خانه » هنر و ادبیات (برگ 46)

هنر و ادبیات

نگاهی به آثار و احوال صمد بهرنگی…

معلم فروتن انسانیت…
بهارک عرفان

صمد بهرنگی

صمد بهرنگی

«مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم ، البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم – که می‌شوم – مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد .» ماهی سیاه کوچولو – صمد بهرنگی
نهم شهریور ماه مصادف است با غرق شدن «ماهی سیاه کوچولو» در رودخانه‌ی ارس. هم‌او که پس از سالها رفاقت با بچه های ایران در چنین روزی دل به دریا زد و رفت. حرف از صمد بهرنگی نویسنده، شاعرو مترجم ایرانی است؛ همان “بهرنگ”ِ، داستان‌نویسی کودک و نوجوان که در طول حیات نه چندان دراز مدتش بیشتر از همه به تعلیم و تربیت بچه های ایران دقیق شد و در راه آموزش زندگی به بچه ها از هیچ کوششی دریغ نکرد.
بهرنگی قصه های فراوان دارد که برخی از آن ها از شدت تکرار جوری با جان زبان فارسی عجین شده اند؛ از هیمن جمله اند؛ ” کچل کفتر باز ” ، ” تلخون ” ؛ ” یک هلو هزار هلو ” ، ” ماهی سیاه کوچولو ” و بسیاری دیگر که بیشینه شاد در حوزه ی ادب کودک و با زبانی بسیار ساده به نگارش در آمده اند.

asdsamad

او که از خانواده ای بسیار تهی دست و در میان اوج نداری ها و فوج فلاکت مالی به جامعه معرفی شده بود؛ شاید به واسطه ی همان فقر و دانستن احوال اهل نیاز؛ در روزگار شکل گیری اندیشه اش به جنبش چپ ایران پیوست؛ جنبشی که در ادامه ی یک میل جهانی قصدی آرمانگرایانه در تقسیم به عدالت نعمات طبیعی داشت و بر آن بود تا پیش تر از همه با سلطه ی نظام سرمایه داری بر روح و جان مردمان مبارزه کند.
صمد بهرنگی بر خلاف بسیاری از نویسنده های وقت، از دانش آکادمیک هم بهره می برد و از رمز و راز با برنامه اندیشیدن آگاهی داشت. او به واسطه ی همین دانستن ها، و در ادامه ی علاقه ی شخص اش به تربیت کودکان، مقالات و تئوری های مهمی در نحوه ی تربیت و سیستم آموزشی نوشت که از پس عبور سالیان فراوان همچنان مورد استفاده دارند و به کار می آیند.
او که به روایت بسیاری، زندگی اش را به ” قلم ” بدل کرده بود و جای شهر نشینی و زیسن با جامعه ی روشنفکری ایران در مدرسه های روستاهای دور افتاده ی آذربایجان به تدریس الفبای زبان و زندگی می پرداخت؛ بیشتر از این زندگی غریب و نظریه هایش باب تعلیم و تربیت؛ به خاطر قصه هایش شهره و ماندگار شده. قصه های او از جانب بسیاری از منتقدین ادبی از جمله نوادر ادب فارسی در ساده گویی و صمیمیت و باورپذیری بوده اند.
صمد بهرنگی را می توان “هانس کریستین اندرسن” ایران خواند، چرا که او با آثارش از “اولدوز و کلاغ ها” و “ماهی سیاه کوچولو” گرفته تا ” یک هلو و هزار هلو” و “بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری” سر منشا تحولی عظیم در حیطه ی ادبیات داستانی کودک و نوجوان شد و راهگشای نویسندگان بزرگ دیگری چون “علی اشرف درویشیان” و “منصور یاقوتی” شد.
بهرنگی در”کچل کفترباز”، “افسانه ی محبت” و “سرگذشت دومرول دیوانه” با الهام از افسانه های کهن و داستانهای محلی و بومی، داستانهایی نوشت که به افسانه هایی مدرن می مانند، افسانه هایی که با اندیشه های کهن زینت و با حس واقع گرایی تقویت شده اند.
آنچه صمد بهرنگی در کتاب “بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری” ارائه داده، نمایشی بدیع است از داستان نویسی واقع گرایانه برای نوجوانان. او در این کتاب با تنیدن طنزی آرام و عمیق، خوانندگان کم سن و سال خود را به تفکر می خواند: ” خواننده ی عزیز، قصه ی “خواب و بیداری” را به خاطر این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره ی درد آنها چیست؟”
او سپس دست “بچه ی هموطن” خود را می گیرد و یک روز عادی نوجوانی دستفروش را به تصویر می کشد. نوجوانی که در خواب شبانه اش به دنیای رویایی اش سفر می کند و همه ی ناممکن ها را ممکن می بیند در این سفر بیست و چهار ساعته مرز تخیل و واقعیت به خوبی مشهود است و خواننده ی خردسال به خوبی از عهده ی تمیز این دو بر می آید هر چند ناخودآگاه با عقاید چپ گرایانه ی بهرنگی هم آشنا می شود.
” جلو مغازه یی سه تا بچه کیف به دست ایستاده بودند چیزهای پشت شیشه را تماشا می کردند. من هم ایستادم پشت سرشان. عطر خوشایندی از موهای شانه زده شان می آمد. بی اختیار پشت گردن یکیشان را بو کردم. بچه ها به عقب نگاه کردند و من را برانداز کردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنیدم که یکیشان می گفت: چه بوی بدی ازش می آمد!
فقط فرصت کردم که عکس خودم را توی شیشه ی مغازه ببینم. موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند که گوش هایم را زیرگرفته بودند. انگار کلاه پر مویی به سرم گذاشته ام. پیراهن کرباسی ام رنگ چرک و تیره یی گرفته بود و از یقه ی دریده اش بدن سوخته ام دیده می شد. پاهام برهنه و چرک و پاشنه هام ترک خورده بودند. دلم می خواست مغز هر سه اعیان زاده را داغون کنم.”

نگاهی به داستان “ما بچه های خوب امیریه ” نوشته ی علی رضا نوری زاده / لیلا سامانی

مرثیه‌ای برای دوستی‌ها، عشق‌ها و امیدهای از کف رفته‌
نگاهی به داستان “ما بچه های خوب امیریه ” نوشته ی علی رضا نوری زاده

ما بچه های خوب امیریه

ما بچه های خوب امیریه

«در زمانه‌ای که عقاید مذهبی یا آرمانهای سیاسی بر یک جامعه چیره می‌شود، رسالت نویسنده در همراهی متوازن با این اتفاق و بازگو کردن احساسات، عقاید و آرزوهای مردمان آن سرزمین تعریف می‌شود.»
این نقل قول از خوان گویتیسولو، نویسنده‌ی اسپانیایی تبار، اشارتی‌ست بر الگوی آثار نویسندگانی که در سرزمینهای غنوده بر انقلاب و قیام بالیده‌اند و تعریفی کلی از محتوای رمانهای برساخته از این وقایع ارائه می‌دهد.
با لحاظ کردن این تعریف، آن دسته از نویسندگانی که اتفاق نظر مردمان برای وقوع یک انقلاب را محترم نمی‌شمرند و آنهایی که قلبشان با شور و شعف همطونانشان به تپش نمی‌افتد و با درماندگی‌شان فشرده نمی‌شود، از دریافت حقیقت آن خیزش و تبدیلش به واژگانی ماندگار ناتوانند و قادر به ادا کردن مراد اصلی ادبیات متعهد نخواهند بود.
هر انقلاب، به مثابه‌ی یک حادثه‌ی عظیم تاریخی نیازمند راویانی‌ست که رویدادهای اجتماعی و سیاسی برآمده از آن انقلاب را ثبت و آنها را برای ارائه به نسلهای آینده جاودان کنند. در این میان نقش داستان‌نویسان بر خلاف مورخان، تنها به ضبط و مستند کردن وقایع تاریخی محدود نمی‌شود. فعالان حوزه‌ی ادبیات داستانی برآنند تا این تجارب بشری را از یک واقعه‌ی سیاسی صرف فراتر ببرند و با مدد گرفتن از دنیای تخیل ازتلواسه‌های جهان‌شمول آدمی بگویند، تا با اعجاز نیروی داستان، مرزهای زمان، جغرافیا و زبان بی‌اعتبار شود. از سوی دیگر این داستانها هوشمندانه مراقب‌اند تا به وادی تشریح گزارش‌گونه و تاریخ‌نگاری در نیفتند.

رمان «ما بچه‌های خوب امیریه» نوشته‌ی علیرضا نوری‌زاده از این دست آثار است. کتابی که در بطن روایت عاشقانه‌اش، روزهای پرالتهاب یک انقلاب می‌تپند. انقلابی که سایه‌ی پهناورش را بر زندگی آدمهای بسیاری می‌گستراند و وقایعی غیر قابل پیش‌بینی را رقم می‌زند.

Man Raising Arms Near Passing Automobile

کتاب با تمسک به سویه‌ی روزنامه نگاری نویسنده‌اش، قهرمان داستان را به روزهای نخستین پس از انقلاب ۵۷ بهمن درایران برده و او را در مقام ناظر این رویداد عظیم معاصر قرار داده‌است، تا او ضمن بازگفتن داستان زندگی‌اش، از سیر استفالی این انقلاب روایت کند، از اوج لحظات شوق و هیجان تا ژرفای سرشکستگی و درماندگی.

نویسنده به واسطه‌ی حرفه‌اش، در بزنگاه‌های تاثیرگذار انقلاب حضور داشته و آنها را لمس کرده‌است. او نوشتن درباره‌ی انقلاب را از نوشتنِ انقلاب، مجزا می‌داند با این همه این دو را با هم می‌آمیزد و در کسوت یک نویسنده‌ی متعهد، ازانقلاب به عنوان یکی از تجربه‌های تاریخی یاد می‌کند و همزمان با الهام از قدرت قصه‌نویسی‌اش هرآنجا که لازم است، متن را از حقیقت به خیال سوق می‌دهد.

«ما بچه‌های خوب امیریه»، نقب نویسنده است به خاطرات کودکی و روزهای سراسر شور جوانی‌اش و روایتی تاریخی‌- داستانی‌ست از آنچه او در مقام یک نویسنده- روزنامه‌نگار شاهدش بوده‌است؛ از وصف ملاقاتهایش با شخصیتهای سیاسی و مذهبی گرفته تا شرح اعدام‌ها و سرکوبهای پس از انقلاب. او دیده‌ها، تجربیات و خاطراتش را بر بستری از یک داستان عاشقانه گسترانده‌است و در همان حال که از حقیقت به یغما رفتن انقلاب می‌گوید، با سفر به دنیای تخیل، قصه‌ای می‌آفریند عجین با عشق و امید.
«همان چند لحظه کفایت می‌کرد که بدانم تو تصویر را در ماه نگاه نکرده‌ای. چهره‌ات به سحرزدگان نمی‌مانست. بیشتر تجلی عصر بهاری بودی بر روی سنگفرشهای دانشکده‌ی حقوق، مقابل حوضی که صدها سنگ آرزو در آن گم شده‌بود و حبابهایش را صدای گلوله ترسانده بود.»

دکتر علیرضا نوریزاده

دکتر علیرضا نوریزاده

داستان با روایتی غیر خطی و همراه با فلش بکهای متعدد پیش‌ می‌رود و نویسنده در این اثنا هر از گاه با ورق زدن تاریخ بیهقی، تکرار تراژدی‌وار تاریخ را گوشزد می‌کند، حدیث بر دار کردن حسنک وزیر را زمزمه‌‌ می‌کند و ذکر زندانی شدن بزرجمهر را باز‌می‌خواند.
کتاب تصویری تکان‌دهنده از بی‌عدالتی، سرکوب، خفقان و کشتار پس از انقلاب ترسیم ‌می‌کند و مرگ هر انسان را به مثابه‌ی مرگ تمام بشریت تعریف می‌کند. آدمهایی که هریک حامل میراثی یگانه برای بشریت بودند و طعمه‌ی انقلاب شدند. از نظامیان و سردمداران حاکمیت مخلوع تا زنان و مردانی که برخی از آنها هنوز گلوهاشان از سرودها و شعارهای انقلابی خشک بود و هنوز لبان پژمرده‌شان را تر نکرده‌بودند که گلوله‌آجین شدند.

«رفیق من! اینها را ببخش. اینها نمی‌دانند تو که هستی، اینها بی‌خبرند که تو شعار آزادی را زمانی برداشته بودی که این آقای دلقک تنگستانی، هنوز الفبا را هم یاد نگرفته‌بود.»
فصل پایانی کتاب، با متنی دوزبانه کنایه‌ای تلخ است به روزگار تبعیدیان پس از انقلاب. تصویری‌ست از آمیختگی دلتنگی برای خیال گذشته‌، سردرگمی در خلا اکنون و هراس از وهم آینده. حدیث دل همه‌ی مهاجران لابدی‌ست که تبعید خودخواسته‌شان بریدن از خود و ریشه‌هایشان بود:

« تا من بروم، در تنهاییم را باز کنم روی زمین رها شوم و از این بالا نفسهایت را شماره کنم و دلم خوش باشد که فردا تو تکرار می‌شوی و شاید یکبار دیگر، در شب پیش از پرواز من بتوانم چمدانم را با خاطرات امیریه و شب هزار و یکم پر کنم. نگران مامور گمرک نباش»

علیرضا نوری‌زاده این داستان را به یاد همه‌ی «بچه‌های خوب» دیاری نوشته‌است که سلوکشان به مانند سنتهای محله‌هایی چون امیریه، اصیل و بکر بود، همانها که آرزومند پرشکوه‌ترین روزها برای سرزمینشان بودند. روایت او از روزهای انقلاب، بیش از آنکه شهادت‌نامه‌ای تاریخی باشد، مرثیه‌ایست برای دوستی‌ها، عشق‌ها و امیدهای از کف رفته‌ی گذشته و تابلویی‌ست از حرمان و هجران فرزندان یک خاک بلاخیز:
«از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه / انی رایت دهرا من هجرک القیامه»

توضیح آخر اینکه؛ کتاب نخستین بار در لندن منتشر شد و در کمتر از سه ماه به نایابی رسید . دومین چاپ را “نیما ” در آلمان منتشرکرد و چاپهای سوم و چهارم و پنجم در آمریکا توسط ” کانال یک ” انتشار یافت و فروش فوق العاده ای داشت و سرانجام چاپ ششم کتاب توسط نشر الکترونیکی مردمک در سال ۲۰۱۲ به بازار کتاب عرضه شد . کنجکاوان جدی تر داستان فارسی می توانند نسخه ی چاپی و الکترونیکی کتاب را از طریق بازارچه ی مجازی آمازون تهییه کنند.

بازارچه کتاب با بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

w2روایت یک مرگ در خانواده
نویسنده: جیمز ایجی
مترجم: شیرین معتمدی
ناشر: شورآفرین
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۳۱۸صفحه
رمان «روایت یک مرگ در خانواده» مهم‌ترین و شاخص‌ترین رمان جیمز ایجی نویسنده‌ آمریکایی‌ست که در سال ۱۹۵۸ و یک سال پس از مرگ نویسنده‌اش جایزه پولیتزر را به خود اختصاص داد.
جیمز روفاس ایجی شهرت خودش در ادبیات جهان را مرهون دو شاهکارش است: «روایت یک مرگ در خانواده» و «بیایید مردان مشهور را ستایش کنیم.
هر دوی این آثار در سال‌های ۱۹۹۹ و ۲۰۰۵ از سوی کتابخانه آمریکا و نشریات معتبر لوموند و تایم در فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم قرار گرفت. تاد موسل نمایش‌نامه‌نویس بزرگ آمریکایی در ۱۹۶۰ بر اساس رمان «روایت یک مرگ در خانواده»، نمایش‌نامه‌یی با عنوان «راه خانه» نوشت که توانست جایزه‌ پولیتزر نمایش‌نامه‌نویسی را دریافت کند.
سه سال بعد نیز فیلمی به کارگردانی فیلیپ اچ. ریسمن بر اساس این نمایش‌نامه در همان منطقه‌ای که کودکی ایجی در آن‌جا سپری شده بود ساخته شد. ایجی، علاوه بر نوشتن رمان، منتقد سینمایی (مجله‌های تایم، لایف و فورچون) و فیلم‌نامه‌نویس برجسته‌ای نیز بود. دو فیلم‌نامه‌ تحسین‌شده‌ ایجی، «ملکه‌ی آفریقایی» (با بازی همفری بوگارت و کارگردانی جان هیوستون) و «شب شکارچی» (به کارگردانی چارلز لاوتن) از کارهای شاخص وی به شمار می‌آید.
«روایت یک مرگ در خانواده» بازخوانی ماجرای کودکی جیمز روفاس ایجی در ناکسویلِ تنسی، آمریکای ۱۹۱۵ است. ایجی وقتی شش سالش بود، پدرش را در یک تصادف رانندگی از دست داد. همین حادثه‌ دلخراش با ایجی ماند تا زمان مرگش که در حال نوشتن «روایت یک مرگ در خانواده» بود که از سال ۱۹۴۸ آن را آغاز کرده بود. ایجی در این رمان، از زوایای مختلف که زاویه‌ دید سوم‌شخص محدود به اعضای خانواده است، در چهل‌وهشت ساعت -از یک روز پیش از مرگ مرگ جی تا ‌روز مرگِ جی- روایت‌گر «مرگ» و «زندگی» در «خانواده» است. خانواده‌ جی، شامل مری همسر جی و دو فرزندش روفاس پسر بزرگ و شش ساله که در اصل خود نویسنده است و کاترین سه ساله است.

w22ماجرای عجیب سگی در شب
نویسنده: سایمون استیونز
مترجم: ابراهیم شریفات و نجمه دوستدار
ناشر: افراز
تعداد صفحات: ۱۲۰ صفحه
«ماجرای عجیب سگی در شب» نمایشنامه ایست که سیمون استیونز آن را براساس رمان تحسین‌شده مارک هادون نوشته است. این داستان‌ درباره شخصیت کریستوفر ۱۵ ساله است. او بسیار باهوش است اما در تجزیه و تحلیل رخدادهای روزانه مشکل دارد. در ادامه داستان اتفاقاتی موجب می‌شود او را متهم به کشتن سگ یکی از همسایگان کنند. کریستوفر برای اثبات بی‌گناهی خود راهی سفری می‌شود که زندگی‌اش را کاملا تغییر می‌دهد…
این اثر نمایشی در سال ۲۰۱۲ در نشنال تیه‌تر لندن، سپی در وست‌اند و برادوی در نیویورک روی صحنه رفته و برنده ۷ جایزه اولیویر سال ۲۰۱۳ شده است.

sw43
تاریخ تحلیلی ادبیات کودکان افغانستان
نویسنده: محمد فاضل شریفی
ناشر: موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان
قیمت: ۱۷۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۶۴ صفحه
محمد فاضل شریفی پژوهشگر افغان در این کتاب هفت فصلی به تحول فرهنگ کودکی و تاریخ ادبیات کودکان افغانستان می پردازد: «نگاهــی به پیشینه موضــوع، کودک و ادبیات کودک، چگونه گی آموزش، تربیت و ادبیـات کودک افغانستـان تا سده بیستم، چگونگی آموزش، تربیت و ادبیــات کودک افغانستان در دوره معاصر، وضعیت عمومی ادبیات معاصر افغانستان و تأثیر آن بالای ادبیات کودک، چگونگی آثار آموزشی، تربیتی و ادبی کودک افغانستان در دوره معاصر، مروری بر زندگی و آثار برخی از پیشگامـان ادبیـات کودک افغانستان این بخش‌ها را تشکیل می‌دهند.
موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان ایران در معرفی این کتاب می‌نویسد : «موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان ایران، همان گونه که از نامش پیداست، نزدیک به ۱۵ سال است که به کار پژوهش درباره تاریخ و فرهنگ و مطالعات کودکی ایران متمرکز است. در این راستا موسسه برای خود رسالت ویژه ایی در جهت همبستگی فرهنگی با کشورهای مانند تاجیکستان و افغانستان قائل است. زیرا ما یک فرهنگ در چند کشور هستیم. ریشه های مان یکی است و هنگام بررسی های تاریخی گذر همه مان به یک سرچشمه می رسد.
انتشار کتاب تاریخ تحلیلی ادبیات کودکان افغانستان از سوی انتشارات موسسه با همین هدف انجام پذیرفته و البته موسسه امیدوار است در آینده نزدیک بتواند کارهای مشترک فرهنگی با پژوهشگران کشورهای همسایه یا کشورهای با حوزه تمدنی مشترک انجام دهد.»
از فاضل شریفی کتاب ها و مقالات متعددی به چاپ رسیده است که از آن میان می توان به «ادبیات کودک در افغانستان» و «برخی از ویژگی‌های شعر کودک»اشاره کرد.

ad0++632as
چشمان پوست
نویسنده: یوهانی پالاسما
مترجم: علیرضا فخرکننده
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۴۳ صفحه
این کتاب به عنوان نخستین کتاب مجموعه «فلسفه بدن» منتشر شده و حاوی مطالبی درباره معماری و فلسفه معماری است و این دو مساله را با زاویه فلسفه پدیدارشناسی بررسی می‌کند.
پالاسما در این کتاب، با نگاهی آسیب شناسانه به ویژگی های غالب در دو پدیده مدرنیته و پسامدرنیته به طور عام؛ و به طور خاص در ارتباط با معماری، کوشیده تا بنیان های یک معماری حس بنیاد، تن محور و انسان گرا را طرح‌ریزی کند.
.این کتاب دو بخش اصلی دارد که در بخش اول، نویسنده سیری تحلیلی و تاریخی از حواس ارائه می کند و در آن، دست به یک نقد دامنه دار از استیلای کلان نگره های بینایی محوری، ذهن گرایی کانتی و دوپاره انگاری دکارتی در سنت فلسفه غرب، می زند.
در دومین بخش کتاب، نویسنده با تمرکز موردی‌بر حواس و رابطه میان آن‌ها، کوشیده تا ذات چندحسی و بافت‌مند هر یک از حواس و همچنین در هم تنیدگی و همپوشانی‌های ساختاری آن‌ها را به روشنی نشان بدهد. کتاب «چشمان پوست» یوهانی پالاسما از دل رساله «مسائلی پیرامون ادراک» شکل گرفته و برآمد. این کتاب بحثی روشن‌تر و فشرده‌تر در نشان دادن ابعاد پدیدارشناسانه تجربه انسان در معماری پیش رو می گذارد.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
آلوار آلتو در معماری خود توجه آگاهانه ای به تمام حواس داشت. نظر او در مورد اهداف حسی اش در طراحی مبلمان به وضوح بیانگر این توجه اوست: «یک قطعه از مبلمان که بخشی از سکونت گاه هر روزه یک فرد را تشکیل می دهد نباید درخشش آزارنده ای در بازتاب نور داشته باشد؛ همچنین نباید از لحاظ صدا، جذب صدا و دیگر مولفه‌ها نامطلوب باشد.
شیئی مانند صندلی که چنین تماس نزدیکی با انسان دارد، نباید از مواردی ساخته شود که رسانایی گرمایی بالایی دارند.» روشن است که آلتو توجه بیشتری به برخورد میان شی ء و بدن کاربرد آن دارد، تا صرف زیبایی شناسی دیداری آن. معماری آلتو نمایانگر یک حضور پیکرمند و لمسی است. ساخت های معماری او نابه جایی و بی نظمی، روبه رو گذاری ها و دیدهای غیرمستقیم و نامتقارن، بی قاعدگی و ضرب آهنگ های گوناگون را در پیکره خود می گنجاند تا تجربه های بدنی، عضلانی و لمسی را برانگیزد…

نگاهی به آثار و احوال خورخه لوئیس بروخس

قصه یک سرگردانی مدام
محمد سفریان

خورخه لوئیس بورخس

خورخه لوئیس بورخس

درباره نویسنده:
خورخه لوئیس بورخس در بیست و چهارمین روز از ماه آگوست سال ۱۸۹۹ در بوینس آیرس متولد می شود. نخستین ‏‏”تغییر” را در پانزده سالگی احساس می کند، زمانی که به همراه خانواده اش، به اروپا کوچ می کند. بورخس در ‏سالهای ۱۹۲۳ و ۱۹۲۵ اولین و دومین دفتر اشعارش را با عناوین “اشتیاق به بوینس آیرس” و “ماه روبه رو” منتشر ‏می کند. وی در سال ۱۹۳۱ باز هم به همراه خانواده به زندگی خارج از خانه پایان می دهد و به آرژانتین باز می گردد ‏و فعالیت های ادبی اش را از سر می گیرد. ‏
بورخس در سال ۱۹۵۶ به عنوان استادی ادبیات انگلیسی دانشگاه بوینس آیرس برگزیده می شود و ۱۲ سال در این ‏سمت می ماند. سال ۱۹۶۱ در واقع سال آغاز شهرت جهانی بورخس است. در این سال جایزه جهانی ناشران، مشترکاً ‏نصیب بورخس و بکت می شود و این امر باعث می شود تا آوازه بورخس ار مرزهای آمریکای لاتین بیرون رود و ‏دوستداران ادبیات او را بیشتر بشناسند و کارهایش را بیشتر تعقیب کنند.‏
وی در تمام سال های زندگی اش، هیچ گاه قصه نوشتن و شعر گفتن را از یاد نبرد. نهمین و آخرین کتاب شعر او با ‏عنوان “توطئه گران”، در سال ۱۹۸۵، و تنها یک سال قبل از راهی شدنش به دیار اسرار، روانه بازار کتاب شد. نوشته ‏های بورخس در کتابخانه ها، جای گرفتند، اما او خود در سال ۱۹۸۶، دنیای پرهیاهوی زندگان را ترک گفت و به ‏فضایی رفت که بارها و بارها در نوشته هایش، از آن گفته بود و تصویرش کرده بود. ‏
بورخس در یکی از سخنرانی هایش از قول امرسون چنین گفته بود: کتابخانه یک جور غار جادویی است، پر از آدم ‏های مرده، و آن آدم های مرده، وقتی صفحات آنها را باز کنید، می توانند دوباره متولد شوند، می توانند به زندگی ‏برگردانده شوند.‏
شاید چنین باشد و یا شاید هم برعکس، که این مردگانند که در مجاورت کتاب های زنده، می توانند برای کوتاه مدتی، ‏طعم زندگی را بچشند.‏

sdf009856+9653s23ew

نگاهی به شیوه ی داستان گویی بورخس…

خانواده انگلیسی آرژانتینی و بالیدن در دو فرهنگ متفاوت، حوادث جنگ بین الملل اول، کوچ خانوادگی به اروپا، ‏خوگرفتن با ادبیات جادویی و کهن مشرق زمین و… اینها و بسیار بیشتر از اینها همگی دست به دست هم دادند، تا زمان و مکان به یکی از عجیب ترین شکل ‏های شناخته شده اش، بر وی بگذرند. تا از اندیشه سیال این مرد، قصه هایی متولد شوند که بی گمان تا ابد در خزانه ‏فکر بشر، باقی خواهند ماند.
بورخس، دلداده “جادو” ست و از میان خیل قصه گویان، شهرزاد را بیش از دیگران می پسندد. همین است که فضای ‏جملگی نوشته هایش از “جادوی شهرزاد” مملو است و او خود به این موضوع اذعان دارد.‏
طرز قصه گویی بورخس، آنجا که شخصیت های قصه خود یک به یک به سخن می آیند و خویش را، از یوغ نویسنده رها ‏می کنند، آنجا که شخصیت های واقعی به دنیای خواب و رویا سفر می کنند، آنجا که انسان با حیوان و نبات و جماد، ‏یگانه می شود و آنجا که “کلمه” مسئولیت خرابکاری های انسان را به گردن می گیرد، همگی از شهرزاد نشان دارد و شهرزاد هم از آن ادبیان قصه گوی مادربزرگانه و جادوی خیال قصص شرق.‏
بورخس از جمله معدود نویسندگان مطرحی است که تنها در زمینه داستان کوتاه فعالیت کرد و هیچ گاه رمانی ننوشت. ‏چرا؟ تا آنجا که می توان از نوشته هایش سر در آورد، پاسخ این سوال، ریشه در تلقی بورخس از مفهوم ” زمان ” دارد. وی [شاید ‏تحت تاثیر مکاتب شرق]، معنای “جاودانگی” را نیک دریافته است و در واقع تک تک عناصر قصه هایش، از زمانی به ‏درازی تاریخ، به بلندای ” ابدیت” سخن می گویند، همین می شود که برای شرح گسترش طولی زندگی، نیازی به نوشتن ‏یک رمان نمی بیند. وی هر انسان را سمبلی از تمامی انسان ها می داند و می گوید: ” علّت ها و معلول ها در اینجا ‏بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، به صورتی بی‌پایان بفهمم. ای شادی فهمیدن، برتر از شادی تصوّر یا ‏احساس! من جه‍ان را دیدم و طرح های محرمانه‌ جهان را. ” ‏
بورخس در تمام زندگی اش عاشق بود و آن طور که خودش می گوید در تمام عمر، ادبیات و فلسفه و اخلاق، معشوقه ‏هایش بوده اند، او اما، هیچ گاه همچون شکسپیر و دیگران، قصه ای عاشقانه ننوشت و تمام زندگیش را در راه دست ‏یابی به پاسخ معمای زندگی خرج کرد. وی در یکی از جلسات سخنرانی اش که در دانشگاه هاروارد ایراد می شد، این ‏نوع زیستن را به “سرگردانی”، تعبیر می کند و می گوید:‏
‏” … دارم به هفتاد سالگی نزدیک می شوم. قسمت اعظم زندگی ام را وقف ادبیات کرده ام و تنها تردیدها را می توانم به ‏شما عرضه کنم… با این حال چرا باید نگران باشم؟ تاریخ فلسفه چیست به جز تاریخ سرگشتگی هندوها، چینی ها، ‏یونانی ها، الهیون قرون وسطی، اسقف برکلی هیوم شوپنهاور و مانند اینها؟ من تنها می خواهم این سردر گمی ها را با ‏شما شریک شوم. ‏”
بورخس هر قصه ای را نوعی از اتوبیوگرافی می داند و هر متن مکتوب را گونه ای از وحی می شناسد. وی در قصه ‏ای بسیار کوتاه با عنوان بورخس و من، به یکی از عمیق ترین دغدغه های زندگی هنرمندان می پردازد. ” دشواری ‏درک شخصیت اجتماعی”، همانی که تمام نویسندگان و هنرمندان و یا شاید بهتر باشد بگوییم: ” مشاهیر” به گونه ای ‏تجربه اش کرده اند.‏..
‏”آنچه اتفاق می افتد برای آن مرد دیگر، برای بورخس اتفاق می افتد. من در خیابان های بوینس آیرس قدم می زنم… از ‏خلال نامه ها از احوال بورخس آگاه می شوم و نامش را در فهرستی از نام های کمیته استادان دانشگاه یا در تذکره ای ‏از احوال شاعران می بینم.علاقه ای خاص به ساعت های شنی، نقشه های جغرافیا، نسخ چاپی قرن هجدهم، ریشه لغات، ‏بوی قهوه و نثر استیونسن دارم. آن مرد دیگر در این علائق سهیم است، اما به شیوه ای متظاهرانه آنها را تبدیل به ‏اطواری تماشاخانه ای می کند.”‏
‏ قسمت عمده ای از داستانهای کوتاه بورخس به فارسی برگردانده شده اند که در این میان می توان به هزارتوهای ‏بورخس و کتابخانه بابل اشاره کرد که توسط آقایان احمد میرعلایی و کاوه سید عباسی به زبان فارسی آورده شده اند. در ‏این میان مجموعه ای از سخنرانی ها و نقد های ادبی وی نیز، به همت انتشارات نیلوفر، روانه بازار کتاب شده اند.‏

‎‎نوشته خداوند‎‎… خورخه لوئیس بورخس ‏- برگردان: کاوه سید حسینی

اشاره: بیست و چهارمین روز ماه آگوست سالروز تولد خورخه لوئیس بورخس؛ نویسنده ی نام آشنای آرژانتینی ست. به بهانه ی همین همزمانی، قصه ای کوتاه از این نویسنده را برای چاپ در این صفحه آماده کرده ایم. توضیح دیگر اینکه نقدی بر اثار بورخس نیز در ستون دیگری از بخش خبرنامه فرهنگی خلیج فارس به چاپ رسیده که مرورش در راه درک بهتر آثار و احوال این مرد بزرگ می تواند مفید فایده باشد. با هم این داستان کوتاه و پر رمز و راز را بخوانیم… :

Jorge Luis Borges

Jorge Luis Borges

نوشته خداوند
داستانی از کتاب کتابخانه بابل و ۲۳ داستان دیگر…

زندان، گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیم‌کره‌ای تقریباً کامل است؛ کف زندان که آن هم از سنگ است، نیم‌کره ‏را کمی پیش از رسیدن به بزرگ ترین دایره متوقّف می کند، چیزی که به نوعی احساس فشار و مکان را تشدید می کند. ‏دیواری آن را از وسط نصف می کند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمی رسد. یک طرف من ‏هستم؛ تسیناکان، جادوگر هرم کائولوم که پدرو د آلوارادو آن را آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ خال‌خال ‏آمریکای جنوبی] هست که با گام های منظم نامرئی، زمان و مکان زندانش را اندازه می گیرد. هم‌ سطح ِ زمین، در ‏دیوار مرکزی پنجره‌ عریض نرده ‌داری تعبیه شده است. در ساعت بی‌سایه [ظهر] دریچه‌ای در بالا باز می شود و ‏زندانبانی – که با گذشت سال ها به تدریج تکیده شده – قره‌قره‌ای آهنی را راه می ندازد و در انتهای یک سیم آهنی، ‏کوزه‌های آب و تکّه‌های گوشت را برای ما پائین می فرستد. آنگاه نور به دخمه رخنه می کند؛ این لحظه‌ایست که من می ‏توانم جگوآر را ببینم.‏

دیگر شمار سال هایی را که در ظلمت گذرانده‌ام، نمی دانم. من پیش از این جوان بودم و می توانستم در این زندان راه ‏بروم، دیگر کاری ازم ساخته نیست جز اینکه در حالت مرگ، انتظار پایانی را بکشم که خدایان برایم مقدّر کرده‌اند. با ‏چاقویی از سنگ چخماق که تا دسته فرومی رفت، سینه‌ قربانیان را شکافته‌ام. اکنون، بدون کمک سِحر و جادو نمیتوانم ‏از میان گرد و خاک بلند شوم. ‏

شبِ آتش‌سوزی هرم، مردانی که از اسب های بلند پیاده شدند، مرا با آهن های گداخته شکنجه کردند تا مخفیگاه گنجی را ‏برای آنان فاش کنم. در مقابل چشمانم تندیس خدا را سرنگون کردند، ولی او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زیر ‏شکنجه‌ها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوان هایم را شکستند و مرا از ریخت انداختند. بعد در این ‏زندان بیدار شدم که دیگر تا پایان زندگی فانی‌ام آن را ترک نخواهم کرد.‏

as00+-98sa5daasass3ew

تحت اجبار این ضرورت که کاری انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در این تاریکی، هر چه را که میدانستم بیاد ‏بیاورم. شب های بی‌شماری را صرف به یاد آوردن نظم و تعداد برخی مارهای سنگی و شکل دقیق یک درخت دارویی ‏کردم. باین صورت سال ها را گذراندم و به هرآنچه متعلّق بمن بود دست یافتم. شبی حس کردم که به خاطره‌ گرانبهایی ‏نزدیک می شوم: مسافر، قبل از دیدن دریا، جوششی در خونش احساس می کند. چند ساعت بعد شروع کردم به تجسّم ‏این خاطره. یکی از سنّتهایی بود که مربوط به خداست. او که از پیش می دانست که در آخر زمان بدبختی ها و ‏ویرانه‌های زیاد به وجود خواهد آند، در اوّلین روز خلقت، جمله‌ سِحرآمیزی نوشت که می تواند تمام این بدیها را دفع ‏کند. آن را به صورتی نوشت که به دورترین نسل ها برسد و تصادف نتواند تحریفش کند. هیچ کس نمی داند که آن را در ‏کجا و با چه حروفی نوشته است؛ ولی شک نداریم که در نقطه‌ای مخفی، باقی است و روزی باید برگزیده‌ای آن را ‏بخواند. پس فکر کردم که ما، مثل همیشه، در آخر زمان هستیم و این شرط که من آخرین راهب خدا بوده‌ام، شاید این ‏امتیاز را بمن بدهد که رمز آن نوشته را کشف کنم. این امر که دیوارهای زندان احاطه‌ام کرده‌اند، این امید را بر من منع ‏نمیکرد. شاید هزار بار نوشته را در کائولوم دیده بودم و فقط همین مانده بود که آنرا بفهمم. ‏

تمام این فکر بمن قوّت قلب داد؛ بعد مرا در نوعی سرگیجه فرو برد. در تمام گستره‌ زمین، اشکالی قدیمی وجود دارد، ‏اشکالی فسادناپذیر و جاودان. هرکدام از آنها می توانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه می توانست کلام ‏خدا باشد، یا یک رود، یا امپراتوری یا هیئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوه ها فرسوده می شوند و چهره‌ ستارگان ‏تغییر می کند. حتّی در فلک نیز، تغییر هست. کوه ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چیزی ‏ماندگارتر و آسیب‌ناپذیرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف ها، پرندگان و انسان ها فکر کردم. شاید دستورالعمل بر صورت ‏من نوشته شده بود و خود من هدف جستجویم بودم. در این لحظه به یاد آوردم که جگوآر یکی از نشانه‌های خداست. پس ‏تقوا قلبم را آکند. اوّلین صبح جهان را مجسّم کردم. خدایم را مجسّم کردم که پیامش را به پوست زنده‌ جگوآرها می سپرد ‏که در غارها، در کشتزارها، و در جزایر تا ابد جفت گیری خواهند کرد و تولید مثل خواهند کرد تا اینکه آخرین انسان‌ها ‏آن پیام را بگیرند. این شبکه‌ ببرها، این هزارتوی بارور ببرها را تصوّر می کردم که در چراگاه ها و گلّه‌ها وحشت می ‏پراکنند، تا یک نقّاشی را حفظ کنند. در همسایگیم تأیید فرضیه‌ام و موهبتی پنهان را دیدم. ‏
سال های طولانی را برای آموختن نظم و ترتیب لکّه‌ها گذراندم. هر روز نابینایی امکان یک لحظه نور را بمن می داد و ‏من می توانستم در حافظه‌ام شکل های سیاهی را ثبت کنم که بر پشم های زرد نقش بسته بودند و برخی از آنها شکل ‏نقطه‌هایی بودند، برخی دیگر خطوط عرضی را در طرف درونی پاها شکل می دادند، برخی دیگر به طور حلقوی ‏تکرار می شدند. شاید یک صدای واحد یا یک کلمه‌ واحد بودند. خیلی از آنها لبه‌های قرمز داشتند. ‏
چیزی از خستگی ها و رنجم نمی گویم. چند بار رو به دیوارها فریاد زدم که کشف رمز چنین متنی غیرممکن است. به ‏تدریج معمّای ملموسی که ذهنم را اشغال می کرد، کمتر از اصل معمّا که یک جمله‌ دستخط خدائی بود، عذابم می داد. از ‏خودم می پرسیدم چگونه جمله‌ای را باید عقل مطلق بیان کند. فکر کردم که حتی در زبان های بشری جمله‌ای نیست که ‏مستلزم تمام جهان نباشد. گفتن “ببر” یعنی گفتن ببرهایی است که آنرا به وجود آورده‌اند؛ گوزن ها و لاک‌پتش هایی که ‏دریده و خورده‌ شده‌اند؛ علف هایی که گوزن ها از آن تغذیه می کنند؛ زمین که مادر علف بوده است و آسمان که به ‏زمین زندگی داده است. باز هم فکر کردم که در زبان خدا، هر کلامی این توالی بی‌پایان اعمال را بیان خواهد کرد؛ و نه ‏به طور ضمنی بلکه آشکار و نه به روشی تدریجی، بلکه فوری. با گذشت زمان، حتی مفهوم یک جملهی الهی هم به ‏نظرم بچّگانه و کفرآمیز آمد. فکر کردم خدا فقط باید یک کلمه بگوید و این کلمه شامل تمامیت باشد. هیچ کلامی که او ادا ‏کند نمی تواند پائین تر از جهان یا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقیر جاه‌طلبانه انسان ها، مثل، همه، دنیا و ‏جهان، سایه و اشباح این کلمه هستند که با یک زبان و تمام جیزهایی که یک زبان می تواند در برگیرد برابر است. ‏
یک روز، یا یک شب – بین روزها و شب هایم چه تفاوتی وجود دارد؟ – خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه ‏شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که ‏دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره شنی می مردم. فهمیدم که دارم ‏خواب می بینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام می کرد. کسی به من گفت: “تو در ‏هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بی ‏نهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی ‏مرد.”‏
حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد می کرد، ولی فریاد زدم: “شنی که در خواب دیده شده است، نمی تواند ‏مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.” یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره نور شکل ‏گرفته بود. دست ها و چهره‌ زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.‏
انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند می شود؛ انسان به مرور زمان شرایط خودش می شود. من بیش از اینکه کاشف ‏رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان ‏سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ ‏بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.‏

پس، چیزی پیش آمد که نه می توانم فراموش کنم نه بیان کنم. یگانگی‌ام با الوهیت و با جهان پیش آمد (نمی دانم آیا این ‏دو کلمه با هم متفاوتند: خلسه، نمادهایش را تکرار نمی کند.) کسی خدا را در انعکاسی دیده است؛ دیگری او را در ‏شمشیری یا در دوایر گل سرخ مشاهده کرده است. من چرخ بسیار بلندی دیدیم که نه پیش چشمانم بود، نه در پشتم، نه در ‏دو طرفم؛ بلکه در عین حال همه جا با هم. این چرخ از آب ساخته شده بود و همچنین از آتش و با اینکه لبه‌اش را ‏تشخیص می دادم، بی نهایت بود. تمام چیزهایی که خواهند بود، هستند و بوده‌اند، در هم پیوسته و آن را ساخته‌ بودند. ‏من، رشته‌ای بودم از این تار و پود کلّی و پدرو د آلوارادو – که شکنجه‌ام کرد – رشته‌ای دیگر. علّت ها و معلول ها در ‏اینجا بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، به صورتی بی‌پایان بفهمم ای شادی فهمیدن، برتر از شادی ‏تصوّر یا احساس! من جه‍ان را دیدم و طرح های محرمانه جهان را. مبدأهایی را دیدم که «کتاب اندرز» [به گفته روژه ‏کالیوا مترجم فرانسوی آثار بورخس، منظور نویسنده از «کتاب اندرز»، ‏Popal-vuh‏ کتابِ مقدّس قوم مایا بوده است.] ‏تعریف می کند. کوه هایی را دیدم که از آبها پدیدار می شوند. اوّلین انسان ها را دیدم که از جوهر درخت ها بودند. ‏کوزه‌های آب را دیدم که انسان ها به آنها هجوم می بردند. سگ ها را دیدم که چهره آنان را می درند. خدای بی‌چهره را ‏دیدم که پشت خدایان است. راه‌پیمایی‌های بی‌پایان را دیدم که فقط سعادت ازلی را شکل می دادند و همه چیز را فهمیدم، ‏توانستم نوشته ببر را هم بفهمم. ‏
فرمولی بود از چهارده کلمه اتّفاقی (که به نظر اتّفاقی می رسیدند) کافی بود که با صدای بلند آن را تلفّظ کنم تا قادر ‏مطلق شوم. کافی بود به زبان بیاورم تا این زندان سنگی را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا جوان شوم؛ تا جاودان ‏باشم؛ تا ببر، آلوارادو را بدرد؛ تا چاقوی مقدّس در سینه‌ اسپانیایی‌ها فرو رود؛ برای ساختن معبد، برای ساختن ‏امپراتوری، چهل هجا، چهارده کلمه و من، تسیناکان، بر زمین هایی حکمرانی می کنم که ماکتزوما فرمان رانده بود. امّا ‏می دانم که هرگز این کلمات را بر زبان نخواهم آورد زیرا دیگر تسیناکان را به خاطر نمیآورم.‏
باشد که رازی که بر روی پوست ببرها نوشه شده است، با من بمیرد. آنکه جهان را در یک نظر دیده است، آنکه طرح ‏های پرشور جهان را در یک نظر دیده است، دیگر نمی تواند به یک انسان، به سعادت های مبتذلش و به خوشبختی های ‏کم‌مایه‌اش فکر کند، حتی اگر این انسان خود او باشد. این انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهمیتی برایش دارد؟ ‏تقدیر آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد؟ زادبوم آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد، اگر او اکنون، هیچ کس نباشد؟ به ‏همین دلیل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ به همین دلیل می گذارم روزها مرا، که در تاریکی دراز کشیده‌ام، فراموش ‏کنند. ‏

‏* برگرفته از کتاب “کتابخانه بابل و ۲۳ داستان دیگر” ترجمه کاوه سید حسینی، انتشارات نیلوفر

نگاهی به برترین آثار ادبیات ضد جنگ دنیا

بیرون آوردن لباس اسطوره از تن دیو جنگ…
لیلا سامانی

جنگها، نبردهای بزرگ و نزاعهای قبیله‌ای، برای نویسندگان به مثابه‌ی منابع الهام غنی‌ برای خلق آثار بزرگ به شمار می‌روند. برخی از آنها بر خود جنگ و اربابانش تمرکز می‌کنند، برخی دیگر نگاهشان را به روی شرایط سربازان درگیر جنگ می‌چرخانند و گروهی دیگر از تاثیر جنگ بر آدمها و جامعه سخن می‌گویند.

Mark Twain

Mark Twain

اما در این میان آنچه در بسیاری از کشورها با نام «ادبیات جنگ» شناخته می‌شود از مقوله‌ی «ادبیات ضد جنگ» متمایز است. آثار ضد جنگ به جای آنکه به پیکار جلوه‌ای افسانه‌ای ببخشند، می‌کوشند تا آن را از هیبت اسطوره خارج کنند و آثار مخرب جنگاوری را بر افراد و ممالک درگیر ستیز نمایش دهند. آرمان ادبیات ضد جنگ، خشکاندن تفکر جنگ‌افروزی و ستیزه‌جویی‌ست. از همین رو این عرصه، قهرمان سازی و اسوه‌پروری را بر نمی‌تابد و روشن کردن آتش جنگ را به هر نیت و با هر انگیزه‌ای محکوم می‌کند.

آثار برخاسته از این تفکر، بنای موهوم «جنگ باشکوه» را واژگون می‌کنند و دنیای حقیقت را رویاروی آدمی قرار می‌دهند. آنجا که شخصیتهای داستانی و قهرمانان جنگ با پسآمدهای ویرانگر جنگ دست به گریبان می‌شوند. با وجود آن که برخی از نویسندگان ملاحظات سیاسی و نگرش ایدئولوژیکشان را در این آثار دخیل می‌کنند، اما دغدغه‌ی بیشتر متون ضد جنگ، آشکار ساختن وحشت و ددخویی هیولای جنگ است. این ویژگیهاست که یک اثر ضد جنگ را از زمان و مکانی مشخص مبرا می‌کند و سودای ستیزه‌جویی را برای همه‌ی اعصار و در هر جغرافیایی مردود می‌خواند. «برهنه‌ها و مرده‌ها» اثر «نورمن میلر»، «طبل طلبی» نوشته‌‌ی گونترگراس و «خط نازک سرخ» به قلم جیمز جونز از جمله آثار مطرح با سویه‌های ضد جنگ‌اند.

asd02+-95a

داستان کوتاه «نیایش جنگ» نوشته‌ی مارک تواین، نویسنده‌ی بنام آمریکایی هم یکی از آثار زبده‌ی این عرصه است. تواین در این داستان با نثری آهنگین، بیانیه‌ای سوزناک علیه جنگ صادر می‌کند و ضمن آن از هیجانهای میهنی- مذهبی کورکورانه – که به مثابه‌ی محرکی برای جنگاوری به کار می‌روند- انتقاد می‌کند. این داستان در حقیقت اعتراضی بود به جنگی که قوای آمریکایی در فاصله سالهای ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲ علیه انقلابیون فیلیپن برپا کردند.
داستان در سرزمینی نامشخص و درگیر جنگ رخ می‌دهد، جایی که شهروندان میهن پرست در مراسم مذهبی کلیسا گرد هم آمده‌اند تا برای سربازان فراخوانده به جبهه دعا کنند. آنها با دعاهای فصل «جنگ» از عهد عتیق و با کلماتی شورآفرین، پیروزی و فتح و یکه‌تازی را برای سربازانشان آرزو می‌کنند، اما در همین اثنا «سالخورده‌ای ناآشنا» از راه می‌رسد و خود را فرستاده‌ای از عرش کبریا می‌نامد. او در میان بهت مردم از روی دیگر دعای آنها سخن می‌گوید که لعن و نفرین جبهه‌ی مقابل است. پیرمرد نسخه‌ی دیگری از نیایش جنگ را می‌خواند که آرزوی ویرانی و نابودی‌ست:

[…] خداوندا! یاریمان کن تا سربازانشان را با فشنگهایمان و میان لباسهای خونین‌شان شرحه‌شرحه کنیم. یاریمان کن تا زمینهای شادشان را با اجساد رنگ‌باخته‌ی مردگان میهن پرستشان بپوشانیم. یاریمان کن تا شیون زخمی‌هایی که از درد به خود می‌پیچند را با خروش تفنگهایمان خفه کنیم. کمکمان کن تا با گردباد آتش از خانه‌های محقرشان ویرانه‌ای بسازیم. کمکمان کن تا قلبهای بیوه‌های بی‌آزارشان را با حسرتی بی‌حاصل بفشریم. کمکمان کن بی‌سرپناه‌شان کنیم تا همراه کودکان کوچکشان سرگردان و آواره‌ی مخروبه‌های سرزمین ویرانشان شوند و با جامه‌های ژنده در گرسنگی و تشنگی زیر لهیب‌های خورشید تابستان و بادهای سوزان زمستان، با روحی در هم‌شکسته، رنجور و پژمرده ، استغاثه کنند و از تو تمنای گوری برای پناه بردن کنند و همان هم از آنها دریغ شود.[…]

قلندرِ پیرِ داستانِ تواین، از جانب مردم مجنونی سرگشته پنداشته‌می‌شود و حرفهایش عاری از معنی تلقی می‌شوند، درست مشابه همان سرنوشتی که داستان تواین هم به آن گرفتار آمد. «نیایش جنگ» در زمان حیات تواین به دلیل در اوج بودن احساسات میهن‌پرستانه و آنچه بی‌حرمتی به شعائر مذهبی خوانده‌می شد، از انتشار بازماند.

5287316592_8a2756c6ee_bقربانیان جنگ، اما تنها به مردان جنگی و رزمندگان سلاح به دست منحصر نمی‌شود. ترکشهای جنگ راه خود را از جبهه‌ی پیکار باز می‌کند و به سوی غیر نظامیان، کودکان و آدمهای عادی جامعه هم نشانه می روند. رمان ضد جنگ «دو زن»، نوشته‌ی آلبرتو موراویا، ازاین دست آثار است. این نویسنده‌ی ضد فاشیست ایتالیایی، در این داستان تصویری باورپذیر و ملموس از تباهی، اندوه و انهدام برخاسته از جنگ ارائه می‌دهد. ویرانی گسترده‌ای که خط مقدم و پشت جبهه نمی‌شناسد و هر دو را به یک اندازه تاراج می‌کند. این داستان، در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم و در ایتالیا رخ می‌دهد و روایت‌گر به آب و آتش زدنهای زنی‌ست که می‌خواهد دخترش را از میان آتش و خون به سلامت عبور دهد. بمباران، قحطی، آوارگی، دسیسه‌های مردمان تنگ‌نظر و دست‌درازیهای مردان گرسنه‌ی شهوت، مصائبی هستند که این «دو زن» با آنها دست به گریبان‌اند. در نهایت این دشواری‌های بی‌آخر و سراسر رنج، سبب از پا درآمدن این مادر و دختر می‌شود. این رمان دو سال پس از انتشار دستمایه‌ی ساخت فیلمی شد با همین عنوان، به کارگردانی ویتوریو دسیکا سینماگر نام‌آشنای ایتالیایی و نقش‌آفرینی سوفیا لورن، بازیگر نامی آن دیار.

نمایش خشونت عریان، مرگ انسانیت و تصویر کردن صحنه‌های مشمئز کننده، شیوه‌ی دیگری‌ست برای گفتن از ذات پلید جنگ. «آتش در دشت» نوشته‌ی «شوهی آکا» نویسنده‌ی ژاپنی از نمونه‌ی این آثار است. این رمان از انزوا و خفت بی‌نهایتی می‌گوید که با جنگ زاده می‌شود. داستان در جزیره‌ای در فیلیپین و در جریان جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد. هنگامه‌ای که ارتش امپراتوری ژاپن در برابر قوای امریکایی در هم شکسته‌است. نویسنده اما نگاهش را به سوی ویرانی بزرگتری می‌چرخاند: سرباز مسلولی به نام «تامورا» که جنگ تمامی دلبستگی‌هایش به جامعه را یک به یک از او می‌ستاند و این مرد احساساتی و تیزهوش را به یک مطرود تنها بدل می‌کند. تامورا در میان میادین جنگ و جنگلهای جزیره سرگردان است و صحنه‌هایی سراسر خشونت و جنایت را برای خواننده بازسازی می‌کند. کتاب همچنان که از تباهی و سیاهی جنگ می‌گوید، طبیعت زیبای جزایر فیلیپین را به رخ آدمیزاد زیاده‌خواه می‌کشد و انسان بخت‌برگشته‌ی «متمدن» را در تقابل با این همه زیبایی ناب و بدوی قرار می‌دهد. آنچه شوهی آکا از آدمخواری سربازان جنگی به تصویر می‌کشد، آینه‌ای تمام نماست از معنای راستین و بی پرده‌ی جنگ. او در این کتاب تمامی کلیشه‌های قهرمان‌پروری را از هم می‌درد و مرثیه‌سرای آدمهایی چون تامورا می‌شود که بازمانده‌ی جنگ‌اند و باید بار طاقت فرسای آنچه به چشم دیده‌اند را بردوش بکشند.

amd-trumbo-bath-jpg

حدیث این جان به دربردن از جنگ و بازگشت شکنجه‌وار به زندگی را دالتون ترامپو نویسنده و فیلمساز آمریکایی در یکی از تحسین برانگیزترین آثارش به خوبی روایت کرده‌است. ترامپو که به خاطر مواضع ضد جنگ‌اش و همینطور مخالفت با سیاستهای ایالات متحده، در شمار مغضوبین دولت وقت بود. در کتاب «جانی تفنگش را برداشت» جراحتهای لاعلاج یک سرباز زخمی جنگ را واکاوی کرده‌است. سربازی که نه یارای دیدن دارد و نه شنیدن، نه دست و پایی دارد و نه دهانی و در همین وضع و با هشیاری تمام زنده مانده‌است تا با به یادآوردن آنچه بر او گذشته تنها رنج بکشد. مردی که زندانی کالبدش شده و میان حقیقت و خیال دست و پا می‌زند و مرگ را می‌زید.
داستان «جانی تفنگش را برداشت» در زمانه‌ی جنگ جهانی اول رخ می‌دهد و جالب آن که انتشار آن مصادف شد با آغاز جنگ جهانی دوم. توصیف کنایه‌آمیز ترامپو از جنگ، طعنی‌‌ست بر جنگ‌افروزان و اربابان سیاست. همانها که با شعارهایی خوش رنگ و لعاب چون «دموکراسی» و «آزادی» بر طبل جنگ می‌کوبند، اما با کشتن آدمها و نابودی بخشی از میراث بشری، بر معجزه‌ی حیات دست‌درازی می‌کنند. توصیفی که این نویسنده از زبان این بانیان جنگ ارائه داده هنوز و پس از گذشت چندین دهه آشناست و وصف حال:

« این یک جنگ معمولی نبود، این جنگی بود که بنا داشت جهان را به مامنی برای دموکراسی بدل کند. و اگر دموکراسی امن می‌ماند دیگر هیچ چیز مهم نبود. نه میلیونها مرده، نه هزاران زندگی ویران… این یک رمان معمولی نیست. این رمانی‌ست که هرگز راه ساده‌ی رهایی را پی‌ نمی‌گیرد: این رمان تکان دهنده است و خشن. موحش و ناآرام است و بیرحم، سرسخت و نفرت انگیز…درست مثل جنگ»

نگاهی به مهمترین پژوهشهای انجام شده باب آثار اخوان ثالث

از خراسان دیروز تا هیچستان امروز…
رهیار شریف

1211264980

چهارم شهریور ماه سال ۱۳۶۹، سالروز خاموشی ” مهدی اخوان ثالث ” است، هم آن خراسانی آمده از هیچستان، که از جانب بسیاری از اهل ادب ایران بزرگترین چهره ی شعر نو ی ایران شناخته می شود.
اخوان ثالث علاوه بر شعر در دنیای موسیقی هم فردی صاحب نظر به حساب می آمد و آشنایی او با ردیف های موسیقی و مفهوم وزن و موسیقی سبب ساز آهنگین شدن شعرش شده بود. اخوان علاوه بر هنر و ادبیات در سیاست و اعتراض به سلطه جویی حکام هم یدی طولا داشت و شاعری مسئول به حساب می آمد. او به واسطه ی همین فعالیت ها چند دوره زندان را هم تجربه کرد و چند سالی پس از حوادث مربوط به بیست و هشت مرداد ( هزار و سیصد و سی و شش شمسی ) با سرودن شعری در همان حال و هوا که عنوان ” زمستان ” را بر پیشانی اش می دید به فردی آشنا در دنیای ادب ایران بدل شد.
اخوان علی رغم مبارزه های چون و چندش در به ثمر نشستن انقلاب پنجاه و هفت، پس از انقلاب و دور شدن حکومت از آرمان های مردان انقلابی اش در ردیف منتقدین باقی ماند. باب او گفته ای نقل محافل ادبی ایران شده که کمتر کسی ست که دستی در آتش ادب داشته باشد و این گفته را نشنیده باشد.
این طور که پیداست آیت الله علی خامنه ای که از هم نشینان او در محافل ادبی مشهد بوده؛ پس از تن کردن جامه ی قدرت در تماسی با اخوان از او می خواهد که فاش و آشکار و در میان میدان و بین مردم، با شعر و زبان به حمایت از انقلاب کمر ببندد و همراه او شود؛ همین موضوع هم بر اخوان بسیار گران می آید و در پاسخ به خواست آقای خامنه ای عنوان می کند که ” ما همواره بر سلطه ایم نه با سلطه ” .

sd2akhabavndfr

همین عدم همراهی هم دردسرهای فراوانی برای او به بار می آورد از اینکه جمله حقوق بازنشستگی او قطع می شود و حرمت اش در کوچه و خیابان نگاه داشته نمی شود. چند صباحی آن سوتر آقای خامنه ای در خطبه های نماز جمعه، اخوان را ” هیچ ” خطاب می کند و او هم سروده ای با عنوان ” هیچم و چیزی کم ” را در پاسخ به این بی احترامی می سراید و برای تاریخ ادب ایران به یادگار می گذارد تا که همگان بدانند از خوی تسلیم ناپذیر این شاعر بزرگ…
خبرنامه ” خلیج فارس ” به بهانه ی همزمانی با سالروز مرگ اخوان ثالث و به قصد رهیدن از دام تکرار و آوردن حرف های پیش تر آورده شده، اقدام به جمع آوری عناوین و شناسنامه ی مهمترین کتاب هایی کرده که باب آثار و احوال و اندیشه ی مهدی اخوان ثالث به نگارش در آمده اند. این فهرست که به همت تیم تحریریه ی خلیج فارس حاصل شده؛ سعی کرده تا مهمترین کتاب های بررسی شعر اخوان را در صفحه ای واحد گرد هم آورد تا پژوهندگان ادب و دانشجویان ادب فارسی که در زمینه ی شعر اخوان تحقیق می کنند به نمایه ای کامل از پژوهش های پیشتر انجام شده دسترسی داشته باشند. با هم این عناوین را مرور می کنیم. عناوینی که خود گویای بسیاری از جلوه های شعر و زندگی شاعر امید ادب ایران اند…

آشنایی با مهدی اخوان ثالث
زهرا میرحسینی‌مطلق؛ تیرگان، ۱۲۰ صفحه

آفاق و اسرار عزیز شب: گفت‌و‌گوهایی درباره زندگی و آثار مهدی اخوان ثالث
مهدی مظفری ساوجی؛ نگاه، ۱۰۱۲ صفحه،

آوا و القا: رهیافتی به شعر اخوان ثالث
مهوش قویمی؛ هرمس، ۱۴۲ صفحه، چاپ ۱، سال ۱۳۸۳، ۲۷۵۰ نسخه، ۱۲۰۰۰ ریال.

آواز چگور: زندگی و شعر مهدی اخوان ثالث (م. امید)
محمدرضا محمدی‌آملی؛ مصحح: اسماعیل جنتی؛ نشر ثالث

اخوان ثالث
گردآورنده: مصطفی بهرامن؛ اندیشه فرید، ۱۲۸ صفحه، چاپ ۲، سال ۱۳۸۸، ۱۰۰۰ نسخه، ۱۲۰۰۰ ریال.

اخوانیه‌ای از: مهدی اخوان ثالث (م. امید)
غلامرضا صدیق؛ واژیران، ۷۲ صفحه

از زلال آب و آینه: تأملی در شعر مهدی اخوان ثالث (م. امید)
جواد میزبان؛ پایه، ۲۲۴ صفحه، چاپ ۱

امید ناامیدی‌ها شرحی بر م. امید – مهدی اخوان ثالث
محمدعلی حسینیان؛ اساتید ایران، ۲۷۶ صفحه، چاپ ۱، سال ۱۳۹۱، ۲۰۰۰ نسخه، ۹۵۰۰۰ ریال.

امیدی دیگر: نگاهی تازه به شعرهای مهدی اخوان ثالث
ضیاءالدین ترابی؛ نشر دنیای نو، ۲۱۸ صفحه

با یادهای عزیز گذشته: ده نامه از مهدی اخوان ثالث (م. امید) به محمد قهرمان
مقدمه: محمد قهرمان؛ زمستان، ۱۸۴ صفحه

باغ بی‌برگی: یادنامه مهدی اخوان ثالث (م. امید) ۱۳۶۹ – ۱۳۷۰
به‌اهتمام: مرتضی کاخی؛ زمستان، ۸۶۸ صفحه

تجربه‌های همه تلخ: نگاهی به سروده‌های مهدی اخوان ثالث (م. امید)
کاظم رحیمی‌نژاد؛ آفرینه، ۱۰۰ صفحه
تجلی شاعرانه اساطیر در آثار اخوان ثالث (م. امید)
بهناز قراری؛ محقق اردبیلی، ۲۵۶ صفحه

تلخند امید: طنز در سروده‌های مهدی اخوان ثالث. (م. امید)
مجید نگین‌تاجی؛ فرهنگ‌شناسی، ۱۲۰ صفحه

حالات و مقامات م. امید
محمدرضا شفیعی‌کدکنی؛ سخن، ۲۶۴ صفحه

دست گرم دوست در شب‌ها سرد شهرم: (اخوان‌نامه (
بررسی کلی و همه‌جانبه اشعار مهدی اخوان ثالث – ماندانا خسروانی‌مجد؛ آشینا، ۱۹۲ صفحه
دفترهای زمانه: بدرودی با مهدی اخوان ثالث و دیدار و شناخت م. امید
گردآورنده: سیروس طاهباز؛ صاحب اثر، ۲۶۰ صفحه

شاعر شکست: نقد و تحلیل شعر مهدی اخوان ثالث
عبدالعلی دستغیب؛ آمیتیس، ۱۴۴ صفحه
شهریار شهر سنگستان: نقد و تحلیل اشعار مهدی اخوان ثالث (م. امید)
به‌اهتمام: شهریار شاهین‌دژی؛ سخن، ۵۰۰ صفحه

صدای حیرت بیدار: گفت‌وگوهای مهدی اخوان ثالث (م. امید)
مقدمه: مرتضی کاخی؛ زمستان، ۵۲۸ صفحه

فرهنگ ایرانی در آثار مهدی اخوان ثالث
صائمه خراسانی؛ مقدمه: قدمعلی سرامی؛ ترفند، ۱۸۸ صفحه

کاسه گردان حسرت: نگاهی به آثار مهدی اخوان ثالث
کامران زمانی‌نعمت‌سرا؛ بیان دانش، ۲۳۴ صفحه

لولی‌وش مغموم: زندگی، اندیشه و گلچین اشعار مهدی اخوان ثالث
گردآورنده: هادی رحیمی؛ نوید صبح، ۱۴۶ صفحه
مهدی اخوان ثالث: شعر مهدی اخوان ثالث از آغاز تا امروز، شعرهای برگزیده، تفسیر و تحلیل موفق‌ترین‌ شعرها
محقق: محمد حقوقی؛ موسسه انتشارات نگاه، ۴۰۰ صفحه

وطن در شعر اخوان ثالث و محمود درویش
مژگان رجایی؛ ویراستار: سمیه برنا؛ خاموش، ۱۳۰ صفحه

بررسی کتاب روزهای سپری شده من / رضا اغنمی

xxc03202154freروزهای سپری شده من
گنجعلی صباحی
ترجمۀ بهروز مطلب زاده
چاپ اول: ۱۳۹۳
نشردنیای نو. تهران

«مترجم، درنخستین برگ این دفتراز احد واحدی نام برده که اهل قلم وکتاب است و باعث و بانی ترجمۀ کتاب شده همین نشان آشنا، انگیزه ای شد که یکسره تا پایان روایت ها پای صحبت نویسنده کتاب بنشینم.
گنجعلی، درسال ۱۹۱۴ درهفت سالگی بامادرخود همراه عمویش از روستای «میاب» منطقه ای بین میاندآب و مرند آذربایجان، به آن سوی ارس نزد پدرش می رود، دردوران فلاکت وفقر ایران در اواخر حکومت نکبت بارقاجار. نویسنده از روستاهای سرراه وخرابی جاده های مالرووگذر ازرود ارس: «دراینجا ما باید ازرود ارس قاچاقی رد می شدیم. شب که شد قاچاقچی ها، ما ودار و ندارمان را با قایق هایی که ازمشک های بادکرده درست شده بود، به آن سوی ارس بردند» به جلفا می رسند مرزایران و روسیه . برای رفتن به آن سوی ارس برای تهیۀ لقمه نانی به خانوادهای فقیرشان دراین سوی ارس. باکو امید هزاران خانوادۀ فقیر ایرانی آن زمان بود که مردهای بیکار ازایران با هزاران امید برای تهیۀ کار رهسپار باکو می شدند. «آدمیت می نویسد: تنها در۱۹۰۴ برای پنجاه و چهارهزار وهشتصد و چهل و شش نفر(۵۴۸۴۶) عمله معمولی ایرانی ویزای مهاجرت به روسیه صادر شد. در ۱۹۰۵ سیصد هزارایرانی در روسیه که قسمت اعظم آن را کارگران تشکیل می دادند». بنگرید به «آدمیت: فکر دموکراسی اجتماعی درنهضت مشروطیت ایران چاپ سوم ۱۳۶۳با تجدید نظر- انتشارات پیام. چاپ مجدد ۱۳۶۴با تجدید نظردرآلمان غربی انتشارات نوید ص ۱۵».
شرح اوضاع باکو، که با رونق اقتصاد نفتی به شهر صنعتی درمنطقه شهرت داشت و«رفته رفته رخت و لباس قرون وسطی را از تن به در می کرد»، مورد توجه نویسنده قرار گرفته است. او با حس تمیزش به درستی دریافته که پیشرفت های اجتماعی هر جامعه با شکوفائی و قدرت گرفتن رونق اقتصادی بستگی دارد. خمیرمایۀ ترقی وتعالی همه جانبۀ جوامع عقب مانده را درقدرت واستحکام اقتصادی باید جستجو وبررسی کرد. تا راه های رونق گرفتن ودگرگونی اوضاع به سامان درست افتصادی نرسد، امکان هیچگونه پیشرفت درجوامع سنتی وعقب مانده امکان ناپذیر نیست. نویسنده با حس درست این تحولات، از نوسازیهای آن سوی ارس یاد می کند. ازساختمان سازی های جدید شوسه و راه آهن، راه های ارتباطی بین شهرها و روستاهای منطقه سخن می گوید. درباکو، با دیدن چراغ های روشن خیابان ها درشب و فعالیت های شهری غرق حیرت می شود: «زندگی پرجوش و خروش شهری مات و مبهوتم کرده بود». ار مسافرت ورفت وبرگشت به مشهد برای زیارت امام رضا یاد می کند. هنوز ازاتومبیل خبری نبود «مسافرت ها بیشتربا درشکه و اسب ویا با ارابه ها یی انجام می گرفت.». درمعدن مس به مدیریت آلمانی ها، کارگران ایرانی به پست ترین کارها گماشته می شدند و دربیغوله های تاریک و نمور که رنگ آفتاب به خود نمی دید زندگی می کردند.
گنجعلی، نزد ملای روستا درمکتب خانه ای که با حصیرمفروش شده با قلم وکاغذ ودرس خواندن آشنا می شود. دردوران تزار، در روستاهای باکو مدرسه ای نبود. ازفعالیت ها و سختکوشی آلمانی ها درمنطقه ای که امروزه به نام «شامخور» شهرت دارد یاد می کند و ازتلاش آن ها در عمران وآبادی منطقه زیرنفوذشان: « آن ها که ازقبل حساب همه چیزرا کرده بودند با کندن زمین دردامنۀ کوه های «مورول« وایجاد نهر وقنات آب را تا نزدیکی های ده کشیده و سرازیر کردن آن درجوی کنار خیابان ها آنجا را به بهشت تبدیل ساخته بودند» ازباغ های زیبا و پُرمحصول انگور با کشت وکار درخت مُو در زمین های بکر، و درمجموع از فعالیت های مثبت آلمانی ها به نیکی یاد می کند.
با پایان گرفتن جنگ اول جهانی ، انقلاب روسیه شروع می شود. با انقلاب روسیه، طومار فرمانروائی دویست سالۀ رومانف ها در آن سرزمین بسته شده؛ حکومت زحمتکشان و کارگران شکل می گیرد. دگرگونی های اجتماعی – سیاسی چهرۀ روسیۀ سنتی را درسیمای تازه ای به نمایش می گذارد. ازدستاوردهای نیک انقلاب، استحکام روابط دوستی و، مهمتر الغای قراردادهای استعماری تزار و بخشیدن قرض های ایران به روس ها بود که متآسفانه چندان نپائید. مرگ زودرس لنین، آمال وآرزوهای بزرگ اورا در پرتوِ قدرت روز افزون استالین به بوته فراموشی سپرد. درکنفرانس تهران نیزدر جنگ دوم جهانی که باحضور روزولت و چرچیل واستالین تشکیل شد، تنها استالین بود که به دیدار محمدرضاشاه رفت. متفقین با تجاوزهای بیشرمانه به خاک ایران و خسارت ها وویرانی ها، فقط با بخشیدن لقب «پل پیروزی» به ایران، سیاست های استعماری خودرا درحوادث آتی ادامه دادند. با پوزش ازاین درد دل های زخمی.
نویسنده، ازدگرگونی ها وگرفتاری های اجتماع کوچک منطقۀ زیستِ خود وخانواده اش روایتهای شنیدنی دارد که باهمۀ تلخی و ناگواری ها خواندنی ست؛ تجربه اندوزی زندگی در تلاش معاش وتعالی فکر وشعورنویسنده را یادآور می شود. از انقلاب و رخدادهای فاجعه بارآن سخن می گوید. با شروع انقلاب اکتبر وادامه جنگ داخلی روسیه، ورود نظامیان ترکیه به آذربایجان، جنگ خونین ارمنی ومسلمان و دخالت انگلیسی ها که به طمع تصرف چاه های نفت باکو به منطقه هجوم برده بودند، «بیست و شش کمیسر باکو به طرز فاجعه باری به دست عوامل انگلیسی به قتل رسیدند. با تشکیل حکومت مساوات، در آذربایجان تشتج شدت بیشتری یافت. دراین دوره، هرج و مرج، خود سری وغارت و چپاولگری بیداد می کرد. تااینکه در سال ۱۹۲۰ انقلاب اپریل به وقوع پیوست و حکومت شوروی [در آذربایجان نیز] ایجاد شد». با گشایش مدارس درسپتامبر۱۹۲۰ نویسنده درکلاس پنجم به تحصیل می پردازد. درمدرسه باتئاتر آشنا می شود و دراجرای چند نمایش درنقش های گوناگون، تا مرحلۀ کارگردانی پیش می رود. با دختری به نام حبیبه خانم ازدواج می کند. دردانشکدۀ کارگری تازه تآسیس شهر گنجه به تحصیل ادامه می دهد. پس از اتمام تحصیل درباکو: «درشعبۀ زبان و ادبیات انستیتوی پپداگوژی شهرباکو مشغول شدم»
گنجعلی، باصبر وحوصله پژوهشگری پخته و علاقمند، دگرگونی های اجتماعی سیاسی را روایت می کند. اهمیت آموزشی زبان مادری ومشکلات نوشتاری «الفبای عربی» را یادآور می شود. ازمیرزا فتحعلی آخوند زاده که سالها پیش به این مشکل بزرگِ آموزشی و فرهنگی پی برده بود سخن می گوید. تغییر کامل الفبا «درسال های ۳۹ – ۱۹۳۸ با یاری موسسات علمی با استفاده ازالفبای «اسلاو» و «لاتین» الفبای جدید و کامل تری ساخته شد که به نظرم این الفبا توان پاسخ دادن به همه قوانین و فواید نوشتاری زبان آذربایجانی را دارد والفبای کاملی است». نویسنده پس ازمدتی به مدیرت مدرسه متوسطه و بازرس مراحل پیشرفت را طی می کند. گذرا، گوشه هایی اززندگی آرام خانوادگی خود وفرزندانش را شرح می دهد. ازمشکلات وپیشامدهای اخلالگرانۀ برخی ها نیزشکوه ها دارد. تااینکه مسئلۀ اخراج ایرانی ها از شوروی، زندگی آرام این مرد فرهنگی را زیر و رو می کند. در «اواخر تابستان ۱۹۳۷ بود درحال گذراندن تعطیلات بودیم. باد حوادث نکبت باری که ازمرکز وزیدن آغاز کرده بود به «شامخور» رسید. بگیر و ببند شروع شد. کسانی را که تبعه ی ایران بودند، گروه گروه بازداشت کرده و به زندان ها می فرستادند». نویسنده بازداشت و به قزاقستان شمالی اعزام می شود. شرح مصیبت بارزندگی دور ازخانواده درآن منطقه که به پنج سال تبعید محکوم شده با کارهای سخت جانفرسا در سرمای کشندۀ منطقۀ سیبری درمزارع و دامداری و چوپانی . . . ازحوادث تلخی ست که بیشترین برگ های خاطره نویسنده را دراین کتاب به خود اختصاص داده است.
پس از آزاد شدن و گذراندن دوران تبعید، درحالی که به چهل سالگی رسیده همراه خانوادۀ خود به زادگاهش ایران برمی گردد. رجعت به وطن مقارن زمانیست که درآذربایجان حکومت فرقۀ دموکرات برسرکار است:«هواپیمای ما ساعت دوبعد ازظهر در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست». ازفرودگاه بیرون آمده سوار تاکسی شده برای رفتن به مسافرخانه ای. رانندۀ تاکسی ازاهالی آذربایجان بوده ضمن صحبت وقتی می فهمد که مسافرش ارباکو وآن طرف ها به ایران برگشته : «بابهت وناباوری به من و بچه ها خیره شد، سپس رو به من کرد و درحالی که تعجب و تأسفی تلخ درنگاهش موج می زد، به سرزنش من پرداخت و گفت: ” آخه مرد حسابی، برای چی این بچه ها را برداشتی آوردی اینجا؟ آخه عقلت کجا رفته؟» با این حال همو، از مزایایِ مردمی حکومت خود مختار دوران پیشه وری، آزادی تدریس زبان درمدارس وفرهنگ عمومی سخن می گوید.
دراردیبهشت سال ۱۳۲۵ وارد تبریز می شوند. سراغ برادرش صمد صباحی را می گیرد که درآن سال ها شهرت بازیگری و مدیریت او در تئاترشیروخورشید تبریز برسرزبان ها بود. همدیگررا می بینند و با خانواده اش درخانۀ صمد اقامت می کنند. از عمران و آبادی، تغییرات بنیادی شهرمانند راه اندازی رادیو و دانشگاه تبریز و دیگر اصلاحات آن دوران را یادآور می شود اما، بیخبرازسرنوشت آتی این خانواده و بلای دیگری که کمین کرده و درراه است. با فروپاشی حکومت فرقۀ دموکرات بلای آوارگیِ تازه ای از راه می رسد.
درآبانماه سال ۱۳۲۵ قوای نظامی ارتش با حمله به زنجان، جنگ نابرابرشهری شروع شد. در زنجان: «سواران ذوالفقاری، خیابان های شهررا با خون سرخ آزادیخواهان رنگین ساختند. اخبار قتل و غارت وچپاول وحشیانه ای درآن جا به وقوع پیوست، دررادیوهای بسیاری از کشورهای خارجی بازگو شد و درجهان انعکاس یافت، بدینسان ارتش شاه یورش خود به خاک آذربایجان را آغازکرد». شب ۲۱ آذر سال ۲۵ پیشه وری با عده دیگری ازیاران خود از تبریز به آن سوی ارس گریختند. نیمه های شب ژنرال پناهیان که درهمسایگی نگارندۀ این نوشتار زندگی می کردند باخانوادۀ خوشنام خود شهررا ترک کردند. سحرگاهان با صدای تیراندازی های غیرمنتظره، پنداری ناقوس مرگ بود که ازآسمان شهر خفتگان را به سوگواری بزرگ فرا می خواند.
به روایت نویسنده : «ساعت ۹ صبح روز۲۳ آذر درخانه مارا به صدادرآوردند و به دنبال آن عده ای با وحشیگیری و خشونت وارد حیاط شدند. معلوم بود که آنها دنبال من آمده اند . . . . . . حبیبه درمقابل مهاجمین ایستاده بود والتماس کنان می گفت ما تازه به اینجا آمده ایم غریبیم به ما رحم کنید . نه کسی توجهی به اشکهای کودکان داشت ونه کسی به التماسهای حبیبه بدهکاربود. مرا جلوانداختند . . . در این میان عده ای کیسه به دست هم بااستفاده از فرصت داخل خانه شده، هرکس هرچه دستش می رسید چپو می کرد». مردان مسلح، گنجعلی را ازخانه به بیرون می برند. درکوچه عده ای ازاوباشان اجیرِ ملی شده درآن روز، بر سرش میریزند و ضرب و شتم شروع می شود. به شدت کتکش میزنند. «وقتی آنها تفنگشان را به طرف من نشانه گرفتند و خواستند بزنن، حسن آقا جلوشان را گرفت و گفت: تیراندازی نکنید! دیگه کشتن قدغنه، گفتن هرکی رو گرفتین بیارین تحویل بدین». و از مرگ ناگهانی نجات پیدا می کند.
درددلِ گزندۀ نویسنده، سیمای شهر بیپناه و افتادن آن به دست چپاولگران محلی درآن روزهای بحرانی را به درستی عریان می کند. دوروز بعد آرتش وارد تبریز شد. با چند تن از خانم ها که پیشاپیش آنها «آژدان قیزی» مشهور و همراهانش دف می زدند و می رقصیدند. فرمانده، تیمسارهاشمی بود. فاتح شهری بی حصار. رو به سربازخانه خالی، شادی می کردند و پیش می رفتند.
نویسنده ازخالی شدن زندان تبریز می گوید: «همۀ زندانیان دزد و جنایتکار وفاسد را ازندان ها رها ساخته وبه قصد قتل وغارت و چپاول اسلحه به دستشان داده بودند». دیدارش با حسن آقا درزندان نیز شنیدن دارد. حسن اقا همان کسی که واردخانه اش شده وبا ضرب وشتم اورا به شهربانی تحویل داده، ولی درعین حال انسانیت نشان داده جان اورا ازگزند اوباشان حفظ کرده است، سابقا ژاندارم بوده که زمان حکومت دموکراتها به آنها می پیوندد وبا برگشت اوضاع، درهمان روزها که شهر بی سرپرست بوده، به جرم غارت و دزدی ازخانه های مردم گرفتار و زندانی می شود. انگار که حاجت وفقراست که تجربه های هستی وسرنوشت سیاه آدمی را رقم می رند. کشتار خرده پایان حکومت دموکراتها ، آنهایی که امکان فرار نداشتند و به دست اجامر و اوباش افتاده بودند جان باختند. من خود شاهد تلی ازجنازه های قربانیان در گورستان طوبائیه بودم درآن روزهای جهنمی. حکایت دردناکی از توحش عریان که در پی سال ها هنوز بایادآوری آن خاطرۀ هولناک دچار وحشت می شوم.
نویسنده، پس ازسه ماهی که در زندان بوده همسر و فرزندانش موفق به ملاقات او می شوند. زندان پُرازهمکاران حکومت سابق واکثرا اززیر دستان است. بیشتر دانه درشت ها به آن سوی ارس رفته و جان بدر برده اند. گرفتاری درغربت و وطن، نویسنده را دچار بحران روحی می کند و «هشت سال زندان و تبعید درآن سوی ارس . . . وحالا هم دراینجا [دروطنم] هرچه با خود می اندیشم که آخرگناه من چیست؟ . . . آخر مگر چه کردم؟ چه جنایتی مرتکب شدم؟ هیچ پاسخی نمی یافتم». گنجعلی، به نکته جالبی اشاره کرده که بارها از سوی منتقدان مورد پرس وجو قرار گرفته است. ولی هرگز کسی به این معضل اجتماعی پاسخ قانع کننده ای نداده است. واقعیت اینست همانگونه که قبلا گفته شد عدۀ قابل توجهی کارگر از هموطنان به آنسوی ارس میرفتند برای کار، درآن سو مهاجر خوانده می شدنند همان ها وقتی به وطن خود بر می گشتند دروطن خود نیز مهاجر خوانده می شدند. «راستی این مهاجران چه کسانی بودند؟ . . . درسال ۱۹۳۷ ایرانیان ساکن کشور شوراها به صورت جمعی به ایران بازگردانده شدند. . . . درسال ۱۹۳۸ به بهانۀ آتش سوزی درقورخانه ی تهران که آن را به مهاجران نسبت دادند. آن ها را به اتهام های “کمونیست”و”اخلالگر” تحت تعقیب قراردادند. به زندان انداختند و سپس همراه خانواده هایشان به نقاط بد آب وهوای ایران تبعید کردند . . . با فروپاشی استبداد رضاشاهی بود که فشارازروی آنها برداشته شد». نویسنده گرفتاری نسلهای پیشین را تجربه می کند. به شهرک کوچک بدرآباد، درچند کیلومتری جاده خرم آباد – اهواز تبعید می شود. پس از جهارماه به مکان تازه “علشتر” یا قلعۀ مظفر منطقه ای بین خرم آباد وبروجرد تبعید می شوند.
نویسنده، دراین تبعید اجباری باهمه نگرانی ها و دلشوره های دوری ازخانواده اش، فضای تازه ای می گشاید که حتی خواننده را نیزتحت تۀثیر قرار می دهد تا جائی که ازخواندن بعضی روایتها نمی تواند جلودار خنده های خودش باشد. با حسینقلی نام سلمانی هم اطاقی خود که تبعیدی ست قول وقرارمی گذارد که سرمایه از او و کاراز حسینقلی. بلافاصله به سراغ بخشدار می رود وماجرارا بااودرمیان می گذارد و بخشدار هم ۲۰۰ تومان قرض به او می دهد و وسایل آرایشگری تهیه و مغازه شسته رفته بازمی شود. و حسینقلی میزند زیرش. که «استا رجب تا حالا خیلی احترام مرا داشته خجالت می کشم بهش بگم می خواهم از پیشش بروم». بالاخزه خود نویسنده درنقش آرایشگر، دشت اول را با بقال محل “حاج آقا” افتتاح می کند اما، با چه افتضاحی. حاج آقا وقت رفتن با گفتن : «خودمونیم تنها چیزی که به تو نمی آد همین کار آرایشگری یه سپس پناه برخدایی گفت وبیرون رفت». گنجعلی چنان رُک و روراست ازهنرآفرینی های خود می گوید که خواننده نمی تواند خنده های خود را مهار کند:« آنهایی که از دست من خلاص می شدند دیگرپشت سرشان را هم نگاه نمی کردند. بعضی ها حتی خدا حافظی را هم فراموش می کردند. به هرحال باتیغ کُند افتادم به جان ملت».
نویسنده درآرایشگری، تجربه های ناشیانۀ خود را در شغلی که ابدا وارد نیست، آن چنان به شیرینی روایت می کند که سایه های سنگین غم و اندوه دردآور خاطرات چندین ساله را ازدل خواننده می زداید. بالاخره آرایشگری و دکان را رها می کند و با تهیۀ یک دستگاه دوربین، به عکاسی می پردازد. با اعلام عفو عمومی دولت، بعد از گذراندن دوسال زندان وتبعید آزاد شده به تبریز می رود. درخیابان تربیت با شغل عکاسی مدتی سرگرم می شود تا اینکه «باردیگراحضارشدم این بار گفتند که تو باید ازتبریز بروی». درسال ۱۳۲۹ به تهران کوچ می کند. اشاره هائی دارد به حوادث سال های حکومت دکترمصدق وبرآمدن سپهبد زاهدی و همکاری با روزنامۀ چلنگرو تأسیس دکان عکاسی در تهران، خیابان آذربایجان و تعطیلی آن به علت ضعف جسمانی، و استخدام درشرکت تریکوبافی سانترال و بالاخره شروع انقلاب ایران کتاب به پایان می رسد.

پنج شعر از پنج شاعر معاصر در حال و هوای جنگ…/ محمد سفریان

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او…

بیستم اوت سال ۱۹۸۸، برابر با بیست و نهمین روز مردادماه سال ۱۳۶۷، در تقویم تاریخ روز پایانی جنگ هشت ساله‌ی ایران و عراق عنوان شده؛ جنگی با تاثیرهای شگرف بر جملگی جلوه‌های اجتماع، از اقتصاد و سیاست تا فرهنگ و هنر و ادبیات… در میان رسانه‌های فرهنگی، سینمای ایران خیلی زود و در sas3shilajwهمان سالهای برقراری جنگ، ژانری تازه را به خود دید و در حالی که سینمای جنگ سابقه‌ای طولانی در تاریخ هنر هفتم داشت، با عنوان تازه و غریب «سینمای دفاع مقدس» به تولید آثار فراوانی پرداخت و جای نکوهش جنگ در شکوهش گفت و به صدای این مرغ شوم، جلوه‌ی قدسی داد. ادبیات ایران هم لاجرم همپای این حادثه‌ی دلخراش شد و ننگی‌های این بلا را در آثار فراوانی از داستان و شعر معاصر، جلوه گر شد. همکارمان ” محمد سفریان ” در بخش فرهنگی خبرنامه خلیج فارس، پنج سروده از پنج جلوه‌ی متفاوت این پدیده ی ننگین را در مطلب این صفحه گرد هم آورده و با توضیحاتی کوتاه آماده ی چاپ کرده… سروده‌هایی که هر کدام باری از تاریخ دارند و یادآور آن همه خون به ناحق ریخته شده ی جوانان پاک مام میهن‌اند. با هم سروده های این صفحه را بخوانیم و دیگر بار آن روزهای سخت را به خاطر بیاوریم…

345119_526

یک – سیمین بهبهانی…
شعرهایی چند در حال و هوای جنگ ایران و عراق سروده؛ بسیاری ازمنتقدین ادبی بر این باورند که بستر جنگ، فرصتی برای شکوفایی شعر بهبهانی بوده، شعری از او را بر پیشانی این مطلب گذاشته ایم…
شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم 
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم
شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر 
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم
جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید 
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم
ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی 
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم
با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم 
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم
هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم 
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم
این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس 
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم
دو – محمد علی سپانلو…
او را بیشتر از همه به خاطر عاشقانه و شعرهایش در ستایش تهران می شناسند؛ با این همه اما سروده ای از او با عنوان ” نام تمام مردگان یحیاست” در ردیف برترین آثار سروده‌های باب جنگ ادب ایران قرار گرفته و بارها و بارها در مطالبی با این مضمون از پی آورده شده
نام تمام بچه‌های رفته
در دفترچه دریاست
بالای این ساحل
فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهواره‌ای برپاست،
بی‌خود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیاست.
هر شب فراز ساحل تاریک
دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را
در متن این آبیچه تاریک،
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق، هر شب، گرد می‌آیند.
اسفندیار مرده‌ای
( بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا  می‌نشیند
شعر می‌خواند…
سه – محمدرضا عبدالملکیان…
خیابان‌های شهر، همان رگ‌های به هم پیوسته‌ی حیات جامعه؛ همان بستر صمیمی و مانوس برای زندگی دست جمعی آدمیان؛ همان ها که در جنگ های ساخته ی آدمیزاد، اگر دردشان بیشتر از آدمی نباشد، به یقین کمتر از هم نخواهد بود؛ ” خیابان هاشمی ” سروده‌ی محمد رضا عبدالملکیان؛ عین درد خیابان است و اضطراب کوچه ها در دل روزهای پر سر و صدای جنگ و خون و نزاع…
کوپن ۳۵۶، تخم مرغ
لباس می‌پوشم
و از پله‌ها به زیر می‌آیم
از خانه به خیابان
خیابان هاشمی
خیابان مأنوس
خیابان سلام دل‌ها
خیابان صمیمیت سلام‌ها
خیابان بار عاطفی کلمات
خیابان خانه‌های کوچک
خیابان دل‌های بزرگ
خیابان خانوارهای نه سر عائله
خیابان خانوارهای شش نفر شهید

خیابان هاشمی
خیابان سربلند
خیابانی که کوتاه نمی‌آید
خیابان اول خط
خیابانی که با یک اتوبوس
به میدان انقلاب می‌پیوندد
خیابانی که همیشه از او وحشت دارند
خیابانی که همیشه برایش نقشه می‌کشند
خیابانی که هر روز بمبارانش می‌کنند
خیابانی که هر روز متولد می‌شود
خیابانی که هر روز در مدرسه
نام‌نویسی می‌کند
خیابانی که هر روز بزرگ می‌شود…
چهار – سهیل محمودی…

” جنگ جنگ تا پیروزی” باب این شعار و تاثیرش بر ذهنیت عمومی جامعه، می شود کتاب ها نوشت، شعاری که از خشونت و استقامت، تا تفکر دست های پشت پرده و رضای ارباب قدرت را با هم و یک جا در سه کلمه گرد هم آورده… جنگ خانمان سوزی که برای نقطه ی آخرش یک پیروزی “موهوم” تعریف شده بود تا که جوانهای آن دیار از جان جوان شان بگذرند و با خونشان ریشه‌های سست حکومتی نو پا را آب یاری کنند. این رباعی سهیل محمودی درست در حال و هوای همین شعار نوشته شده و هم آن خاطرات تلخ را به ذهن ما آورده…
ننگ است کمی درنگ تا پیروزی
از دست منه تفنگ تا پیروزی
دانی چه بُوَد پیام یاران شهید
این‌ است که جنگ جنگ تا پیروزی

پنج – عبدالجبار کاکایی…

عبدالجبار را شاعر جنگ دانسته اند. شاعری از نسل بچه های انقلاب و از جمله ی جوانان مذهبی که به جامعه ی ادبی ایران وارد شدند. شعری که از او در پی آورده ایم اما سالها پس از اتمام جنگ سروده شده و در حال و هوای اندیشه ی تغییر یافته ی جوان های آن دوره به نظم در آمده. کسی چه می داند شاید اگر بسیاری از جانباختگان جنگ هم امروز زنده می بودند و این طور شاهد ربوده شدن آرمان هایشان می شدند، مثال عبدلجبار، در تاوان پذیرش آن ” آری ” این طور نغمه‌ی اعتراض سر می دادند…

بیزارم ازین ساع تدیواری
ازاین شب طاقت کُش بیداری
ازدلقک این بازی سردرگم
ازدیدن این صحنه تکراری
هرثانیه درمغزم،میکوبد
چون چکش بیوقفه نجاری
سی سال به هرحادثه” نه “گفتم
تاوان پذیرفتن یک ” آری”
دلخون شده ازعقده ناکامی
ویران شده ازغارت بسیاری
طاعون زده عشق اهورایی
عبرت زده شورفداکاری
آبادی من سوخت به ویرانی
سربازی من رفت به سرداری
ای کاش که عقل من وتوکم کم
برخیزدازین بستربیماری

جلوه ای پر غرور و عریان از زن…/ لیلا سامانی

به بهانه ی سالروز تولد ایران زازیانس

زنانگی‌اش بیشتر از آن بود که جامعه ی سنت زده ی دیروز و امروزمان تاب عرف شکنی هایش را بیاورد. هم این تابو شکنی ها و به دست دادن تعاریف تازه از زن و زنانگی هم سبب ساز ماندگاری اش در تاریخ سینمای ایران شد، تا آنجا که برخی اهالی هنر، از او با عنوان نخستین ستاره ی واقعی سینمای ایران یاد می کنند.

zxcs

بر خلاف دیگر زنان شهره ی هم دوره اش، چون “شورانگیز طباطبایی”، ” شهناز تهرانی، ” طوطی سلیمی”، “مستانه جزایری” و … که نماد زنانی بی پروا در نمایش بدن و زیبایی زنانه شان بودند، جلوه ای پر غرور از روح و جان زن ارائه می داد و تنش را نه برای اغواگری که به تقابل با مرد سالاری حاکم به جامعه عریان می کرد. نمونه ی بارز این مساله را می توان در “شام آخر”(۱۳۵۵) دید، جایی که “عصمت” با نمایش زنانگی اش به جنگ “مرتضی” ی نیم مرد می رود و از خرد کردن هم آن ته مانده ی مردانگی اش هم ابایی یه دل راه نمی دهد.
«ایرن زازیانس»، بازیگر خوش چهره ی ارمنی در بیستم مرداد سال ۱۳۰۶ در بابلسر به دنیا آمد، از همان کودکی به ادبیات و هنرهای نمایشی علاقه مند بود و فعالیت هنری اش را ازهمان سنین نوجوانی آغاز کرد.

شانزده ساله بود که با “محمد عاصمی” – شاعر و روزنامه نگار چپ گرا- ازدواج کرد و با او راهی تهران شد، جایی که پشتکار و تلاشش راه را برای حضور حرفه ای در عرصه ی هنرهای نمایشی گشود. ایرن، در سال ۱۳۲۸ و در حالی که فقط نوزده سال داشت، با نقش آفرینی در نمایش “کارمند شریف” در تئاتر فردوسی رسما به عرصه ی هنر حرفه ای قدم گذاشت و پس از آن در سال ۱۳۲۹ و به دنبال همکاری با گروه ” نوشین” در تئاتر سعدی در نمایش “بادبزن خانم وندرمیر” نوشته “اسکار وایلد” بازی کرد.

Iren-actress

پس از کودتای ۲۸ مرداد، تئاتر سعدی – که اعضای آن عمدتا به حزب توده وابسته بودند – مورد حمله ی اوباش قرار گرفت و به آتش کشیده شد، این حمله منجر به از هم گسیختگی گروه نوشین ، تعطیلی تئاتر سعدی و در نتیجه متوقف شدن مقطعی فعالیت بازیگری ایرن شد.

در جریان همین ناآرامی ها و به دنبال گریز همسرش از ایران از وی جدا شد و پس از چندی در سال ۱۳۳۵ به گروه “محمد علی جعفری” در تئاتر فرهنگ پیوست و تا مدتها در کنار توران مهرزاد و شهلا ریاحی از جمله بازیگران اصلی این گروه به شمار می رفت.

اما اراده ی محمد علی جعفری و عطاالله زاهد مبنی بر ساختن فیلم سینمایی ایرن را به سوی پرده ی سینما کشاند و بدین ترتیب وی در سال ۱۳۳۶ و با بازی در فیلم “مردی که رنج می‌برد” به کارگردانی محمدعلی جعفری، پا به عرصه سینما گذاشت او این روند را در سال ۱۳۳۷با بازی در فیلم “چشم به راه” ساخته عطاالله زاهد ادامه داد.

ایرن زازیانس پس از این دو تجربه در فیلم “قاصد بهشت” ساخته ی ” ساموئل خاچیکیان” در نقشی جنجالی ظاهر شد. پوشش خاص او در صحنه ای از این فیلم تماشاگران ایرانی را شوکه کرد و به گفته ی خود ایرن،: ” برای مدتی بازار فیلم های ایتالیایی را از رونق انداخت” . جنجال پیش آمده بر سر این موضوع به حدی بود که، قاصد بهشت، برای مدتی توقیف شد. بر سر هم این جنجال ها بود که نام ایرن به محافل مطبوعاتی و سینمایی آن دوران کشیده شد. ایرن پس از آن در فیلمهای دیگری چون ” چشمه ی آب حیات” (۱۳۳۸) ساخته ی سیامک یاسمی، دلهره (۱۳۴۱) به کارگردانی ساموئل خاچیکیان و “کشتی نوح” اثر (۱۳۴۱) خسرو پرویزی به نقش آفرینی پرداخت.

اما اوج شکوفایی و نقاط درخشان کارنامه ی هنری ایرن را می توان در اوایل دهه ی پنجاه و با ظهور سینماگران موج نو جست و جو کرد. “خداحافظ رفیق”( ۱۳۵۰) به کارگردانی “امیر نادری”، “بلوچ” ( ۱۳۵۱) ساخته “مسعود کیمیایی”، “خروس”( ۱۳۵۲) ساخته “شاپور قریب”، “محلل” ( ۱۳۵۰) به کارگردانی نصرت الله کریمی و “برهنه تا ظهر با سرعت” (۱۳۵۵) ساخته خسرو هریتاش نمونه هایی از فیلم های تاثیر گذار و به یادماندنی سینمای ایران هستند که همگی با نقش آفرینی ایرن بر پرده ی سینما و اوراق تاریخ هنر ایران تصویر شده اند.

«مو سرخه» ی سینما در تلویزیون و برخورد با مخاطب عام هم تجربه هایی به یادمادندنی دارد. حضور در سریال‌‌های تلویزیونی “تخت ابونصر” ، “سلطان صاحبقران”، به کارگردانی علی حاتمی و “دوستت دارم، دوستت دارم” ساخته “حمید میر مطهری” را می توان از جمله ی همین تجربیات بر شمرد.

این بازیگر که نقش آفرینی در بیش از ۳۰ فیلم سینمایی و چند تئاتر و سریال تلویزیونی را در کارنامه ی هنری اش به ثبت رسانده بود، پس از انقلاب از ادامه ی کار هنری در سینما بازماند، تا جایی که بازی اش در قسمتهایی از سریال “هزار دستان” به کارگردانی “علی حاتمی” منجر به حذف این قسمتها و حضورش در فیلم های سینمایی “جایزه” به کارگردانی علیرضا داوودنژاد و “خط قرمز” ساخته “مسعود کیمیایی” یکی از دلایل توقیف این فیلم ها اعلام شد.

ایرن، که در ابتدای دهه ی شصت و به دنبال موج اعلام ممنوعیت کار برای برخی بازیگران قبل از انقلاب، برای همیشه از حضور در سینما بازمانده بود، با شرکت در دوره های آموزشی بهداشت و زیبایی پوست این کار را برای امرار معاش خود برگزید تا باز هم به گونه ای دیگر در شناساندن زیبایی و زنانگی به زنان و مردان آن سرزمین، نقشی زبانزد و قابل احترام ایفا کند.

ایرن برای آخرین بار در سال ۱۳۸۷ جلوی دوربین “عباس کیارستمی” قرار گرفت تا چهره ی به یادماندنی اش به عنوان یکی از زنان فیلم “شیرین” دوباره در خاطره ها زنده شود.
وی سر انجام در مرداد ماه سال ۱۳۹۱ و در پی ابتلا به سرطان ریه در بیمارستان دی تهران درگذشت.

به بهانه ی زادروز سعدی سینما / بهارک عرفان

علی حاتمی، خالق دیالوگ های ماندگار

مرداد امسال مصادف بود با هفتادمین سالروز تولد «علی حاتمی». او که چون شاعری لبریز از حس، قلمش را به جوهری مرکب از اندیشه و احساس آغشته کرد و سینما را با آراسته ترین آرایه های ادبی، لطیف ترین سخنان و ظریف ترین نکات زندگی آمیخت.

علی حاتمی

علی حاتمی

چونان چون نقاشی زبردست، دستان هنرمندش را بر بوم سفید زندگی به رقص در آورد و رنگین ترین و شورانگیزترین لحظه های هستی را به تصویر کشید. همانند موسیقی دانی عاشق، برای هر نگاه، هر حادثه و هر سکوت، آهنگی نواخت که با آن عشق جاری می شد، قلب به تپش می افتاد و حیات جوانه می زد.
حاتمی، هنرمندی بود که هنر را با همه ی جوانبش می زیست، از همان روست که تماشاگران فیلمهای او هر دو گروه فرهیخته و عوام را شامل می شدند. کیست که روحش با آن پیش درآمد آواز اصفهان در تیتراژ ” هزاردستان” به وجد نیامده باشد و خود را هم رزم “رضا تفنگ چی” و همراه “رضا خوشنویس” ندیده باشد که ” نه به خودخواهی که به خون خواهی” روانه ی سفر شده است.
کیست که برحال “دلشدگان” و آن آوازه خوان عاشق نگریسته باشد و نوای ” گلچهره” ی شجریان را در این فیلم بر تاد و پود جانش احساس نکرده باشد؟
حاتمی، در هریک از اشکال سینما، از موزیکال و ملودرام و کمدی گرفته تا تراژدی و تاریخی به برجسته ترین و کامل ترین شکل ممکن سخن گفته است. چه آن گاه که در فیلمهای نخستینش، “حسن کچل”، ” بابا شمل”، ” قلندر” و ” طوقی” به درون مایه های اصیل فرهنگ ایرانی و تلفیق آن با فرهنگ اسلامی پرداخت و نمود آن را در میان مردم کوچه و بازار نمایاند و چه آن گاه که در” ستار خان”، ” سلطان صاحبقران” و” کمال الملک” به کند و کاو در لایه های تاریخ بر آمد. وی در هر حال به جست و جوی ریشه های فقر و غنای فرهنگی سرزمینش بود.
نگاه حاتمی به تاریخ معاصر ایران و آداب و رسوم دیرین این سرزمین، نگاهی واقع بینانه و در عین حال شاعرانه است، او علاوه بر برانگیختن حس نوستالژی، به سنتهای تحریف شده و حتی فراموش شده هم نظر می اندازد و تاثیر آنها بر گذران دیروز و التقاطشان با زندگی امروز را به نمایش می گذارد. این نحوه ی نگرش آنقدر گسترده و عمیق است که رگه های نفرت و عشق توامان نسبت به عادات، فرهنگ ها و سنتهای ایرانی را می توان در آثار او به خوبی مشاهده کرد.

علی حاتمی

علی حاتمی

حاتمی از سویی در “جعفر خان از فرنگ برگشته” نقدی متفکرانه از مدرنیسم را ارائه می دهد و از سوی دیگر در ” سوته دلان” از زبان “مجید”، نگرشهای غلط و سنت زده ی اجتماعی را به باد انتقاد می گیرد و می گوید: “ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمیزنه، چون زنگاشو زده”، او همچنین افراط و تفریط “حبیب آقا” را سرزنش می کند ؛ هم اویی که ” همه ی عمر دیر رسیده” است.
او گاه در پای شادترین لحظه های زندگی، چشمها را اشک بار می کند و گاه در آن هنگام که بغضی گره خورده گلو را می خراشد، پای شوقی نهانی را به دل می کشاند. نمونه ی این لحظه ها، سکانسهایی در فیلم مادر است که جزو شاعرانه ترین صحنه های تاریخ سینمای ایران محسوب می شوند، همان سکانس ماشین سواری خیالی “غلامرضا” و “ماه منیر” در تونلهای جاده ی شمال با آن موسیقی جادویی اش و سکانس مرگ مادر که عروج و افولی در هم تنیده را می نماید و آن جمله ی معروف غلامرضا که : “مادر مرد… از بس که جان ندارد.”
آثار بی بدیل این مرد، چنان با روح مردم هم زبانش عجین شده و چنان رنگی از ماندگاری به خود گرفته اند، که گویی دیگرتفکیک آنها از حافظه ی هنری این سرزمین نا ممکن گشته است. همان خصیصه ای که کمتر اثری به آن دست می یابد.
حاتمی همچون دیگر هنرمندان متعهد، نگاه تیزبینش را از نظر به سیاست و حاکمیت دریغ نمی کند، او با زبان شاعرانه اش از زبان “ابوالفتح خان” نوید پیروزی می دهد: “پیروزی رویت خواهد شد حتی اگر در کاسه ی چشمهای من و تو گیاه روییده باشد”، هشدار کمال الملک به خودکامگان و صاحبان زور را یادآور می شود:
” اگر تفرعن گذاشت، سری به عبرت به صحرا بزنید، این روزها از خون جوانان وطن لاله دمیده”
و طعن “حاجی واشنگتن” را برای ” جماعت خواب زده” تکرار می کند:
“مملکت را تعطیل کنید دارالایتام دایر کنید ، درست تره! مردم نان شب ندارند ، قحطی است ، مرض بیداد می کند ، نفوس حق النَفَس می دهند. باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است؛ سیل و زلزله از معصیت مردم! میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی؛ سربریدن از ختنه سهل تر ! ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشم ها خمار از تراخم است، چهره ها تکیده از تریاک. ملیجک در گلدان نقره می شاشد! چه انتظاری از این دودمان با آن سرسلسله ی اخته؟! خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما! دلال، فاحشه، لوطی، یله، قاب باز، کف زن، رمال، معرکه گیر،… گدایی که خودش شغلی است! …”

گفت و گو با دکتر علی رضا نوری زاده باب زندگی و آثار و احوال محمود درویش / محمد سفریان

مردم اسرائیل حق زندگی دارند، مردم فلسطین هم

Mahmoud Darwish

Mahmoud Darwish

نهمین روز ماه اوت به روایت تقویم ادبی دنیا، سالروز مرگ ” محمود درویش ” سمبل شعر مقاومت فلسطین است؛ که در چنین روزی و به سال دو هزار و هشت میلادی بدرود حیات گفت . همان مردی که در جادویی باور ناپذیر و با مفاهیم بنیادین شعر عرب، با عشق با زن و با شراب و عیش و نوش، در صف شاعران مبارز قرار گرفت؛ در ستایش آزادی گفت و جایگاه بلند مرتبه ی انسان در نظام هستی را ستود.درویش در سال ۱۹۴۱ در روستای بروه در نزدیکی عکا به دنیا آمد و در ۹ اوت ۲۰۰۸ در هوستون تگزاس خاموش شد .
در حال و هوای همین روز و بعد از گذشت هفت سال از مرگ در غربت این شاعر بزرگ، به سراغ دکتر علی رضا نوری زاده رفتم تا باب آثار و احوال درویش، از او جویا شوم. هم او که سالها قبل و در روزگار جوانی، شعر درویش و حماسه ی مقاوت او و دیگر شعرای هم وطنش را به دوست داران فارسی زبان ادبیات معرفی کرده و دفاتری مجزا از اشعار محمود درویش را هم به بازار کتاب داده بود… در این گفت و گوی صمیمی مثال طبیعت خاص و زلال او، بارها و بارها با میان قصه های متفاوت، سالهای سال را درنوردیدیم و از دیروز و امروز شعر و ادب گفتیم، از روزگار دبیرستان و عشق او به شعر عرب تا دیدارهایش با درویش در بیروت و لندن؛ از آرمان خواهی بنی بشر و از صداقت و پاکی که انگار روزگاری ارزش بیشتری داشت… از جادوی کلام گفتیم و از مشت های گره شده ای که به روایت او صدایی از جنس عشق و صلح و دوستی داشتند… شرح این گفت و گو که در برخی موارد به التزام زمان و حوصله ی روزنامه نگاری امروز اندکی کوتاه شده، در ادامه ی این صفحه، پیش روی شماست، با هم بخوانیم…

as00-o0poa3ew

با مشت های گره کرده از عشق گفتن…
در آغاز گفت و گو از همان روزهای دور پرسیدم و داستان آشنایی او با شعر دوریش :

” … داستانش این بود که در سفری که به سوریه و لبنان و یک سری کشورهای دیگر عربی دشتیم به همراه پدرم، پدرم یک سری دیوان شعر خرید؛ و از جمله ی اون کتاب ها یکی مجموعه ی شعر مقاوت بود، و این مجموعه در برگیرنده ی اشعاری بود از محمود درویش، سالم جبران، سمیع القاسم و دیگرانی که درباره ی فلسطین شعر گفته بودند؛ خب این کتاب به خانه ی ما آمد و من از همان موقع شروع کردم اینها را با دقت و لذت خواندن؛ آنوقت کلاس یازده بودم… ”
پرسیدم که نخستین ترجمه ی فارسی شعر درویش هم از طریق همان کتاب ممکن شده؟
” بله. در همان روزها که با این کتاب درگیر شده بودم، ناگهان به شعری بر خوردم با عنوان عاشقی از فلسطین، عجیب این شعر من رو گرفت. خب من یک مقدار از لغت های شعر را می فهمیدم اما همه ش را نه؛ به پدرم گفتم که می خواهم این شعر را ترجمه کنم، او هم گفت بکن و اگر خوب بود یک جایزه ی ویژه هم داری. من هم نشستم با عشق و با زحمت به کمک المنجد و باقی دیکشنری های عربی به فارسی و فارسی به عربی ای که در خانه داشتیم، شعر را ترجمه کردم. منتها چون خودم روحیه ی شعر داشتم، سعی کردم ترجمه ی فارسی آهنگین باشد و با نظم و …؛ پدرم ترجمه را دید، گفت خوب است اما شعر درویش نیست… خلاصه این قضیه یک سالی ادامه داشت تا اینکه وقتی کلاس دوازده بودم، این شعر را کامل و روان ترجمه کردم و این ترجمه مورد تایید پدر قرار گرفت. آن زمان دکتر عنایت سردبیر مجله ی فردوسی بود و برادر ایشان دفتر اسناد رسمی داشت و دوست صمیمی پدرم بود. آن شعر را پدرم از من گرفت و از همین طریق به مجله ی فردوسی رساند و این کار در آنجا چاپ شد. ”
از حال و هوای جامعه ی ادبی ایران در آن روزها هم رسیدم و اینکه آیا محمود درویش پیش تر از این شعر هم در میان اهل ادب ایران شناخته شده بوده یا که نه…

324962_334881683273084_1269586132_o

” اصلا… البته کارهای کلاسیک عرب ترجمه شده بود و حتی در کتاب های درسی ما هم آمده بود اما در معاصرها از احمد شوقی این طرف تر نیامده بودند. و تنها کاری که شده بود در آن موقع کاری بود که آقای دکتر شفیعی کدکنی با شعر عبدالوهاب البیاتی کرده بود. او شعر های بیاتی را به زیباترین وجه به فارسی آورده بود. که البته بعدها که من با عبدالوهاب آشنا شدم این خبر و این کتاب را به او دادم و او بسیار شادمان شد… ”
اما شعر درویش در پیوندی محکم و جدانشدنی ست با مسئاله ی فلسطین. همان موضوع غمانگیزی که یکی از طولانی ترین جنگ های تاریخ را رقم زده و مردمی را برای بیش از هفتاد سال از خانه و زندگی شان دور و آواره ی دنیاشان کرده… از اوضاع و احوال و واکنش جامعه ی ادبی ایران به مسئاله ی فلسطین هم پرسیدم و این طور پاسخ گرفتم:
” … آنزمان به غیر از کتاب بسیار ارزشمند ماکسیم رودنسون که با ترجمه ی آقای هزار خانی به بازار آمده بود یا یکی دو تا مطلب آقای حاج سید جوادی که راجع به فلسطین نوشته بود، در این باره آنقدرها حرف زده نمی شد. این مسئاله به خاطر حضور بعضی از بچه های ایرانی در گروه های فسطینی تا حدودی تابو شده بود… ”
دکتر نوری زاده در ادامه ی گفته هایش از چند و چون به چاپ رسیدن کتاب ارزشمند ” حماسه ی فلسطین ” حکایت کرد و از جمله گفت که این کتاب به پیشنهاد و لطف آقای رضا امامی و توسط نشر بعثت که در آن زمان بیشتر کتاب های ملی – مذهبی ها را در می آورد به بازار کتاب آمد. کتابی که از قرار گفته های آقای نوری زاده، همان مجموعه ی شعر مقاومت بود و مقدمه ای بسیار رسا و دلنشین به قلم فخرالدین حجازی را بر پیشانی اش می دید…
آقای نوری زاده در ادامه از دیدارهایش با محمود درویش در چهارسوی دنیا گفت و از جمله در شرح نخستین برخورد با شاعر محبوبش این طور گفت:
” … اولین باری که با محمود درویش برخورد کردم خیلی جالب بود. درویش وقتی از فلسطین بیرون آمد اول به بیروت رفت. به سازمان آزادی بخش فلسطین هم پیوست و مقام خیلی بالایی هم به دست آورد. عرفات هم خیلی دوستش داشت و عجیب مراقبش بود. ما اولین دیدارمان در بیروت بود، در سالهای قبل از انقلاب در سال ۱۹۷۵ و در آستانه شروع جنگهای داخلی لبنان … در آنجا مجموعه ای داشتند به نام مجله ی شعر و در آن شاعران مهم لبنان و عرب شعر چاپ می کردند و ماهی یک بار هم جلسه ی شعرخوانی داشتند. یکی از سفرهای من به بیروت هم همزمان شده بود با جلسه ی ماهیانه ی آنها… من هم توسط یکی از دوستانم انسی الحاج که شاعر و نویسنده بنامی بود به آنها معرفی شدم و همانجا یک شعر از شاملو و یک شعر از نادر پور که به عربی ترجمه کرده بودم و شعری از خودم را خواندم و این شعرها بسیار مورد توجه آنها قرار گرفت. من در همان فرصت گفتم که بسیاری از شعرهای مربوط به مقاومت فلسطین را هم به فارسی ترجمه کرده ام. حالا من در آن زمان یک مجموعه ی مجزا از اشعار درویش با عنوان ” بیرون از اسطوره ها ” را بیرون داده بودم که توسط نشر امیرکبیر چاپ شده بود و بارها هم مورد تجدید چاپ قرار گرفته بود.
به هر حال من در آنجا محمود درویش را برای اولین بار دیدم. در خاطرم هست که او به آغوش گرفته بودم و می گریستم و برایم یک چیز عجیب و غریب بود و خیلی خوشحال بودم که او را از نزدیک می بینم و او هم خیلی شادمان بود از اینکه اشعارش در ایران خوانده می شود. چرا که بسیار ایران و مردم ایران را دوست داشت. ”
درویش اما به اندیشه های چپ و بسیار مترقی اش هم شهره شده. همان چپی که به روایت دکتر نوری زاده بیشتر انسان گرایانه بود تا یک کمونیسم صرف… دکتر نوری زاده درباره ی اندیشه و خط سیاسی درویش این طور گفت:

” محمود درویش مثل بسیاری از روشنفکران وقت در جوانی به حزب کمونیسم اسرائیل پیوسته بود. یعنی افکار چپی داشت اما خیلی کومونیست در معنی رایج اش نبود. می خوام بگم یک آدم بسیار اومانیست و انسان گرا بود؛ حتی در رابطه با یهودی ها. مثالا یک شعری دارد از زبان یک عاشق فلسطینی که دلداده ی یک دختر اسرائیلی شده. در آنجا به زبان شعر از غم عاشق می گفت؛ عاشقی که می داند هیچ وقت طعم وصل را نخواهد چشید و باید به اشارات دل و زبان چشم ابرو قناعت کند.
همین انسان گرایی هم باعث شده بود تا او از فعالیت های تندرویانه دوری کند. به خصوص وقتی که از فلسطین بیرون آمد و به مرور آشنا شد با آلودگی های داخل مقاوت ، با بازی های پس پرده، با دخالت های دولت های عربی؛ … خیلی آزرده شد و به شدت زده شد؛ به گونه ای که در اشعار جدید تر و همین طور مقاله هایی که می نوشت حالت یاس و عصبانیت و پرخاش داشت و همین ها هم بیماری قلبش را شدید کرد… او بعد از کنفرانس مادرید یک شعر بسیار تند و پرخاشگرایانه سرود و از جنبش مقاومت انتقاد کرد؛ اما در پرتومادرد قرارداد اوسلوبهفسطین بازگشت ، نخست به غزه رفت و بعد به رام الله ، از زادگاهش دیدار کرد و برای بسیاری از هموطنانش شعر خواند . در سالهای بعد بین عمان پایتخت اردن و تونس و فلسطین و پاریس و لندن در آمد و شد بود . بع علت بیماری قلبی در ۶۷ سالگی در هوستون تگزاس تحت عمل جراحی قرار گرفت و همانجا خاموش شد .و جالب اینکه با وجود اینکه به صورت رسمی از جنبش بیرون آمده بود اما در همه حال احترامش حفظ شد. برای مرگش هم یک تشییع بسیار باشکوه تدارک دیدند . محمود عباس رئیس دولت فلسطین سه روز عزای عمومی اعلام کرد و خود در مراسم خاکسپاریش نطق مؤثری ایراد کرد . درویش را در نهایت حرمت و احترام در محلی که قصر فرهنگ نامیده میشود در رام الله با حضور دهها هزار فلسطینی به خاک سپردند. ”

سرآخر و به عنوان سوال انجامین از جایگاه درویش در روزگار پس از مرگ جویا شدم و اینکه شعر او در این هفت ساله تا چه اندازه رونق پیدا کرده و یا اینکه از یادها رفته…
” به نظر من محمود درویش بعد از مرگش بیشتر اعتبار پیدا کرد. چرا که بسیاری از چیزهایی که در اشعارش گفته بود، بعدها و در عمل ثابت شد. مثالا همین که گفته بود اسرائیلی ها اهل صلح نیستند و یا اینکه گفته بود اسرائیلی های باید حق زندگی داشته باشند؛ اما فلسطینی ها هم… “

اگر استالین نمی‌مرد / اسنادی که برای نخستین بار در ایران مطرح شد

sfddd33er4red
آرتمی ام. کالینوفسکی استادیار مطالعات اروپای شرقی در دانشگاه آمستردام است. نسخه های قبلی این مقاله در همایش انجمن بین المللی ایرانشناسی در استانبول در ماه اوت ۲۰۱۲ و در کنفرانس «۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شصت سال بعد: بازنگری به سقوط مصدق» (The August 19, 1953 [Coup] Sixty years on: The Fall of Mossadegh Revisited) در دانشگاه منچستر در سپتامبر ۲۰۱۳، ارائه شده بود. آرتمی کالینوفسکی از جیم گود (Jim Goode)، شرکت کنندگان هر دو کنفرانس و همچنین نقادان بابت توضیحاتشان، و نیز از رهام الوندی به خاطر تشویق نگارنده به این کار و پیشنهادهایشان در باب پیش نویس های اول، سپاسگزاری می کند.
این مقاله در مجله جامعه بین المللی ایران شناسی شماره ۳- مه ۲۰۱۴-.جلد ۴۷ تحت عنوان شوروی و مصدق : یک تحقیق کوتاه به چاپ رسید. این مجله زیر نظر دکتر همایون کاتوزیان است.

مترجم: فریبا امینی
ویراستار: حسین امینی

بیشتر بخوانید »

نگاهی به تاثیرگذارترین بندهای نهایی در شاهکارهای ادب دنیا / لیلا سامانی

اشاره:
عبارات پایانی یک کتاب، به مثابه‌ی مهری‌ست که درانتهای یک سند نقش می‌بندد. این عبارات آخرین بخت نویسنده‌اند برای سخن گفتن با خواننده و مستعد تاثیر گذاری هر چه بیشتر بر او. برخی از این خطوط پایانی قادرند تمامی داستان را در هم بریزند و انتظارات را جور دیگری رقم بزنند، برخی با تعلیق به پایان می رسند و گروهی دیگر پایانی صاف و سرراست دارند. با هم نگاهی می‌کنیم به برخی از پایانهای تاثیر گذار در میان شاهکارهای ادبیات جهان:

 اسکات فیتز جرالد

گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتز جرالد

۱- گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتز جرالد
فیتز جرالد در شاهکار کوتاهش، دنیای آزادی را تصویر می‌کند که در آن ارزشهای سنتی و اخلاقی زیر سوال می‌روند، رویه‌ای که در حقیقت انقلاب فرهنگی دهه ۱۹۶۰ در آمریکا را پیش‌بینی می‌کند. این کتاب به خاطر دستمایه قرار دادن زندگی طبقه مرفه آمریکا در دهه ۱۹۲۰ و نگاهی دگرگونه به معنای زندگی ؛ همواره مورد توجه صاحب نظران بوده است.
رمان در انتها مفهوم خود را به تاریخ آمریکا پیوند می دهد و در پاراگرافهای آخر رویای آمریکایی را به زبانی مکرر بیان می کند، همان پیامی که این سرزمین جدید به نخستین ساکنان اروپایی‌اش می‌داد:«آخرین و بزرگترین رویا درتمام رویاهای انسانی»، اما با این تفاوت که لحن فیتزجرالد برای به یاد‌آوردن این رویا مرثیه‌گون است، او از سرزمینی می‌گوید که اگرچه تصویرگر آرزوهای آدمی‌ست اما دیباچه‌ی شکست‌ها و نومیدی‌ها و تهی‌شدن‌های او هم هست:
« و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه می‌کردم، به فکر اعجاب گتسبی در لحظه‌ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال می‌نمود. اما نمی‌دانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گسترده‌اند، عقب مانده است. گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذت‌ناکی که سال به سال از جلوی ما عقب‌تر می‌رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دست‌هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش … و بدین‌سان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب می‌کوبیم و بی‌امان به طرف گذشته روان می‌شویم. » (مترجم: کریم امامی)

ارنست همینگوی

ارنست همینگوی

۲- خورشید همچنان می‌دمد اثر ارنست همینگوی
« اوه جک چه روزهای خوبی می توانستیم با هم داشته باشیم، در روبه‌روی ما یک پلیس راهنمایی با لباس خاکی رنگ به راهنمایی ماشین‌ها مشغول بود. باطوم خود را به هوا گرفت و راننده بر روی ترمز زد. گفتم: آره چقدر خوبه که اینطور فکر کنیم. » ( مترجم: همایون حنیفه وند مقدم)
اینها جملاتِ انجامینِ کتابی‌ست که همینگوی آن را در سال ۱۹۲۶ منتشر کرد، کتابی که با فروش زیاد و چاپهای متعددش به عنوان یکی از مشهورترین آثار ادبی جهان شناخته‌شد. داستان وام‌گرفته از تجربیات و خاطرات همینگوی از جنگ و همینطور اقامتش در اسپانیاست. او در این کتاب از نسل سرگشته‌ای روایت می‌کند که از دیدن آتش و جنگ و خون به ‌ستوه آمده‌اند و به دنبال گریزگاهی ‌هستند تا لختی در آن بیاسایند. جست‌و‌جویی که به درماندگی بیشترشان منجر می‌شود. پاراگراف انتهایی کتاب نمایی‌ شاعرانه و ایجازآلود است از این تباهی و گمشدگی.

۳- در کمال خونسردی نوشته‌ی ترومن کاپوتی
کاپوتی این نویسنده‌ی غریب و سودایی، در این اثر غیر داستانی کوشیده‌است گزارشی از قتل یک خانواده‌ی کشاورز آمریکایی – که در سال ۱۹۵۹ در ایالت کانزاس رخ داد- ارائه دهد. گزارش او ما چنان با نبوغ او آمیخت که حاصل یکی از شاهکارهای ادبی جنایی شد. این کتاب با جملاتی وهم‌آلوده به پایان می‌رسد. عباراتی که احساسات شخصی نویسنده و یک ماجرای پیچیده را به زیبایی جمع‌بندی می‌کند:
«وقتی که سوزان در خم جاده ناپدید شد، دیوی به طرف خیابان به راه افتاد و آسمان فراخ و دشت پهناور و زمزمه‌ی باد را در میان ساقه‌های خمیده‌ی گندم پشت سر گذاشت.» ( مترجم: باهره راسخ)

ویرجینیا وولف

ویرجینیا وولف

۴- به سوی فانوس دریایی اثر ویرجینیا وولف ( ۱۹۲۷)
در یک تابستان گرم، خانواده‌ی رمزی پذیرای مهمانان مختلفی‌ست. در میان این مهمانها «لی لی بریسکو» ی نقاش، کشیدن پرتره‌ی خانم رمزی را آغاز می‌کند، زنی که توجه و ستایش همه‌ی مهمانها را بر انگیخته‌است. ده سال بعد، پس از مرگ خانم رمزی و زمانی که خانواده‌ی رمزی از هم پاشیده شده، مهمانها دوباره به خانه‌ی قدیمی بر می گردند لی لی بریسکو که اکنون به کشف و «شهود» کامل رسیده نقاشی‌اش از چهره‌ی خانم رمزی را تکمیل می‌کند و یادآوری برای سفر خانواده به فانوس دریایی می‌شود. به سوی فانوس دریایی اثری‌ست درباره‌ی ماهیت جاودانه‌ی هنر. رمان در یکی از بدیع ترین شیوه‌های روایی سکان روایت را به دست یکایک شخصیتها می‌دهد تا از «پنجره» ی نگاهشان خود را ترسیم کنند. توصیفاتی که با نقاشی شانه می‌ساید و ترکیبی از قصه و تصویر به دست می‌دهد. داستان سرانجام با این جملات به پایان می‌رسد:
«لی لی انگار که چیزی در آنجا به یادش آورده باشد، به سرعت رو به بوم نمود. آنک – نقاشی‌‌اش. آری، با تمام سبزها و آبی‌هایش و خطهایی که به قصد راه بردن به چیزی بالا و کنارش کشیده شده‌بود. اندیشید: به دیوار اتاقهای زیر شیروانی آویزانش می کنند، از بین می رود. قلم مویش را از نو به دست گرفت و از خود پرسید: مگر چه اهمیتی دارد؟ به پله‌ها نگاه کرد، خالی بود. به بوم نگاه کرد؛ تار بود. با شوری ناگهانی گویی که لحظه‌ای آن را به روشنی می‌دید، خطی در وسط کشید، به انجام رسید؛ تمام شد. و در همان حال که در نهایت خستگی قلم‌مویش را بر زمین می‌گذاشت، اندیشید: آره، به شهود دست یافتم.» ( مترجم: صالح حسینی)

جورج اورول

جورج اورول

۵- ۱۹۸۴ نوشته‌ی جورج اورول
این کتاب در سالهای پس از جنگ جهانی دوم و پیرامون فاشیسم هیتلری نوشته شده و نویسنده در حقیقت با بررسی اوضاع حاکم بر روزگار خویش دست به نوعی پیش گویی زده‌است. او رژیمهای توتالیتر و مستبدی را به تصویر کشیده است که قادرند به احساسات و اندیشه های انسانی هم رسوخ کنند و ریشه ی خصایلی چون عشق و نوع دوستی را در وجود آدمی خشک کنند.۱۹۸۴، به شیوه ای هنرمندانه تصویری کامل از یک حکومت استبدادی را به تصویر می کشد. داستان، روایت جامعه ی ویرانی ست که در آن همه ی مردم تحت سلطه‌ی «برادربزرگ» زندگی می کنند، شهر مملو است از پرده‌های تلویزیونی که رفتار و گفتار انسانها را رصد و به پلیس مخابره می‌کنند. در این جامعه خبری از دوستی و عشق نیست و مردم برای گذران معیشت خود در تنگنا و سختی اند، دولت مجهز به انواع وسایل الکترونیک جهت استراق سمع و تعقیب است و آزادی در حریم خصوصی بی معناست. همه‌ی افراد جامعه به هم بدبین اند و به یکدیگر به چشم خبر چین و مامور مخفی پلیس نگاه می کنند. اورول پس از تشریح این وضعیت با ترسیم پایانی تلخ و سیاه خواننده را برجای خود میخکوب می کند:
«به آن چهره غول‌آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل‌های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سو تفاهم و کج‌فهمی احمقانه‌ ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می‌داد از چشم‌هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده شده بود. به برادربزرگ عشق می‌ورزید.» ( مترجم: صالح حسینی)

۶- طوفان اثر ویلیام شکسپیر
«اینک که گناه‌تان را آمرزیده‌اند بگذارید گذشتتان مرا آزاد سازد»
این آخرین جملاتی‌ست که خواننده از زبان پروسپر، مرد خردمند و شاعر پیشه و افسونگر قصه می‌شنود، آخرین ابیات از آخرین بازی‌اش استغاثه‌ای پیش از خروجش از صحنه.

۷- صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز
مارکز در این شاهکار جهانگیرش از تنهایی بی حد و حصری می‌گوید که در دنیای ساختگی‌ او «ماکوندو» سایه افکنده‌است. شهری که به واسطه‌ی خانواده‌ی بوئندیا و رئالیسم جادویی مخلوق مارکز جان گرفت و بستری شد برای روایت نومیدی و انزوای بشر امروز
«…باز هم ادامه داد تا از پیشگویی های تاریخ و نوع مرگ خود خبردار شود، ولی نیازی به رسیدن به آخرین سطر نداشت، زیرا می دانست که دیگر هرگز از آن اتاق خارج نخواهد شد. چنین پیشگویی شده بود که شهر آینه ها یا سراب ها درست در همان لحظه که آئورلیانو بابیلونیا کشف رمز نوشته ها را به پایان برساند، با طوفانی از نوع نوح، از روی کره خاکی محو و از خاطرات بشر زدوده خواهد شد و آنچه در نوشته ها آمده است، از ازل تا ابد دیگر تکرار نخواهد شد، زیرا نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصتی برای زندگی دوباره در روی کره زمین نخواهند داشت » ( مترجم: کیومرث پارسای)

بازارچه کتاب با بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

neronنرون دروغین
نویسنده: لیون فویشت وانگر
مترجم: جواد سیداشرف
ناشر: ققنوس
قیمت: ۳۵۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۵۸۴ صفحه
این رمان در سال ۱۹۳۶ نوشته شد و یکی از موثرترین آثار ادبی ضدفاشیستی ادبیات آلمانی است که به ویژه در کشورهای انگلوساکسن، مورد توجه و تحسین قرار گرفت. «نرون دروغین» با شمارگان زیاد در این کشورها منتشر و توزیع شد.
اگرچه داستان این رمان، اشاره مستقیمی به دیکتاتوری هیتلر و حکومت رایش سوم دارد، اما طبق گفته های نویسنده، هدفش از خلق این رمان، چیزی به مراتب فراتر از نکوهش رژیم هیتلر بوده است. او در این رمان از حکومت سگ سه سر جهنمی می گوید که کنایه ای به سه شخصیت اصلی رایش یعنی هیتلر، گورینگ و گوبلز است.

f22kant
جایگاه انسان در اندیشه کانت
نویسنده: منوچهر صانعی دره بیدی
ناشر: ققنوس
قیمت: ۷۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۵۱ صفحه
کانت یکی از فیلسوفان تاثیرگذار و مهم آلمانی تاریخ فلسفه است که انسان در اندیشه او، موجودی است آگاه، مختار و مقتدر. چون آگاهی، اختیار و اقتدار از صفات الوهیت است، در نظر کانت، انسان موجودی الهی است. نسبت دادن این صفات به انسان البته از آرای ابتکاری کانت نیست، بلکه این دریافت، دریافت غربی از انسان است که اولین نشانه های تاریخی آن در کتاب های ایلیاد و اودیسه هومر آمده، سپس در آرای افلاطون، ارسطو و رواقیان متجلی شده، آن گاه از مضامین مسیحیت عبور کرده، در قضیه «کوگیتو» ی دکارت تقویت شده و در نهایت به کانت رسیده است.
کتاب «جایگاه انسان در اندیشه کانت» به قلم منوچهر صانعی دره بیدی نوشته شده و اولین چاپش در سال ۸۴ وارد بازار نشر شد. این کتاب نظریات و اندیشه های کانت، درباره انسان را مورد نقد و بررسی قرار می دهد. ابتدای کتاب، فهرست اختصارات درج شده و سپس بخش های اصلی کتاب با این عناوین قرار گرفته اند: پیشینه تاریخی، ذات انسان، قوای انسان، استقلال انسان، انسان و الوهیت، حقوق و تکالیف انسان، آینده انسان.

sdfnabardssdنبرد
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: عبدالله کوثری
ناشر: ماهی
قیمت: ۲۴۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۸۶ صفحه
نبرد رمانی تاریخی است که به شرح انقلاب آزادی‌بخش آمریکای لاتین در سال‌های ۱۸۱۰ تا ۱۸۲۲ می‌پردازد. در این رمان ریشه‌های فکری و رویدادهای مهم این انقلاب از چشم بالتاسار بوستوس، روشنفکر آرژانتینی، که دلبسته و سرسپرده‌ی افکار روسو است تصویر می‌شود. این رمان رمانی است بیانگر نبرد میان فکر و واقعیت، رمانی که روبرتو گونسالس اچه‌وریا، منتقد بزرگ ادبیات آمریکای لاتین، آن را بهترین اثر فوئنتس می‌داند.
محوراصلی این رمان، جنگ‌های استقلال‌طلبانه آمریکای لاتین با اسپانیا است و شخصیت‌های اصلی رمان نیزهریک پیرو و شیفته عصر روشنگری و چهره‌های مهم این دوره‌اند.

fdvilaye-digar
ویلای دلگیر
نویسنده: پاتریک مودیانو
مترجم: حسین سلیمانی نژاد
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۶۱صفحه
رمان «ویلای دلگیر» اثر دیگری از پاتریک مودیانو نویسنده فرانسوی برنده جایزه نوبل ادبیات است. این رمان، در سال ۱۹۷۸برنده جایزه گنکور بوده و جایزه رمان نویسی آکادمی فرانسه در سال ۱۹۷۲ را هم برده‌است.
خلاصه داستان این رمان از این قرار است که در یک تابستان دهه ۱۹۶۰، در یکی از شهرستان‌های فرانسه که کنار دریاچه و نزدیک مرز سوئیس است، پسری ۱۸ ساله به نام ویکتور کمارا، به خاطر مبارزه با ترس، ناامنی و تهدیدی که اطراف خود حس می کند، در یک شهر آب گرم مخفی شده است. ویکتور با شخصیت‌های مرموزی آشنا می‌شود؛ از جمله دکتری که اسم خود را ملکه آسترید گذاشته است. او علاوه بر این دکتر با سگ آلمانی او، ایون نیز آشنا می‌شود…
ویکتور می‌کوشد منظره‌ها، لحظات فرار و فضای گذشته دور را دوباره زنده کند. ولی گویی از پشت شیشه یک قطار، همه چیز پشت سر هم می‌آیند و می‌روند، طوری که دیگر چیزی جز یک سراب و چشم انداز تصنعی باقی نمی ماند. ویکتور کمارا، انسان بی ریشه ای است که در جست و جوی زمانی از دست رفته و جوانی گذشته است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
«من به شانه یک نفر که جلوم نشسته بود تکیه دادم و بعدا فهمیدم آندره دو فوکی یر است. او برگشت. تته پته کنان معذرت خواستم. غیر ممکن بود که دستم را از روی شانه‌اش بردارم.
باید خم می‌شدم عقب و برای مبارزه با یک ضعف عمیق، خودم را جمع و جور می‌کردم و کم کم بازویم را روی سینه‌ام بر می‌گرداندم. رسیدن آن‌ها را با دوج ندیدم. منته اتومبیل را روبه روی هیئت داوران نگه داشته بود. چراغ‌های ماشین روشن بود. ناخوشی‌ام جایش را به یک جور سرخوشی داد و همه چیز را دقیق تر از مواقع عادی می‌دیدم. منته سه بار بوق زد. در چهره اعضای هیئت داوران، ذره ای بهت دیدم.
فوکی یر هم مشتاق به نظر می‌رسید. دانیل هاندریکس لبخند می‌زد، ولی به نظر زورکی بود. اصلا لبخند بود؟ نه، یک پوزخند یخ زده. آن‌ها از توی ماشین جنب نمی خوردند. منته چراغ ها را خاموش و روشن می‌کرد. چه نقشه ای داشت؟ برف پاک کن‌ها را هم کار انداخت. چهره ایون صیقلی و نفوذناپذیر بود. یک دفعه منته بیرون پرید. همهمه‌ای در هیئت داوران و تماشاگران شکل گرفت. این پرش به پیاده شدن او در «تمرین» جمعه هیچ شباهتی نداشت…»