خانه » هنر و ادبیات (برگ 45)

هنر و ادبیات

نگاهی به اجرای نمایش دوزخ اثر ژان پل ساتر در لندن | محمد سفریان

دوزخ در لندن

“بی در” یا “در اتاق” عنوان نمایشنامه ای از “ژان پل سارتر” فیلسوف و نویسنده‌ی بزگ فرانسوی‌ست که در حال و هوای روزهای آخر جنگ دوم جهانی و به سال ۱۹۴۴ به نگارش در آمده. در زمانه‌ای که بشر از پس زیستن سالیان دشوار پیاپی لختی آرامش داشته برای اندیشیدن و به اخلاق و مفاهیم اجتماعی تازه اندیشه کردن.

SDFDF4RT

این نمایش که در فارسی با عنوان “دوزخ” ترجمه شده و با تجربه‌ی ترجمه‌های مکرر به بازار کتاب آمده، عصر روز جمعه بیست و ششم سپتامبر در سالن “بول تیاتر” لندن به روی صحنه رفت و تنی چند از علاقه مندان تئاتر را در سالن کوچکی در شمال لندن به زیر یک سقف گرد هم آورد.

این نمایش کوتاه یک پرده ای همان گونه که از عنوانش بر می آید قصه‌ی مواجهه‌ی آدمی با عذابی بی آخر است. عذابی آمده از کردار انسان ها بر روی زمین که به نوبه‌ی خود بسیار جالب توجه است و انگیزاننده‌ی فکر. همین موضوع که بشر (آن هم از نوع روشنفکر فرانسوی اش) در هفتاد و پنج سال پیش چه اموری را نکوهیده می‌انگاشته و مستلزم عذاب (روانی)، خود می تواند نخستین نکته‌ی جالب توجه برای تعقیب این نمایش باشد.

این نمایش که از سه شخصیت اصلی به عنوان حاضرین در اتاق بی در و یک شخصیت فرعی به عنوان مسئول دوزخ بهره مند است بیشتر از همه بر پایه‌ی دیالوگ های میان آن سه فرد پیش می‌رود که هر یک درکی از “حق اجتماعی”؛ “مرگ” ؛ “عشق” و البته که شیوه‌ی مواجهه با “زمانی بی انتها ” دارند.

CSD33+63ds

این اجتماع سه نفری که از یک مرد و دو زن تشکیل شده اند؛ هر یک به روایت خودشان به خاطر گناهی به این عذاب گرفتار شده اند که در این میان خیانت های جنسی زن و شوهر به دو گونه‌ی متفاوت مشکل دو تن از ایشان است و نفر سوم هم به خاطر نپذیرفتن فرزند ناخواسته‌ی زنا زاده اش، به این دوزخ گرفتار آمده.

این طور که پیداست جامعه‌ی فرانسه که در دهه های شصت و هفتاد به عنوان پرچم‌دار آزادی‌های جنسی و نهادینه کردن اندیشه‌ی تمامیت حق هر انسان بر جان و تن خویش، نقشی برجسته در القای مفاهیم تازه به ذهن مردمان دنیا بازی کرد، خود در سالهای قبل تر درگیر چنین مسائلی بوده و این قبیل اعمال حتی اگر مستوجب سرزنش نمی‌بوده اند، لااقل مسائلی برای بحث کردن شمرده می شدند و نه اموری به اصطلاح جاافتاده و حل شده.

دیگر از نکات جالب توجه البته گنجاندن بسیاری از مسائل فکری اگزیستانسیالیسم در این نمایش است که بعدها به عنوان فلسفه‌ای فراگیر در میان روشنفکران غربی متداول شد. فلسفه ای که در کلی ترین حالت گفت، سعی در پرستش “بودن” دارد و تلاش می کند تا دنیا را بر پایه‌ی اصالت “حضور” معنا کند. علاوه براخلاق اجتماعی و مباحثی همچون احترام به حق و حقوق دیگران؛ مفاهیمی همچون “زمان” و “هستی” نیز به وفور و از قول آدمک های نمایشنامه تعریف شدند.

در اجرای جمعه شب اما “رضا بهرنگ” جای آقای گارسین بازی می کرد که یک روزنامه نویس مبلغ صلح بود، اما به روایت خودش در زندگی “آن بیرون” بارها و بارها همسرش را عذاب داده بود و حتی با آوردن معشوقش به داخل ساختمانی واحد، می گذاشته تا صدای خنده و شادی و عشق‌بازی آنها مستقیما به گوش همسرش برسد.

“اینس سرانو” با بازی سودابه فرخ نیا، ( که کارگردانی نمایش را هم به همراه داشت) دومین شخصیت حاضر در نمایش بود. زنی که به روایت خودش یک فرد از طبقه‌ی شریف کارگر بوده و سالها در اداره پست خدمت می کرده. این زن به واسطه‌ی علایق همجنسگرایانه اش عذاب وجدان داشت و پیش تر از همه دنیا را به هیات شکنجه ای مدام می دید که قبل‌تر از هر امری به شکنجه گر حاجت دارد.

سرآخر “استله ریگات” که فقیرزاده‌ی آمده از طبقات بسیار فرودستی بود که برای رهایی از فقر همسر مردی شده بود که سالها از خودش بزرگتر بود. عذاب ذهنی استله؛ از رها کردن فرزندش می آمد. فرزندی زنا زاده که او را از زندگی مرفه و آرامش دور می کرد و او چنین نمی خواست. خانم “ناهید نعیمی” رل استله رابازی می کرد.

دیگر از نکات جالب توجه باب این اجرا که از مسائلی همیشگی در تئاترهای خارج از کشور است؛ کمبود امکانات و نمایش بالجبر بسیار ساده ی صحنه است که باعث می شود تا یک نمایش سبک و سیاقی شبیه به ” نمایشنامه خوانی” پیدا کند و زحمت بسیار زیاد بازیگران در حفظ کردن دیالوگ های سخت و طولانی و بازی های به نسبت خوبشان را بی اجر بگذارد.

عاقبت، ذکر این نکته هم جالب توجه می نماید که این نمایش با همراهی برخی از چهره های فرهنگی و ادبی لندن مواجه شده بود و از جمله موفق شده بود تا آقای “رکن الدین خسروی” از بنیان گذاران تئاتر مدرن ایران را هم به سالن نمایش بکشاند و از این حیث فضایی نوستالژیک و تئاتری را رقم بزند.

مهدی خانبابا تهرانی:به یاد دوست یکدلم، همراه نازنین و همسفر راه خورشیدم هوشنگ کشاورز صدر

یکشنبه به دعوت خانواده هوشنگ، زریون نازنین همسر او، عشق همیشگی‌اش و مازیار پسر برومندش و بهاره نازنین دختر همراهش مجلسی است در پاریس که متاسفانه من به علت بیماری و وضع جسمانی و توصیه اکید پزشکان نمی توانم در آن شرکت کنم. ناچارم چند کلمه ای را از طریق این گفتگو به عرض حضار محترم و خانمها و آقایانی که در مجلس یادبود هوشنگ حضور دارند برسانم.

هوشنگ کشاورز صدر

هوشنگ کشاورز صدر

من با هوشنگ دوستی طولانی دارم که پیشینه آن به آغاز جوانی می رسد، از دوران دبیرستان و قبل از کودتای ۲۸ مرداد، در همراهی که در جنبش آزادیخواهانه آن زمان داشتیم و متعلق به جریانی بودیم که بیشتر جوانان روشنفکر نسل ما را جذب کرده بود. هوشنگ هم آن زمان در همان ارتباط سازمانی فعالیت می کرد که من هم عضو آن بودم. پس از کودتای ۲۸ مرداد هوشنگ در ایران ماند و تمام فعالیتش را در چارچوب جبهه ملی ایران متمرکز کرد و کمک مؤثری کرد به رشد جنبش ملی ایران هم در دانشگاه تهران و هم پس از آن. اما آن روز صبح که از درگذشت هوشنگ از طریق فیسبوک دختر نازنینش بهاره مطلع شدم که خبر غم انگیز را همراه با عکسی از پدر نوشته بود، باورم نشد. انگار زمین زیر پای من خالی شد. چون باورم نمی شد که چنین سرمایه ای به این زودی از دست جامعه ما و آینده کشور ما گرفته شود. هوشنگ به باور من یکی از محبوب ترین چهره های روشنفکری ایران بود.
درباره هوشنگ بسیاری از دوستان و آشنایان و همراهان سیاسی سخن گفتند و بر قدر و منزلت بلند او گواهی دادند: گفتیم و بعد از ما گویند به دوران ها!
هوشنگ روشنفکری فهیم و بسیار با اخلاق بود، در فهم سیاسی پیرو صادق مصدق بود و در اخلاق مرید صدیق دکتر صدیقی. من با سیمای دیگری از هوشنگ آشنا بودم و آن ارادتش به دهخدا، دخوی هشیار و نکته سنج بود. هوشنگ همیشه طنز آن قزوینی خوش سخن را در گفتار داشت.
هوشنگ که او را عاشق ترین عاشقان می شناختم، عجبا روزی ما را ترک کرد که روز عشاق بود. عشق به آدمی و هرآنچه انسانی است، وجود این انسان را مشتعل کرده بود.
هوشنگ امروز در میان ما نیست اما باورم این است که خاطره روشن اش همیشه با ماست و امروز بر این جمع سایه افکنده و دردا که نمی توانم در میان شما حاضر باشم.
یکی از فضایل برجسته هوشنگ که شاید برای بسیاری ناشناخته و شاید کم اهمیت باشد، این بود که هوشنگ در یک کلام به زبان ما تهرانی ها انسانی بامعرفت بود، بامعرفت به تمام معنای کلمه. این معرفت جدا از فضل و کمال او و به زعم من فراتر از آن است. هوشنگ به معرفتی آراسته بود که فرزانگان را از همه طرف به سوی او جذب می کرد و به اطراف گرمی می بخشید. پس چه به جا بود که وقتی از دنیا رفت، طیفی بزرگ و رنگین را به اندوه فرو برد. از دور و نزدیک، از راست و میانه تا چپ، پیر و جوان در فقدان او دریغ خوردند که چرا به این زودی ما را ترک کرد.

dsa99-98-8gg+6-hg

بعد از دوازه تا سیزده روز که زانوی غم به بغل گرفته بودم، تازه از دیروز بعد از صحبت با برخی دوستان و بخصوص امروز پس از گپی با همسر و دخترش کم کم از حالت بهت و اندوه بیرون آمدم تا بتوانم چند کلمه ای بگویم.
بزرگترین ودیعه ای که هوشنگ برای نسل جوان ایران گذاشت، وفاداری و عشقش به ایران بود و هر چیزی که به این سرزمین یگانه برمیگردد. هوشنگ الگوی زنده معرفت و جوانمردی ایرانی بود. به یاد دارم وقتی با هم از ایران فرار می کردیم دیدم که سراسر آن بوم و بر را وجب به وجب می شناخت، روی آن دلسوزانه کار کرده بود، از عشایر سیستان و بلوچستان تا فراز و فرود کردستان و لرستان همه را مانند کف دست می شناخت. من به خاطر اقامت طولانی در خارج، با آن سرزمین بیگانه بودم. وقتی هنگام عبور از کویر به سمت مرز پاکستان می رفتیم، هوشنگ چمدان بزرگتری را که مال خودش نبود به دوش گرفت و به ما گفت: شما در این شنزار نمی توانید راه بیایید. چمدان را روی سر گذاشت. کنار هم حرکت می کردیم و از دو نفر دیگر عقب افتادیم. یک لحظه با همان طنز خاصی که داشت گفت: گردن من زیر سنگینی این چمدان در حال شکستن است. من یک عمر باربر بودم اما نمی دانم این رفیق ما توی این چمدان چه گذاشته. مثل این که خیال کرده قرار است با شرکت پان آمریکن به نیویورک برود. لحظه ای چمدان را زمین گذاشت تا گردنش خستگی در کند. ناگهان مانند پهلوان ها که گود زورخانه می چرند تا ابزاری مانند میل یا کباده را بردارند، به دور خود چرخی زد و رو به آفتاب ایستاد و به غروب خورشید خیره شد. چشمانش پر اشک شد و گفت: خورشید خانم آفتاب کن ما برمی گردیم، ما با آفتاب تو زنده ایم و این جا زنده خواهیم ماند. من هوشنگ را دیدم که با چه زجری از خاک میهنش جدا می شد. در واقع گریز تلخی بود که بر او تحمیل شد، همان طور که در آن کتاب “گریز ناگزیر” خاطرات خود را با تمام رنج و دردی که توانسته بیان کرده است.
هوشنگ از فرزندان برومند ایران بود و امید دارم او سرمشق بسیاری از بچه هایی باشد که هم نسل ما نبودند و بعد از انقلاب به دنیا آمدند. او آدمی بلند طبع بود، سختی ها را تحمل کرد و هیچ گاه در زندگی به قدرت و برتری‌جویی فریفته نشد. با رفتن هوشنگ ارث گرانقدری که از او مانده، دلبستگی ژرف او به ایران و عشق بی خدشه او به مردم آن آب و خاک است. اینجا جا دارد که این شعر نیما را بخوانم.
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه می گویند: “می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران”
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران
بر بساطی که بساطی نیست
و اندرون کومه تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکی‌ش مترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروک، کی می رسد باران؟!
یادش گرامی و راهش پر رهروباد
مهدی خانبابا تهرانی

به بهانه ی چهل و دومین سالروز مرگ ویکتورخارا … لیلا سامانی

یک عمر جنگ برای زندگی در صلح

چهل و دو سال از قتل «ویکتور خارا» می گذرد، همان آوازه خوان کولی که آتش صدایش از زاغه های حومه ی سانتیاگو شعله کشید و در نهایت در استادیوم شیلی به خاموشی گرایید، به همین بهانه و به قصد مرور زندگی او نگاهی داشته ایم به مستند «ویکتور خارا: حق حیات در صلح» (El derecho a vivir en paz ) که شرحی بر آثار و نگاهی به زندگی وی است.

Víctor Jara

Víctor Jara

«ویکتور خارا: حق حیات در صلح» (El derecho a vivir en paz) محصول سال ۲۰۰۰عنوان مستندی است که آن را «کارمن لوز پاروت» تهیه و کارگردانی کرده است. این کارگردان شیلیایی که ازسالها پیش در مطبوعات و برنامه های مطرح تلویزیونی شیلی همچون «پلازا ایتالیا» مشغول به کار است؛ در این فیلم، تصاویری آرشیوی از اجراهای ویکتورخارا را با گفت و گوها و نقل و قول هایی فراوان در هم آمیخته است تا به روایتی روان، منصفانه و واقعی، از زندگی قهرمان فیلمش برسد.
فیلم روایتی ظریف و ریزبینانه از زندگی ویکتور خارا ارائه می دهد، روایتی که با وجود شمایل اسطوره گونه و مرگ تراژیک این هنرمند مردمی، با دوری جستن از تزریق ارزشهای دورغین، نه تنها به ورطه ی کلیشه و شعار زدگی نمی غلتد که مخاطب را از قضاوت و پیش داوری هم باز می دارد و با تنیدن زمان های مختلف در سطوح متفاوت روایت، او را به اندیشیدن و رها شدن از ایدئولوژی های محدود کننده اش دعوت می کند. تا آنجا که این فیلم که حالا سیزده سالی از زمان ساخت و پخشش عبور کرده است؛ همچنان از حیث صداقت و پرهیز از اغراق های ژورنالیستی در زمره ی بهترین زندگی نگاری هایی محسوب می شود که بر یکی از غریب ترین زندگی های تاریخ معاصر نگاشته شده است.
پاروت که به شکلی خلاقانه، از خود ِ خارا به عنوان راوی زندگی اش بهره گرفته است، می کوشد تا با استفاده ی تمام و کمال از گفت و گوها و به کار گرفتن تصاویر پویا، با نگاهی همه سویه، زندگی این هنرمند پرآوازه را واکاوی کند. نگاهی که بر خلاف نمونه های مشابه، تنها به جهت گیریهای سیاسی خارا محدود نمی ماند و زندگی شخصی و هنری او را هم شامل می شود.

2015724193422873737811_ویکتور-خارا

«حق حیات در صلح» از کودکی خارا و تولدش در خانواده ای فقیر و زحمتکش شروع می شود، زمانه ای که ویکتور خارا آن را با خواندن ترانه ی «لوچین کوچولو» آواز می کند تا این طور از رنج و مشقت سالهای کودکی اش سخن بگوید.
روایت فیلم پیش می رود و بیننده با قد کشیدن، بالیدن و پرسه زدن کولی وار خارا همراه می شود. فیلم از ویکتور نوجوان می گوید که در پی از دست دادن مادر سرگشته می شود و درمان حیرانی اش را در تمسک به مذهب جست و جو می کند، اما خیلی زود مسکن روح بیقرارش را در هنر می یابد و راهی دانشکده ی تئاتر سانتیاگو می شود؛ جایی که در مدت زمانی کوتاه پای ویکتور را به عرصه های اجتماعی باز می کند.
این فیلم تصاویر و ویدئوهایی از ویکتور خارا حین بازیگری و کارگردانی تئاتر ارائه می دهد و با نمایش مدارکی مستند، بر موفقیت و پر طرفدار بودن نمایشهای او صحه می گذارد. در این میان با گذر به هر مرحله شاهدان زنده ی او در هر برهه ی زمانی رخ می نمایند و ماجراهایی شنیدنی را نقل می کنند. به عنوان مثال از صدای خوش ویکتور خارا می گویند که با تکخوانی او بر صحنه ی نمایش راهش را به سوی خوانندگی در کافه ی «ویولتا پارا» ، خواننده ی معروف آن دوران شیلی، باز می کند و کمی بعد تر به تحصیل در مدرسه موسیقی فولکلوریک راغبش می کند.
فیلم همچنین با نمایش جزییاتی دلنشین همچون، نمرات بالای او در کارنامه ی دوران مدرسه و یا ازدواجش با «جون خارا» زنی مطلقه وبی پناه، وجه قهرمانانه ی او را جلوه ای زمینی و ملموس می دهد و راه را برای درک درست مخاطبین از این هنرمند، هموار می کند.

asd00+5asd2as

جون خارا علاوه بر آنکه دوست و همراه ویکتور خارا بوده، از منظری دیگر هم نقش بسزایی در تاریخ ایفا کرده است؛ او در کشاکش روزهای کودتا و در شرایطی دشوار، آثار هنری همسرش را به جایی امن می رساند تا برای تاریخ به یادگار بمانند. از قضا همین تصاویر و همین صداهای به جا مانده، از جمله نقاط قوت فیلم شده اند؛ چه آن گاه که آوازه خوان در ترانه ی «آماندا» یاد مادرش را زنده می کند و چه وقتی در ترانه ی “خیش” از مشقت کار بر روی زمین حکایت می کند.
پس از عبور از سالهای کودکی و نوجوانی، زمان به سالهای آغازین دهه ی شصت و هنگامه ی نارضایتی های اجتماعی از دولت «مونتالا فری» می رسد. در این دوره و همزمان با فقر کمر شکنِ عده ی بسیاری از کارگران شیلی، ویکتور خارا، ویولتا پارا و تنی چند از پیشکسوتان موسیقی شیلی، جنبش «نغمه ی نو» را بر پا می کنند تا صدای اعتراض طبقه ی زحمتکش و ستمدیده ی جامعه شوند و موسیقی پر جوش و خروششان را به ابزاری برای اعتراض به ظلم و جور حکومت وقت بدل کنند.
خارا در ادامه ی زندگی اش از حزب سوسیالیست «متحد مردم» به رهبری «سالوادور آلنده» سیساتمدار مردمی وقت حمایت می کند و به دعوت « پابلو نرودا » برای رهایی شیلی از فاشیسم و جنگهای داخلی پاسخ مثبت می گوید. در همین زمان است که او در مقام همراهی با برنامه های آلنده در زمینه ی فراهم کردن امکانات آموزشی، بهداشت و مسکن برای مردم عامه ی مردم، کنسرتهای فراوانی برگزار می کند و آرزو و مسلکش را در ترانه ی «مانیفست» این طور سندیت می دهد:
« نه برای تملق آواز می خوانم و نه برای جلب ترحم بیگانه ای
من برای سرزمین کوچک و دوردستم می خوانم
که گرچه باریکه ای بیش نیست؛ اما ژرفایش بی پایان است»
با وجود نگاه دقیق و موشکافانه ی فیلم به تمامی این حوادث، شرح پیروزی آلنده و سه سال استقرار دولتش بسیار گذرا و کوتاه است؛ چنان که بیننده ناگهان به روز کودتای « پینوشه» و بمباران کاخ ریاست جمهوری پرتاب می شود. روزی که ویکتور خارا به همراه ۱۲۰۰۰ نفر دیگر در شرایطی غیر انسانی در استادیوم سانتیاگو محبوس می شوند. در این بخش، کارگردان به سراغ جان به در بردگان آن روز رفته است؛ همان هایی که آخرین ساعات زندگی خارا را در کنارش بوده اند.
در میان این روایات اما هیچ نشانی از آن حکایت شورانگیز و تکان دهنده ی آواز خواندن و گیتار نواختن خارا در استادیوم و لحظات پیش از مرگش وجود ندارد، داستانی که اگر چه می توانست موجب بروزهیجان و جلب ترحم مخاطب شود، اما گویی کارگردان به علت نبود مستندات کافی، از ورود به آن حذر کرده است.
بنا بر روایت فیلم، ویکتور خارا از میان جمعیت جدا و به زیر زمین برده می شود و پس از آن دیگر کسی او را نمی بیند. تا آنکه چند روز بعد همسرش را برای شناسایی پیکرش، به سردخانه می خوانند. در ادامه، فیلم بر شکنجه شدن خارا و شکسته شدن دستهایش پیش از تیرباران تاکید می کند و شرحی از خاکسپاری مخفیانه ی او ارائه می دهد.
فیلم، سرانجام با اجرای ویکتور خارا از ترانه ی «حق حیات در صلح» به پایان می رسد، تا اینطور از تداوم آرمانهای مردی گفته شود که در تمام عمرش دغدغه ای جز دوستی مردمان نداشت و جز گیتارش سلاحی نمی شناخت. مردی که با تلاشش برای دست آزیدن بشر به حق زیستن در صلح، خالق نواهایی شد که از پس گذشت چندین دهه هنوز در هنگامه های سعی عمومی مردمان برای رسیدن به آزادی و صلح، کارگر و شورآفرین اند.

نگاهی به بهترین نقاشی های پاییزی تاریخ نقاشی | رهیار شریف

وقتی که هر برگ به زیبایی یک گل می شود

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست بادِ خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگِ رَزان بین که بر آن شاخ رَزانست گویی به مــَثـــَل، پیرهنِ رنگرَزانست
( منوچهری دامغانی- در وصف خزان)

اشاره:

آلبر کامو فیلسوف و نویسنده ی شهیر فرانسوی پاییز را بهاری دیگر توصیف کرده. بهاری که در آن هر برگ، مثال یک گل است. نگاه این چنینی به پاییز و همین طور رنگارنگ شدن طبیعت سبب شده که هنرمندان عرصه ی نقاشی هم نگاهی ویژه به این موسم سال داشته باشند. با هم نگاهی می‌کنیم به مشهورترین نقاشی های پاییزی ، نقاشی هایی سراسر اعجاب از این فصل باشکوه. فصلی که به تعبیر ویلیام براینت شاعر آمریکایی: آخرین لبخند زمین قبل از فرورفتن به خواب زمستانی ست.

«پاییز» – جوزپه آرچیمبولدو (۱۵۷۳):

Giuseppe_Arcimboldo_-_Autumn,_1573

«یک بعد از ظهر پاییزی انگلیسی» – فورد مادوکس براون (۱۸۵۴)

sfg00+630-+965dfdd34

«برگهای پاییزی» – سر جان اورت میلیاس (۱۸۵۶)

Millaisdddd+63+236d

«پاییز در ارژانتوی» – کلود مونه (۱۸۷۳)

vvv02v02vvv

«پاییز» – جان آتکینسون گریمشاو (۱۸۷۱)

sssd00d+30d2d

«در پرتو طلایی پاییز» – جان آتکینسون گریمشاو

l10133-6-lr-1665+63

«حسرتهای پاییزی» – جان آتکینسون گریمشاو

d3++3f20hnb021b3+h

“L’Allée des Alyscamps” – ونسان ون‌گوگ (۱۸۸۸)

vx0032xc02ghn021jh

«پریان پاییزی» – آرتور راکهام (۱۹۰۶)

fsdf6+6sdf2+-sdssd

«درخت پاییز» – لئو گستل (۱۹۰۹)

fffffff7uyi89o

گزارشی از نمایش دون ژوان در جهنم با حضور ابراهیم گلستان | محمد سفریان

سکولاریسم زنده است هم آن طور که همیشه بوده…

دون ژوان؛ همان اشراف‌زاده‌ی لذت‌باز شهره‌ی دنیای ادب است که نامش بارها و به کرات در صفحات داستان‌های دنیای ادب تکرار شده. مردی که از زندگی جز لذت و شادی سراغ نکرده بود و زنان را به‌سان همراهانی برای میل به آن شادی بی آخر، دوست می‌داشت و جایگاهشان در نظام هستی را می‌ستود.
این شخصیت که به باور بسیاری از پژوهندگان تاریخ؛ هیچگاه در واقعیت زندگی برقرار نبوده، و زاده‌ی تخیل انسان است برای وجود داشتن یک صورت مثالی در راه بیان سمبلی از عیش و لذت و انسان رها شده از قوانین دست و پا گیر شهر؛ بیشتر از همه در نمایشنامه‌ای از برنارد شاو مجال حیات و ابراز عقیده پیدا کرده. نمایشنامه‌ای با عنوان «مرد و ابرمرد» که در سال ۱۹۰۳ و در روزگار تغییر قرن و ورود مسائل تازه به ذهن انسان ایستاده در برابر دنیای رو به مدرنیته نوشته‌شد.
دو سال بعد از اولین اجرای نمایشنامه در سال ۱۹۰۵؛ قسمتی تازه به پرده‌ی سوم نمایش علاوه شد. این بخش کمابیش مستقل؛ که نخست اجرایی سوا را تجربه کرد و چند سالی آن سوتر به بدنه‌ی اصلی متن سنجاق شد؛ در واقع فرصتی هموار بود برای جولان دادن‌های فلسفی ذهن نویسنده و بیان گفته‌هایی از جنس تضاد میان «خیر و شر» که از دیر باز و شاید از آغاز پیدایش ادبیات در همه حال به گونه‌ای مطرح بوده اند.

fsd6+6sd2f+sd

همین قسمت بعدها توسط ابراهیم گلستان به فارسی آورده و به صندوق‌خانه‌ی ادب ایران علاوه شد. ابراهیم گلستان بنا به گفته‌ی خودش، نخست از سر علاقه‌ی شخصی و از سر تفنن این قسمت نمایشنامه را به فارسی آورده بود و در آغاز این ترجمه را به قصد سپردن به چاپ تهیه نکرده بود.
این نمایشنامه اما با قصه‌های فراوان عاقبت به چاپ رسید و در ایران پیش از انقلاب اسلامی و به همت پرویز صیاد به روی صحنه هم رفت. حالا و سالها بعد از آن اجرای اولیه، قاضی ربیحاوی نویسنده‌ی ساکن لندن، فرصت اجرای «جشنوار‌ ی تئاترهای ایرانی» را مغتنم شمرده و یک خوانش تازه از این نمایش را به روی صحنه برده بود؛ تا بنا به گفته‌ی خودش نسل جوان ایران را، هم با یک متن درخشان آشنا کند و هم با شیوه‌ی فارسی نویسی مردی که تاثیری شگرف بر نثر فارسی معاصر داشته‌است.
در این نمایشنامه‌خوانی صدر الدین زاهد، مرد کهنه کار تئاتر ایران، دیالوگ‌های دون ژوان را می‌خواند، سارا امینی معشوق روزگار دور دون ژوان بود و فرشید آرین ، دیگر چهره‌ی همیشه حاضر نمایشنامه‌های فارسی زبان در لندن، گفته های پدر دختر را باز گو می‌کرد. یک مرد نظامی به ترازوی شهر، شریف که از بهشت به جهنم آمده بود تا در کنار شیطان که توسط خود ربیحاوی خوانده می شد و به روایت ابراهیم گلستان «عنترسان» ترین شخصیت نمایش بود، چهار فرد حاضر در این بخش نمایش را تشکیل دهند.

آقای گلستان؛ مترجم فارسی این اثر هم در سالن حاضر شده بود تا فرصت مناسبی برای کنجکاوهای ادبیات و تاریخ ادب ایران حاصل شده باشد برای چند و چون و داستان پس پرده‌ی این ترجمه…
آقای گلستان که ترجیح داد صحبت‌هایش را در همان صندلی میان مردم ایراد کند و جلسه را آنقدرها رسمی نکند، در پاسخ به پرسشی باب مدت زمان و شیوه‌ی این ترجمه؛ پیشتر از همه به روال هنجار شکنانه‌ی همیشگی‌اش گفت که این ترجمه را سالها پیش انجام داده و در آن روزگار هم برای محاسبه‌ی زمان ترجمه «کورنومتر» ی نگذاشته بوده. با این همه اما او در ادامه گفت که این ترجمه را در آغاز برای دل خودش انجام داده و قصدی بر انتشار آن نداشته؛ تا اینکه سالها بعد شبی در محفلی دوستانه این متن را برای دوست عزیز و شوهرش ( آقای گلستان تاکید کرد که مهم دوستی با آن خانم بوده و نه شوهرش) خوانده و این متن بر دوست او بسیار جذاب آمده با این که شوهرش آنچنان روی خوشی به این متن نشان نداده. آقای گلستان که در بخش اولیه‌ی صحبت هایش ترجیح داد تا اسمی از جلال آل احمد و سیمین دانشور نیاورد دقایقی بعد و در ادامه‌ی گفته‌هایش عنوان کرد که بعدها که سیمین استاد دانشگاه شد روزی این ترجمه را در کلاس درس او خوانده و همین موضوع هم دلیلی شده برای سپرده‌شدن متن فارسی به چاپ و فراهم شدن اسباب ماندگاری‌اش.
آقای گلستان که از دیر باز و برای بسیاری از اهل ادب ایران به نشانی‌دادن‌هایش و معرفی کردن هایش شهره بوده، این بار هم سعی در معرفی متن اصلی کتاب داشت و عنوان کرد که کنجکاوان کمی حرفه ای تر ادبیات بهتر است که متن اصلی را تهیه کنند. او همچنین از ضبط صوتی بسیار خوب این اثر گفت و به دیگرانی که نمی دانستند خبر داد که عین همین قسمت نمایشنامه سالها قبل با صدای بازیگران خبره‌ای چون شارل بوآیه، چارلز لاتون و اگنس مورهد ضبط شده و به بازار آمده و موفقیت شایانی را تجربه کرده.

fsd66+6sdf2+sds

آقای گلستان همچنین از یک ضبط صوتی دیگر هم خبر داد و گفت که چند سال قبل پرویز صیاد آمده و این نمایش را با حضور خود گلستان ضبط کرده. او گفت که درست به خاطر ندارد که خودش رل دون ژوان را گفته و یا شیطان را اما ازوجود این نوارهای صوتی اطمینان دارد. آقای گلستان همچنین توضیح داد که پیش تر از نمایش قاضی که حرف دون ژوان در جهنم را دوباره به میان آورد، با پرویز صیاد صحبت کرده و او گفته که بنا دارد تا صداهای موجود را ادیت کند و یک صفحه ی صوتی را به بازار معرفی کند.
«دلم خواست» این دو کلمه هم پاسخ دیگری از جانب ابراهیم گلستان بود به پرسش یکی از حاضرین در سالن که با بیان توضیحات فراوان باب چرایی سوال ش از دلیل انتخاب شدن این ترجمه پرسیده بود و اینکه چرا در میان این همه کتاب و نمایشنامه، این متن برای ترجمه انتخاب شده است. این پاسخ، در ادامه از جانب یکی دیگر از حاضرین به اصطلاح «چالش» شد تا بحث از یک متن صد ساله ی ادبی؛ به حال و هوای سیاست و امروز کشیده شود و عاقبت از جانب فرد سوال کننده به اینجا برسد که سکولاریزم این روزها آنقدرها رونق اجتماعی ندارد؛ تا آقای گلستان در نهی این ادعا از حضور «جرمی کوربین» بر صندلی ریاست حزب کارگر بریتانیا بگوید و این اتفاق را دلیلی بر زنده بودن جنبش های چپ بداند و مدرکی دال بر حیات سکولاریسم در دنیای امروز .
دیگر از نکات قابل ذکر چاپ چند باره‌ی این کتاب بود. این کتاب که سالها قبل در لندن و آمریکا تجدید چاپ شده بود با چاپی تازه که به روایت ناشر مخصوص جشنواره ی تئاتر لندن انجام گرفته بود؛ در دسترس علاقه مندان قرار گرفته بود و به واسطه ی همین فراوانی حضور هم با استقبال خوبی از جانب حاضرین مواجه شده بود؛ چه علاوه بر جذابیت های به کام نشسته از اجرای خوب گروه قاضی ربیحاوی، مترجم نام آشنای اثر هم برای یک امضای یادگاری بر پیشانی کتاب در سالن حضور داشت و فرصتی را فراهم کرده بود که آنقدرها تکرار پذیر نبود.
بخش فرهنگی خبرنامه خلیج فارس شرح بیشتر از متن و اجرای نمایشنامه را در مطلب دیگری گنجانده و در آن مجال پای حرف های قاضی ربیحاوی نشسته تا خوانندگانش را هم در جریان جذابیت های متن قرار دهد و هم از اجرایی بگوید که بعد از سالها خاک از متنی درخشان برداشته بود و دیگر بار به فارسی‌زبان‌های ( لااقل ساکن لندن ) معرفی‌اش کرده بود.

گفت و گو با قاضی ربیحاوی به بهانه ی نمایش دون ژوان در جهنم | محمد سفریان

ترسیم یک ابرانسان واقعی

اشاره:

قاضی ربیحاوی؛ نویسنده ی ساکن لندن، در تازه ترین اجرای نمایشی اش سراغ متنی از برنارد شا را گرفته. متنی با عنوان ” دون ژوان در جهنم ” که سالها قبل و به همت ابراهیم گلستان به فارسی آورده شده. این نمایش چند روز پیش در جشنواره تئاترهای ایرانی لندن به روی صحنه رفت و توجه اهل نمایش این شهر را جلب کرد. در حاشیه ی همین جشنواره پای گفته های آقای ربیحاوی نشسته ایم، تا از چند و چون کار بیشتر بدانیم. شرح این گفت و گو را در ادامه از پی بگیرید…

dastt56yh006+25ytآقای ریحاوی؛ اگر موافقید گفت و گورو با مرور سالهای دور شروع کنیم و حکایت اولین برخورد شما با این نمایشنامه … در اون برخورد اول با این متن چه حس و حالی داشتید؟

من زمانی این کتاب را خوندم که هنوز خیلی جوان بودم برای فهمیدن همه جنبه های مطرح شده در کتاب و از طرف دیگه من در اون زمان بیشتر محو شیوه ی فارسی نویسی مترجم اثر یعنی ابراهیم گلستان شده بودم. اما خب با اینحال متوجه بودم که با یک نوشته فلسفی اندیشمندانه مواجه هستم. نوشته ای که پرسش های اساسی انسان را طرح می کنه. چرا انسان اینطور به خشونت کشانده شد؟ چرا اینطور علیه خودش در جنگ و ستیزه؟ و پرسش های مهم دیگه. پرسش درباره رابطه زن و مرد و حتی درباره رسم ازدواج. جالبه که نویسنده در پایان پاسخی هم برای اون پرسش ها داره اگرچه پاسخی کلی و شاید بشه گفت دست نیافتنی اما خب در هرحال پاسخی تفکر برانگیز که ما را هدایت میکنه تا جلوتر بریم و پرسش های تازه تری مطرح کنیم.
کمی هم از حال و هوای آن سالها بگوییم… تب سکولاریزم؛ دنیای رها شده از مذهب و آزادی های جنسی و مسائلی از این دست… به باور شما این نمایشنامه تا چه حد در ادامه ی همان حال و هوا به فارسی آورده شده بود…؟

این حال و هوا که می گی، خب درسته. همین جور بود. حرفهای نمایشنامه بخصوص حرفهای دون ژوان درباره روابط انسانی حرفهایی بود که جامعه اونروز داشت مطرح می شد یا بگیم حدااقل سوالهای مربوط به قید و بندهای دست و پاگیر اجتماعی داشت در سطح جامعه و توسط نسل جوان مطرح می شد. جرج برنارد شاو این کتاب را در سال ۱۹۰۵ نوشته و در اون میگه که ازدواج نه تنها یک عمل شایسته اجتماعی نیست بلکه از دید انسانی هم عملی محترمانه نیست، خب این نگاه انقلابی به ازدواج در اواسط دهه هفتاد میلادی طرفداران زیادی در اروپا پیدا کرده بود و خب در اون زمان افکار منتشر شده در اروپا شفاف تر می رسید به ایران و چون مذهب و اخلاق اینجور سایه سیاه محدودیت نینداخته بودند روی جامعه این بود که تئوری ها روشن تر و واضح تر وارد جامعه جوان روشنفکر ایرانی می شد.

sdf2203sdf25dsed

برسیم به نمایشنامه خوانی شما و قبل تر همه انتخاب این متن توسط شما… دلایل انتخاب این متن از جانب شما چه ها بود؟

علت انتخاب من در وحله اول انتقال این پیام مهم جرج برنارد شا بود به هم وطنان فارسی زبان. اگرچه این کتاب سالها پیش منتشر شده اما عده کمی اون را خوندن. من فکر کردم این اجرا فرصتی خواهد بود برای اونها که تا بحال این اثر را نخوندن. و برای اونها که اثر را سالها پیش خوندن. باری هدف اول انتقال این حرفها بود، حرفهایی درباره خدا و مذهب و دروغ و قدرت و خفت انسانی. عواملی که انسان خود خالق اونهات اما بعد خودش اسیر همون چیزهایی میشه که خودش خلق کرده. برای من بیان فلسفه هستی به این شکل شجاعانه و بدون رودربایستی، یک عمل فرهنگی ست که به آگاهی شخصی و عمومی افراد نسبت به هستی کمک قابل توجهی می کنه.
نکته یا علت دیگه من از انتخاب این متن برای اجرا این بود که نحوه فارسی نویسی ابراهیم گلستان را نشون بدم. درباره فارسی نویسی ابراهیم گلستان بحث و حرف زیاد اومده اما تا بحال همه ش روی کاغذ بوده درحالیکه وقتی از زبان حرف می زدیم گاهی حس می کنیم که دلمان می خواد این زبان را به گوش هم بشنویم یعنی اینکه اگه نویسنده یا مترجم متن خودش زا بخونه چگونه خواهد خوند. من فکر می کنم این خوانش و این اجرا سبب شد که بعضی ها که در سالن هستند درک تازه ای از این نحوه زبان که اتفاقا نمایشی هم هست بگیرند، یعنی امیدوارم اینطور باشه.

دیگر اینکه شما قسمت هایی از ترجمه ی فارسی را انتخاب کردید؛ شیوه ی تلخیص شما چه بود؟ چه جملاتی برای شما ارزش بیشتری داشتند؟

البته که همه حرفهای نوشته شده در این کتاب برای من با ارزش هستند حتی حرفهایی را که باهاشون موافق نیستم. موافق نیستم اما می دونم که پشت اونها نیت صاف و خالص برنارد شا تکیه داره، مردی عاشق انسان و دشمن مذهب و سنت و دیگر زنجیرها ست. در کل من تنها به حوصله ی مخاطب و وقت نمایش نگاه کردم و همه ی حرف های برنادر شا برای من ارزش زیادی داشت…
اگه موافقی از کاراکتر ” زن ” هم بگیم. یک موضوع مهم دیگه از همون حال و هوایی که قبلا صحبتش رو کردیم، بحث رها شدن از زن از بند خونه و ازادی های اجتماعی اونه، … کمی هم در این باره صحبت کنیم…
درسته. همین طور که می گی یک نکته مهم دیگه در این اثر بحث است درباره زن. برنارد شا در این اثر از زبان دون ژوان جایگاه واقعی زن را در اول در طبیعت مطرح میکنه و او را در جایگاه والایی قرار میده و میگه این زن هست که مرد را خلق میکنه البته برای انجام امور طبیعی تولید مثل، خواستی که در هر موجود زنده دیگه هم هست، و در اثر به همین دلیل اهمیت زن را بیش از مرد میدونه اما مرد بعد از خلق دیگه قانع نبود به اینکه فقط در خدمت زن باشه و چون از نظر بدنی قوی تر بود اول به زور بدنی زن را مطیع خود کرد و بعد هم مذهب و اخلاق را به وجود اورد و بعد به بهانه های مذهبی و اخلاقی دست و پای زن را بست و او را خانه نشین کرد. برای من جالب بود که این اطلاعات را برنارد شا داره در زمانی میده که هنوز مسئله رهایی زن و اندیشه های فمیتیستی هنوز در جامعه مطرح نشده بود بنابراین بیا اونها در اون زمان یک روحیه انقلابی می خواست که فقط در برنارد شا این فیلسوف شوخ طبع موجود بود.

می خواهم از سلقه ی شخصی شما هم بدانم؛ میان این چهار نفر اصلی که هر یک وجهه ای از انسان امروز را نمایندگی می کردند، باورهای شما به کدام نزدیک تر است؟

نمی تونم بگم به کدام کاراکتر بیشتر تعلق خاطر دارم. همه اونها حرفی برای گفتن دارند. دون ژوان در آرزوی موجودی ست که او فوق بشر می خواندش. انسان تازه ای که از روزمره گی کنونی و خفت و خواری که در زندگی امروزه با اون مواجه هست رها ست. آزاده و مجبور نیست برای زنده موندن التماس بکنه و یا آدم بکشه. انسانی که در صلح کامل به سر می بره و جنگ براش معنی نداره. این انسان البته انسانی معنوی خواهد بود و لذتهای او لذتهای ظاهری نیستند و به تن و بدن کاری ندارند. اما شیطان مبلغ عشق و عیش و عشرت است، با دانستن موافق نیست و تبلیغ خوش بودن در نادانی را می کند. شیطان همچنان که همه می دانند نقطه مقابل مذهب است و ضد اخلاق. موجودی وسوسه گر با منطقی قوی نیرویی که محبوب است اما باید در پستوها پنهان بماند. زن نمایشنامه هم نماینده زن ساده فریب خورده توسط مذهب و اخلاق است. زنی که همه عمر خود را فدای عفت و پاکدامنی کرده اما حالا متوجه می شود همه بیهوده بوده، تلاشی برای هیچ. و نقش دیگر مجسمه است که یک فرمانده نظامی ست و نماینده مردمی که می خواهند از فکر و اندیشه دور باشند و فقط بدانند که چگونه خوش باشند، همین برای اونها کافی ست.
سر آخر از اجرایی که خودت کارگردانی کردی هم بگو؛ از این اجرا راضی بودید؟
خوشبختی من برای این اجرا این بود که سه بازیگر خیلی خوب داشتم. سه تا از بهترینهای ایرانی خارج از کشور. صدرالدین زاهد و سارا امینی و فرشید آریان همکاران من بودند در این اجرا که بازیهای هنرمندانه شون تونستن تماشاگر را بر صندلی بنشونه و به شکل هنرمندانه ای پیام برنارد شا را به زبان فارسی گلستان را به او منتقل کنند. خوشبختانه می تونم بگم که اجرای موفقی بود. اینطور نیست؟

بررسی دو شاهکار ادبی جهان با رضا اغنمی

Romeo and Juliet

Romeo and Juliet

دوشاهکار ادبیات جهان
رومئوژولیت – ویلیام شکسپیر
و
لیلی و مجنون – نظامی گنجوی
ترجمه، تحقیق و تطبیق از
علی اصغر حکمت
به اهتمام: هرمز همایون پور
چاپ یکم. ناشر: موسسۀ انتشارات آگاه – تهران

درفهرست: یادداشت ویراستار. سرآغاز ازعلی اصغر حکمت. مقاله نخستین: رومئوژولیت. مقالۀ دومین : لیلی ومجنون به گفتۀ نظامی. مقالۀ سومین: مقایسۀ منظومۀ دوشاعر. مقالۀ چهارمین : داستان لیلی و مجنون در آداب زبان فارسی، دنبالۀ همۀ عناوین با ذکر شماره برگ متن هر یک ازعناوین درکتاب آمده است .
یادداشت ویراستار درسپاس ازروانشاد ایرج افشاراست و تمجید ازخدمات این خادم پُرکارفرهنگ، همچنین یادی ازتلاشها دریکدست کردن و تکمیل سجاوندی نوشتارهای شادروان حکمت به منظورراحتی خواننده ها، کار پردردسری که ازآقای همایون پورباید تشکرنمود از صبر و تحمل و زحمات ایشان .
معرفی علی اصغرحکمت ( ۱۲۷۲ شیراز ۱۳۵۹ تهران) و سال شمار زندگی ایشان، خواننده را با افکار و اندیشه های سازندۀ و زحمات و خدمات حکمت آشنا می کند. معرفی اعضای خانوادۀ سرشناس حکمت و اینکه دردوران دیکتاتوری رضاشاه منشاء اثربوده و با آن همه خدماتش جان سالم بدربرده و به سرنوشت داور و تیمورتاش گرفتارنشده، سخن رفته است. نویسنده به صراحت می نویسد: «حکمت از معماران اصلی اصلاحات رضاشاه بود». بدون شک در اطراف شاه دیکتاتور انسان های شریف و دلسوز کم نبودند. وهمان ها بودند که با درک افکار خیرخواهانۀ او وآشنا با خلق و خوی تند نظامیگری ش راهی برگزیدند که با تسامح و بله بله گفتن ها اصلاحات کم نظیردرویرانه های میراث قاجاریان منفور پا گرفت. ساده تر اینکه آنها با حس ودرک موقعیت ها و نیازهای بنیادی اجتماع ، با گزینش چنین راه سازشکارانه، رضایت خاطر رضاشاه را با اجرای برنامه های عمران وآبادی فراهم ساختند. درآن زمانۀ فقر و فلاکت و ناامنی گسترده، زمینه های ترقی و پیشرفت کشور را فراهم ساختن، کارساده ای نبود. مشاوران رضاشاه توان مقابله با دیکتاتوررا نداشتند. در آشنائی وسازش با افکار وامیال او، هدف اصلی را که اصلاحات بود دنبال می کردند و برنامه های عمران و آبادی و نوخواهی ها در اولویت قرار می دادند. با سکوت درمقابل یکه تازی ها و قانون شکنی های او، درپیاده کردن اهداف خود بودند. سرنوشت داور و تیمورتاش آنها را بیشترآگاه و هشیار کرده بود. به ظن قوی پی برده بودند، که با میزان فهم او وبا زبان مآلوف دیکتاتورباید وارد کار شد. مماشات پیشه کردند وصبر و تحمل وسازش را برگزیدند. باچنین روش خیرخواهانه اجرای برنامه های اصلاحی هموار گردید و راه ترقی کشور پا گرفت .
نویسنده، در«تآسیس موزه درایران» اشارۀ بجایی دارد درهمین باره :«رضاشاه پهلوی نمی دانست موزه چیست» حکمت قبلا درباره ساختمان موزه مطالبی با شاه درمیان گذاشته بود ولی شاه اهمیت نداده بود. تا این که برحسب دعوت آتاتورک به ترکیه می رود و درآنجا با بازدید ازچند موزه اهمیت موزه را درمییابد. ازمسافرت که بر می گردد موزه ایران باستان ساخته می شود.

Rug # 203 Layla & Majnun 3'11'' x 5'9'' Master Weaver Hassan Nezamidoost Silk Foundation 002
تحمل حکمت و دیگر معماران در برابر دیکتاتوری رضاشاه، ازشگردهای بنیادی آن دلبستگان به نوسازی و ترقی کشور بود. زبانش را یاد گرفته بودند و باخلقیات ش مانوس شده بودند. شانزده سال دیکتاتوری رضاشاه، درکنار اصلاحات بنیادی و اقتصادی، آموزش فرهنگی و توسعۀ مدارس و دانشگاه، زمینه های عمران و آبادی آینده را فراهم ساخت. نباید آسیب ها وخرابیهای گستردۀ کشوررا در جنگ جهانی اول از یاد برد: «دهات بی سکنۀ عرض راه [ازراه تبریز تا زنجان] لاشۀ بسیارحیوانات بارکش که به واسطۀ قحطی سال پیش وناامنی وغیره درهرچند قدم دیده می شود قبرستانهای تازه احداث شده درنزدیک دهات و قصبات به ضمیمۀ احوال پریشان و رقت انگیز زن و مرد و بزرگ وکوچک مردم ستمدیده . . . همه جای مملکت بیطرف ما درسایۀ جنگ اروپا وبی لیاقتی حکومت خود به صورت راه تبریزدرآمده است» . بنگرید زیرنویس ص ۴۵ به نقل ازحیات یحیی. درکنارتجاوزهای نظامی بیگانه ها، میراث سیاه وسراسرظلمانی قاجاریان منفورفلاکت های خانگی را نیز باید درنظرگرفت. این درست که رضاخان دردوران مشروطیت به قدرت رسید، ولی زیربار فقر وحوادث ازهم گسیختۀ امور داخلی وتاخت وتازنظامیان بیگانه ، مشروطه و آزادیخواهی فراموش شده بود. مسئلۀ روز نان بود و امنیت. با اندک تآمل درزمانۀ حوادث باید داوری کرد وسخن گفت. درآن ویرانی وگرسنگی مشروطیت رنگباخته و قانون فراموش شده بود. در ناامنی گستردۀ خانخانی وملوک الطوایفی مردم دنبال لقمه نان بودند و امنیت. دزدان شهری و خانگی را نمی شد مهار کرد. با مطلق گرایی وفحش دادن به دیکتاتور و همکاران نه داوری تاریخ را می شود تغییر داد و نه خدمات اصلاحی را منکرشد. این نکته را نویسنده به هشیاری دریافته و با شکافتن رویدادهای زمانه، جا به جا به درستی توضیح داده است .
حکمت، شاید ازمعدود رجال دوران پهلوی هاست که با شهامت ازصفات ناشایست خود سخن گفته است: «درطول خدمت دولت مکرر درامانت خیانت کرده ام. هنوز با آنکه سنین عمر نزدیک به هفتاد است از فتنۀ نفس ایمن نیستم و اگر درمعرض فتنه و امتحان واقع شوم، اطمینان ندارم بدرستی ازعهدۀ امتحان برآیم. دیو نفس من جاه طلبی مفرط است که همیشه مرا به حُب ریاست تحریک کرده و می کند» . به روایت نویسنده حکمت در۱۴ قسمتی که درخاطرات خود درباره رضاشاه نوشته، هرجا که ازعیب وایراد و جباریت او سخن گفته منصفانه ازخدماتش نیز گفته است. «این مرد بزرگ که تقریبا از ۱۲۹۹ هجری شمسی تا [اواسط] ۱۳۲۰ هجری شمسی درصحنۀ سیاست ایران نقش های مهم بازی کرد منشاء آثارعظیم درتاریخ ایران گردید.» همو اضافه می کند :«عقیدۀ او قاطع بود. هیچکس دربرابر رآی دیکتاتور دم ازچون وچرا نمیتوانست زد … اعزام محصل به اروپا، (پائیز۱۳۰۷)،جشن مدرسۀ موسیقی واصلاح موسیقی (۱۳۱۲) وتشکیل ارتش ملی، بنای مدارس جدید ودانشگاه تهران و ورزشگاه امجدیه وموزه وتآسیسات دیگر، برانداختن خانخانی و ایلات وعشایر و که دربخش “مرد سازندگی” شرح داده شده است».
ازکارهای مفید حکمت تأسیس کتابخانه مجهز«خانه فرهنگی ایران درهند» باید یاد کرد که دردهلی نودرسال ۱۳۲۲ درمآموریت ریاست فرهنگی تآسیس نمود. « یک کتابخانۀ غنی دانشکدۀ ادبیات با گنجینۀ ارزشمند یک مرکز تحقیقات ایران پژوهی فعال درکتابخانۀ خانۀ فرهنگ ایران مشاهده می شود».
نویسنده، شکل گیری مقدماتی تآسیس دانشگاه تهران را ازقول شادروان حکمت زمانی که کفیل وزارت معارف بوده درجلسه هیأت دولت دراسفندماه ۱۳۱۲ باحضور رضاشاه شرح میدهد: « صحبت ازعمارات جدید و ساختمان های تازه که درشهر تهران برپا شده است درمیان آمد . . . من موقع را غنیمت شمرده گفتم ساختمانهایی که درشهرهای بزرگ امروزه دردرجه اول نمایان است، همه جا عمارت اونیورسیته می باشد. و این برای پایتخت دولت شاهنشاهی کمال نقص است که انیورسیته نداشته باشد. وشاه فوری گفت امسال شروع کنید و بسازید». شادروان داور وزیرمالیه مبلغ دویست وپنچاه هزارتومان بودجه منظور می کند و با خرید زمین دانشگاه اولین ساختمان طب درشمال غربی آن زمین ساخته می شود.
حکمت، خاطرۀ خوش خود دربارۀ تآسیس دانشکده های گوناگون وتوسعۀ دانشگاه تهران وسایرمراکزعلمی و فرهنگی را روایت می کند ونویسنده، با کلام سنجیده و درخورستایش می نویسد: «به راستی این همه خدمت و ساخت و ساز که دراین جا به ناچار به کوتاهی بیان شد، جای ستایش و تقدیر دارد بایسته است که حکمت را درصدر خادمان فرهنگ کشوردر دوران معاصرقرار دهد».
درباره تاسیس مدارس دخترانه و دبستان و دبیرستانهای عشایری با نخستین پیشگامان آن ها سخن رفته و با تمجید ازآنها یاد شده که جای قدردانی وسپاس دارد به زمانه ای که دگرگونی ها و تحول های رو به جهان شتابنده، مورد نکوهش قرارمی گیرد، یادآوری ازحاج میرزا حسن رشدیه که از زادگاهش نفی بلد شد و روانشاد محمد بهمن بیگی که راقم این بررسی درمنطقه فارس سال ها شاهد تلاش های کم نظیر این مرد خودساخته بودم وعشق صمیمانۀ ش به پیشرفت دانش دربین عشایر وچادرنشین های محروم کشور.
وتاسف ازمعوق ماندن نشر خاطرات حکمت که «این خاطرات مفصل که سال های ۱۲۸۵ تا۱۳۵۷ شمسی (دوسالی قبل ازدرگذشت نویسنده) یعنی حدود هفت دهه را دربر می گیرد.» با امید به این که باقی مجلدات این خاطرات ارزشمند تاریخی نیز منتشر گردد.
رومئوژولیت
حکمت، پس ازمقدمه کوتاهی که درباره ترجمه این اثربزرگ شکسپیر توضیح داده، متن ترجمۀ نمایشنامۀ کم نظیر رومئوژولیت را دراختیار مخاطبین قرار داده است. به روایت مقدمه این نمایشنامه برای نخستین بار در۱۵۹۷ مسیحی درلندن انتشار یافته و بعد ازآن تاسال ۱۶۰۹ یعنی مدت ۱۲ سال بقلم مولف اصلاحات وتغییرات مکررروی داده است». درباره منشاء آغازین داستان آمده است که: «شکسپیراین حکایت را ازخود ابداع و اختراع نکرده است بلکه ازمنابع ایتالیائی اتخاذ نموده است».
داستان می گوید دوخاندان قدیمی ومعروف با نام های کاپولت و مونتاگ که رقیب هم بودند درشهرورونای ایتالیا زندگی می کردند. هریک با خصلت های نیک وبد شخصی. ژولیت ازکاپولت ها ورومئو از مونتاگ ها. شبی رومئو درضیافت خانوادۀ ژولیت با روی بسته شرکت می کند و باترفندی با ژولیت رو به رو می شود و ازهمان دیدارنخست عاشق هم می شوند. ازآن پس دختر و پسر دورازچشم اغیار، درسوز و گدارعشق همدیگر گرفتار می شوند تا بنمایۀ داستان جان می گیرد. دراین میان : «تایبالت، برادرزاذه کاپولت جوانی بود غیور وشجاع دردشمنی بامونتاک ها راسخ» درآن ضیافت از حضوردشمن ، خشمگین شده و دست به شمشیرمی برد و درجدال با رومئوتوسط اوبه قتل می رسد. پدر ژولیت شوهرمناسبی برای دخترش پیشنهاد می کند و ژولیت به بهانه اینکه ازقتل تایبالت غمگین است پیشنهاد پدررا رد می کند. پدرنمی پذیرد. ازاومی خواهد: «روز بعد را که پنجمین روزازایام هفته بود، برای انجام مراسم ازدواج مقررداشت ودختررا گفت که خواه وناخواه باید خود را برای مناکحت وهمسری با پاری حاضرنماید». ژولیت درمانده به راهب لورانس پناه می برد. «راهب پس ازاندیشۀ بسیارشیشه ای ازمایع مجهولی مالامال بود به وی داد» وسفارش کرد که پس از آشامیدن این مایع مانند آدمی مرده دوشبانه روز بی حس و بی حرکت خواهی شد. وقتی داماد به سراغت آمد تو را مرده خواهد یافت. تورا به مقبره خواهند برد و اگرترس و واهمه تورا نگیرد در میان اجساد «همین که چهل و هشتمین ساعت بسرآمد دوباره خون درعروق و جنبش دربدن پدید گردد و مانند کسی که ازخوابی بس عمیق بیدار شود به این جهان خواهی آمد». ژولیت می پذیرد . وخنجری تیز زیرلباس خود پنهان کرده، آمادۀ نوشیدن مایع شیشه می شود ومایع شیشه را می نوشد.
از سوی دیگر، رومئو دست به دامن «پیرلارانس» راهب پیرصومعه شده وازاویاری میخواهد. راهب پس ازاطمینان از عشق آن دوعقد ازدواج بین آن دورا جاری می کند وآن ها رسما زن و شوهرمی شوند. دراین هنگام حکم امیر ورونا در محکومیت رومئو درقتل تایبالت صادر می شود که باید ازشهربرای مدتی تبعید شود به یک شهر مجاور.
راهب پیرلارانس به رومئو پیام می فرستد و ماجرای ژولیت و شیشه شربت خواب آور را که به اوداده برایش شرح می دهد. این پیام به رومئو نمی رسد. ولی «رسولی ازشهر ورونا دررسید و براو سلام داد . . . خبر مرگ ژولیت را برای او باز گفت». رومئو بی درنگ با تهیه سمی کشنده ازیک داروفروش عازم ورونا شده و درمقبره طایفه کاپولت سرخاک ژولیت با پاری داماد ناکام روبرو می شود. دردرگیری با هم، پاری کشته می شود. رومئو، با دیدن ژولیت درقبر بوسه ای براو زده و شیشۀ زهررا یک ضرب می نوشد و می میرد.
دقایقی دیگر دوای مخدر از دماغ ژولیت زایل گردید واندک اندک به جنبش آمد و چشم بازکرد و درآن «صدد بود که ازجای برخیزد و ازدیر آمدن رومئو شکایت کند. ولی افسوس نمی دانست که رومئو خیلی زود آمده بود»
راهب بانگرانی به مقبره می رود بادیدن اجساد رومئو و پاری وحشت زده می گریزد. صدای ژولیت را ازدرون قبر درگوش راهب می پیچد
ژولیت ازشنیدن سروصداها وحشت زده ازقبربیرون می آید با دیدن شیشه سم خالی که کناررومئو افتاده «دانست که امرازچه قراراست . . . مجال درنگ نبود. درحال با شتاب خنجری [را] که درپیراهن نهان کرده بود ازغلاف بیرون کشید و درسینۀ خود غلاف کرد ونفس آخرین برآورد و درآغوش محبوب جان سپرد».
شاهکار بی نظیر شکسپیر، درام جاودانه عشق به پایان می رسد.

لیلی مجنون به گفتۀ نظامی
این بخش که درمعرفی سرودۀ سخنور نامی ایران، نظامی گنجوی و مقایسه منظومۀ دوشاعر: نظامی و شکسپیر می باشد، از اهمیت خاصی برخوردار است تا جائی که بیشتر، دقت و کنجکاوی نویسنده و ویراستاررا توضیح می دهد. نویسنده، نخست برگی ازبنمایۀ داستان لیلی و مجنون را می گشاید تا جایگاه داستان را که درکشورعربستان رخ داده توضیح دهد: « درعربستان قبیلۀ بنی عامر امیری داشت به هنرمندی شهرۀ آفاق بود به مردی و مردمی طاق؛ درعرب به بزرگی و توانگری معروف و به درویش نوازی و میهمان دوستی نامبردار» مدت هابود که ازنداشتن اولاد رنج می برد تابالاخره صاحب فرزندی می شود که او را «قیس» نام نهادند. درمکتبخانه با دختری زیباروی نردعشق میبازند. قیس جوان در راه عشق دلداده چنان شوریده و بی پروا می شود که مردم لقب «مجنون» به او می دهند. «حال وی نیز براین سخن گواهی می داد» . دیوانگی قیس زمانی اوج می گیرد که کسان لیلی اورا از دید مجنون دور می کنند. مجنون شوریده وپا برهنه درکوچه و بازار راه می رفت و سروده های سوزناک عشقی سر می داد. پدر درمانده از رفتار وحرکت های جنون آمیزاو، به پند و اندرزش میپردازد اثر نمی بخشد. همچنین دیگر بزرگان قوم و قبیله و خانواذه هرکاری می کنند دررفتار جنون عشقی مجنون تعییری نمی بینند تا سرانجام مسافرت و زیارت خانۀ خدارا برمی گزینند و مجنون را به «مکه برند و درحریم حرم الهی آسایش وآرامش او را مسئلت کنند». پدر ازمجنون خواست که :« التماس کن که خداوند تورا از زنجیرعشق آزاد کند» و مجنون خلاف آن ازکعبه آویزان شده می گوید: «خداوندا عشق مرا برلیلی زیاد کن و عاشق ترازاینم کن که هستم» پدر با شنیدن این گفتۀ فرزندش به شدت مآیوس شده حکایت را برای یاران تعریف می کند که : «قیس حلقه درِکعبه به دست گرفت و برخود نفرین و برلیلی دعا کرد». با فاش شدن اسرار دل مجنون و برسرزبان ها افتادن داستان عشق و شوریدگی او، لیلی به شاه شکایت می برد که مجنون باعث بدنامی او شده است. سلطان خون مجنون را مباح اعلام می کند. مدت ها غارنشین شده درکوی وصحرا مجنونانه درگشت و گذار بود. تا به نجد میرود و درکوی و برزن به «غزلسرائی پرداخت».
لیلی نیز که درزیبائی به کمال رسیده «دلبستۀ عشق قیس عامری بود و دائما نهفته به سر بام می رفت و ازبام تاشام نظاره می کرد بدان امید که مجنون را لحظه ای ببیند و دمی با او بنشیند». لیلی را باجوانی از قبیله بنی اسد نامزد می کنند. نوفل محرمانه با مجنون تماس می گیرد. برحسب روایت نویسنده، دخالت «نوفل» ازامرای نامدارعرب ؛ «ظاهرا ازاختراعات نظامی است» ولی توضیح می دهد که همو درشغل والی صدقات درزمان عبدالملک اموی، بارها مجنون را درصحرا دیده و قول کمک به اوداده «ولی وفای بعهد ننموده». بنگرید زیرنویس ۱۵۱. اضافه کنم که نویسنده به دقت متن عربی لیلی مجنون را مطالعه و بررسی کرده است. یادآوری نکات افتراق مطالب را جابه جا توضیح داده است. هرجا که نظامی ازسوی خود چیزی به داستان اضافه کرده و سروده نوشته، و مستند کرده است. امانتداری نویسنده دراین باره قابل ستاش و تمجید است.
جنگ نوفل باقبیله لیلی به هواداری ازمجنون . پس ازجدال و خونریزی سختی که رخ داد: «پدرلیلی ماتمزده و غمناک دربرابر نوفل روی خاک نهاد و گفت ای امیر من پیرمرد مجروح دل شکسته ازاین واقعه در سرزنش عرب افتادم. ازشرمساری همی خواهم که مانند سیماب اجزاء وجود من متفرق گردد. اگردختررا به پدربخشی سپاس دارم واگر اورابکشی یادرچاهی افکنی راضی باشم . . . لیکن دختربه دیوانه ندهم . . . اگرنومید شوم اورا بکشم و درپیش سگ افکنم تا ازاین ننگ و بدنامی رهایی یابم» نوفل درجواب فروماند. جنگ بین آنها تمام شد . اختلاف بین نوفل و مجنون افتاد. وپدرلیلی رابه عقد ابن سلام آورد وبساط عروسی برقرار و عروس به خانه داماد رفته اما عروس تمکین نمی کند وچشم به راه مجنون است. شترسواری خبرعروسی لیلی را پس ازیک سال به مجنون می رساند. وچون دگرگونی و پریشانی اورا درمییابد پشیمان ازسخن خود برای تسلی خاطرمجنون می گوید مزاح کردم. لیلی «جزتو به دیگری دل نسپارد». پدر مجنون به سراغش می رود ودرکوه و هامون او را در حالت جنون پیدا می کند. «درگوشۀ مغاکی یافت به حالی تباه که ازاو پوست و استخوانی بیش نمانده و مانند مویی و خیالی ازپای رفته مانند مدهوشان» وپدر با دلی پر درد از دیدار قیس اورا ترک می کند. قیس هم خوی با وحشیان صحرا همدل وهمنشین می شود
مجنون بادریافت نامه ای ازلیلی به امید دل می بندد. روزی درصحرا، خاله خود موسوم به سلیم عامری را می بیند با مقداری غذا که در پی اوست. بعد ازشناختن ش کناراو می نشیند. قیس ازحال مادرش می پرسد و سلیم پند و اندرز که شاید اورا به خانه برگرداند که موفق نمی شود. فردا که به سراغ قیس می رود خبر فوت مادر را به اطلاع قیس می رساند. و «دوان دوان برسرتربت مادر می رود.
لیلی با دیدن «آن پیر . . . گوهری چند ازگوش بازکرد و بوسید و پیش پیرافکند و گفت این را به پایمزد بستان و به نزد مجنون برو اورا باخودآورده درفلان جایگاه بنشان تا من نیز آمده و پنهان براو نظری نمایم» لیلی موفق به دیدار مجنون می شود. مردن شوهرلیلی و سپس مردن لیلی ازتب ولرز و رسیدن خبرمرگ لیلی به مجنون رسید. : « سربرتربت دوست نهاد و خاک اورا دربرآورد و «ای دوست» بگفت و جان برآورد».
آوازۀ مرگ مجنون برتربت لیلی در کشورهای عرب مشتهر (مشهور) گردید».دوستداران عشق وعاشقی آن دو دلداده به سوگ نشستند.
مقایسه منظومه دوشاعر : نظامی گنجوی و ورومئوژولیت، پژوهش بسیار آگاهانه ایست که پرسش ها و مسائل تازه ای را مطرح می کند و مشکل لاینحل دخل و تصرف درآثار دیگران را. صاحب این قلم دراین باره نه صاحبنظراست ونه صلاحیت ورود به این بحث لاینحل را دارد. بهتراست که این معضل به اهل فن و صالحان رآی واگذارشود.
درپایان بگویم که ازاین اثرپژوهشی پُربار بسیار سود بردم. تذکراین نکته را نیز ضروری می دانم که درکنار زحمات پژوهشی شادروان حکمت، تلاش سخت وصمیمانه آقای همایون پور که درتوضیح جزئیات این متن کهن دربیشتر برگ ها به دقت لغات قدیمی و نامآنوس با امروزیان را شکافته باید صمیمانه قدر دانی کرد وسپاس بجای آورد. گفتن دارد که داستان تاریخی لیلی مجنون از«گنجوی نظامی» ازسال ۵۸۴ به نظم امده تا اوایل قرن یازدهم توسط «روح الامین اصفهانی» ، تنها به زبان فارسی، وهریک به گونه ای از قول چهل نفر ازشاعران و سخنوران فارسی زبان منتشر شده است همچنین توسط سیزده سخنور از «علیشیر نوائی» تا «لیلی مجنون سنان» به زبان ترکی منتشرشده است .

همین جا این بررسی را پایان دهم با سپاس فراوان از همایونپور گرامی با توجه و تدوین دقیق و هشیارلنۀ این اثر بیاد ماندنی درادبیات فارسی.

گزارش نشست سالیانه کانون نویسندگان در پارکینگ منزل اعضا / بهارک عرفان

اهل قلم بی جا و بی رسانه…

کانون نویسندگان ایران که با عنوان نهادی کاملا غیر نتفایی و غیر دولتی و از سال ۱۳۴۷ آغاز به کار کرده است، از پس فعالیتی غریب به نیم قرن، همچنان از داشتن یک سالن معمول برای اجرای گردهم آیی های سالانه و یک رسانه ی مستقل برای اعلام اخبار کانون محروم است.

dasassssaaew3ششمین مجمع عادی دوره سوم کانون نویسندگان ایران که در پارکینگ منزل یکی از اعضا برگزار می شد، روز جمعه سیزدهم شهریور ماه با انتحاب برخی از دبیران و کارکنان تشکیل جلسه داد.
این مراسم با سخنان پرویز بابایی، مترجم و یکی از فعالان کارگری که ریاست سنی مجمع را به عهده داشت آغاز شد. بابایی بعد از خوش آمدگویی به حضار، یاد جانباختگان راه آزادی ایران را زنده کرد و از حاضران در نشست درخواست کرد که به احترام جان باختگان و درگذشتگان کانون یک دقیقه سکوت کنند.
پس از آن با موافقت شرکت کنندگان سه تن از اعضای هیئت دبیران حسن اصغری، رضا خندان(مهابادی) و حافظ موسوی که قصد کاندیداتوری در این انتخابات را نداشتند، هیئت رییسه‌ی مجمع عمومی را تشکیل دادند. (رضا خندان در دو دوره‌ی پیشین دبیر بود و طبق اساسنامه‌ی کانون این بار نمی‌توانست کاندیدای دبیری شود. حسن اصغری و حافظ موسوی تمایلی به شرکت مجدد در هیئت دبیران نداشتند)
در این نشست گزارش فعالیت سالانه ی کانون نویسندگان ایران نیز قرائت شد و طی انتخاباتی دوستانه بیران اصلی کانون انتخاب شدند. آن طور که در گزارش های رسیده قید شده،
دبیران اصلی کانون نویسندگان به ترتیب آرا از این قرارند:

۱- بکتاش آبتین
۲- ناصر زرافشان
۳- محسن حکیمی
۴- اکبر معصوم بیگی
۵- فاطمه سرحدی‌زاده

da00+632ass

اما سوای از انتخابات، برگزاری این مراسم در پارکینگ منزل، خود خبری مجزا بود و تاسفی فراوان را در پی داشت. این نشست که جمعی از نخبگان ایران را میزبانی می کرد نه اجازه و نه تامین مالی کرایه کردن یک سالن معمول را داشت. در همین باره؛ ” بکتاش آبتین “، عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران، در گفتگو با رادیو بین المللی فرانسه این طور اطلاع رسانی کرده است که :
” علت اصلی برگزاری نشست جدید کانون نویسندگان در پارکینگ منزل یکی از اعضای کانون این است که این نهاد دفاع از آزادی بیان همچنان در فشار و تنگنا است به طوری که متأسفانه حتا اجازه و امکان تأمین محلی مناسب برای برگزاری نشست های خود را ندارد. ”

آقای آبتین در همان مجال تصریح کرده است که :
” منشور کانون نویسندگان ایران، این نهاد را صرف نظر از اینکه کدام و چه نوع حکومتی بر سر کار است همواره به نهاد مدافع آزادی بیان و مخالف سانسور بدل کرده و دلیل همه ی تنگناها و فشارهایی که به کانون نویسندگان ایران از آغاز تا امروز از جمله طی بیش از سه دهه‍ی اخیر تحمیل شده همین منشور است. ”
موضوع دیگر که شاید غم انگیز تر از بحث نخست باشد، عدم دسترسی اهل قلم ایران به یک رسانه ی معمول برای خبررسانی ست. آقای آبتین در این مورد هم صحبت های جالبی داشته و عنوان کرده که:
” هیچ رسانه و نشریه ای در ایران مجاز به درج اخبار مربوط به کانون نویسندگان ایران نیست و نهاد نویسندگان و روشنفکران مستقل کشور کمترین تریبونی در ایران برای ابراز نظر ندارد…”

لازم به یادآوری دوباره است که در سالهای پس از قتل های زنجیره ای و پس از کشمکش های فراوان کانون نویسندگان با ارباب قدرت، عاقبت این درگیری ها جنبه ای کاملا علنی پیدا کردند؛ تا آنجا که در دی ماه سال ۹۲، مأموران امنیتی از برگزاری جلسه ماهانه کانون نویسندگان ایران جلوگیری کردند و سید عباس صالحی معاون فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت، فعالیت کانون نویسندگان ایران را به “پوست اندازی”، دگرگونی هایی در اساسنامه و جدایی کانون از پیشینه اش مشروط کرد. از دیگر سو، این خواسته هیچگاه از جانب یاران قلم ایران اجابت نشد تا دعوای علنی این کانون با وزارت ارشاد اسلامی وارد مرحله ی تازه ای شود.

زبان فارسی شیرین است اما هر روز لاغر تر می شود / گپ و گفت دوستانه با هوشنگ مرادی کرمانی

تحریریه ی فرهنگی خلیج فارس

هوشنگ مرادی کرمانی؛ از جمله ی ” ساده ” نویس ترین نویسنه های معاصر است که به خاطر توجه به احوال کودکان معمول و گه گاه فرودست جامعه، مورد توجه بسیاری از نهادهای ادبی وابسته به کودکان قرار گرفته و با بیشترین میزان ترجمه ی آثارش به زبان های غربی مواجه شده.

هوشنگ مرادی کرمانی

هوشنگ مرادی کرمانی

وی که زاده ی روستای سیرچ از توابع کرمان است؛ با لمس و درک زندگی روستایی و فقر لابد بسیاری از روستاییان ایران؛ قصصی خلق کرده بسیار باورپذیر. به بهانه ی فرارسیدن شانزدهم شهریور که سالروز تولد اوست، خلاصه ی حرف های به میان آمده میان او و هوادانش در یکی از آخرین دیدارهای او با مردم که در بهمن ماه گذشته و در کتب فروشی آینده ممکن شده را برای چاپ در این صفحه آماده کرده ایم؛ تا اندکی بیشتر از حال و هوای مردی بدانیم که لااقل با قصه های مجید ش، خاطرانی همگانی برای نسل کودکان دیروز و جوان های امروز خلق کرد.
شرح این گفته ها در همین مجال در برابر شماست؛ با قید این توضیح که این گفت و گو توسط تحریریه ی خلیج فارس خلاصه و مهیای سلیقه ی چاپ های الکترونیکی شده. باهم بخوانیم…
در ابتدا از تجربه‌های آغازین نوشتن خود برایمان بگوئید…
واقعیت این است که فرایند نوشتن اول در وجود کسی که می‌نویسد شروع می‌شود و سپس به مخاطب می‌رسد. با این‌حال، همان‌طور که گفتم تنها بودم و تنهایی‌هایم خاص خودم بود. هنوز هم بازی‌های جمعی را بلد نیستم چون همواره با ذهنم بازی کرده‌ام. خاطرۀ دیگری که از آن زمان دارم این است که مسئول چراندن گاوی بودم. وقتی به چرا می‌رفتیم، روی زمین کنار نهر آب می‌خوابیدم، به صدای آب گوش می‌دادم و آسمان را نگاه می‌کردم. با ابرها شکل می‌ساختم، به کوه‌ها خیره‌ می‌شدم؛ خلاصه اینکه با طبیعت بزرگ شدم. انگار زمین برای من جای زندگی نبود؛ بنابراین، من آسمان را انتخاب کردم و این عادت همیشه با من ماند. هنوز هم صبح‌های زود به پارک می‌روم و آسمان را نگاه می‌کنم. کلاً اهل طبیعت هستم. چهل سال است که هر پنج‌شنبه کوه می‌روم که البته امروز استثنا شد!

ads552as0d+-9asd+6s

این‌ها را گفتم تا با ساختار ذهنی منِ نویسنده آشنا شوید، ولی واقعاً این قضاوت به عهدۀ شما مخاطبان است که بگویید من از چه زمانی نویسنده شدم؟ آیا از وقتی که در ذهنم قصه می‌ساختم نویسنده بودم یا از وقتی که برای ملخ‌ها و آسمان می‌نوشتم؟ یا بعدتر که به کرمان آمدم و نویسندۀ روزنامه شدم؟ (همین جا بگویم که مدتی در کرمان روزنامه‌نگاری کردم. به گویندگی در رادیو هم بسیار علاقه ‌داشتم، و‌لی چون در توانم نبود نویسندۀ داستان‌های رادیویی شدم)
شاید هم وقتی نویسنده شدم که به تهران آمدم. وقتی به مجلۀ خوشه که آن زمان در خیابان صفی‌علیشاه بود و شاملو هم سردبیرش بود، رفتم و داستانی به او دادم. او هم خواند و گفت: خوب است چاپ می‌شود. (نام این داستان کوچۀ ما خوشبخت است بود که در سال ۱۳۴۷ در مجلۀ خوشه و سپس در مجموعه داستان معصومه چاپ شد.)
شاید هم وقتی نویسنده شدم که اولین کتابم، معصومه، را آقای ملک‌زاده چاپ کردند. یا وقتی داستان‌هایم در مجلات فردوسی، سپید و سیاه و تهران مصور چاپ شد. جالب است بگویم اولین درآمدی که از نوشتن به دست آوردم ۳۰۰ تومان بود؛ از چاپ چند داستان در مجلۀ سپید و سیاه.
حالا شما بگویید که یک نویسنده از کجا شروع می‌شود؟

تصویرسازی داستان‌های شما همان‌گونه که اشاره کردید ریشه در کودکی‌تان دارد. جالب است که این تصاویر اغلب وجهی سینمایی دارند و مناسب فیلم شدن هستند مثل مربای شیرین یا قصه‌های مجید. لطفا کمی هم از تصویر سازی داستان هایتان بگویید…

جالب است بگویم که عباس کیارستمی در این زمینه به من می‌گوید روی کاغذ داستان می‌نویسی یا فیلم می‌سازی؟ تا حالا ۳۳ داستان من به فیلمنامه تبدیل شده است و با ۱۸ کارگردان کار کرده‌ام. بیشترین فیلم‌ها را هم آقایان فروزش و طالبی از آثار من ساخته‌اند. فیلم‌هایی مثل چکمه، تیک‌تاک، کیسه‌ برنج و …
در ادامه لطفا از سلیقه ی خودتان راجع به این فیلم ها بگویید؛ کدامشان را بیشتر می پسندید؟

در این باره باید مقدمه‌ای بگویم. وقتی در روستا زندگی می‌کردم عاشق تعزیه و نمایش‌های روستائیان بودم. اغلب هم با بچه‌ها تعزیه‌خوانی به راه می‌انداختیم و من نقش شمر را بازی می‌کردم؛ برخلاف پدرم که گویا هنگام جوانی و سلامتی علی اکبر خان تعزیه‌ها بوده. پس از آن به تئاتر و سینما بسیار علاقه‌مند شدم و به تشویق مجید محسنی که آن زمان به کرمان آمده بود راهی تهران شدم که تئاتر بخوانم و بازیگر شوم. به مدرسه هنرهای دراماتیک هم رفتم و در آنجا با سعید نیکپور و مرحوم علی حاتمی هم‌کلاس بودم. نقش‌های کوچک تئاتری هم بازی کردم.
منظورم این است که این علاقه همواره با من بوده است. یادم می‌آید که کرمان دو سینما داشت و من برای اینکه بدون پول دادن بتوانم هرچقدر دلم می‌خواهد فیلم ببینم کارمند سینما شدم. یعنی برنامه‌های سینما را با جمله‌های سادۀ تبلیغی روی کاغذ می‌نوشتم و با کمک پیرمردی شب تا صبح آن‌ها را به دیوارهای شهر می‌چسباندم. در عوض می‌توانستم ‌در سینما فیلم ببینم. دوست داشتم دیالوگ‌ها را حفظ کنم و برای خودم تکرار کنم.
این علاقه در فرم نوشتن من ظهور پیدا کرده است. اول دیوانه‌وار می‌نویسم و سپس مثل یک تدوین‌گر به سراغ نوشته‌هایم می‌روم. این است که اغلب نوشته‌هایم چیز زیادی برای حذف کردن ندارند و این چیزی است که من از سینما آموختم. البته ناگفته نماند که معتقدم بسیاری از چیزها مثل کلوزآپ (نمای نزدیک)، لانگ شات (نمای بزرگ یا دور)، فلش بک (بازگشت به گذشته)، فلش فور وارد و… از ادبیات به سینما راه یافته، ولی حالا نوبت ادبیات است که از سینما بیاموزد و یکی از مهم‌ترین این آموخته‌ها نشان دادن به جای تعریف کردن است. نکتۀ مهم بعدی این است که هر چیزی در داستان ذکر می‌شود باید جایی به کار بیاید وگرنه ذکر آن بیهوده است. علائم و نشانه‌هایی که من برای هر کدام از شخصیت‌های قصه‌هایم می گذارم از این قانون پیروی می‌کنند. مثلاً حتی نقص عضو شخصیت زن داستان ته خیار که اصطلاحاً می‌شلد هم با دلیل صورت گرفته است. خلاصه اینکه نمی‌خواهم فقط انشاء قشنگی بنویسم و شاید به همین دلیل هم کارهایم برای سینما مناسب هستند.
حالا به جواب سؤال شما برسیم. وقتی قرار می‌شود فیلمی از آثار من ساخته شود من دیگر آن را مال خودم نمی‌دانم. به کارگردان‌ها هم می‌گویم که کار من تا پشت ویترین کتابفروشی بوده و از این به بعد کار شماست. مثل این است که من خمیر مجسمه‌سازی را به دست شما داده باشم؛ ساختن آن با شماست. بنابراین هیچ حساسیتی ندارم که هنرمندی روایت خودش را از قصۀ من داشته باشد. شاید این نشانی از خودستایی باشد یا اعتماد به نفس. به هرحال او با طرفداران و علاقه‌مندان آثار من طرف است نه با من!
من سال‌هاست که داوری فیلم‌ها را در جشنواره‌های مختلف داخلی برعهده دارم و حتی این فیلم‌ها را هم به‌ عنوان یک داور می‌بینم. یا خوشم می‌آید یا نه. داستان‌ها را هم خودم تبدیل به فیلمنامه نمی‌کنم. می‌گویم من یک‌بار آن‌ها را نوشته‌ام دیگر نمی‌نویسم، ولی قبل از ساخته شدن آن‌ها را می‌خوانم. می‌خواهم بگویم نمی‌توانم فیلم یکی از آثارم را بهتر از بقیه بدانم. همان‌طور که هرکس ممکن است از یکی از آثار من خوشش بیاید؛ ممکن است که یک فیلم خاص را هم بپسندد. مثلاً من چند قصه از قصه‌های مجید را بیشتر دوست داشتم. مردم هم مهمان مامان را دوست داشتند. سال‌ها پیش هم خمره اولین جایزۀ لوکارنوی ایران را دریافت کرد و ۶۸ اکران بین‌المللی داشت. از فیلم چکمه هم استقبال خوبی شد. این‌ها همه البته زحمت کارگردان‌هاست من فقط قصه را به آن‌ها دادم.

شما ثابت کردید که انسان لازم نیست به گروه و دسته‌ای وابسته باشد تا آثارش با اقبال مواجه شود، بلکه مهم خود اثر است که با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند. ارتباط شما با مخاطبینتان از سراسر دنیا به چه شکل بوده و آیا خاطره‌ای هم در این خصوص دارید؟

بی‌اغراق بگویم روزی نیست که من با کسی مواجه نشوم که می‌گوید کودکی من با آثار شما سپری شده است. بزرگ‌ترین افتخار من لطف خوانندگان آثارم است. این خیلی بیشتر از جایزه و برندۀ کتاب سال شدن خوشحالم می‌کند. چون وقتی می‌نویسم نه به جایزه فکر می‌کنم، نه به پول، نه به فیلم شدن اثر و نه حتی به چاپ‌شدن آن. وقتی با کسی روبه‌رو می‌شوم که می‌گوید من کتاب نمی‌خواندم یا فرزندم کتاب نمی‌خواند ولی با خواندن فلان کتاب شما کتاب‌خوان شد؛ یا معلمی می‌گوید هر چه اصرار می‌کردم شاگردان کتاب نمی‌خواندند اما با خواندن آثار شما علاقه‌مند شدند برایم بسیار ارزشمند است. حتی کسانی را دیده‌ام که برخی از آثار مرا تا بزرگسالی نگاه داشته‌اند و با خود به خارج از کشور برده‌اند. بنابراین ارتباط با مخاطب مهم است نه وابستگی به گروه خاصی. من تنها به ملت ایران وابستگی عاطفی دارم و صداقت و سادگی خودم را در آثارم منتشر می‌کنم.

شاخص‌ترین ویژگی آثار شما نثر روان و سلیس و خوش‌خوان‌تان است. ارتباط شما با سرچشمه‌های زبان فارسی تا چه حد است و چگونه به این نثر رسیدید؟

خیلی خوانده‌ام و خیلی تأثیر گرفته‌ام. هم از پیشینیان و هم از آثاری مثل تنگسیر صادق چوبک و عصیان ابراهیم گلستان و آثار بسیار دیگری. مسئلۀ اصلی تسلط به واژه و روی کاغذ آوردن فکر است. اثری مثل قصه‌های مجید که تاکنون ۲۸ بار تجدید چاپ شده است موفقیتش را تا حدی وام‌دار زبانش است. فرهنگستان لغت زبان فارسی کاری پژوهشی بر روی واژه‌ها و تعبیرات این کتاب انجام داده و در آن مثلاً برای مفهوم سرعت و فرار حدود ۲۰ اصطلاح از کتاب پیدا کرده است. تعابیری چون: مثل فنر، مثل برق، مثل گلوله و … . من فکر می‌کنم بسیاری از واژه‌ها در زندگی امروز ما گم شده‌اند. این چیزی بود که حتی در سفری که به انگلستان داشتم هم به من گفته شد. تعابیری مثل «لباس پلوخوری» یا «شصتم خبردار شد» که من در قصه‌های مجید به کار برده بودم از نظر معنایی برای کودکان آنجا مبهم بود.
زبان فارسی شیرین و جذاب است، ولی متاسفانه به مرور زمان در حال لاغر و لاغرتر شدن است و ما کم‌کم لغات عامیانه را از دست می‌دهیم. مثلاً در گذشته برای مفهوم کادو چندین واژه داشتیم که هریک بر نوع خاصی از کادو دلالت می‌کرد مثل: سوغات، منزل‌نویی، تحفه، چشم‌روشنی، سرراهی، ره‌آورد و… حالا همه را حذف کرده‌ایم و فقط می‌گوییم کادو. یعنی در هر جمله‌ای اولین واژه‌ای که به ذهنمان می‌رسد را می‌گذاریم. این مسئله به ترجمه‌های ما هم راه پیدا کرده و نتیجه را همه شاهدیم. جمع‌بندی سخنم این می‌شود که اگر زبان داستان‌هایم روان و سلیس است از این‌روست که از ذهن و گوشم استفادۀ بهینه کرده‌ و از ادبیات عامیانه هم بهره ‌برده‌ام. فرهنگ شفاهی برای بالا بردن گنجینۀ واژگان بسیار مهم است. من در کودکی در بازار و کتابفروشی کار کرده‌ام؛ بنایی کرده‌ام و پای صحبت و داستان‌های پدربزرگم نشسته‌ام که مثل نقال‌ها حرف می‌زد و از همۀ این‌ها اثر گرفته‌ام. تسلط بر زبان و واژه‌های آن امر مهمی است.

سبزی زندگی و سیاهی سیاست در آثار لطیف تلخستانی / مینا استرابادی

یادی از علی اشرف درویشیان

علی اشرف درویشیان در زمره ی آن دست از نویسندگان با شهامت و جسوری ست که در راه بیان محنت و درد مردم و افشای حقیقت موجود، از آمیخته شدن رنگ سبز قلمشان با سیاهی سیاست هیچ ابایی ندارند، درویشیان با جسارت و هنری مثال زدنی این لطافت و تلخی را در هم تنیده است. شاید از همین روست که مدتی نام ” لطیف تلخستانی” را برخود نهاده بود.

علی اشرف درویشیان

علی اشرف درویشیان

او در گذر از تنگنای خفقان هرگز از بر دوش کشیدن صلیب رنج مشترک ِ استبداد، شانه خالی نکرد و در آزمونی سخت نشان داد که چطور می شود با قلم زندگی کرد و جانش را به بهای منفعت نفروخت. پای فشاری و استقامت او در راه نوشتن و هیچ انگاشتن سنگلاخ سانسور، پاسخی رساست برای همه ی کسانی که می پرسند: چگونه می شود پاسبانی را به خلوت خلقت اثر ادبی راه داد و باز هم نوشت؟ درویشیان هنر درک رابطه ی نوشتن و تاقچه را آموخته است و آن را از خصیصه های نوشتن در این سرزمین استبداد زده می داند و با همین سلاح است که توانسته آزادی بیانش را حفظ کند؛ نکته ای که رمز ماندگاری نویسندگان در تاریخ هزار پیچمان است.

درویشیان دردها و آلام مردم سرزمینش را در لفافه ی شیرین داستان بیان می کند، داستان هایی که گاه با طنزی گزنده آمیخته می شوند و بر ذهن خواننده اثری ژرف می گذارند. او با زبانی ساده و اغلب کودکانه از “فقر” ی می گوید که بر جان مردم سرزمینش چنگ انداخته است. اما او این فقر را تنها منحصر به تنگدستی مادی ِ طبقه ی فرودست جامعه نمی داند ، بلکه با ظرافتی هنر مندانه، گونه ی دیگری از فقر را نیز به نمایش می گذارد، تصویری که در آن عقب ماندگی فکری و فرهنگی ، جهل و قشری نگری طبقات متوسط و ثروتمند جامعه هم به سخره گرفته می شود.
او در نوشته هایش به جست و جوی عوامل ظلم و ستمی است که برگرده ی طبقه ی مستضعف جامعه تحمیل شده است و در این کاوش، حکومت، روشنفکران، تضاد طبقاتی، عقاید مذهبی خرافه آمیز و سنت را به چالش می کشد.

jsdjf76355+652as0da

درویشیان دربیان عوام فریبی متظاهرانه ی طبقه ی سرمایه دار، از “انار” ی می گوید که با ظاهری زیبا رعیت بینوا را به پیدا شدن داروی بیماری فرزندش دلخوش می کند، اما لحظه ای بعد پوچ بودن آن صدقه ی خوش آب و رنگ هم نمایان می شود :

چطور به او بگویم که انار فقط پوسته. که بادش کردن، که آبش را میکدن و برای مسخره کردن ما آنجا گذاشتن و رفتن…

درویشیان از ” مادر نمونه …” ای می گوید که تمام مصائب یک خانواده را بر دوش می کشد و از هر گونه حقی بی بهره است، او تصویر درماندگی و حیرانی نسلی چون ” یاره” را به ترسیم می کند که در خیال پردازیها و اوهام خود غرق اند، اززبان سیل زدگان فراموش شده در ” ظلم آباد” به استبداد دشنام می دهد ، او از ” هتاو”، می نویسد، از آن دختر خردسال، که زنجیر سنت بند جانش را ازهم گسسته است، و خاطره ی ” نیاز علی ندارد” را در کسوت معلمی چون “صمد بهرنگی” روایت می کند و بازهم می نویسد و می گوید و همچنان رسوا می کند.

درویشیان، بهای آفرینش زیبایی و داستان را با کوه رنج پرداخته است و حتی همین حالا هم که در بستر بیماری به سر می برد، آرزویش، زیستن به شرط نوشتن درد است؛ بودن و ماندن او برای همه ی کسانی که آرزویی جز آزادی قلم و اندیشه ندارند، برای همه ی کسانی که جز ادبیات، خانه ای ندارند، برای همه ی کسانی که زمزمه ی صدایشان از کوچه های غربت به گوش می رسد، به مثابه ی دری گرانمایه است.

داستان های مهربان و سلیسی که او ” از این ولایت” ِ دردمند و محبوس حکایت می کند، آن چنان ماندگار و مفهوم اند، که بر چیده شدنشان از نمایشگاه کتاب اندک ضربه ای به هویت و موجودیتشان نمی زند، چرا که این آثار، ” همراه آهنگ ها ی….” لالایی و قصه های شبانه ی مادران، تا فرداهای دور زمزمه می شوند، تا شاید روزی ” فصل نان” این سرزمین هم فرا رسد

از خس در میقات تا خس های در خیابان…رهیار شریف

به بهانه ی سالروز خاموشی جلال آل احمد

جلال آل احمد

جلال آل احمد

از جمله حوادث واقع شده در روز هجدهم شهریور در تقویم تاریخ ایران، حادثه ی آرام گرفتن همیشگی ” جلال آل احمد ” به سال یک هزار و سیصد و چهل و هشت بود. جلال آل احمد هم آن روشنفکر دینی شهره که موافقان و مخالفن فراوان دارد و نقدهای فراوانی بر آثارش می شود.
با او چه موافق باشیم و چه مخالف، این واقعیت را توان انکار کردن نداریم که جلال از پرچم داران جریان روشنفکری در ایران بود و از جمله ی افرادی که بسیار سفر کرد و دنیا و مردمانش را بسیار به تماشا نشست. او که از خانواده ای به غایت مذهبی و نسل اندر نسل روحانی به جامعه معرفی شده بود؛ خیلی زود و در همان روزگار سنتی از مذهب دست شست و به حزب توده روی آورد و چند صباحی آن سو تر هم به همراه مراد دیرینش ” خلیل ملکی ” از این حزب جدا شد.
با وجود این کنارگیری از مذهب اما، خلق و خوی دینی و باور مداری دینی و اندیشه ی آسمانی چنان در تار و پود اندیشه اش رواج داشت که تا آخرین دم از او جدا نشد. جلال از جمله هواداران آیت الله روح الله خمینی بود و دیداری هم با او داشت. نامه ی تاریخی آل احمد به آقای خمینی که روای عشق بی حد او به بنیان گذار جمهوری اسلامی ست هم دیگر از اسناد به جای مانده از اوست.
او که در میان روشنفکران وقت به داشتن قدرت و اتوریته شهرت بود و از این نیرو در جهت نهادینه کردن باورهای مذهبی در جریان روشنفکری بهره گرفته بود؛ بعدها و در زمانی که حکومت اسلامی صدمات اجتاماعی فراوانی بر پیکر اقتصاد و فرهنگ ایران وارد آورد، مورد نقد فراوان قرار گرفت و مخالفان سرسخت بیشماری پیدا کرد.

dsa445-+9sd5wa

رها از این رفاقت ها و عداوت های سیاسی اما، سلوک فردی و نثر موجز و قدرتمند آل احمد هر دو از جمله نمونه های ماندگار در ادبیات ایران به حساب می آیند. جلال بسیار سفر کرد و دچار دگردیسی فراوانی شد و در نهایت خود را خسی دید در میقات و در کتاب «خسی در میقات» گفت:
” … دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ‌ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه‌ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار تست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». و دانستم که آن زندیق دیگر میهنه‌ای یا بسطامی چه خوش گفت وقتی به آن زائر خانه خدا در دروازه نیشابور گفت که کیسه‌های پول را بگذار و به دور من طواف کن و برگرد. و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. .. ”
این سیر عارفانه که صد البته آمیختگی فراوان با مذهب و اساسا دنیاهای آسمانی دارد؛ هر چه بود لااقل در میان نمونه های روشنفکری معاصر تکرار فراوانی نداشت و از بسیاری جهات مجزا بود.
دیگر از جداکننده های او از روشنفکران دینی، همراهی او با ” سیمین دانشور ” در مقام دوست و همسر است. سیمین که از خانواده ای به نسبت مدرن و امروزی به جامعه ی روشنفکری آمده بود و در غرب مشق فلسفه و ادب کرده بود، از جمله دلایل بنیادین باز شدن اندیشه ی جلال بود و او را از تا حدود بسیاری از قید مذهب رها کرد.
بررسی نامه های این دو که در فواصل حضور خانم دانشور در آمریکا و سفرهای چون و چند جلال به اروپا به نگارش در آمده اند خود گواهی هستند بر این ادعا. این نامه ها که چند سال قبل و به همت نشر نیلوفر به بازار کتاب معرفی شدند از جمله ی ماندگار ترین اسناد در راه شناختن روح و جان جلال آل احمد ( و سیمین دانشور هم ) می باشند و دیگر از این مهم روایتی صادقانه و تاریخی از تحولات اجتماعی ایران مطرح می کنند.
محض نمونه، قسمتی از یکی از نامه های جلال را در پی می آوریم، که علاوه بر روایت عشق دو دلداده ی جدامانده از هم گواه اعتقاد بنیادین او بر بیشتر و بیشتر سفر کردن است و بیشتر و بیشتر دیدن و شنیدن:
” … می‏دانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت – گرچه چیزی نمی‏نویسی – پیداست که تو هم حال مرا داری،ولی این هم هست که برای غصّه‏های تو مفرّی و یا مفرهایی هم هست که جلب توجّهت را می‏کند و نمی‏گذارد زیادناراحت باشی. و اینقدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت می‏برد. از کاغذهایت پیداست. خودت نوشته بودی‏که حالت «بهتر از آن است که متوقع بودی.» بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بی‏بو و بی خاصیت من می‏افتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را می‏نویسی. و همین انصراف خاطر اجباری‏خودش بزرگترین کمک‏ها را به تو می‏تواند بکند… هیچ می‏دانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من ‏بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلاً تو بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتربشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است… ”

جلال آل احمد، این چهره ی پر حرف و حدیث جریان روشنفکری ایران، خیلی زود و پیشتر از تجریه کردن پنجاه بهار زندگی؛ تجربه ی زیستن را از دست داد و از لذت بیشتر دیدن و بیشتر درک کردن بی بهره ماند. تا که نبیند سیستم اجتماعی مورد ارادت و وثوق او، چه لطمات جبران ناپذیری بر پیکر فرهنگ و ادب ایران وارد آورد و چه پس آمدهای ناگواری که برای اخلاق و اقتصاد و دیگر علوم انسانی باقی نگذاشت. جالب اینکه سیستم تبلیغاتی جمهوری اسلامی که در این سی و خردی سال بهره ی فراوان از نوشته های او برده و اندیشه اش را به انحصار در آورده؛ با تلاش گاه و چند بر آن شد تا حتی مرگ طبیعی او را هم به سیستم امنیتی حکومت پیشین نسبت دهد و از این آشفته بازار بیشتر و بیشتر بهره بگیرد. شاید به همین خاطر، این نوشته را با فرازهایی از کتاب ” غروب جلال ” به آخر می آوریم که یادواره ای ست به قلم سیمین دانشور بر خاموشی ابدی آقا جلال…
“… من جلال را پیش عمویم بردم که رییس بهداری ارتش وقت بود. او معاینات فراوان کرد و دستور آزمایش های فراوان تر داد و به این نتیجه رسید که جلال سل ندارد اما برونشیت مزمن دارد و قلبش هم نسبت به اندامش کوچک است و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه را مطلقن ممنوع کرد .پدرش حضرت آیت الله سید احمد طالقانی ،جلال را به شاه آباد پیش آقای عباس آل احمد برد که متخصص عکسبرداری از ریه بود و او هم تشخیص عمویم را تایید کرد.حاج آقا با تعدادی جوجه که خریده بودند با جلال از شاه آباد بر گشتند .تصور می فرمودند بیماری جلال از بی قوتی است از نوشابه و سیگار اطلاع نداشتند.
هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد.یک پاکت سیگار همای اتو کشیده در یک جاسیگاری زیبا و یک فندک قرمز برایم هدیه آورد و گفت پس از تدریس و یا ترجمه ، یک عدد بکش ،خستگی ات رفع می شود. من ابله هم رطب را خوردم و از آن به بعد منع رطب خوردن نتوانستم. جلال نوشابه خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم ،هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم .می گفت مگذار شیطان هم پیاله ی من شود.
وقتی به اسالم می رفتیم یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش،جسد بی جانش را به تهران بیاوریم ،در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزونیکا خرید. در نوشابه هایش آب جوشیده می ریختم ،اما آدم تا سرشار نشود دست از بطری که برنمی دارد،آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزونیکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد .
بیشتر هم پالگی های جلال،از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه شدند . ملکی و ساعدی ازسیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی… “

بررسی کتاب در جستجوی عدالت نوشته دکتر سیروس مشکی / رضا اغنمی

cccd203e54re

دکتر سیروس مشکی

نویسنده: سیروس مشکی
چاپ اول – ژانویه ۲۰۰۴
ناشر؟؟؟
کتاب، باسخن حکیمانه ای آعاز می شود: «درسال ۱۸۵۹ امپراطورناپلئون سوم، به ویکتورهوگو که برای اعتراض به سانسور کتب و اختناق در کشورش به جزیره انگلیسی “جرسی” پناه برده بود، عفو بلاشرط پیشنهاد کرد . هوگو نپذیرفت و چنین پاسخ داد : «من به عهدی که با وجدان خود کرده ام وفادارم. تا وقتی آزادی درتبعید است با او درتبعیدگاه می مانم. وقتی آزادی باز گشت من هم باز خواهم گشت».
سرآغازی فشرده با محتوایی خواندنی دارد و تکمله ای که درآن خبرخوش برنده شدن جایزه نوبل خانم شیرین عبادی، زن مسلمان وحقوقدان ایرانی آمده است. ازآن پس بخش اول : انسان درپناه قانون شامل پنج فصل. بخش دوم : خانواده درپناه قانون شامل چهارفصل. بخش سوم: کودکان درپناه قانون شامل چهارفصل که با فصل فرجام کتاب به پایان می رسد. هریک از فصول بخش ها با توضیحات کامل دربارۀ حقوق انسانی و قانونی افراد، با اطلاعات ضروری دراختیار مخاطبین قرار داده است. روش پژوهشی و صراحت کلام بردل خواننده اثر می گذارد و با اشتیاق روایت های کتاب را دنبال می کند.
درفصل نخست بحث حقوق بشررا در سه جهان آول و دوم و سوم می گشاید. اشاره اش درانگلستان به ایرلندی ها و در آلمان به گروه های افراطی : « برخوردهای خونینی که ازسال ۱۹۹۱ به این طرف رخ داده و در اسپانیا به فعالیت های خرابکارانه جدایی طلبان باسک؛ درآمریکا حوادث تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ را مطرح می کند . در جهان دوم که بیشترمنطور نویسنده بلوک شرق و کشورهای سوسیالیستی سابق است ازفقر وگرسنگی و کمبود بهداشت بالارفتن فحشا و خشونت و جنگ خانمانسوز ملی مذهبی دریوگوسلاوی سابق منطقه بوسنی هرزه گوین با عنوان مسلمان زدائی و کشتار قریب سی هزار مسلمان. درمولداوی نبرد روس ها واکرائینی ها . در رومانی نبردهای فتنه انگیز با اقلیت مجار. در روسیه «برخورهای خونین میان مسلمانان استقلال طلب نواحی جنوبی و کوهستانی با مسیحیان ارتدوکس» که هنوزهم ادامه دارد. درآذربایجان روسیه جنگ ارمنی مسلمان با پیامدهای خصمانه هنوز دنبال می شود. «دریوگوسلاوی اکثریت آلبانی ها در منطقۀ (کوسوو) تحت ستم حکومت مرکزی بلگراد قرار دارند وظرف پنج سال هزاران کشته داده اند» و درجهان سوم از حقوق بشر به درستی با عنوان «بازیچه ای در اختیار صاحبان زر و زور» یاد می کند. از تورم وحشتناک برزیل می گوید: « با مبلغی که پنج سال قبل دو اتومبیل شخصی خریداری می شد، امروزفقط می توان چند گالن بنزین خرید» سپس از فقر و گرسنگی و آسیب های مغزی اطفال دربرزیل یاد میکند که هرخواننده ازخواندش به شدت غمگین می شود. از جنایت های هولناک درآرژانتین خبر می دهد و کشف گورستان های مجهول :«گروه های داوطلب، زمین هایی که دراختیار ارتش بوده است می کاوند و دربسیاری ازاین اراضی، استخوان های زنان و مردان پیر و جوان و حتی مادران باردار پیدا می شود که با قساوت تمام قتل عام و درگورهای جمعی بی نام دفن شده اند» و سپس گزارش هولناکی به روایت از مقاله نشریۀ معتبری دارد ازکشته شده ها و آواره های کشورهای ایران، افغانستان، ال سالوادور، کمبودیا و لبنان و …» و سیاهه ای بلند از آوارگی و دربدری مردم بنگلادش وهندوستان و سودان و والجزایر ولبنان و ترکیه و کوبا و سرانجام این بخش با اعدام های پنهانی و بی دادرسی سال ۱۹۸۹ درزندان های ایران با این جمله «حکایت همنان باقی ست» به پایان می رسد.
فصل دوم آزآدی و آزادگی: از لجام گسیختگی درجوامع آزاد سخن می گوید وازحملۀ عده ای جوانان مست وبی اخلاق به زنان در یک پارک عمومی روایت تلخی دارد. از گرفتاری زن جوان و تحصیل کرده ای که مدیرکل بانک بوده که در پیاده روی شبانه درسانترال پارک نیویورک به دست عده ای ازنوجوانان مست به طور وحشیانه مورد تجاوز قرارگرفته و سپس با قطعه قطعه کردن لباس هایش باچوب وسنگ به جانش می افتند: «وصف آنچه درظرف سه ساعت بعد، درسیاهی شب وتاریکی آن گوشۀ سانترال پارک برسرآن بانوی واژ گون بخت می آید، از توان قلم خارج است. . . . لباس هایش را ازهم می درند و وحشیانه و به تکرار به او تجاوز می کنند با چاقو و تیغ، گوشت بدنش را می برند باچوب ولگد مضروب و مجروحش می کنند وسر انجام، وقتی امیال شهوانی و پلیدشان اندکی تشفی یافت درساعت ۳/۵ بامداد به حال اغما رهایش می کنند . . . سه هفته در بیمارستان به حالت اغما بود . . . و برای همیشه معلول و ناقص خواهد ماند» .
در زیرعنوان : دلایل مخالفان آموزش های مذهبی درمدارس، پس از اشاره به لزوم واهمیت اخلاق، تآکید دارد « نباید این مهم را بهانۀ تبلیغ باورهای یک گروه خاص نمود. بسیاری، اصولا اخلاق را ازمقولۀ دین و مذهب جدا می شناسند» همین جا جملۀ جالبی از نیچه آورده که شنیدنی ست : «هرچه به پاپ نزدیک تر شوی، از خدا دورتر می شوی». این مثال حکیمامه نیچه سقوط باورها واندیشه های مذهبی بین جوانان نسل های پس از انقلاب ایران را یاد آور می شود. با وجود همۀ هیاهوهای پوچ مذهبی که از سوی حکومت چپاولگر اسلامی دربلندگوهای رسمی تبلیغ می شود، بیزاری ازمذهب چنان بر اندیشه ها غلبه کرده است که بین عامۀ مردم، اکثر بزرگان سنتی مورد احترام حتی از مبعوثان نیز با تمسخر و توهین یاد می شود!
نویسنده، دراین گفتار به تفاوت ها درادیان ابراهیمی اشاره ای گذرا دارد. یاد سخن ناصرخسرو افتادم: «خدایا هرچه گویم فتنه ازتوست» سه جورخدای متفاوت : «یهوه در یهودیت»، « اصل تثلیث قرابت پدر و پسر درمسیحیت» و «الله در اسلام ». از ضد و نقیض بودن های مناسک دینی ادیان می گوید. از قانون ایالت پنسیلوانیا نمونه به دست می دهد : « شهادت یک عالم دیانت یهود مورد استناد قرار گرفت که بر طبق آن، پاره ای از تعلیمات انجیل (نظیر اصل تثلیث و قرابت اب و ابن) در نظر اهل یهود، کفرآلود و معصیت بار است و حتی مطالعۀ آن ممکن است سبب درگیری فکری و اغتشاش ذهنی کودکان یهودی شود».
درسوزاتدن پرچم نیز مطلب مهمی را یادآورشده است که اهمیت ذاتی تفهیم قانون را دارد. ازقول دادستان کل ایالت ویرجنیا نقل می کند: «آنچه دریک جامعه آزاد و دموکراتیک غیرقابل تحمل است، انکار آزادی اشخاص است. صلیب سوزی ارزش اجتماعی ندارد، بلکه حق بیان آزادانه است که واجد ارزش های اجتماعی انکارناپذیراست»
درافت و خیزهای دموکراتیک در ایران نگاهی به سابقۀ برآمدن تشیع درایران دارد، و دگرگونی های تاریخی درباورهای ایمانی مردم زمانۀ صفوی. دررهگذر حوادث مقایسه ای با فرهنگ غرب و بیداری مردم در نگاه مستقل به افکار نورسیدۀ «فرد». نباید فراموش کرد که اهرم های سیطرۀ کلیسا نیز مانند دیگر پیشگامان ادیان ابراهیمی خونبارتر و فاجعه بارتربوده است. تفاوت پیروزی مسیحیت را میباید درمبارزه های طولانی مدت آنها جستجو کرد. صدها سال با چنگ و دندان با کلیسا جنگیدند تا به رنسانس رسیدند. صدها سال طول کشید تا مذهب از حکومت کنار رفت. تربیت چندین نسل ازآگاهان مسیحیت سبب شد که هم حرمت کلیسا حفظ شود وهم حرمت فرد مسیحی به رسمیت شناخته شود و قانونی. هردو طرف با صلاحدید کاملا اجتماعی پذیرفتند که ادامه هستی و قوام ملی تنها، باحفظ قانون و حرمت به قانون بستگی دارد. مردان سیاست به سیاست پرداختند و توسعۀ اجرای قانون و رمینه های ترقی رفاه و معارف مردم را پیش گرفتند. با رغبت برای عبادت به کلیسا رفتند و امور باورهای ایمانی را به اهللی دین و دیانت واگذاشتند. ازآن پس بود که غرب با علم و تکنیک شکوفا شد. وکلیسا عظمت زخمی شدۀ خود را بازیافت. هرگز چنین اتفاقی نه تنها در کشورگل و بلبل ایران رخ نداده ؛ بلکه در هیچیک از کشورهای اسلامی رخ نداده است و به این زودی ها نیز رخ نخواهد داد. البته امید بستن به آینده چیز خوبی ست ولی تجربه سال های گذشته عمر یادمان داده که هنوز خام و ناپخته فکر هستیم. و امروزه روز، با اندیشه های ماقبل دوران قرون وسطائی نفس می کشیم و زندگی می کنیم. هنوز بزرگترین دلمشغولی جامعه، درزمانه ای که هرروز ده ها «عاشورا» در گوشه و کنار دنیا رخ می دهد، سوگواری به کشته مردۀ قوم بیگانه ای ست که درهزاروسیصد چهارصد سال قبل رخ داده است . شگفت از طنز تلخ تاریخ، که هفت و هشت دهه پس از تجربۀ مشروطیت ایران در منطقه برای ملتی با کمتر ازده در صد باسواد، و ازسر گذراندن درخشش های کم نظیر دوران رضاشاهی، با همۀ اختناق وسانسور، به ناگهان، با استقبال از مذهب و فرورفتن در دام تازه ای که مردی کینه توز ومتحجر گسترده بود، ماهیت و میزان پوچی اندیشه های باستانی مردم را به نمایش گذاشت.
جنگ های تروریستی دربدایت هزارۀ سوم اشاره نویسنده به فاجعه بزرگی ست که در یازدهم سپتامبر۲۰۰۱ درامریکا رخ داد:« چهار هواپیمای مسافربری که توسط نوزده تروریست عرب ربوده شده بودند، . . . دولت آمریکا با جلب اتحاد بسیاری ازدولتمندان دیگر دفاع ازعدالت را سرلوحه اقدامات تلافی جویانۀ خود نمود». بگویم که آمریکا، با این اقدام نا سنجیده خود افغانستان وعراق و سوریه را گرفتار خونین ترین میدان های جنگی خانمانسوز کرد و باعث ویرانی و ناامنی کشورها و آوارگی مردمانی شد که قبل از مداخلۀ امریکا درامورداخلی آنان زندگی آرام داشتند و ازامنیت کافی برخوردار بودند. در حمله هواپیماهای مسافربری به مرکز تجارت جهانی درقلب نیویورک، بیشترتروریستها ملیت عربستان سعودی را داشتند. بین آن نوزده تروریست از افغانی و سوری گزارشی به چشم نمی خورد. امریکا عوض اینکه گریبان سعودی را بگیرد، لیبی و وافغانستان و سوریه را ویران کرده و می کند. «هواپیماهای جنگنده آمریکائی آن قدر براین سرزمین فقیر بمب ریخته است که به قول یکی ازنظامیان، دیگر هدفی برای تخریب نمانده است و جنگنده ها با بمب های فرونریخته به مواضع خود برمی گردند». بنگرید به ص ۱۳۶. تازه این گزارشی ست که تاریخ ۲۹ اکتبر سال ۲۰۰۱ را درپیشانی خود دارد. و درعوض با رجال مجرمین اصلی عاشقانه میلاسد و به معامله می پردازد! سکوت وجدان های بیدار جهانی و محافل سیاسی دنیا دراین مورد واقعا مایه تأسف است. ازحق نباید گذشت و بقول حافظ « نفی حکمت منما بهر دل عامی چند» که نویسنده جائی اشاره جانانه ای دارد به همین مورد. همو در روایت سخنرانی بوش در «شامگاه پنجشنبه بیستم سپتامبر ۲۰۰۱ دربرابر اعضاء کنگره»، سخنران را به چالش کشیده می نویسد: «آقای بوش به بسیاری ازمسائل مهم و سیاسی در رابطه با سانحۀ دردناک و عمل وحشیانۀ تروریستی یازدهم سپتامبر اشاره نمود . . . بی آنکه حتی در یک مورد هم به لزوم شناخت ریشۀ اصلی این وقایع و مقابلۀ عاقلانه با عوامل به وجود آورندۀ آن توجهی داشته باشند». بنگرید به ص ۱۰۵.
نویسنده ازعدم موفقیت دول مقتدر در غلبه به افغانستان، یادآور شده است که تنها اسکندر مقدونی بود که «سیصد واندی پیش ازمیلاد مسیح افغانستان را درضمن غلبه برامپراطوری ایران تسخیرکرد». دراثبات روایت خود، ناکامی انگلیسی ها درقرن نوزده و روس ها دراواخرقرن بیستم درافغانستان رانمونه وار ذکر کرده است.
نویسنده که با وسواس و موشکافی قوانین آمریکا را برای خواننده ها توضیح می دهد، خوب و بدشان را هم یادآور می شود . مثال ساده و خوبی برگزیده درباره آزادی حمل اسلحه. قانون امریکا به مردم حق می دهد که باخود اسلحه حمل کنند . انگیزۀ براین مبناست : «که مردم امریکا حق دارند دربرابر رهبران خودکامه و مستبد سربه شورش بردارند و با تجهیز مسلحانۀ خود موجبات زورگوئی و قانون شکنی حکام ظالم را ازبین ببرند» البته امروزه، هیچ ستمدیده با تفنگ وطپانچه و شمشیر نمیتواند با پلیس و قوای انتظامی به مقابله پردازد. بس حمل اسلحه دلایل دیگری دارد که سرمایه داران سازنده سلاح باید پاسخگو باشند. «برطبق آمار سیصد هزار نفر همه ساله به ضرب اسلحۀ گرم درآمریکا کشته می شوند و ششصد هزار نفر در اثر جرائم ناشی از سلاح های آتشین به قتل می رسند».
این کتاب با مستندات قابل اعتماد برای دسترسی به قوانین مهاجرت به آمریکا، با تغییرات و دگرگونی ها و تحولات قانونی درسال های اخیر، سند بسیار مفید و راهنمای با ارزشی ست که نویسنده دراختیار خوانندگان گذاشته است.
بخش دوم : خانواده درپناه قانون
طلاق ، ورهنمودهای حقوقی و مالیاتی هنگام جدائی – نحوۀ تقسیم خسارات … و نقدی بر نظریۀ تقسیم دارانی شوهر درحقوق ایران . ارمباحث خواندنی وبسیارمفبد این کتاب است که نویسندۀ حقوقدان به دقت با مخاطبین در ه میان گذارده است .
بخش سوم: کودکان درپناه قانون
فصل نخست : پیشینۀ تاریخی . فصل دوم بزهکاری کودکان. فصل سوم بزهکاری باکودکان . فصل چهارم: مسللۀ سقط جنین درمیان دختران خردسال.
برای پرهیز ازاطالۀ کلام ازبررسی دوبخش و فصل فرجام صرفنظر می کنم. اما برای خوانندگان توصیه می کنم اکه حتما این اثر پرمحتوارا مطالعه کنند. از این منظرکه نویسنده کتاب حقوقدان است واهل قانون و روایتهایش نیز درمحدودۀ قانون است. و آن چنانکه متن کتاب نشان داده بحث تمام فصل های کتاب درباره قانون است و شناختن و شناساندن آن به خوانندگان همان گونه که نام کتاب معرف محتواست؛ و بحث برسرتوضیح مفهوم عدالت است و تفهیم آن به خواننده. البته سخت است درک و حسِ فهم آن به ما جماعت، ناآشنا و ناشناش باعدالت. درست است که از منظر ظاهری با این مجهول خوش سیرت آشنایی دیرینه داریم. ازبچگی یادمان داده اند و گوشها را پر کرده اند. نادیده، اما، آزموده پذیرفته ایم که بی معناست و دور از واقعیتِ هستی روزمره گیهاست.
درپایان اضافه کنم که اثر دیگری از همین نویسنده به دستم رسیده با نام «پل های زندگی ما» که بررسی آن را نیز درآینده انجام خواهم داد.

از داستان تازه ی مودیانو تا تاریخ تازه ی از جهان معاصر / بهارک عرفان

بازارچه کتاب با بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

پارتیزان و کبوتر

پارتیزان و کبوتر

پارتیزان و کبوتر
نویسنده: ژان ژاک مایو
مترجم: بهروز حاجی‌ محمدی‌
ناشر: ققنوس
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۳۸۴ صفحه
«پارتیزان و کبوتر» کتابی است درباره همه آثار و زندگی ساموئل بکت که می‌تواند منبعی برای سهولت دسترسی استنادهای پژوهشی درباره این نویسنده ایرلندی باشد. این اثر با گردآوری و ترجمه بهروز حاجی محمدی از سوی ققنوس منتشر و به نمایشگاه کتاب می رسد.
این کتاب شامل مقالاتی است که استادان، پژوهشگران و منتقدان جهان درباره ساموئل بکت نوشته اند و بخش هایی از آن هم توسط گردآورنده به فارسی ترجمه شده است.
به گفته احمد طهوری، مدیر روابط عمومی انتشارات ققنوس، در این اثر برای سهولت دسترسی محققان آثار بکت، ارجاعات و پانوشت هایی هم آورده شده است. همچنین به دلیل آن‌که بکت از نویسندگان نهضت مقاومت در فرانسه بوده، مولف کتاب نام آن را نیز براساس این دیدگاه انتخاب کرده است.
«بکت دکارتی از کتاب دیوید پتی»، «سه رمان و چهار نوول»، «صحنه های هویت و جسدهای مردگان» و همچنین مقاله بکت و کتاشناسی او که شامل مهم ترین آثار انتقادی از این نویسنده و نمایشنامه نویس ایرلندی تا سال ۲۰۰۴ است نیز در این اثر گنجانده شده است.
ساموئل بکت متولد آوریل ۱۹۰۶، نمایشنامه‌نویس، رمان‌نویس و شاعر ایرلندی است ، او دیدگاهی تقریبا بدبینانه به زندگی انسان دارد، ولی منکر تلاش انسان برای تعالی او و بهتر شدن اوضاع زندگی‌اش نیست. این نویسنده با طنزی که در نوشته‌هایش مشهود است در برخی آثارش به نقد اصول کاتولیک پرداخته است. «در انتظار گودو» از معروف‌ترین آثار نمایشنامه‌ای این نویسنده است که به گونه‌ای بیانگر وضعیتی از دیدگاه پوچ بودن زندگی بشر است .بکت جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۶۹ برای این اثر دریافت کرد..
«مورفی»، «وات»، «مالوی»، «مالون می‌میرد»، «نام‌ناپذیر» و «گم‌گشتگان» نیز از رمان‌های معروف بکت به‌شمار می‌آیند.

برای این‌که در محله گم نشوی

برای این‌که در محله گم نشوی

نویسنده: پاتریک مودیانو
مترجم: سعیده شکوری
ناشر: افراز
تعداد صفحات: ۱۲۸ صفحه
قیمت: ۸۸۰۰
این کتاب که جدیدترین اثر پاتریک مودیانو برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۴ است، به از دست دادن چشم‌اندازهای اطراف‌مان می‌پردازد.
از نظر منتقدان با توجه به این‌که هر رمان تازه مودیانو یک اتفاق است، هر رمان تکه‌ای از پازل این نویسنده نیز محسوب می‌شود. پیر اسولین دراین‌باره می‌گوید: «آدم‌های مودیانو به طور طبیعی اسرارآمیزند، همانند همه آدم‌ها، خواننده وفادار مودیانو همراه با آخرین اثر او «برای این‌که در محله گم نشوی» مطمئن است که در جهان خودش، خود را بهتر پیدا می‌کند. این پردازش جغرافیای شهری است با استفاده از عابران سرزمین مودیانو.»
پاتریک مودیانو، داستان‌نویس فرانسوی است که از سوی آکادمی سوئد به عنوان برنده نوبل ادبیات سال ۲۰۱۴ میلادی انتخاب شد. وی که در سال ۱۹۴۵ به دنیا آمده از چهره‌های سرشناس و شناخته شده ادبیات مدرن فرانسه است.
انتشارات افراز در سال‌های گذشته از این نویسنده رمان‌های «محله گم‌شده»، «خیابان بوتیک‌های خاموش»و «سفر ماه‌عسل» و در سال ۱۳۹۲ رمان «دورا برودر» را منتشر کرده است.

d559++69sa

نظریه در تئاتر
نویسنده: مارک فورتیر
مترجم: فرزان سجودی و نریمان افشاری
ناشر: سوره مهر
تعداد صفحات: ۲۳۰ صفحه
کتاب «نظریه در تئاتر» به بررسی رابطه بین نظریه و تئاتر می‌پردازد و در هر دو حوزه، سؤالاتی را طرح می‌کند. هدف اصلی این کتاب عبارت است از: ارائه شرحی مقدماتی از جریان کنونی نظریه فرهنگی و چگونگی کاربرد احتمالی آن در تئاتر.
نظریه‌هایی که در این کتاب معرفی شده‌اند همه در طی صد و پنجاه سال گذشته مطرح شده‌اند و دلایل انتخاب آن‌ها این واقعیت بوده است که هنوز به طور گسترده‌ای به کار برده می‌شوند. بخش نخست به شکل‌گیری نظریه‌های نشانه‌شناسی، روان‌کاوی و پدیدارشناسی می‌پردازد و بخش دوم کتاب به نظریه‌های واکنش خواننده، واسازی، فمینیسم و نظریه جنسیت، پسامدرنیسم و پسااستعماری می‌پردازد.
این کتاب، کتابی است نه صرفاً درباره نظریه و نه صرفاً درباره تئاتر. در سطح کلی، بحث در مورد نظریه و تئاتر، نه حول مکاتب نظری یا کار نظریه ‌پردازان خاص، بلکه پیرامون مسائل مربوط به تئاتر سازمان داده شده است؛ نظریه‌ها فقط تا جایی که به مسائل خاص مورد بحث می‌پردازند، مورد توجه قرار گرفته‌اند. این مسائل تحت سه عنوان کلی طبقه‌بندی شده‌اند.
فصل اول کتاب، با توجه به تئاتر در حکم متن و تئاتر در حکم رویدادی زنده، به روابط بین نظام‌های کلامی و غیر کلامی در روی صحنه می‌پردازد. مسائلی چون: دلالت، بازنمایی، معنا و فهم، واژگان، سکوت و صحنه بررسی می‌شوند. فصل دوم، به کسانی که در تئاتر درگیر هستند، می‌پردازد و عاملیت، مؤلف، شخصیت، بازیگر، مخاطب و پیوندهایی که تئاتر بین آدم‌های دخیل به وجود می‌آورد، بررسی می‌شود. فصل سوم نیز به تئاتر به مثابه‌ نهادی در جهان می‌پردازد و روابط تئاتر با جهان بیرون از تماشاخانه را بررسی می‌کند. در این فصل عواملی چون نیروهای تاریخی و اقتصادی و سیاسی که تئاتر را به شیوه به خصوصی به زمان و مکان خاص مرتبط می‌کند، مورد توجه قرار داده شده است.
در بخشی از این کتاب می‌خوانید: «هیچ چیز نمی‌تواند آن راه‌های درونی احساس، آن جاده خودآگاه منتهی به دروازه‌های ناخودآگاه را تثبیت و به آیندگان منتقل کند، راه‌ها و جاده‌هایی که تنها شالوده‌های حقیقی هنر تئاتر هستند…»

تاریخ جهان

تاریخ جهان

تاریخ جهان
نویسنده: فیلیپه فرناندس آرمستو
مترجم: شهربانو صارمی
ناشر: ققنوس
قیمت: ۶۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۰۰۵ صفحه
در این کتاب زندگی و هنر تمامی انسان‌ها از هر فرهنگ و تمدنی از نخستین سکونت‌گاه‌ها تا پایان قرن بیستم درج شده است.
کتاب ۳۰ فصل دارد و نویسنده در مقدمه خود بر این کتاب نوشته است: «از آنجایی که تاریخ داستانی است که در آن نظم رخدادها اهمیت دارد، این کتاب ۳۰ فصل دارد که به ترتیب زمان یا تاریخ منظم شده‌اند. امیدوارم چیزهای زیادی برای شگفت‌زده کردن خواننده وجود داشته باشد، بی‌آنکه سرکشی سرسختانه این فصل‌ها را به دوره‌هایی تبدیل کند که مورخان از دیرباز از آن سخن می‌گویند. فصل اول و دوم از تقریبا ۱۵۰ هزار سال تا تقریبا ۲۰ هزار سال قبل را در بر می‌گیرد و در مجموع، ادواری که تحت پوشش قرار می‌گیرد با انبوه شدن منابع، دور شدن فرهنگ‌ها، افزایش داده‌ها و علایق خواننده کوتاه‌تر می‌شود.»
از جمله ویژگی‌های مهم این کتاب پرداختن به مسائل روز دنیا از جمله مقوله بحران محیط زیست است. همچنین نویسنده در طی فصل‌هایی به نقد تمدن غرب، به‌ویژه وجه استعماری آن پرداخته است.
فیلیپه فرناندس آرمستر، استاد صاحب کرسی دانشگاه نوتردام هلند است. وی هم‌اکنون در شورای تحریریه تاریخ نقشه‌نگاری انتشارات دانشگاه شیکاگو، مطالعات تاریخ ماورای بحار در دانشگاه لیدن، مطالعات تطبیقی جامعه و تاریخ و همچنین سیاحت و ژورنال جهان مشغول به کار و پژوهش است.
این نویسنده در سال ۲۰۰۷ جایزه انجمن تاریخ جهان و در سال ۲۰۰۵ جایزه ملی خوراک (به دلیل پژوهش بسیار بر موضوع تاریخ غذا) را از آن خود کرد.

دل نوشته ای برای خفتگان خاک خاوران… مینا استرابادی

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام، زیباترین سرودها را…

تابستان شش سالگیم را می گذرانم. معنای جنگ را به خوبی فهمیده ام. صدای آژیر خطر را هم. زندان و زندانی سیاسی را در ذهن کم تجربه ام معنا کرده ام. می دانم بچه های فامیل و جوانان اهل محل یکی یکی در جبهه های جنگ می میرند و دیگرانی هم در زندان ها به انتظار مرگ نشسته اند.

4844224610_5d60d71381_b

منتظرم تابستان تمام شود، راهی مدرسه شوم و در آنجا یک تنه راهی پیدا کنم تا صدای وحشتناک آژیر وضعیت قرمز را برای همیشه قطع کنم و در زندانها را باز کنم تا همه از این جنگ و زندان و صداهای ترسناک رها شویم.
پدر از “عمو” می گوید. می گوید که دوران محکومیتش به سر آمده و همین روزها باید آزاد شود. همسر و دخترش را برای ملاقات به زندان می برد و پریشان و غم آلود بر می گردد. می گوید ملاقات با زندانیان سیاسی را قطع کرده اند. می گوید زندان بان فقط کتاب ها را گرفته و برایش برده اند. دست مهربانش را بر سر ” دخترعمو” می کشد و می گوید: “غصه نخور، بابا همین روزها بر می گرده.” دو ماه می گذرد و خبری نمی شود، از گوشه و کنار خبر تهدید اعدام زندانیانی که بر افکار و عقاید خود، مصرند؛ شنیده می شود، همسر عمو مدام گریه می کند. تمام اینها در خاطرم مانده.
زمان می گذرد، گرمای تابستان سر می آید و پاییز بی مهر به هوای شهر و خانه می آید. من به مدرسه می روم. پدر هر روز سرش را تکان می دهد و می گوید: “از عفو، خبــری نیست، تحصن و نامه نگاری هم بی فایده است.” می پرسم:” بابا عفو یعنی چی؟ ” پدربا مهربانی نگاهم می کند و لبخند تلخی می زند.
اواخر آبان است و سوز سرمای پاییزی مرا وادار می کند تمام راه مدرسه تا خانه را بدوم. به خانه که می رسم پدر را می بینم که دخترِ عمو را در آغوش گرفته و های های گریه می کند، همسر عمو گوشه ی اتاق نشسته و به ساک رنگ و رو رفته ای – که بعدا می فهمم وسایل عمو ست- زل زده است، حتی پلک هم نمی زند با صدایی بغض آلود می گوید: ” کاش نشانی اش را داشتم.”
از لا به لای حرفهای پدر می شنوم که می گوید:” همه را زده اند.”

kdfiiid6+63+d

امروز بیست و هفت سال از آن روزها می گذرد وحالا ما نشانی خانه ی مشترک همه ی عموها و خاله ها را داریم، قربانگاه با شکوهی به نام ” خاوران”. همان تکه زمینی که کلنگ قساوت و رذالت، آن را تبدیل به گورستان بی مزار گلهای سرخی کرد که هرگز جامه ی سیاه رنگ ظلمت و غفلت، بر تن نکردند و چشم در چشم استبداد دوختند تا ذلت و حقارتش را نمایان کنند. همان قدرتی که عظمت و ابهتش در خروش شاعر آزادی رخ نموده است:
تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد
چه کوهی است!
تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس
خیره می شود
چه دریائی ست!
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی است!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست؟
حالا پس از گذشت بیست و چند سال از آن کشتار سبوعانه، هنوز خون سرخ آن گلبرگها بر جامه ی این خاک است. هم آن سرخی هم آزادگی را معنایی تازه داده و حقارت قاتل را بیش از بیش عیان کرده. هم آن سرخی ” بخشش ” را معنا کرده و به لبخند تلخ و نگاه مهربان پدر هویت داده.
امروز، دیگراز آن گورستان ِ متروک واقع در جاده ی خراسان، با نام گلستان خاوران یاد می شود. نامی که بر لب آوردنش هم پشت این حکومت داس به دست را به لرزه در می آورد. آنقدر که با هراس و تشویشی روز افزون، تازیانه بر کف، دور تا دور حصار این گلزار را پاسبانی می دهد، زمین راز آلودش را خاک بر داری می کند و هر سال سدی می شود در اجتماع داغداران این گل های سرخ.
چرا که خوب می داند، خاک خاوران با گرمای آن تن های خسته از بیداد، پیوندی جاودانه دارد. آنها که در این سالها اندیشه شان جز به نابودی نرفته، خوب دانسته اند که خاک خاوران بر خلاف رسم زمانه، فراموشی نمی شناسد. خوب می دانند که این خاک چطور خون گرم میهمانان خفته در آغوشش را به رگ همه ی آزادی خواهان این سرزمین هدیه می کند. آری، حالا دیگر این حاکمیت خفته به نیستی، به درستی دریافته است که قلب سوگواران این ستاره های ماندگار، با هیچ مرهمی آرام نمی گیرد الا ویرانی کاخ استبداد. خواهد آمد آن روز که آزادی را جشن بگیریم و در خاک در این گلستان زمزمه کنیم:
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زند گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا مرد گان این سال
عاشق ترین زند گان بوده اند !

همراه با جان و جهان فرهاد مهراد به بهانه ی سالروز کوچ او به دیار دیگر / محمد سفریان

قصه ی زمستانی که سر نشد…

نشانه ای از هویت هنر بود و مظهری از مردانگی در میان مردمان کشورش. جاودانه ترین صدای مردمی و خالق فاخرترین ترانه های موسیقی پاپ ایران. حرف از فرهاد مهراد است؛ همان صدای دوست داشتنی خاطرات عمومی همه ی ایرانیان که سیزده سال قبل و در روز نهم شهریور، و فرسنگ ها دورتر از خانه که آن را به دنیای موسیقی و شهرت ترجیح داده بود چشم از جهان فرو بست.

فرهاد مهراد

فرهاد مهراد

فرهاد مهراد با همین نام شناسنامه ای و در نهم دی ماه ۱۳۲۲ در خانواده ای از کارمندان عالی رتبه ی دیوانی و در تهران به دنیا آمد. او به واسطه ی مشغولیت پدرش در سفارتخانه های ممالک عربی، هشت سال نخست زندگی اش را در عراق سپری کرد تا از همان روزهای آغاز زندگی با غم غربت و تنهایی و شومی دوری از خاک خانه آشنا شود.

این طور که می گویند، نخستین استعداد های موسیقیایی فرهاد خیلی زود و از همان سنین خردسالی عیان شده؛ هم آن زمان که او ساعت ها به صدای ساز برادرش گوش می داده و بی حضور استاد، سعی در فراگرفتن شیوه ی نواختن گیتار و پیانو داشته؛ با این همه علاقه اما تجربه ی خواندن و نواختن برای مخاطبین زنده را تا سالهای نوجوانی نصیب نبرده؛ تا روزهایی که ساز به دست گرفته و در کافه های تهران آواز خوانده.

فرهاد در هجده سالگی و با یک تجربه ی اتفاقی، به شهبال شبپره، و گروه بلک کتز معرفی شد؛ و به اعضای این گروه در کافه کوچینی پیویت. هم اینجا بود که استعداد ناب او در موسیقی معلوم اهل فن و مشتریان غالبا شیک کافه شد. او برای چند سالی به عنوان خوانننده ی اصلی گروه بلک کتز فعالیت داشت و در این مدت ترانه هایی را به زبان های غربی و سبک های گونه به گونه اجرا کرد.

آشنایی او با زبان های عربی، انگلیسی و ارمنی و همین طور انس او با سبک های جاز، بلوز، آر اند بی و راک باعث شد تا موسیقی او از دیگر همدوره هایش متمایز شود. او در همین سالها خالق شیوه ای اختصاصی برای آوازش شد؛ سبک و گونه ای که ادبیات و جنبش های اجتماعی را به موسیقی گره می زد؛ هم آنی که بعد ها الگوی بسیاری از خوانندگان دیگر شد و منبع الهام و مرجع تقلیدی برای خوانندگان در راه.

sd444100201gtgf

او چند صباحی آنسوتر از گروه بلک کتز جدا شد و فعالیت سولویش را بنیان نهاد؛ فعالیتی که بیشتر از همه با موسیقی متن فیلم و جادوی سینما در یاد تاریخ مانده. او در گام اول، ترجمانی ایرانی از ترانه های متن فیلم نام آشنای ” مای فیر لیدی ” ارئه داد که آنقدرها موفق نبود. اما در قدم بعدی و به اصرار اسفندیار منفردزاده، آهنگساز بنام وقت، رضا داد تا برای فیلم رضا موتوری آواز بخواند تا یکی از ماندگارترین خاطرات قومی ایرانیان شکل بگیرد و از همان روز اول در صندوق خانه ی یادها باقی ماند.

فرهاد از جوانب بسیاری در یاد تاریخ مانده؛ علاوه بر صدای رسا و شیوه ی یگانه ی ادای کلمات ترانه، نحوه ی سلوک باوقار او هم در ماندگاری اش تاثیری بسزا داشته؛ تا آنجا که او را مظهری از مردانگی در هنر ایران دانسته اند و با شمایل یک قهرمان ملی تصویرش کرده اند…

روزگار شهرت و محبوبیت فرهاد در ایران، همزمان شده بود با شکل گیری جنبش های مدنی و اجتماعی در چهارسوی دنیا. هم آن زمان بود که بیشینه ی روشنفکران و هنرمندان ایرانی؛ به جنبشهای به اصطلاح چپ سیاسی پیوستند و در نکوهش ظلم و نابرابری گفتند. کار فرهاد اما در این میان، مشخص تر و معتبرتر از دیگران بود. او با ترانه ی جمعه، شوری اجتماعی به پا کرد و صدای خشم فروخورده ی جامعه اش شد…

همین فعالیت های به ظاهر ساده، سرانجام به انقلابی سیاسی منجر شد؛ انقلابی که در اعجابی غریب به مذهب لابد پیوند خورد و چندسالی آنسوتر ضایعات جبران ناپذیری برای برای مردمان ایران به همراه آورد. فرهاد که با عقاید مذهبی اش شهره بود؛ در هم آغاز راه، همراه باور عمومی هم وطنانش شد و در ستایش پیامبر مسلمین، ترانه ای اجرا کرد. ترانه ی وحدت در ماه های اولیه ی انقلاب، بدل به صدایی همیشه حاضر در رادیو و تلویزیون ایران شد، اما خیلی زود و در پی آشکار شدن ظلم دستگاه حاکم، این ترانه هم به صف طویل صداهای ممنوعه پیوست…

194309_695

با پیروزی انقلاب اسلامی و نهادینه شدن قوانین مذهبی در چهارسوی شهر، یکی از عجیب ترین دوران تاریخی ایران شکل گرفت؛ بسیاری از اهل هنر و اصحاب فضل به دیگر نقاط دنیا پناه بردند و آنها که ماندند هم در خانه به غربت رفتند؛ فرهاد هم از جمله ی معدود افرادی بود که زیستن در خاک خانه را به ادامه یافتن دوران هنری اش ترجیح داد. او علی رغم باورهای مذهبی اش، از جانب حکومت ایدئولوژیک ایران طرد شد و برای سالها در سکوت و کنج فقر و انزوا نشست. او در این سالها کوشید تا با یادآوری دلایل ساده ی زنده بودن؛ بر سرمای زمستانی که به جان خانه اش نشسته چیره شود…

او در این سالهای سخت و پیشتر از آن، غم تلخ درک نشدن ها و تنها ماندن هایش را با نشئه ی افیون و خمر شراب مرهم می گذاشت، هم این موضوع هم باعث شد تا جان خسته اش، دیگر نای کشیدن بار تن را نداشته باشد. فرهاد که از پس سکوت چندین ساله، در فاصله ی سالهای دهه ی هفتاد شمسی کنسرت های جسته و گریخته ای در ایران و آمریکا به پا کرده بود، در آخرین آلبومش، سروده ای از از فریدون رهنما را هم گنجاند. هم آن ترانه ای که به پیش بینی هنگامه ی وداع مانند بود و از بی باکی او در برابر دیو مرگ نشان داشت…

فرهاد در پی مبارزه ی چندین ساله با بیماری، سرانجام در شفاخانه ای در فرانسه و به روز نهم شهریور هشتاد و یک، دنیای ممکن را وداع گفت. این طور که پیداست، او در وصیت نامه اش، خواسته تا پیکرش سوزانده شود؛ اما این خواست او از جانب بازماندگانش اجابت نشده. می گویند که پیکر او را با حیلتی غریب از گورستان پرلاشز ربوده اند تا چند روزی آنسوتر و بر خلاف میل او در قبرستان تیه در حومه ی پاریس به خاک بسپارند؛ هر چه بود، با مرگ او پرونده ی زندگی یکی از بلندآوازه ترین هنرمندان ایران به آخر آمد و روزگار شیرین قهرمان داشتن پایان گرفت.

پا نویس: مطلب حاضر صورت تغییر یافته ی متن مجله ی موسیقیایی چمتا باب زندگی فرهاد مهراد است. شما می توانید با مراجعه به صفحه ی بایگانی چمتا در سایت ایران فردا به این برنامه دسترسی داشته باشید.