خانه » هنر و ادبیات (برگ 2)

هنر و ادبیات

جایزه/ رضا اغنمی

فرماندار شهر بزرگ اعلام کرد که هرکس «سالواچری» جانی بالفطره و سارق سابقه دار را دستگیر کند زنده و مرده اش ده میلیون دلارجایزه نقدی دارد. ابن خبر مثل بمب توی شهر صدا کرد. و مردم با دیدن تصویر پرهیبت مردی که سال ها آرامش و آسایش منطقه را بهم زده بود بیشتر خوفشان گرفت. قبلا شایع بود که سالواچری مرد خوش تیپ ومورد علاقه خانم هاست. و هر ازگاهی درکلوپ های شبانه برای خوشگذرانی حاضر می شود. اما تصویر، مردخشنی رانشان می داد با چشم های دریده و خون گرفته و صورت چاک چاک با سبیل های از بناگوش دررفته ی خوفناک که هر بیننده را زهره ترک می کرد.
هفته ای نگذشته بود که اعلام شد علاوه برجایزه، یک مقرری مادام العمر نیز برآن افزوده شده به اضافه ی این که دستگیر کننده از امتیازات اشرافیت هم برخوردار خواهد شد. این دیگر غیرقابل تصور بود.
ولوله بین مردم افتاد. جنب و جوش سرگرم کننده بین بیکاران با بگو مگوها و فکرهای تازه برای دستگیری قاتل و دریافت جایزه. هرجا که سرمی زدی عده ای را دور هم می دیدی که صحبت ها سر دستگیری سالواچری بود. تبِ جایزه ده میلیون دلاری گذشته ازبهم ریختن حواس مردم، امورجاری شهررا هم مختل کرده بود.
التهاب مردم در اوج بود که خبررسید سالواچری دستگیر شده و به زودی تحویل دستگاه عدالت خواهد شد. هنوز سروصدای دستگیری اش بین مردم بود که خبرآوردند حین فرار ازچنگ تفنگداران، تیر خورده و کشته شده است. برای مردم زنده و مرده فرق نداشت؛ اصل کارخبربود و دستگیری اش.
روزموعود فرا رسید. مردم شهر ازچندی پیش دروازه های شهررا آذین بسته بودند. مدارس تعطیل شده بود. نوازندگان با لباس های ویژه با آهنگ های شاد درخیابان ها می زدند و می رقصیدند و مردم را در روز موعود برای تماشا به میدان بزرگ دعوت می کردند.

درمیدان بزرگ شهر جای سوزن انداختن نبود. زیر نورهای رنگارنگ چراغ های گردون، با انبوه جماعتی در صف های طولانی، چنان ازدحامی به وجود آمده بود که درتاریخ آن شهر بی سابقه بود. جسد سالواچری دروسط میدان روی بلندی درفضای آزاد قرار گرفته بود. تماشاگران از شش طرف که با نوارهای سه رنگ دالان عابران را نشان می داد وارد می شدند و بعد اردیدار ازدالان های خروجی محل را ترک می کردند. تصویر خوفناک سالواچری درمیان نور وقاب سه بعدی، به حالت گردون از فاصله های دور پیدا بود. می گفتند یک طراح مشهور ایتالیائی ازنزدیکان پاپ سازماندهی تزئینات و طرح این روز بزرگ میدان را برعهده گرفته است.

فرماندار درمیان هلهله مردم پشت بلند گو رفت و طی خطابه بلند بالائی، پس از سپاس از دلاورانی که با درایت ودلیری کم نظیرشان مرد جنایتکار و قاتل معروف را دستگیر و تسلیم عدالت کرده اند، گفت: بنا به تقاضای آن ها از معرفی شان خودداری می کنم وحالا قراراست که مدال شجاعت نیز از طرف شهردار منظقه ومردم به آنها اهدا گردد. فریاد تحسین مردم بلند شد و همگی تأیید کردند.
فرماندار قیچی را ازدختر خانم زیبائی که با سینی کنارش ایستاده بود گرفت و پس از قطع نوار سه رنگ در میان هلهله و کف زدن های ممتد حاضران؛ صحنه را ترک کرد.
انتظار به سررسید ومردم ازشش طرف دربین دالان های نواری با نظم وترتیب درصف های طولانی به حرکت درآمدند. برخی فحش و ناسزا، برخی با نگاه پرازخشم و نفرت ازکنار جسد گذشتند.
.
روزآخر وسط روز ابرسیاهی درآسمان پیدا شد و بالاسر مردم دور میدان ایستاد. درمیان غرش رعد و برقی هولناک رگباری تند وناغافل سراسر میدان را فرا گرفت. آن عده که به جسد نزدیک بودند در کمال تعجب دیدند که جنازه، دراثر بارش باران آب شد. رنگی سبز و سیاه مخلوط با آب باران از چهار طرف جسد راه افتاد. آن هیکل پرهیبت ، سرو صورت و سبیل های ترسناک آب شد . جنازه مردی پیدا شد لاغر وتکیده از آنهائی که دربیمارستانهای شهر دراثر اعتیاد ازبین می روند؛ و حالا که باران تمام شده و آسمان صاف وهوا آفتابی شده است مردم با دیدن نعش استخوانی یک معتاد بدبخت هاج واج مانده، به تابلوئی که به دست جسد چسبانده بودند تماشا می کردند و می خندیدند.
روی تابلو با خط کج و معوج نوشته شده بود:
«بیلاخ!»

بررسی کتاب زنان فراموش شده – رضا اغنمی

نام کتاب: زنان فراموش شده :
قصه ی زندانیان بند نسوان
نام نویسنده: مریم حسین خواه
نام ناشر: نوگام – لندن
چاپ اول: خرداد ۱۳۹۹ (مه ۲۰۲۰ )

در نخستین برگ کتاب امده است:
به راحله زمانی. راحله ذکایی که قول داده بودم قصۀ زندگی شان را بنویسم و نشد که بمانند و بخوانندش .

این کتاب ۱۳۴ برگی با فهرست یک صفحه ای، درپس پیشگفتاری پخته وسنجیده با عنوان :
«قبل ازشروع»، شروع شده باعنوان: شوهرم به «خاطر چک من را انداخت زندان» بسته می شود. عناوین هیجده گانه هریک ، روایت وحشیگری هولناک از ظلم و ستم حکومت ملایان است، که دین و مذهب و مراسم سنتی پانزده قرن سپری شده ی عرب جاهلیت را، بهانه کرده و وسیله ای برای ارضای هوسرانی های مادی و مفتخوری علنی وسابقه دار، بدون کمترین شرم و حیا از سیه روزی و فلاکت هایی که در حکومت آخوندی بر ملت ایران تحمیل کرده اند.
نویسنده، که از بانوان آگاه و ییدار زمانه است با چنین گفتاری در پیشگفتاری باعنوان “قبل ازشروع” درد دل خونین و زخمی خود را با مخاطبین در میان می گذارد:
«این مجموعه روایتی از زندگی زنان زندانی عادی و غیرسیاسی است که جز صفحه ی حوادث روزنامه ها کمترجایی ردی ازآنها دیده می شود. زندگی زنانی که وقتی برای ۴۵ روز دربند عمومی زندان اوین حبس بودم کنارشان زندگی کردم. قصه هایشان را شنیدم وقول دادم که از زندگی شان پشت دیوارهای بلند زندان و آنچه بیرون زندان برآنها گذشته، بنویسم. ازآنهایی که به اتهام قتل دستگیر شده بودند وهرچهارشنبه، چوبه ی دار را انتظار می کشیدند تا آنهایی که اتهام سرقت و کلاهبرداری و«فحشاء» در زندان بودند و بیرون از زندان هیچ کس منتظرشان نبود».

سپس از شیوه ی نوشتن و تصمیم گرفتن خود دراین باره می گوید که:
«آیا گزارش گونه باشد یا داستان :«وقتی دیدم که توان نوشتن گزارشی از«زندگی شان را به عنوان یک روزنامه نگار ندارم چشم هایم را بستم و فکر کردم همه زندگی هایی که زن ها در دوسوی دیوارهای بلند زندان پشت سرگذاشته اند، فقط یک قصه بوده وهمین قصه ها را نوشتم».
نویسنده آگاه زمانه، که خود از ستم دیدگان وزندان کشیده های حکومت منحوس. آخوندی ست، تصمیم براین می گیرد که کتاب را به شیوۀ داستان درسه بخش تنظیم ومنتشر کند.
بخش اول کتاب زیرعنوان «هشت زن وهشت روایت، داستان های زندگی آن هشت زنی است که در ۴۵ روزبازداشتم در اوین، با آن ها همبند بودم. بغیر از راحله زمانی و راحله ذکایی هیچکدام ازاسم ها واقعی نیستند. و داستان ها، گاه دربستری بهم آمیختنی، خیال و واقعیت و گاه با کنارهم چیدن تکه های زندگی چندین زن زندانی نوشته شده اند».
همو اضافه می کند که:
راحله ها می خواستند سرگذشت واقعی زندگی شان را با نام خودشان بنویسم .نوشتم. داستان اول بانام “راحله، و زندگی راحله
زمانی است وداستان سوم با نام “دست هایش را درباغچه کاشت سبز نشد» روایتی از زندگی راحله ذکایی است».
پیشگفتار با چنین روایتی به پایان می رسد:
«سپاس دیگرم از پروین اردلان، شهاب میرزایی، معصومه ناصری و سینود ناجیان است که قبل از انتشاربرخی ازاین داستان ها را خواندند و نطرات حرفه ای شان را با من درمیان گذاشتند.».

هشت زن، هشت روایت
راحله
داستان با هیاهوی زندانیان معتاد به مواد وسارقین شروع می شود. راحله که مسئول سوپر بند زندان است. به سبب کار تخلیه تن ماهی ازکارتن ها، نتوانسته به موقع سوپررا بازکند و اندکی تآخیر سبب هیاهوی وتهدید زندانیان شده:
«دوساعته اینجا معطل شدیم واگه همین الان درسوپر بازنشه شیشه های دفتر رئیس زندان را میاریم پایین»
راحله باصدای آرام می گوید دودقیقه صبر کنید الان این تن ماهی ها را ازکارتن ها دربیارم راهتان می اندازم.

همین که ” اعظم دوبنده” ازته صف خودش را رساند جلو و مشتش رابالا آورد که بکوبد توی شیشه، صغرا خانوم طوری که صدایش به اعظم برسد اما راحله نشنود گفت:
«نکن تو را خدا دیشب حکمش آمده، توی حال خودش نیست بیچاره».
ازحال واحوال و گذران روزانه ی راحله می گوید :
«همیشه همین طوربود. نگاهش که می کردی نمی شد بفهمی خوشحال است یا ناراحت یا ذوق زده. مثل همیشه مانتو شلوار طوسی تنش بود با روسری قهوه ای که توپ توپ های مشگی داشت. داخل بند هم که می رفت این مانتو وروسری تنش بود. حتی توی اتاقش. حتی آن وقت هایی که چمپاته می زد گوشه ی تختش و برای بچه هایش ژاکت و دستکش می بافت».
از مهین خانم سخن رفته که به قول نویسنده از گنده لات های زندان بوده، درباره راحله می گوید:
«جنایت که نکرده شوهرش را کشته». صف که ازخنده منفجرشد یکی با صدای بلند داد زد:
«برای آزادی همه زندانی ها صلوات بفرستید که غائله ختم شود. صلوات تمام نشده یکی از زن ها شروع کرد ریز ریز تعریف کردن که سه سال پیش شوهرش را تکه تکه کرده وانداخته توی بشکه».
بنا به روایت کتاب:
«حکم راحله رفته بود برای اجرای احکام. هرچهارشنبه می توانست آخرین روزش باشد. تا اولین چهارشنبه فقط شش روز مانده بود برای اجرای احکام. هرچهارشنبه ای می توانست آخرین روزش باشد. . . . خودش اما یک طوری بود که انگار عین خیالش نیست. . . ازدیشب که خانم کمالی گفت اجرای احکام برام آمده.»
درد دل وسرنوشت راحله هم شنیدنی ست.
چهارده ساله عروس شده :
«آن قدر ریز بودم که اصلا به چشم نمی اومدم. روزی ازدهات بغلی ملا آوردن عقدم کنه، نشونده بودنم بالای اتاق، یک چادر سفید انداخته بودن روی سرم وهمه نگام می کردن. من اراون نگاه کردنشون ترسیده بودم. ازعباس که می گفتن دیگه شوهرته هم ترسیده بودم. تازه سربازی اش تموم شده بود وموهایش هنوز خوب درنیامده بود. تنها کسی بود که نگام نمی کرد».
وسپس از رفتارها وکتک خوردن های شبانه روزی وآزارهای دایمی شوهرش می گوید:
«هرشب کتک می خوردم که چرا دست و پا چلفتی ام نه بعدترها که بچه ی اولم را زاییدم و دست بهم نمیزد و می گفت چاق شدی. ازپشت موهام رو می پیچید توی دستم و طوری کله ام را می زد به دیوار که چشمش به من نبفته . . . هلم می داد توی پله ها».
این درد دل و گلایه وکتک خوردن و توهین وبدخلقی وهرزه گی دایمی شوهر، زن را به سمت وسوی جنایت هولناک می کشاند.
زن ها می گفتند:
«مردش را توی حیاط خانه باچاقو تکه تکه کرده وانداخته توی بشکه. همسایه ها ازخونی که توی کوچه راه انداخته بود شک کرده بودند که شوهرش راحله را کشته وبه پلیس زنگ زده بودند. می گفتند توی روزنامه این طور نوشته بود.
چندی بعد درزندان که دلتنگ بچه هایش بوده وگریه می کرده برای راوی گفته که چطور شوهرش را می کشد:
«ظهر بود داشتم رخت ها را پهن می کردم وتن لخت شوهرم و اون زنه هی جلوی چشمم بود. شب قبلش وسط هق هق هام پرسیده بودم چرا این کارها را می کنی؟ معذرت که نخواست هیچی، دوباره کتکم زد. گفت من مردم به توچه؟ گفتم به برادرت می گم. گفت صدات دربیاد می کشمت. برادرش می فهمید خون بپا می کرد، نه به خاطر من، خودشون غبرتی بودن و روی این چیزا تعصب داشتن. دید که دست بردار نیستم یه قرص به من داد گفت اینو بخور و بخواب. نمی دونم چی بود ولی وقتی خوابم برد. نصف شب همون طوری که هنوز گیج بودم حس کردم کسی بالاسرمه ازلای چشمم دیدم اومده بالای سرم و می خواد خفه ام کنه، جرئت نکردم چشمام روباز کنم. فقط تکون خوردم وغلت زدم. برگشت سرجایش. چند دقیقه که گذشت بچه هام رو محکم بغل کردم تا صبح خوابم نبرد»
بین آن دوبگومگو بالا گرفته. قبح آوردن زن ناشناس به خانه وهمخوابی با زن غریبه توی خانه باداشتن چند بچه
سرانجام ش منجر به جنایت می شود. زن، با کوبیدن میله ی آهنی که قبلا شوهربارها برسروتن زنش زده بود اورا می کشد.
وبنا به اقرار خودش با تکه تکه کردن جنازه ی شوهر و جاری شدن خون درحیاط و زندانی شدن راحله.
نویسنده، شرح اعدام راحله ونازنینی که به شوهرش سم داده بود دوتایی اعدام می شوند. ص۱۶

چشم های باز مانده درگور
گوشه ی پیاده رو ایستاده بود و هیچ شبیه آن نسرینی نبود که سه ماه پیش با اوخدا حافظی کرده بودم. چشمانم وسط جمعیت دنبال زنی قدبلند وچهارشانه می گشت و اگربا آن صدای خفه و گرفته صدایم نمی زد، باورم نمی شد این زنی که با قدی خمیده این طور درخودش مچاله شده نسرین است».
از تغییر جسمانی او وتشبیه ش به یک بیمار مشرف به مرگ می گوید و ازچشم های خالی و بی نورش:
« انگارچشم های بازمانده در تن مرده ای بودند که خیلی وقت است جان داده وکسی نبوده که ببندشان. فقط چشم هایش نبود، صورت تپل وسفیدش ، کوچک و زرد شده بود و خودش سردبود. بغلش که کردم زیر هرم آفتاب مرداد تهران می لرزید و وسط هق هق های بی صدایش فقط اسم گلناز را می شنیدم».
همو ازقد و قواره ی بلند و شاداب نسرین می گوید که تباه شده و، درحال، کمترین نشانی ازآنها نیست. همچنین ازگلناز:«دختر بچه ای با چهره ای گندمگون که درتنها عکسی که مادرش باخودداشت» با همان محاسن ومزایای نسرین. با موهای فرفری که دور سرش بود. اشک می ریخت و عکس دخترش را گذاشت تو کیف ش.
نویسنده، اشاره دارد به زندانی شدن نسرین و شوهرش به خاطر چک برگشتی. گلناز را هم باخودشان آورده بودند زندان. پس از رهایی از زندان سرگرم تحصیل می شود. «سال سوم دانشگاه بود که شوهرش، پایش را یک پا کرد که بروند ترکیه». درترکیه ازمرض قلبی گلناز وهزینه سنگین عمل مجبور می شود به ایران برگردد و با فروش کلیه خود، هزینه معالجه دخترش را تامین
می کند. شوهر که درترکیه مانده. زن بیچاره و درمانده وبلا کشیده پس از دوسال دوندگی توانست طلاق غیابی بگیرد. ودرمانده از تامین هزینه گذران زندگی. تنها کسی که کمکش می کند خاله ی پیرش بود که دور ازچشم بقیه پول دوهفته اتاق گرفتن در مسافرخانه را به او داد. دو هفته تمام نشده دریک خیاط خانه کار گرفته بود. وجند هفته ای هم شب ها همانجا می خوابیدند. بالاخره یک زیر پله ای اجاره ای پیدا کرد یک اطاق کوچک که فقط برای پهن کردن دوتا تشک جاداشت ویک گوشه اش اجاق گاز گذاشته بودند».
ازدواج با امیر و زندانی شدن آن دو زن وشوهربعلت چک های برگشتی، وازادی شان اززندان، فرار امیر ودررفتن ش . . . و خودکشی گلناز. درآخرین نامه به مادرش:
« نمی ذارن باتو حرف بزنم. نمی ذارن پیشت بیام. خسته شدم. چقدر زور میگن. چقدرکتکم میزنن. اخه مگه من خرم؟
دوستت دارم مامان تو پولی»
داستان به پایان می رسد.

زندانیان بی نقاب

«جوانی بود تحصیل کرده روسیه تازه برگشته بودایران وسر یک دعوای مالی راهی زندان شده بود. بعد از چند ماه هنوز جوان حیران گیج بود و نمی توانست اتفاقاتی که توی زندان می افتاد را باور کند. ازهمه سخت تراین بود که مثل خیلی دیگراززن های زندانی ازطرف خانواه طرد شده بود و می ترسید داغ زندان هیچ وقت ازپیشانی ش پاک نشود».
نویسنده، شرح حال زندانی را از قول او روایت می کند:
توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ خلاف وخلاف کاری درش نبوده .بنابراین هیچ تصور درستی از زندان نداشتم. همیشه فکر می کردم زندان جای خیلی مخوفی با انسان های خطرناک، بیمار، معتاد و ایدزی (است) که هر لحظه ازطرف یکی ممکن است مورد تعرض قرار بگیری، با این تصور به زندان آمدم. ص۱۲۳

آخرین داستان این دفتر، عنوان :
«شوهرم به خاطرچک من را انداخت زندان»

شروع داستان به روایت کتاب:
«فاطمه خانم تمام ۱۰ روزی که بازداشت بود، نه چادر مشکی ای که به خودش پیچیده بود را کنار گذاشت ونه ازکیف ورنی رنگ و رورفته اش جدا شد. شب اول تا حدود صبح کز کرده بود گوشۀ تختش و گلوله گلوله اشک می ریخت. روزها ی بعد، وحشت زده و حیران به رفت وآمد و زندگی زنان درمیانه بندهای اوین ودرهای قفل شده به روی شان خیره شده بود. زنی در میانۀ پنجاه سالگی و شبیه همۀ زنان معمولی گوشه و کنارشهر که هنوز باورش نمی شد شوهرش به خاطر امضای چک ضمانتی اورا به زندان انداخته تا مجبورش کند هرچه دارد را ببخشد وبرود».

فاطمه خانم سپس، سرگذشت زندگی خود را شرح می دهد:
«بانام خدا:
خلاصه ای از زندگی که چه عرض کنم نمی شه گفت زندگی :
دختری بودم چهارده ساله بچه ی تهران وآقایی به خواستگاری من آمد با یازده سال تفاوت یازده سال ازمن بزرگتر بود. خلاصه بگویم که من دراین ازدواج نقشی نداشتم. وقتی ازدواج کردم و زندگی را شروع کردیم. عروس دوماهه بودم که این آقا سرناساز گاری را گذاشت. وهرچند که هرشب دوستانش اورا مست و خراب به منزل می آوردند. (ناگفته نماند که وقتی ازدواج کردیم به شهرستان رفتیم) خلاصه هرشب حال خوبی نداشت. کار ما به دادگاه کشید. وچهارده ما طول کشید واین آقا طلاق نداد و نه به خاطر من. فقط به خاطر مهریه طلاق نداد. من تازه شده بودم شانزده ساله. (چون یک سال ونیم هم عقد کرده مانده بودیم) باهمۀ مشکلاتی که داشتیم به خانۀ آن آقا برگشتم، ولی چه برگشتنی. هرروز از روز پیش بدتر می شد ومن هم این خواست قلبی خودم نبود که بااین آقا زندگی کنم. چون توی فامیل ما رسم نبود که دخترطلاق بگیرد می گفتند دختر باید با لباس سفید رفته با کفن برگردد. تا اینکه چهارسال گذشت و من بچه دار شدم. خدا به من یک پسرداد. ولی این بجه را چه جوری بزرگ کردم بماند. چون خودم هم خیاطی می کردم و هم هنرهای دستی وبازهم زندگی کردم با تمام مشکلاتی که او ومادرش وبعضی ازفامیل های او که ازهمین آقا رو می دیدند (برایم به وجود می آوردند).
ازشهرستانی که بودند به تهران کوچ می کنند. خیاطی خانم و تامین هزینه زندگی ازسوی ایشان، شوهررا با زنهای دیگرآشنا می کند:
«راحت تر بگویم با زن های دیگر می رفت. خلاصه دیدم که دیگر نمی توانم دوام بیاورم همه چیزخودم را بخشیدم. دخترم را ازاو گرفتم و طلاق گرفتم. سه سال ازاین جریان گذشت . پسرم که پیش پدرش بود، با ناراحتی جسمی و روحی پیش من آمد و به من گفت مامان باید برگردی خانه واگربخواهی نیایی من خودم را یا می کشم یا میروم معتاد می شوم. خلاصه باز من به خاطر بچه هایم برگشتم چون دخترم (هم) خیلی یرای پدرش دلتنگی می کرد. باهمۀ این حرفها با کمک فامیل وخیلی بزرگترها ما باز زندگی را شروع کردیم ایکاش نکرده بودیم. چون شوهرم خیلی بدتر شده بود. ولی من چون بازگشته بودم تحمل کردم وباز سر کاررفتم. خرج خودم و بچه هایم و زندگیم کردم وخود را با زندگی و بچه هایم سرگرم کردم. سال ها گذشت. تا این که هر روز این آقا بدتر می شد وخیلی خیلی وقیح تر. ولی من با بچه هایم زندگی میکردم به عشق این دوتا بچه تا( اینکه ) زندگی مشترک ما شد بیست و هفت ساله ولی هرروز لجت تر وتیره تر. تا اینکه همسرم دیگر همه کارهایش علنی شده بود و هم خرجی نمی داد حتی با دوستان من حتی بازنان همکارخودش بود، تا این که همه اطراف فهمیدند و من هم می دانستم ولی خودم را زده بودم به راه دیگری تا اینکه یک اختلاف مالی بین پدر من و برادراین آقا پیش آمد واین آقا خودش را پیش کشید وگفت: یا باید این پول را از برادر من نگیرید یا دختر شما را طلاق می دهم. . . . به دادگاه رفتیم وهمسرم تقاضای طلاق داد. غافل ازانجا که نمی دانست نصف زندگی این آقا به من می رسد . . . دختر نوزده ساله (مان) را ازخانه بیرون کرد. مرا زد وفحاشی کرد کتک زد». مرد طماع به هردری می زند موفق نمی شود.
داستان با این پیام مادر دلسوخته و پردرد به پایان می رسد:
«درآخر این آقا کاری با من و دخترم [مان] کرد که من درحدود سیزده سال است ارهرچه مرد هست بیزارم».

,

درگذرگاه زمان با آدم ها و اندیشه ها / رضا اغنمی

نام کتاب: درگذرگاه زمان با آدم ها و اندیشه ها
نام نویسنده: محمد علی مهمید
نام ناشر: نشرکتاب (سهراب) «آزادی»، لس انجلس، امریکا
چاپ اول: نوروز۱۳۷۷ خورشیدی مارس ۱۹۹۸

این کتاب یکصد وهشتاد برگی درسراغاز با: «به همسرم نسرین تقدیم» شروع می شود با زبانی پرمهر و سنجبده ار قدردانی و سپاس ازنسرین بانو ‌:
«دردوران های پر رنج و اضطرابی که دوشادوش همسر به بند و اسارت دچار آمده می بایست ایثارگرانه به پیکار مقاومت در برابر بی عدالتی و ستم برخیزد و نیز درسالیان محرومیت اجتماعی پس از ازادی وی همه ی تنگناها و فشارهای مادی و روحی را بشکند – بود»
وسپس متن روایت ها دردوبخش یکم ودوم درهشت عنوان که با : «تولدی در چهارصد و بیست و پنجمین روز انعقاد پیمان ورسای شروع باشماره هشت با عنوان :‌«کجا می بایست رفت» وازکدامین راه رفت» به پایان می رسد .
قبل از شروع متن کتاب نویسنده درعنوان :
« به جای پیشگفتار»: ازبیماری خطرناک خود می گوید:
دربستر بیمارستان« فریس» ازنمونه برداری ازغده ای که اعلام شد بدخیم است سخن می گوید.
و پزشک جوان انگلیسی به پرسش او درباره اینکه:
«فرصت انجام کاری را که به حکم مسئولیت و انجام وظیفه برعهده گرفته ام خواهم داشت یانه؟» پس از شنیدن پاسخ مثبت و امیدوارکننده، نوشتن کتاب را شروع می کند.
به نکته جالبی اشاره کرده می نویسد که همکار پزشک معالج کنار تخت ش نشسته به کنجکاوی درباره کار و مسئولیت او می پرسد پاسخ درست و قانع کننده می دهد:
وقتی که داروی مسکن «قرص فلوتاماید» که چون آب برای خاموشی آتش میماند:
«سوزش سخت آزار دهنده را فرونشانده و رشد غده را مهار می کند»
فرصت مناسبی بوده برای سخن درباره ی قلم وکتاب:
«نویسنده وامدارملت خویش و فرهنگی است که اورا پرورانده اند. پس باید کوشا درگزاردن وام خویش باشد».
ازارزوهای او در زندگی ش می پرسد. همو پاسخ می دهد: از حس مِسؤلیت و ضرورت کوشش به منظور دستیابی به اهداف مطلوب هماهنگ با رشد و رفتار متجولا نه ی زمان می گوید درراه کمال یافتن جامعه دربسترافکار و اندیشه های فرهنگی. و: «گذر ازآزمون های تلخ و شیرین.
با تآ کید این که روایتگر:
«درزندان وآزادی، ازآنچه خود، ناظریا مستمعش بوده ام» به پایان می رسد.
سخن آغازین
مانگوییم بد و میل به ناخق نکنیم
جامۀ کس سیه و دلق خود از رق نکنیم.

از شاعر زمانه : جعفرکوش آبادی (۱۳۸۸- ۱۳۲۰ ) متولد تهران می گوید:
«جعفر بیداری زشتی داشت» آمد و نشست. گفت و گریست.«و نمی توانم بگویم که خوشم آمد»؛ شعری دروصف خود ساخت و پیش من آورد. شعری دردناک سراسر پشیمانی و خاکساری و امید بخشایش. اما به گمانم پریشان تر و گسیخته تر از ان هرگز او چیزی نگفته بود». چندین بار آمد و رفت. تا سرانجام آخرین نسخه دست نویسش را پیش خود نگه داشتم و افتادگی های آنچه را که می خواست بگوید برایش گفتم و عنوان: «من چه بودم و چه شدم » بدان نهادم. پسندید و بی چون و چرا پذیرفت» :« ولی . . . هیچ چیز نمی توانست عذری برای جعفر باشد. حقارتش درتلویزیون زشت بود» :«همه نشست و برخاستش با امثال عبدالرحیم ۴ بود و شاهرخ ۵ و دیگران»
(در زیرئویس ها آمده: ۴ دکتر عبدالرحیم احمدی- ۵ شاهرح مسکوب).
همو اضافه می کند که :
«درباره جعفر سخن به درازا کشید. سببش آنکه پروردۀ من بود. نیک و بدش یه من باز می گشت».
بایادی از سیاوش کسرایی شاعرتوده ای: «هرچه می گفت برایم می خواند وباهم پیش ازپرداخت نهایی شعر نسخه ای از آن به من می داد و نظر می خواست. اشاره ها، واژه ها وگاه مصرع های ساخته را می پذیرفت و بی کم و کاست درشعرخود می نشاند . . .».
ازعدم اعتمادش به او می گوید که: «با هرکس و هرگرایش سیاسی – انقلابی تندرو، توده ای، دموکرات میانه رو، مرتجع، ساواکی – آسان می جوشد».
با شک و تردید می پرسد: « . . . این همه آیا غفلت و سبکسری اوست، یا آنکه او را بموجب تعهدی در چنان چهارراه خبرگزاری و خبررسانی نشانده اند؟».
از دوست و همشهری خود (مهندس حسن پیروز) می گوید: با پیشینه ی جندسال زندان، با استعداد سطحی، و داشتن ادعای رهبری.
با اشاره به عدم شناخت جلال سرفراز شاعر نامدار جای تعجب است که می نویسد: « این اقای [جلال] که جوانی کمتر از سی سال می نماید برایم شناخته نیست . . .» وسپس می نویسد: «کمرو و شایدهم بی جربزه است و درکیهان کار می کند و شعر هم می گوید. تا کجا می تواند عامل گردانندگان کیهان و سردبیرآن باشد؟»
مگر گردانندگان روزنامۀ کیهان چه جرمی مرتکب شده وعامل کدامین نهاد اجنبی اند چرا معرفی نکردید؟! یا چلال سرفرار؟ چرا سکوت کردید و جرم خیالی خودتان را یادآور نشدید؟
من خاطره ای خوشی از جلال سرفراز دارم. زمانی که سال ها پیش برای کاری (شاید جهت نشرکتاب خودش)، درست یادم نیست به لندن آمده بود و خانه ی شاد روان ستارلقایی بود. روزی درچاپحانه ستار به من گفت: چند نفر میهمان فردا پس فردا به ما می رسند خواهش می کنم اگرممکن است این چند روزه جلال را ببرید خانه ی خودتان. این هفته آخر کارش تمام می شود. البته پذیرفتم. خانه ما بود که درنهایت حرمت و صمیمانه مانند یک برادرعزیز ماند و سرسفره با من و همسرم نشست جز پاکی و انسانیت و مهر و محبت چیزی ازاین شخص هنرمند ندیدم.
دیدگاه اکتسابی توده ای نویسنده، که نباید این قدر حقیرانه بوده باشد! آیا دوری ازتعهد قلم وانسانگرایی شرم اورنیست؟!
بگذریم!
با یادی از«فرخ» که: «خود را گرم وسخت به من نشان می دهد» سخن می گوید.
از رفیق وهمکاردیگرش که: «ازمعاریف عرصه ی ترجمه و ذوق آرمانی درشعر وادب، می خوانیم: « محمدحسین لطفی تبریزی طلبه وار زندگی می کرد. در مسجد سپهسالار حجره ای داشت وشب ها درآن کته ای می پخت که صبح روزبعد باخود به اداره می آورد … اغلب ازلای کته لطفی ماهی های کوچکی درمی آمد که مزه ی خوبی نداشت. بعدها خودش اقرار می کرد که شب ها وقتی همه به خواب می روند او از ماهی های حوض مسجد شکار می کند و لای کته اش می گذارد . . . لطفی درآن زمان ها شاید به علت فقر وتنگدستی شدید پی خسیسی بود که ماهی یک بار بیشتر به حمام نمی رفت».
گله مند از کوش آبادی ونظراو درباره ی لطفی و آذربایجانیان که :«آذربایجانی بودنش احساسات پان تورکیسم داشت» را رد کرده اضافه می کند:
«ناگفته نماند چنانکه درجای خود خواهد آمد:« دکترمحمدحسین لطفی دربحبوحه بگیرو ببندهای سال ۱۳۲۷ هنگامی که من – مؤلف «درگذرگاه زمان، با آدم ها واندیشه ها» – در«داد» گاه نظامی محاکمه می شدم، همو که متهم به خست ازسوی نویسنده و مترجم معروف ما است بی دریافت دیناری وکالت مرا پذیزفت»:
« ودرجای دیگر: همکار دیگرمان، «جانشکار» بود که ازخریت پالانی کم داشت…» می گوید : «ازجانشکار اعجوبه تر جناب بحرالعلوم رشتی بود که دست ملانصرالدین را درفهم و شعور ازپشت بسته بود».
با نگاهی ژرف به پنداروگفتاراین گونه ادبیات، بآ دل آکنده از درد واندوه، می نویسد:
«روزگاری صاحبان اندیشه و قلم ما می خواستند و نیز می کوشیدند تا پرومتۀ عصرخود گردند. پردۀ ظلمت قالب را درگذر زمان بدرند ورهگشای فکری، فرهنگی واخلاقی مردم خویش باشند آیا این شیوۀ
هتک حرمت ازدوستان، همکاران وحتی خود پروردگان را می توان درخورقیاس با آن گرابش به رسالت پرومته گونه انگاشت؟
با پیامی انسانگرایانه، سرشار ازصفا و صمیمیت:
« قلم دراینجا، درچهره پردازی زیبا و زشت – نیک وبد – آینه دار است، نه آموزگار وناصح. دقیق تر و درمقیاس حق و تکلیف اگر بیاندیشیم وسخن گوییم، چنانچه نویسنده ازآموزگارانش و روزگار، و از جامعه ای که اورا ازچشمۀ سخنان فکری، فرهنگی ومدنی اش سیراب کرده است. درسی آموخته در ادای دین خواهد یافت. دریغا که بدین چشمۀ فیاض وجاودانه بخشنده، ازآنچه می ستانیم جزقطره ای باز پس نتوانیم داد؛ وهمین – قطره – نیز، اگر به شمارو پذبرفته آید زهی نیک بختی».

بخش یکم
نویسنده به بهانه ی زادروز خود، بخشی ازتاریخ را برای خوانندگان روایت می کند:
«آن روز که به سر، ره به سوی جهان گشودم جز سینۀ مادر، گهوارۀ نخستین وتنها منبع بقای خویش، جایی و چیزی نمی شناختم وآزاین تقارن نیزآگاه نبودم که در چهارصد وبیست و پنجمین روز انعقاد پیمان ورسای، پدرم تاریخ زاد روزم را به جای دفاتر ثبت احوال – که هنوز درایران تإسیس نیافته بود – درصدرصفجۀ پشت سورۀ «فاتحه»، درقران مجید، به خط خوش وجلی ثبت کرده است. این را نیز نمی دانستم که – گرچه به فرض آگاهی نیزراهی برای بازگشت نبود – درآن روز، آن پیمان، پس از نخستین فاجعۀ بین الملل که «تمدن بشری» با پذیرش بیست وچهارمیلیون قربانی – هشت میلیون مقتول و شانزده میلیون مصدوم – آفرید. امضا شد و درحقیقت، به خون!».
و سپس اضافه می کند که: «صد وهشتاد ویک روز پس ازآن روز، درهمان سال۱۲۹۹، کودتایی در ایران به وقوع پیوست که خلاف پندارعامیانه دربارۀ خوش یا بد قدمی، عقلانی وهمچنین منصفانه نیود که قدوم من و همزادان مرا دران مؤثردانست. آنچه تاریخ، دست پخت دیپلماسی انگلیسی وژنرال «آبرون – ساید»ش دانسته است، براساس دلایل و اسناد مکتوب مضبوط».
نویسنده، با یادآوری چشم گشودن خود به جهان هستی، درپس سه خواهر، ازشکرگزاری مادر و نذرو نیازهای مرسوم زمانه درتبریز می گوید:
«بعنوان شکرگذاری و نیز تضمین سلامت من، تنها پسرخانواده، پیشنهادها شد، ازجمله درشب تاسوعا با پای پیاده و برهنه ازشمال تا جنوب و ازشرق تاغرب تبریز به زیارت مساجد شتابم ودرچهل مسجد شمع بیافروزم، در روزعاشورا زنجیرزنی کنم، سقای کربلا شوم و شربت آمیخته به گلاب وتخم شربتی میان سوگواران حسین توزیع کنم. دراین میان، خانواده–نیزپذیرای سهم خویش دراین سپاس گزاری باشد و قیمه پلو خیرات کند.»
با اشاره ازگذشت زمان و سپری شدن حوادث دردوران کودکی و نوجوانی: ازانقلاب اکتبرروسیه و مداخلۀ نظامی انگلستان، پاگرفتن سوسیال رولوسیونرها، منشویک ها وداشناک ها، و حوادث درون کشور، نگاهی دارد به جنبش خیابانی، کلنل محمد تقی خان، میرزاکوچک خان وحیدر عمواوغلی واحسان الله خان درآذربایجان، خراسان وگیلان که سرکوب شده بودند. تا زمینه سازی برای سلطنت رضاخان:
«بدین سان درجادۀ ازپیش هموار شدۀ ارتقاء، ازفرماندهی دسته های دیویژیون قزاق تا کودتا، سردارسپهی، دروزارت جنگ وسرانجام سلطنت، شتابان پیش می تاخت. کوتاه سخن این که تاریخ وفرایند زمان درآن سالها هرلحظه آبستن حوادثی ازاین گونه بود، که دردیدرس کودکانه قابل مشاهده و درک نمی توانستند بود. بدین سان، من، آن روز، می توانستم فارغ البال و بی خیال، تماشاگرآسمان پرستاره درشبانگاه بهاران وتابستان تبریز باشم ولالایی آرامی بخش نسیم و آوای خوش کاروانیان و زنگ های شتران وستوران درگوش، درخواب خوش و سنگین کودکانه فرو روم».
ازخانۀ زادگاهی خود به زیبایی یاد می کند و خاطرات دوران نوجوانی درتبریزرا روایت می کند.
دراین گشت و گذار است که نویسنده من را نیزدراین پیرانه سر، زیرابرهای متراکم آسمان پرتنش لندن با خود، به دنبالش درشهر زادگاهم می چرخاند و حوادث خوب وبد یادمانده ها با خراش ذهن پریشانم روایت می کند:

ار دقت ورفتار تدریس اموزگاری بنام عبدالستار می گوید:
«او ازنخستین لحظۀ آغازتا آخرین دقایق پایان کار دبیرستان بی لحظه ای درنگ، از سوی صفی به جانب صف دیگرمی شتافت و مانند رهبرنستوه یک ارکستر، آنان را به همخوانی آهنگی حروف وکلمات بر می انگیخت. دران زمان که «هنوزسازمان پرورش افکار» تآسیس نیافته بود تاضمن اجرای برنامه ها و پی گیری هدف های معین، تدریس و تکلم به زبان فارسی را در مدارس آذربایجان «اجباری» کند، او فارسی را به زبان ترکی تدریس می کرد. مثلا هنگاهی که می خواست توجه به دندانۀ «یاء وسط» کلمۀ «سیب» را در ذهن ما جای دهد وتثبیت کند، درحالی که انگشت سبابه را ومیانی را به شکل «۸» نگاه می داشت، ده ها بار تکرار می کرد« سکیز کیمی» (مانند هشت) وما نیز هماوا با وی همین راتکرار می کردیم.
حالات چهره، صدا وحرکات وی، بی تصنع و تعمدی، اثرمرعوب کننده داشت».
در تآیید این سخن از روزهای نخست حضوراو درکلاس اول می گوید:
« دریکی ازنخستین روزهای آغاز کار کلاس اول، هنگام ظهور سریع توفان گونۀ او درصف ما، آجرهای زیرپای ح شاملو، که بعدها تا درجۀ سرلشگری ارتقاء یافت ونیزچند تن دیگر، ناگهان خیس شد. [شاشید]

نویسنده، با یادی: از حضورشاگردان مدرسه رشدیه که بیشترین ها از طبقۀ اعیان واشراف شهربودند اشارۀ بجا و سنجیده ای دارد:
« اقلیتی ازفرزندان قشرهای میانی – پیشه وران، کارمندان صاحبان مشاغل آزادی که به قول معروف «دستشان به دهنشان می رسید» – به گونه ای نا متجانس، با این جمع درآمیخته بود طبیعی بود که درچنین اجتماعی، به هرحال تضاد وتقابل زیرتبعیض ها و حمایت گرایی ها– که ذاتی و پدبدۀ تبعی نظام های طبقاتی ازاغاز پیدایی انها بوده است پدید آید». پیدایش حسد وکینه در جوامع انسانی را بنمایه ی فاصلۀ طبقاتی دانسته، کین ورزی های اجتماعی و فاصله ی فقیر و دارا را به درستی زیر ذره بین نقد برده است.
همو با اشاره به روایت تورات: سفر پیدایش (کتاب نخست اسفار خمسه) حادثه ی دوبرادر:« هابیل و قابیل» را توضیح می دهد که:
«خداوند هدیه هابیل را، ازنخست زادگان گلۀ وی و به آن ها، را پذیرفت، لیکن هدیۀ برادر او، قابیل، را، ازمحصول کشاورزی، پذیره نشد».
یادش بخیر آن سخنسرای اندیشمند که گفت: «خدایا هرچه گویم فتنه ازتوست»!

نویسندۀ جستجوگر زمانه آزرفتار معلم ها وسایر گردانندگان مدارس با شاگردان دارا و ندار سخن می گوید که شنیدنی ست:
«اکثریت اقلیتی که درنیمکت های پشت حریم نورچشمیان جای می گرفت، فرزندان اکثریت «تن به رضا دادگان» ومانند آنان خاموش بود: ومجوزاین تسلیم و رضا نیزهمان به اصطلاح «فلسفه» و فرمول القایی عامیانه در جوامع طبقاتی: مذهبی استبداد زده بود که هرگونه تبعیض و ستم طبقاتی را ضمن تشبیه این نظام تحمیلی به نا برابری طول پنج انگشت دست، توجیه می کرد».
ازرفتارعبدالستار معلم می گوید و واکنش خود ودوستانش که درمقابل زورگویی های مستبدانه معلم مقاومت می کردند. اشارۀ بجایی دارد دررهگذررفتارهای معلم: «درشرایط سکوت و سکون اجتماعی ان روزها هیچ گونه واکنشی دربرابر کنش زورمندان – درهرسطح ومرتبه ای رمطلوب نبود. عمل ورفتاراقا میرزاعبدالستار متکی بریک پشتوانۀ اجتماعی «زبرین و زیرین» را تجویز، وحتی تقدیس، می کرد».
دراشاره به ستم طبقاتی به آیه ای ازقران سورۀ آل عمران آیۀ ۲۶ :
« وتعز من تشاء . . . وتذل من تشاء» که عزت وذلت دست خداست، سخن می گوید.
در تداوم برخوردهای خشن و کینه توزانۀ عبدالستار معلم، روزی فرا می رسد:
« که او درهمان نخستین لحظه ی ورود به کلاس، برای آنکه ازهمه زهرچشم بگیرد، مجازات را از نخجوانی شروع کرد. زیرا ازلحاظ رشد وقدرت جسمانی نه تنها درکلاس ما، که درمیان دانش آموزان کلاسهای بالاترنیز همانند نداشت . . . عبدالستار دراین رویارویی ناسنجیده وناهوشیانه موقعیت وتاثیر شخصیتی خودرا به معرض آزمون گذاشت. نخجوانی، چوب اورا هنگامی که برای وارد آوردن نخستین ضربه بلند کرد درهوا ربود و شکست».

ازامدن اقای یگانه معلم موسیقی می گوید که با تدریس نت ها برای شاگردان شروع می کند، اما در روبا رویی با واکنش حیرت آورآن ها: « به گونه ای نامنتظر و ناخودآگاه حالت انفجاری به خود گرفت به جای خنده های زیرلبی و صداهای توگلویی، همراه باشکلک ها، ناگهان توفانی ازدوهمسرایی، با آهنگ ها و مضمون های مختلف، همراه با نظمی و فریادهای خشم آلود، درکلاس و فضای پیرامون پیچید. نمایندگان قشرمذهبی جامعه، برای پاسخ گویی، نوحه خوانی ویژۀ روز عاشورا را – همراه با سینه زنی برگزیدند:
یوم عاشورا دی یا روز قیامتدیر بوگون
یا قیامت عرصه سیندن بیر علامتدیر بوگون.
دسته دیگری از ضد سلطنت طلب ها هم شعارمی دادند:
کش . . . مش ما، کش . . .مش میدان بود
خوردن ان بر هم . . . آسان بود
حسین قلی خان رشدیه و میرزا حسین کاوه دیر، و هنگامی رسیدند که کارازکار گذشته بود و بافتۀ مدیرتجدد خواه، با آن همه زحمت و هزینه بسیار پنبه شده بود . . . معلم موسیقی خطاب به دانش آموزان: حمال ها . . . حمال ها حمال ها! در را پشت سرخود درهم کوبیده و رفت.
نویسنده با دلی پر اندوه، با یادی ازشعارهای گوناگون رشدیه عنوان سوم را به پایان می رساند
درعنوان هشت که اخرین بخش این اثر ادبی فرهنگی – اجتماعی ست، نویسنده بسی اندوهگین، انگارکه درخلوت وگسترای ذهن جوینده ش با درون خود درد دل می کند:
«کجا باید رفت؟»، «ازکدامین راه؟» و «چگونه؟»، پرسشی بود که ضرورت زمان مرا بدان برانگیخته بود. «آزمونی سخت درگذرگاه زندگی».
از راه هایی که باید انتخاب کند. برضرورت انتخاب درست وسالم و مفید اهمیت می دهد و بسی تاکید دارد. روایتها را گواه گرفته تا تجربه ها، ازانها می گوید واحزاب ونهادها ونام فریبای «آزادی»، «رستاخیز» و جزآن، همه نوید بخش « رهنمونی» لیکن سالک را دراین گزینش ها، تاوان، این بدفرجامی که پس ازسالیان ودرپایان هرپویه و گذاری درجست و جوی «راه برون رفت» ناگریز، به «ره جویی» های دیگر ومکرر برخیزد!».
ازبازنگری شک آلود خود در«یقین» ها و«مطلق» های مقدس انگاشته شده آنچه درآثار کسروی خوانده و آزموده، این بخش کتاب به پایان می رسد.

با سپاس ازنویسنده ی آگاه، که سال ها پیش درلندن درگذشت، این کتاب را می توان بخشی از تاریخ فرهنگی اجتماعی زمان پهلوی اول و دگرگونی های آن دوران ست به دقت خواند و سود برد.

تجدد، مشروطیت نقش روحانیت و پهلوی ها/رضااغنمی

نوگرائی ها و نارسائی ها
علیرغم هیاهوی اندیشه ستیزان و سنت‌گرایان متعصب،(۱) نباید کتمان کرد که اندیشه ی غرب آن زمان که به ایران رسید.(۲) در لایه های گوناگون جامعه نفوذ کرد. فرهنگ غالب را تکان داد و بناید سنت‌های دیرینه را لرزاند.
این‌که چه قشری از جامعه‌ی ایران از آن نوخواهی و نوگرایی استقبال کرد، مطمح نظر نیست بلکه در کلیت، زمینه‌ی آمادگی مردم را برای یک خانه تکانی فکری فراهم آورد. تمایلات عمومی را برانگیخت. رخوت و سکوت چندین دهه را برهم زد و جنب‌وجوش تازه‌ای بین مردم پیدا شد. و برغم مقاومت اصحاب شریعت و حکومت، اکثریت مردم بدون آگاهی از محتوای اصلی آن با نگاهی بین شک و یقین و به ضرورت درآمدن از پیله‌های کهن که نیاز زمان بود پذیرفتند. به‌خصوص که تحولات کشور همسایه عثمانی بر سر زبان‌ها بود.(۳) و مورد بگو مگوی دربار و ملایان که با نگرانی حوادث را تعقیب می‌کردند. در این رهگذر بود که زمزمه‌ی تغییرات در ناصرالدین شاه نیز اثر گذاشت با آن‌که نیازهای زمانه را به سنگینی تشخیص می‌داد.
روند زمانه، زنگ خطر را به صدا درآورده بود. منافع طبقاتی قدرتمداران موروثی می‌رفت که در معرض دگرگونی قرار گیرد. هم حکومت و هم دینمداران به وحشت افتادند. این‌که ملاعلی کنی مجتهد با نفوذ دوران ناصرالدینشاه در نامه به شاه «آزادی را کلمه‌ی قبیحه» می‌خواند نباید سرسری گرفت. آن آخوند کهنه‌پرست و عقب مانده. از پایان کار خبر داشت. می‌دانست که «آزادی» جان سختیِ سنت‌های دیرینه را آفت‌پذیر می‌کند. باورهای ایمانی مردم سست می‌شود. اعتقادات کهن دینی بهم می‌ریزد و ذهنیت اجتماعی برای قبول پدیده‌های جدید آماده می‌شود. «آزادی» و «قانون» مؤلفه‌های تازه‌ای وارد جامعه می‌کند. قانون جایگزین اراده فردی حکومتگران، به ویژه اختیارات شاه و شریعتمداران محدود می‌شود. کسروی می‌نویسد: «… و آن بیرون کردن حاج میرزا کریم امام جمعه از شهر بود. این مرد را گفتیم پیش از مشروطه دستگاه فرمانروایی می‌داشت. هر زمان که بیرون آمدی صدها تن کمابیش سید و طلبه و نوکر از پیش و پس استر او راه رفتندی. گفته‌اش در همه جا پیش رفتی. خانه‌اش بست بودی که هر که پناهیدی ایمن گردیدی می‌توان گفت پس از محمد علی‌میرزا بزرگترین فرمانروایی در تبریز او را می‌بود.»(۴) طرفه آن‌که در پرتو آزادی، «فرد» شخصیت حقیقی و حقوقی پیدا می‌کند از تمکین اهل شریعت می‌دهد. با چنین زمینه‌ها با چنین زمینه‌ها بود که شکست سکون و سکوت چندین قرنی خلاف میل و پرچمداران سنت قرار گرفت. تحملش سنگین و فرجامش سخت نگران‌کننده بود. مهار مردم از بد قدرت حکومت خارج می‌شد. پنجاه سال سلطنت یک نواخت ناصرالدین شاه همه را به ستوه آورده بود. صدای تیر میرزا رضای کرمانی در حرم شاه عبدالعظیم، دولتمردان را به وحشت انداخته بود.
مشارکت طبقات گوناگون، در خیزش مشروطیت برآمده از چنین تمایلاتی بود که از مدتی پیش با قانونخواهی شروع شده بود. در واقع جدالی بود بین سنت و نواخواهی که مردم به پیشوازش می‌رفتند. این نیز اهمیت دارد بدانیم که اکثریت مردم از نیتجه‌‌ی آن جوشش و خیزش خبر درستی نداشت و نمی‌دانست مشروطه چیست و پایان کار به کجا خواهد کشید. راه نجات است یا دام تازه. انگیزه‌ی اصلی بهم زدن سکون و یک نواختی موجود بود. بی‌جا نبود که بعد از صدور فرمان مشروطیت، سردرگمی مردم بالا می‌گیرد.(۵) جدال مشروطه و مشروعه به اوج می‌رسد. و ده‌ها انجمن و اتحادیه در محله‌های تهران و شهرهای بزرگ تشکیل می‌شود. و طبقات گوناگون در آن اجتماعات شرکت می‌کنند تا از ته و توی قضایا سر در بیاورند و با خبر شوند. همان انجمن‌هاست که نقش اساسی را در بیداری مردم و سرنوشت مشروطیت ایفا می‌کند. باید اذعان کرد که در آن موقعیت تاریخی تشکیل انجمن یا اتحادیه از دستاوردهای بسیار سنجیده‌ی رهبران مشروطیت بود. هر گروه از اصناف و پیشه‌وران و بازاریان گرفته تا فرهنگیان و کارمندان دولت در اکثر شهرها انجمن تأسیس کردند. فریدون آدمیت می‌نویسد: «دستگاه انجمن‌های سیاسی پدیده‌ی محیط آزادی بود. … انجمن‌های شاهزادگان و امراء اتحادیه تلگرافخانه و انجمن اداره گمرک … پیشه‌وران و کاسبکاران و اصناف انجمن‌های صنفی خود را داشتند ـ مانند انجمن کفاشان، کلاهدوزان، اهل طرب، فراشان و درشکه چی‌ها… «اتحادیه نسوان» هم داشتیم … انجمن شاگردان مدارس نیز همواره آماده‌ی سرود خوانی جلو مجلس بود.»(۶) اشاره شد که خیلی از مطالبه‌کنندگان قانون و عدالتخواهی و بعدها مشروطه، از مفهوم غایی تقاضاهای خود آگاهی درستی نداشتند. حتا سیدین سندین نیز مشروطه‌خواهی را نوعی سلطه‌گری تازه می‌پنداشتند در قبای قانون، حدسشان زیاد بی‌ربط نبود در مجلس اول و دوم چند سالی بدون داشتن هیچگونه مقام رسمی تخته پوست انداخته و به بهانه‌ی نظارت بر امور جاری به امر و نهی می‌پرداختند. ترور آیت‌الله بهبهانی نیز برآمده از آن خود سری‌ها بود که بی‌اعتنا به تحولات و دگرگونی‌ها، بساط فرمانروایی خود را در تهران علم کرده بود. علیرغم محکوم کردن قتل نفس و ترور، نباید شرایط اضطراری انقلاب را فراموش کرد. هیچ انقلابی در هیچ جای جهان قانون مدونی ندارد. انقلاب هر ملت برای دگرگونی اوضاع، فرهنگ خاص خود را دارد که به ضرورت جوش و خروش و طغیان مردم عاصی، خیلی از خصلت‌ها منجمله احساسات متعارف انسانی نادیده گرفته می‌شود، در مسیر حوادثِ شور انقلابیست که نقش رهبران و دستاوردهاشان برجسته می‌شود، و از آن‌هاست ترور آیت‌الله بهبهانی که روایتگر درک درست مردم زمانه به ویژه آگاهان مبارز بود در شناختِ کانونِ دشمنان آزادی و بالا بودن حسِ آگاهیِ شعور ملی، همان بر سر آیت‌اله می‌آورد که قبلاً بر سر اتابک اعظم آورده بود.(۷)
نقش روحانیت:
نقش تاریخی روحانیت و حکومت، و همفکری آن دو در سازماندهی نظامات بشری قابل توجه است. پیوند عمیق سلطنت و روحانیت و تقسیم قدرت از کهن‌ترین روابط در تمدن‌های بشریست. این همکاری تا به امروز، حتا در متمدن‌ترین کشورهای غربی نیز حفظ شده است. سلطنت یا حکومت، اداره امور دنیوی و صیانت حقوق شهروندان را برعهده گرفته، و روحانیت ضوابط حرمت سلطنت و مناسک عبادی و سایر امور مذهبی را، که اگر درست دقت شود هر جامعه با دو حکومت یا با دو قدرت اداره می‌شود. آن‌که به ظاهر قدرت معنوی جامعه را به دست گرفته توانسته در مبارزه‌ی قدرت، شاهان را به زیر بکشد. «کسانی که از پادشاهان که در برابر جاه‌طلبی روحانیان در می‌ایستادند و یا همچون یزدگرد اول بزه‌کار خواند می‌شدند و یا چون قباد بدنام و بی‌دین به شمار می‌آمدند.»(۸)
در ایران، بعد از فروپاشی ساسانیان و برآمدن اسلام، قدرت مغ‌ها از آن روحانیت مسلمان شد. تجاوز در قالب اسلامی مشروعیت دینی پیدا کرد. در ردیف مناسک مذهب جا گرفت، ابزاری شد قوی برای نابودیِ دگراندیشان، دیری نگذشت که منادیان اسلام با تکفیر دار زدن دگراندیشان و اندیشمندان را آغازیدند. «تنها خدایان توحدی بودند که به نام مذهب فرمان کشتار دادند. به گفته ماکس وبر، پیش از آن‌که کنیسه‌ها، کلیساها و مساجد انحصارداران حق آدمکشی مقدس شوند، هیچ پرستشگاهی چنین حقی را به نام خدایان غیرتوحیدی برای خود مطالبه نکرده بود، و هیچ شمشیری به خاطر آن کشیده نشده بود که خدائی را با قانون خود به دیگران بقبولاند.»(۹)
اوج قدرت روحانیت در دوران صفویه شکل گرفت. ائمه و معصومین در هاله‌ای از تقدس همشان خدا شدند به اضافه‌ی انبوهی از اولاد و احفادشان جملگی شامل ستایشی خداگونه، روحانیت شیعه با تفویض یک جانبه‌ی قدرت الهی به خود، و انتساب آن به تفسیر و حدیث، بلای جان مردم شد، صدور احکام و روایت و دستورات خدا در پوشش فقه الهی، انگیزه‌ی هر گونه دگراندیشی را از انسان سلب و آمال و آرزوی ترقیخواهی ملی را در نطفه خفه کرد با ملغمه‌ای از امّا و اگر شک و یقین و انباشتن مغزها با اوهام و خرافات و مواعید دوزخ و بهشت، از طرفی، با سر کیسه کردن عوام و راه انداختن دسته‌های مرید و مراد و مقلد، چارچوب فکری در ادعیه و او را دو مکتب‌های فکری دستاربندان محبوس شد، «علماء بیشتر ملاک، محتکر و جاه‌طلب، مدعی استقرار شریعت مصنوعی خودشان و مانع هر گونه ترتیبات و تنظیمات»اند(۱۰)
جنبش مشروطیت، قدرتنمائی روحانیون آرای مغشوش و متضاد آنان را برملا می‌سازد. رقابت برای تصدی مقام و ریاست کارها را به رو در رویی می‌کشاند مشروطه و مشروعه و دسته‌بندی‌ها در جدال قدرت پرده‌ها را کنار می‌زند. نیات اصلی روحانیون درگیر و دار یک مبارزه‌ی ملی در معرض قضاوت مردم و تاریخ قرار می‌گیرد. شیخ‌فضل‌الله نوری از طرفی و آقایان طباطبائی مقابل هم می‌ایستند. خمیره‌ی اصلی اختلاف‌ها قدرت طلبی بود تا حفظ شریعت. به‌خصوص بین شیخ فضل‌الله و بهبهانی، شکی نیست که دو طرف دعوی از پیامدهای مشروطیت آگاهی درستی نداشتند و نمی‌دانستند چه پیش خواهد آمد و پایان کار به کجا خواهد کشید. با احساس خطرات احتمالی تنها امیدشان به همان سنت‌های اسلامی بود با توده‌ی وسیع مردم که تارپود وجودشان شریعت بود و مسلمانی، از نظر اخلاقی هم آن دو مجتهد زیاد پایبند اصول و تقوی نبودند. مدارک زیادی در دست است که ثابت می‌کند پرونده هر دو سیاه است و شریعت خواهی و دینمداری‌شان پرده‌ی استتار جاه‌طلبی‌هاست. یکی زمین‌های موقوفه امامزاده زید را به بانک روس فروخت و وجوهات را حیف میل کرد، آن دیگری هم که از فساد و آلودگی‌هایش زیاد سخن رفته است. فریدون آدمیت می‌نویسد «بهبهانی را فاسدترین مجتهدان شناخته‌اند. اما فساد علما چیز تازه‌ای نیست.»(۱۱). منزه‌ترین مجتهد آن دوران که به نیکی از ایشان یاد شده آیت‌الله طباطبائی است که در دوران مشروطیت و در جدال با استبداد، بی‌پرده سخن گفت و در کنار مردم ماند. در تاریخ ایران انگشت شماراند در کسوت روحانی که طمع از دنیا بریده و دل به حقیقت بسته، با درک نیازهای زمانه برای سعادت توده‌ی مردم ناآگاه خدمت کرده باشد. می‌گوید «… اگر یک سال یا ده سال طول بکشد ما عدل و عدالتخانه می‌خواهیم ما اجرای قانون اسلام را می‌خواهیم، ما مجلس می‌خواهیم که در آن مجلس شاه و گدا در حدود قانون مساوی باشند.»(۱۲)
«یکی از علمای همفکر و همراه با علمای مشروعه‌خواه رساله‌ی کشف المراد را می‌نویسد.»(۱۳)، همو می‌گوید «… ما اهل اسلام و ایمان چون احکام شرعیه وافی و کافی داریم، لهذا احتیاج به قوه مقننه نداریم. زیرا شاه و رعیت همه خود را تابع شرع می‌دانیم و مخالفت او را تجویز نمی‌کنیم و قوۀ مجریه عبارت از سلطان و اعوان ایشان است.»(۱۴)
این اشاره‌ها اندک نمونه ایست از حضور گسترده‌ی روحانیت، قبل و بعد از اسلام و ابعاد مشارکت‌شان با قدرت‌های مسلط زمان و حمایت از نابکاران و قلدران روزگار، گرچه به ظاهر سخن از شرع می‌زنند و او امر الهی، که تا حدودی قابل اغماض است اما وقتی برای بندگان خدا تعیین تکلیف می‌کنند و اجرای اطاعت از قدرت حاکم را در جامعه برعهده می‌گیرند، اسرار پشت پرده بیرون می‌زند و دو گانگی چهره‌ها آشکار می‌شود. یعنی: «من برگزیده هستم. هم آسمانیم و هم زمینی.» خدا بدهد برکت چرا که نه! و بر پایه‌ی همین تصورات است که برای حفظ قدرت موجود، خدعه و ریا با مناسک دینی گره می‌خورد. در ادامه این سنت ویرانگر، نمایندگی مغروض و چهره‌ی دو گانه، رهبریِ تحمیق مردم را نیز متعهد می‌شود که لازمه‌ی حیات و از ابزار دوام و بقاست. در بستر چنین تصورات یکسره ناپخته، دست حکومتگران را برای هر گونه تجاوز باز می‌گذارد تا آن‌جا که به منافع خود لطمه‌ای نرسد.
از آن‌جا که چرخه‌ی روزگار بسی کارهای عبرت‌آموز پیش روی ابنای بشر قرار می دهد. این بار با چرخشی ناگهانی، اختیار حکومت به دست روحانیت افتاد. آن هم در زمانه‌ای که همه چیز متصور بود جز این فکر و خیال که اداره‌کنندگان کشور اهل عمائم باشند. طولی نکشید که میادین شهر را با چوبه دارها آذین بستند. گورستان‌های مسلمین دو پاره شد اسلام‌آباد و کفرآباد، اشک مادران و یتیمان زیر غرض رگبار و تیربارهای پاسداران اسلام، در گوی و برزن‌ها راه افتاد، خانه‌ها ماتمکده، سکسر سیاه و عزاپوش، خنده جزو محرمات و قناری‌های حلق‌آویز شدند. شمشیر اخته‌ی اسلام، بالا سر شهروندان می‌چرخید و خون تازه می‌طلبید، فقهای سیاه‌اندیش با موبایلو مسلسل کفّاره چهار چشمی مراقبت از بیضه‌ی اسلام را برعهده گرفتند.
سخن گفتن از چپاول و فساد دولتمردان جمهوری اسلامی، از آیت‌الله‌های صاحب رساله گرفته تا روضه‌خوان و پامنبری که حکومت را قبضه کرده‌اند، نیازی به توضیح نیست همگان از غارتگری‌ها و عمق فساد و آلودگی‌های اصحاب عمائم آگاهند و در حال حاضر بنا به گزارش روزنامه‌های ایران بیش از پنج هزار تن از دستاربندان اسلامی در زندان‌ها به سر می‌بردند. قرنی پیش نیز همین حامیان اسلام در تجاوزات دست داشتند که بت نقلش می‌ارزد. «در ۱۲۹۱ هجری، دهقانان آباده و اقلید از ستمی که بران‌ها می‌رود به تهران شکایت می‌کنند، از تهران به حاکم شیراز دستور می‌رسد که رفع ظلم کند. پس از رسیدگی به حساب‌ها، معلوم می‌شود که مباشر آن بلوک «به قدر شش‌ هزار تومان بی‌حسابی نموده» ولی مباشر از شیراز به اصفهان فرار کرده و مورد حمایت امام جمعه آن شهر قرار گرفته است. امام جمعه از حاکم می‌خواهد که از سیاست او در گذرند، و نواب والا هم قبول فرموده‌اند.»(۱۵).
انگشت شمار بودند از روحانیون که با تشخیص دردهای عمومی، علل عقب‌ماندگی‌ها را می‌دانستند و رفتار هم مسلکان خود را می‌شناختند. از آن‌هاست مجدالاسلام کرمانی، آخوند سرشناس دوران مشروطیت که خود مدتی طولانی مدرس و سرپرست طلاب اصفهان بوده می‌نویسد «یکی از اسباب انحطاط مجلس، ورود آخوندها بود، و اگر یک مرتبه دیگر مجلس و مشروطیت در این مملکت پیدا شد، باید مراقب باشند. جنس عمامه به سر را در مجلس راه ندهند، اگر چه به عنوان وکالت هم باشد. والسلام،(۱۶). شیخ ابراهیم رنجانی هم که در سلک روحانیون است، با نفرت از ملایان یاد می‌کند و می‌نویسد: در ایران بدترین مردمان علما هستند و از همه بدتر مجتهدانند. زیرا که مردم را بنده و اسیر می‌دانند. آنچه میان مالک و مملوک و عابد و معبود معمول باشد، میان ایشان و مردم معمول است. اعمال نفوذشان را یک راه بیشتر نیست و آنکه: در هر ولایت به نام حمایت از دین چند نفر چماق‌زن و کلفت گردن، بیکار و بیشرم گرد آورند و به جان مردم اندازند.» همو اضافه می‌کند «من خود شاهد بودم که روضه‌خوانی پای مبنر گفت «امام حسین علیه السلام در جنگ کربلا به هر نیزه که می‌زد پشت سر هم ده نفرا مانند کباب در میل می‌دوخت.» و یا دیگری تصریح داشت بر اینکه «حضرت عباس در رکاب، با پای خود پانصد نفر را کشت» و یا «اسب امام حسین علیه السلام چهل نفر را با دندان و لگد به جهنم فرستاده، ملایان ایران به راه تبلیغ این شیوه رفتار «غیر عمامه و قبا و عبا و چماق» نیاز دیگری ندارند.»(۱۷).
عملکرد روحانیت، در دوران مشروطیت از ناپختگی فکری آن‌ها پرده می‌دارد. غافل از پیشرفت‌ها و تحولات جهان، جنبش جامعه را انحراف از اسلام تلقی می‌کنند. جوهر فکری آنها بیشتر در مخالفت با مشروطه، وحشت از محدود کردن اختیارات شاه، دور می‌زند. پیام‌ها و رساله‌هایشان پر از پریشان‌گوئی‌هاست، بیم و وحشت جابه‌جا به چشم می‌خورد. سراسیمگی از دست دادن قدرت، در قبای وا اسلاما، از پرده برون می‌افتد. تا جایی‌که محمد علیشاه فاسد و مستبد یکی از دو پایه استوار نظام اسلامی قلمداد می‌شود.(۱۸)
بد نیست که در این رابطه از یک کتاب پر حجم طرفدارانه که در جمهوری اسلامی منتشر شده چند نمونه را به عنوان شاهد نقل کنم.
«… ما اهل اسلام و ایمان چون احکام شرعیه وافی و کافی داریم، لهذا احتیاج به قوه مقننه نداریم. زیرا شاه و رعیت همه خود را تابع شرع می‌دانیم و مخالفت او را تجویز نمی‌کنیم و قوۀ مجریه عبارت از سلطان و اعوان ایشان است. همین حضرت می‌نویسد: «اخذ مالیات که توسط مجلس به تصویب رسیده مبنائی جز ظلم ندارد … گرفتن گمرک، خلاف شرع و حرام است. … وجود قوای مقننه و مجریه در مملکت اسلامی حرام و خلاف شریعت است و…» (۱۹) [استغفرالله نعوذبالله آدم شکش می‌گیرد از این‌گونه احکام فقهی علمای شیعه، وقتی که گرفتن گمرک را حرام و خلاف شرع اعلام می‌کنند. نکند علمای شیعه خدای ناکرده، مزدور امپریالیسم انگلیس و روس‌اند که می‌خواهند اجناس خود را بدون گمرک وارد کشور مسلمان کرده و به خلق‌الله بفروشند! بر شیطان لعنت چه فکرهائی از این‌گونه فتاوی فقهی به کله‌ی آدم می‌زند.] یکی دیگر از همان علما می‌نویسد: «برهان اول در وجوب اطاعت سلطان وقت و دعای بقای پادشاه که حفظ بیضه اسلام و آسایش خاص و عام و انتظام مهام و اجرای احکام ملک عظام و ترویج شریعت خیرالانام منوط به وجود مسعود پادشاه است… جنانکه حضرت رسالت پناه ص می‌فرماید… اطاعت پادشاه واجبست هر کس اطاعت پادشاه را ترک کند و به تحقیق طاعت خدای عز و جل را ترک کرده …»(۲۰) و عمادالعلمای خلخالی سنگ تمام می‌گذارد و می‌نویسد: «… امّا ملت ایران که شش هزار سال است وحشی صفت و مانند اشتران بی‌افسار بار آمده‌اند، چگونه ممکن است آن‌ها را به یک دفعه تهی از اطوار سابقه و امر به این رفتار و گفتار نمود که یکبار بالمره من دون تدریج، از حالت استبدادی و وحشیگری به اعلی درجه تمدن منتقل بگردند. لذا اجرای قانون اروپائیان بر ایرانیان مجوز شرعی و عرفی ندارد…»(۲۱)
شیخ فضل‌الله نوری هم می‌نویسد «…تا آنکه کار به نهایت درجه رسید و مشروطه‌خواهانآشکارا از راه هدایت روی برتافتند. پس در این حال فرمان خدا بر هلاک ایشان تعلق گرفت و خداوند حیله ایشان را نابود کرد و سلطان عادل در حق آنان کاری کرد که درباره اصحاب فیل انجم شد.» عبارت آخر اشاره ظریفی است به گلوله باران مجلس و مقایسه آن با افتادن سنگ‌های ابابیل بر روی سپاه ابرهه!»(۲۲)
و جالب‌تر این‌که شخص آیت‌الله خمینی نیز در پی همان سخنان تاریخی هم‌اندیشانش، در اعلامیه‌های نجف و سخنرانی‌های پاریس ضمن نکوهش استبداد پهلوی‌ها ـ پدر و پسر ت قول آزادی و دموکراسی می‌دهد و از این‌که به مردم مسلمان ایران ظلم شده اشک می‌ریزد و در همان حال با شگردی معمرانه، در تعبیر و تفسیر مشروطه «به مجموعهم شرط همان احکام و قوانین اسلام» می‌نویسد: «حکومت اسلامی نه استبدادی است و نه مطلقه، بلکه مشروطه است. البته نه مشروطه متعارف فعلی آن که تصویب قوانین تابع از اشخاص و اکثریت باشد. مشروطه از این جهت که حکومت‌کنندگان در اجرا و اداره مقید به یک مجموعه شرایط هستند که در قرآن کریم و سنت رسول اکرم ص معین گشته. مجموعه شرط همان احکام و قوانین اسلام است که باید رعایت شود.» (۲۳) و شگفت این‌که ایشان «در کتاب کشف‌الاسرار اشاره به این حقیقت دارد که «هیچ فرق اساسیمیان مشروطه و استبداد و دیکتاتوری و دموکراسی نیست. مگر در فریبندگی الفاظ و حیله‌گری قانونگذاران»(۲۴). اقرار صریح و تأکید آیت‌الله خمینی، به «حیله‌گری قانونگذاران»، قابل تأمل است.
اعدام شیخ‌ فضل‌الله نوری آن هم به حکم شریعت و فتوای مراجع تقلید ضربه‌ی سنگین برای ملایان بود. برغم لطمه‌های شدید با شم قوی دریافتند که باید در کنار مردم باشند. از نیروی پر قدرتِ پنهانِ مردم به درستی آگاه بودند. از دست دادن مسجد و منبر بر ایشان فاجعه بود. در جنگ و جدال و کشمکش‌های چند ساله‌ی مشروطه‌‌خواهی، پرده‌ها کنار رفته، نقش و چهره‌ی واقعیِ طبقات اجتماعی به ویژه ملایان روشن شده بود. در آن آزمون تاریخی روحانیت با کارنامه‌ای مشکوک و چهره‌ای چندگانه، شدیداً نیاز داشت که تقدس آلوده مردودش را در محراب بازسازی کند.

تجددخواهی ایران
مشروطیت ایران را نباید نورخواهی مطلق تصور کرد و با افکار غلوآمیز به بیراهه رفت. مشروطیت، با توجه به پیش زمینه‌هایی که قبلاً اشاره شد مقدمات مدرنیته را در صدور گوناگون فرهنگی فراهم آورد تا به حوزه سیاسی کشیده شدو استقرار «قانون» را در جامعه‌ی بسته‌ی ایران فراهم ساخت. حضور استبداد تاریخیف برای شکست سنت‌های ریشه‌دار و آداب و رسوم کهن، در مسیر نوخواهی و نوگرائی مشکلات زیادی به بار آورد. تضادهای اجتماعی و جان سختی سنت‌های دیرینه، هر باری که از تغییرات را در هرز آب کهنه‌پرستی به زیر می‌کشید و در بهترین حالت آن را با تهدید و تکفیر اهل عمائم به نمایش می‌گذاشت. مشروطه‌ی ایران نیز تحت تأثیر همین عوامل به بیراهه افتاد و در اندک مدت با استبداد درهم آمیخت. بذر نوگرائی پاشیده شده بود سانسور و تکفیر مانع رشد و جوانه زدن‌ها بود، اما سوزاندن و از بین بردنش نیز مشکل می‌نمود. باز شدن فضای تازه از جمله بازداشت عده‌ای از جوانان تحصیل کرده در دهه‌ی دوم سلطنت رضاشاه را می‌توان نمونه‌وار مثال آورد.
با تکیه به چنین دستاوردهاست که مشروطیت را باید ارج نهاد، مشروطیت حامل قانون بود و برای مردم تازگی‌ها داشت. حامل حقوق فردی بود، حامل محدود کردن قدرت شاه بود. و مهمتر این‌که جای قوانین کهنه را می‌گرفت. جایگزین قوانین شرع، که از منظر خرد اجتماعیِ تجدد، در برگیرنده‌ی ارتجاعی‌ترین احکام شمرده می‌شد. و ده‌ها مزایای دیگر که برای جامعه تازگی‌ها داشت. با این حال نباید فراموش کرد که: قانون اساسی ایران برآمده از انقلاب مشروطه، معجونی بود از اسلام و نوخواهی البته سایه اسلام بر نوخواهی‌ها می‌پربید تا آن‌جا که هر ملائی می‌توانست با توسل به نص صریح قرآنی، بخش غیراسلامی مترقی‌ترین قوانین را به زیر بکشد و اسلام را مسلط کن. همان ماده ۲ متمم قانون اساسی «حضور پنج مجتهد» ـ بخوانید شورای نگهبان آن زمان ـ کافی بود که یکی از همان مجتهدها هر آنچه را که قانون‌خواهان و نوگرایان و علاقمندان به پیشرفت کشور بافته بودند با گفتن یک کلمه «خلاف شرع است» پنبه کند.
گفتن ندارد که در نهضت مشروطه‌خواهی، اسلام و قوانین شرع ملکه‌ی ذهن مردم بود. روان جامعه با آن آشناتر بود. در هر تصمیم کلی سعی عموم بر این مبنا قرار گرفته بود که تصمیمات متخذه مغایرتی با اسلام نداشته باشد. طبیعتاً در چنان فضائی مخالف که هیچ حتا کوچکترین درگیری با کارشناسان اسلامی، مستلزم رعایت پاره‌ای ملاحظات و پرهیز از درافتادن با اصحاب دین را شمال بود. با این حال حال شگفت‌آور است که بدانیم هم مردم و هم پیشروان آن نهضت از شهامت و جرأت بیشتری برخوردار بودند، تا مردم زمانه‌ی انقلاب ۵۷، آن‌ها بدون کمترین واهمه از شاه و شاهزاده و مجتهد و آخوند، خیلی عریان و بی‌پرده، با افکار ارتجاعی مقابله می‌کردند. مثلاً در روزهائی که مجلس اول برای تنظیم قانون اساسی هر روز جلسه داشت، و ملایان با صدور رساله‌های یک نواخت و کسالت بار در مدح مشروعه و قدح مشروطه با وقت‌گذرانی، لشگریان عوام را بسیح می‌کردند و با وعظ و حدیث و اندرز از قدرت مشروطه‌طلبان می‌کاستند، انجمن‌ها به نیات آنان پی برده از طریق فشار به نمایندگان و تعطیل بازار و بسیح و تحصن مردم، توانستند نیروهای مشروعه‌خواهان را پس بزنند. در آن روزهای پر تنش است که کسروی می‌نویسد: «ما مشروطه می‌خواهیم نه شریعت.» … بدتر از همه حال مجلس می‌بود. نمایندگان یک دسته «شریعت‌خواهیم می‌نمودند، و دسته دیگر از ترس آنان به رویه‌کاری می‌پرداختند. اگر تقی‌زاده جلو نگرفتی و قانون اساسی با دستبردهای علماء در مجلس خوانده شدی، هر آینه پذیرفته گردیدی.»(۲۵). این‌جاست که علت تکفبر تقی‌زاده از طرف سریعتمداران و حامیان‌شان روشن می‌شود. قبل از آن طالبوف تکفیر شده بود. زیرا که همو در مسالک المحسنین نوشته بود که: «قیاس احکام ده قرن پیش با مقتضیات زمان ما، نسبت بینا و کور و ظلمت و نور است. قواعدی را که از عصر عباسیان جاری بوده‌اند و از کثرت کار و امتداد هزاران سال تغییر زمان پیر و علیل و خسته شده، آسوده می‌گذاریم و احکام جدیده و مقتضیه عصر ترقی را به کار می‌بندیم.»(۲۶)
این‌که مشروطیت از قدرت ملایان کاست شکی نیست، ولی نفوذ دینی‌شان باقی ماند. نبض برده‌های مقلد دست مرجع تقلید بود پیشنماز و روضه‌خوان و نوحه‌خوان بین مردم و مسلط بر مردم در عروسی و سوگواری حضور داشتند. به اضافه حلال و حرام در جلوه‌های گوناگون؛ تا همین حالا و همین امروز اگر خطبه‌ی عقد به عربی خوانده نشود زن و مرد به همدیگر حرامند همچنان مراسم تولد و طلاق و مرگ و میر جامعه با آن‌ها گره خورده، ریاکاری و تجاوز و دروغ و وعده وعید بهشت و جهنم نهادینه دشه، و ظهور آن‌چنان در ذهنیت مردم جا افتاده که راه نجا و رسیدن به تمدن امروزی را باید از محالات شمرد. روحنیت شیعه هزاران پیچ و خم نَفَس‌گیر را سر راه مردم ایران قرار داده است.

بن‌بست مشروطیت
با حضور رضاخان در صحنه‌ی سیاسی، لیاقت و کاردانی‌اش بر سر زبان‌ها افتاد. که دور از انظار مردم سایه‌ی خزنده‌ی خفقان نیز می‌رفت با آغاز سلطنتش در فضای ایران گسترده شود. قیام خیابانی در تبریز با کشتن رهبر آزاده‌ی آن خیزش، خاموش شد. دولت‌آبادی می‌نویسد: «شیخ محمد و رفقای او وطن دوست و پاکدامن‌تر از مخالفین بودند.»(۲۷). قیام جنگل بر سر سودای مرزهای امن، مورد معامله قرار گرفت و سرکوب شد. حکومت‌های محلی و خانخانی سران عشایر و ایلات برچیده شدند، فاتحان جنگ جهانی بر این تصمیم بودند که امنیت منطقه را تأمین کنند. امنیتی که اهداف اقتصادی و سیاسی سوداگران بین‌المللی را تضمین کند. تعجبی نداشت که در بستر این حوادث، سر و صدای اصلاحات با همه‌ی مقبولیت اجتماعی، توجیه‌گر وحشت و خفقان استبداد رضاشاهی گردد و آزادی و مشروطیت نیز از رمق بیفتد. تشکیل دولت نوپای شوروی، فکر تأسیس یک حکومت مرکزی قوی، به رهبری مردی با افکار ناسیونالیسم را پی‌ ریخت که مورد مطالعه‌ی نمایندگان انگلیس بود و رضاخان میرپنج برگزیده شد. نگاه رضاخان به جامعه با معیارهای نظامیگری خود در اجرای فرمان و نظم و انضباط خلاصه می‌شد و لاغیر، با قانون و آزادی و حرمت به جامعه و این‌گونه مقوله‌ها انس و الفتی نداشت و این روش را در سراسر دوران سلطنت نیز ادامه داد. از قول سفیر انگلیس در سال ۱۳۰۵ آمده است که: «مجلس ایران را نمی‌توان جدی گرفت، نمایندگان مجلس نمایندگان آزاد و مستقلی نیستند و انتخابات مجلس آزادانه برگزاز نمی‌شود. هنگامی که شاه طرح یا لایحه‌ای را مد نظر دارد، تصویب می‌شود و زمانی که مخالف است رد می‌شود…»(۲۸) در یک کتاب دیگر آمده است که رضاشاه مجلس را طویله می‌خواند.(۲۹)
نا آگاهی‌های رضاشاه این مصیبت را به بار آورد که با بی‌اعتنائی خود به نهادهای برآمده از مشروطیت، مردم را به بی‌قانونی معتاد کرد. مفاهیم قانون ناشناخته ماند، بی‌حرمتی به قانون بین مردم ریشه دواند. اگر خلاف این می‌بود و حکومت پایبندی و احترام به قوانین را عملاً به کار می‌گرفت چه بسا که با کسب آزمایش‌های اقناعی گزیده‌های تازه جایگزین قانون شرع می‌شد. همانگونه که مردم قوانین جزائی و قضائی را پذیرفتند. همانگونه که ساختارهای آموزش جدید را پذیرفتند. همانگونه ارتباط سیاسی و تجاری و فرهنگی را با دنیای خارچ پذیرفتند. گذشته از آن، حرمت به آرای مردم و مجلس و قانون حداقل دستاوردش این بود، که در یک موقعیت تاریخی، جامعه از رسوم دست و پاپیر سنت و زایده‌های شرع خلاص می‌شد. مهمتر از همه، از یوغ آخوند و مکتب شریعت می‌رمید. ـ روحانیت در کنار سیاه فکری‌های موروثی این هشیاری را هم دارد که در مقابل تمایلات اکثریت ولو خلاف شرع سکوت می‌کند تن به سازش می‌دهد و چون از نیروی پنهانیِ مردم آگاهست بدون مقاومت تسلیم می‌شود. «تقیه» را هم بر این اساس وارد فقه کرده‌اند. گذشته از آن، بیش از دهه‌ای از انقلاب مشروطه نگذشته بود و مردم عقب‌نشینی شریعت پناهان را به خاطر داشتند. افسوس که رضاه این فرصت را از مردم گرفت و فرزندش نیز همان رویه پدر را با تغییراتی کم و بیش ادامه داد. در آن شش دهه، موقعیت تاریخی از دست رفت. چه بسا اگر رابطه‌ی سالم بین جامعه و حکومت می‌بود، در مراجعه به آرای عمومی و تمیز شرّ و خیرِ شرع و عرف، منطقِ تفکیک آن دو را مردم با میل شخصی برمی‌گیزید و به راه انتخابی خود می‌رفت. این‌گونه آزمون‌های ابتدائی تجلیگاه نیروی نهفته‌ی مردم است که قدرت خرِد اجتماعی برآمده از آراده‌های «فرد» را به نمایش می‌گذارد و راه تعالی جامعه را هموار می‌سازد. این بدعت در غرب و اکثر کشورهای پیشرفته جاری و ساری بوده و بی‌گفتگو از آثار فرهمند رنسانس است و بخشی از سرگذشت ملت‌های متمدن، سیر تکامل اجتماعی ناگزیر است این تجربه‌ها را پیشت سر بگذارد، تا به خانواده‌ی دنیای متمدن راه پیدا کند.
یادآوری این نکته نیز ضرورت دارد که پیامد بی‌اعتنایی شاه به نهادهای مشروطیت، با جلوه‌ی دیگری به جامعه منتقل شد. بی‌اعتمادی به اصلاحات و خدمات اجتماعی و قانون ستیزی مردم، عکس‌العملی بود برآمده از همان روح استبدادی شاه، شاه با همه تمایلاتی که به تحولات اجتماعی نشان می‌داد امّا، هر پدیده‌ی نوپایی را که خلاف میلش بود با اشاره‌ای با دست پلیس سیاسی تار و مار می‌کرد. «از سال ۱۳۰۶ تا سال ۱۳۱۲ یکصد و پنجاه و شش تن از سازمان‌دهندگان نیروهای کارگری را دستگیر کرد… پنج تن از اعضای فعال فرقه به علت برخوردهای خشن و ناگوار مسئولان زندان جان خود را از دست دادند …»(۳۰). تصرف املاک زمینداران بزرگ و کوچک فصل دیگری از سیاه‌کاری‌هاست که در پرونده‌ی رضاشاه ثبت شده است.(۳۱) این‌گونه نابخردی‌ها بود که قانون ستیزی و بی‌اعتمادی به حکومت را بین مردم رواج داد و قوت بخشید.
با این حال، آرمانگرائیِ رضاشاه، آغازگر تحولات و نوسازی ایران را فراهم آورد. نادیده گرفتن خدمات رضاشاه دور از انصاف است. اصلاحات رضاشاه چهره‌ی جامعه را تغییر داد. «غیر دینی ساختن جامعه در چندین جبهه آغاز شد. وزارت عدلیه به داور، حقوقدان تحصیلکرده سویس واگذار شد… ترجمه‌های تعدیل یافته‌ای از حقوق مدنی فرانسه و ایتالیا را که برخی از آنها با قوانین شرع متعارض بود به نظام حقوقی ایران وارد کرد. … داور مشاغل سودآور ثبت اسناد را از علما گرفت و به وکلای غیر روحانی داد… رضاشاه حضور روحانیون را در مجلس بسیار کاهش داد… مسئولیت شرعی با عرفی بودن موارد حقوقی را به قضات دولتی واگذار کرد. … تظاهرات عمومی در عید قربان و زنجیرزنی و قمه‌زنی را غیرقانونی کرد… مساجد اصلی اصفهان را به روی جهانگردان خارجی گشود… و سفیر وقت انگلیس درباره پیامدهای این اصلاحات غیر دینی بسیار نگران بود.(۳۲)
برنامه‌های آموزشی از بنیادی‌ترین اصلاحات زمانه بود که توسط رضاشاه سامان گرفت. شگفت این‌که تأسیس مدارس جدید، طالبیه‌ها را از رونق انداخت. «در سال ۱۳۰۴، کمتر از ۵۵۹۶۰ دانش‌آموز در ۶۴۸ مدرسه ابتدائی دولتی، شبانه روزی خصوصی، مکتب‌خانه‌های دینی و مدارس میسیونرهای خارجی ثبت نام کرده بودند. در سال ۱۳۲۰، بیش از ۲۷۸۲۴۵ دانش‌آموز در ۲۳۳۶ مدرسه ابتدائی جدید که تقریباً همه آنها زیر نظر وزارت آموزش و پرورش بود به تحصیل اشتغال داشتند… در همین دوره شمار طلاب مدارس دینی از ۵۹۸۴ به ۷۸۵ نفر کاهش یافت.(۳۳). درباره تأسیس کارخانه‌های جدید تولیدی می‌نویسد: پیشرفت تولیدات و کارخانه‌های بزرگ که در سال ۱۳۰۴ پنج عدد بود در سال ۱۳۲۰ به ۳۴۶ کارخانه می‌رسد.(۳۴)
از منظر اجتماعی نیر برآمدن رضاشاه ـ با حضور دار و طناب دگرگونی اجتماعی تاریخ ایران را در قرن اخیر فراهم آورد. مقدمات تحول فکری آماده شد. با در اختیار گذاردن ابزار آشنائیِ تمدن، بستر فکری جامعه را برای پذیرش اندیشه‌های غرب مهیا کرد. از نگاه فرهنگی نیز زیر پای خیلی از تعاریف سابق خالی شد. القاب خسته‌کننده را قدغن کرد آثار طالبوف و به‌خصوص کتاب گزنده و پر مغزش مسالک المحسنین(۳۵) که فریاد آخوندها را در آورد و سه مکتوب آخوندزاده در ایران پخش شد. دهخدا، جمال‌زاده، نیما و هدایت در صحنه ادبیات ظاهر شدند. هدایت با نوشتن البعثه الاسلامیه نفرت دیرینه ایرانیان را از آئین عرب آشکار کرد. این‌ها نخستین پایه‌های تحول را در جامعه پدید آوردند. دروازه‌های ادب غرب را به روی ایرانیان گشودند. نسل ابراهیم گلستان و صادق چوبک و دشتی و حجازی و علوی و… ادبیات نوین ایران را پی ریختند. با نگارش رمان و ترجمه‌ی آثار نویسندگان خارج، ایران را با دنیای غرب پیوند زدند. افکار دیگر جهانیان را به ایرانیان شناساندند.
ماحصل کلام این‌که رژیم پهلوی را با آن همه استبداد و دیکتاتوری و بی‌قانونی نمی‌توان کتف بسته محکوم کرد و خدمات و دستاوردهای ملی‌شان را نادیده گرفت. به نظر می‌رسد که زنده یاد محمد مختاری، از معدو اندیشمندان زمانه است که مشکل بنیادی را دریافته است.(۳۶)
به این حمله‌ی متفقین در شهریور ۱۳۲۰ روابط اجتماعی را زیر و رو کرد. باز شدن زندان‌ها و تشکیل احزاب و نشر روزنامه و مجله و کتاب و راه افتادن تظاهرات اعتراضی، مردم را با فرهنگ تازه‌ی جهانی آشنا کرد. جلب و جذب جوانان رمیده از خفقان رضاشاهی به تنش‌های اجتماعی که تازه آغاز شده بود انجامید. تلاش برای حس و درک افکار تازه چشمگیر بو. هم این‌که مایه غربی داشتند و هم تازه نفس بودند و جذّاب، بگو مگوها و مناقشات احزاب سیاسی، جدال روزنامه‌ها و تعویض دائمی دولت‌ها و جابه‌جائی کابینه‌ها با مهره‌های همیشه ثابت، بند و بست وکلای مجلس، جبهه‌گیری‌های عشیرتی رجال دوران قاجار، کوشش مرتجعین برای مهار جوانان از ورود به احزاب بودار، تلاش کهنه‌پرستان در پوشش راه‌اندازی از مدارس اسلامی گرفته تا جاده‌کشی برای امامزاده داود و بازسازی دسته‌های عزاداران حسینی با علم و کتل‌های رنگارنگ و جلسات قرآن‌خوانی که پرچمدار اصلی شریعتمداران بودند و شکل گرفتنِ پنهانیِ فدائیان اسلام. وقتی حوادث از پرده بیرون ریخت معلوم شد که سرمایه‌پذار اصلی متشرعان و رهبر و سازماندهی با آیت‌الله سیدابولقاسم کاشانی است و هکذا اهل تجارت و بازار تهران. این‌ها و ده‌ها حوادث آن سال‌ها تجربه‌های تازه‌ای بود برای جوانان و دانش آموختگانی که در سطح کشور به بار می‌نشستند.
قتل کسروی و محمدتقی حدادپور یکی از دستیارانش در کاخ دادگستری در اسفند سال ۲۴ حین بازرپرسی نخستین عمل تروریستی به دست برادران امامی از اعضای فدائیان اسلام انجام گرفت. سکوت و سمبل کاری دولت، ضعف حکومت را برملا کرد. قدرت‌نمائی شریعتمدارانِ قداره بند آغاز شده بود. پرونده‌ی قتل در فضای ارعاب اسلام پناهان مسکوت ماند. دستگاه قضائی کشور مرعوب تروریست‌های اسلام شد و خونخواهی قتله نگردید و دولت هم اقدامی در این باب به عمل نیاورد. … دولت، دولت قوام بود که به قول یکی از کارمندان وزارت خارجه آن زمان، تنها کاری که کرد به تعجیل تلگرافی رمز به همه سفارتخانه‌ها فرستاد که بگویید قتل کار دولت نیست.»(۳۷). باج حکومت به تروریست‌ها، جرئت بیشتری ب هآن‌ها داد، مدتی بعد در آن ۱۳۳۸ عبدالحسین هژیر وزیر دربار را ترور کردند. قاتل همان امامی بود که آزاد شده بود. شگفت این‌که عبدالحسین هژیر بعد از قتل کسروی در آزادی قاتل از زندان، دخیل بود(۳۸). در اسفند سال ۱۳۲۹ خلیل طهماسبی از اعضای فدائیان اسلام، سپهبد رزم‌آرا نخست‌وزیر وقت را در مسجد شاه با سه گلوله ترور کرد.
جدال، جدال قدرت بود که با خشونتی عریان سبعیت را نمایش می‌داد. در آن فضای مرعوب کسی پیدا نشد، مضرات اجتماعی ترور و وحشت را توضیح بدهد از پیامدهای ویرانگر قتل و حذف فیزیکی انسان سخنی به میان بیاورد. فاجعه‌ی کشتار اندیسمندان و اهل قلم را توضیح دهد. یا مثلاً بحثی آغاز کند در باب تفکر انتقادی و اجتماعی، تا مردم را از آفت‌های ترور و کشت و کشتار و ذم قتل نفس هشیار کند. راه مدارا و مماشات را باز کند. تساهل و تسامح را توضیح دهد که در فرهنگ ایران بی‌سابقه نبود. وقتی در بهمن ماه ۲۷ در دانشگاه تهران به شخص شاه تیراندازی شد، آیت‌الله کاشانی و عده‌ای از رهبران حزب توده دستگیر شدند. رزم آرا در مظان اتهان قرار گرفت.(۳۹)
این بار باورشان شد که تروریست ریشه بسته، حزب توده را به آن بهانه بستند و فعالیتش را غیر مجاز اعلام کردند. دولت دستور توقیف سران حزب را صادر کرد. آن سال‌های پر تنش با همه‌ی بی‌قانونی‌ها و ترورها و اغتشاش‌ها و تشکیل و برچیدن دو حکومت خودمختار محلی محلی آذربایجان و کردستان، انشعاب حزب توده و تشکیل و تعطیل احزاب گوناگون، از آدمکشان سومکا گرفته تا قداره بندان بقائی و راه افتادن جنگ نفت و به حکومت رسیدن دکتر مصدق، این چهره‌ی درخشان تاریخ معاصر ایران، خلع ید از شرکت نفت انگلیسی، که بزرگترین آرزوی دیرینه مردم ایران را تحقق بخشید. و ده‌ها دستاورد تجربی که با کودتای ۲۸ مرداد درهم آمیخت.
آن دوازده سال دنیایی تجربه بود برای جوانان و مردم ایران. تجربه‌های گوناگون از ضعف دولت‌ها گرفته تا شناسائی ماهیت مذهب و سیاست، فریبکاری، خدعه و ریای روحانیت و سازش‌های پنهانی‌شان با دربار و رجال و برگزیدگان سیاست‌های بیگانه، زد و بند احزاب در طیف‌های گوناگون، خرید و فروش رأی مردم در انتخابات سفارشی به خوب کشیدن مردم آذربایجان و کردستان که در طلب آزادی، گرفتار وسوسه‌های سیاست‌بازان، و تلاش عبت و احمقانه در پاره پاره کردن خاک وطن بدون آگاهی از آمال دیگر اقوام ایرانی و شناختن دردهای مشترک که قرن‌ها در دایره‌ی محدودی ولو دور از همدیگر دردها را با خود تقسیم می‌کردند و می‌زیستند و می‌زیند. و دیگر آزمون‌ها که هر کدام فصل آموزنده و پر باریست از سرگذشت نسلی سوخته، که به ناگهان در جهنم کودتای بیست و هشت مرداد ۳۲ گرفتار و از آن پس با کمر خمیده، فرسوده، بریده و منفعل روزمرگی پیشه کرد.
بعد از شکست نهضت آذربایجان و کردستان، تدریس رنامه‌های اسلامی مورد توجه حکومت قرار گرفت. و دولت و دربار به این نتیجه رسیده بودند که پرورش نسل مذهبی آینده ایران را از شر کمونیست‌ها حفظ خواهد کرد. «از آغاز این سال تحصیلی (مهر ۱۳۲۶)، تدریس تعلیمات دینی در دبیرستان‌ها اجباری شد و درس فقه وارد برنامه تحصیلی مدارس متوسطه گردید.»(۴۰). مقارن آن، اجازه تأسیس مدارس اسلامی از طرف دولت در شهرهای بزرگ صادر شد. سرمایه‌گذاران اصلی بازاریان و اهل تجارت بودند و برخوردار از هر گونه کمک‌های دولتی، این مدارس که در شهرهای بزرگ تشکیل شده بود، با برنامه‌های کاملاً مذهبی اداره می‌شد. دخترها، و معلم‌های زن با رعایت حجاب اسلامی با معارف اسلامی آشنا می‌شدند. مدرسه دارای نمازخانه بود. خارج از برنامه‌های درسی، سخنرانی‌های مذهبی نیز در خانه‌ها و مساجد رونق می‌گرفت. حکومت به این نتیجه رسیده بود که دینمداران اهل مماشاتند و می‌توانند جلو کمونیست‌ها را بگیرند. مناسبات حکومت و روحانیت به دوران ناصرالدین‌شاه برگشته بود و روز به روز نزدیکتر و محکمتر می‌شد. دربار هم روضه‌خوانی و اشکریزان خودش ر ادر کاخ گلستان داشت. افتتاح و برچیدن مجالس روضه‌خوانی نیز با شاه بود. اما در دهه‌های بعد وضع عوض شد. عده‌ای از سران مذهب در مظان شک و تردید قرار گرفتند. ساواک از ارتباط برخی مذهبیون با حکومت‌های افراطی عرب آگاه شد و نظریه‌ی آموزش اسلامی زیر سؤال رفت. دستگاه‌های اطلاعاتی کشور در همه‌جا شعبه دایر می‌کرد. از مراکز کارگری گرفته تا دانشگاه‌ها و وزارتخانه‌ها و ادارات دولتی تا مدارس علوم دینی در قلب قم و مشهد و تبریز و اصفهان و سایر شهرهای بزرگ و کوچک نفوذ داشت و چار چشمی مواظب همه بود تا بلای جان مردم شد. هر روزنامه خوان و کتابخوان که در مظان شک و تردید قرار می‌گرفت راهی زندان می‌شد. فشار و بهانه‌جوئی‌های ساواک آن‌چنان بالا گرفته بود که به نظر می‌رسیدناراضی تراشی و عاصی‌پروری در برنامه‌های دولت گنجانده شده است. روحانیت از نفوذ ساواک در درون حوزه‌ها و محافل خودی رنج می‌برد. روابط پاره‌ای از سران مذهب با تندروان برخی کشورهای اسلامی مورد توجه ساواک قرار گرفت.
آرامش ظاهریِ بعد از کودتا را شورش‌های مذهبی بهم زد، خرداد ۴۲ به ناگهان تظاهراتی در قم صورت گرفت و به تهران و دیگر شهرها نیز کم و بیش سرایت کرد. اما مرکز حوادث، بیشتر و فعالتر قم بود و تهران، بهانه اعتراض در مخالفت با لایحه‌ی شش ماده‌ای انقلاب سفید و حق رأی زنان بود که ریشه در اصلاحات ارضی و رفرم‌های شاه داشت. اصلاحات ارضی با همه تناقضات درونی از یک تحول تازه نشئت گرفته بود. یک گام به پیش بود حداقل این‌ه دهقان و کشاورز را از سلطه‌ی برزخیِ مالک نجات می‌داد. ـ با این‌که گفته شد طراح اصلی اصلاحات ارضی کندی رئیس‌جمهور وقت آمریکاست، با این حال مورد استقبال و به ویزه دهقانان قرار گرفت. ـ به بهانه اصلاحات فریاد وا اسلامای روحانیان بلند شد که دور از انتظار نبود، چرا که گسستن حلقه‌زنجیر بندگی خوشایند دینمداران نیست. هر گامی که به آزادی فرد کمک کند پیش درآمدیست به خالی شدن زیر پای روحانیت و زمینه برای مطالبه‌ی آزادی‌های بعدی. حوادث سال ۴۲ به رهبری آیت‌الله خمینی، مشارکت روحانیت و بازار و زمینداران و بخشی از ناراضیان را بیشتر آفتابی کرد. دولت وقت به سرعت در مدت سه روز آن اعتراض‌ها را ظاهراً خاموش کرد. ولی به اعتقاد صاحبنظران منزوی، شعله‌ی عصیان، حکم آتش زیر خاکستر را داشت که روزی باید شعله‌ور شود. در آن اعتراضات عده‌ای اعدام و عده‌ای به زندان محکوم شدند. آیت‌الله خمینی تحت نظر پلیس و ساواک به عراق تبعید شد. از آن پس ارتجاع سیاه برای آخوندها، در مقابل ارتجاع سرخ که به کمونیست‌ها لقب داده بودند، از طرف دربار و دولت بر سر زبان‌ها افتاد و در تاریخ نوین ایران ثبت گردید.
شاه که این بار نیز از خطر سقوط جان سالم بدر برده بود بعد از قلع و قمع ارتجاع سیاه که با هدایت قاطع وزیر دربارش امیر اسدالله علم به موفقیت رسیده بود، زیر چتر فشار و خفقان برنامه‌های خود را دنبال می‌کرد و به عنوان قهرمان مبارزه با ارتجاع سیاه با بلندپروازی‌های بی‌حساب در مدرنیزه کردن دلبخواهی کشور، پیش می تاخت و کمترین توجهی به ظرفیت‌های اجتماعی نداشت، سلطه‌ی قدرت آن‌چنان شیفته‌اش کرده بود که صحبت از رسالت تاریخی و رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ بود. اهداف غلوآمیز شاه اگر چه در نظرش در راستای پیشرفت ایران بود، امّا دور از تدبیر و با کمبودهای اجتماعی خوانائی نداشت. ته شرایط مدرنیته در ایران فراهم بود و نه جامعه با آن همه کم و کاستی‌ها آمادگی پذیرفتنش را داشت؟ نه شخص شاه و نه برنامه‌ریزان آن روزی این حقیقت تاریخی را نتوانستند دریابند که الفبای مدرنیته آزادی جامعه است و به رسمیت شناختن حقوق فرد. از طرف دیگر ناهماهنگی پروزه‌ها فاجعه‌بار بود. به عنوان مثال: در راه‌اندازی کارخانه‌های تولیدی و جذب دهقانان به مراکز کارگری که تخلیه دهات را الزاماً به دنبال داشت، نابودی کشاورزی و دامداری ابداض مورد توجه نبود. این‌گونه پروژه‌های شتاب زده به عنوان طرح مدرنیزه کردن کشور وابستگی اقتصادی به غرب، آن هم نان و گوشت روزانه مردم را به بار آورد. این در حالی بود که شریعتمداران با جلب و جذب دیگر گروه‌های مخالف رژیم به بازنگری و سامان دادن تشکیلات از هم گسسته‌ی خود می‌پرداختند تماس و گسترش روابط با دگراندیشان از چپ و راست و به قولی سرآغاز یارگیری‌ها شروع شده بود.
تبلیغات دولتی بالا گرفته بود. رادیو و تلویزیون و وزنامه‌ها با سخنان گزاف ایران را گوشه‌ای از بهشت موعود معرفی می‌کردند. همه‌جا صحبت مدرنیسم بود حتا مساجد و معابد. ابلیس این بار با ردای مدرن وارد کشور شده بود. ساختمان بزرگی در بهترین منطقه‌ی پایتخت در شمال شهر با پول بازاریان چپاولگر بنا کردند و اسم حسینیه بر سرزبان‌ها افتاد. مسجد بود. ولی می‌گفتند حسینیه. حسینیه برای شیعیان قداست شگفت‌انگیزی دارد که نمی‌توان با مسجد مقایسه‌اش کرد. اسم بدلی مسجد است ولی خوشایندتر و دلنشین‌تر، حداقل این که حسینیه، فضای خشک تعبد مسجد را ندارد. به هر حال انتخاب نام آن محل حساب شده بود. با مبلمان مدرن، میز و صندلی و بلندگوهای قوی با قالی‌های گرانقیمت. یک دانش‌اندوز کراواتیِ سوربن دیده همان‌جا بازخوانی اسلام مدرن را آغاز کرد. مردی آگاه آراسته با کت و شلوار و کراوات، وعظ و تفسیر قران و تبلیغات اسلامی را با شکل تازه‌ای تبلیغ می‌کرد. در آن‌جا لبوئی و جگرکی و آب حوضی نمی‌دیدی. مشتریانش نمازخوان‌های مدرن بودند. مردان ادکلن زده آراسته و شیک با پاپیون، و فراوان ماشین‌های آخرین سیستم که خانم‌ها پیاده می‌شدند با ناخن‌های لاک زده با هفت قلم آرایش البته با روسری‌های مکش مرگ ما، دانشجویان جوان و تجار و حاجی بازاری‌ها ت همان‌ها که گریز از پرداخت مالیات دولتی را عبادت تلقی می‌کردند ولی وجوهات شرعی را بی‌‌حساب و کتاب به خزانه مراجع تقلید می‌ریختند. ت فشار ساواک بالا گرفته بود، سانسور و خفقان و دستگیری دانشجویان موج نارضائی‌ها را دامن می‌زد. حکوم به ترازنامه اصلاحات و عمراتش می‌بالید حال آن‌که مخالفان، آن خدمات را یکسره سفارش بیگانه قلمداد می‌کرد. اصحاب مسجد و منبر نیز با تدلیس و گویشی مدرن وانمود می‌کرد که با مدرنیزه شدن کشور مخالفتی نیست به شرطی که اسلامی باشد. نمونه‌اش هم همین حسینه که ملاحظه می‌فرمائید.
حکومت، مدتی به حسینیه‌ای‌ها کاری نداشت، فرض بر این بود که رونق آن‌جا تبلیغات چپی‌ها را بی‌رمق خواهد کرد. بر این گمان هر از گاهی بلند پایگان و وزراء پای وعظ واعظان می‌نشستند. حضور دائمی ملی مذهبی‌ها به ویژه سخنرانی‌های گهگاهی آقای مهندس بازرگان و هم آندیشانش برای گروهی که در پندار روشنفکری، شنیدن حوادث قرن اول هجری و فتوحات اسلام برایشان جاذبه‌ی خاصی داشت، حسینیه را به منزله‌ی پایگاه مخالفان رژیم در آورد با اشراف به این‌که سخنگویان با سخنان بازاری و عوام‌پسند، مزایای حکومت اسلامی را با اصطلاحات فقهی شرح می‌دادند.
حسینیه، قشری از زنان و مردان را با افکار اسلام انقلابی آشنا کرد. برخی از همان‌ها در مبارزه‌های خیابانی و چریکی سال‌های سال‌های بعد در خون خود غلتیدند. زمانی که اعتراض‌های دسته جمعی ردر حال شکل گرفتن بود در حسینیه را بستند، گفتند برعلیه دولت و دربار سخنانی گفته شده است. جلسه‌ها به خانه‌ها منتقل گردید. در شهرهای بزرگ نیز با رشد مدارس اسلامی، جوانان با اسلام انقلابی آشنا شده بودند. نفرت مردم از ساواک و دستگاه‌های امنیتی روز به روز شدت می‌گرفت. حضور هزاران کارشناسان خارجی و بیشتر آمریکائی در رشته‌های گوناگون به ویژه در مسائل ارتش و امنیت و پروژه‌ی بنای زندان‌های تازه در سراسر ایران، از خفقان و سانسور شدید آینده خبر می‌داد. آن‌هم درست زمانی که مردم با کمبود مراکز آموزشی مواجه بودند یا از ویرانی ساختمان‌های مدارس رنج می‌بردند. گفته می‌شد که بیش از هفتاد درصد از بودجه‌ی کشور برای تهیه‌ی تجهیزات نظامی اختصاص داده شده است.
تبلیغات دولتی در ورود ایران به دوران مدرنیسم که به تمدن بزرگ تغییر نام داده بودند با نیشخند و استهزای مردم بر سرزبان‌ها بو. در حالیکه دهات از کشاورزان خالی می‌شد و شهرهای بزرگ از انفجار جمعیت به ستوه آمده بود و هزاران خانواده‌ی روستائی در حلبی آبادها زندگی نکبت باری را می‌گذراندند. داریوش همایون که در رژیم گذشته از دولتمردان و مسئولان بلند پایه کشور بود، می‌نویسد: «یکی از خطاهای بزرگ دوران ۵۷ ـ ۱۳۳۲ اعتقاد به تهی کردن روستاها و بزرگ شدن شهرها بود. بی‌آن‌که به ویژگی‌های رشد شهر گرائی در غرب صنعتی توجه شایان گردد. … به جای فراهم کردن آب برای کشاورزی وبرق برای صنایع، منابع ملی صرف بستن سد و ساختن نیروگاه‌ها و خطوط انتقال نیرو برای شهرها می‌شد. … گروه‌های بسیار بزرگی نیز بیکار بودند … که در برابر مزد آماده هر کاری بودند از جمله شرکت در تظاهرات و ویران کردن سینماها و بانکها، این توده‌ عظیم خانه بدوش و ی‌ریشه‌ی شهری در فضای مناسب و با پشتیبانی بیدرغ منابع گوناگون داخلی و خارجی به آسانی بحران ۷ ـ۱۳۵۶ را میسر ساخت»(۴۱)
عملیات سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، از آسیب‌پذیری نیروهای مسلح پرده برداشت. با این‌که آن حمله شکست خورد و اکثر شرکت‌کنندگان از بین رفتند ویا اعدام شدند. اما راه مبارزه مسلحانه را برای دیگر گروه‌های چریکی، مانند مجاهدین خلق و فدائیان گشود که از سالیان قبل به‌طور زیرزمینی برای سرنگونی رژیم به کمین نشسته بودند. سلطه‌ی فکرهای ناپخته در آزمون‌های مسلحانه شهری و خیابانی، عکس‌العملی بود از تخطئه‌ی مردم و بی‌اعتنائی حکومت به نیازهای اساسی جامعه، نگاهی به آمار مقتولین خیابانی در آن سال‌ها شکاف هولناک مردم و حکومت را آشکار می‌کند. «… این سال‌ها و در این درگیری‌ها بیش ا ششصد رزمنده چریک و چهارصد مأمور مسلح دولت کشته شدند که در میان آن‌ها جند افسر ارتش و پلیس و عده‌ای از مقامات عالی مستشاری امریکا در ایران نیز به چشم می‌خورد.»(۴۲).
حوادث آن سال‌ها هشداری شد که اصحاب شریعت برای بازسازی نیروهای شکست خورده، مسجد و محراب را رونق بیشتری بدهند. تضعیف حکومت با حمله به برنامه‌های دولت جدی‌تر شد اصلاحات و پیشرفت‌ها زیر ضربات تکفیر، مضر و غیرشرعی اعلام گردید. تأسیس کارخانه‌ها و جاده‌ها و بنادر و دانشگاه‌ها و فرودگاه‌ها به همراه سایر اصلاحات عمرانی همه ناچیز و با انگ خلاف شرع از نظرها افتاد. این درست است که در برخی از دانشکده‌ها به دانشجو چیز بدردخوری یاد نمی‌دادند، کتاب تحقیقی کافی در اختیارش نبود، آثار دگراندیشان تحت کنترل بود. دانشجویان از آموزش فلسفه و جامعه‌شناسی و ادبیات مدرن ودار خارجی در مضیقه بودند، ولی از نظر کیفی زمین تا آسمان با فیضیه و دیگر طالبیه‌های سنتی فرق داشت که فارغ‌االتحصیلانش یکسره فقیه و مجتهد بار می‌آمدند. طرفه آن‌که از نظر اقتصادی هم نه تنها بازدهی مفیدی نداشتند بلکه بار سنگینی بر دوش ملت می‌شدند. گذشته از آن دانشگاه‌ها، برخلاف طالبیه‌ها رو به جهان پیشرفته و جوانان برآمده از آن، از قبیل طبیب و مهندس و اقتصاددان و حقوقدان و… که عمدتاً وارد بازار کار و یا در مراکز آموزشی و فرهنگی و سیاسی جذب می‌شدند. بهترین‌ گواه این تفاوت کیفی، حضور هزاران کارشناس اقتصادی و سیاسی و فنی و پزشکی ایرانی در غرب است که پس از انقلاب اسلامی از ایران کوچیدند. البته انکار نباید کرد که هر گونه پروژه‌ی عمرانی قابل انتقاد است و آثار جنبی خود را نیز دارد. مثلاً در ساختمان جاده‌سازی از قبیل اتوبان و راه‌آهن طبیعی است که زمین زراعتی حتا باغ و درختکاری عده‌ای در مسیر راه قرار گیرد. چاره‌ای هم نیست یا در ساختمان فرودگاه بدیهی‌ست عده‌ای از ساکنین محل شکایت از سر و صدای هواپیما داشته باشند و یا به خاطر از دست دادن زمین زراعتی و خانه و باغ شکایت کنند بر همین روال است در طرح‌های لوله‌کشی آب و برق و گاز شهری، اما دشمنی ورزیدن با اصلاحات عمرانی و نفی اثرات مثبت آنها بیشتر به لجبازی بچگانه می‌ماند. می‌توان به بازدهی اندک و کمبود محتوا، کیفیت نازل اعتراض کرد ولی نمی‌توان اثر وجودی مثلاً دانشگاه و راه‌سازی و فرودگاه و بنادر و کارخانه‌های تولیدی را به یکباره ناچیز شمرد. اصلاحات زمان شاه ولو به‌طور ناقص و خلاف عقیده‌ی مخالفان و بیشتر ملایان، قابلیت بالا بردن توان و قدرت کیفی را داشت. چنانچه بعد از تغییر رژیم تمامی آنها بالقوه مورد استفاده قرار گرفت، صدها مراکز تولیدی را سران رژیم، بنیاد مستضعفان و سپاه پاسداران انقلاب و دیگر ارگان‌ها تصرف کردند که تا به امروز از آنها استفاده می‌کنند. حتا تالار رودکی که از دیدگاه متشرعان به عنوان کانون فساد از آن یاد می‌شد، تا جائی‌که سن‌گردان و الکترونیکی آن تالار را کُر کردند که آثار گناهان رقاصه‌های کافر را بزدایند، آب بستند طاهرش کردند. از کار افتاد. شایع شد که با هزینه‌ی گزافی دوباره آن سن را راه انداختند و امروزه یکی از مراکز بزرگ موسیقی ایران است و کنسرت‌هایی نیز در همان تالار اجرا می‌شود.
خطای بزرگ رژیم در ذات استبدادی موروثی شاه قابل بررسی است که تکیه‌گاه فکر و کردارش منبعث از «ودیعه‌ی الهی» و سراسر عملکرد چندین ساله‌اش در چارچوب نمایندگی مفروض مردم که از سوی خدا به شخص او واگذار شده بود، انجام می‌گرفت. تک بعدی و تک‌اندیشی. این‌ه حتا توجهی به مشاوران و اطرافیان نداشت و با قدرت تام فرمان می‌راند در همین رابطه بود که خود را نظر کرده‌ی خدا می‌پنداشت. فکر می‌کرد هر آنچه عمل می‌کند درست است و بدون عیب و ایراد. با چنین وابستگیِ فکری هر آن‌چه دلش خواست انجام می‌داد، کاری به مردم و دردهای عمومی نداشت. تحول فکری جامعه اساساً مطرح نبود. ناهماهنگی و ناهمخوانیِ اصلاحات و عمران و آبادی را هم زیاد جدی نمی‌گرفت. تنها حرف و حدیث خوشایند، مدرنیته بود و دروازه تمدن بزرگ که کانون دل مشغولی‌ها بود. بی‌جا نبود که در چنین فضای بیمار و خود محور، مدرنیته در اقتصاد مونتاژی و رنگ و لعاب ساختمان‌ها و دود کارخانه‌ها مؤلفه‌ای باشد پر طمطراق، برای مهار دگراندیشان از سوئی، و از سوی دیگر گسترش فساد که موریانه‌وار رژیم را از درون می‌پوساند و ویران می‌کرد.
در سال ۱۳۵۲ در حالی‌که قیمت نفت به‌طور سرسام‌آوری بالا رفت درآمد کشور از فروش نفت به وضع بسیار مطلوبی رسید. «در این سال بهای هر بشکه نفت از ۹۵/۱ دلار به ۷ دلار رسید و بدین ترتیب درآمد حاصل از فروش نفت از ۵ میلیارد دلار به ۱۹ میلیارد دلار افزایش یافت.»(۴۳). حیف و میل و فساد مالی در ابعاد بیشتر راه افتاد. در اولین گام، ارتش به سفارشات کلان پرداخت. در تدارک مدرن‌ترین سلاح‌های جنگی و تجهیزات غرب، تاراج ثروت ملی را شروع کرد. آن هم در حالی‌که بچه‌های خردسال مدارس فیروزآباد و اهر به علت فقران ساختمان در چادرها آموزش می‌دیدند و بیمارستان‌ها از کمبود تخت و درمان کافی رنج می‌بردند. قبلاً نیز در روزهایی که جشن دو هزار ساله شاهنشاهی، با هزینه‌های گزاف در شیراز برپا بود، عده‌ای از رانده شدگان و آوارگان فارس با زن و بچه، بدون سرپناهی در قبرستانی در جنوب شیراز، آن هم در درون قبرها زندگی می‌کردند.(۴۴) گوشه‌های دردناکی از تبلیغات ناروای حکومت را به نمایش گذاشت هبود. نارضائی‌های عمومی ریشه در همین تضادهای اجتماعی داشت و ناهماهنگی پروژه‌های اصلاحات، دردهای عمومی به امان خدا رها شده بود. آخرین ضربت را خود شاه بر پیکر رژیم وارد آورد و با اعلام تک حزبی کشور، پادشاه ایران نیز با تنها حزب فراگیر رستاخیز، به پادشاهی پهلوی‌ها پایان داد.
به اختصار باید توضیح داد که مدرنیته شرایط همه جانبه‌ای را دارد که باید فراهم شود مقدماتش آماده‌سازی بستر فکری اجتماع است ـ کاری که در انقلاب مشروطه شروع شد ـ و اولین گام آن «ازادی» فر داست. آزادی اندیشه و بیان بدون وحشت از گزمه و تکفیر است. آزادی برآمده از احترام به آزادی دیگران در اندیشه و رفتار و تحمل عقاید دگراندیشان، رسمیت پیدا کردن حقوق فردیست. یکسانی زن و مرد و تساوی حقوق همه‌ی افراد بدون توجه به رنگ و جنس و مذهب است. احترام به منشور حقوق بشر و ایمان به اعتلای انسان در پرتو صیانت قانون‌ و ده‌ها احساس برآمده از مدنیت و فرهنگ پرتوان جوماع بشری. این‌هاست ابزار اولیه‌ی مدرنیته که تولید و باز تولیدش به اندیشه‌های باز و روشن نیاز دارد. اندیشه‌هایی برآمده از فضای سالم با فرهنگی که پایه‌های اصلی آن بر عنصر فکری فرد تکیه دارد.

آزادی بهای سنگینی دارد:
در این‌که از آغاز نوخواهی و به‌ویژه از مشروطیت به این طرف و تا به امروز، مطالبات ملی مردم بدون پاسخ مانده جای هیچگونه تردید نیست. اما این انتظار به ظاهر بی‌حاصل را نباید به فراموشی سپرد یا درباره‌اش سکوت کرد. آزادی بهای سنگینی دارد. کشورهای غربی هم که به عنوان مهد دموکراسی کعبه‌ی آمال ما جهان سومی‌ها شناخته شده، قرن‌ها طول کشیده تا به مرحله‌ی اکنونی برسند. رنسانس اروپا نزدیک به شش قرن طول کشید. دوام مبارزه و باز تولیدهای گوناگون فرهنگی در طول چندین سده، نسلی به بار آورد تا از تعصب خاکی و وابستگی آسمانی‌ رها شد. فضلیت زندگی و حقوق والای فردی انسان در کره‌ی خاکی را برگزید. از آن پس حقوق فرد و حرمت قانون و حاکمیت انسان در زمین تثبیت شد. طی آن مبارزه‌های چندین نسلی بود که دست نمایندگان خدا از مداخله در امور زندگی بشر کوتاه گردید. تجربه‌ی چند قرنی حکومت کلیسا در تاریخ، با پرونده‌ی سنگین و ننگین لکه‌ی سیاهی شد برای بشریت. کلیسا با استفاده از باورهای ایمانی ساده‌دلان، به عنوان نماینده‌ی خدا هر پونه جنایت و خیانت و رسوائی را مشروع اعلام داشت. کانون نیایش خلایق را به مرکز فساد و جنایت تبدیل نمود. با صدور فرمان قتل دگراندیشان روزگار مردم را سیاه کرد.
حکومت کلیسا مثل حکومت مذهبی ایران جنایت‌های فراوان در کارنامه‌اش ثبت شده. همین سیاه‌کاری‌ها و چپاول و قتل و غارت‌های نفرت‌انگیز امروزی ملایان را کشیش‌ها پانصد ششصد سال پیش در کلیساها انجام دادند.(۴۵) ولی مردم اروپا از پا ننشستند. انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی انگلیس برآمده از آن مبارزه‌ها بود. اروپائیان با ادامه‌ی مبارزه توانستند حکومت سرتاسر خون‌آلود کلیسا را نابود کنند و نمایندگان آبرو باخته‌ی خدا را به گوشه‌ی کلیساها برانند. رانده شدند با نفرت هم رانده شدند. ملایان ایران نیز چنین سرنوشتی دارند، از قدیم نیز گفته‌اند «زیر خورشید هیچ چیز تازه نیست». راندن ملایان به گوشه‌ی مسجد ملازمه‌ی مبارزه است. قرنی بیش نیست که مبارزه در ایران شروع شده، ملت ایران در اوایل کار است و دوران آزمون و تجربه را می‌گذراند. تا مرحله‌ی نهایی فاصله زیاد است. امّا دور از دسترس نیست. ملت بعد از قرنی تلاش این را تشخیص داده که آزادی به دست خودش باید انجام بگیرد. پی برده که درک آزادی توأم با آگاهی‌ست. آگاهی و شعور ملی وقتی در تنگناست، آزادی به همان سرنوشت دچار می‌شود که مشروطیت دچار شد. رضاشاه محصول آن ناآگاهی‌ها بود. کودتای ۲۸ مرداد و حکومت مذهبی ملایان برآمده از همان ناآگاهی‌های ملی بود. تجربه‌های بزرگ یک قرنی‌ِ ما هنوز به بار ننشسته، علیرغم قشری که چشم انتظار آن سوارند تا به اسب سفید از راه برسد؛ نسل پس از انقلاب اسب و اسب سوار را به دیده تردید می‌نگرد در تلاش اثبات هویت خود، زیر ساطور دژخیمان حکومت اسلامی آبدیده می‌شود.
مدرنیته بدوی
در کتابی که در تهران منتشر شده(۴۶) عکسی با چهار سر بریده بر نیزه‌ی درازی نشان می‌دهد و زیرش با خط جلی! نوشته شده: «در دوره قاجار بریدن سر رواج داشت» در این تصویر عده‌ای دیده می‌شوند که سرهای بریده را در کوچه و بازار بین مردم می‌گردانند و تماشاگران هم در اطراف به هلهله پرداخته‌اند. داستان سرهای بریده را بچه‌های ایران اول بار از زبان روضه‌خوان‌ها می‌شنیدند که در واقعه‌ی کربلا، سر امام حسین و یارانش را بریده و داغ آن کشتار جمعی را بر دل شیعیان گذاشته‌اند. نزدیک به چهارده قرن از آن حادثه وحشیانه می‌گذرد. همان توحش در ایران تکرار می‌شود. و این در حالیست که غرب دوران تمدنِ صنعتی را پشت سر گذاشته و در آسمان‌ها دنبال کشف کهکشان‌هاست. دومین انقلاب قرن در ایران پیش می‌آید. ملت از جا کنده می‌شوند و در استقبال رهبری که حامل افکار بربریت صحرانشینان است، زیر پایش فرش قرمز پهن می‌کند. آخوندی پیر در کسوت پیشوا با داعیه‌ی رسالتِ خدایی، با بهره‌گیری و تمتع از تبلیغات گسترده و ابزار تمدن غربی، ملت ایران را به زمانه‌ی جاهلیت اعراب پرت می‌کند. ملت به امت تبدیل می‌شود. دیری نمی‌گذرد که برخی نادم و برخی افسون زده دل سپرده به مقدرات، شناور در امواج خودشان هیاهوهای مبتذل که جز پوچی و هیچی نیست پیش می‌روند.
آغاز حکومتی مذهبیِ خمینی خون و آتش بود و نَفس جهنَمی‌اش انبان عقده‌ها، کشت و کشتار به طرز وحشیانه راه می‌افتد. بدویت با فتوای علمای اسلام وارد صحنه می‌شود. شلاق زدن و سر و دست بریدن و چشم در آوردن در کوچه و بازار رواج می‌یابد. نسلی از بچه‌ها بریدن گلو و دریدن سینه و جدا کردن سر از تن را می‌بینند. آن رسولِ کهن سال که داعیه‌ی رسالت الهی را داشت، خوی حیوانی را با تقدسی تازه زنده می‌کند. توحش قانون می‌شود. قانون قصاص در جمهوری اسلامی، سر گذر سر می‌برند و چشم در می‌آورند. شلاق می‌زنند زن سنگسار می‌کنند و مرد را شقه می‌کنند، پیکر بی‌جانش را در بالای جرثقیل دور شهر می‌چرخانند. و آن وقت روزنامه‌ها از مدرنیته را با شریعت و طریقت چه کار؟ این یاوه‌گوئی‌ها چیست که به خورد مردم می‌دهید. جامعه‌ای که انسان را به صورت «مقلد» فکر و اندیشه و اختیار زندگی و مرگش را گذاشته در کف مرجع تقلید، با کدام رفتار اجتماعی باید مدرنیته را بنگرد؟
همین‌جا باید یادآوری کرد که آقای خمینی، طالبان بود. آمده بود ایران را مانند افغانستان یکسره اسالمی کند. کینه‌ای که در دل پیرانه‌اش انباشته بود، زیر نقاب خدعه و ریا پنهان کرده بود. این‌که در بدو ورود به تهران حتا برای گریز از مشاهده‌ی دانشگاه تهران، راه خود را کج کرد و از طریق خیابان سیمتری به گورستان بهشت زهرا رفت، روایتگر نفرت او از دانشگاه و مظاهر برآمده از دانش نوین بود و دلبستگیِ ذاتی‌اش به گور و گورستان. مردم با مقاومت سرسختانه امّا نه با خشونت و فحاشی، او را ناکام کردند و به ویژه زنان، که در فردای پاکسازی دستگاه‌های دولتی رؤیاهای دیرینه‌ی رهبر اسلامی را بهم ریختند. هر زنی را که از هر اداره و مدرسه بیرون کردند، با راه‌اندازی یک شغل تازه به امرار معاش پرداخت. یکی از بانوان که در بخش فرهنگی شمیرانات مسءولیت سنگینی داشت، هفته‌ی بعد از اخراج دم در دانشگاه تهران بساط مربا فروشی پهن کرد و با حجاب اسلامی مربا فروخت. اکثر پاکسازی شده‌ها نیز از فروش شیرینی خانگی گرفته تا تعلیم نقاشی و موسیقی و ادبیات و زبان و راه انداختن مراکز دوخت و دوز لباس و دیگر کارهای فرهنگی و اجتماعی حتا رانندگی در اتوبوس‌های مسافربری و کامیون‌های سنگین، دولت مکتبی را به ستوه آوردند. زنان تبریز با حجاب اسلامی در حالی‌که بردف می‌کوبیدند، توی کوچه و بازار دف و تار و تنبور فروختند. و همین مقاومت و پایداری زنان بود که بعد از دو دهه، در بین‌شان از فیلم‌ساز و کارگردان گرفته تا نویسنده و ناشر و حقوقدان، آن هم نه با فرهنگ اسلام مکتبی، بلکه آشنا با فرهنگ و تمدن غرب در جامعه‌ی خفقان زده سربلند می‌کند و خط بطلان بر افسانه‌ی نیمه انسان «زن» می‌کشد.
برغم تناقضات حاکم بر اجتماع ایران، نباید کتمان کرد که همین مقاومت‌های خرد و پراکنده است که راه را بر مدرنیته باز می‌کند. در حالی‌که جامعه با روابط پیچده‌ی سنتی و گاهی ضد هم، با تمکین و تسلیم در مقابل خشونت، زندگی عادی را دنبال می‌کند، و در همان حال به فساد فلان مقام امنیتی و چپاول آقازاده‌های تازه به دوران رسیده اعتراض می‌کند، آمران قتل‌های زنجیره‌ای را افشا و بی‌ابرو می‌کند. نقاب از چهره‌های شوم و خون‌آشام رهبران اسلامی برمی‌دارد. صحبت از قرائت دوم اسلام را پیش می‌کشد و … این‌ها را به فال نیک باید گرفت که بیانگر تلاشی است در راستای اهداف نوگرائی، یعنی همان هدفی که قره‌العین داشت، قمرالملوک وزیری داشت. دکتر ارانی و فرخی یزدی و دیگر زندانیان سیاسی دوران رضاشاه داشتند. از نگاه بی‌طرفانه روشنفکران و مبارزان دوران پهلوی داشتند. نیما و هدایت و فروغ داشت حتا روشنفکران و روشنگران دوران حکومت اسلامی را نیز باید از تلاشگران و خادمان راه مدرنیته دانست. که هر یک به نحوی می‌کوشند باری که راه را برای آینده هموطنان گشادتر کنند و مردم را از عقوبت سنت‌های بدوی برهانند با این حال چنانچه اشاره شد راه دراز است و طولانی، و برغم دمیدن حکومت بر طبل اوهام و زنده نگهداشتن افکار پوسیده و صرف هزینه‌های کلان برای سینه‌زنی و زنجیر زنی در سوگواری شهیدان کربلا ولو با بلندگوهای الکترونیکی و اجرای نمایش حادثه‌ی عاشورا در تلویزیون‌های رنگی، نمی‌توان جامعه را مدرن خواند، همچنان که بر سر سفره‌ی نشستن خانم‌ها با هفت قلم آرایش و اشک ریختن برای طفلان مسلم هیچ زنی مدرن نمی‌شود. یا، با نمایش سنگسار و اعدام زن و مرد در سر گذرهای عمومی و گرداندن جنازه‌های اعدامیان بالای جرثقیل در شهرها و تظاهر به وحشیگری‌های لخت و عریان نمی‌شود این قبیل حکومت‌های واپسگرا را با هزار من چسب و سریش به مدرنیته چسباند. اینگونه انحرافات بنیادیِ برآمده از دین سالاری و اختلاط سنت و نوگرائی، همانقدر که ذهنیت دینی جامعه را آلوده کرده، هر گونه برداشت از مدرنیته و مدرنیسم را نیز به بیراهه کشانده است.
سر سپردگی‌های فکری و دینی، کمتر اجازه می‌دهد که جامعه در اندیشه‌ی پالایش تعلقات خود تأملی کند و افکار انباشته از پوچی‌ها را بزداید. زیر ساطور مذهب و نهی از منکر دستاربندان، سخن گفتن از مدرنیته، ولو که به ظاهر بیشتر یک شوخی چندش‌آور به نظر می‌رسد؛ امّا حکایتی‌ست که در چشم‌انداز روشن آینده به بار خواهد نشست.

پی‌نوشت‌ها:

ملاعلی کنی مجتهد با نفوذ وقت به ناصرالدین شاه نوشت «این کلمه‌ی قبیحه‌ی آزادی را قدغن فرمائید،» اندیشه ترقی و حکومت قانون، فریدون آدمیت ص ۱۵۹ چاپ تهران
«از دهه آخر سلطنت ناصرالدین شاه به بعد فکر آزادی و مشروط‌گی و حمله به اصول مطلقیت مظاهر مهمی دارد.». ایده‌ئولوژی نهضت مشروطیت ایران جلد نخستین چاپ دوم سوئد ۱۹۸۵ ص۲۸، کسروی نیز می‌نویسد: تنها در سال‌های بازپسین ناصرالدین شاه بود که اندک تکان و بیداری در توده پدیدار گردید.» کسروی تاریخ مشروطیت ج اول ص ۸ چاپ چهاردهم امیرکبیر تهران ۱۳۵۷
«… محاکم شرعی منحل شدند، عدلیه را بنا نهادند. در ۱۸۳۷ مجلس وکلا همراه با شورای نظامی و قضائی به راه افتاد. … در ۱۸۳۹ عبدالحمید بر تخت نشست و با «خط شریف گلخانه» جدائی دین از دولت را اعلام داشت،» ایران در راهیابی فرهنگی، هما ناطق، صص ۱۴۱ـ۱۴۰ مرکز چاپ نشر پیام لندن ۱۹۸۸
تاریخ مشروطیت همان ص ۱۷۳
کسروی می‌نویسد «از آنسوی نام‌های مشهدی باقر بقال و حاج علی‌اکبر چلوپز دیدنیست. از این‌گونه کسان ناآگاه چه کار برخاستی؟! در این هنگام که رشته کارها از چنگ از چنگ دربار درآورده شده و به دست توده می‌افتاد مردان کاردان و آزموده می‌بایست که بجایی رسد. همچون ناصرالملک نمی‌گویم مشروطه برای ایران زود بود. ایران اگر در زیر فشار خودکامگی ماندی مشروطه برای آن همیشه زود بود.» تاریخ مشروطیت ایران احمد کسروی، پیشین ج اول ص ۱۶۹
ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران فریدون آدمیت ج ۲ انتشارات روشنگران تهران ص ۱۳۳
یک روز پیش از مصالحه و تشکیل دولت جدید سید (سید عبدالله بهبهانی) از نگارنده تقاضا می‌کند با ظل السلطان ملاقات کرده به او بگویم یکصد و پنجاه هزار تومان بدهد تا او اسباب خلع محمد علیمرزا و نصب وی را به سلطنت فراهم آورد. نگارنده با این‌ه از توسط در این‌گونه قضایا که محرک آن‌ها حس طمعکاری اشخاص است اجتناب دارم ناچار با طل السلطان صحبت داشته او می‌گوید کار را انجام بدهد تا مبلغ را به و بپردازم. نگارنده هنوز این جواب را به سید نرسانیده است که نظام السلطنه و وزرای او برای معرفی به مجلس حاضر می‌شوند. وضع مجلس این است که وکلا روی زمین در هم نشسته و وزراء در صفی که هیئت رئیسه نشسته به حالت انتظار قرار گرفته‌اند روحانیون که آقا سیدعبدالله در رأس آنها است یک طرف مجلس جلوس نموده و تماشاچیان بیش از گنجایش فضا روی زانو و دوش همدیگر قرار گرفته. مجاهدین با تفنگ در اطراف مجلس ایستاده و رئیس مجلس از آقا سیدعبدالله (بهبهانی) و آقا سیدمحمد (طباطبائی) استجازه می‌کند که معرفی وزراء شروع شود ولی آقا سیدعبدالله گوش نداده نگارنده را می‌طلبد و مقصودش این است ببیند اگر ظلل السلطان پذیرفته است مبلغ را بدهد در کار معرفی وزراء اخلال کند و مجلس را بر هم بزند و در صدد فراهم آوردن اسباب خلع شاه و نصب ظلل السلطان برآید والا اجازه بدهد وزراء معرفی کردند. پی در پی مرا می‌خواهد به زحمت خود را به او رسانیده حاضرین همه حیرت می‌کنند چه مطلب فوریست که در این وقت باید محرمانه با من صحبت بدارد. چون به نجوی می‌پردازیم دو نفر از روحانیون منافق آهسته به یکدیگر می‌گویند مگر این شخص می‌گذارد میان شاه و ملت اصلاح شود. نگارنده می‌شنود و نمی‌تواند حقیقت حال را آشکار کرده بگوید آن که نمی‌خواهد بگذارد من نیستم. به هر حال سید به محض شنیدن جواب یأس‌آمیز ظل‌السلطان سر بلند کرده به رئیس مجلس می‌گوید بسیار خوب آقایان وزراء معرفی کردند و وزراء معرفی می‌شوند و دولت مشروطه باز تشکیل می‌شود و به ظاهر میان شاه و ملت اصلاح می‌گردد.» خاطرات یحیحی ج ۲ صص ۷۹ـ۱۷۸ انتشارات عطار ـ فردوسی، تهران ۱۳۶۲
درباره اخاذی آیت‌الله سید عبدالله بهبهانی بنگرید به خاطرات نظام‌السلطنه مافی ص ۷۸۲ و خاطرات یحیحی ج۴ ص ۳۲۸.
دو قرن سکوت عبدالحسین زرین‌کوب ص ۳۰۵ چاپ پنجم انتشارات نوید آلمان غربی ۱۳۶۸.
تولدی دیگر، شجاع‌الدین شفا چاپ چهارم، نشر فرزاد ژانویه ۲۰۰۱ ص ۳۷۴.
آزادی و سیاست، عبدالرحیم طالبوف به کوشش ایرج افشار، ص ۵۲ چاپ تهران انتشارات سحر ۱۳۵۷.
ایده‌ئولوژی نهضت مشروطیت ایران، پیشین، ص ۴۳۰.
تاریخ مشروطیت کسروی، همان ص ۹۰.
رسائل مشروطیت، به کوشش دکتر غلامحسین زرگری نژاد، ص ۱۰۳ انتشارات کویر چاپ اول، تهران ۱۳۷۴.
همان صص ۲۹.
استبداد و مالکیت در ایران، دکتر احمد سیف، تهران نشر رسانش ۱۳۸۰ص ۱۸۳.
مشروطه ایرانی، ماشاالله آجودانی ص ۱۵۱ لندن ۱۳۷۶، انتشارات فصل کتاب.
ایران در راهیابی فرهنگی، پیشین ص۶۰.
نقل به مضمون از رسائل مشروطیت زرگری‌نژاد زیرنویس ص ۱۶۳.
همان ص ۲۸.
همان ص ۸۵.
همان ص ۳۲۵.
همان زیرنویس ص ۱۵۷.
ایران بین دو انقلاب، پرواند آبراهامیان ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی. نشر نی تهران ۱۳۷۷ ص ۵۹۰.
نهضت مشروطیت ایران ج۱ مجموعه مقالات ص ۲۹۴ چاپ اول تابستان ۱۳۷۸ تهران مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران.
تاریخ مشروطیت ایران، احمد کسروی ج ۱ ص ۳۲۲چاپ تهران و تاریخ معاصر ایران ج ۱ تهران پائیز ۱۳۶۸.
ایده‌ئولوژی نهضت مشروطیت ایران، پیشین، ص ۲۴۰.
خاطرات یحیی ج ۳ ص ۱۰۶. پیشین. و گذشته چراغ راه آینده است. ج ۱ ص ۲۵۷ انتشارات زبرجد تهران، پنجاه نفر و سه نفر، انور خامه‌ای صص ۱۹۶ ـ ۲۰۳. بنا به گفته‌ی اسکندانی که رهبر حزب اکثریون بود، خیابانی در راه سازش فریب می‌خورد. بنگرید به همان کتاب و همان صفحات.
ایران بین دو انقلاب، پیشین ص ۱۷۲.
رضاشاه مجلس شورای ملی را طویله خطاب می‌نمود و هر کس را که می‌خواست مورد تفقد و عنایت خود قرار دهد دستور می‌داد که او را هم وارد طویله نمایند. کنایه از این‌که آن شخص باید به نمایندگی انتخاب شود. گذشته چراغ راه آینده است. ج ۱ ص ۷۵ انتشارات زبرجد تهران.
ایران بین دو انقلاب، پیشین صص ۴ـ۱۷۳.
دکتر مصدق در دادگاه نظامی، در این باره سخن جانداری دارد می‌گوید «… شاه فقید را انگلیسها در این مملکت شاه کردند و وقتی هم که خواستند این شاه با عظمت و اقتدار را به وسیله دو مذاکره در رادیو از مملکت بردند. این پادشاه قبل از این‌که سرکار بیاید دیناری نداشت، و وقتی که از مملکت رفت غیر از پول‌هائی که در بانک لند ودیعه گذارده بود پنجاه و هشت میلیون تومان پول به دست شاه فعلی داد. این پادشاه ابقا به جان و مال کسی نکرد و پنج هزار و ششصد رقبه از املاک مردم را بون آن‌که کسی اعلان ثبت آن را در جراید ببیند برطبق اوراق رسمی ثبت اسناد به مالکیت خود درآورد.» دکتر مصدق در محکمه نظامی، کتاب اول، جلد اول، به کوشش جلیل بزرگمهر، از انتشارات نهضت مقاومت ملی ایران.
صص ۳۸ـ۳۹، تاریخ و محل انتشار ندارد.
ایران بین دو انقلاب، پیشین: صص ۵ـ۱۷۴.
همان ص ۱۸۰.
همان ص ۱۸۲.
کسروی می‌نویسد: … یکی از کارها که در این زمان در تهران رخ داد، آن بود که حاجی شیخ فضل‌الله نوری به دستاویز برخی از نوشته‌های کتاب مسالک المحسنین، طالبوف را بی‌دین خواند (تکفیر کرد). تاریخ مشروطیت کسروی، پیشین ص ۲۳۱.
«سال‌های اولیه تجددخواهی با انتقادهای فرهنگی همراه بود. اما سال‌های پسین عمدتاً به برخوردهای سیاسی سپرده شد. از این رو هنگامی که سیاست در جهت تغییرات و افت و خیزهای انقلاب در اولویت بحث و بررسی قرارگرفت، قادر نشد ساخت‌های فرهنگی متناسب را با همان آهنگ حرکت خود پدید آورد. به سبب ریشه‌داری ساخت‌های سنتی نمی‌توانست هم گدید آورد. پس ساخت آزادیخواهانه‌ی سیاسی در چنبره‌ی ساخت‌های استبدادی فرهنگ گرفتار آمد. تضادها و تناقض‌ها و پیامدهای دوره به دوره، همراه با دخالت دولت‌های استعماری، مشروطه ر به شکلی می‌راند که محتوای استبداد داشت.» تمرین مدارا، محمد مختاری، انتشارات وبیستار، چاپ اول تهران ۱۳۷۷ ص ۱۲۷.
قتل کسروی، ناصر پاکدامن چاپ دوم، ص ۱۷۷ ـ انتشارات فروغ آلمان ۱۳۸۰.
همان. صص ۱۸۲ـ۱۸۳.
بنگرید به: از انشعاب تا کودتا، انور خامه‌ای، انتشارات هفته چاپ اول، تهران ۱۳۶۳ـ۱۳۳.
صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورائی، با مقدمه و توضیحات ناصر پاکدامن، کتاب چشم‌اندازه پاریس ۱۳۷۹ ص ۲۱۵.
دیروز و فردا [سه گفتار درباره ایران انقلابی] داریوش همایون چاپ اول آمریکا.
از موج تا طوفان، باقر مؤمنی، انتشارات نیما ت اسن آلمان، چاپ اول ۱۹۹۸ ص ۸.
امپریالیسم زدگی اقتصاد ایران، حسن توانایان فرد. انتشارات آگاه تهران ۱۳۶۱، ص ۳۷.
نگارنده خود در آن سال‌ها شاهد بودم که عده‌ای از آوارگان بی‌خانمان، در قبرستان کهنه شیراز، توی گورها زندگی می‌کردند… یکبار نیز با زنده یاد ساعدی برای شرکت در مراسم شام غریبان به آن‌جا رفتیم. اول بار، اکبر فتحی‌نژاد که از جوانمردان شیراز بود صحبت آن جماعت را پیش کشید. وقتی گفتم مرا ببر آن‌جا پذیرفت. غروب روزی به اتفاق هم رفتیم. از دیدن بچه‌ها که کنار گورها در میان زباله‌ها و گندابی از تعفن سرگرم حاضر کردن درس و مشق و بازی بودند شگفت‌زده شدم. در «یادواره‌ای به مناسبت دهمین سال مرگ ساعدی» داستان آن دیدار تکان‌دهنده را آورده‌‌ام.
بنگرید به کتاب سیر نابخردی، باربارا تاکمن ترجمه حسن کامشاد، نشر فرزان روز، چاپ تهران ۱۳۷۵.
کتاب عکس‌های قدیم ایران به کوشش داریوش تهامی سال ۱۳۷۶ چاپ نخست تهران.

ازآبادان تا تهران/رضا اغنمی

۲۰۲۱/۶/۲۶
نام کتاب: ازآبادان تا تهران . . . از استکهلم تا آلکاتراز
نام نویسنده: هوشنگ گلاب دژ
نام ناشر: کتاب ارزان ۲۰۲۰

این کتاب ۲۶۱ صفحه ای با دو و نیم صفحه فهرست مندرجات باعناوین گوناگون از: «گذر عمر در آیینه ی قصه و گزاره » شروع و با عنوان :« یک گفتگوی تلفنی : صداهایی ازراه دور دور، خیلی دور!» به پایان می رسد. درپس آن تصاویر گوناگون دیدنی و تماشایی، بی کوچکترین نام ونشان از تلاشگران و اندیشمندان زندانی در تبیین فضای اجتماعی، سانسوروخفقان جامعه زمان، را به درستی و دررخساره ها روی صحنه آورده و دراختیار خوانندگان داستان و تماشاگران قرار داده است.
با سروده ی زیبای حافظ شیراز درد دل انباشته ی خود را مستند می کند:
«به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره رسم سفر بر اندازم
من ازدیارحبیب ام نه ازبلاد غریب
مهیمنا به عزیزان خود رسان بازم ».
اشاره ای بجایی دارد به هنرمند خوش صدا زنده یاد دلکش و ترانه ی زیبایش بانام « کودکی» که مقوله ای از نوستالژی ست». با زبانی سرشار ازمهر ومحبت اضافه می کند که: « من حضور این عزیزان را همیشه بی توجه به گذشته بی رحمانه ی زمان درکنار خودم و درفضای حیاتی ام احساس می کنم. و از همین روی به آن ها هم می پردازم. و ازانها هم می نویسم. با این اوصاف شمارا دعوت می کنم تا درسفری که به گدشته های دور و نزدیک داشته ام بامن هم سفربشوید فکر نمی کنم که از این کارخود پشیمان شوید.
گذرعمر درایینه ی قصه وگزاره

قصه ی راز پنهان رباب

نویسنده از مکان و محل قصه می گوید که یکی ازمحلات کارگری آبادان می باشد. و« زمان قصه آغاز دهه ی ۳۰ خورشیدی» و از چند واژه به کار گرفته دراین داستان. که «نیاز به روشنگری دارند: مانند بمب، یا بمبو یعنی شیر آب که درمحلات کارگری نصب شده بود». برای مصرف مردم محل از آن استفاده می کردند. جالب است که:
«درمنطقه ی زیر پوشش وزیرکنترل شرکت نفت چیزی بنام لوله کشی آب درداخل خانه های کارگری در آن زمان اصلا مطرح نبود. بیشتر اوقات صف های طولانی برای آب تشکیل وصدای جیغ و شیون. بلند می شد. . . . . . . . سروصدا از خانه های همسایه، به آسمان بلند بود . صدای جیغ و داد وقال ازخانه ی رباب شنیده شد. « بلند شدم که بروم ببینم چه خبره که نهیب مادرم که بچه بتمرگ! این حرف ها بتو نیامده». منظور مادر چیست؟ چرا این حرف ها به من نیومده؟ مثل تیر ازدستش دررفتم سروصدای فحش وکتک کاری و بزن و بکوب! وناگهان حود را روپشت بام رباب دریافتم.
اینجا احمد آباد که ما زندگی می کنم شاید درهر اطاق ۳ در۵ /۳ متر، یک خانواده ی ۶ – ۵ نفری زندگی می کردند. گاهی می شد که پسربزرگ خانواده ای زن می گزفت زنش را هم می آورد پیش پدر ومادر توی همین اتاق و باهم زندگی می کردند. رباب آنها، رباب و پدر ومادر و برادر و دو خواهرش هم توی همین اتاق باهم زندگی می کردند. مثل خود ما».
ازخودکشی رباب دخترجوان و زیبا که مورد علاقه ی راوی بوده ، سخن می گوید. توضیح اثار نکبت بار و پریشانی های اجتماعی ناهمگون: فقرو فاقه ونداری، فاصله ی طبقاتی، گسترش سایه ی سنگین اندوه فقر بر دل هر خواننده، پنداری که روایتگر: چون استاد جامعه شناسی فاضل، با حاضران و مخاطبان به همدلی با دردهای ملی و اجتماعی، به چاره جویی نشسته است.
دروازه ی ثمدن بزرگ: فرود برفراز اشیانه ی فاخته
گزارشی ست ازیک دانشجوی خدمات اجتماعی ازبیمارستان روانی رازی تهران درهفته ی آخر آذر ماه سال ۱۳۵۰ خورشیدی:
«که ای بلند نظرشاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است»
حافظ

در کتابخانه دورمیزی نشیته اند باعده ای:« درحالی که دکتر عربشاهی و راهنمایی – که بعدا می فهمم ناظمه ی فنی بیمارستان است» بازدید ازکارگاه ها و بخش های گوناگون بیمارستان را شروع می کنند. تا می رستد به آرایشگاه خانم ها. پیداست که مردها دربیرون باید بمانند . درحیاط می مانند به انتظار برگشتن خانم ها ازآرایشگاه.تا می آیند جمع می شوند: « زنی سیگار می خواهد و هی شعار می دهد : «.وارد سالنی می شویم – عده ای روی صندلی ها کنار دیوار نشسته اند بوی بادی روی فضای اتاق سنگینی می کند. مرتب از بچه ها سیگار می گیرند.. سیگارهارا که روشن می کنند دود توی اتاق پخش می شود و اتاق را پر می کند—و –بافندگی می کنند «صرفاا به خاطر اینکه مشغول باشند» .
از سالن حصیربافی می گوید و سخنان برخی دانشجویان را که قبلا آنجارا دیده بودند خیلی کثیف بوده ودرحالت فعلی نسبت به گذشته تمیز شده است. ازگلدوزی رن ها می گوید و سیگارکشیدن آنها. و«بیماران چقدر کثیف هستند – لباس ها کثیف و مندرس و گاها برهنه!

دوتا از دوستان حصیر پشت دررابلند کرده اند و بقیه وارد می شوند. روبروی در توی اتاق، پشت نیمکت هایی چند یکی دونفرمشغول کارند. چیزی را می سایند. یک نفر مشغول مطالعه است: و چقدر دقیق ! کناربخاری گنده ای که تا ته اتاق هلش داده اند، یک نفر لم داده. پلک هایش مرتب رویی هم می افتد وچه بی تفاوت جماعت تماشاگر را نظاره می کند. دست راست، مشتی قاب عکس به دیوار زده اند وروی یک تابلو شعری از برتولد برشت :
«سال هاست کنار پنجره نسشته ام . . . . . . هنوز هم نیامدی . . .».ص ۷۸

«ما به انقلاب مشروطه و به مبارزات ملی کردن نفت و به کودتای ۲۸ مرداد برخورد کردیم . روی شیخ فضل الله نوری وبلندکردن بیرق مشروعه درضدیت و دشمنی با مشروطه و آزادیخواهان، انگشت گذاشتیم و پرسیدیم که چه کسی این شعارهارا درمیان مردم، تبلیغ می کرد که :«ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمی خواهیم» ؟ پس ازآن به مبارزات ملی کردن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق و کارشکنی هایی کاشانی، . . . دروقوع کودتای ۲۸ مرداد متذکر شدیم به تلگراف تبریک آیت الله بروجردی پس از بازگشت شاه اشاره کردیم – . و پرسیدیم که این شعر عامیانه را دربین مردم مناطق نفتی ترویج داد که:« تو که مهرعلی من دلته، نفت ملی سی چیته». ص۹۰
شرح حوادث درگذر عمر ناکام، دردل زخمی نویسنده ی آگاه و بیزارازخفقان تحمیلی، چنان چنگ انداخته که با تداوم ناله ی زخم های خونین ش فضای ذهنی هرخواننده را نیز تا پایان درد ددل هایش می کشاند.
. «گفتم که یک شاهد زنده. خود شما هستید آقای مکارم شیرازی، که جایزۀ ۱۰ هزارتومانی دربار شاهنشاهی، به خاطر نوشتن کتاب:« فیلسوف نماها»، که پس از کودتای وعلیه چپ ها وبرای خوشایند دربار منتشر کرده بودید، به شما داده شده و شما آن را با امتنان و افتخار دریافت کردید – ص۹۱

ازقربانیان آتش سوزی سینما رکس آبادان سخن رفته. ازشعار مردم درتظاهرات ونفرت از فاجعه ای ننگین کشتار بی گناهان آن آتش سوزی عمدی:«آبادان حساب خودش را ازبقیه ی جاها جدا کرده است و گویی ازنامه ای که دررابطه با شخصی به نام «خمینی» دریکی ازروزنامه ها چاپ شده وباعث اعتراض وتظاهرات درقم و چند شهر دیگرشده بود: خبری ندارد به آتش کشیدن «سینما رکس» نمی توانست بی ارتباط با این مسۀله باشد. . . . کسانی هم که این آتشکده را نگهبانی می کنند بچه های چپ هستند و مذهبیها . . . . . . هنوز زود است که مردم به دست داشتن آخوندها دراین جنایت هولناک، که طی آن بیش از ۴۰۰ انسان، زنده زنده درآتش سوزانده شدند، پی ببرند»

همکاری چپ و مذهبیها برای بدنام نشان دادن و جنایت کارخواندان حکومت پهلوی دوم! و آن گونه که بررسی و تحقیقات دقیق نشان داده شده، کار عده ای از مخالفا ن بود برای «یکسره بد نام کردن حکومت پهلوی دوم و تآکید نویسنده ی همین اثررا باید اهمیت داد».
گفتنی ست که: دورآن حکومت های پهلوی رواج دار وطناب را نمی توان انکار کرد، اما درپس سقوط قاجاریان نالایق، نادیده گرفتن اصلاحات وتحولات کم نظیر تاریخی آن دو پادشاه را نیز، یکسره کنار نهادن و انکار کردن خدمات ملی، هرگزوجدان پاک قلمزن تاریخ را نسزد!

استقبال میلیونی مردم سراسرکشور در برآمدن اقای خمینی ی بی خبر و نآآگاه از زمانه که گفت: «اقتصاد مال خر است»، محک آزمایش درستی از: ما ملت خوابرفته بود و لو دهنده ی:« حس و درک شعورمان!». شعار منحوس پیروان آقای خمینی آن روز:«تا این شاه کفن نشود وظن وظن نشود» شاه، کفن شد و پوسید، اما دستاوردهایش با همه تلاش حکومت ملایان و متحجران، زیر خفقان آخوندی به شکوفایی ملی وفرهنگی آدامه می دهد. اثار منتشر شده درداخل کشور، زیرسانسور و خفقان اخوندی شکفتاور است. دونمونه بارز این اثار: بنگرید به: درکشاکش دین و دولت« اثر دکتر محمدعلی موحد» و مردگان سرزمین یخ زده – اثز بهار بهروز گهر(چاپ نخست لندن نشرمهری. ونویسنده اش درداخل کشور، و به احتمال زیاد چاپ دوم درداخل منتشر شده است.

اخرین گفتار نویسنده با عنوان :
یگ گفتگوی تلفنی: صداهایی ازراه دور، خیلی دور» است
درپس چندین بار زنگ زدن و قطع ووصل شدن زنگ تلفن، درساعت «دوونیم ازنیمه شب گذشته بالاخره: « مثل خروس بی محل . . . این وقت شب من که منتظر کسی، کس خاصی نیستم. کسی که هروقت عشقش کشید به من زنگ بزند. اونایی که به من می زنند آدم های معین .مشخصی هستند که می شه اونارا شمرد . .. . . . آخرش ناچار می شوم و گوشی را برمی دارم.». پس از چندبار الو الو گفتن و پاسخ نشنیدن گوشی را سرجای ش می گذارد. بنا به روایت راوی این کارروزانه بارها تکرار می شود و با بی اعتنایی به رختخواب ش پناه می برد.
این کارها ادامه دارد تا پس ازمدتها شبی که گوشی رابرداشته ازسروصدی موزیک ورقص و اواز عده ای اشنا به نظرش می رسد که اصغراقا هم بین آنهاست :«اون دنیا هم شعبه ی اتحادیه ی سراسری را دایرکرده انجمن بازتشستگان. انجمن دو نبشه! انجمن زود رفتگان و دیرشدگان . دیر مردگان . . . «اونی که با سماجت چسبیده بود و حاضر به خواندن غزل خدا حافظی نبود.» ص۲۵۷
تا اینکه شبی به صدای زنگ تلفن بیدار شده . . . . . .تلفن را برمی دارد مثل همیشه بی حاصل. :
« ول معطلم و عملا هم این من بودم که ول معطل بودم واصلا تمام داستان، ول معطلی وعلافی بود . کسی انسوی خط نبود ».
وکتاب به پایان می رسد.
اخرین صفحات کتاب شامل تصاویری ست بدون معرفی!

بررسی جلد دوم (یولسیز اثر جیمز جویس)/رضا اغنمی

نام کتاب: یولسیز .
جلد دوم
نام نویسنده: جیمز جویس.
نام مترجم: اکرم پدرام نیا
ویراستارفنی ونمونه خوانی: سمیه شیخ زاده
نام ویراستار: علیرضا سیف الدینی
نام ناشر: نوگام. لندن . چاپ اول
تاریخ نشر: مهر۱۳۹۹ (اکتبر۲۰۲۰)
طراح: مسعود رییسی

در پس مقدمه ی کوتاه وسنجیده ی ناشر، بانوی فرهنگ دوست صادق وصمیمی خانم «آزاده پارساپور»، متن کتاب با عنوان:
۷
«در قلب ابرشهری هایبرنیایی۱»
شروع می شود:

«ترامواها پیش ازستون نلسن ۲ آهسته کردند. خط عوض کردند. کابل عوض کردند. وبه سمت بلک راک، کینگستون و دالکی، کلانزکی، راتگر و ترنیور، پالمرستن پارک و رتماینز بالا، سندی مونت گرین، رتماینز، رینگزند وبرج سندی مونت، هرالدزکراس حرکت کردند۳ مآموروقت نگه دار خشن
شرکت تراموای یونایتد دابلن ان هارا بانگ زنان راهی می کرد.۴
راتگر وترنیوز.
سندی مونت گرین، راه بیفت!
تراموایی دوطبقه و یک طبقه موازی درراست وچپ از سکویشان دنگ دنگ کنان، زنگ زنان حرکت کردند. به خط پایینی پیچیدند وموازی هم و نرم راه افتادند.

حامل تاج۵
زیررواق اداری پست مرکزی واکسی ها داد می کشیدند و واکس می زدند. گاری های پستی شنگرف گون اعلیحضرت با نشان سلطنتی ای آر بر بدنه شان، درخیابان پرنس شمالی پارک شده بودند وکیسه های درحال پرتاب نامه ها، کارت پستال ها، کارت های پستی بیمه شده وسفارشی را برای ارسال به شهر، استان، بریتانیا و آن سوی آب ها سروصدا کنان دریافت می کردند۶

آقایان مطبوعات.
گاری چی های چکمه گنده بشکه هارا ازانبارهای پرینس باتالاپ های گنگ قل می دادند وبامب می انداختند روی گاری آبجوسازی بامب می افتادند روی گاری آبجوسازی بشگه هایی که با تالاپ های گنگ به دست گاریچی های چکمه گنده ازانبارهای پرینس قل می خوردند۷
رد مری ۸ گفت:
–ایناهاش، الکساندر کیز۹
اقای بلوم گفت:
فقط ببرش، یاشد؟ . من می برمش به دفتر روزنامه ی تلگراف. ۱۰
دردفتر راتلج دوباره غیژصدا داد.۱۱ “دیوی استیونز، ریزه میزه باشنلی بزرگ، کلاه نمدی کوچکی که تارک حلقه های موهایش را فرا می گرفت، با دسته ای روزنامه زیرشنلش، بیرون رفت، قاصد شاه۱۲ .
قیچی بزرگ ردمری آگهی را درچهار حرکت دقیق، ازروزنامه برید. چسب و قیچی ۱۳.
اقای بلوم مربع بریده را که برمی داشت گفت:
من روزنامه را بررسی می کنم.
ردمری که خودکاری پشت گوشش داشت صمیمانه گفت:
البته، اگراو یک بند بخواهد ما می توانیم برایش بنویسیم ۱۴ .
آقای بلوم سرتکان داد و گفت:
بسیار خب این را پیش می کشم
ما۱۵
عناوین: جناب ویلیام بریدن، ۱۶ اهل اوکلندز، سندی مونت تا انگشتان گم شده (ازصفحه ی۴۷– ۱۴)
فصل هفت به پایان می رسد وپی نوشت فصل شروع می شود.

پی نوشت فصل هفت

(ایولس)
پی نوشت این فصل که در صفحات :۱۲۸ -۴۹ آمده، شرح حوادث و مستندات تاریخی وعلمی ی جهانی وشامل ۴۳۶ موضوع که در صفحات فوق باعناوین گوناگون آمده است.
بانگاهی دقیق به برخی از این فصل های خواندنی با افکار نویسنده بیشر اشنا می شویم.

درباره ی این فصل می نویسد:
۱- « به گفته ی هانت: فصل هفتم که معمولا ایولس نامیده می شود با تقلیدی مضحک (نقیضه) از طرح روزنامه ها طراحی شده است. با تیترهایی که معرف متن های کوتاه ومِؤثراست. ارانجا که “هنر” این فصل سخنوری است، ازآرایه های سخنوری نیز لبالب است. ازمیان صدها آرایه ای که نظریه پردازان سخن سنج و سخنورازدیربازتشخیص داده اند، ارایه ی «استعاره» دیرآشناتراست وچنان که فراخور متن است، فصل هفتم (ایولس) با چنین استعاره ای آغاز می شود: «درقلب»ابرشهری این نوع استعاره ی پرکاربرد دقیقا همانی ست که انسان امروزی انتظار دارد درعنوان های روزنامه ها ببیند، اما دیری نمی پاید که جویس به این کلیشه ی ملال آور جان تازه می بخشد»(۲۰۱۳) .
این نیز اضافه می کند که :
«جویس هنگام ویرایش وبازنگری اثرش، شمار بزرگی ازآرایه ها ونمایه های سخنرانی و سخنوری را به اثر اضافه کرده و رابرت سدمن درکتاب حاشیه نویسی گیفرد بریولسیز، فهرست فرهنگ نامه ای ازآرایه های سخنوری با نام های یونان باستان ازاین نمایه ها و آرایه هارا ارائه داده است. سدمن آنها را با توجه به هنر ان فصل (سخنوری یا سخندانی) ونوع مهارت های زبان شناسانه ای که جویس درنظرگرفته فهرست بندی کرده است. همه ی اینها نزدیک به قلب کار رسانه هاست. اما استفاده از همه ی آرایه های سخن دانی کوینتی لیان (سخنوررومی قرن اول میلادی) ودیگرسخنورهای باستان سبب اثر گذاری وشگفت انگیزی کارنشده، بلکه شیوه خاص آن سبب شده این تعبیه ها چنین درمتن خوش نشیند وشگفت انگیز شود» (همانجا).
وسپس ازاستوارت گیلبرت یاد کرده :
«که نخستین کسی بود دراثری باعنوان یولسیزجیمزحویس (۱۹۳۰) به فراوانی ازآرایه های سخنوری دراین فصل اشاره کرد. البته و بی شک خود جویس ذهن او را اماده کرده بود . به گفته ی گیلبرت فصل هفتم ( ایولس) ازنظرآرایه های سخنوری به نام ویلیام شکسپیرهم شبیه است که دارای صدها آرایه است». ص ۴۹
۳۴۹ :«حضرت موسی درزمان اسارت قوم بنی اسرایُیل به دنیا آمد. و بنا به فرمان فرعون مثل هر نوزاد پسر دیگری محکوم به مرگ بود. دربخش خروج (انجیل) ازقول فرعون آمده:
« هر پسری که به دنیا بیاید همه ی شما موظفید که اورا به رودخانه بیندازید. مادرموسی برای فرار از اجرای این فرمان نوزادش را درصندوقچه ای پوشیده از نی بوریا می خواباند وکنار رودخانه می گذارد». (گیفرد، ۱۹۸۹ : ۱۴۸). به روایت گیفرد دختر فرعون و به روایت متون اسلامی زن فرعون اورا می یابد و به فرزندی می پذیرد. «بدین ترتیب موسی که اسرایُیلی است به عنوان کودکی مصری بزرگ می شود. مقدر شده بود که او رهبر قوم بنی اسرایُیل شود و آن ها را از اسارت نجات دهد. در این سخنرانی فیتزگیبن را به کاهن اعظم مصریان مانند می کند. کاهن اعظم می کوشید که موسای جوان را به پذیرش فرهنگ و مذهب و زبان (غنی و پیشرفته ی) مصریان وادار کند» (همانجا) ص۱۱۱ .
در۴۲۰ از«آنتیس تنیس(۴۴۴ – ۳۷۰پیش ازمیلاد) سخن رفته. ازفیلسوف یونانی که شاگرد گرجیاس که : «خودش را به سقراط وصل می کرد. اما افلاطون اورا دوست نداشت. مدعی بود که بدون پرهیز کاری خوشحالی و رضایتی درمیان نیست وپرهیزکاری به تنهایی عامل اصلی خشنودی است. به پرهیزکاری توام با ریاضت معتقد بود و قدرت و افتخار و شهرت را نکوهش می کرد. همه ی آثار فلسفی وسخنوری گرجیاس نابود شدند به جز دو دکلمه ی مورد بحث آن اثر او درباره ی هلن و پنه لویی که مک هیو به آن اشاره می کند بیش از هزار سال پیش گم شده است.

درسیر مطالعه بریدگی روایت ها و پریدن به اطراف دور ونزدیک، را یادآور می شود:
«بازگشت به مطالب پیشین وبرقراری رابطه میان هرمطلبی با مطالب پیشین یاپسین آن ازتکنیک های هنرمندانه ی به کاررفته دریولسیز است (م) ص۱۲۶
همچنین سبک وروش ادبی داستان ورمان نویسی وسابقه ی آن از باستان، به ویژه دوران برآمدن عیسای نبی، ورفتاروکردارآن بزرگواربا اطرافیان و پیروان ش، که درسیمای پیامبر دینی، منادی دگرگونی ها و نوخواهی های شگفت انگیز«زمان» بوده قابل تآمل است، درزمانه ای که ازدیدگاه تاریخ، دوران برده داری و تجارت آن ازرسوم عادی و تاریخی بوده، توسل به ادبیات اخلاقی ورواج و گسترش آن درجوامع « زمانه» آن هم با داشتن رسالت دینی ازسوی خدا، از شگفتی هاست و بیشتر به وعده های پیامبران عتیق می ماند و معجزه! که قابل مکٍث و تآمل بیشتراست وبس!

در۴۶۷ – عبارت « سنبل نیلی رنگ مثل سیاهرگ های زن» برگرفته ازنمایشنامه ی سیمبلین است. «پسر سیمبلین،آرویراگوس، با برادرش گیدریوس، درباره ی زیباترین گلها حرف می زند و می گوید که با آنها «گورغم بار پسرمرده، فیدل را خوش بو «می کند». تو نباید بدون گل هایی باشی که به چهره ات می مانند پامچال زرد رنگ وسنبل نیلی رنگ مثل سیاهرگ هایت. . . فیدل نه مرده بود و نه پسربود، بلکه خواهرشان، ایموجن بود درلباس مبدل» (گیفرد،۱۹۸۹: ۲۳۱) ص۳۶۹

در ۴۸۱ ازحرف زدن روح و شبح با همدیگر، آن هم برای نخستین بار درتاریخ نمایشنامه نویسی و آجرای ان می گوید:
« براساس تحقیق گیفورد نخستین باری است که روح و شبح درهملت با او حرف می زند. این که آیا معنای حرف روح پدر هملت این است که گرترود وکلادیوس پیش از ارتکاب قتل، جرم زنا نیز مرتکب شده اند هنوز مورد بحث است» (۱۹۸۹ : ۲۳۲) ص۷۲ – ۳۷۱
سایه ی سنگین و خفتبارمجازات های دین و مذهب دراین اثر، نمایه ای مثبت از ایمان ریشه دار به باورهای دینی در پیروان مسیح را روایت می کند!
۵۰۱ – ارسطو درشهری بنام استاگیرا به دنیا آمد .ازآن بچه تخس های مدرسه بود. (گیفرد ۱۹۸۷)
درباره سقراط و زندگی پرحادثه ی او شنیدنی های زیادند وجالب:
درباره (باستانی و پی نوشت بعدی (۵۰۲ همین فصل) را بخوانبد.
درشماره۵۰۲ آمده است که:
«درسال ۳۲۳ پیش ازمیلاد ، یک سال پیش ازمرگ ارسطو، الکساندربزرگ ازدنیا رفت. با مرگ او شهراتن برای ارسطوکه به کفرمتهم شده بود نا امن شد. واوبرای اینکه به سرنوشت سقراط مبتلا نشود خود را به خالکیس تبعید کرد. منظور از« باستانی» که استون به آن اشاره می کند دیوژن لاترتی (حدود قرن سوم پیش از میلاد) است که دراثری با عنوان زندگی فیلسوفان نوشته است:
«ارسطو دروصیتنامه اش برخی ازبردگانش را آزاد کرد وبخشید. مجسمه ای برای مادرش سفارش داد دستور داد که جسدش را درکنار زنش، پیتیاس، به خاک بسپارند. به هریپلیس، معشوقی که پس اززنش با او زندگی می کرد اجازه داد دریکی ازخانه هایش زندگی کند.” نل (النور) گوین (۱۶۵۰ – ۱۶۸۷) بازیگری انگلیسی بود ومعشوق چارلز دوم (۱۶۳۰ – ۱۶۸۵ ) شاه سال های ۱۶۶۰ – ۱۶۸۵ خواسته ی پیش ازمرگ چارلز این بود که «نگذارید تنی بیچاره از گرسنگی بمیرد.(گیفرد۱۹۸۹ :۲۳۳)
۵۰۳ :”برندس، هریس و لی، هرسه بااستناد به خاطره ی جان وارد، حاکم استرتفورد، (پنجاه سال پس ازاین واقعیت) نوشته اند: که شکسپیر، مایکل دریتن وبن جانسن با یکدیگزدیداری شادداشته اند ودراین دیدار، ظاهرا آن قدر نوشیده اند که شکسپیر تب کرده و ازآن تب مرده است».
۵۰۹ : از همجنس گرایی شکسپیر سخن رفته : «عمدتا براساس سونات های او» این نسبت را درباره اش نوشته اند. درهمین بخش آمده است که: «درعصر رنسانس … دوستی پرشور مرد با مرد یکی ازآن مسائل مهم ودشوار زمان بود؛ و درادامه سعی کرده است که با (کلامی بی طرفانه) اتهام مذکوررا با ذکر چند مثال ازدوستی پرشور درآن زمان بیان کند. هیو کنر معتقد است که نگاه جویس به جمله ی اول شکسپیر داودن بوده است که درسال ۱۸۷۷ برای بچه مدرسه ایها منتشرشد. با این سرآغاز درسالهای پایانی قرن شانزدهم زندگی درانگلستان پر تنش شده بود. همان. ص ۳۷۳
درروابط جنسی مرد با مرد ازاحساسات پدرانه سخن رفته. ولی شواهدی دردست است که پدران نیز درتجاوز به فرزندان خود چه دختر وچه پسر، عمل حیوانی را مرتکب شده اند.
این روایت نیز که رنگ وبوی اجتماعی و به قولی « مردمی» ست، شنیدن دارد:
استیسلاس برادرجویس، نوشته است که گوگرتی روسپی ای را می شناخت به نام نلی، کسی که صدای آوازخوانی جویس را تحسین می کرد.(ص۲۹ ) » (اسلت،۲۰۱۷ :۶۲۷) ص ۴۰۶ .

۸۱۳ آخرین روایت جیمزجویس اندیشمند است دراین اثر پر بار وماندگار:
«خط آغاز سخنرانی پایانی شاه درنمایشنامه ی سیمبلین است. این نمایشنامه باصلح میان روم و انگلستان پایان می یابد» (اسلت۲۰۱۷ :۶۲۹ )
با پیامی زیبا ازبرقراری صلح بین رومیان وانگلیسیان. دوکشور رو به آرامش و سازندگی وامنیت. . . استیون در رمان چهره . . . وبازهم بیشتر دریولسیز، خلقت را با محراب قربانگاه پیوند می دهد، اینکه دود ملایم خانه انسان ها زمین را به محراب تبدیل می کند وهنرمند ناگهان کشیش می شود و خالق. شکسپیر پسرقصاب ازراه هم گوهری با مخلوفاتش، درنهایت به سمت خدایان اشاره می کند» (کوهن، ۱۸۷۶: ۱۶۹ – ۱۷۰ ).
با روایتی از آراوا مودان درباره ی این فصل ازیولسیزنظر منقدان را می نویسد وبایادی از سقراط که : «محبورشد ازایده ال گرایی افلاطون بگذرد وبه واقع گرایی ارسطو رو آورد». بررسی کتاب به پایان می رسد. با این پیام دوستانه که :
مطالعه ی این اثرپرمحتوا و خواندنی را فراموش نکنند.

یولسیز (اولیس) / رضا اغنمی

اسم کتاب: یولسیز (اولیس)
اسم نویسنده: جیمز جویس
اسم مترجم: اکرم پدرام نیا
اسم ناشر: نوگام – لندن
تاریخ نشر: اردیبهشت ۱۳۹۸ (اوریل۲۰۱۹)
محل نشر: لندن

جلد اول ودوم این کتاب که اولی ۵۱۷ صفحه ودومی ۴۱۵ اخیرا به دستم رسید با اندک تورق گذرا دریافتم که متن سنگین ومحکم با قدرت علمی است باید به دقت مورد مطالعه قرارداد. کاری ست بسیار پر محتوا وسنحیده ی تاریخی مستند که لازم است پیشاپیش از نشرنوگام تشکرکرد و سپاس مند بود در نشراین کتاب جالب.
محتوای جلد نخست شامل شش فصل وشش پی نوشت است. که بانمایه افراد ومنابع به پایان می رسد.
درجلد اول این کتاب ۵۱۷ صفحه ای ، درنخستین برگ آمده است:
«آن قدرمعما وسخنان پیچیده دراین اثرآورده ام که فرهیختگان باید قرنها آن را مطالعه ودرباره ی آن ها بحث کنند. تا منظورم را دریابند واین تنها راه جاودانگی است» جیمز جویس.
مترجم از یاری رساندن«وحید» درترجمه این اثرازایشان تشکرکرده است.
درصفحه ی فهرست آمده است که «این اثر درشش جلد منتشر می شود». عناوین آن چهارجلد راهم یادآورشده که باید درآینده نه چندان دور منتشرشود.

مقدمه ی ناشر با معرفی جیمزجویس شروع می شود:
دردوم فوریه ۱۸۸۲ دردابلن متولد شده فرزند ارشد خانواده بود .۹ خواهر وبرادر داشت. اوایل در رفاه بودند دربهترین مدارس یسوعیان تحصیل می کردند وبعدها درتنگدستی زندگی می کردند. سپس در دانشگاه کالج دابلن استعداد ذاتی خورا نشان داده است. در۱۹۰۷ پس از فازغ التحصیلی، به پاریس رفته در دانشگاه پزشکی به تحصیل می پردازد اما آن را رها کرده به شعر وادبیات و نویسندگی می پردازد. پس ازآشنایی با دختری به نام نورابارنکل به ایتالیا رفته مدت دهسال با تدریس زبان انگلیسی درایتالیا می گذرانند.
اولین کتاب اومجموعه ای ازشعر وموسیقی ست که در۱۹۰۷ درلندن منتشرکرده وداستان دابلنی ها در۱۹۱۴ منتشر می شود. با شروع حنگ جهانی اول ازایتالیا به زوریخ مهاجرت کرده تا(۱۹۱۹ ) در انجا زندگی «رمان چهره ی مرد هنرمند درجوانی (۱۹۱۶) و نمایشنامه تبعیدی ها (۱۹۱۸) را به چاپ رساند» . رمان پولسیز در روز تولدش، درسال ۱۹۲۲ درپاریس«منتشر شد و برای او شهرت را به ارمغان آورد».
وسپس ازبیماری چشم نویسنده و روان پریشی دخترش وآغار حنگ دوم جهانی می گوید وپاریس رفتن جیمزجویس وسرانجام ازمرگ او درتاریخ سیزدهم ژانویه سال ۱۹۴۱ درزوریخ درگذشت».

عنوان پیش درامد مترجم:
شامل هفده صفحه است که مترجم فاضل قدردانی خود و اهل قلم و ودانش را به تمام کمال ادا کرده است.
نخستین اظهار نظر ازقول ویلیام باتلرییتس شاعر و نویسنده ی مشهورایرلندی که از تحسین کنندگان جیمزجویس است درباره رمان یولسیز می نویسد:
«زندگی مردم معمولی دریک روزدابلن که ۷۰۰ صفحه به درازا می کشد». . . خود جویس نیز در این باره گفته: هیچیک ازشخصیت های کتاب های من بیش ازصد پوند نمی ارزند . . . ناگفته نماند که درکنار روایت زندگی همین مردم معمولی، نویسنده گاه پرسش های فلسفی و اساسی مطرح می کند و برخی افکار فلاسفه ی بزرگ را ازذهن و زبان شخصیت هایی چون استیون ددلس و لیوپولد بلوم تحلیل می کند».
مترجم که پیداست با روح وروان افکار واندیشه ها و برجستگی اوآگاهی دارد و به درستی وکمال او را می شناسد: اضافه می کند که:
«سرانجام این که این بخت را داشته ام که درسال های اخیر درسمپیوزیوم های سالانه ی جیمز جویس شرکت و سخنرانی کنم. دعوت شوم برای تدریس نقدادبی وترجمه ی یولسیز دردانشگاه کالج دابلن (تابستان ۲۰۱۸) ودانشگاه نیویورک‌ (زمستان ۲۰۱۹) وبورسیه ی تحقیقی سال ۲۰۱۹ بنیاد جیمز جویس نصیبم شود».

خواندن و نوشتن درباره این کتاب کارآسانی نیست. متن کتاب پرازراز و رمزاست و گویای افکار و اندیشه های پیچیده پرمغز جیمزجویس که به داشتن این سبک گزینشی هم شهرت جهانی دارد. به عنوان مثال:
درشروع داستان ص ۳۲ آمده:
«تاکی هیز قرار است دراین برج بماند؟ص ۱۸ . پاسخ ان درص ۶۸ :
که در هفت سطرامده به دوسطر آخری اکتفا می کنم: به گفته ی گیفرد:
(La Haines)
به زبان فرانسه یعنی «نفرت» که نماد نفرت استیون ازهینز با نفرت ایرلندی ها ارانگلیسی هاست. «یا نفرت خود هینز از یهودیان»(۱۹۸۹ :۱۵- ۱۴). همان.
درسخنان سنگین و فلسلفی راوی آمده است:
«به یاد دارید که درفصل شش (هی دیز) این آلوفروش پای ستون یادبود نلسن اشاره شد درآنجا تشییع کنندگان جنازه صدایش را می شنیدند ولی خودش را نمی دیدند.
(پی نوشت شماره ی ۱۲۶ درهمان فصل) ص۱۲۰.
درارزشمندی ادبی و بزرگی و قدرت علمی وتاریخی این اثر می افزاید:
همانطوری که پیش تر هم گفتیم: این اثر به موازات دو اثر بزرگ تاریخی هملت و اودیسه پیش می رود. خانه و زندگی استیون (جویس) هملت (شکسپیر) وتلماکس (هومر) هرسه را به زورمی ستانند. به گفته ی گیفرد «هملت نسبت به عموکلادیوسش درست همین احساس استیون را دارد، چون پدر را کشته، تاج و تخت اورا ربوده ومادرش را به همسری خود درآورده است.او دراین باره می گوید:
«پادشاهم را کشت ومادرم را فاحشه کرد . . .» همچنین خواستگارهای پنه لویی شکیبا در اودیسه به نیت غصب به خانه ی اودیسیوس آمده اند» ص ۱۲۱
زورستان ها غاضب دیگرهینز انگلیسی است که نماد انگلستان است وکشورایلند را به زور ازمالک اصلی اش ستانده است و به عبارت دیگر می توان گفت که تمام این فصل با زیبایی و درهمین یک کلمه خلاصه می شود «غاضب» (م) ص۱۲۲

درشماره۴۳۲ ازکتاب پیدایش وکتاب عهد عتیق سخن رفته:
«خدا به ابراهیم و اعقابش (بنی اسراییل) زمینی غنی و بارور وعده داد (۷: ۱۲) ودرکتاب خروج (خروج قوم یهود ازمصر) این پیمان را با موسی تجدید کرد. . . . به یاد دارید که مک هیو درهمین بخش داستان موسی وسرزمین موعودش را به سیاست ایرلند ربط می دهد. ودرپی اوجی جی اومولو ی نه عاری ازافسوس می گوید: اما پیش ازآن که به سرزمین موعود وارد شود مرد» حالا پرفسور می گوید که این ایده را (که داستانش رابا حکایت فسجه ی فلسطین وموسی وسرزمین موعود وبذرها برزمین سنگی همانند می کند) ما به استیون دادیم واو دارد این را به نظرجی جی املوی می افزاید.
(م) » ص۱۲۷.
گفتن دارد که این اثر، خلاف دیگر کتاب ها، هرفصل یک پی نوشت طولانی تر هم دارد که روایتگر توضیحات مستند عنوان هرفصل است. مثلا اگرفصل یکم شامل ۲۴ ص بوده پی نوشت ۶۷ صفحه ای دارد که نشانگردقت وبرتری اگاهی بیشترعلوم وفلسفه نویسنده را درذهن خواننده تقویت می کند.

۲ :
با عنوان: کاکرن، تو بگو ببینم کدام شهردنبال تو فرستادند؟ (۱)

درپرسش وپاسخ بین همو و مخاطب:
«صورت تهی پشت پنجره پرسان شد.
دختران حافظه آن را بهم بافتند بااین همه، به گونه ای وجود داشت. هرچند نه آن طور که حافظه آن را بهم بافته بود. بدین ترتیب عبارتی ار ناشکیبایی، کوبش بال های افراط کاری بلیک (۴ ) دارم صدای خراب شدن همه گردون را می شنوم. شیشه ی خردشده ودیوارهای سنگی که واژگون می شود. وزمان، آن آخرین زبانه ی خشم. پس برایمان چه می ماند؟ ۵
–اسم جایش یادم رفت آقاسال ۲۷۹ قبل ازمیلاد
استیون نیم نگاهی به اسم وتاریخ نوشته شده درکتاب لکه دار۶ انداخت وگفت:
اسکولوم ص۱۲۳
بله آقا و او گفت: یک پیروزی دیگر مثل این ما را نابود می کند.۷
جمله ای که دنیا به خاطرسپرد. آسودگی ملال آور خیال۸. برفراز تپه ای بردشتی پوشیده ازجنازه، فرماندهی تکیه زده بر برنیزه اش برای افسرانش سخن می گوید وهرفرماندهی برای هرگروهی از افسران. آنان سراپا گوش اند ۹
استیون گفت:
تو بگوآرمسترانگ ۱۰ پایان پروس چگونه بود؟۱۱
پایان پروس، آقا؟
کامین گفت: ۱۲ »
درهمین شروع صفحه ی عنوان ۲ ، پیداست که هرپرسش، پاسخ مدون طولانی دارد که در پی نوشت ۲ آمده است: بنگرید به ص ۱۳۸ که تا سطر پنجم ص۱۴۳ ادامه دارد.
غرض این است که این اثر جویس داستان و رمان و کتاب سرگرم کننده نیست. به قول سعدی : «هرورقش د فتریست معرفت کردگار».

وقتی دیسی می گوید: «اشتباه های بسیار، شکست های بسیار، اما نه یک گناه»، به گفته ی کیفرد، بار دیگرنظری یهودستیزی می دهد زیرا ایرلندی ها هراشتباهی کردند دربرابر نور(حضرت عیسی) گناهی نکردند. ص ۲ – ۱۸۱

این عبارت را لرد راندلف هنری چرچیل( پدروینستن چرچیل) که درآلسترعلیه حکومت مستقل در ایرلند سخنرانی های آتشین ایراد می کرد گفته است. راندلف چرچیل هنگام سخنرانی هایش در استان آلستر (که درشمال ایرلند واقع است و بخشی ازان پاره ای ازانگلستان است ) باشدت به سیاست خود مختاری ایرلند می تاخت. (همان جا ).

فصل ۳
با همان زبان و ادبیات پیچیده می نویسد:
« استیون چشم هایش بست، تا تروق تروق چکمه هایش را، که خزه های دریایی وصدف ها را له می کرد بشنود. درهرحال توازمیان آن می گذری. بله، یک گام درهربار، فضایی بس کوتاه از زمان دردل زمان هایی یس کوتاه ازفضا، پنج شش: نخاینندر. ۹ دقیقا: واین همان، وجه گریزناپذیرشنودنی هاست. چشم هایت را باز کن. نه. یاعیسیی مسیح! اگر ازصخره ای که ازپایه اش بیرون زده بیفتیم، به طرز گریزناپذیری از طریق نیبناینندر بیفتم! ۱۰ درتاریکی چه خوب پیش می روم. شمشیر زبان گنجشکی ام از پهلویم آویزان است. انها ان را به زمین می زنند.۱۱ دوپایم درچکمه های او درانتهای پاهایش،نیبنانیندر.۱۲ به نظر مجکم می آید. ساخته ی چکش لاس دمورگاس. ۱۳ آیا درامتداد کرانه ی شنی سندی مونت به جاودانگی قدم می گذارم؟ چرق چرق، ترق ترق، ترق ترق، ترق ترق، پول دریای وحشی . ۱۴ دامینی دیسی این ها را می شناسد. ۱۵ ص ۱۸۵

فصل ۶ حدود سی برگ است که برحسب دیگرفصل ها دوبرابر متن باعنوان پی نوشت، با چنین سر.آغازی:
نخست مارتین کانینگهم *سرپوشیده باکلاه ابریشمی ش را به داخل کالسکه ی غژغژی برد وفرز وارد شد و نشست. پشت سرش، آقای پاور، قامتش را بادقت خم کرد و سوارشد.
– بیا بالا سایمن ۳
اقای بلوم گفت:
آقا شما بفرمایید
اقای ددلس تند خودش را پوشاند و سوار شد وگفت:
بله بله.
مارتین کانینگهم پرسید:
حالا همه هستیم؟ بیا بالا بلوم. ( بلوم که خود مسئول اگهی های روزنامه است به این چیزها علاقه دارد) بنگرید به شماره ۶۸ درص ۴۶۷
همگی عازم تشییع جنازه می شوند.
درحالی که معلوم نیست چه کسی مرده، وکیست؟ و چه رابطه ای بین آنها بوده حضور درمراسم انگار که امری ضروری ازرفتارهاست. مراسم تشییع جنازه و رفتن هرکس ازدنیا و رفتارهای اطرافیان موردتوجه نویسنده را باید به درستی حس ودرک نمود. هریک ازرفتارهای عادی فرد و بطورکلی روزمره گی های انسان، ازنظرگاه جویس پشتوانه ی کهن و دیرینه سالی دارد و فرهنگی ازگذشته ها که باید شناخت و ازاین طریق با افکار واندیشه ها و بلند نظری های او راه پیدا کرد.

به گفته ی سیکاری «توانایی بلوم دردوری جستن ازمرگ اندیشی (بااندیشیدن به مالی وبستر گرمش) وسرشوق آوردن خود قابل تحسین است. (مرگ اندیشی ای که دیگر دابلنی ها به آن گرایش دارند و درتآیید این گرایش، بی درنگ و درجمله ی بعد، اززبان راوی درباره ی مارتین کانینگهم می خوانیم که کناره راهی نمایان شده اندوه زده حرف می زد». ص۵۱۶
این معرفی و بررسی کوتاه همین جا به پایان می رسد. ولی لازم است و ضروری که میباید این کتاب پرپیچ وخم واقعا غامض را بارها به دقت خواند تا به مرحله کشف مفاهیم نظریات «جیمرجویس»، اندیشمند نامدار و بزرگ جهانی راه پیدا کرد .
¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬————————————

به گفته گیفرد: مارتین کانینگهم شخصیتی درداستان «مردگان» ازمجموعه داستان های جیمس جویس است. ص۴۰۳

هیچ منزل تهی از مظهر اعلایی/ رضا اغنمی

منتخب اشعار ناصرمحمدی (وامق)
چاپ اول – بهار ۱۴۰۰لندن(۲۰۲۱)
رویه آرایی: کمال خرسندی
( انتشارات الف. با : تلفن۰۷۹۳۱۲.۷۰۷۸ )
ناشر: نوری شریفیان

این دفتر۹۱ صفحه ای درپس مقدمه ای شامل سروده های شادروان ناصرمحمدی ست که پس از فوت ش به چاپ رسیده و منتشر شده است. آن گونه که دریادداشت پشت جلد آمده:
«آنچه دردست دارید منتخبی ازاشعاراوست که توسط همسرش پس ازفوت اوگردآوری شده ودر واقع آثاری است که درگیرودار او درمهاجرت ومشکلات زندگی وپراکندگی درغربت ازاو به دست آمده است ».
درمقدمه از جوانی ها و خاطرات گذشته ی خود می گوید وعلاقمندی به ادبیات وشعر سرودن:
«شعر می گفتم. اما حدود بیست سال بین سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۶۴ تقریبامی توانم بگویم که هیچ شعری وغزلی ازدرونم تراوش نکرد به جز چند غزل و شعرپراکنده ای که ان را هم جمع آوری نکردم».
ازحوادت روزگار می گوید و درد و رنج های زمان درگستره ی هستی دورانشُ با این یاد اوری که:
«حوادث آنقدرزیاد است که آنچه که به یادم مانده خود کتابی خواهدبود شاید فرزندانم آن روز که من نباشم ورخت به دیارباقی کشیده باشم خواندن آن برایشان جالب باشد. به هرتقدیر انچه از اشعار این چند ساله اخیریادداشت برداشته ام می نویسم وآن ره به آنها که چون من گمشده ای دارند هدیه می کنم. ناصر محمدی (وامق) ۲۵ دیماه ۱۳۷۱ لندن.
تاریخ یادداشت بالا نشان می دهد که بیست وشش سال قبل ازفوتش نوشته است.

برخی ازسروده های این دفتر را برای معرفی برگزیدم.
نخستین سروده عنوان :
دلداری دل
سینه آتشکده شد از شرر زاری دل
کس نپرسیده زما علت بیماری دل
داشت ازمهربیان این دل دیوانه امیدی
که یکی زانهمه آید به مدد کاری دل
لیک آن قوم جفا پیشه نکردند نگاهی
به پریشانی ما و بگرفتاری دل
چکنم قسمتم از گردش ایام این بود
نگذارد قدمی کس بره یاری دل
جانم از پرده برون شد قدح باده بیار
مگر این می بکند چاره بیماری دل
خورم ازآتش سوزان که غم ازدل بزداید
برد از یاد مگر درد طلبکاری دل
مست و حیران به در خانه بیگانه روم
باشد از در بدر آید به پرستاری دل
فارغ از درد و غم فرقت جانان کردم
چند روزی که کند او مدد یاری دل
بعد چندی برباید دل دیوانه ما را
آنکه از مهر نموده ست پرستاری دل
باز در دل غم هجران یکی لانه گزیند
چونکه او پای کشد ازره غمخواری دل
بار آنها چه توان کرد به دل بهر تسللی
چونکه ازنو زند آتش به تنم زاری دل
وامق ازباده همت بخوری و باده منوش
ترا بهتر از این نیست به دلداری دل.
*******
هیچ منزل تهی از مظهر اعلائی نیست
زندگانی بجز اندیشه فردائی نیست
آه ازاین چرخ که بر دور تمنائی نیست
این چه شهریست که در مصبطه باده فروش
خبری زاهل دل و عاشق رسواِئی نیست
خشک گردد بن آنکه در دل و دیده وی
جز پی لذت بیهوده ز هرجائی نیست
دوشم آن خسرو دلداده چه خوش می فرمود
ما گذشتیم و اگر غیر تو شیدائی نیست
دوستان شربت حق بردر میخانه خورند
بهتر از درگه میخانه اگر جائی نیست
داده پندی به من آن پیر طریقت که اله
بی حقیقت بود ان عشق که بالائی نیست
چون به بحر فلکی می نگرم می بینم
کاندرین دایره یک نقطه پایانی نیست
….. ….. …..
….. ….. …..
مسجد و خانقه و دیر و کلیسا بگذار
هیچ منزل تهی از مظهر اعلائی نیست
گو به وامق نگرد انکه پریشان می گفت
حیف دیگر خبر ازوامق و عذرائی نیست.
*******
درمرگ ناگوارفرزند جوان ش «امیرحسین» سروده ای دارد با عنوان:
پس ازمرگ فرزندمان امیرحسین
تو برایم سر و سامان بودی
سروسامان چه بودبه جان بودی
رفتی و قلب را خون کردی
عقل من بردی و مجنونم کردی
من به این خانه به هر نگرم
آید آن چهره تو در نظرم
رفتی و زار و پریشان شده ام
بی کس و بی سرو سامان شده ام
رفتی و جان منم با تو برفت
سر و سامان منم با تو برفت
چه کنم بی تو عزیزم چکنم
گر چنین اشک نریزم چکنم
کاشکی بال و پری بود مرا
کاش دیوانه سری بود مرا
تاکه من سوی تو پرواز کنم
غم دل پیش تو آغاز کنم
چه خیالیُ که تو رفتی وهنوز
بردرخانه نشستم شب و روز
کاش برگردی و پییشم باشی
مرهم این دل ریشم باشی
گاه گویم که همه خواب بود
خواب یک خسته بی تاب بود
لیک افسوس که این خواب نبود
واقعی بود و سراب نبود .
*******
هرگز شعرشناس نبوده و نیستم. ولی این واقعیت را نمی توانم نگویم وننویسم که بیشتر سروده های شاعر به دل می نشیند. همخوان و همدل با بخشی ازدردهای روزگار جامعه ی دربند ماست وبس.
بررسی این دفتر خواندنی به پایان می رسد.

یادداشت های روزانه ازمحمدعلی فروغی/رضا اغنمی

نام کتاب: یادداشت های روزانه ازمحمدعلی فروغی
۱۲۵۶ – ۱۳۲۱
با کوشش: ایرج افشار:
نام ناشر: انتشارات دکترمحمود افشار. تهران
این کتاب درسال ۱۳۸۸ توسط انتشارات
کتابخانه موزه ومرکز اسناد مجلس اسلامی
منتشرشده است

این کتاب ۴۹۰ صفحه ای همانگونه که درعنوانش آمده شامل یادداشت های روزانه محمدعلی فروغی است. پس ارمقدمه ی واقف و اقای ایرج افشار، از صغحه ی ۱۷ با عنوان یاد داشت های روزانه از محمد علی فروغی شروع می شود . گفتنی ست که دراین بخش ازصفحات کتاب: یعنی همان هفده صفحه، که باعنوان «سرآورد» شروع می شود، اطلاعات مفید درباره ی ویژه گی های خانوادگی«درباره ی خویشان وبرادر»، «افکار اجتماعی او» «ذوق هنری و موسیقی» «تمدن غرب و فرنگی مآبی»، «خریدن کتاب»، «زبان دانی و تالیف»، «فرهنگ ومدرسه»، «معاشران وپانوق» ، «محمد قزوینی» و«گنجینه اطلاعات فرهنگی» دروحله ی نخست پیشزمینه های فاصله ی طبقاتی فروغی و اوضاع زمانه ی او را درذهن خواننده زنده می کند.
« چون ذکاء الملک (پدر) عضو انجمن (مجلس) معارف بود ذکرآن انجمن بارها دراین یادداشت ها آمده وازمبلغ حق حضوری که به ذکاءالمک می داده اند یادشده است». نوشتن این یادداشت ها مقارن با زمانی ست که بین روس و ژآپن جنگ درگرفته:
برادرش، عقیده ی فروغی را درباره ی همین جنگ می پرسد.. پاسخ فروغی قابل تآمل است:
«هیچ هردو بد است. اگر روس غلبه کند قدرتش بیشتر می شود ودرضمن ما مقهورتر می شویم. اگر مغلوب شود چون پیشرفتش درشرق اقصی متوقف می شود احتمال دارد شرق متوسط یعنی ایران و افغانستان را بیشتر مطمح نظرقراردهد که ازاینجا به دریای محیط برسد بنابراین ما خود مان اگرآدم نباشیم و نتوانیم ازخود نگاهداری کنیم عاقبت این جنگ درهرحال برای ما بداست . . . او که ازتسلط روسها برسیاست ایران وحشت داشت نوشته است:
«دوروز دیگرزیرشلاق روس می افتیم چرا نمی گذارید دست وپایی بکنبم».
با یادی از پرخوری ناصرالدین شاه، فضاحت دربار مظفرالدین شاه، بی آدابی های اطرافیان او که همراهش ازتبریز به تهران آورده : ایجاد صندوق مظفری واقدامات مالی عین الدوله، قرض سی وپنج میلیون منات، علاقه نداشتن فرنگی ها به بیداری ایرانیان و شرق، هنرشاهنانه خوانی امیربهادر، شاحسین واخسین[اذری ها] درتهران، که نتیجه ی ورود همراهان مظفرالدین شاه ازتبریز بود. و شیوع تریاک کشی».

یادداشت ها درکل مربوط یه یکصد و پنجاه ویک روز است. نویسنده به سبب بیماری همسرش وکسانی ازخانواده و افسردگی ی روحی خود نتوانسته به نوشتن خاطرات ادامه دهد.
طبعا وقطعا فروغی خرد ورز بود و درسوم شهریور که قوای خارجی به کشورماهجوم آورده و شیرازه حکومت وزندگی روزانه ارهم گسیخته شد. و بسیاری درحال نگرانی شدید وفرارازتهزان بودند، به پشتوانه ی تاریخ دانی وحکمت حکومت رانی – خوب یابد ایران را نگهبانی کرد. اما یک سال پیش ازوقوع مشروطیت روحیه اش ازبیماری خواهر و همسرچنان درهم شکسته شده بود که نوشت «اما این روزها حکم دیوانه دارم ».
وسرآورد به پایان می رسد.

یادداشت های روزانه باعنوان:
متن یادداشت ها شروع می شود
جمعه بیست و ششم شوال ۱۳۲۱ – ۱۹ژانویه ۱۹۰۴
_____________________________________________
غذای صبح شیر- نهار عدسی پلو و خربزه شام چلوخورش کدو و نیمرو
ماست تمام یخ بود. زیرکرسی هم بازنشد. هوا برف میآمد مزاج قدری
سنگین به واسطه راه نرفتن وثقالت غذا
دخل هیچ — خرج هیچ
______________________________________________
ازآغاز روزنامه نویسی می گوید:
امروزکه روزجمعه بیست و ششم ماه شوال سال هزارو سیصد و بیست و یک هجری است شروع به نوشتن این یادداشت ها می کنم. وقایع زندگانی خودم را دراین جا ضبط می نمایم. تا مرآت حیاتم باشد ( وقایع هفت روزرا درکتابخانه دیگرنوشته بودم و درین دفتر نقل کردم).
ازدیدار بامحمد حسین پسرخاله آقا می گوید و معزالدین پسر کمال الملک نقاشباشی . . . وسپس باریدن برف را یادآور شده و اززمستان آن سال می گوید که «چندین سال بود که این قسم نبوده «شب هیجدهم ماه تا . . . یعنی مدت چهل ساعت متوالی برف آمد. چنین برفی درطهران کسی به خاطرنداشت». ازسردی هوا و بارش بیشتر برف پیش بینی بااظهار خوشحالی اضافه می کند که «انشاألله بهارخوش خواهد بود و آب فراوان.
اگر چه نمی توان به این برفها مطمُن شد. سه چهارسال قبل که برادرم و خواهرم اصفهان بودند پنج دفعه برف آمد ومعهذا تابستان قحط آب بود».
ازدیدار با نعمت فسایی – کاتب دیوان ها. روز جمعه، روز پذیرایی آقاست وهوای سرد وبرفی.
از«میرزا محمودخان شاعر فساِیی متخلص به نعمت و ازپرده نقاشی کمال المک می گوید: «آقا به مناسبت صورت کار کمال الملک را که من تازه داده ام قاب کرده اند خواستند و به حضار نشان دادند و اظهارداشتند که من این تصویر و قطعه خط میرزا محمد رضا کلهررا هرکدام به هزار تومان نمی دهم. درصورتی که معطل باشم اما قیمت بازاری آن ها یکی صدتومان کمترنیست. اقا میرزا عبدالکریم ازآقا زمان و آقا عباس وآقا نجف صحبت کرد و گفت آقا عباس دراواخر از آقا نجف هم گذشت».

تعریف شعاع السلطنه ازتربیت
ازتشویق شاهزاده شعاع السلطنه ازآقا سخن رفته است:
«چون خالی از اهمیت نیست تفصیل آن را می نویسم.
«روزی ازماه رجب وزیرعلوم به آقا نوشت که شعاع السلطنه دردربارازشما و روزنامه ی شما تعریف و تمجید زیاد کرده تشکرازاو بکنید. آقا هم مقاله خوبی درروزنامه نوشتند. اوابل شوال روزی من و آقا برکرسی همین اطاق مشغول عذا خوردن بودیم درزدند. آدم شعاع السلطنه بود. یک پاکت شامل صدمنات روس که به حساب نود وشش تومان با چهار تومان اسکناس که مجموعا صد تومان می شود ازجانب شاهزاده اورده و با یک مکتوب که عین آن را اینجا نقل می کنم. ومتن نامه را شرح می دهد. امضای پای نامه ملک منصور اسم اصلی شاهزاده بود.
ازدیگرعناوین این فصل: نامه شعاع السلطنه — شاهزاده ایرانی — مظفرالدین شاه و ذکاءالملک –احترام علماء – خرید چرخ چاپ –غذا عدسی –معزالدین خان پسر کمال المنک – کتابچه نویسی – بازی نبود و شیخ عبدالحسین یزدی. این فصل به پایان می رسد.

۲
شنبه بیست وهفتم – شانزدهم ژانویه ۱۹۰۲
_____________________________________________
غذای صبح شیر- نهار چلوخورش دیشب.قدری کباب شامی سیب زمینی با
سیب زمینی آب پز- شام ننوشته ام -هواصاف وملایمترازروزهای قبل.
مزاج – به قاعده
دخل هیچ — خرج هیچ
______________________________________________

مدرسه خرد
«دیشب حوالی نصف شب برف ایستاد و صبخ که برخاستیم افتاب بود و قریب دوگره برف آمده بود. وقتی که برخاستم ازاطاق خودم به اطاق دیگربروم چون برف حیاط را پاک نکرده بودند وراه نبود روی برها افتادم . . . به مدرسه خرد رفتم طبقه دوم. نصرالله خان پسر مختار السلطنه به آن ها فرانسه درس می دهد. امتحان دادند. تعریفی نداشتند».
وسپس با عناوین:
سعیدالاطبا – سنگ قبر ناصرالدین شاه –- مدرسه سیاسی – چاپخانه بلژیکی – حجره آقا شیخ حسین – شمس العلمای گرکانی – سیدعلی طبیب وبا سنگ قبر ناصرادین شاه :
ازساختن سنگ قبر که صورت شاه درآن دیده می شود و سنگتراش هنرمند که تصویررا به مهارت با تراش کاری روی سنگ پیاده کرده می گوید و اسم ش« میرزاعلی اکبراست. دراین صنعت مهارت دارد. ازقراری که شنیدم مباشرسنگ امیرالامرا است که نمی دانم کیست. صورت شاه را او ازکارهای کمال الملک گرفته اند .دور آن را طبقات رجال ناصرالدین شاه را می سازند. می گویند تا به حال سی هزار تومان خرج آن شده است»

۴۰
سه شنبه ۶ ۲۳ فوریه
_________________________________
غذای صبح شیر- نهار آبگوشت پلو دیشب – شام آبگوشت. هوا صاف ۶۵۹
۴۶ شب میزان الهوا ۶۶ هواصاف و آرام- مزاج خوب بورد۵۰۰ /. اضافه
گلدان سنبل. ۱۵۰/. به آقا شیخ محمد دادم ۱ [قران] به اقا شیخ حسن دادم
دخل هیچ — خرج
______________________________________________
با عنوان: مدرسه مظفریه – منازعه ناظم العلوم و شیخ مهدی
شروع شده و ازاختلاف بین آن دو و می فهمد که :
«شیخ مهدی است که این مدرسه را خراب دارد».
درعنوان : حجرۀ آقا شیخ حسن – لغت آنالوژِیک
از وصول دوتلگراف انگلیسی و ترجمه ی آن سخن رفته و بعداز درس با ناظم بیرون آمده از دردل آن می گوید و رفتن به دیدار سعید الاطبا که نبود. سپس به حجرء ی آثا شیخ حسن: معتمدالممالک هم آمد. کتاب لغت آنالوژیک را که دیشب گغتگو کرده بود آورد دیدم. خیلی خوب کتابی است. منزل آوردم که درست ببینم. بنظرم ازاین کتاب نمی توان بگذرم. کتاب خریدن مرا خانه خراب کرده و نمی گذارد درامور مالیه خودم ترتیبی بدهم جلوگیری
خودم را هم ندارم».

مارگو — شاخص آفتابی و اسطرلاب

ازسیدعبدالباقی نام می برد که دردارالفنون باهم درطب همدرس بوده اند. درحجره همدیگر را می بینند و درباره ی برخی اشتباه های مارگو ازراوی پرس وجومی کند.شبیه اسطرلاب اسبابی به او نشان می دهد با خطوط منقوش حکاکی شده :
«خیلی خوشم آمد اگرسید می فروخت می خریدم».
با دوعنوان : تفاوت اشخاص درفهم تصویر و گل فروشی (بهار جاوید) این بخش به پایان می رسد.

۷۱
مارس ۲۵ جمعه ۷
_________________________________________
. هوا صاف ۶۵۵ /۵۶ گاهی ابر، بعدازطهرباد. میزان شب۶۵۴ – عذای صبح
شیر- نهارابگوشت سیب زمینی. شام سبزی پلو . مزاج : بد نبود .
سینه هنوز سالم نشده
دخل هیچ — خرج هیچ
___________________________________________________

دیدارآمدگان: ناصرلشکر خورندۀ حقوق عساکر کرمان

این فصل به روایت راوی ازبالا کشیدن حقوق نظامیان کرمان توسط ناصرلشکر که به دستور عین الدوله : حاجب الدوله را گفته اورا حبس کند» شروع شده است.

درعنوان: بزرگان و نادرستی
ازفساد رایج در دستگاه های دولتی و نبودن مؤاخده سخن رفته:
«تاکنون همه کس به استظهار اینکه کسی درقید نیست و مؤاخذه نمی شود هرتعدی که می خواست می کرد و چنانکه به اعتقاد من وجود تمام صفات رذیله و عدم صفات حسنه دراین مردم بیشتر به واسطه این است که بزرگان و صاحب اختیارات ما از رذایل متنفرنبوده و به حسنات شایق نبوده» پرده ی ریاکاری زمانه را کناری زده، پنهان کاری و فساد ریشه دار بین برخی ازبزرگان را برملا کرده است.

باغ عشرت آباد
ازدرختکاری ناصرالدین شاه درزمین این باغ و سرودن بیتی توسط راوی سخن رفته:
ای قصرعشرت آباد ای کاخ شهریاری
ایران عدل خسرو، جای امید واری

تغییر سبک شعرو انشاء نظر به ادبیات فرنگی – وضع مزاجی میرزا ابوالحسن خان – رفتن به روضه امیربهادر.

درعنوان پسرآقا غلامحسین هراتی، که دراثر عیاشی های افراطی ورشکست شده و خود راکشته است، شنیدنی هایی دارد قابل تآمل:
« هرشب می و مطرب ودسته خانم منور داشته و هفته ای یک شب زن شجاع السلطنه را که ظاهرا دختر ناصرالدین شاه است می آورد و هر دفعه سیصد تومان به او می داده و روی همرفته ماهی دوهزار تومان خرج عیش می کرده . . . ومثل اعتماد الممالک شهید نفس خود شده است

۱۵۱

دوشنبه ۲۸ ربیع الاول ۱۳۲۲ جون ۱۳

عنوان: «طلب آقای شیخ حسن»
صبح زود به مدرسه علمیه می رود برای گرفتن سیصد دینار پول واگن ازشیخ حسن و حساب خود را با او روشن می کند:
«باری ظهر برگشتم خانه عصربا آقا رفتیم مدرسه سیاسی.(۱۵۱).
پایان یادداشتها

این کتاب را باید به دقت خواند و بیشتر ازاوضاع اجتماعی وفرهنگی زمان درکشور اطلاع حاصل کرد. روایتگر ازرجال سیاسی و خانوده ی اشرافی در کسوت یک روشنفکرزمانه بوده وتوجه اندکی به وضع زندگی ومعیشتی اکثریت طبقه ی پاِیین دست ها داشته است.
این که جسته گریخته درچند یادداشت با ذکر یک قران دادم به شیخ حسن. (بنگرید به ص ۱۲۶ دریادداشت ۴۰ سطرسوم مقدمه) روایت عربانی از فقر و فلاکت معیشی مردم زمان است.
من خواننده ی با استفاده وتمجید ازروایت های کتاب درباره تلاش های نویسنده درباب فرهنگ وکتاب وسایراموراجتماعی، به وقت مطالعه دنبال گفتار و نوشتاری از گرفتاری وراه رهیدن آکثرمردم از فلاکت بودم.که میسرنشد.
توضیح صبحانه و نهار شام خود وخانواده هرگر ازبار مسُولیت «حس انسانی عدل و قلم» نمی کاهد!

پیوست
یادداشت های خصوصی محمدعلی فروغی
ازروزگاربیست و وشش سالگی !
این پیوستها که تا ص ۴۴۲ ادامه دارد

درزیرنویس شماره ۱ ازایرج افشار نقل ازپیام بهارستان، شماره۱/۲/ (زمستان ۱۳۸۷ ) ص۲۶-۳۷

معرفی وبررسی این کتاب همین جا به پایان می رسد.

لندن شهر چیزهای قرمز/رضا اغنمی

نام کتاب:لندن شهر چیزهای قرمز
نام نویسنده نوید حمزوی
نام ناشر» نیماز – تهران ۱۳۹۶

این کتاب ۹۳ صفحه ای پس ار فهرست با عنوان : «یکی شدن درجامعه ی یونایتد کینگ دام» گم شدن زنش را اعلام کرده می گوید: «اگر ازپیش از هفتاد سالگی بمیرم وپیدایش نکنم، وصیتنامه ام کاغذ پاره ای است که اربس انگلیسی است به درد هیچ کسی نمی خورد . . . . و زنم را اگر جستید یانشانی ازاو گرفتید یا حتی ایده ای برای پیدا کردنش دارید ، راحت ترخبرم کنید. و سپس شماره ی صندوق پستی وآدرس اش را دراختیار خوانندگان گذاشته و داستان را شرح می دهد. وچون قبلا اعلام کرده که «اگر ازشماره ی چهار آغازمی شوند نادیده بگیرید». من هم مجبورم باهمان ۴ ش شروع کنم .
از خواب دیدن همسرش آغاز می کند که ویزاهایشان تمام شده و دریک شب بارانی به ایران برگشته اند و أدم ها «گرومپ گرومپ همراه خرده ریزهایی که بوی گوشت سوخته می دهند روی اسفالت خیابان می افتند تا باران می باریده، هی جا خالی داده تا آدمی زاده ای رویش سقوط نکند. حتی یک لنگه کفشش هم میان تن و بازوی جسد جزغاله ای جا مانده وتک لنگه ی کفش هم مبان باران تن ها ویراژ می داده. بعدهم خودش را توی شیشه ی مغازه ای دیده انگار ازدودکش شومینه پایین خزیده باشد، سیاه سیاه ازخواب پریده وروی تخت نیم خیز شده و گفته بود: پناهنده شدن بهتر از برگشتن است».
دنبال شغلی می گردد واخرسر به عنوان کارمند موقت وپاره وقت پستچی در شرکت پست سلطنتی انگلیس پذیرفته می شود و بقول خودش: « کارمند خوبی بودم که چند روزمانده به قراردادم تمام شود تمدیدش کردند. شش ماهه که شد می توانستم درخواست اونیفورم کنم و پستچی تر شوم. دوکلاه یکی تابستانی و دیگری زمستانی». با اونبفورم تمام عیار پستچی آن قدرجالب شده که: «حتی سگ ها هم با دیدنم بیشتر برایم پارس می کردند».
درشماره ۱۲ ازخواب وحشتناکی می گوید که کسی لختش کرده اند و با تنها تن پوشش که یکزیرپوش است توی خیابان می دود و«انگاریکی زیرم را خالی کند سقوط می کنم» به ناگهان ازخواب پریده وبیدارمی شود.
دراخرین شماره ی (۱۳) این بخش بااینکه چند سالی مانده که پاسپورت انگلیسی را بگیرد، ازپیر زن فالگیری می گوید که با دعا نویسی او را سرگرم می کند.

حلزون و اولین جنگ خلیج فارس

با عنوان: خواب می بینم اغاز می شود:
«کسی به انگلیسی مایل به عربی که به شدت بوی جنگ ایران وعراق را می دهد (طولانی ترین جنگ کلاسیک دنیا پس ازجنگ جهانی دوم) درگوشم زمزمه می کند که وقتی نمانده است تا گلوی دوست دخترم را که من حلزون صدایش می کنم چاقو چاقو کنند. ضامن بمب ها را که روی سگک کمربند انفجاری جاسازی شده می کشم تا همه چیز بترکد و همه چیز تکه تکه شود ومن ارخواب بپرم وپتورا بکشانم روی حلزون که روی تخت به هم پیچیده است.
نمایشی جالب ازفرآیند شوم و هولناک جنگ ویرانگر که درذهنیت ها ته نشین شده است.
راوی، سپس از چهارده نویسنده می گوید ، تنها همو ازایران و دیگران عراقی هستند که برای جشن شعرو داستان درلندن دعوت شده اند. حلزون دوست دختر راوی ازان دعوت خیلی خوشحال است و او را برای آماده سازی بهتر بیشتر تشویق می کند که مبادا موقع اجرای برنامه تپق بزند. برخی ازشرکت کنندگان عراقی را می شناسد که از سرشناسانند ولی دیگران را نه که همین عراقی هم ازآن هاست که:
«درجنگ ایران وعراق اسیربوده و سال ۱۳۸۰ درآخرین تبادل اسرای جنگی میان ایران وعراق . . . آزاد شده است».
راوی ازحضورهمان عراقی ی شرکت کرده درجنگ، در نشست داستان خوانی نگران است. اما منصفانه به ملامت خود می پردازد و می گوید:
« گرچه هم من ، هم او درجنگ بودیم وشاید گلوله ای به هم شلیک کرده باشیم».

درخواب بعدی سرباز عراقی را می بیند که با یک تانک (تی اس اس) به محل نشست داستان خوانی درحرکت است. درحالی ست که پدر ومادر وسه برادر، خواهر با گربه اش سوار تانک هستند و انگار که حلزون را هدف قرارداده و حلزون زیر چرخ های تانک له و نابود خواهدشد. راوی در خواب از وحشت چنین صحنه ی هولناک به سرعت با بستن مواد منفجره ی به کمر مقابل تانک می ایستد و زیر چرخ های تانک له می شود:
«من زیر تانک له می شوم و می چسسبم به زنجیر چرخ ها و با چرخش چرخ ها هی چرخ می خورم و هی بالا پایین می روم. زنجیر چرخ ها اضافه های تنم را که این ور وآن وربیرون زده مثل چرخ گوشت ریز وازپس زنجیرهای به بیرون پرت می کند و باقی مانده ام انیمیشن استاپ موشنی است که هی می چرخد و پخش می شود تا پس از هشت سال نرسیده به حلزون که هنوز آنجا ایستاده نارنجک ها عمل کنند».
راوی، داستان «مردی که همیشه ماسک ضدگاز می زند تا زخم های مانده ازجنگ روی صورتش را پنهان کند» را تا انتها می خواند . همان مرد عراقی را درمقابل خود می بیند. همان که بوی انگلیسی مایل به عربی را که آغوش بازکرده برای بوسیدن . بوسه به رسم عرب ها برشانه ی راست ش می نشاند: «گرچه هنوز هراسانم که شاید جلیقه ی انفجاری اش عمل نکرده باشد».

تنگ بنگ
راوی ازپسر جهان دیده اش می گوید که وقتی ریش می گذارد عین رییس قبیله می شود. از زندگی پرتلاطم او و این که سه بار ازدواج کرده و هرسه را طلاق داده است. مدتی ست خانه را ترک کرده : «خانه از کلام شیوا و قصه های زبیایش تهی است»
در نبود فرزندش ازآخرین همسر او یاد می کند دختری زیبا ازاهالی لندن و زیباتر از دوهمسر قبلی ایرانی. . هرکسی او را دیده وسوسه کرده با هوس های نزدیکی با او. هوس:
« آدمی را از پیوند پدرانه پسرانه غافل می کند. هرچند باحضور همیشگی سگ خانگی چنین اتفاقی به شکرانه ی خدا دور ازانتظار است».
ازعلاقه به سگ کشی پسرش وهمراهی پدردراین کارهولناک، با کمک وهمکاری شهرداری وتیر اندازی ماهرانه در شکار سگ ها. با صد وسی و چهار تا را توی دفترش فهرست وار یادداشت کرده می گوید که به صورت کتابی منتشر می کنند.
راوی، از فکر توسعه ی فعالیت های منطقه ای پسرش: درکشورهای همسایه به جهت ستردن طبیعت ازسگ ها، رفتن به بلخ و مزار شریف می گوید که با مخالفت پدر منصرف می شود. یکی از شکاف در خانه نامه ای به درون خانه انداخته و ناپدید می شود. پدر، که درآ رزو و خیال رسیدن پیام از پسر است. نامه را باز می کند:
«نوشته اند انگار پسر در یکی از خیابان های لندن دست در پیچ و موهای دوتوله سگ پشمالو، به گدایی روزگار می گذراند شندره می پوشد و سگ ها دل ازعابران می برند تا مگر سکه ای درلیوان فلزی مقابل پسرم بیفتد. حتی دیده اند سگ ها سرانگشتان پسرم را می لیسیدند . . . . . . بایستی پس از این چشم وگوش هامان را بیشترباز کنیم. چنین پیداست که درتربیت فرزندان مان و پاسداری از عقایدمان کوتاهی کرده ایم ».
لندن، شهرچیزهای قرمز

۱ – نقاط ضعف روش اپرا وینفری
نام کوچک اپرا وینفری. اپرا حاصل پراکندگی حروف است درواقع، نام واقعی اورپا، نامی برگرفته ازدفترروت ازکتاب عهدعتیق است. اما تلفظ اشتباه ازنام واقعی او ومداومت درتکرار ان، نام اپرا را برایش تثبیت کرد».
همو جا به جابی حروف را به درستی، مشابه مرضی واگیردارازبیماری های گوناگون وعفونی می داند که انگار خود، مدت ها گرفتارش بوده تجربه کرده و شرح می دهد. با تکیه براین باور:
« می توان آن را تحت عنوان پراکندگی اپرا یا اختلال اپرانیسم دسته بندی کرد». ارگرفتاری پیروان اپرا به بیماری های گوناگون عفونی، اختلات روانی و بیماری های شغلی دیده شده:
« من به شخصه ازقربانیان این بیماری ام».
درپس فهرست اهداف (آرزوها):

۲ – شورش های لندن:

«جهان چیزی پاره پاره درخاطره ی جمعی ماست تاریخ را هم تکه تکه تحویل مان می دهد. لندن هم درخاطره ی من تکه تکه است» همو، خواننده ی ایرانی را مخاطب قرارداده می گوید:
«لندن من لندن اسکرویچ، الیورتوِییست وفاکس، قرارداد دارسی و نفت ومصدق است. شهری با خیابان های پوشیده ازسنگ فرش کهنه، آسمان تاریک وکیپ ابر. صدای سوت کارخانه ها بارش ابدی باران و بوی کثافت فاضلاب».
ازپوشش زنان ومردان می گوید وآستین های پف کرده وکلاهی که به سر دارند و ازآدی مردم در گفتگو و روابط اجتماعی و«آزادی بیان» به هرکس می توانی فحش بدهی حتا به ملکه. خاطره های خود را ازموقع حرکت ازفرودگاه تهران تا زندگی درلندن پیدا کردن کاردریک کفاشی شرح می دهد. «درتاریخ۴ اگوست ۲۰۱۱ عاشق می شوم. عاشق دورتی، دختر سیاه پوستی که مثل من روز مزدی درتوی مغازه کفش فروشی دروستفیلد . . . کارمی کرد».
اززیبایی دورتی می گوید وآمادگی خود برای ابرازعشق به دورتی، که بعلت شروع شورشهای لندن مغازه تعطیل می شود. با کمک اپراوینفری با دورتی تماس گرفته قرارملاقات می گذارند. روزملاقات باتعیین زمان ومکان مصادف با شورش بزرگ لندن است وراوی گرفتارپلیس شده وبه عنوان شورشی پنج ماه زندان محکوم می شود. پس ازآزادی اززندان دورتی را می بینند. ازدواج کرده با بچه ی پنج ماهه درشکم. حالا لندن:
«دوباره بوی آهن قراضه گرفته، شهرچیزهای قرمز. صندوق های قراضه ی قرمز پست وباجه های قراضه ی قرمز تلفن . . . ومن توریستی که به جای خریدن یادگاری روی یخجالی، دنبال پاره پاره های گوشتی تنم می گردم».
ابن بخش داستان به پایان می رسد.

چند بٌعدی

این عنوان چند بٌعدی با چنین روایت خیالی، اما، بسی قابل تآمل آغاز می شود:
من بٌت شده ام . حالا دیگر به خاطر نمی آورم َچندسال است . هفتصد سال وهزارسال یا مثلا بیشتر. نسبت به مکان چند هزار ساله ام گلایه ی چندانی ندارم. خنده دار است که بعد ازاین همه سال بخواهم از مکان اقامتم گلایه ای بکنم. شاید اگر زمان به عقب باز برمی گشت راه دیگری انتخاب می کردم. هرچه بود مسلما این کاررا نمی کردم و بٌت نمی شدم. وحالا اگر کسی مرا نمی پرستید، گرچه عادت کرده ام. ما توی این چند بٌعدی زندگی می کنیم. روزی که من وارد شدم من وبیست ویک بٌت دیگر بودیم که بعد شدیم بیست ودو بٌت وحالا کمی بیشتر».
همو، ازبٌت شدن خود می گوید وراه های آن که زیاد پیچیده و سخت نیست . تا جایی که توصیه کرده :« حتی شما هم می توانید به آسانی بٌت شوید».
ازپشت کار و تمرین و راه های دیگر بٌت شدن با ابزارهای مهم و دقیق به کارگیری «چند بٌعدی» خوانندگان را آشنا می کند.علنن اقرار کرده و می گوید که اول آدم بوده قبیله داشته و خواسته هایی مانند پول و تصاحب جنس مخالف . چون کم رو و اندکی خجالتی ست این جا اسمی از زن نبرده و با کلمه ی زیبا و محتاطانه، آرزوی انسان را در سیمای بٌت با مخاطبین ش درمیان گذاشته است.
با نقشه ای که خریده خانه ای چند بٌعدی با یک خط معلوم و وصل کردن خطوط معلوم به یکدیگر: «از جمله اقیانوس ها، دریاها، خلیج ها، جزیره ها، کشورها، شهرها، دهکده ها و حتی تنگه هایی را که ازمسیرم تا چند بٌعدی نبود پاک کردم و آهنگ سفرکردم».
در آخرین لحظه ها با یادی از والدین مهربان: مادرش لقمه ای خورانده پدرپالتوی پوستین ش را روی شانه های راوی انداخته و همو به سوی چند بٌعدی راه می افتد. از گرما و سرما، گرسنگی و تشنگی بین راه و تغییرات تن و بدنش می گوید:
« چهره و پیکرم ازلایه ای به رنگ خاکستری از جنس پوست کرگدن پوشیده شد و تحمل سفر برایم آسان ترشد».
می گوید منظورازرفتن به سوی چهاربٌعدی بٌت شدن نبود مکان مقدس بود: «که بسیاری را مجذوب خود کرده بود». نبود تفاوت خود با پرستنده ها و فرو رفتن ش درکتاب نیایش بٌت بزرگ را یادآورشده
که درباره عظمت ش غلوٍّ شده :« حالا که روبه رویش ایستاده ام پوزخند می زنم».
ازتشابه بت ها می گوید: اما به راستی بدون هیچ ویژگی خاص قابل ملاحظه ای، فقط بٌت های چند
بٌعدیهستیم».

گروهان ۲۱

آخرین عنوان این رمان خواندنی :
«اسم پسرم را گروهان ۲۱ گذاشته ام. بله گروهان ۲۱ . مادرش هم مخالف بود. گروهان ۲۱ هم ناراضی است. بدبختانه هیچکس به طورکامل صدایش نمی کند».
از دوران خدمت خود و کد ۲۱۰۲۷ که مربوط به همقطاری ناپدید شده، همچنین ازحوادث پادگان و سربازروانی که دربیمارستان روانی معروف دراتاقش پوتین های سربازی اش را واکس می زند. روایتگر، ضمن شرح خاطره ی دوران سربازی خود، از گم کردن دوستی از سربازان هم قطارش درداخل سربازخانه، برای حفظ خاطره ی آن دوست، اسم فرزندش راگروهان۲۱ گذاشته است. انها ازگزینش اسم یک ناپدید شده به فرزندشان، ازناپدید شدن فرزندشان همیشه درهول وهراس اند:
«خیلی ها بدترین حادثه را متعلق به پسرغول پیکر گروهان ما می دانند او مجبوربود پوتین هایی را بپوشد که آنقدر ازپاهایش کوچکتر بود که پوشیدن ودرآوردن آنها برایش کاری بسیارسخت وتوانفرسا بود. . . . پوتین ها همیشه وهمه جا با اوبودند».
پس از پایان دوران خدمت سربازی وقتی خواستند پوتین را دربیاورند می بینند پوتین ها به پاهایش چسبیده اند:
«به زحمت دورتادور قالب را بریدیم و با تکه تکه کردن بندها آن ها را ازپایش درآوردیم. اتفاق بدی افتاده بود پاهای او تبدیل به پاهای فیل شده بود.
اوحالا بانشان دادن پاهایش بر سر گذر روزگار می گذراند».
وکتاب به پایان می رسد.

حاشیه اى بر رمان دره یمگان/مسعود مولازاده/لندن

۲۰۲۱/۴/۴

حاشیه اى بر رمان دره یمگان
داستانى بر پایه سرگذشت ناصرخسرو
نویسنده : دکتر محمد رضا توکلى صابرى
انتشارات : معین

داستان ناصرخسرو قبادیانى با نصرى ستودنى و کهن که نشان از قرون گذشته دارد آغاز میشود . انگیزه نویسنده از پرداختن به زندگى وى آنچنان که خود گفته است استقامت و پایداری او در برابر امیران و درباریان بوده است و در متن کتاب بارها بر خردمندى اش تاکید شده است . این مقاله به میزان موفقیت
در ارایه چهره واقعى این جهانگرد قرن پنجم هجرى در این رمان می پردازد و نه بیش از آن .
ابومعین و یا آنچه او در اذهان ما به آن معروف است – ناصرخسرو ، پس از خواب نما شدن در شبى و تحولى یک شبه ترک شرابخوارى و عیاشى میکند و خدمت امیران را از سلک جغرل بیک را نهى ؛ به گونه اى که دیگر پذیراى هدایاى آنها نیست و راهى سفرى میشود که هفت سال به درازا میکشد .
خواست و انگیزه او از این سفر زیارت خانه خدا بوده است در حالیکه انگیزه سفر و راز هر خردمندى پرسشگرى است و تحول یک شبه اش جای پرسش .
ناصرخسرو در این داستان نه تنها خود پرسشگر نیست بلکه تکیه کلام اش ” ( از من ) بپرس تا برهى ” است و در طول سفرش تنها به دیدار فاضلانى میرود که هم مسلک او هستند . اما در واقعیت ناصرخسرو آدم دیگرى است و خود را این چنین می شناساند .
از فلسفى و مانوى و صابى و دهرى __ درخواستم این حاجت و پرسیدم بى مر

هنگامى که از طرف نویسنده بر خرد او تاکید میشود ، حد اقل در دو مورد مواجه با ابوسعید و محمدبن دوست ناکام است .
ابوسعید پس از دیدن کاخهاى المستنصر ازبرادرش – ناصرخسرو می پرسد : ” من قصر سلطان محمود و مسعود را ندیده ام ، آیا این قصرها به شکوه آنها هستند ؟ ”
– بسى با شکوهتر است
– پس اینان هم همانند آنها دنیاى خویش خوب نیکو ساخته اند !
– اینان اولاد پیامبرند و هرچه کنند شایسته آن باشند .
– رسول چنین زندگى نکرد و زنان او در قصر نزیستند ، فرق ایشان با خلیفه عباسى چیست ؟
با در نظرداشتن این که خلیفه المستنصر فقتط نوزده سال داشته ، ناصرخسرو خردمند آواره دره یمگان آقاى دکتر صابرى در پاسخ ابوسعید میگوید :
– خلیفه و سلطان در خانه خشتى بر زمین نتواند نشست و سپاهیان را به آب و نان نتوان نگه داشت .او هر چه کند بر طریق اسلام است و سىوال نشاید . او پیشواى ماست و هرچه کند صلاح است زیرا او مصلحت مومنین را بهتر میداند .”
ابوسعید سرش را تکان داد و دیگر هیچ نگفت . ( صفحه ١۵٣ )

در مدتى که ناصرخسرودر قاین بود با شخص فاضلى آشنامیشود بنام محمدبن دوست . روزى محمدبن دوست از ناصرخصرو می پرسد : ” چه گویی که بیرون از این افلاک و انجم چیست ؟ ”
ناصرخسرو میگوید: ” وقتی میگویی چیزی ، پس یعنی در درون این افلاک است و نه بیرون آن .”
– پس چه گویی ، بیرون از این افلاک چیزى هست ؟ ”
– عالم محدود است و حد او جدا از او باشد ، پس بیرون افلاک و جهان ها مانند درون آن نباشد ”
– اگر عقل اثبات میکند که براى این جهان نهایتى هست ، پس نهایت تا کجاست ؟ اگر نهایت ندارد و نا متناهى است ، پس نا متناهی چگونه فنا پذیرد ؟”

در ادامه این مباحثه ناصرخسرو در پاسخ میگوید : اگر جهان نامتناهى باشد خلاف توحید و متناقض است . ” ( صفحه ٢٢۶ )
شاید دیگر نیازى به توضیح نباشد که در مجموع آنچه برای ناصرخسرو در این داستان میزان حقیقت است آن چیزى است که با اعتقادات مذهبى او بویژه
به خاندان فاطمى همخوانى داشته باشد ، در حالیکه در واقعیت او آدمى بوده پرسشگر و جوینده و اهل منطق بطوریکه در ادامه تکامل فکرى اش – که از دید نویسنده پنهان مانده – میتوان گفت که باید از بعضى عقایدش باید عبور کرده باشد که این چنین با نفرت از فقها یاد میکند :
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم ______ که از بیم مور در دهان اژدها شدم

آلتس لند/رضا اغنمی

نام کتاب: آلتس لند
نام نویسنده: دورته هانسن
نام مترجم: گلناز غبراِیی
نام ناشر: نشرمهری. تهران
تاریخ نشر:۲۰۱۶/۱۲۹۵ . چاپ اول

فهرست این کتاب پرماجرای خواندنی ۲۲۳ صفحه ای نشان می دهد که درسه بحش وبیست وهفت عنوان که با درخت گیلاس آغاز و با عنوان خواب به پایان می رسد.

درمقدمه آمده که ماجرا درخانه روستایی در کرانه ی آلپ درجنوب هامبورگ می گذرد. خانه ای پر شکاف و نیمه خراب که از هرسوراخش سرما به درون می خزد. ونشانگر آواره گری هاست که درذهنش حضور دارد. بخشی ازسرگذشت زنی از طبقه ی اشرافی پروس شرقی ست بنام هیلده گاردفون کامکه که پس ازجنگ جهانی دوم به آنجا آمده تا در گلاس چینی دیگران کمک کند تا شیر و سیب بدزدد و شکم دخترش را سیر کند. رفتارش اما به گونه ایست که می خواهد وقارگذشته اش را نیز حفظ کند. «همه ی شخصیت های داستان درحال فرارند . . . آوارکی و فرار یک پدیده ی تاریخی ست وباقی خواهد ماند. . . این کتاب که سالی از پرفروش ترین کتاب آلمان بوده . . . داستان عصریست که هیچ جیز ثابت نیست . . . خواندن این کتاب را بر همه توصیه می کنم». برگ نخست کتاب با این پیام شروع شده است:
«به آن ها که روزی به اجبار
خانه و کاشانه ی خود را گذاشتند و راهی شدند»
وجه دلنشین و همدرد با خواننده وآواره ایرانی. پنداری دردهای ته نشین شده ی من و میلیون ها من های دیگر آوارگان ایرانی را شرح می دهد که خانه و کاشانه را گذاشتند و ازخانه وسرزمین مادری فرار کردند.

آلتس لند

ازباد وتوفان شدید می گوید و زوزه و ناله ی بادهای ترسناک دربرخی شب ها باچه تمثیل جالب آز اسطوره ها: « باد دیوانه سر زوزه کشان دندانش را دردیوارهای قدیمی خانه فرو می کرد ورا با خود می گفت: «حتما وقتی جادوگران برآتش کباب می شدند این طور زوزه کشیدند».ازحفاظت مبوه ی درخت های گیلاس ازآفات کلاغ ها و کاردر همین زمینه و ازماندن و نماندن درآن خانه با سرو صدای همیشگی بادها. وقتی طوفان می شد از خود می پرسید:
« که به راستی باد است یا ضجه ی خشمناک یک نفر. آیداآکهوف گفته بود که با این خانه نمی شود افاده فروخت. زبرفون جلوی پنجره توفان را از شاخه هایش می تکاند».

فلوت سحرآمیز

رسم جاری براین است که درکلاس های آموزشی در تمرین فلوت همراه با موسیقی گیتار، شرکت کنند و باید با آنها بخوانند: چه صدای خوبی، چه طنین زیبایی . . . نویسنده با زبانی موسیقی وار صحنه ی زیبای کلاس های تمرین را شرح می دهد: حالا همه بچه های بچه ها اجازه دارند که از وسط یک سه گوش باچوب :
«همین طور که بچه ها روی ابزارشان می کوبیدند و پدر ومادرها کم و بیش همراهی می کردند آنه رقص کنان با فلوتش در اتاق تمرین به راه افتاد و برند سرود خوانان و لبخند برلب و گیتار به دست از پی او روان شد تا توانست درتمام این مدت سرش را مشتاقانه به این سو ان سوتکان دهد ومادرها نیز بخوانند.»
گفتگوهای خانوادگی درباره ریشه دهاتی وشهری و تفاوت های اجتماعی وفرهنگی این بخش نیز به پایان می رسد.
سومین عنوان این رمان خواندنی، «مسقرشدن» است. هردوزن بازیگر داستان باهم توافق می کنند که ازیک آشپزخانه استفاده کنند. ساختمان خانه قدیمی ناراحت و درحد رو به ویرانی و سبب اصلی جنگ ودعوای روزانه بین آن دوزن نیزهمین خرابیهای ساختمان می باشد.هیلده گارد شهری است و درنقش عروس وآیدا که روستایی ست درنقش مادرشوهر، همیشه دربگومگو هستند: «هیلده گارد همسایه ها را به صرف قهوه دعوت می کرد و فراموشش می شد که یک پیش دستی هم برای مادر شوهربگذارد. بدون یک کلمه حرف پرده های گل گلی آیدارا برمی داشت وتبدیل به دستمال آشپزخانه می کرد وپرده های نو می آویخت». کارل وسط آن دو گیرکرده بود سوت می زد. از ورا اکهوف مالک خانه و زمیندار اصلی می گوید و سگ هایش.شبها وقتی که هواتاریک می شد ورا سگ هارا به آشپزخانه می آورد و بعد سه تایی درآنجا می نشستند. انگار بربالین بیماری پاس می دهند».

ظرافت نجاری
چهارمین عنوان ازسخنان نه چندان جدی بلکه بیشتربرای وقت گذراندن بین «برند» و همکارش
شروع می شود:
ما اینجا نشسته ایم چون یک ایمیل پرازشکوه وشکایت تند وتیزدریافت کرده ام. ازنامه پریبت گرفته و حالا کنارش روی میز قرارداشت دوصفحه ونیم نامه با کلی پرانتز و علامت وسِوال و تعجب. البته حدسش زیاد دشوار نبود. مادرهمان دخترک نان برنجی دردست نوشته بود. به نظرش نیزقابل فهم می آمد که کلارافلسه ی کوچولواجازه نداشته در روز معرفی با دهان پر فوت کند توی فلوت.آنه ازپنجزه بیرون را نگاه کرد یک کیسه نایلون در دام شاخ وبرگ سپیدارلخت وروی ساختمان گرفتار آمده بود وباداین کیسه ی نازک و سبزرا چنان به این طرف و ان طرف می کشاند که انگاردارد حیوانی را فقط به خاطر سرگرمی شکنجه می کند».
صحبت ها بیشترسر کارگاه های نجاری و ساخت و ساز امورنجاری برای میزوصندلی و درب و پنجره ی خانه ودرکل ساختمان هاست ومسایل مختلف:
«آنه به ساعت نگاه کرد. مهد کودک لیون پنج دقیقه ی دیگر می بست. آنه به آرامی ازجا برخاست. یک لحظه دستش را روی بازوی برند گذاشت و رفت وقتی که در را پشت سرخود بست شنید که برند ساکت شد و بعد خیلی آهسته ادامه داد.
بخش اول با این عنوان به پایان می رسد: بازی کردن نقش روستایی.

یخش دوم یا عنوان آوارگان شروع می شود:
ورا آکهوف چیززیادی ازخواهرزاده اش نمی دانست. اما آواره را دریک نظر می شناخت. زنی با چهره ی درهم کشیده مشغول خالی کردن چند کارتن وسایلش از وانت اجاره ای بود به وضوح به دنبال چیزی بیشترازتجربیات جدید وهوای سالم برای پسرش بود. آنجا بیرون برسنگفرش دو بی خانمان ایستاده بودند ویک جانوردرقفس پلاستیکی که پسربچه داشت به سمت ورودی خانه میکشید» . روایتگر با اشاره به «از دست دشمن گریختن»، هجوم قشون آلمان نازی به لهستان بی پناه، فاجعه ی ویرانی و ویرانگری های آن کشور را یاد اورشده به توضیح حوادث آفریده های اثر خود ادامه می دهد. از زندگی در خانه نیمه ویران روستایی با پسرچهارساله ش درمنزل دیوانه ای همه وقت مست و پاتیل پناه آورده ام: «که حیوانات را با تیر می زند و بعد درآشپزخانه اش تکه تکه می کند. پنج سال می شود که به رنده ی نجاری دست نزده ام واصلا نمی دانم چطورقاب های پوسته چوبی و دستک های ایوان وارا تعمیر کنم». غرقه در واقعیت وخیال، مست وپاتیل این بخش نیز به پایان می رسد.
سوسیس آهو

ساختن زیرزمین بعنوان گلخانه درخاکبرداری وحفاری بعلت آبزی بودن زمین، با مشکلات زیادی برخورد می کنند:«حالا تازه می فهمند که چرا دوزوج جوانی که درسمت راست و چپ خانه ی آن ها را ساختند، ازخیرزیر زمین گذشتند. اما وایسورت ها حالا یک زیرزمین خشک برای شراب داشتند و برای سیب زمینی که او و اوا با دست های خودشان اززمین تلابی درآورده بودند. عمارت متروکه روستایی شان حالا سقف پوشالی نویی داشت. پنجره های چوبی نو وسنگفرش های اصل التس لند . . . . . بورکهارد هم اسم کتاب دومش را گذاشت به دنیای چکمه های لاستیکی خوش امدید که فروش خوبی هم کرد». نزدیک دوصفحه در مدح خورد کردن کوشت وکارکرد چرخ گوشت وریختن ان به درون یک تشت می گوید و:
«هاینریش لورس برای یک لحظه دستگاه سوسیس پرکنی را کنار گذاشت وگفت «چش شد؟» ورا زیرلب گفت «فشار خونش افتاد یا گیاهخواراست» و شانه بالا انداخت».

ملخ ها
اخرین عنوان بخش دوم این رمان پر مغز و خواندنی ست.
سرمقاله مشخص شده بود ازشرح حیات وحش تاسوسیس پاکیزه و خون الود که ازاوا اکهوف بپرسد وقت شکاررا تعیین کند. از تدارک وتهیه ی مشروبات الکلی برای جشن بهاری مربای خانگی : «که سال سوم مراسم» بوده است. ازمیوه های پیوندی گوناگون و اصلاح انها می گوید که بدون تردید برای دوستداران وباغداران اهل ذوق بسی اموزنده است. همچنین ازسگ بزرگی که زبانش را به همه می مالید. برای رهایی ازشر او بصدای بلند گفت «سلام سلام».
درخیال از گذشته های گوناگون عبورمی کند در حرکت با چرخش به سمت خانه درحال مستی:
« به راستی می شود درآن واحد هردو حالت را داشت یک مست هشیار. یک هشیارمست. این دیگر چه حالی ست؟ کوکتلش درست نبود. . . . . آدم تا چه حد می تواند بی روح و بی احساس باشد. جاده روستایی آنقدرتاریک بود که بشود زیردرخت سیب ایستاد و شاشید.لا اقل این کاررا می شد کرد. بخش دوم به پایان می رسد.

بخش سوم
باعنوان چشم برگرداندن اغاز می شود:
«درزمستان فقط یقه و سردست هایش را اتو می زد. سرش پولیور می پوشید وکسی نمی دید که باقی را هم اتوکرده است یانه. اتورا گذاشته بود توی آشپزخانه. جایی نزدیک پنجره که بتواند بیرون را ببیند». روزی ورا با دیدن اوپشت سرش سوت می زند او فکر کرده بود که برای سگ هاست که سوت زده ولی: «وقتی دید نیشش تا بناگوش بازاست و شستش را به علامت تایید بالا برده فهمبد منظورش چیست. ورا همیشه همین طور بود چه کارهایی که نمی کرد».
به روایت ازراوی، ورا ازدوازده سالگی بالباس زیر شیرجه می رفت توی رودخانه. بعد ازشنا بدون خشک کردن تنش لباس هایش را می پوشبد:
«دخترها درکل شیرجه نمی رفتند. باسر پریدن فقط کاردیوانه ها بود و البته ورا آکهوف بعدها نشانش داد که پرش با سررا کجا یاد گرفته».
درپایان این عنوان، خانه رو به ویرانی ست. علف ها حیاط را پوشانده و ساختمان دربداغون شده است. ورا بزرگ شده. خودش پدرخانواده و ورا با مردان غریبه به ساحل الپ می رفت.

فرار مغزها
: «دیگر نمی شد با یای برهنه به باغچه رفت. حلزون های شب همه ی تراس را به اشغال خود در آورده بودند. این جانوران قهوه ای ولزج بورکهارد یک بار پایش راگذاشت روی یکی ازآنها و ازان وقت دیگر کفشش را درنیاورد».
ازرفتار اوا با حلزون ها و عنکبوت تا با نفرت یاد کرده می نویسد که:
«اوا، با قیچی مخصوص آنها را ازوسط به دو نیم می کرد. بورکهاد می دید که حتی چهره اش را درهم نمی کشید. اوا دیگرعنکبوت هارا نمی برد بیرون که رهایشان کند. کاری که قبلا می کرد. حالا دیگرآب جوش راباز می کرد و سردوش رامثل دستگاه پخش آتش روی عنکبوت های چاق وچله می گرفت که دروان پیداشان می شد».
پایان این عنوان رمان بسی جالب وچه بسا ازآزادی انسان ها فارغ ازقوانین اخلاقی و دینی و . . . . . قابل تآمل است می نویسد : «او [اوا] چرا این قدر خشمگین است رابطه میان او و آن درخت شناس معروف به وجود آمده بود بورکهاد که کور نبود. البته نه آن قدرجدی. زندگی زناشویی شان درهمه ی زمینه ها براساس آزادی طرفین بود. به هم اجازه ی شیطنت هایی را می دادند. بالاخره باید از زندگی لذت برد. هیچ زن و شوهری ازاین کار ضرر نکرده بودند، برعکس می شد گفت به دوام زندگی کمک هم می کند اما برایش قاعده و قانون مشخصی داشتند. هیجان اشکالی نداشت ولی عشق و عاشقی قدغن. بورکهارد شرایط بازی را رعایت کرده بود . . . دررابطه با اوا زیاد مطمُن نبود».

آخرین عنوان رمان خواب است
دراین جا راوی رمان ازباورهای اوهام وخیالات وعقاید عوامانه مثلآ [اجنه] یاد می کند:
«همین که هوا تاریک وهمه جا ساکت می شد و فراموش شدگان راهرو را به اشغال درمی اوردند، همان وقت که صداهای قدیمی از میان دیوارها درگوشش پچ پچ می کردند آن وقت باورش می شد که خانه هرکاری که بخواهد می کند . . . ». برای تابستان سال آینده تعمیرات اساسی خانه را تدارک می بینند. ورا با دیدن ویلی با خرگوش هایش، هایتریش لورس، بهترین پسرخانواده او درراهرو به آنه رقصیدن یاد می داد . . . . . می گوید شما خانم های جوان چه چیزی بلدید؟ رفوکردن جوراب و رقصیدن که بلد نیستید!». ازرقص وشیوه ی تعلیم رقاصی او به نیکی یاد می کند.
با اشاره به موسیقی آرام و خواب آور رمان خواندنی آلتس لند به پایان می رسد.

داستان های کارگری وکودکان کار درادبیات معاصر/رضا اغنمی

نام کتاب: داستان های کارگری و
کودکان کار درادبیات معاصر
ناشر وتاریخ نشر: ؟؟

این کتاب در ۲۰۲۱/۳/۸ توسط نویسنده به دستم رسید در۱۵۸یکصد و پنجاه وهشت صفحه، شامل سی داستان است که توسط نویسندگان گوناگون ایرانی نوشته شده وبه همت نویسنده جمع آوری و تدوین و منتشر شده است.
طرح خوشایند، روجلد و پیام هشیارانه که زنگ دلخراش بیعدالتی و خشونت رایج کم نظیر در کشورباستانی آن هم توسط منادیان دین اسلام: درحکومت ملایان فاسد و چپاولگرزمان را د راذهان مخاطبین به صدا درآورد ه آغاز شده است:
« تقدیم به زنان و مردان کولی بر».
شغل ننگ اوری از دستاوردهای سیاه حکومت فاسد ملایان که امامش گفت: «اقتصاد ما خر است» و هزاران جوان مسلمان دربند زندان ها را به قتل رساند و جنازه هایشان را فله ای زیرخاک ها پنهان کرند!
فهزست مطالب : پس از مقدمه وچند روایت از راویان، با عنوان «گزیده داستان ها» باغنوان «سگ ولگرد صادق هدایت » آغاز و باعنوان :«آهو — اثرمنصوریاقوتی» به پایان می رسد.
کتاب شامل سی داستان است که نویسنده با عناوین گوناگون و خواندنی افکار و اندیشه های نویسندگان را توضیح داده است:
«هرکدام از این نویسنده ها به داستان های کارگری در مناطق محل زادگاه خود می پردازند. ازکودکان کار، آزارهای جنسی کودکان کار، زنان کارگر و کارگران محیط های صنعتی و . کارگری و . . . می پردارند»
ازقول اورهان پاموک نویسنده نامدار ترکیه ای روایت آورده که : « یک رمان نویس به سخنگوی افرادی که نمی توانند سخن بگویند تبدیل می شود ».
برای همین است که اکثر نویسندگان اززندان سر برآورده اند و سانسور کردن کتاب ها.
نویسنده اشاره ای دارد به گوشه هایی از حضورکودکان کار در متن داستان نویسنده ها:
صادق هدایت درسگ ولگرد. نجف دریابندری کارگران مهاجر دورافتاده:«از خانه وکاشانه خود دراثربیکاری مجبور به مهاجرت شوند و همچنین سختی کار درپالایشگاه آبادان رابیان می کند. صادق چوبک دریحیی و عروسک فروشیٍ، کودکان کارو بی خانمان بازگو می کند و بهرا م صادقی، اززبان فرزند یک کارگر مشکلات کار ودرآمد پدرکارگررا بیان می کند»
نویسنده، درپایان مقدمه اشاره ی جالبی دارد که بسی همدلانه و انسانگرایانه :
«درخاتمه احساس کردم که نباید نوجوان ها و زنان و مردان کولیر زحمت کشان هموطنان کردستان را ازیاذ برد و دربرابرستم وظلم تن به خفت و خواری نداده وازشرف وانسانیت خود دفاع کرده از دوجناح حاکمان و سرمایه داران مورد ظلم وبیعداتی قرار گرفته اند». با اشاره به چند روایت ازکولبران برگرفته ازسایت کمیته هماهنگی عنوان مقدمه به پایان می رسد.

کمیته هماهنگی حکایت کولبران

«کولبری ریشه درنابرابری و توزیع نا عادلانه امکانات وخدمات و حتی ایجاد شغل درکشور دارد ». با اشاره به گزارش «هلاله امینی» نماینده استان کردستان درشورایعالی استان ها اضافه می کند: «با زنان و دخترانی مواجه هستیم که مجبورند درنقش یک مرد ظاهرشوند تا به صف طولانی کولبران به پیوندند».
این شغل نامیمون وغیرانسانی ازدستاوردهای شوم حکومت ملایان است که دراثر بیکاری و فشارهای: مذهبی و اقتصادی واجتماعی ازسرآغازسلطنت شیعی منادیان اسلامی در کشور به هموطنان غیور «اهل تسنن» تحمیل شده است. ازبستن مساجد درمناطق وسیع سنی نشینان و دیگرازارواذیت های غیرانسانی هنوزهم ادامه دارد. ویران کردن مراکزفرهنگی ومذهبی اهل تسنن، رواج کمیته هایی برای شیعه کردن مردم با حقوق ثابت ماهیانه، مثلا تشکیل سازمانی درسوریه که تازگی ها خبرش منتشرشده است».
راقم این سطورچند سالی درمناطق سنندج وسقز و بانه وسردشت سرگرم کار بودم با خاطره ی خوش ازمردم صبوروانسان دوست وامین وغریب نوازکردها، محل را ترک کردم. بی اغراق بگویم که درسراسرآن سال ها نه بی حرمتی دیدم نه متجاوزی ومهمتر نه کولبری . بگذریم.
نویسنده، ازگرفتاری های معیشتی مردم محل می گوید :
«چندسالی ست که در مناطق غربی دامداری وکشاورزی کفاف زندگی را نمی دهد ورنگ لباس زنان این منطقه عوض شده تا باظاهری مردانه مشکلات بیکاری را درعبور ازکوه های صعب العبور کم کنند» وسپس روایت های تلخ و دردناکی از سرگذشت مردم را شرح می دهد.
از«مانی» می گوید: «تلاش نوجوان کولبری برای خرید گوشی هوشمند با سقوط از کوه ناتمام ماند. پسر با بارش سقوط کرد و صدایش درکوه پیچید:
«مادر جان مادرجان به دادم برس»
زن غلت زدن پسرش را درسراشیبی کوه وبرخوردش با تخته سنگ ها را می دید اما جز فریاذ زدن …» کاری ازاو ساخته نبود این بخش ازماجرایی است که چند روز پیش برای کولبری ۱۴ ساله رخ داد». ص۱۵
درجدال با مرگ ادامه می دهد که: سرما تا مغز استخوان سه کولبر نفوذ کرده بود. آن ها هیچ وقت چنین سرمارا تجربه نکرده بودند. اراد هرلحظه حالش بدتر می شد و ازطرفی ان ها به هرقیمتی که شده بارهارا با خود می آوردند. . . . . . . زیاد راهی نمانده بود اگر می توانی کمی بدو تا گرم شوی. نمی توانست راه بیاید. مدام زمین می خورد دوباره بلندش می کردم . در همان حال زنگ زدم به بهزاد. گفت راه افتادیم داریم می آییم. گفتم زود باش که داریم یخ می زنیم. آزاد دوباره افتاد».
از بی انصافی وبیرحمی برخی کولبران می گوید که وقتی به آن درماندگان نزدیک می شوند: «آنها چند کولبر غریبه بودند که حاضر نشدند کوچکترین کمکی به آن ها وآزاد ازپا افتاده بکنند . . . » حتی حاضر شده یک میلیون تومان بدهد به کولبرانی که بار نداشتند آزاد را با خود ببرند موفق نمی شود.
درادامه ی روایت تلخ درماندگی خود در نجات آن سه جوان به صاحب بار تلفن کرده ازاو کمک می خواهد. او می گوید بیا توی پاسگاه می فرستم آن ها را بیاورند . عده ای را می فرستند ولی آن ها راپیدا نمی کنند. فردای آن روز مردم توانستند آزاد را پیدا کنند اما فرهاد آنجا نبود . . . . . فرهاد تا اخرین لحظات حالش خوب بود او خودش را فدای برادرش کرد» ص ۲۱

گزیده داستان ها
در این بررسی با رعایت حرمت همه ی داستان ها، سه داستان ازسی داستان جهت بررسی برگزیده ام.
قفس طوطی جهان خانم. از نسیم خاکسار. ص ۶۱
آقامهدی زیگزاگدوز. ازاکبرسردوزامی. ص ۸۹
مسابقه. ناهید طباطبایی.ص ۱۴۱
۱ نسیم در« قفس طوطی جهان خانم» ازیک روزداغ شهر سوخته زار می گوید که ازداغی هوا خروس ها مجبور به آوازخوانی شده اند. اسداله خان که در محل معروف است وسرپرست و کنتراتچی خانه های گارگری باماشین جبپ زمان جنگش با گازداذن ها ی پر سر وصدا وغیرمعمولی توخیابان های شهردرآمد و رفت است و همیشه با کارگران درگیر که با هیاهو وجنجال ها سروکله می زند.
ماجان می گوید ازخانه جانعلی خبری نیست. کل خاتون پاسخ می دهد: جانعلی را نمی شناسی بازبردن شون جمشیدآباد تاخونه های شرکتی را نشونشون بده» سخنان طعنه آمیزان دو در باره ی. تندروها واعتصاب کارگران شرکت نفت است. جانعلی ساده و دهاتی دراعتصاب شرکت می کند کل خاتون گفته بود بازخبرهایی شده شاید برای همین اکبر آقا توی حیاط پیدایش نبود حتما رفته بود دار و دسته اش را جمع کند که اگر خبرش شد مثل ان دفعه بریزند سر اعتصابیون ابن بار حتما جانعلی احتیاط می کند».

۲ اقا مهدی زیگزاگدوز ازاکبرسردوزامی ص۸۹
داستان این گونه شروع مس شود:
« ازوقتی که اقا مهدی زیگزاگدوز کارخانه دارشده بود نه خواب داشت نه خوراک البته این چیزی که اقای مهدی اسمش را گذاشته بود «کارخانه» یک کارگاه کوچک دو ونیم در دو ونیم بود. بایک میز برش به طول و عرض یک دریک و نیم بود و یک چرخ خیاطی دستی که جهیزیه ی زنش بود».
زبان گیرا و زیبای نویسنده، کارگاه آقامهدی را درذهن مخاطب مینشاند و همو به سیری گذرا روایت های اکبراقای سردوزامی را دنبال می کند.به گفته ی راوی «فکر کارخانه داری تقریبا دو ماه و نیم مانده به پاییز به ذهنش رسید یعنی همان روز که صاحب کارش پس از یک هفته ایرادهای بنی اسراِییلی ازکارگاه بیرونش کرد».
آقا مهدی سرمایه ای نداشت که وسایل کارش را تهیه کند. بافروش یک قالی پولی تهیه کرده و لوازم ضروری را می خرد و در طبقه ی ششم یکی از پاساژهای شاه آباد اجاره کرده کارش را شروع می کند. کارخانه داری آقا مهدی مقارن زمانی ست که اولین بچه اش محمد دوماهه شده است. دوماه بعد اقا مهدی دربرخورد با مشکلات کاری از کارخانه داری خود پشیمان شده :«می گفت عجب گهی خوردم». وداستان آقا مهدی بااین پیام :
«گه به گور پدر هرچی گارخانه داره» به پایان می رسد.
گفتن دارد که زبان سنجیده ودلنشین اکبراقای سردوزامی را باید حس کرد وستود. با آرزوی موفقیت ایشان .

۳ — «مسابقه» اثر خانم ناهید طباطبایی.

اغاز داستان:« مدت ها بود که می آمد و می رفت وهیچ کس متوجهش نمی شد که با عینک کلفت روی چشم هایش تنها احساسی که درآدم به وجود می اورد – اگر می آورد – بی حوصلگی اش بود» .
بعدها می فهمد طرف به خا طر ضعف چشم ها می ترسد که کارش را ازاوگرفته و بیکار بماند. روزی اتفاق می افتد که راوی درحالی که ازلابلای کرکره پنجره ای فضای مقابل خود را تماشا می کره، به صدای ناگهانی شکستن و افتادن چیزی برمی گردد پشت سرش می بیند همان عینکی ست که درب شیشه ای اتاق را ندیده ورفته یکراست تودل آن و عینکش شکسته نشسته روی زمین بین خرده شیشه ها دنبال خرده شیشه های عینک خود می گردد:
« یکی ازهمکاران پیش قدم شد و ازبچه ها پول جمع کرده به او داد. سه روزبعد عینک جدیدش را زده یک کش کلفت آن را پشت سرش محکم می کرد».
راوی داستان یکی دوبار به اوگفته که این همه دستمال کشیدن وتمیزکردن عینک به جایی نمی رسد. درجواب خندید وگفت :
«یک ذره خاک جایی باقی بماند کارش را ازدست می دهد. فهمیدم که چند بچه دارد که بچه هایش کلاس چندم هست. واینکه زنش کمر درد دارد».
بررسی کتاب به پایان می رسد.
با آرزوی موفقیت نویسنده با اثر جالب در توجه به دردهای اجتماعی.

تفریح المسائل ومثنوی بکارت»/رضا اغنمی

نام کتاب: تفریح المسائل ومثنوی بکارت»
نام نویسنده: هادی خرسندی
نام ناشر: باران سوئد
چاپ نخست:۱۳۹۹ -۲۰۲۱
طرح روی جلد وصفحه آرائی: کمال خرسندی انتشارات الفبا . لندن.

نخستین صفحه آمده است:
«زبان زنده کردم ……
این کتاب را تقدیم میکنم به زبان فارسی که مرا زنده کرد!
شاهنامه ی فردوسی را خاطرنشان کرده و با یادی اززحمات سی ساله و خدمت آن مرد بزرگ تاریخی ایران زمین می گوید:
بسی حال کردم دراین یک دوسال
به عشق شما مردم اهل حال
پی افکندم از طنز کاخی جدید
بیائید داخل که خوش آمدید ….!

در صفحه شناسنامه کتاب ۲۲۹ برگی امده است که: «تمامی نقل ها دقیقا از«تآلیفات آیت الله خمینی است . و روایتی ازپیامبر بزرگوار اسلام می آورد که :
«من شوخی میکنم ولی جزسخن حق نمی گویم»
صفحه ی روبرو در زیرنگاره ی مردی اخمو و عبوس، که تارموهای ریشش را حشراتی شبیه عقرب فراگرفته زیرش امده «مقلدان جهان متحد شوید!

ازهمین جا
آغارمیکنم.
پس ازمعرفی هنرمند المانی که ارکارتونیست های معرو ف المان می باشد، و طراح نگاره ی گوینده ی شعاربالارا کشیده، متن کتاب شروع می شود.
نویسنده خوش ذوق و کم نظیر قرون تاریخ، که روایت هایش را با سروده های سنحیده و زیبا مکتوب کرده خواننده را تا آخرین برگ با نثر ویژه و توانایی های کلام «لخت وعریان» مسحور می کند شروع شده است.
دراین اثر نگاه عمیق نویسنده ی پخته و صاحب سبک و بسی فاضلانه در پوشش «طنز»، گسترش جهل کهن سال و ریشه دار فرهنگ غالب بدوی بیگانه را مطرح کرده قابل تآمل است. همو،با شهامت و شجاعتی قابل تمجید، نگهبانان و منادیان فاسد و انگل که برتخت سلطنت آخوندی تکیه زده اند را به باد انتقادی تند و بی پروا گرفته است :
«مقلدان جهان متحد شوید»، هشدار نویسنده و طعنه ی تاریخی او پیام سرنوشت فرجامین رهبران خون آشام جهانی، چون هیتلروموسولینی واستالین وصدام را دراذهان مخاطبین زنده می کند.با طرح یکی ازبزرگترین آفت های اجتماعی «تقلید» که درتحمیق جامعه نقش ویرانگری داشته و دارد شروع می کند:
«بیا آگه شو ازاحکام تقلید . . . . .
بدان باید چه سان خورد و چه سان رید
بدان باید جه سان کرد و چه سان داد
چگونه گاده باید شد چه سان گادت
وسپس مسئله ی یکم را شروع می کند. وبعد ازشرحی خواندنی می گوید:
«بنام آن خداوند تعالا
که ما را خوش خوشک آورده بالا
به ما گفته که روحانی بمانیم
نماد جهل و نادانی بمانیم
******
*****
تو ازیک مجتهد تقلید کن زود
بخور ازآنچه ایشان خورد وفرمود» ص۱۴

درباره ی تقلید باید گفت که از قرن دوم و سوم شروع ودرجوامع اسلامی به خصوص « شیعه» تا به امروزبین شیعیان درقدرت است. گفتن دارد که دیگرپیروان اسلام به ویژه اهل تسنن اصلا و ابدا اعتقادی به تقلید نداشته و ندارند. منادیان و پیشروان تقلید که مجتهدان هستند، با نوشتن وتنظیم وتدوین انتشار کتابی به نام «رساله» جایگاه روحانی خود را به بالاترین مقام دینی درمذهب تشیع تثبیت کرده اند. این رساله که درنزد پیروان تشیع، پس ازقرآن بالاترین جایگاه ومنبع اصلی احکام دینی رادارد، و برای یک شیعه لازم وواجب است از مجتهدی که به آن تقلید کرده و مقلداوست ودرمقام «مجتهد جامع الشرایط»، درخانه خودباید داشته باشد. کتابی که هرگونه مشکل مذهبی مؤمنان درحکم حلال مشکلات درآن پیدا کرده وحل وفصل می کنند.

اگر مقوله ی تقلید و مقلد شخص را ازدیدگاه انسانیت، حقوق انسانی، خرد فردی و اجتماعی زیر ذره بین نقد برده شود، فاجعه ی بردگی انسان مذهبی درهرلباس و مقامی که بوده باشدعریان شده موجبات نکبت وفلاکت های گسترش یافته ی تاریخی مان نیز روشن می شود.
تقلید برده داری دینی وشرعی ست، با آداب ورسوم قوم بیگانه عرب جاهلیت که باشرایط زیست منطقه ای امروزه، نه تنها ناخوا بلکه درتضاداست که متآسفانه دربین شیعیان رواج گسترش یافته دارد
دردیگرفرق اسلامی از تقلید چندان خبری نیست. تقلید نوعی برده گی و اطاعت کورکورانه از عمامه داران تن پرور و دلالان جهنم و بهشت است وبس که در دوران سلاطین صفویان شیعه گری رسمیت پیدا کرد. و بعد ها باشکل گیری مدارس دینی بانام طالبیه تولید ملایان نیز بیشتر شد تا سال ها گذشت و «آیت الله» جزو القاب علمی و مرتبت والای ملایان گردید. حال آنکه تا به امروز، با همه پیشرفت های علم و دانش جهانی، نه خدا را کسی دیده و نه خود او ظاهر شده تا کسی را ببیند و به نمایندگی خود برگزیند! پنهان ماندن صورت آفریدگار هستی درادیان ابراهیمی نیز مورد سوُ استفاده پیشوایان دینی شده و رخساره ی نامرعی او در شیعه گری با واژه ی پرجبروت «آیت الله» رونق پیدا کرده است.
بنا براین تقلید ساخت وباخت ملایان است در رونق فریب و بزرگنمایی جایگاه اجتماعی خود.
این روایت نیز شنیدن دارد :

« عرب ها درگذشته هم الله را دربالاسرهمه ی بت ها قبول داشتند وهرقبیله ازطریق بت خاص با خود الله رابطه برقرار می ساخت. آنان این بار می خواستند رابطه با الله ازطریق پیامبرقبیله برقرار شود. اگرقریش پیامبرخود را داشت، چرا قبایل دیگر ازداشتن پیامبرخاص خود محروم باشد؟ اینک بساط خدایان مختلف مانند عزی و لات ومنات وهبل و غیره برچیده شده بود و همه جا نام الله بود که دست بالا را داشت. «کلمه الله هی العلیا» همه الله را قبول داشتند». کتاب :
«درکشاکش دین و دولت اثردکتر محمدعلی موحد چاپ تهران نشر ماهی صص ۸— ۲۷۷ .۱۳۹۸
با تمجید وستایش ازدرایت اجتماعی پیامبر گرامی اسلام : اگر روایت بالا درست بوده باشد، با این پرسش شک وشبهه اینکه مسلمین جهان و تمام ستایشگران « االله » بت پرستند چه باید کرد ؟!

یکی ازکارهای مفبد وبنیادی دوران رضاشاه، قدغن بودن مراسم روضه خوانی، دسته های سینه زنی و قمه زنی وعزاداری های ماه های محرم و صفربود. درفردای واقعه ی سوم شهریور ۱۳۲۰ با حمله ی متفقین به کشور و بمباران تبریز توسط روس های متجاوز، و تعویض سلطنت ازپدر به پسر تبعید رضا شاه به جریزه موریس، رونق مساجد و راه افتادن ملایان، با لعن و نفرین «رضا خان قلدر» مراسم سینه زنی و قمه زنی به راه افتاد. وحیرت آ ور اینکه محمد رضاشاه جانشین رضاشاه، در مراسم عزاداری دهه ی عاشورا در کاخ گلستان پای منبر مرحوم فلسفی نشست و دستمال به دست گریست.
دهساله بودم که با حادثه شهریور۲۰ مراسم عزاداری وگریه وزاری برای کشته مرده ها ی بیگانه ها آشنا شدم. درهمان سال ها رساله ای درخانه ما بود مربوط به حاج میرزاابوالحسن آقا اصفهانی که آن زمان ها مرجع تقلید بود. هروقت پدرم آن رساله را دست می گرفت درخلسه فرو رفته چشمان ش را می بست روجلدش بوسه می زد بسم االله یا صلواتی زیرلب گفته سپس باز می کرد و دنبال حل مشکل ش می گشت. روزی پرسیدم: پدراین کتاب را که خدا نفرستاده یکی نوشته داده چاپگرچاپ کرده شما از حاج حسین آقا سروش که در بازارشیشه گرخانه تبریزکتابفروشی دارد و همسایه هم هستیم خریدید. چرا با سلام و صلوات دست می زنید وباز می کنید؟ گفت قرآن دوم ما رساله ی مراجع تقلید است! هیچ وقت بدون وضو و صلوات نباید دست زد یادت باشد!
بیم وهراس ازخدا وکتاب های دینی در ذهن نورسبده ام رخنه کرده بود.

هادی خرسندی، این هنرمند کم نظیردوران تاریخی ما، به درستی رگ وریشه ی قوم پلید وانگل ملایان را شناخته به آفت های نکبت بارحضورشان پی برده است. درزمان حضورش بود که درواقعه ی انقلاب بهمن سال ۱۳۵۷ شاه ازایران رفت وامام خمینی ازتبار همان آیت الله ها با سابقه اندک زندان وتبعید چند ساله به عراق، به کشوربرگشت و بامشایعت بی نظیر مردم رو به رو شد وبا وعده وعیدهای زیاد عوام پسند: آزقبیل : آب و برق مجانی و آزادی برای همه مردم و تقسیم ثروت مستکبران بین مستضعفان و ازاین گونه وعده های مفتکی! اما وقتی برتخت قدرت تکیه زد و زیر پایش محکم شد با همان سیرت آخوندی بدون کمترین شرم وحیا گفت : «خدعه کردم» و کمی بعد گفت « اقتصاد مال خر است» بی کمترین رعایت انسانیت، با کشتاری بدون دادرسی هزاران جوان مسلمان ایرانی که درانقلاب ۵۷ از مشایعین ش بودند را در درزندان های گوناگون کشور کشت و جنازه هایشان را زیر خاک پنهان کردند. پارک لاله تهران با انبوه مادران سیاهپوش نمونه واری ازاین کشتار ظالمانه ی مرد کینه توزاست که درقبای آیت اللهی هم اندیش باهیتلر و موسولینی و استالین در تاریخ آدمکشان ثبت وضبط شده است. وحیرت آور اینکه بارگاه مجللی با گنبد طلایی در جنوب تهران برایش ساختند که زیارتگاهی شده برای مسلمین! ودرآینده ای نه چندان دور جایگاهی به مانند مشهد مقدس قبر امام رضا خواهد بود.

نویسنده هشیار وآگاه زمان درآداب تخلی پوشاندن عورت می نویسد:
«مسُله ۵۷ واجب است انسان وقت تخلی ومواقع دیگرعورت خود را ازکسانی که مکلفند اگرچه مثل خواهر و مادربا او محرم باشند و همچنین دیوانه ممیز وبچه های ممیز که خوب و بد را می فهمند بپوشاند.ولی زن و شوهرلازم نیست عورت خود را از همدیگر بپوشانند»
درادامه ی این عنوان می سراید:
نه در سوره شده منبع نه درآیه
که زن بیند زشوهر کیروخایه
وگر همسر فراوان داری ای مرد
نمایشگاه دایر میتوان کرد
بیفت ولم بده خود را ولو کن
هنرها را نمایان ازجلو کن

*******
بگو مردم، بترس از عر و تیزم
که من دست بزن دارم عزیزم» ص۱۸

روزه ت باطل بشه شناسنامه ت باطل نشه
مسُله ۱۵۸۱ اگر روزه دار بقدری تشنه شود که بقصد ازتشنگی بمیرد میتواند به اندازه ای که ازمردن نجات پیدا کند آب بیاشامد ولی روزه اش باطل می شود. . . .
مقلد دین به مرگت نیست راضی
بخور آبی که چانت را نبازی
بخور یکذره چونکه هستی بی تاب
اگرچه روزه ات گوزیده برآب
دوتا جرعه بنوش وکم بکن قال
ولیکن روزه مالیده بهر حال
تو اصلا گر که میترسی بمیری
ببم گه مبخوری روزه بگیری» ص ۱۷۰

مسُله ۳۹ درصورت قضای حاجت درپشت بام مسجد:
مؤذن آی مقلد ای مقلد
تو فرضا ریده ای بر بام مسجد
فوراگزامیل که منظورت اذان بود
ولی طبع تو بدجوری روا ن بود
خلاصه کرده ای خود را تو خالی
ولی حالا بزن به بی خیالی
*******
*******
برو جای دگر ذ کر اذان کن
شکاف سقف آنجا امتحان کن. ص ۱۸۴

استفتای استریپ تیزدرپادگان ها:
«درزورخانه ها مرسوم است موقع ورزش افراد ضرب می زنند.آیا این کارجایزاست و همچنین طبل و موزیک که درارتش می زنند جایزاست یا خیر؟
[پاسخ] اگر به نحو مناسب با مجالس لهو ولعب باشد جایز نیست»
وشنیدنی ست و خواندنی سروده ی هنرمند انساندوست متواضع :
اگرهمراه ضرب و زورخانه
برقصد پهلوان در آن میانه
اگراسمال دکل رقص شکم کرد
که فیلش یادی از بابا کرم کرد
اگر همراه با موزیک ارتش
بیفتد کون ارتشبد به جنبش
*******
*******
تمامش رد شده از خط قرمز
نه جایز، پس نه جایز، پس نه جایز ص ۲۰۱

فتوای فله ای به استفتای دخول به برادر همسر
ازآقای خمینی پرسیده اند و ایشان پاسخ داده اند:
بسمه تعالی. خواهر مفعول به فاعل حرام است.
ونویسنده کتاب سروده :
چقدر این مسُله درپرسش ماست
مرتب می رسه هی از چپ و راست
یکی میگه دخولش بوده کامل
یکی میگه دو ثلثش رفته داخل
یکی گوید که تر کردم درش را
کنون خواهم بگیرم خواهرش را
پدر سگ چشم اوبوده به خواهر
ولی کرده به ماتحت برادر
نه جانم، این حرومه این حرومه
دیگه این آخرین فتوا تمومه ص۲۰۹

چگونه درلباس حج ازعقب و جلو با زن و مرد . . .

مسُله های ۱و۲و۳ : جهت پرهیز ازاطاله کلام به پاسخ هنرمند گرامی و سخندان فاضل زمان، بسنده می کنم:
مقلد من اگر جای تو باشم
قوانین را همه ازهم بپاشم
به جای گوسفند وگاو و اشتر
ز اسکن جیب مرجع را کنم پر
بگویم طبق «تحریر الوسیله»
بجز از بهر من شش تا طویله
به او گویم مرا اینجا بینداز
که من پایان حج ام اورژانش است
تقاضایم فقط یک آمبولانس است» ص ۲۱۴

چگونه با طفل شیرخواره سکس کنیم !!! (تفخیدإ)

حیرت زده در شک و تردیدانسان بودن دستاربندان با افکارحیوانی!!! خرسندی را می بینم فرورفته دراندیشه ی این جانوران دوران « نِیاندرال» ها و به ناگهان فریاد سرمی دهد:
«من هادی خرسندی دراینجا
بدون قافیه هم میزنم جا
ازاین فرمایشات چندش آور
به دیدار خیالی میزنم سر
ولی گر مسُله را نقل کردم
ز روی احتیاط و عقل کردم
نوشتم تا نپرسندم خلایق
چراسانسور کردی این حقایق
همین جا اخر خط کتاب است
که براین مسُله حالم خراب است.
وکتاب به پایان می رسد.

بگویم و بگذرم که این اثربی نظیر مرد خردمند وتوانای زمانه ی پرآشوب و خشونت زای ما، در کارنامه پربارش خواهد ماند. و درادبیات کشور ازجاودانه هاست.

وا اسفا که آغاز سلطنت منحوس و نکبت بار ملایان بی کفایت ونالایق، فضای عمومی کشور را بهم ریخت. با گسترش فساد حکومتگران نوپا، فروپاشی اقتصاد کشورنابود شد. دانایان و خردمندان فراری شدند و تبعید اجباری. برای مردی که گفته بود اقتصاد مال خر است مقبره ای با گنبد طلایی ساختند و شد زیارتگاه مسلمین!

یادی از شهروز رشید/رضا اغنمی

۱۳۹۹/۹/۷رضا اغنمی
یادی از
شهروز رشید

دردیماه ۱۳۹۷ بود که روزی تلفن کرد و پس ازسلام و احوالپرسی گفت من دیروز آمده ام لندن حتما شمارا باید ببینم. گفتم آدرس می دهم بیایید خانه یا اگرهم خواستید بیرون جایی را قرار بگذاریم. گفت من بیرون نمی توانم بیام آدرس میدهم و ساعت ۳ بعدازظهردرایستگاه اتوبوس نزدیک محل اقامتم شما رامی بینم. رفتم. منتظربود. راه افتادیم به خانه که رسیدیم خانم صاحبخانه را معرفی کرد خانم «خنجی» معلوم شد که همسر مرحوم خنجی برادر آقای دکترخنجی که عمرش مستدام باد با همه نیکنفسی خود وهمسر گرامی شان شاعر فاضل ومهربان دکترشاداب وجدی.
بعد ازساعتی صحبت از دیدار چند سال پیش که در چاپخانه ی مرحوم «ستارلقایی» همدیگررا دیده و دوسه باری هم سرنهارنشسته بودیم، سخن از کتاب وقلم و آثار تازه منتشر شده وگلایه ها از (بی میلی ایرانیان خارج نشین به کتاب خوانی) و اینکه حالا بدتر هم شده گذشت. عازم رفتن بودم که گفت من هم تا ایستگاه با شما می آیم . وقتی راه افتادیم شروع کرد به آذری صحبت کردن. از لهجه اش فهمیدم که باید ازمغان وآن مناطق باید بوده باشد. درشک و تردید بودم که گفت پیش خانم ها نخواستم به زبان خودمان حرف بزنم که خیال های بدبد کنند وناسیونالیسیت وازاین حرف ها! پرسیدم شهروزاز محال مغانی؟ گفت ازکجا فهمیدی گفتم از لهجه ات دوسالی آن طرفها بودم. سرزمین عجیب و غریب سالم و پاکیزه ای ست با خاک حاصلخیز وآب و هوای کم نظیر. خیلی خوشش آمد و صحبت ساعدی پیش آمد وپرسید چرا مرد؟ گفتم سرطان داشت سرطان ریه. دکترامیرپیشداد خیلی اصرار کرد دربیمارستانی که معروف بود وخود او نیز مرتبتی وجایگاهی بخواباند و عمل کند اما ساعدی زیربارنرفت. پنداری خسته شده بود. واقعا هم بیزارشده بود از بودن!. فرورفته درفکرو نگاه مبهم زیرلب چیزی گفت . . . با شک وتردید نگاهش کردم سرش را تکان داد!
چیز ی نگفت. انگار آثار ساعدی راهم دنبال می کرد. بین کارهایش بیشتر به «عزاداران بیل» تکیه کرده بود و از چند نمایشنامه هم اسم می برد. رسیدیم به ایستگاه. از جیبش کتابی امضا کرده درآورد وبه من داد. «کتاب هرگز» سروده های تکان دهنده و پرمغز ادبی ش. ودیگر هرگز اورا ندیدم. رفت وبه ابدیت پیوست!
در این نوشتاربرخی ازسروده های شهروز را برگزیدم که نشانی ازبرجستگی وقدرت ذوق اندیشه های اوست:
من و کاکتوس وزیتون
«هیچ فرصتی نبود
قطار همیشه با شتاب می گذشت
و هیچ کفشی خانه ی پاهای من نشد
برادرانم را تنها رها کردم
درمیان مار و کویر
و مادرم را که برآستانه ایستاده بود
دستی تکان ندادم
هیچ فرصتی نبود
ای سوسن آبی!

کجا بود
کجا بود
پشت کدام سنگ
بربستر کدامین تیغ و گَوَن بود
هبوط من؟
ای سوسن آبی!
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .

آه آن روز
آن روزکه مادرم مرا برهنه کرد
مادرم هزاره بود
کدام سال
آیا پدرم در من تکرار می شد؟
خشخاش ها چه تلخ برمن گریستند.

گهواره ام برجهاز شترها بود
و هیچ شبی
آرام نخفتم
که همواره سوارانی از رُم می آمدند
با خنجرهای خونالود
ودرقادسیه خیمه می زدند
آی نیشابور
آی ری
آی پلنگ گرسنه
آی سرزمین شاعر وخورشید
آی قلعه های شکسته
من هنوز برطناب دار می رقصم
آه این دایره
این دایره
این دایره
این دایره از تیغ ها و دشنه هاست
خاتون من
این دایره ازتیغ و دشنه هاست
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
ای سلاطین
ای سلاطین
بگذارید خواهرم ترانه بخواند
ولنکران چه دور بود
و لنکران دورترین شهر جهان بود
ومادرم به جستجوی لنکران و من
تمامی سفینه ها و سنگرها را خواهد گشت
زندگی ام اتراقی ایلاتی بود
برحواشی حادثه های خونبار
و هیچ شبی
تورا برهنه ندیدم
که فرصت بوسیدن نبود
و زیتون تلخ نخستین بود
که دندان زدم.

قطار همیشه با شتاب می گذشت
و زنبق ها در فاصله ی شهرها».

شاپرک ها
دومین گفتار زیبای شهروز، پرسش وپاسخی ست بین دختری با مادرش:
«دختر:
وقتی که شب روی پلک های خسته فرو می افتد
وچراغ ها خاموش می شوند
پروانگان مضطرب به کجا می روند؟
مادر: برچپرها و ایوان ها فانوس های خوابآلود. درنسیم شبانه تاب می خورند.
دختر: اگر باد وزیدن گیرد. فانوس ها تنها کلاف های خاکستری دود برجای می گذارند و بویی مبهم.
مادر: درباغ شبتاب ها موج هایی سبز ودرخشانند.
دختر: اگر باران بیاغازد به ناگاه فانوس ها خاموشند و کرمکان شبتاب درپس برگی پنهان
مادر: بر آسمان شفاف اما ستارگان آواز می خوانند
دختر: اما ستارگان در دور دست ها می تپند بیرون ازکرانه ی عمر پروانگان».
دختر به خواب می رود آرام و پروانگان را درگاهواره های شفاف ستارگان به خواب می بیند مادر پروانه یی را از روی پلک دخترک دور می کند».
داستانی زیبا و ستودنی که شاعر با زبانی پخته، قدرت درک وحسِّ دختربچه، و گنجینه ی عواطف مادری را تکرار و توضیح داده است.

جاودانگی

« آیا مرگ
انگشتان تو را هم خواهد برد؟
چشم هایم را
به مرگ خواهم داد
تا با آنان
به دست های تو بنگرد».

غزل تلخ

«گره درگره
طناب گونه
انسانی که منم
کز تار و پود تحقیر و درد وغم پرداخته اند
سودای رفتنی مدام در سر است
دردا که سدّم و دربرابر خویشتنم
من در تو می نگرم
– به التماس
که دستی گره گشا شوی
تلخا که تو آئی
که خود منم».

باد بادکی به دست باد

سروده ای است بلند درهشت برگ. انگار مرثیه ی تاریخ این سرزمین نفرین شده است. شاعر درسیمای برگزیده، ِ درد دل نسل های سرخورده و محکوم به بندگی وطاعت ، زیرغِل وزنجیر اسارت را روایت می کند:
«من ازبرهوت نفرت آمده ام
آنجا که مادرم را سنگ می زدم
نه کولی بوده ام، نه جهانگرد
نه شاعر و نه آواز خوان
من تنها به تنگ آمده ام
از تقواهای بویناک
و رسم های رام کننده
که همواره کلیدشان را شکسته یافته ام
ودرهای شان را خرسنگ های بی شکاف
بی خزه
و بی مگسان عسل
کوچه های شان را بن بست یافته ام
پس دریافته ام
که دراین دیار
هر زندگی به مرگ می انجامد
هر عشق به نفرت
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
بادبادک به دست درجستجوی قاره ای بی نام، از حوّای لمیده درقفس می گوید:
می لرزیدم
بادها در دستانم آشیان کردند
برگ ها دراندامم.
. . . . . . . . . .
. . . . . . . .
من مشعلی به دست جنونم
درکاهستانی که جهان شماست
می می چکم
قطره
قطره
دردهان بهار
وچلچله ها نسیم می شوند
تا بگذرند برشنزار بی انتهای تاریک سترونی
باد ترانه ام را
به گوش موران سلیمان می خواند
تا براندشان به سوی عصای نا استواریِ هیئت قدرت.
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
من می روم
من می روم
با شولای آبی آسمان
نه نعل اسبی می یابم
که باران زمانش خرمائی رنگ کرده باشد
نه چرخ شکسته ی ارابه یی
نه عصایی
نه پای افزار پوسیده یی
من راه پر تشنّجم
باکره یی سیّال که برجای می نهم».

آخرین سروه ی این دفتر پر بار وخواندنی:

آخرین سروده اسکندر

«من از ظلمت و راه گذشته ام
و از اقلیم اسلیمی فتح و فرود
اسکندرم

اما گم کرده ام
سکه ای را
که با چشم شبانه ی روشنک ضرب کرده بودم
پس من تومار گذشت و واگشت تاریکم را
برپهلوی بریده ی سهراب
سنجاق می کنم
و گرد این فلات هزار دایره و هرگز
تا ابدیت اه – زوزه دریاد و
خون در زخم می چرخم

و در ارتفاع شکسته ی منظرم
گرازی گِرد گردن خود می گردد».

سروده های خواندنی این دفتر۱۰۴ صفحه ای را باید به دقت خواند و با مشرب فکری وگستره ی زبان شاعرانه ی شهروزآشنا شد. روانش شاد!
باعده ای ازدوستان درخانه همیشه پرمهر وصفای خانم مهرانگیز رساپور وآقای رحمت بودیم که آقای هادی خرسندی خبر فوت شهروز را تلفنی اطلاع دادند . یاد سخنان یآس اور و تکراری ش« وقتم کم است» بودم و بیماری اش!