیان بی‌اعتبار و متزلزل نشان داده شد که رئیس‌جمهوری بزرگ‌ترین قدرت جهان ناچار شد تمام برنامه‌هایی را که از ماه‌ها پیش از ورودش به کاخ سفید، تدارک دیده بود و هدف اصلی‌ آن‌ها رسیدن به تفاهم با اهل ولایت فقیه بود، کنار بگذارد و به خیابان‌های تهران چشم بدوزد و از صفحه تلویزیون و اینترنت، با دیدن جان باختن ده‌ها نوباوه دختر و پسر در خیابان‌های خانه پدری، ستایشگر ملتی شود که تا دیروز گمان داشت ویروس اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی همه وجودش را تسخیر کرده است.

در این چند هفته، نه تنها دیوار جدایی که رژیم بین داخل و خارج ایران بر پا کرده بود و سال‌ها پیش فرو ریخت و رژیم آن را بازسازی کرد، محو شد، بلکه به زمینی مشترک در داخل و خارج میهن رسیدیم که در آن، سنگی نبود تا به سر هم بزنیم. در این زمین، تنها انقلاب جای داشت. رویدادهای ایران و موضع‌گیری‌های هر یک از ما تکلیف تک‌تک ما را در برابر مردم و جنبش سرفراز و استوار روشن کرد. احزاب کرد هم‌زمان با پیام دایی ژینا (مهسا)، ضمن کنار گذاشتن اختلاف‌های دیر و دور و نزدیک، بانگ همبستگی سر دادند و وحدت کشور و حاکمیت ملی را با جان خود تضمین کردند.

همبستگی ملی در داخل ایران در خارج کشور هم بازتاب عملی داشت. همان‌گونه که همدلی ما به همان اندازه که خیزش انقلابی و نسل جوان شعله امید را در دل‌های ما روشن کرد، در داخل کشور بازتاب موثری در تحکیم پیوند داخل و خارج برقرار کرد. ماهواره‌ها دیرگاهی است که دیوار جدایی بین داخل و خارج را فروریخته‌اند. اینک سطح راه هموارتر از فهم رژیم است.

با تاکید بر این گفته که هیچ‌کس در خارج نماینده انقلاب زنان و نوجوانان و اینک همه اهل خانه نیست و ملت ایران برای رهبری انقلاب به کسی وکالت نداده است، آرزوی من در طول سه دهه اخیر اتفاقا برپایی یک جمع همبسته بر پایه مدارا و احترام متقابل بین متفکران، اهل قلم و فعالان سیاسی و فرهنگی بوده است. بارها تا آستانه تشکیل این جمع رفتیم و بعد، نفس اماره و منیت و کیش شخصیت بعضی از ما خیمه را هنوز بر پا نکرده، فرو انداخت؛ اما این بار با وضع دیگری مواجهیم.

از یک‌سو در داخل ایران رودخانه‌ای در خروش است که در آن همه یکدل و خوش‌آوازند؛ با طنین یک هارمونی روح‌نواز که نت‌هایش از جنس آزادگی و عشق است. در این ارکستر هماهنگ، آن‌کس که سمفونی عشق و آزادی را رهبری می‌کند، زنان و نوجوانان‌اند. برای اولین بار در موسیقی جنبشی که جهان را به اعجاب انداخته است، همچون حیطه فقه، تقلید از میت جایز است. به عبارت دیگر، حتی در پرده‌ای از این آهنگ دلنواز که در روزهای تظاهرات بر جان می‌نشیند، به قول حمید مصدق نازنینم که ای‌کاش بود و زمزمه‌ها را می‌شنید، «سخنی نیست ز دارایی داماد و عروس/ چهره‌ای نیست عبوس».

هر روز وقتی ایمیل‌هایم را می‌گشایم، شگفتی‌ام از بلندنظری و شایستگی نسل انقلابی بیشتر می‌شود. در میان پیام‌ها، کمتر سخنی می‌بینم که بوی جدایی و خط‌کشی بدهد. در چنین فضایی، بایسته است که ما در خارج، با حفظ هویت سیاسی و تعلقات فکری خود، بر اساس میثاقی که می‌توان بندهایش را با اتفاق‌نظر معین کرد، هیئتی را برگزینیم که معرف همه نحله‌های فکری جامعه ما باشد و در عین حال بتواند در پیوند با داخل، نه فقط کارشکنی و نقض عهد را محکوم کند و مذموم بداند، بلکه هر روز بیش از پیش، برای رسیدن به نقطه‌ برپایی یک شورای ملی یا کنگره ملی تلاش کنیم.

برخورد مثبت اغلب اهل نظر در داخل و خارج کشور با نوشته دو شماره پیش من در ایندپندنت فارسی دلم را روشن کرد. پیدا بود که نسل دهه ۸۰ و جنبشی که چراغ آن را عصاره یک قرن مبارزه برای دستیابی به مردم‌سالاری روشن کرده، از خط‌کشی‌های ما عبور کرده است. در این جنبش همه «خودی»‌اند. بین ترک و فارس و کرد و بلوچ و عرب و ترکمن و تالش و لر و قشقایی و گیلک و مازندرانی ایرانی هیچ تفاوتی نیست. نه کسی در مقام نکیر و منکر پرسشگر دین و آیین تو است و نه مقام و جایگاه سابق و لاحق به امتیاز گرفتن یا بی‌اعتبار شدن شخص منجر می‌شود. همه عاشقیم و معبودمان همه ما را فرزندان خود می‌داند و حقه مهر خود را به نام فرد یا گروهی به ثبت نرسانده است.

در این خیزش به انقلاب رسیده، به قول محضری‌ها، ثبت با سند برابر است؛ یعنی آن‌کس که فریاد می‌زند «رهبر ما قاتله، ولایتش باطله» گفته‌ خود را با جوهر خونش ثبت کرده است. در این سفر از استبداد به مردم‌سالاری، باز به قول محضری‌ها، هیچ خیاری [اختیار] از جمله «خیار غبن» [امکان فسخ معامله برای شخصی که از معامله زیان فاحش دیده است] به جز «خیار مردم‌سالاری» مقبول نیست و آنکه به این میدان قدم می‌نهد، نخست «اسقاط کافه خیارات» [از بین بردن تمام اختیاراتی که به موجب آن‌ها می‌توان قرارداد را به صورت یک جانبه از بین برد] را اعلام می‌کند و گزینه‌ای جز مردم‌سالاری، آن هم از نوع غیردینی آن، نمی‌جوید.

یک بار کلاه بر سرمان رفت. امروز نه خمینی‌های معمم و کلاه‌به‌سر اعتباری دارند و نه مردم برای خواب‌رفتگان دعوای ۲۸ مرداد ارزشی قائل‌اند. شکوهمند خیزشی برخاسته است که در آن، از ایران تا دوحه و از بیروت و بغداد تا برلین و واشنگتن و تورنتو… رنگین‌کمان عزیزکم کیان جای خدا را تسخیر کرده است. مبارک باد این انقلاب سرفراز و پیروز باد این ملت عاشق و همدل و یک‌جان!

نفرینیان سه نسل به آزادگان دهه هشتادی دل بسته‌اند / علیرضا نوری زاده

نفرین به ما که هر بود را نبودی و شعار را بر شعور چیره کردیم تا از گلستان وطن خرزهره بیرون زند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ برابر با ۱۷ نُوامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۴۵

آرش ساعت ۱۱ شب از کرج زنگ زد و گفت که از «جوانان محلات» است؛ یعنی آن‌ها که عملا کنترل کف خیابان در دستشان است و به دعوتشان، هزاران تن به خیابان می‌آیند. گفت پدرم دوست دارد پیامی به شما بدهد. پدر گوشی را گرفت و به عربی فصیحی گفت که از اهالی حوزه است و دیشب گفت‌وگوی مرا با شبکه الحدث/العربیه دیده و از توصیف من درباره بچه‌های محلات خیلی خوشش آمده است. من با توجه به روایت جاودانه نجیب محفوظ، نویسنده مصری «اولاد حارتنا» (بچه‌های محله ما)، در پاسخ به سوال گوینده الحدث که پرسید رهبر این انقلاب کیست، گفته بودم «اولاد الحارات»؛ یعنی بچه‌های محلات.

به پدر گفتم آن‌چنان با این بچه‌ها نزدیکم که حس می‌کنم همه را می‌شناسم. بعد از پدر، دقایقی چند با آرش گپ زدم. از آرمان‌هایش گفت که هیچ‌کدام شبیه آرمان‌های ما نبودند. یک‌ بار عاشق شده بود؛ آن‌ هم ۵۲ روز پیش وقتی مشاهده کرد مادر بر به خون نشستن دختری کرد به نام ژینا (مهسا) اشک می‌ریزد. همان لحظه عاشق شده بود؛ عاشق دختری که دیگر نبود اما جهانی به مظلومیت و زیبایی‌اش کرنش می‌کرد. آرش باور داشت که انقلاب پیروز می‌شود؛ چون رو به زندگی است. نسل او می‌خواهد زندگی کند. کفش و لباسی مثل همه فرزندان جهان داشته باشد، با دوست‌دخترش به سینما برود و سرخری مزاحمش نباشد.

از رابطه‌اش با پدری که روحانی است، پرسیدم. صادقانه گفت: «کاری به کار هم نداریم. او غرق در کتاب است، من غرق در موسیقی و وب‌گردی و فیلم. تا پیش از خیزش، رساله‌ام را هم می‌نوشتم برای فوق‌لیسانس. اما حالا مسئولیت کوچه و خیابان واجب دیگری بر عهده‌ام گذاشته است؛ رساله را همیشه می‌توان نوشت اما انقلاب یک‌ بار در جانت متولد می‌شود.»

حرف‌هایش شعله می‌شوند و جانم را می‌سوزانند. اگر این‌ها نسل جوان ایران‌اند، پس ما چه بودیم؟ نفرین به آن‌ها که در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ در سرزمین ما با یک خط‌کشی پررنگ، هر اندیشمند و نویسنده و شاعر و متفکری را که اندک‌ نگاه مثبتی به دستگاه داشت، مطرود و محکوم می‌کردند و در مقابل، هر بچه‌مکتبی را که جفنگیاتی به عنوان شعر و قصه و مقاله سر هم می‌کرد و در آن، نیشی به دستگاه می‌زد و در آثارش «شب» و «جنگل» و «گلوله» و «خلق» جایی والا داشتند، ناگهان به ضرب یک موج که هدایتش دست توده‌ای‌های سابق (که بعد از انقلاب لاحق شدند) و مخالفان کینه‌ورز شاه بود، به نابغه‌ نوظهور تبدیل می‌شد.

زمانی که ما به عنوان مریدان جلال آل‌احمد دوشنبه‌ها در جوار حضرتش در کافه فیروز سعی می‌کردیم سری توی سرها درآوریم، با دیده و دل به کلام آل‌احمد بر صفحه کاغذ یا فراز آوایش که فرمان دهد چه کسی مزدور است و چه کسی مبارز و مجاهد و شرافتمند، چشم دوخته بودیم. با چنین نگرشی بود که در آن سال‌ها، شاعری فرزانه و مقتدر در عرصه شعر همچون زنده‌یاد منوچهر آتشی چون در مجله «تماشا» کار می‌کرد و گاه در تایید نظام قلمی می‌زد و شعری از صمیم دل برای رضا شاه کبیر سروده بود، با کنایه و کم‌لطفی و گاه کینه و عداوت روبرو می‌شد (در مصاحبه‌ای که با او در مجله امید ایران داشتم، گفت که بعد از انقلاب برایش تیغ کشیدند؛ درددل‌هایش اشک به چشم می‌آورد). آتشی را در کانون نویسندگانی که زیر تیغ توده‌ای‌ها درآمده بود، محاکمه کردند و حضرات توده‌ای برای ایفای نقش قاضی صلواتی پیشاپیش، سرو دست می‌شکستند.

ایران آن روز از همه کشورهای خاورمیانه و دورتر، پیشرفته‌تر و مرفه‌تر بود. در چهار سالی که در انگلستان بودم، هر تابستان که به خانه پدری سرمی‌زدم، سرزمینم را با اعجاب و شگفتی می‌نگریستم که طی یک سال گذشته چه تحولاتی را شاهد بوده است. اصفهان سال‌ها از بوی عفن فاضلاب‌های سرباز در عذاب بود. وقتی در پایان تحصیل به ایران بازگشتم- با اتومبیلی که چهار سال معاف از مالیات بود، (امکانی که دولت برای دانشجویان تحصیل‌کرده خارج درنظر گرفته بود)- به سرزمین اجدادی رفتم. اصفهان با زاینده‌رود پرآب و کوچه‌های تمیز بی‌بو و در غیبت گاری‌هایی که هر صبح برای بردن مدفوع انسان‌ها به کوچه‌ها می‌آمدند، شهر دیگری بود. شهر را دگرگون کرده بودند.

دوستم، از بچه‌های جُنگ محمد حقوقی و یارانش، یادآور شد که این از برکت سر استاندار است که با طرح اگو همچون معجزه‌ای اصفهان را از قاذورات هزارساله پاک کرد. این‌ها را می‌دیدیم اما ویروس چپ‌زدگی که در جان و جهان سه نسل متولد دهه‌های ۲۰ و ۳۰ و ۴۰ لانه کرده بود، چشم بصیرت را بسته بود.

به شیراز هم رفتم و چند بار با منصورجان اوجی خیابان زند را طی کردیم. آیا خیابانی زیباتر از این در جهان وجود داشت؟ دانشگاه پهلوی چشم‌وچراغ شیراز و ایران بود. صدها دانشجوی خارجی در این دانشگاه به زبان انگلیسی درس می‌خواندند. این‌همه را داشتیم اما چریک‌های چپمان نزد صدام بعثی و عبدالناصر و جورج حبش قومی و رفیق مائو جنگ مسلحانه شهری آموزش می‌دیدند و مجاهدین منتظر ظهور در اردوگاه فتح دوره می‌گذراندند و با کمک استخبارات صدام حسین، هواپیماربایی می‌کردند تا برادر موسی را نجات دهند؛ وای بر ما که چه کردیم!

به قول زنده یاد اسماعیل خویی عزیز که جای خالی‌اش پرشدنی نیست، «هر بود را نبودی کردیم و هر نبود را بودی».

رفیق شاعری که فارسی را به‌درستی نمی‌دانست اما عشق چریکی به سرش زده بود، عصرها در خیابان شاهرضا نزدیک فرصت، با سه‌چهار جوان معرکه می‌گرفت و چه تلخ که بی‌سبب جان باخت و به شاعر ملی کشور تبدیل شد. با همین نگرش، چهره‌های برجسته مطبوعات از طایفه مدیران و سردبیران و نویسندگان چون زنده‌یادها عباس مسعودی و دکتر مصباح‌زاده، دکتر سمسار و غلامحسین صالح‌یار، حسین سرفراز، دکتر صدرالدین الهی، دکتر محمود عنایت، هوشنگ وزیری، اسماعیل پوروالی، ایرج نبوی، داریوش همایون و… و از ماندگان که عمرشان دراز باد عباس پهلوان، احمد احرار، امیر طاهری و … هر یک به صفتی، با این عنوان که مطبوعاتی‌های دولتی یا مورد تایید حکومت‌اند، از طرف جامعه روشنفکری زیر سوال قرار گرفتند؛ با آنکه آثارشان در نشریات همین افراد منتشر می‌شد و گاه زمین و زمان را به هم می‌بافتند تا شعری، نوشته‌ای یا حتی ذکری از آنان در نشریاتشان منتشر شود.

در مقابل، قهرمانان روزنامه‌نگاری با فرخی یزدی آغاز و به کریم پورشیرازی ختم می‌شدند و هیچ‌کس آماده نبود با یک بررسی دقیق و تحقیق علمی نشان دهد که کریم‌پور و محمد مسعود و بازماندگان مکتب آن‌ها در مطبوعات چه تاجی بر سر دموکراسی و فرهنگ و روزنامه‌نگاری ایران گذاشته‌اند. در روزگاری که چه‌گوارا قهرمان و ایده‌آل ما بود و امامزاده هوشی‌مین از مجرب‌ترین امامزاده‌ها، طبیعی بود که نه در دایره ادیبان و فرهنگ‌ورزان ما و نه در گستره سیاست و نه در بستر ادب، جایی برای زنده‌یادان شجاع‌الدین شفا و محیط طباطبایی و احسان یارشاطر و جلال‌الدین همایی و عبدالحسین زرین‌کوب و احمد مهدوی دامغانی نباشد.

در زمانه‌ای که یک فاشیست دوآتشه و ذوب‌شده در هایدگر مثل احمد فردید به جایگاه خدایی می‌رسید، آشکار است آدم‌هایی از تیره دکتر صاحب‌الزمانی و عصار و علی‌نقی عالیخانی و پروفسور رضا و دکتر داریوش آشوری، هدف کنایه و کینه و نفرت قرار می‌گرفتند و ترور شخصیت می‌شدند.

محمود اعتماد‌زاده، نویسنده و مترجم مشهور و چپ‌زده در کتاب «از هر دری»، در جای‌جای یادداشت‌هایش ستایشگر ژوزف استالین، آدمکش گرجی، و نافی و معاند و دشمن محمدرضا پهلوی است که در نگاه او، نوکر امپریالیست‌ها است و نمی‌گذارد ایران در سایه مهر برادر و رفیق شمالی به مستعمره اتحاد جماهیر شوروی تبدیل شود. خشمگین است که چرا دستگاه امنیتی شاه جبار آدمکش سرتیپ مقربی، جاسوس شوروی به مدت ۴۰ سال، را شناسایی، دستگیر، محاکمه و اعدام کرده است.

در نگاه به‌آذین، رفیق سرتیپ آزادمردی بود که در راه پیروزی خلق و وحدت و همبستگی خلق‌های ایران و اتحاد شوروی و علیه امپریالیسم وحشی یانکی‌ها جاسوسی می‌کرد؛ بنابراین در دادگاه عدل‌ پرولتاریایی به‌آذین، او نه‌تنها جرمی مرتکب نشده بود، بلکه باید دو سه درجه هم به او می‌دادند و در مقام ارتشبدی‌ می‌نشست و از کار جاسوسی‌اش تقدیر می‌شد.

کمتر از نفرین چه گویم به آن‌ها که از زنده‌یادان محمود جعفریان و رضا قطبی و ایرج گرگین، چهره‌هایی غیرواقعی ساختند؛ بی‌آنکه بیندیشند کارشان باعث خواهد شد به جای این سه، جبلی و حاج عزت و سردار غفور و برادر سرافراز و برادر نصیری و برادر عاطفی‌ها بر کرسی ریاست و معاونت و سیاست‌گذاری صداوسیما بنشینند.

شفا چون رئیس کتابخانه پهلوی بود، چون ده‌ها فرزانه دیگر، هدف حمله مستمر موج چپولان بود و جایگاه ادبی و فرهنگی‌اش نفی می‌شد. لابد در آن فضای آشفته اوایل انقلاب است که رهبران حزب توده بعد از اسلام آوردن، به کشف علایق و ارتباطات پنهان بین دیالکتیک امامزاده لنین و ثقه‌الاسلام زینوویف و حجت‌الاسلام راحل سید لئونید برژنف طاب ثراه و مبانی دیالکتیک توضیح‌المسائل «حضرت امام روح‌الله مصطفوی الخمینی» و حاشیه‌های شیخ عباس قمی و ایضاحات حاج حبیب موتلفه مشغول بودند و کسی برای «از کلینی تا خمینی» شجاع‌الدین شفا اعتباری قائل نبود. چنانچه برای اثر دیگرش «تولدی دیگر» و «حقوق بشر، قانون بیضه و بمب اتمی» نیز تنها کسانی اشتیاق نشان دادند که از نخستین قربانیان شعبده بزرگ قرن یعنی ولایت فقیه بودند. چقدر از هموطنان معتقد و ساده‌دل را دیدم که کتاب‌های شفا جهان تاریک و جاهلانه‌شان را روشن کرده بود.

به روزهای دور بازگشته‌ام؛ روزگار شعار و دست کشیدن از شعور؛ روزگاری که «غرب‌زدگی» جلال آل‌قلم عین حق و صدق مطلق به حساب می‌آمد و محیط روشنفکری انتقادهای داریوش آشوری و ناصر وثوقی و دکتر بهار را برنمی‌تافت. شگفتا که در آستانه انقلاب، این مهدی بهار و مصطفی رحیمی بودند که جمهوری مرحمتی سید روح‌الله را با قاطعیت و استدلالی اصولی رد می‌کردند و این مهشید امیرشاهی بود که در آن هوای آلوده به مرگ و شعار و نفرت، نفس بختیار را که آمیخته به عطر دموکراسی و آزادمنشی بود، برای مردمانی معنی می‌کرد که تا خرخره، در لجن تعصب و نفرت و کینه فرورفته بودند.

در طول چهار دهه اخیر، چه کسی به‌ اندازه بهرام مشیری دکان ولایت‌مداران و حامیان چپول آن‌ها را تخته کرده است؟ حضرات زورشان می‌آید اقرار کنند چهار دهه روشنگری‌های مشیری و امثال او تحول و دگرگونی اندیشه امثال آرش‌ها را پی‌ریزی کرده است.

اینک نسلی دیگر با عباراتی دیگر به میدان آمده است که توده‌ای‌ها با کمال وقاحت، خیزش بزرگشان را توطئه امپریالیسم می‌دانند و همصدا با حسین بازجو، رفیق خامنه‌ای، در چهره‌های نجیب و پرتوانشان، نقش عمله و اکره آمریکا و… را جست‌وجو می‌کنند. آتشفشان شهریور رودخانه‌ای مذاب را در چهارسوی وطن جاری کرده است؛ اما بر صفحه این رود مذاب، تزویر و دغا و دغل‌کاری نمی‌بینی. هر آنچه هست، ایمان به پیروزی، عشق و آزادی و زن و زندگی است. آتش بر ابراهیم و سارا گلستان خواهد شد و ایران جایگاه فردوس برین را باز پس خواهد گرفت.

لژیون خارجی سیدعلی نیز چون خودی‌های بدتر از بیگانه ؛وحشت‌زده‌ شده‌اند / علیرضا نوری زاده

کلامی از مادر عروس در نجف بی‌اعتبار
علیرضا نوری‌زاده

سپیده سرزد و آواز نور پیدا شد/ زپشت شیشه‌ شب، روشنی هویدا شد
وطن که فتنه‌ کشمیری‌اش بیابان کرد/ به شبنم نفست خشک بود و دریا شد
دیرگاهی است که از هرچه ارباب عمائم در وطن و عراق و… دل بریده‌ام. یک ملای سنی (مولوی عبدالحمید) با دستار سپید و دل‌سوخته‌اش نشان داد که بر تمامی دستاربه‌سران ما برتری دارد. انسان است و ایرانی؛ دلش با ملتش است و جان و جهانش ایران. جنایتکاری چون موسوی تبریزی با آن پرونده سنگین سیاه به او زنگ می‌زند که «یا مولوی! کوتاه بیا! این‌ها (از جمله خود من) رحم نمی‌کنند؛ می‌کشند و می‌درند. نگاه کن که طناب‌ها یکی‌یکی بالا می‌رود…» اما مولوی کوتاه نمی‌آید. او نه فقط از روحانیون سنی‌مذهب بلکه از دیگر آحاد ملت نیز سخن می‌گوید. در این میان، ناگهان مادرعروس از گوشه نجف به میدان می‌پرد و از جنبش «زن، زندگی، آزادی» و «نه به حجاب اجباری» و عمامه‌پرانی ابراز نگرانی می‌کند.
بگذارید حکایتی مستند بازگویم از او (مقتدی صدر) که تا دو ماه پیش، از ظلم و دخالت جمهوری ولایت فقیه در کشورش به فغان بود و بعد از دریافت یک پیام تند از مامور اطلاعات رژیم، در بغداد خانه‌نشین شد و با خفت، نمایندگان گروهش در مجلس عراق را به استعفا وادار کرد.
ما خبر قتل مرحوم عبدالمجید خویی، فرزند مرجع اعلای تشیع مرحوم ابوالقاسم خویی، را با وحشت و حیرت دریافت کردیم. عبدالمجید درست در همان روزهای نخست ورود سربازان آمریکایی به خاک عراق، بی‌توجه به تقاضای دوستان و اقوامش برای اندکی تامل، به قول متداول آن روزها، همراه و همنشین آمریکایی‌ها، به وطنش بازگشت.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
دو سه روز پس از قتل او، معد فیاض، همکار آن روزم در الشرق‌الاوسط که همراه خویی بود، شرح ذبح او را که آب به چشم هر انسانی، حتی ناآشنا با خویی می‌آورد، نوشت. معد خود نیز جراحاتی برداشته بود.
او چنین شرح می‌دهد: همراه آقا مجید و کلیددارباشی نجف به حرم حضرت علی رفتیم. در آنجا، عده‌ای از اوباش و بچه‌لات‌های نجف که زیر علم مقتدی- که خود از رفقایش دست‌کمی نداشت- سینه می‌زدند، کوشیدند کلیددار را که چندین نسل مقام کلیدداری حرم را داشت، به اتهام اینکه در برابر صدام حسین کوتاه آمده است، از دست خویی بیرون بکشند و به دستور مقتدی، همان‌جا سر ببرند. خویی مقاومت کرد و گفت: این چه حرفی است؟ مگر در زمان صدام حسین ارباب شما جرات کرد به قتل پدرش اعتراضی کند؟ اما اوباش حمله کردند و کلیددار را با ضرب چاقو، دست بستند. بعد به سراغ خویی آمدند که آزاده‌ترین فرزند پدرش و از استبداد و ولایت فقیه و اوباش نجف بیزار بود.
او و کلیددار را کشان‌کشان به منزل مقتدی بردند. او در باز نکرد و فریاد زد که بکشید این حرامیان را. آن‌گاه ضربات دشنه و خنجر و چند گلوله عبدالمجید و کلیددار را خاموش کردند. پیکرشان را کشان‌کشان بر خاک می‌کشیدند که جمعی از روحانیون و تجار رسیدند و دو پیکر پاره‌پاره را محترمانه به در بردند.
از آن پس، مقتدی صاحب‌نام شد و بچه‌شلوغ کوچه‌های نجف را حجت‌الاسلام نامیدند و او مثل همه سران مافیا، صاحب اعتبار شد. با روی کار آمدن شورای رهبری و نشستن پل بریمر بر تخت ولایت، مقتدی عصیان کرد و چنان رعب و وحشتی در نجف به راه انداخت که بزرگانی چون سیستانی و حکیم و فیاضی و… زبان در کام کشیدند؛ اما ماموران خامنه‌ای کوشیدند از طریق کاظم حائری، از یاران سید صادق صدر، او را به صف نوکران خود درآورند.
زمانی که دکتر ایاد علاوی، آزادمرد عراق، نخست‌وزیری موقت را عهده‌دار شد، مقتدی شورش کرد و نجف را گرفت. علاوی با تایید سیستانی، لشکری راهی نجف کرد و مقتدی وحشت‌زده به ایران گریخت و نجف آرام شد. او در ایران صیغه‌ای گرفت و نزد حائری مثلا درس خواند و در عرض شش‌ماه، در مقوله نجاسات و حیض و استبراء مجتهد جامع‌الشرایط شد.
در بازگشت به عراق، سر به زیرانداخت و به متلک انداختن گاه‌به‌گاه به قم‌نشینان و نوکران رژیم در عراق بسنده کرد. بعد میل ددر به سرش افتاد و با سفرهایی به حاشیه خلیج فارس، با ۱۵۰ میلیون دلار در کیسه، به بغداد بازگشت و «هل من مبارز»گویان به صحنه آمد. جعفری و عادل عبدالمهدی و تا حدودی حیدر عبادی با او مدارا کردند اما با نوری المالکی و هادی العامری به‌سختی درافتاد و آشوب‌هایی به پا کرد که شماری از مردم بی‌گناه عراق در آن‌ها به قتل رسیدند.
اوباش او برخی کرواتی، شماری معمم و عده‌ای نیز گوش‌شکسته و بینی‌پهن باج‌گیر مدینه‌الصدر بودند. رژیم با ترتیب دادن یک سوءقصد نافرجام، به او هشدار داد که اگر زیادی شکر شیوخ خلیج فارس را بخوری، خدمتت می‌رسیم.
مقتدی صدر در انتخابات سال ۲۰۲۱، به دلیل نفرت مردم عراق از نوکران ولی فقیه، بیشترین کرسی‌ها را به دست آورد اما با بی‌ثباتی، تلون‌مزاج، حرف‌های صدتایک‌غاز پراکندن و بعد آخرین اخطار اسماعیل قاآنی- فقط با این شرط که نوری المالکی نخست‌وزیر شود (اما وردستش السودانی اشکالی ندارد)- میدان را به حریف واگذاشت. او چندی به تجدیدفراش و جمع‌آوری مریدان بیشتر مشغول شد تا اینکه هفته پیش «ذات نایافته از هستی» خود را آشکار کرد و جسارت را به آنجا رساند که قدح جنبش بزرگ زنان و جوانان ایران را بر زبان یاوه‌گوی خود جاری کرد.
من قصد پاسخ‌گویی به او را نداشتم؛ ولی وقتی دیدم با خانه‌نشینی حائری و استعفای عملی‌ او از مرجعیت، حالا این جوجه ریش‌سپید پا بر پیکر صدها شهید راه آزادی گذاشته و به یاری سیدعلی برخاسته است، ضروری دیدم زبان یاوه‌گویش را بچینم. جناب مقتدی! تو که اگر در فقه و اصول مثلا با دکتر محسن کدیور امتحان بدهی، از صفر پلاس نمره بیشتری نخواهی گرفت، چگونه به خود جرات می‌دهی بزرگ‌ترین جنبش عدالت‌جویی و نفی تزویر و ریا را به سخره بگیری و زبان تطاول بر آن گشایی؟
من به‌دفعات نوشته‌ام که مرجعیت و روحانیت به دست خمینی و سید علی به خاک افتاد و بی‌اعتبار شد. امروز نه سیستانی جایگاه دهه نخست قرن بیست‌ویکم را دارد و نه برای وحید خراسانی نزد شیعیان اعتباری مانده است. حضرات خفقان‌ گرفته و به قول بهرام مشیری فرزانه، دنبال مغلطه‌بافی‌اند. حجاب را ستون اسلام ناب و دروغ و فریب را اساس حکم اسلامی می‌دانند و کار به جایی رسیده که قاتل عبدالمجید خویی سر از لاک در آورده است و عزای حجاب و پرواز عمامه به دست نوجوانان وطن ما را می‌گیرد. حالا مقتدی صدر که در بلبشوی عراق، دکان و دستگاه پررونقی یافته، به سفیر رژیم در بغداد تضمین داده است در عراق، جنبشی از شیعیان متعصب علیه زنان و نوجوانان وطن ما به راه اندازد؛ البته دستمزد دوقبضه‌ای را نیز می‌طلبد.
یکی از روحانیون محترم که پیش از انقلاب و با همه جوانی، به خمینی پشت کرد، برایم نوشت که فقط پای مقتدای هوچی در میان نیست؛ بلکه وزارت اطلاعات به همه مراجع و آخوندهای سرشناس سرزده و پیغام داده که وقت کارزار است؛ یا به میدان آیید یا به‌زودی تکلیفمان را با شما مفت‌خورها روشن می‌کنیم.
آن‌سو در خانه پدری، جنبشی که مهسا با خون خود پرچم‌دار آن شد، اینک به حرمت و اعتباری رسیده است که هرروز جهان‌شمول‌تر می‌شود. وقتی جاستین ترودو، همراه با هزاران تن از هموطنانم زوال استبداد را آواز داد، زمانی که جو بایدن با همه ملاحظه‌کاری‌اش، از پیروزی ملت ایران سخن به میان آورد و فرزندان ایران در مقام رئیس مجلس نروژ و عضو بوندس‌تاگ و شهرداری فرانکفورت، مرگ ولایت جهل و جور و فساد را آرزو کردند و به خامنه‌ای یادآور شدند که هواپیمای چارتر برای انتقال او و سید ابراهیم رئیسی و حسین سلامی به دادگاه بین‌المللی رسیدگی به جنایت علیه بشریت در لاهه آماده است، آیا یاوه‌گویانی چون مقتدی صدر در عراق و حسین بازجو شریعتمداری و آن دویست‌واندی دست‌چین شده‌های ولی فقیه در طویله مجلس اسلامی که خواستار اعدام نوجوانان و زنان میهنم شده‌اند، به‌جز این جواب که «بسوزید و بترسید و بمیرید که این رودخانه را سر باز ایستادن نیست»، پاسخی دیگر را شایسته‌اند؟
چنان سرشار از امیدم که هر نیمه‌شب از خواب می‌پرم و با رویای خانه پدری به بامداد می‌رسم. من و بسیاری دیگر از به‌تبعیدپرتاب‌شدگان چهار دهه، سه دهه، دو دهه و… فریاد زدیم و بالاخره جان و جهانمان با تلخی‌ها و گاه شیرینی‌های زودگذر جنبش آزادی‌خواهی میهنمان، شهریور امسال چشم گشود. این نه دیگر جنبش سبز است و نه آن خیزش‌های برخاسته و زمین‌خورده؛ همین‌که مقتدی صدر وحشت‌زده زبان به ذم جنبش می‌گشاید و حسین بازجو توصیه می‌کند مبادا مثل شاه صدای انقلاب را بشنوید (که شنیده‌اند)، وجه تمایز این جنبش با دیگر خیزش‌های سال‌های گذشته است.
در این میان، موه‌های سپیدم و هزاران شعر و نوشته و بغض‌های شکسته و بیرون‌ریخته و اشک‌های پنهان‌وآشکارم این حق را به من می‌دهد که به فرزندانم، به خواهران و دختران و برادرهایم از تزلزلی بگویم که هنگام شنیدن تهدیدها و تماشای اطوار رستم‌نماهای سید علی آقا از نوع سلامی شمشیربه‌کف، ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی و مقتدی صدر جاهل، می‌تواند خیزش را به درنگ و حسابگری وادارد. در برابر نفس خائنان ذوب‌شده در ولایت تزویر، یادتان باشد که نفس‌های آتشین شما در قلب رژیم نویدبخش فروپاشی نظام در آینده‌ای نه‌چندان دور است.
در صف ارتشی‌های دلاور و آزاده ما بسیارند آن‌هایی که مرحله پایانی نکبت و نقش ویژه خود را از هم‌اکنون در دل و باهم بازمی‌گویند. من می‌دانم در جمع سربازان، درجه‌داران، افسران ارتش امثال موسوی و کیومرث حیدری‌ها که فقط یونیفرمشان با سلامی و باقری فرق دارند، بسیار نیستند. درجه‌داری از نوهد‌ها گفته بود از مصاف با عراق پیروز بیرون شدیم؛ در مصاف با اهرمن از پیروزی فراتر خواهیم رفت.
هر روز که جنبش خیزشی تازه و ابتکاری تازه را رقم می‌زند، مقتدی معمم و حسین بازجوی مکلا و حسین سلامی تیغ‌دار و جبلی صداوسیمادار، فرسوده‌تر و بی‌مایه‌تر می‌شوند. مهسا، دختر ایران سر به آسمان می‌ساید و عزت‌الشریعه‌ها و چرخنده‌ها و خواهرمری‌های ولایت ذلیل‌تر و بی‌آبروتر به خاک می‌افتند.
در سال ۱۳۵۷ ژنرال‌های پرستاره مثل برف آب شدند؛ بعضی گریختند و بعضی هم کنار دیوار فریاد «پاینده‌ ایران» سر دادند و با گلوله‌ غدر خمینی جان باختند؛ اما امروز نظامیان ما در برابر ملتی قرار دارند که اهل کینه‌ورزی و انتقام نیست؛ بلکه حضور آنان در جمع خود را قدر می‌نهند و بدان مباهات می‌کنند.
بازگردم به مقتدی و مقتدی‌ها، حسن نصرالله‌ها و قیس‌خزعلی‌ها، نعیم قاسم و قاووق‌ها، عبدالملک حوثی‌ها و ابراهیم زکزکی‌ها، یعنی لژیون خارجی سیدعلی؛ بدانید که اربابتان می‌رود؛ اما ملت ایران با جاودانگی پیوند دارد و هرگز دوستان و دشمنانش را فراموش نمی‌کند؛ خودی‌های بدتر از بیگانه که جای خود دارند.

قلعه ولایت فقیه تسخیر می‌شود / علیرضا نوری زاده

هشت هفته پس از خیزش، نیابتی‌ها هم کنار می‌کشند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱ برابر با ۳ نُوامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰

آوای پرخروش ملت سرفراز ایران نظام فاسد و قاتل را روزبه‌روز ضربه‌پذیرتر می‌کند. دلار ۳۵ هزارتومانی، خروج میلیاردها تومان و دلار از بازار بورس و گاه از ایران، تورم بالای ۵۰ درصد و توسل آدمکشان رژیم به شدیدترین نوع ارعاب و آدمکشی (حتی کودک‌کشی) برای خروج نظام از شدیدترین بحرانی که از آغاز انقلاب با آن روبرو بوده، راهی جز آن باقی نگذاشته است که به بالاترین حماقت دست بزند و بکوشد شعله یک جنگ در منطقه علیه عربستان سعودی را روشن کند؛ ولو از طریق وابستگانش در عراق یا حوثی‌های یمن.

از نگاه سید علی خامنه‌ای، سعودی‌ها از چشم آمریکا افتاده‌اند (به سبب اختلاف در افزایش تولید نفت) و این به او فرصت خواهد داد از آل‌سعود انتقام بگیرد. در آخرین دیدارش با اعضای شورای عالی امنیت ملی، مکرر گفته بود: «سعودی‌ها آتش افروختند و ما را گرفتار کردند. حالا نوبت ما است که سر تا پایشان را بسوزانیم.»

من از این جلسه گزارش مشروحی داشتم که در نوشته و گفته‌هایم به زبان عربی به گوشه‌هایی از آن اشاره کردم.

جالب اینکه سربازحلبی‌های ولی فقیه که معمولا در برابر کودکان و نوجوانان و پیران غیرمسلح حسین سلامی‌گونه و رستم قاسمی‌وار، به تیر و خنجر و گرز و کمند می‌درند و می‌کوبند و می‌بندند، در برابر اسرائیل موش و مقابل آمریکا خرگوش‌اند و در این جلسه خاص، حرف‌هایی زدند که کاملا آشکار می‌کرد مرد میدان نبرد نیستند.

در زمان جنگ با عراق، چربی فساد هنوز شکم‌هایشان را مصداق این شعر صائب نکرده بود که «دیدم که ز دور اشکمی می‌آید/ بعد از دو سه روز صاحبش پیدا شد» و گردن‌هایشان به این قطوری نشده بود؛ هنوز آرمان و ایثار برایشان اندک معنایی داشت و اگر ارتش نبود، خوزستان را داده بودند. اما همین‌ها امروز معرکه را در روز اول خواهند باخت.

فکر می‌کنید این سرداران با درجه‌های درپیتی که فقط بلدند شب‌ها زیر بلندای اکباتان و برج‌های مسکونی خطاب به خانواده‌های محترم شعارهای رکیک دهند، قادرند با پهپادها و موشک‌های حسن‌موسایشان در برابر حملات نه آمریکا، که همسایگانشان با مدرن‌ترین ناوگان هواپیماهای جنگی، به نبردی واقعی وارد شوند؟ از نظر من که کار در نهایت از پرتاب چند موشک از جنوب عراق و شمال یمن فراتر نخواهد رفت.

با وجود جنبش بزرگ مردم ایران، برگه‌های نظام یعنی نیابتی‌ها نیز تروریست‌هایی بیش نیستند که دندان‌هایشان یکی پس از دیگری فرو می‌ریزد. حسن نصرالله ناچار شد دمش را زیر عبایش پنهان کند و قرارداد تعیین مرزهای لبنان و اسرائیل را پذیرا شود و عملا اسرائیل را- چنانکه نخست‌وزیر اسرائیل به‌صراحت گفت- به‌صورت دوفاکتو به رسمیت بشناسد. البته ارباب فقیهش اذن رکوع در برابر اسرائیل را صادر کرده بود.

خمینی و هوچی‌های دوروبرش و توده‌ای‌های تازه ختنه‌شده و چپ‌زدگان، سال‌ها پادشاه فقید ایران را که با همسایگان عربش بهترین روابط را داشت و اسرائیل را به‌صورت دوفاکتو به رسمیت شناخته بود، عامل صهیونیست و آمریکا می‌خواندند. شاه نه پنهانی از اسرائیل اسلحه گرفت (خمینی ایران‌گیت را مبارک‌باد گفت) نه در مسقط با آمریکایی‌ها نرد عشق می‌باخت؛ بلکه هرجا مصلحت ملی وطن و مردمش ایجاب می‌کرد، سخت‌ترین انتقادها از آمریکا را بر زبان می‌راند و به نوشته مرحوم علم، مثل ایوب خان، رئیس‌جمهوری سابق پاکستان که عنوان کتابش خطاب به انگلستان را گذاشته بود «دوستان نه اربابان»، بارها به جرالد فورد و کارتر گفته بود اگر دوستیم، رعایت شئون دوستی از سوی هر دو طرف، لازمه استمرار دوستی است.

چگونه می‌توان شاه را وابسته و خمینی و سیدعلی را قهرمان مبارزه با آمریکا و اسرائیل خواند، وقتی هم عرفات و هم محمود عباس، رهبر ملت فلسطین، در گفته‌هایشان به من که در مقالاتم در کیهان لندن روزگار نو و الشرق الاوسط و… هم منتشر شد، تاکید کردند ضرباتی که رژیم خمینی و خامنه‌ای بر پیکر انقلاب فلسطین وارد کرد، گاه از ضربات اشغالگران اسرائیلی هم آزاردهنده‌تر بود.

شاه فقید به فلسطینی‌ها کمک‌های سخاوتمندانه‌ای کرد. دولت ایران اردوگاه حسین با بهترین تجهیزات را در امان، پایتخت اردن، برای آوارگان فلسطینی بر پا کرد. وقتی در دهه اول قرن جدید با همکارم، جمال بزرگ‌زاده، به اردوگاه حسین رفتیم، اشکمان درآمد. جمهوری ولایت فقیه به جای پرداخت تعهدات ایران به دولت اردن، دلارهای نفتی را به جیب تروریست‌های جهاد و حماس می‌ریخت تا مانع از تشکیل دولت وحدت ملی و همبستگی فتح و حماس شود. با این پترودلارها چه خون‌ها ریخته شد و چه برادرکشی‌ها به راه افتاد.

نایب امام زمان نمایش روز قدس را به صحنه آورد اما از زبان یکی از بزرگانش که عمامه هم بر سر داشت، شنیدم که گفته بود: «خدا بنی‌موسی را خیر دهد که پوست این سنی‌های فلسطینی را می‌کند.» و این آقای روحانی سفیر رژیم در چند کشور عربی بود.

شاه فقید از دوستی با فلسطینی‌ها دم نمی‌زد ولی با داشتن دیپلمات‌هایی چون مشایخ فریدنی، جعفر رائد، جعفر ندیم، دکتر خلعتبری و… نه تنها بانفوذترین رهبر مسلمان در جهان اسلام و عرب بود، بلکه با برپایی اردوگاه حسین و دادن بورس تحصیلی به دانشجویان فلسطینی در اردوگاه‌ها، حمایت شیعیان لبنان و امام موسی صدر را هم با خود داشت؛ تا پیش از اینکه سرتیپ ساواک، منصور قدر، تیشه به دست گیرد و رابطه صدر و شاه را تخریب کند؛ وگرنه اصلا روح‌الله مصطفوی نامی با لقب خمینی در نوفل‌لوشاتو ظهور نمی‌کرد.

مصائب رژیم برای ملت‌های عرب

اولین سفیر خمینی در بیروت آخوندی به نام فخر روحانی بود که چند سال پیش‌تر، امام موسی صدر او را از بیروت بیرون کرده بود. در دمشق، زنده‌یاد حسن روحانی، قاضی سرشناس و دوست مرحوم مهندس بازرگان، سفیر بود اما دولتش پاینده نبود و خیلی زود، یزدی او را به تهران فراخواند تا به امر ارباب فقیه، علی‌اکبر محتشمی‌پور، یکی از تلفنچی‌های خمینی در پاریس، را به سفارت، راهی دمشق کند.

در بیروت، فخر روحانی که استوارنامه خود را هرگز به دولت لبنان تقدیم نکرد، در مصاحبه‌ با روزنامه‌های بیروت، علیه جنبش امل و دبیرکل وقت آن، حسین‌الحسینی، و به طور تلویحی علیه امام موسی صدر، حرف‌هایی زد که به اعتراض بزرگان شیعه و دولت لبنان منجر شد. رژیم ناچار او را فرا خواند و محسن موسوی را که از بچه معاودها [ایرانیانی که درگذشته مقیم عراق بودند و اوایل دهه ۵۰ به دلیل تشدید اختلاف میان حکومت محمدرضا شاه و رژیم بعث اقامتشان تمدید نشد و به ایران بازگشتند] بود، به عنوان کاردار راهی بیروت کرد.

با حمله اسرائیلی‌ها به لبنان در سال ۱۹۸۲، خمینی نخست فرمان اعزام نیرو به لبنان را صادر کرد اما با مخالفت سوری‌ها روبرو شد؛ چون می‌ترسیدند اسرائیل به سراغشان بیاید. یادتان باشد سوریه‌ای که روزوشب شعار آزادی فلسطین سر می‌دهد و به همه گروه‌های ضدصلح خاورمیانه از حماس و جهاد اسلامی گرفته تا جبهه خلق فرماندهی عمومی احمد جبریل و فتح انقلابی ابوموسی پناه داده و زعامت جبهه رفض مخالف صلح را عهده‌دار است، از زمان آتش‌بس اکتبر ۱۹۷۳ تا امروز حتی یک تیر هم به‌ سوی اسرائیل نینداخته و با آنکه اسرائیل بخش بزرگی از خاکش در جبل‌الشیخ و جولان را ضمیمه سرزمین خود کرده است، نه حافظ اسد و نه آقازاده‌اش، بشار، هرگز اجازه ندادند ارتش سوریه که فقط برای سرکوبی مردم و ارعاب آن‌ها به کار می‌آید، گامی در جهت آزادی جولان بردارد.

باری، محسن موسوی و محتشمی‌پور سرانجام موافقت سوری‌ها را برای اعزام نمادین یک تیپ سپاه پاسداران به شرق لبنان جلب کردند و نخستین دسته‌های سپاه راهی لبنان شدند. محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، رضا خواستگار، احمد متوسلیان، حسین‌ الله‌کرم و… از جمله فرماندهان ارشدی بودند که به لبنان اعزام شدند.

افراد سپاه در پادگان شیخ عبیدالله در شهر بعلبک که قبل از جنگ‌های داخلی در اختیار ژاندارمرهای لبنان بود، مستقر شدند. از آنجا که جنبش امل حاضر به نوکری رژیم نبود، محتشمی‌پور در بعلبک به رهبری حسین الموسوی که یک معلم رادیکال شیعه عضو امل بود، امل اسلامی را ایجاد کرد. بعد، افواج المقاومه المومنه را به ریاست ابومصطفی الدیرانی (رباینده ران آراد، خلبان اسرائیلی، که کماندوهای اسرائیلی او را ربودند و سال‌ها در زندان‌های اسرائیل بود و پس از آزادی ادعا کرد که سربازان اسرائیلی به او تجاوز کرده‌اند) برپا کرد؛ اما هیچ‌کدام از این دو گروه کوچک نتوانستند اهداف رژیم در لبنان را تحقق بخشند.

سرانجام محتشمی‌پور توانست با خریدن تعدادی از فرماندهان امل و استخدام جوانان شیعه و همراهی چند آخوند از جمله صبحی الطفیلی، اولین دبیرکل حزب‌الله که بعدها علیه رژیم تهران و رهبری حسن نصرالله تمرد کرد و امروز از دشمنان سرسخت خامنه‌ای است، عباس الموسوی، دبیرکل بعدی حزب که کماندوهای اسرائیلی او را کشتند، شیخ نعیم قاسم، نماینده خامنه‌ای در لبنان و معاون دبیرکل فعلی حزب‌الله، شیخ قاووق، شیخ صفی‌الدین و… از شکم جنبش امل، نوزاد حرامزاده‌ای به نام حزب‌الله را بیرون بکشد.

حضور ۴۰ هزار سرباز سوری در لبنان که عملا این کشور را در اختیار داشتند، به حزب‌الله امکان داد هم نیروی نظامی خود را حفظ کند و هم در مجلس لبنان و در کابینه نخست‌وزیران بعد از طائف (رفیق‌الحریری، سلیم الحص، عمر کرامی، فواد سینیوره و عمر المیقاتی) به عنوان یک حزب قدرتمند حضور داشته باشد.

اتحاد راهبردی تهران و دمشق دست جمهوری اسلامی را برای ارسال هزاران خمپاره و موشک و سلاح‌های سبک و نیمه‌سنگین باز می‌گذاشت. در عین حال، صدها تن از افراد حزب‌الله در مراکز آموزشی سپاه پاسداران در ایران، در سطوح مختلف از جنگ تن‌به‌تن گرفته تا هدایت هواپیماهای کایت (بدون موتور) و پرتاب موشک و استفاده از قایق‌های سریع و سلاح توپخانه و… آموزش‌های نظامی گذراندند و از پنج سال پیش، همواره بخشی از متخصصان سپاه به‌ویژه در بخش سلاح موشکی و آموزش در لبنان مستقر بوده‌اند. تعداد این نیروها بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر تخمین زده می‌شود. موشک سی۸۰۲ (C802) کپی‌شده‌ از نوع چینی که در جریان درگیری‌های اخیر، متخصصان موشکی سپاه با دو فروند آن ناوچه اسرائیلی را هدف قرار دادند، سپاه در اختیار حزب‌الله گذاشته بود.

بودجه حزب‌الله که در آغاز ۱۰ میلیون دلار بود، سال ۲۰۲۱ به بیش از یک میلیارد دلار رسید. فقط تلویزیون ماهواره‌ای المنار امروز بیش از ۱۵۰ میلیون دلار در سال برای ملت ایران هزینه‌بر می‌دارد. حزب‌الله دارای پنج هزار رزمنده آموزش‌دیده، حدود سه هزار شبه‌بسیجی و حدود دو هزار نیروی کادری آموزشی، مالی و مسئولان ارگان‌های آموزشی، بهداشتی، زنان، شهدا و جانبازان، ایدئولوژی و… است. حقوق‌ ماهیانه‌ این افراد بین ۵۰۰ تا ۱۰ هزار دلار است. البته شبکه المیادین، متحد حزب الشیطان و العالم، در کنار پرس‌تی وی، هیسپان‌ست و عاشورا و کربلا و دو طفلان مسلم، کوفه و… ماشین‌های بلع بیت‌المال‌اند که نه به کار دنیا می‌خورند و نه به درد آخرت.

بعد از قتل رفیق‌الحریری به دست سوری‌ها و اخراج خفت‌بار ارتش سوریه از لبنان، بسیاری از شخصیت‌های لبنانی از جمله گروه‌های موسوم به ۱۴ مارس به رهبری سعدالحریری که اکثریت را در مجلس و دولت در اختیار داشتند، خواستار خلع سلاح حزب‌الله و خروج نیروهایش از مرزهای جنوبی و استقرار ارتش لبنان در این مرزها شدند.

حسن نصرالله که از هوادارانش لقب «سید مقاومت» دریافت کرده بود، به علت مواضعی که در حمایت از سوری‌ها اتخاذ کرد، به‌مرور محبوبیت خود را از دست ‌داد و نوکری ولی فقیه به اعتبار و جایگاه او و حزب‌الله نزد مردم لبنان و بسیاری از دولت‌های عرب از جمله عربستان سعودی و مصر و اردن، ضربه سختی وارد کرد. امروز حزب‌الله که «حزب‌الشیطان» خوانده می‌شود، فقط در قلعه خود در جنوب لبنان و در پناه دلارهای ولی فقیه نفس می‌کشد. حالا صبحی الطفیلی، نخستین دبیر کل، همدل با جوانان ایرانی، ولایت فقیه را ننگ مذهب شیعه می‌داند و خواستار برچیده شدن بساط تزویر و فریب ولایت جهل و جور و فساد از لبنان است. علامه علی الامین، روحانی بزرگ شیعه، هم خواهان رهایی کشورش از چنگال خونین پاسداران فریب و دروغ است.

بازگردیم به وطن؛ به سرزمین نور و عسل؛ به بهترین سرزمین دنیا؛ به دریای عشق و شور و آزادی؛ به فردای روشن بیداری و سلام کنیم به ژینا، حدیث، پیمان، نیکا، غزاله، سارینا، زکریا خیال و به مهرشاد شهیدی؛ به ایران سلام کنیم؛ به رودخانه‌ای که سر باز ایستادن ندارد. بعد به سید علی بیندیشیم که در وحشت و کوری و کری، همچنان زبان دارد و «دشمن دشمن» می‌کند. آمریکا و انگلستان و اسرائیل دشمنان ولی فقیه نیستند. دشمنان او بر بیت و دفترش، بر ستاد سپاه و بر چهره معصوم مهرشاد سایه انداخته‌اند. لعنت ابدی و نفرین جاودانه او را تا پایان خط دنبال می‌کند.