خانه » هنر و ادبیات (برگ 43)

هنر و ادبیات

بررسی کتاب حلقه ی گمشده سیروس نهاوندی | رضا اغنمی

bagher-mortezavi-halgheye-gomshodehحلقه ی گمشده
سیروس نهاوندی
باقر مرتضوی
طرح روی جلد: آرتا داوری
تنظیم جلد: پیترمرتضوی
صفحه آرائی: چاپخانه مرتضوی
چاپ مرتضوی: کلن ، آلمان
چاپ دوم : با تصحیحات واضافات تابستان ۱۳۹۴
پخش: انتشارات فروغ. کلن، آلمان

چاپ اول حلقه گمشده پس ازانتشار بین اهل مطالعه دست به دست گشت و درمدت کمی نایاب شد. تا به چاپ دوم رسید با اضافه شدن مقداری به برگ های چاپ اول؛ که حاوی چند نامه و آرای برخی ازخواننده ها و چند نقد دربارۀ محتوای این اثر که درنهایت، بخشی ازعارضه ها، تکان و دگرگونی های فکری و فرهنگی اجتماعی را خاطر نشان شده ؛ و این که دراین جدالِ بی سرانجام خونین ملی، برندۀ اصلی ارتجاع کهن گردیده با آفت های بنیادی و پرده از ایستائی و جمود فکری ملتی برداشته که دل وایمان درگرو نبوده ها و نشدنی ها به انتظاراسب سواری نشسته که روزی از اعماق سیاهی های جهل تاریخ به نجاتش خواهد آمد تا برده های مطیع ش را هدایت کند.
اما دربارۀ چاپ دوم این کتاب پرمحتوا بگویم که درمیان نامه ها هریک بیانگر مسائلی ست که ازعلاقمندی وهشیاری خواننده ها سخن می گوید و هریک در جایگاه فکری قابل احترام و تآمل است. آقای قاسم نورمحمدی که دستی در فعالیت های گذشته حزب توده داشته می پرسد: « هارون نام مستعار کدامیک از رهبران یا کادرهای حزب توده است. من خود دربایگانی های آلمان شرقی هرگز به چنین نامی برنخورده ام اما شاید تذکر زیر به رمز گشائی این نام باشد.» همو با ذکر نام دبیران سه گانه و شرح مسئولیت هریک اضافه می کند که « به نطر من هارون کس دیگری جز عبدالصمد کامبخش نیست هرچند که کامبخش درآلمان شرقی با نام مستعار “قنبری” فعالیت می کرد».
پس ازدونامه که درباره اش خواهم گفت، نامۀ سپاسگزاریست ازنویسندۀ کتاب که از طرف «یکی ازبستگان [زنده یاد بانو] معصومه طوافچیان» فرستاده شده است. نامه بعدی ازآقای اصغر ایزدی است به اضافۀ بخشی از مطالبی که قبلا «درسایت اجتماعی زنان مبارز مسلمان درتاریخ ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ منتشرشده است». نویسنده، دراین نامه با شرح شکنجه های وحشیانه قاتلان معصومه طوافچیان و مهوش جاسمی را معرفی می کند. و به دنبال آن مطلبی فشرده و سنجیده از مهدی اصلانی ست به این کتاب و دوبررسی ونقدواره ازصاحب این قلم وسیامک مؤیدزاده، ودرپایان یادی از زنده یادان: جمال الدین سعیدی وبهرام نوذری با شرحی کوتاه از زندگی شرافتمندانه وفعالیت های سیاسی آن دو انسان شریف.
در بستر این روایت ها، نشریه «جهان کتاب» سال بیستم شماره ۷ مهرماه ۱۳۹۴ که درتهران منتشر می شود و از نشریات سابقه دار و پربارفرهنگی وطن است، نقد جالبی به قلم آقای مجید رهیابی باعنوان «پدیدۀ سیروس نهاوندی» منتشرکرده و سخن خود را اینگونه آغاز می کند : « درمرور تاریخ معاصر ایران گاه به رویدادهایی بزرگ یا کوچک برمی خوریم که اطلاعات کلی درباره شان نداریم وپرسش های بسیاری درمورد آنها بی پاسخ مانده است. کتاب حاضر به یکی ازاین رویدادها اختصاص دارد» رهیابی، با وجدان پاک قلم و قلم زن آشناست. نقبی به گذشته ها ی نه چندان دور می زند و دل حوادث را می شکافد، تاروایتگرعللل نارضائی ها باشد. با ترسیم فضای زمانه انگیزه ها را نشان می دهد مردم را با شکل گیری بذرهای خشونت آشنا می کند. به امید این که اثرات شوم بی اعتنائی مسئولان و حکومت ها را به بی اعتنائی به آمال ملت را دریابند. ازمشوق ها می گوید و از رواج نا بخردانۀ آن. از خط مشی مسلحانه و تشویق و ترغیب شتابان ناراضیان به آن گونه رفتارهای خشونت زا.
همو، به مطلب بسیار بنیادی انگشت نهاده که برخی پژوهشگران وجامعه شناسان نیز کم و بیش بارها ازآن سخن گفته اند:« بسیاری ازفعالان سیاسی و اجتماعی دهۀ ۴۰ – ۵۰ امروزه دربارۀ آن چه درآن زمان روی داد قضاوت های متفاوت با گذشته دارند. اما اغلب روش ساواک تحت رهبری پرویز ثابتی را یکی ازعوامل پیوستن جوانان و دانشجویان به جنبش چریکی یا هواخواهی ازآن می دانند. جوانانی که میانگین سنی آن ها کمی بیشتر از بیست سال لبود وآگاهی اغلب شان از خواندن چند رمان غیرمجاز تهییجی (مانند چگونه فولاد آبدیده می شود، مادر و ) فراتر نمی رفت. ساواک در عمل بیشتر به جوانان مخالف پیشنهاد می کرد یا همکاری حکومت و تسلیم یا خروج از کشور و پیوستن به گروه های طرفدار مشی مسلحانه که سرنوشت اعمالشان از پیش معلوم بود». رهیابی، با شکافتن چنین درد قابل علاج جوانان و تحصیل کرده ها درپایان، با همان نگاه و آرای درست اجتماعی فرهنگی اش اضافه می کند: «حلقۀ گمشده ازجهت بازسازی « روح زمان » در یک رویداد کمتر شناخته شده تاریخ معاصرایران و ثبت یادمانده ها و روایات شاهدان عینی حی و حاضر آن ارزشمند است دربارۀ رویدادهای بسیاری می شد ومی شود چنین کرد». و سخنان عبرت آموز تاریخی را به پایان می رساند.
قبلا اشاره به دونامه کردم یکی ازخانم فلورا غدیری است که باید به دقت خواند. نامه ای سرشار ارعواطف انسانی و تکان دهنده: « باقر عزیز کتاب را خواندم سماجت و پی گیری چندین ساله ات را برای اثبات و حفظ ارزش های انسانیت ارج می نهم. درمصاحبه ای که با شهروند تورونتو داشتی از نهاوندی به عنوان یک پدیده یاد کردی، پدیده ای که هنوز وجود دارد – این به نظرم دشواری وظیفه برعنصر آگاه میباشد. تو سیروس را قربانی نظام شاهنشاهی و کسی که به آرمان هایش پشت کرد و به ضد آن چه بود تبدیل شد موجودی وحشی، تهی ازانسانیت، موجودی چون ضحاک . . . دردناکترین قسمت این کتاب تصویری بود ازکشته شدن مهوش جاسمی و معصومه طوافچیان زیر شکنجه، درسکوت خلوت ذهنم به سوگ نشستم و اشک خون برگونه روان . . . خانم معلم های کلاس ها. در مجموع اولین و آخرین دیدارم با مهوش درکلاس یک هفته ای درخانه تیمی شیراز درسال ۱۳۵۳. آموزش هایی که از شخصیت والای این زن بزرگوار آموختم به مراتب از درس های تئوریک کلاس برایم پُربار بود بود. دردی جانکاه بر وجودم غالب شده و مغز استخوانم را می فشارد. کشتن عزیزان، ضربه، خیانت از دوست، نه از دشمن بار این خشم فروخورده تاکی؟ تا چند؟
واما نامه دوم ازابراهیم گلستان اندیشمندِ والای روزگاران تلخ و شیرین ماست. همین :

ابراهیم گلستان
جمعه ۱۹ ژوئن ۲۰۱۵
آقای مرتضوی گرامی

باید با کمال سپاسگزاری و احترام چاپ «حلقه ی گمشده» را به سرکار تبریک بگویم. این یک کتاب کلیدی است که اگر چه مطالب فراوان و گاه به گاه آن را کلیدی فربه و سنگین میکند اما آن قطر و آن شبه مکررات قدرت کم کردن از قدر و لزوم و از اهمیت آن هیچ نمیکاهد. کتاب به طور خلاصه سرگذشت یک پیچ دیگر است درخط ناصاف و پُرزاویه نسل و رویدادهای ناگزیر و ناچار کج و کوله، و کج و کوله کننده نسل های این یکصد سال اخیر تاریخ مردمی که بار زیاد بر دوش و بر حس و بر شرف و حتا بیشرفی دسته ایشان بود و چون از تاریخ عقب افتاده بودند، تاریخ در دستشان نبود بلکه مانند تیغی روی گردنشان بود که گاهی در آونگ خوردن هایش گردن ها را از سرها جدا میکرد اما همیشه بر گردن ها زخم میزد، چنانکه امروز هرکس در هر کجای دنیا که باشد و خود را ایرانی بداند یا او را ایرانی بنامند آن زخم ها و آن بریدگی ها را روی نه فقط گردن بلکه در جاهای گوناگون تن و جان و خیال و خواب خود حس میکند، و بدجوری هم حس میکند حتی با هر پوست کلفتی که داشته باشد یا با هر پرروئی که بخواهد وضع اساساً خراب خود را خوب بخواهد و خوب بجوید و خوب نباشد .
کتاب شما باید که این جوری هم بود اما کاش حادثه ها و مردمی که آن حادثه ها برشان گذشته این جور نبودند. و بدتر از هر چیز هنوز همانجورند. حداکثر کسانی که پاک اند و پاک مانده اند خواه از بیکارگی و خنگیشان خواه ازشرف و کوشششان است که فدا نشده اند، به هر صورت، همه در همان یک سپاه و گروه وسیع ضربخوردگان و باخته ها هستند. و این وضع عمومی است و جز اینکه در میان حادثه هاشان لحظه های غرورآمیز بجویند، یا بجوئیم، چندان کار دیگری نمیشود کرد. حُسن اعلای کتاب شما اینست که واقعیت های آورنده تنگدلی ها و یأس ها را نشان میدهد، ندانم کاری ها و قربانی شدن ها را نشان میدهد .
کتاب درجه اولی است. همین. خوب کاری کردید که آن را فراهم آوردید. اگر درفضای خفه و خنگ و خوابروی امروز بیشتر خوانده شود حتماً از نفهمی ها، از غرورهای احمقانه، از امیدهای موهوم پروراننده، از بادکردن های بیجا خواهد کاست. به هرحال مطلب ها برای درس گرفتن وآموختن تفاوت ها، و دیدن کج از راست، دیدن خوب از بد، و همه این چیزها را شما فراهم آورده اید به قوت راستی و واقعیت ها .
موفق هستید. موفق باشید. با احترام ا. گلستان
تصاویر پایان کتاب با نگاه های پُر امید جوانان، خواننده را غرق حیرت و تآسف عمیق می کند. این همه انسان نورسیده و دانش آموختۀ رو به کمال، چرا باید به چنین سرنوشت شوم دچار می شدند؟ هنوزاین پرسش آزار دهنده برلب هاست : چرا مسئولان ساواک کور کورانه رفتار می کردند و جز شکنجه و کشتار راه دیگری نمی شناختند؟ چرا با مسالمت و روش های سالم و پاکیزۀ انسانی آشنا نبودند؟ و ده ها پرسش دراین باره که اگر بررسی شود و پژوهشی منصفانه و بیطرفانه صورت گیرد، بدون تردید نقش اساسی و ویرانگرِ عامدانۀ این سازمان جهنمی با گردانندگان فرومایه، انگیزه های فروپاشی رژِیم و ظهور سلطنت فقها روشن می شود.
این نکته نیز جای تآکید و یادآوریست که زحمات صادقانۀ باقر مرتضوی با همۀ خستگی و کسالت های جسمی و روانی در تنظیم و انتشار این کتاب ماندنی ومستند قابل تآمل وقدردانی ست. ایشان به موازات تلاش درجمع آوری و تنظیم آثار نویسنده ها علاوه بر اینکه به بار ادبیات تبعید افزودند، بخشی از عارضه های فکری و ناپختگی هارا نیز در تاریخ جنبش اجتماعی آن سال های پرتنش مستند و ثبت کردند .

گفت و گو با هادی خرسندی باب جنجال های اخیر برنامه ی تلویزیونی فیتیله | محمد سفریان

فیتیله برنامه تعطیله…
3ddf5tr43
اشاره:
پخش یکی از قسمت های برنامه تلویزیونی فیتیله از مجموعه برنامه های گروه کودک و نوجوان، در روزهای اخیر جنجال ها و اعتراض ای فراوانی را موجب شده و دامنه ی این قصص را حتی تا خیابان ها هم کشانیده است. به همین بهانه، پای صحبت های ” هادی خرسندی ” شاعر و طنزپرداز قدیمی مطبوعات فارسی زبان نشسته ایم تا به مفهوم و جوانب شوخی و پس آمدهای آن اندکی دقیق تر شویم. آقای خرسندی براین باور است که در این مورد آخر، ” عمد ” ی در کار بوده و عقیده دارد که تمامی این دعواها از فقدان دموکراسی چشمه می گیرد و جز از طریق استقرار آزادی و دموکراسی، چاره ای برای عبور از این مسائل وجود ندارد. شرح این گفت و گو را در ادامه ی این صفحه از پی بگیرید…

آقای خرسندی، برای آغاز گفت و گو می خواستم از سابقه ی این شوخی های قومیتی بپرسم، شما در قامت فردی که از دیر باز با طنز ایران در تماس بوده، لطفا پیش تر از همه از سابقه ی این کشمکش ها برامون بگید؛ آیا این واکنش ها همیشه برقرار بوده یا اوضاع و احوال نا آرام ایران به تشدید این تنش ها دامن زده.

طبیعی است که در هیچ موردی، اوضاع و احوال بی تأثیر نیست. یک هواپیما که میافتد، تا چند روز پرواز سفرهای تفریحی کم میشود. سونامی که آمد سفرهای کنار دریا که کم شد هیچ، مردم لب حوض هم با احتیاط میرفتند. اما این شوخی ها یا جدی های قومیتی را عبید زاکانی دارد، چنانکه شوخی های قبیح ضد زن دارد، چنانکه سعدی به زشتی راجع به یهودیان دارد. حالا رسانه ها سرعت نور و سرعت صوت پیدا کرده است و سه ماه طول نمیکشد که جوک عبید به مقصد برسد.

010

با این تاریخچه ی کلی، برسیم به برنامه ای که تو روزهای اخیر دامنه ی اعتراض ها رو حتی به خیابون ها کشونده و به هر حال جنجالی درست کرده، من دوست دارم که قبل تر از واکنش مردم، به خود این شوخی بپردازیم، به نظر شما این شوخی اساسا چقدر طنز بود و چه اعتبار و جایگاهی داشت؟

یک جوک سخیف کهنه ی پنجاه سال پیش را که به جوک «چطور مگه» معروف بود، برداشته بودند نمایشی کرده بودند با لهجه ی ترکی با چه افتضاح و وزاریاتی. یعنی از نویسنده و کارگردان و سردبیر و ناظر کیفی و دوربینچی ها و نورپردازهای تلویزیون هیچکدام متوجه توهین آمیز بودنش نبودند؟ من باور نمیکنم. اگر شعر حافظ را با لهجه ی ترکی خوانده بودند، یک چیزی، نه این که یک پدر و پسر ندانم کار را آذری نشان بدهند. حالا اگر کارگردان از پشت کوه آمده بود و بازیگران واقعاَ عقب افتاده بودند که نفهمیدند، میتوان پذیرفت که عمدی در کار نبوده!

و در مورد اعتراض های خیابانی… نگاه شما به این اعتراض ها چیه؟ اگر خاطرتون باشه چندی قبل هم جمله ای از یک برنامه ی تلویزیونی خاطر بختیاری ها رو آزرده کرده بود؛ فکر نمی کنید جای عوض کردن شوخی بهتر باشه فرهنگ و آستانه ی تحمل مردم مون رو تغییر بدیم؟

در این مورد آخر که باید آستانه شعور برنامه سازان و کارگردانان و بازیگران را تغییر داد!

سوال بعدی من در مورد، ذات شوخیه، مگه نه اینکه ما به هر روی در طنز – لاجرم با فرد یا موضوعی شوخی می کنیم… منظورم اینه که قرار باشه طنز نویس به آزرده نشدن همه فکر کنه، غیر از شخص خودش موضوع دیگه ای هم برای شوخی باقی می مونه

طنزنویس، فکاهی نویس، کمدین باید کار خودش را بلد باشد. آدم ها با کلمه و عنوان نیست که از هم مشخص میشوند، با مهارت و کاردانی و هوشمندی است که تفاوتشان معلوم میشود. این کارها ریاضیات نیست که جمع و تفریق کنیم و جواب درست را دربیاوریم. در عین حال دودوتا چارتای خودش را دارد.

ccc4re

دوست دارم نظرتون رو در مورد شوخی های قومیتی هم بدونم…. خارج از طنز مکتوب، سالهای ساله که جوک های خونگی ما غالبا با ” یه ترکه … ” ، ” یه رشتیه… ” ، ” یه اصفهانیه … ” و … شروع می شن، می خواستم بدونم که به عقیده ی شما چه عاملی باعث می شه که در طنز شفاهی این حساسیت ها به وجود نیاد و در بسیاری اوقات مثالا خود ترک ها و رشتی ها هم به جوک ترکی و رشتی بخندن

در غرب هم هست. انگلیس ها برای ایرلندی ها، پاریسی ها برای جنوبی ها، برای یهودی ها، هر موقعیتی، هر رسانه ای، هر بذله گوئی اثر مستقیم خودش را دارد. یک کمدین جوکی راجع به یهودی ها میگوید که یهودی ها هم میخندند و تشویق میکنند، کمدین دیگری همان جوک را میگوید، یهودی ها گوجه فرنگی برایش پرتاب میکنند. (البته اگر گران نباشد!)

یه فرضیه ی قدیمی که شاید از تئوری توطئه چشمه بگیره، منشا این جک ها رو به سیاست نسبت می ده و تضعیف نیروهای مبارز ایران… خیلی ها این طور می گن که از اون جایی که ترک ها و کردها و لرها و … در دفاع از ایران و اعتراض به ظلم حکام تلاش بسیاری کردن، ارباب سیاست با ساختن این جوک ها بر این بودن تا روحیه و صلابت عمومی این اقوام رو تضعیف کنن… نظر شما درباره ی این فرضیه چیه؟

من فکر میکنم کار ما و حکومت از این حرف ها گذشته.

82088_orig

سوال آخر من درباره ی شوخی و استند آپ کمدی در اروپا و آمریکاست، خب همون طور که می دونید اینجا از آدم های معمول گرفته تا حتی شخصیت های بزرگ سیاسی و تاریخی سوژه ی دست انداختن می شن؛ می خواستم از عقیده ی شما برای یک کار زیرسازی فرهنگی بپرسم و بدونم که از نگاه شما چطور ما می تونیم این فاصله رو برداریم و به یک باور عمومی برسیم که دنیای شوخی با دنیای واقع متفاوته …

در دنیای غرب شوخی کردن با مشاهیر و دست انداختن شخصیت های اجتماعی منعی نداره و قابل تعقیب نیست. در واقع دست انداختن آزاد است اما اتهام نه. شما میتونین بگین آقای کامرون اندازه ی گاو نمیفهمه. ـ این نظر شماست و شما میدونید و خواننده یا شنونده ی خودتون که البته باید عاقل باشه ـ اما اگر بگوئید آقای کامرون صنار دزدی کرده، باید ثابت کنید. اما این قیاس ها ـ یعنی مقایسه ی غربی ها با ما شرقی ها ـ قیاس مع الفارق که نه، قیاس چند کیلومتر اونور مع الفارق است. در زبانی که ما اینهمه در مکالماتمان، «بلانسبت» و «گلاب به روتون» تحویل مخاطب میدیم و اصطلاح «مگوز بر ما» برای بعضی ها داریم، تصور این که میتوانیم به اینها برسیم یا ادای اینها را دربیاوریم، خیال باطلی است. ایرادی هم ندارد، ما اینیم ، اینها این. ما فرهنگ غنی داریم، اینها هم دارند. ما باید در خانه و خیابان به بزرگتر از خودمان سلام کنیم، اینها نباید. هیچ اشکالی ندارد. اشکال اینجاست که ما بخواهیم ادای اینها را در بیاوریم و راه رفتن کبک یاد بگیریم. اگر تلویزیون داریم دلیل ندارد عین کمدی تلویزیونی اینها را داشته باشیم. تلویزیون را بگیریم برای اشاعه فرهنگ غنی خودمان. با این فرهنگسازی هم که شما میگویید کنار نمیآیم. فرهنگ بسازیم که بتوانیم لهجه ی ترکی و رشتی را مسخره کنیم؟ چه مرضی داریم؟ اسم این فرهنگ سازی نیست. چرا اینها باید الگوی ما باشند؟ چرا ما الگوی اینها نباشیم؟ چرا باید خودمان را عوض کنیم؟ چون تلویزیون را از اینها گرفته ایم؟
یعنی داستان گفتن ها و بر خوردن ها باید همین طور مدام ادامه داشته باشد؟
اینها همه از فقر آزادی و نبود دمکراسی است. اگر جامعه ای آزاد و متعادل داشته باشیم این چیزها خود به خود تویش حل میشود. آنوقت در همین ایران نخست وزیر به دادگاه شکایت میکند که این بابا به من گفته اندازه ی گاو نمی فهمی. قاضی عادل و آزاد و آزاده جواب میدهد خوب ایشان چنین فکر میکند، جرمی مرتکب نشده. نخست وزیر میگوید ولی برداشته توی روزنامه نوشته یا روی صحنه گفته. همان قاضی میگوید آزادی ابراز عقیده است. مخاطبانش باید جوابش را بدهند. نخست وزیر میگوید ایشان نوشته من صنار دزدیده ام. اینجا قاضی مدارک را می بیند و میگوید متهم به جرم اتهام، بازداشت .!… و در جامعه این وضعیت جا میافتد، بدون اینکه دیکته شده باشد، کپی برداری شده باشد یا از انگلیس ها تقلید شده باشد
و اگر حرف خاصی مانده، … ؟
آقا بریم دنبال آزادی و دمکراسی،. این حرفها مایه ی معطلی است .

یاد ایام خوب رفته… نگاهی به برترین آثار معماری اصفهان | مینا استرابادی

بیست و یکم آبان ماه، به شهادت تقویم تاریخ ایرانیان ، روزی عنوان شده که اصفهان از جانب شاه عباس یکم ؛ پنجمین پادشاه سلسله صفوی، به سال نهصد و نود و هفت هجری، به عنوان پایتخت ایران برگزیده شده. بسیاری از جاذبه های معماری این شهر هم محصول هم آن دوران اند. آثاری که همگی مایه ی فخر ایرانیان اند و از جمله ی مهمترین جذابیتهای توریستی ایران. به بهانه ی فرارسیدن هم این روز، نگاهی گذرا داشته ایم به برترین آثار معماری اصفهان و تاریخچه ای بسیار کوتاه از این آثار را برای مرور دوباره ی شما نازنینان از ی آورده ایم. شرح این مطلب را در ادامه از پی بگیرید.

کاخ چهلستون اصفهان

vvf201d

عمارت چهلستون در اوایل قرن ۱۱ هـ .ق در میان باغ و مجموعه بناها و کاخهای محوطه دولتخانه صفوی ساخته شده است . این عمارت عمدتاً به منظور پذیرائی رسمی از میهمانان و سفرای خارجی ، طی سه مرحله و طبق یک طرح واحد ساخته شده است . مرحله اول ـ تالار اصلی و بزرگ . مرحله دوم ـ ایوان آئینه و اطاقهای طرفین آن . مرحله سوم ـ ایوان ستون دار که از هجده عدد ستون و سقف چوبی تشکیل شده است . نام چهلستون به نشانه کثرت ستونها و انعکاس تصویر بیست ستون در آب استخر است .

نقاشی های دیواری چهلستون زیر نظر هنرمند نامدار عصر صفوی ، رضا عباسی با خصلت بزرگ نمائی به شیوه مینیاتورهای ایرانی انجام گرفته است . چهار تابلو بزرگ داخل سالن ، صحنه هایی از میدانهای جنگ و مجالس پذیرائی پادشاهان صفوی را نشان می دهد . دو تابلو بزرگ میانی از الحاقات بعدی با موضوعات مشابه است که به قلم صادق نقاش باشی (هنرمند دوره قاجار) ترسیم شده است . متأسفانه بسیاری از نقاشی های دوره صفوی در زمان حکومت ظل سلطان ، تخریب گردیده است . از اشعار دلپذیر نجیب کاشانی که به (خط محمد صالح اصفهانی) بر پیشانی ایوان ستوندار مرقوم گردیده ، چنین مستفاد می گردد که این عمارت بی نظیر در اوایل قرن ۱۲ هـ.ق دچار آتش سوزی گردیده و در زمان شاه سلطان حسین صفوی تعمیر شده است .

میدان نقش جهان (میدان امام) اصفهان

sdas3ew

یکی از زیباترین میدانهای جهان به طول حدود ۵۱۲ متر و عرض ۱۶۰ متر است که در اطراف آن اطاق هائی در دو طبقه با یک اندازه و شکل احداث شده است . تعداد چهار اثر تاریخی بی نظیر در اطراف میدان قراردارد . عمارت عالی قاپو ـ مسجد امام ـ مسجد شیخ لطف اله و سر درب بازار قیصریه ، در وسط میدان اصلی ، زمین و دو دروازه سنگی چوگان بوده است . میدان امام امروزی یکی از مراکز خرید صنایع دستی و همچنین محل برگزاری بسیاری از مراسم ملی و مذهبی می باشد . در هر هفته نماز پرشکوه جمعه در این میدان برگزار می گردد .

بازار قیـصـریه اصفهان

ds002sd155

سردر قیصریه در شمال میدان امام (نقش جهان) ساخته شده است . این سردر ، یکی از زیباترین نقاشی های مربوط به دوران صفویه را نشان می دهد . از این سردر ، وارد یکی از زیباترین بازارهای جهان می شویم . این بازار در دوران صفویه مرکز فروش کالاهای گران قیمت بوده است و نمایندگان شرکتهای خارجی در این مکان دارای حجره هائی بوده اند . بازار اصفهان یکی از بزرگترین بازارهای ایران است که دارای قسمتهای مختلف است و در هرقسمت کالاهای خاصی را به فروش می رسانند . برای مثال قسمت صنایع دستی ، طلا و نقره ، قالی ، کفش و غیره . بازدید از همه قسمتهای بازار ساعتها به طول می انجامد .

عمارت عالی قاپو اصفهان

fsd2212sd5f8sa

این کاخ در قرن یازدهم هجری در شش طبقه احداث شده است . جالب اینکه تالار موسیقی طبقه ششم و تزئینات گچبری بی نظیر آن و اغلب کارهای هنری، باز هم به وسیله رضا عباسی هنرمند مشهور آن دوران انجام شده است .

مسجد امام اصفهان

fd5+-df4

در جبهه جنوبی میدان نقش جهان ـ (میدان امام) ـ یکی از زیباترین مساجد جهان اسلام قراردارد که به دستور شاه عباس اول ، توسط استاد علی اکبر اصفهانی احداث گردیده است . در مرحله اول سردر اصلی و جلوخان ورودی با دو مناره خارجی مسجد ساخته می شود . در مسجد با ورقهای نقره و طلا تزئین گردیده و مربوط به دوره شاه صفی ، جانشین شاه عباس اول است . در داخل مسجد یک حیاط اصلی و مرکزی ، با چهار ایوان و دو حیاط فرعی جانبی قراردارد . گنبد خانه جنوبی به صورت دو پوش اجرا گردیده و فضای بین این دوگنبد حدود ۱۲ متر ارتفاع دارد . ارتفاع گنبد خارجی از کف مسجد ۵۰ متر می باشد . کتیبه های مسجد، توسط خطاطان و خوشنویسان معروف دوران صفویه مانند : علیرضا عباسی ، عبدالباقی تبریزی ، محمدصالح اصفهانی و محمدرضا امامی مزین شده است . تمام سطوح جرزها و دیوارها و گنبد و مناره ها و طاق نماهای داخلی و خارجی مسجد از کاشیهای هفت رنگ و مرعق پوشیده شده است . نقوش این کاشی کاریها (گل و بوته ها) به صورت مجرد و رمزی ظاهر می شود .

مسجد شیخ لطف اله اصفهان

sdf03+965sdf

در ضلع شرقی میدان امام (نقش جهان) مسجدی قراردارد که در زمان شاه عباس اول صفوی ، هنگام احداث میدان و همراه با بناهای اطراف آن به منظور محل عبادت و حوزه تدریس مرحوم شیخ لطف اله ، که از علما و روحانیون بزرگ جبل عامل در لبنان بوده ، ساخته شده است . ساختمان مسجد در سال ۱۰۱۱ هـ .ق آغاز و در سال ۱۰۲۸ به پایان رسیده است . به خاطر استفاده های خاص علمی ـ مذهبی از این مسجد ، نیازی به احداث حیاط و مناره نبوده است . گنبد بر روی هشت طاق جناغی قرار گرفته و لبه این طاقها با کاشیهای پیچ به رنگ فیروزه ، تزئین یافته است .

مسجد جامع اصفهان

Untitled-5

مسجد جامع اصفهان در گوشه شمال غربی میدان قدیم احداث گردیده است . مسجد اولیه درکنار روستای قدیمی یاوان و احتمالاُ بر روی یک بنای مربوط به قبل از اسلام احداث گردیده است .

کاخ هشت بهشت

das002+sa

کاخ هشت بهشت در میان باغ بلبل ، داخل مجموعه دولتخانه دوره صفوی در زمان حکومت شاه سلیمان (در نیمه دوم قرن ۱۱ هجری قمری) ساخته شده است . موقعیت ممتاز باغ و عمارت هشت بهشت به گونه ای بوده که ورودی های باغ از کلیه اضلاع آن انجام می گرفته است . در جنوب باغ هشت بهشت در زمان شاه سلطان حسین ، مجموعه مدرسه و کاروان سرا و بازارچه احداث گردیده است .

پل خواجو اصفهان

df

در قسمت شرق رودخانه زاینده رود و پل خواجو از آثار دوره صفویه در سال ۱۰۶۰ هجری ، مصادف با زندگی شاه عباس دوم احداث شده است . پل خواجو در طراحی قدیم برای چندین منظور در نظر گرفته شده است . قسمت فوقانی برای حرکت سریع و عبور کالسکه ها و چهارپایان بوده در حالی که بخش تحتانی عمدتاً برای حرکت آرام و توقف و تأمل عابرین پیاده بوده است . قسمت زیرین تماماً از سنگ و ملات ساروج ساخته شده و دهانه های عبور آب به صورت بند با تخته های قطور چوبی قابل کنترل بوده و با بستن کامل دهانه ها سطح آب در قسمت غربی پل بالا آمده و دریاچه کوچکی را به وجود می آورد . در سمت شرقی ، پلکانهای سنگی انسان را تا حد تماس با آب به پائین هدایت می کند . ضمن اینکه این پلکانها خود محلی برای نشستن و لذت بردن از مناظر طبیعی می باشد . در قسمت مرکزی پل ، عمارت بیگلربیگی در طبقه فوقانی و در دو طرف راهروی پل برای پذیرائی و تشریفات رسمی ساخته شده است که اطاقهای آن در دوره های مختلف با نقوش رنگ طلائی تزئین گردیده است .

سی وسه پل اصفهان

Untitled-7

زمانی که اصفهان به عنوان مرکز حکومت دولت صفویه انتخاب می گردد ، جهت گسترش شهر به طرف جنوب متمایل می شود . و عنصر مهم شهرسازی در آن طرح ، محور چهار باغ بوده که از دروازه دولت به سوی جنوب احداث می گردد و حدود شش کیلومتر طول آن بوده است . این خیابان الزاماً از رودخانه عبور می نماید و بدین جهت معماران آن زمان، پل الهوردیخان را که به سی و سه پل معروف می باشد بر روی زاینده رود و منطبق بر محور چهارباغ ایجاد می نمایند . زمان احداث پل درحد فاصل سالهای ۱۰۰۸ تا۱۰۱۱ هجری قمری بوده و طول آن سیصد متر و عرض آن ۱۴ متر می باشد . این پل از معماری بسیار زیبا و متناسب برخوردار است ، نظم طولانی دهانه های آن ، ابهت و وقار خاصی در آن به وجود آورده است . در طرفین سطح فوقانی ، دو راهروی سرپوشیده ساخته شده که هم در زمستان و هم در تابستان سرپناه مطمئنی برای عابرین می باشد . پل الهوردیخان را می توان نتیجه مطلوب ترکیب فنون در مهندسی با هنر معماری محسوب کرد .

کلیسا و موزه وانک اصفهان

sdf002sd+f6s3

در قرن یازدهم هجری ، تعدادی از ارامنه ساکن در ارمنستان فعلی به اصفهان منتقل گشته و در دهکده ای در جنوب غرب اصفهان سکونت داده شدند . نام آن دهکده را جلفا گذاشتند . پادشاهان صفوی براساس فرامینی که صادر کردند ، آزادی های مذهبی برای آنها را تضمین نمودند و این اقلیت ارامنه را مورد حمایت قراردادند . در بین ساکنان جلفا ، تجار و افرادی که دانش فنی آن دوران را دارا بودند ، وجود داشتند . با کمک و مساعدت تجار ارمنی چند کلیسا از جمله کلیسای وانک احداث گردید . اکنون جلفا بخشی از شهر اصفهان محسوب می گردد . کلیسای وانک یکی از زیباترین کلیساهای ایران است که دارای آمیخته ای از معماری ایرانی و اروپائی می باشد . داخل کلیسا تزئینات هنری از جمله گچبری ، نقاشی و طلاکاری وجود دارد . در کنار کلیسا ، موزه با ارزشی وجود دارد که در آن تابلوهای نفیس نقاشی ، کتب خطی و سایر اشیا نفیس هنری دیده می شود .

منـارجـنـبــان اصفهان

ds023d25s

منارجنبان یکی از آثار تاریخی مشهور ایران است که در ۵ کیلومتری غرب اصفهان در جاده اصفهان به نجف آباد قراردارد . ساختمان دارای یک ایوان و دو مناره است . قبر عبداله این محمد ابن محمود یکی ازچهره های شاخص قرن ۸ هجری در این بنا قراردارد . احداث این بنا همزمان با دوران حکومت ایلخانیان مغول می باشد . این بنا از نقطه نظر معماری ، دارای ارزش فراوانی است . یکی از ویژگیهای این بنا این است که اگر یکی از مناره ها تکان داده شود ، مناره دوم و تمام ساختمان تکان و حرکت بسیار محسوس دارد . ارتفاع ایوان از سطح زمین ۱۰ متر و ارتفاع مناره ها ۵/۱۷ متر می باشد . مسئله بسیار مهم این است که این بنا را برای تکان دادن نساخته اند وتکان دادن زیاد آن موجب ویرانی بنا می گردد .

مسجد حکیم اصفهان

sdf02+6d

مسجد حکیم اصفهان یکی از مساجد بسیار نفیس چهار ایوانه است که در فاصله سالهای ۱۰۵۱ تا۱۰۷۳ هـ .ق مقارن با سلطنت شاه صفی و شاه عباس دوم به همت طبیب حکیم محمد داوودخان ملقب به تقرب خان بر روی ویرانه های مسجد جامع جور جیراز بناهای قرن چهارم هجری ساخته شده است . براساس کتیبه های موجود ، معمار این بنا محمدعلی بن ستاد علی بیک اصفهانی است . آنچه مسجد حکیم را در عداد مساجد بسیار نفیس دوران صفویه قرار می دهد ، ارزشهای خاص معماری ، کتیبه های متعدد آن است که به دست استاد محمدرضا امامی ، خوشنویس نامدار عصر صفویه تحریر شده است . از دیگر قسمتهای دیدنی این بنا می توان به محراب بسیار زیبایی که با مقرنسها و کتیبه ها که به خط ثلث بر زمینه لاجوردی تزئین یافته است اشاره کرد .

مسجد سید اصفهان

sf00+2s5ds

مسجد سید بزرگترین و مشهورترین مسجد اصفهان از قرن سیزدهم هجری است که به دستور(حجت الاسلام حاج سیدباقر شفتی ) از علمای بزرگ امامیه که در دوره سلطنت محمدشاه قاجار می زیسته بنا شده است ، در تزئینات کاشیکاری با طرح گلدان و منظره هائی که نمایش داده شده است . رنگ قرمز روشن نقش عمده ای دارد و این همان رنگی است که در مساجد دیگر دوره قاجار مانند مسجد رحیم خان و مسجد رکن الملک نیز مشاهده می شود . آرامگاه (سید حجه الاسلام ) که بسیار مجلل و باشکوه بنا شده است ، در گوشه شمال شرقی صحن مسجد قرار دارد . در این مسجد تاریخهای متعددی از سال ۱۲۵۵ تا۱۳۱۱ هجری دیده می شود که کتیبه های آن به خط محمدباقر شریف شیرازی است . تزئینات داخل گنبد آرامگاه ، از نوع تزئینات گچبری ، آئینه کاری و طلاکاری است که به همراه ضریح نقره و طلاکوب آن با خطوط بسیار زیبا از قسمتهای تماشائی این مسجد می باشد .

روایتی از نامه‌نگاری‌های ایرج افشار با جمالزاده 119 سال پس‌از تولدش در 24 دی 1274

بیله دیگ بیله‌چغندر
سید جواد میرهاشمی – مستند ساز

907eeac617f12fed7748dbc842316ff7سی‌ام مهر ماه هشتاد و هشت خورشیدی از استاد «ایرج افشار» کتابی هدیه گرفتم که مرا به کارزار دیگری می‌فرستاد و اکنون آهسته و پیوسته یا به قول هم دکه‌ای‌اش دکتر «محمدابراهیم باستانی‌پاریزی»، میرزا میرزا خواسته‌ آن «فرزانه فروتن ایران‌مدار ما» در آستانه انجام و تکمیل است. سایه‌دست استاد بر کتاب «نامه‌های ژنو از سید محمدعلی جمالزاده به ایرج افشار» چنین است: «برای حضرت جواد میرهاشمی که اگر مرد است از جمالزاده فیلمی بسازد. ۳۰/۷/۸۸ ایرج افشار» با مشورت و توصیه استاد به یاری گرفتن از دو دوست جمالزاده (علی دهباشی و ناصرالدین پروین) امتداد فیلم از خیابان جمالزاده تا آرامگاه جمالزاده در ژنو، سوئیس ترسیم و به ثبت رسید. یافتن سنگ مقبره محمد علی جمالزاده و همسرش اِگی خانم در ژنو به سختی و با راهنمایی ناصرالدین پروین دوست دیرینه جمالزاده در میان علف‌های هرز میسر شد، قرار شد حداقل در ویکی‌پدیا محل دقیق مقبره آورده شود تا بیش از این در غربت غریب نماند.
شامگاه یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۵ در مراسم «شب سیدمحمدعلی جمالزاده» آقای فیلیپ ولتی سفیر وقت سوئیس در ایران از اینکه پدر داستان‌نویسی ایران بخش اعظمی از زندگی خود را در سوئیس گذرانده و بخش عمده آثار ادبی خود را در موطنش نوشته ابراز خرسندی کرد. اما این تمام ماجرا نبود و در خیابان‌گردی دوباره و چندباره حد فاصل خیابان لویی پاستور (Louis Pasteur) تا خیابان سید حسین فاطمی (وزیر امور خارجه دکتر مصدق) ساکنان و کسبه خیابان جمالزاده جنوبی و شمالی شناختی از جمالزاده نداشتند! کمال محبت سکنه خیابان نامگذاری مرغ‌فروشی و تأسیسات لوله و داروخانه و… به نام جمالزاده است. در چند جلسه تصویربرداری (آخرین تصویربرداری پنجشنبه ۱۸/۱۰/۹۳) با جملاتی مواجه شدم که نشان از بی‌اطلاعی مردم از جمالزاده داشت.در این بین البته باید اعتراف کرد دو خانم یکی خانه‌دار و دیگری دانشجو و عکاس محلی، جمالزاده را بخوبی می‌شناختند. اما طنز گزنده این مشاهدات پرسش خانم معلمی بود از راقم این سطور: «خانم جمالزاده یا آقای جمالزاده؟ آدم شک می‌کند این جمالزاده همان جمالزاده مورد نظر باشد! نه اسم کوچکی و نه نشانی و نه یادی و…»

 ایرج افشار

ایرج افشار

گزارش را مکتوب کردم و به منزل استاد ایرج افشار رفتم و گفتم شوربختانه خوش‌خبر نیستم. امید داشتم چند عکسی که برداشته بودم مقبول آن دانشی مرد بشود. گزارش را می‌خواندم و «معلومم شد که هیچ معلوم نشد» و هر چه اطلاعاتم را برای‌شان توضیح می‌دادم او بیشتر می‌دانست. مترصد این بودم تا اجازه بدهد دوربین را روشن کنم. ناراحت‌تر از آنی بود که فکر می‌کردم. به کتابخانه‌اش رفت و پاکت و زونکن نامه‌های جمالزاده را آورد. از نتیجه کار راضی نبود ولی تشویقم نمود تا پس از به پایان رساندن فیلم، گزارش آن را به مقامات شهرداری بدهم. در این بین آنچه بر ساخت فیلم رفت بماند. می‌گفت: «به‌واسطه چاپ مجله کاوه در برلین و سکونت در ژنو جمالزاده شناخته شده‌ترست تا تهران.»
روزی دیگر شرح حال نامگذاری خیابان جمالزاده را برای‌شان خواندم. حکایتم با ایشان مثل زیره به کرمان بردن بود. خواستند حتماً عکسی را که از جمالزاده برداشته‌اند و پیش از این در مجله «یغما» منتشر شده بود در فیلم استفاده کنم:
«این عکس را در تابستان ۱۳۳۶ گرفته‌ام و چون جمالزاده آن را نیک پسندیده بود بر نسخه‌ای از آنکه به خودم داد یادداشتی برایم نوشت به این‌گونه: این عکس را دوست محبوب ما آقای ایرج افشار که نمونه صفات بارز بسیاری است برداشته است و مال بد بیخ ریش صاحب‌اش. همین عکس را که برعکس خودم خوب از آب در آمده به یادگار به خدمت ایشان تقدیم می‌دارم.
ژنو ۱۴ اکتبر ۵۷، جمال‌زاده»
پس از اسکن عکس‌ها و چند نامه از جمالزاده، درخواست ذکر خاطره‌ای از جمالزاده کردم: بر حاشیه کتاب خاطرات جمالزاده چنین نوشت«کتاب متعلق به جلال (جواد) میرهاشمی است چون خاطره‌ای از جمالزاده می‌خواهد این است که در نخستین نامه خود به من که از و (او) سال تولدش را پرسیده بودم نوشت سال تولد معلوم نیست ولی سال درگذشتم حتماً مشخص و معین خواهد بود. ۲۴/۳/۱۳۸۹ ایرج افشار»
٭ ٭ ٭
در نخستین نامه جمالزاده به ایرج افشار می‌خوانیم «حضرت آقای ایرج افشار… سال تولدم را خواسته‌اید. دوستان آن را از جمله اسرار مگو می‌دانند. ولی حقیقت این است که بر خودم هم مجهول است ولی یقین دارم تاریخ وفاتم روشن‌تر از تاریخ تولدم خواهد بود و شاید نتیجه آشنایی من با قلم و قرطاس همین باشد. ژنو، اول مه ۱۹۵۰ (یازدهم اردیبهشت ۱۳۲۹) ارادتمند، سید محمدعلی جمالزاده»
در مجله ارمغان به مدیر مسئولی وحید دستگردی (۱۳۲۱ – ۱۲۵۸) دوره چهل و سوم، آبان ۱۳۵۳ – شماره ۸ مقاله جریان نامگذاری خیابان جمالزاده (۳ صفحه – از ۴۵۹ تا ۴۶۱) به قلم ابراهیم صهبا (۱۳۷۷ – ۱۲۹۱) شرح ماجرای نامگذاری خیابان جمالزاده تمام و کمال
آمده است:
«پیشنهاد نامگذاری «خیابان جمالزاده» به‌جای «جمشید آباد» سال‌ها پیش توسط اینجانب «ابراهیم صهبا» به‌عمل آمده و توسط نخست‌وزیر وقت دستور اقدام آن صادر شده و کمیسیون نامگذاری آن را اجرا کرده‌اند چنانکه کتاب «مرکب محو» را استاد به همین مناسبت نوشته‌اند.» (صفحه ۴۵۹)
ابراهیم صهبا شاعر بداهه‌سرا شوخ‌طبع، بذله‌گو و شیرین زبان در مقدمه داستان مرکب محو نوشته سید محمدعلی جمالزاده (سال ۱۳۴۴ به‌سرمایه کتابخانه ابن‌سینا) می‌نویسد: «این نام نیک و خدمات صادقانه عده کثیری از علاقه‌مندان را بر آن داشت که از دولت و شهرداری تقاضا نمایند خیابان بزرگی به‌نام جمالزاده نامگذاری شود تا او نیز بداند که مردم قدر آثار گرانبهای او را می‌دانند و به وجودش افتخار می‌کنند.»
نقل از نامه شهرداری تهران
به آقای ابراهیم صهبا
«… طبق تصویب‌نامه صادره تابلوی خیابان سابق جمشیدآباد به نام آقای جمالزاده نصب شد.»
رئیس شهرداری ناحیه یک: ملک
شماره ۱۰۴۶۶ تاریخ ۱۳/۶/۴۲
با دیدن اسنادی که برایم تازه‌یاب بود لبخند رضایتی بر لب استاد نشست و می‌دانستم تازه اول راه قرار دارم. هزار هزار افسوس که او غایب از نظر است تا دست‌گیر و راهنمایم شود.
در نامه‌ای دیگر جمالزاده به ایرج افشار می‌نویسد «قربان دوست واقعاً کم‌نظیرم می‌روم… وانگهی نظر خودم را در این قبیل امور در ضمن داستان «مرکب محو» مفصلاً بیان کرده‎ام. دنیا دنیایی است که گم می‌شود در آن لشکر سلم و تور. مجسمه‌ها سرنگون می‌گردد و خیابان‌ها تغییر نام می‌یابد و «هر کسی پنج روزه نوبت اوست.»… قربانت جمالزاده، ژنو، ۵ اسفند ۲۵۳۶ (۲۴ فوریه ۱۹۷۸)»
این چند سطر گزارش تکمله‌ای بود برای آقایان احمد مسجدجامعی عضو شورای اسلامی شهر تهران و محمدباقر قالیباف شهردار تهران و طرح این پرسش مؤلفه‌های انسانی هویت شهر تهران کجاست؟ آیا پس پشت ترافیک و شهر بی‌آسمان تهران گم شده است؟ آیا هویت شهر تهران مابین «ط» و «ت» مفقوده شده است؟
آیا جمالزاده پزشک بوده است یا مرغدار و گل‌فروش یا لوله‌کش بوده است؟ آیا فقط به وقت مرگ باید به یاد مفاخر ادبی و تاریخی این سرزمین بیفتیم و بس؟ هویت این شهر و مردمان و مسئولین‌اش کجاست؟ (راستی چرا همیشه مردمان و مسئولین‌اش را جدا از هم می‌نویسم؟ مگر نه اینکه مردم و مسئولین همگی شهروندان یک شهر هستند!) حکایت این سطور مثل بیله دیگ بیله چغندر است و بس. خبر ذیل آشناست ولی گویی خاک سردی می‌آورد!
ما که گفتیم و نوشتیم ولی می‌دانیم…
٭ بیله دیگ بیله چغندر نام داستانی است از سید محمدعلی جمالزاده. بیله دیگ بیله چغندر؛ مثل مرکب از کلمه بله ترکی است که معنی چنین می‌دهد و دیگ و چغندر فارسی. گویند ترکی می‌گفت مسگران الکه ما دیگ‌ها سازند، هریک چندِ خانه‌ای. شنونده گفت در روستای ما چغندرها آید هریک همچندِ خرواری. ترک گفت چنین چغندر را در کدام دیگ پزند؟ گفت در دیگ مسگران الکه شما.
(امثال و حکم دهخدا).
منبع : روزنامه ایران

نگاهی به مجموعه شعر آنجا که شانه‌ای نیست سروده‌ جواد طالعی | رهیار شریف

rfddxتا سپیده‌ی نیزار

میهنم
شانه به سرهایش پرپر شده‌اند
میهنم
خسته از برشدن، افتادن‌های بی پایان
میهنم
دارد بر خاکستر ققنوسان‌اش
اشک می‌ریزد
تا نخیزند بسی دیگر بار
و نسوزند بسی بسیاران دیگر بار.
این خطوط، واگویه‌های خیال‌انگیز و مرثیه‌گون شاعری‌ست بالیده در سرزمینی لبریز از تب و خروش و شیدایی. شعری که در بطن واژگان‌ سودایی‌اش، حوادث ریز و درشت چندین نسل در تپش است. اینها شاید زبده‌ترین مشخصه‌ی سروده‌های جواد طالعی شاعر کهنه‌کار ایرانی باشند، نویسنده‌ای که از سویه‌های روزنامه‌نگاری‌اش برای هرچه هشیارتر کردن اشعارش بهره جسته و زبان غنایی‌اش را بر بستر رویدادها‌ی اجتماعی و سیاسی زادگاهش گسترانده‌است.
جواد طالعی زاده‌ی تهران است و سرودن شعر را از میانه‌ی دهه‌ی ۴۰ خورشیدی و در اوان نوجوانی آغاز کرده‌است. او به واسطه‌ی شیفتگی‌اش به هنر و ادبیات روزنامه ‌نگاری را به‌عنوان حرفه‌ی اصلی‌اش برگزید و با وجود فراز و فرودهای بی‌شمار حالا بیش از چهار دهه است که در این عرصه قلم می زند. فعالیتهای فراوان او برای مقابله با سانسور مذهبی در روزنامه‌ها، حضور فعال در شبهای شعر گوته و همکاری در بنیان‌گذاری روزنامه‌ی «کیهان آزاد» تنها گوشه‌ای از تلاشهای این نویسنده برای حفظ روزنامه‌نگاری راستین است.
طالعی در سال ۱۳۶۵ و به دنبال دشوار‌ی‌هایی که پس از انقلاب ۵۷ گریبان‌گیر روزنامه‌نگاران شد، ایران را به مقصد آلمان ترک کرد و در این کشور سکنی گزید.
این شاعر پرکار به تازگی گزیده‌ای از اشعارش را در کتابی با نام «آنجا که شانه‌ای نیست» گرد هم آورده، این دفتر شعر با همت نشر گوته و حافظ در شهر بن آلمان منتشر شده‌است و در حقیقت منتخبی‌ست از اشعاری که شاعر پیشتر در دفترهای «باد و ماهورهای خکستر» و «یک‌شنبه‌ی خاکستری» منتشر کرده‌بود. به جز اینها اشعار سال‌های اخیر او هم در این مجموعه گنجانده‌شده است:
از عشق و پاکبازی وقتی می گویم
مشتی هزار مرتبه سنگین تر از پتک
از پشت شیشه دهانم را تهدید میکند
و از میان گلهای قالی
صد زنده یاد سرک می کشند
انگار باید اینها
که در من اند و با من
از عشق مرده باشند.

با ورق زدن برگها این دفتر شعر تازه، می توان سیر تاریخی امید و یاس، شوق و حرمان و طغیان و سرخوردگی روشنفکران را از سالهای دهه‌ی چهل تا همین روزها رصد کرد. شعرهای طالعی با غلیان شور و سرزندگی جامعه به وجد می‌آیند و با دلمردگی و رکودش سر در گریبان فرو می‌برند:
من می روم با دستهایم
چتری برای شمعدانی ها بسازم
تو می توانی نبض باران را بگیری
زخم خیابان را ببین
انکار کن تنهایی ات را
تو می توانی با خیابان دوست باشی
شعر جواد طالعی از پس تجربه‌ی مهاجرت، رها و بی‌مکان است. شعرهایی که اگرچه با حزن غربت عجین‌اند، اما بیش از همه سوگوار دنیایی‌ست که آشتی و مدارا جایش را به جنگ و خشونت داده‌است، شعر «شب نیزاری» یکی از سروده‌های مشهور طالعی با چنین مضمونی‌ست:
از هر رودخانه این جهان سنگی
از هر جنگل این جهان برگی
از هر شهر این جهان پنجره ای می خواهم.
کوره ای برای آب کردن دشنه ها و شمشیرها
و صخره ای برای تماشای خورشید
که بر شانه بلور تو می لغزد در مغرب
تا در به روی ماه شرقی بگشایی.
از کدام گذرگاه می گذرد
آن غول مهربان که فقط برای عاشقان قایق می سازد
و باریکه راه های همه نیزارها را می شناسد؟
قایقی می خواهم
و دست و بوسه و نفس تو
تا سپیده نیزار
وقتی که دشنه ها و شمشیرها همه آب شدند.
تمنای صلح و آشتی و آرزوی بازگشت طبیعت راستین آدمی آن چیزی‌ست که از میان خطوط این شعر می‌تراود. شاعر آتش‌افروختن را تنها برای نابود کردن ابزار خشم و انتقام می‌خواهد و مشتاق رسیدن به «سپیده‌ی نیزار» است.
جواد طالعی از پس گذر از دل رویدادهای سیاسی و اجتماعی فراوان، آرزومند عشق و آرامشی‌ست که با سرگذاردن به «شانه‌» اش لختی بیاساید، آرامگهی که مرز و باور را از معنا تهی می‌کند و خلسه و استغنای آدمی را رقم می‌زند.
در سال های نوری می مانم
با مزمزه مزه تو و زمزمه نامت
تا آفتاب برآید و
باران ببارد و
رنگین کمان مرا به شانه تو نشاند و
با تو درآمیزم
که در آستان چهل
هنوز بوی باکره ارمک داری.
آه ای زنی که بر نرمای شانه می کشی دلو لبالب را
تا تشنه کام نمانم
با این زبان که تو را می سرایم، می نوشمت
در آن سپیده شیری که از شانه رنگین کمان
بر چشمه سخاوت تو فرود آیم.

نگاهی به زندگی و آثار محمد علی جمالزاده به بهانه‌ی سالروز درگذشتش | مینا استرآبادی

محمدعلی جمالزاده

محمدعلی جمالزاده

راوی مدرن حکایات کوچه بازار
هفدهم آبان مصادف است با سالروز درگذشت محمدعلی جمالزاده، نویسنده‌ای که به پدر نوول نویسی فارسی ملقب است و از آغازگران سبک واقع‌گرایی در ادبیات فارسی به شمار می‌رود. او نخستین نویسند‌ه‌ای‌ست که توانست تکنیک داستان نویسی اروپایی را آگاهانه به کار گیرد و در عین حال یکسره به تکنیک داستان پردازی غربی تسلیم نشود. او با دمیدن روحی ایرانی به روشی که از غرب به عاریت گرفته بود توانست آن را صیقل دهد و در قالبی هماهنگ با ذوق و حوصله و نیاز فرهنگی زمان، به هموطنانش عرضه کند.
جمال‌زاده در اصفهان زاده شد به تاریخی که اطلاع دقیقی از آن در دسترس نیست، دکتر ایرج افشار در مقاله ای که در مجله «نامه فرهنگستان» شماره۱۱ منتشر کرده می نویسد از قول خود جمال‌زاده می‌نویسد:«سال تولدم را خواسته اید دوستان آن را از جمله اسرار مگو می دانند ولی حقیقت این است که برخودم مجهول است. ولی یقین دارم تاریخ وفاتم روشن تر از تاریخ تولدم خواهد بود و شاید نتیجه آشنایی من با قلم و قرطاس همین باشد». پدر او سید جمال الدین واعظ اصفهانی، از آزادی خواهان مشروطه بود و رهبری مشروطه خواهان اصفهان را برعهده داشت. سید جمال الدین خطیبی توانا بود و در سخنرانی هایش به زبان ساده و در حد فهم عوام سخن می گفت. به سبب اختلافی که بین سید جمال الدین و حاکم اصفهان پدید آمد او به همراه خانواده اش به تهران هجرت کرد و به مبارزات خود ادامه می داد. جمالزاده در شانزده سالگی بنا به خواست پدرش عازم بیروت شد و در آنجا تحصیلات خود را در دوره متوسطه ادامه داد. چند ماه بعد در لبنان اطلاع یافت که به دستور محمد علی شاه پدرش را مسموم کرده اند. مرگ پدر، محمد علی را در اعتقادات سیاسی و اخلاقی که از او به ارث برده بود استوارتر کرد. دو سال بعد به فرانسه رفت و در دانشگاه های لوزان و دیژون تحصیل کرد در رشته حقوق فارغ التحصیل شد.
در این زمان، عده ای از روشنفکران ایرانی مخالف استبداد قاجارها در برلین گرد آمده و فعالیت می کردند. جمالزاده در سویس می زیست، به دعوت آنان به برلین رفت. یک ماه بعد به منظور انجام ماموریتی به بغداد رفت و چند ماه بعد به کرمانشاه آمد و روزنامه رستاخیز انتشار داد. او سپس دوباره به برلین بازگشت و با جمعی دیگر از آزادی خواهان ایرانی در انتشار مجله سیاسی- فرهنگی کاوه همکاری کرد.
جمالزاده در مجله کاوه مقالاتی می نوشت که اغلب آنها در زمینه موضوع هایی چون سیاست، اقتصاد، ایران شناسی و فرهنگ و ادب بود و در نگارش این مقالات شیوه ساده نویسی را که خصلت عمومی و نثر فارسی این دوره بود به کار می گرفت.

ddvvc3edsw

نخستین کتاب جمالزاده به نام گنج شایگان یا اوضاع اقتصادی ایران در سال ۱۹۱۸ میلادی منتشر شد و در مجله کاوه از آن به عنوان یکی از بهترین اثرهایی که تا آن روز در زبان فارسی در مورد اقتصاد نوشته شده سخن راندند.
جمالزاده از آن پس نیز به نوشتن مقالات علمی- انتقادی در مجله کاوه ادامه می داد و این همه پیش از انتشار مجموعه داستان کوتاه «یکی بود یکی نبود» در سال ۱۳۰۰ شمسی بوده است. «یکی بود یکی نبود» اولین و مهم‌ترین مجموعه‌ی داستانی جمال زاده است. این کتاب مشتمل بر شش داستان است با نامهای فارسی شکر است ، درد دل ملا قربانعلی ، دوستی خاله خرسه ، رجل سیاسی، بیله دیگ بیله چغندر و ویلان الدوله . اهمیت این داستان ها به غیر از پیشگام بودنشان نثر ساده و روان و قابل فهم آن هاست که در راستای تحقق همان دموکراسی ادبی است که جمال زاده در مقدمه ی کتاب به آن اشاره می کند . البته نویسنده در مقدمه ، از فرم در ادبیات بحثی نمی کند و درباره ی ساختار داستان پردازی، صناعات و شیوه های داستان نویسی چیزی نمی گوید . در مقابل جمال زاده به محتوا در ادبیات توجه می کند . مثلاً می گوید رسالت اصلی داستان نویس، توصیف نحوه ی زندگی اقشار گوناگون جامعه و ضبط کلام و لهجه های گوناگون زبان آنها است تا به این وسیله موجب شناخت اقشار جامعه از یکدیگر شود و بر سنت پرستی عشیره ای و قبیله ای غلبه شود .
نثر روان جمال زاده ادامه ی نوشته های تالبوف ، زین العابدین مراغه ای و به خصوص چرند و پرند دهخدا در روزنامه ی صور اسرافیل است . دومین ویژگی این داستان ها نگاه انتقادی و از بیرونشان به مسایل اجتماعی و فرهنگی ایران است . در واقع می توانیم این مجموعه را در چهاچوب سبک رئالیسم انتقادی قرار دهیم که البته از لحاظ ادبی هم قابل توجه است . یعنی مثل نوشته های بسیاری از نویسندگان این سبک که در سال های بعد داستان هایشان را نوشتند ، صرفاً بیانگر شعارهای اجتماعی و سیاسی نیست . نکته ی دیگر استفاده از طنز در داستان های جمال زاده است . داستان‌های جمال زاده، طعن‌نامه‌هایی بودند بر احوال زمان، ساده، طنزآمیز، و آکنده از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات عامیانه‌.
از عناصر مهم دیگر می توانیم به گفت و گو یا دیالوگ اشاره کنیم . جمال زاده این گفت و گو ها را به شکل مستقیم و سر راست به کار نمی گیرد بلکه آن ها را از ذهن و زبان شخصیت های داستان می گذراند و به صورت نمایشی بیان می کند .
دیگر کار مهم جمال زاده، تاریخ نگاری او بود. مسعود رضوی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در این باره گفته‌است: «تا قبل از جمال زاده تاریخ نگاری در ایران به شکل سنتی و بر اساس شیوه‌ی ناسخ التواریخ صورت می گرفت . به این صورت که مورخ، نوشتن تاریخ را از دوران پیامبران سلف آغاز می کرد و بعد به عصر پادشاهان می رسید و تاریخ هریک را به ترتیب روایت می کرد و جلو می آمد تا همه ی تاریخ را به صورتی کلی بازگو کرده باشد . اما جمال زاده یک موضوع خاص را (تاریخ روابط ایران و روس ) که همیشه برای مملکت ما مساله ساز بوده انتخاب کرد و براساس اسناد تاریخی، کتابی تحلیلی نوشت . او ارائه ی تحلیل را وارد فرهنگ تاریخ نویسی ما کرد چیزی که در تاریخ نگاری سنتی ایران وجود نداشت.»
از میان دیگر پژوهش های تاریخی جمال زاده می توان به آزادی و حیثیت انسانی و تصویر زن در فرهنگ ایرانی اشاره کرد .
جمال زاده در زمینه ی ترجمه به نسبت سایر زمینه ها کار کمتری انجام داد . برخی از ترجمه های مهم او عبارتند از: ـ ویلهم تل اثر معروف شیلر ، خسیس اثر معروف مولیر و داستانهای برگزیده از چند نویسنده . با این همه او نخستین کسی بود که در دو شماره از مجله ی سخن در مورد جیمز جویس و شاهکار بزرگش رمان اولیس مقاله نوشت و آنان را به هم میهنانش معرفی کرد .
او در سال ۱۹۳۱ م. به سوئیس رفت و برای همیشه در ژنو ماندگار شد. او در دانشگاه همین شهر به تدریس زبان و ادبیات فارسی مشغول بود.
آخرین اثر داستانی جمالزاده کتابی است به نام «قصه ما به سر رسید» که به سال ۱۳۵۷ در ایران منتشر شد. پدر داستان نویسی نوین ایران سرانجام پس از بیش از یک قرن زندگی پر فراز ونشیب در ۱۷ آبان ۱۳۷۶ در صد و شش سالگی، زندگی را بدرود گفت. جمال‌زاده در وصیت نامه‌ای کلیه ی حقوق مادی و معنوی آثارش را به دانشگاه تهران بخشید و برای این کار هیاتی تعیین کرد . اعضای هیات اولیه اش کسانی چون دکتر علی اکبر سیاسی ، دکتر جواد شیخ الاسلامی ، باستانی پاریزی و ایرج افشار بودند.

بررسی کتاب بنمایه های هزاره ای … س. سیفی | رضا اغنمی

fd33ewرضا اغنمی
بُنمایه های هزاره ای
س. سیفی
انتشارات پویا. آلمان – کلن
تاریخ انتشار تابستان ۲۰۱۵

عنوان و پیشگفتار فشرده خواننده را متوجه متن و روایت های کهن حتا ضرب المثل هایی می کند که بدون دقت لازم درمفهوم غائی آن ها، درفرهنگ جاری حتا گفتگوهای روزانه بین مردم عادی بر سرزبان هاست.
نویسنده، نخستین بخش کتاب را باعنوان «اسب هزاره ای» آغاز می کند و سپس: از دادگری گرز – اژدهای اهریمنی – زمان یابی خروس – ستاره ی پیشتاز – افسون زایی سنگ – درخت زندگی و شهرهای هزاره ای سخن گفته، با کلی اطلاعات کهن باورهای مردمان گذشته وباستانی را درقالبی نو روایت می کند. این دفتر با کتابنامۀ سه ونیم برگی که منابع اصلی پژوهش های نویسنده درباره همین اثراست به پایان می رسد.
اسب های هزاره ای را با نوزائی ونور و امید آغار می کند : «درقصه ها و افسانه های ایرانی ازاسب به مثابه ی نشانه ای برای پیوند با مادر وآرزوی زادن فرزند سود می برند» بلافاصله نقش شگفتاوراسب را که دورازچشم های ظاهربین است یادآور می شود : « اسب جهان های تاریک و ظلمانی را به دنیائی روشن و آفتابی پیوند می دهد و برپایه ی همین داستان ها ملک جمشید روزی با اسبش خواهد آمد، تا دختر دلخواهش را با خود به سرزمین رؤیاها ببرد». به سراغ «نظامی گنجوی» می رود. اسکندرنامه را می گشاید. اسکندر که به دنبال پیدا کردن سرچشمۀ آب حیات است، می ترسد دربرگشتن راه را گم کند و سرگردان شود. راهنمای پیر او را «به مادیانی می سپارد که پیشاپیش اسکندر حرکت می کند». مادیانی که جلو چشمش کره ی نوزاد او را سربریده اند «تا مادر به شم خود قربانگاه قرزندش را باز یابد». بدین ترتیب مادیان در رفت و برگشت اسکندر برای رسیدن به سرچشمه آب حیات نقش رهبری خود را به درستی همانگونه که نظامی سروده است انجام می دهد: «چنان رهبری کردش آن مادیان / که نامد چپ و راستی درمیان». در بستر داستانی به موازات شم قوی اسب درنشانه گذاری مکان رخدادها، بینائی اسب در ظلمت مطلق نیزگواهی ست از توانائی حیرت انگیز وهوشمندی کم نظیراین حیوان نحیب. ازفاجعۀ تلخ (سربریدن نوزادش درجلو چشم ودل گریانش) آمده است: «اسب درشب تیره و بی ستاره و پوشیده ازابر، موی اسبی بر زمین افتاده را باز تواند شناخت که یال با دُم اسب است».
نویسنده، به سراغ شاهنامه فردوسی می رود تا نگاه حکیم طوس را نیر روایت کند. آنجا که در داستان تهمینه اسب رستم گم شده است. «رستم درجستجوی اسب خویش (رخش) تهمینه را می یابد تا آنکه تهمینه با هماغوشی یکشبه با رستم، سهراب را باردارگردد» دراین دیدار کامجویانه است که تهمینه رخش را پیداکرده به صاحب اصلی وامیگذارد. فردوسی علاوه برآن در داستان داراب کیانی نیز اشاره ای دارد : «به منظور تقابل با مرگ ازنماد تمثیل «اسبان یله» بهره می گیرد» داراب که نزدیک به مرگ بوده : «به قصد تماشای اسبان رها شده برفراز کوهی پای گذاشت که دریای ژرفی را یافت. سپس اوتصمیم گرفت برساخل آن دارابگرد را بنا نهاد تا با چنین فرآیندی جاودانگی خود را تضمین نماید : چو دیوارشهر اندر آورد گرد/ ورا نام کردند دارابگرد». شهرها نیز مانند زهدان مادران همیشه و همه وقت درطول تاریخ بشری زایا وزاینده بوده وهستند وباید که درحفظ و نگهداری، پاکی و پاکیزگی شان کوشید.
در دادگری گرز با توجه به نخستین نیازهای بشراولیه، ازکارآئی گرز و پتک برای حفظ جانِ خود از برخورد با جانوران درنده سخن رفته می نویسند: «بشرنخستین ازآن ها به منظور جدال با رقیبان خویش و جانوران بهره می گرفت . . . وعدالت نیز با همین ابزار اعمال می گردید» و سپس اشاره ای دارد به «ایلامی ها که واژه گرز را از هزارۀ دوم پیش از میلاد درلوح مُهرهای خویش به کاربرده اند». با استناد به کتیبه های گِلی، «این شوشینک» خدای مردمان شوش وایزد بانوان در امپراتوری ایلام، «گرزهائی دراختیار دارند تا به واسطه ی آن مردمانی را که به این ایزدان نیاز دارند می برند حاجت بخشد. در نتیجه گرز تقدس ویژه ای را درآئین دادرسی ایلام به عهده می گرفت». درادامه همین روایت های باستانی، نویسنده کارآئی وخاصیت بنیادی گرز را یادآور می شود : « دردنیای باستان گرز و پتک فقط نمودهای کاری برای بازنمائی دادگری به شمار نمی آمد زیرا کارکردهایی ازاقتدار، پیروزی وتفاخر هم از آن انتظار می رفت».
نویسنده، به موضوع مهمی اشاره کرده و روح شکل گیری قدرت درپرتو گُرز و شمشیر و دیگرآلات شکنجه را با مخاطبین درمیان گذاشته نشان داده است که بااین قبیل ابزارهای خشن باستانی، بذرهای کشت وکشتارها؛ بنمایه های زورگوئی و تحمیل قدرت شکل گرفته؛ با گسترش اجتماعات بشری وتوسعۀ تمدن ها همه جا گیرشده، تا جائی که شمشیر، دارطناب، تیرباران وخونریزی انسان ها، در وادی عدل و دادخواهی رسمیت پیدا کرده است. حفظ و پایداری قدرت جلاد را به اعتبار مجری عدالت به شهرت رسانده و کم و بیش دیده شده پس ازمرگ با تدارک مقبره و بارگاه با گنبد طلائی پرستشگاه عموم شده است! همچنانکه درجهان پیشرفته و متمدن امروزی نیز این ناهنجاریها درگوشه و کنار دنیا رواج دارد. دربسترهمین روایت هاست که نویسنده اشاره ای دارد ازسرودۀ ستایش انگیز فردوسی : «به پیشینه ی گرز با تبار رستم: «بیارم برت گرز سام سوار/ کزو دارم اندرجهان یادگار/ فکندی بدان گُرز بیل ژیان/ که جاوید بادی تو ای پهلوان/ بفرمود که آن گرز سام سوار/ برآن تا ز دشمن برآرد دمار/ زگرشاسپ یل مانده بُد یادگار/ پدر تا پدر تا بسام سوار/ ». وسپس از آئین دادرسی کشور می گوید و نقش چوب و فلک واینکه تا به امروزشکنجه ها ی وحشیانه باستانی با نام «تعزیر» درایران اجرا می شود. ارقول مهرداد بهار می گوید زمانی که پدرش ملک الشعرای بهار در کابینه قوام وزیر فرهنگ رضاشاه پهلوی بوده «با عصایش او را تنبیه می نمود».
در اژدهای اهریمنی بنا به روایت نویسنده «اژدها همان اسب سیاه تیره ای ست که دراستوره ی تیشتر به نمایش درمی آید. دراستوره یادشده تیشتر به هیأت اسب سفید، اسب سیاه (اژدها) را می کشد. چون میخواهد با دستیابی به آب، زندگی را به زمین بازگرداند به روشنی دراین فضا سازی اژدها با سلطه ی خویش برآب زمینیان را درتنگنای خشکسالی قرار می دهد». ازاژدهای سرخ رنگی که به خواب یوحنا رفته سخن می گوید : «هفت سر، هفت تاج وده شاخ داشت و با دُمش یک سوم ستارگان را به دنبال خود کشید وبرزمین ریخت اما میکائیل و فرشتگان زیرفرمان او چاره ای نیافتند که به رویاروئی با اژدها ونیروهای اهریمنی او برخیزند . . .» بالاخره اژدها را شکست می دهند و او را از آسمان به زمین پرت می کنند. وهمین اژدهاست که دراستوره ایرانی به اهریمن تغییر می یابد. نویسنده که منابع روایت های خود را نیز جا به جا در زیرنویس برگ های مربوطه آورده است، بدون اظهارنظر می گذرد و استوره ها را در قالب های گوناگون شرح می دهد. اشاره اش دراین بخش به میکایل و فرشته ها که بارها درکتب آسمانی ادیان نیز ازآن ها سخن رفته قابل تآمل است. همانگونه که بیشتر روایت های آن ها نیز قابل تآمل و بحث و گفتگوی اهل معرفت وحکمت هستند.
اشاره نویسنده به نظامی گنجوی درداستان بهرام گور زمانی که بهرام، گوری را دنبال می کند تاشکار کند :« گور به غاری می گریزد که درآن اژدهایی راه بربهرام می بندد. بهرام اژدها را می کشد وپس ازکشتن اژدها بچه گوری در شکمش می یابد. ” ازدُمش بشکافت تا به دُمش / بچه گوری دید در شکمش” » ناگهان بهرام همان گور را می بیند و تعقیبش می کند «درتنگنای غاری خزید که درآن با گنج فراوان روبرو گردید». حاصل نهائی داستان این که «اژدها کشی نتیجه ی طبیعی باز یابی گنج و فرزند قرار می گیرد. فرزند به گور باز می گردد اما گنج خسروانی را به بهرام وا می گإآرند».
در زمان یابی خروس نویسنده، به روایت از مولانا خروس را «تمثیلی برای شهوترانی قرار می دهد و ازجایگاه عرفانی خویش کشتن خروس نفس را آرزو دارد». همچنانکه مقام پرستی وجاه طلبی را ازصفات طاووس دانسته، و «زاغ را به دلیل آرزوی عمرابدی ، نمایه ای از”امیدسازی” می خواند» البته بلافاصله سروده هائی نیز درشآن نزول هریک را یادآور می شود. و سپس ازهمسوئی مولانا با کارل گوستاویونگ می گوید که : «درآئین بودائی، چنین نگاهی به خروس بازتاب می یابد». جالب توجه این که: از سازه سه واحدی ماندالای بودائیان، این آئین کهن بشری غافل نیست: «سه ساز و کار امور و معیشت دنیایی وجهانی را درمرکز آن نهاده اند. گراز را نمایه ای ازجهالت قرار می دهد، افعی را نمونه ای جهت نفرت و حسد می داند اما مدعی است که دراین سازه خروس شهوات را نمایندگی می کند». از دیدگاه یونگ، قبل ازراهبان بودایی، در «رؤیای انسان ها» پیدا شده و« حتی شاید دردوران نوسنگی نیز وجود داشته اند». عبدالرحمن جامی با تآیید شهوتزائی خروس، جامه قدسی بر قامت خروس می پوشاند: «با خروس ای تاجدار سرفراز/ آن مؤذن گفت دروقت نماز/ هیج دانا وقت نشناسد چوتو/ وز فوات وقت نهراسد چوتو/ با چنین دانایی ای دستان سرای/ کنگرۀ عرشت همی بایست جای/ . . . . . . . . . / در ریاض قدس محرم بودمی / باخروس عرش همدم بودمی».
نویسنده از تندیس معروف میترا یاد می کند با چهار بال و تاجی ازخروس با تحلیل و تفسیر زیبائی : « درتمامی آن ها میترا با رمزگشایی از زبان نشانه ای خروس، آینده ی روشنی را به انسان ها نوید می دهد که جاودانگی را برایشان ارمغان خواهد داشت. حتی کلاه کشیشان امروزی را هم ازکلاه میترا الگو گرفته اند که به آشکارا تاجی ازخروس را می نمایاند». بعد از اوستا که عصاره ی دین زرتشت است می گوید با تفسیری شنیدنی: «خروس یه آشکارا درجایگاه اهورامزدا می نشیند وپیام های ایزدانه ی خویش را به واسطه ی پیامبری همچون رزتشت به گوش انسان می رساند»
پژوهشگر استوره ها، در رهگذر روایت ها نگاهی دارد به آثار گوته و شکسپیر، بخشی آرای آن ها را نیز می آورد: بشنویم نظرگوته را : «او خروس را همان قهرمان هزاره ای می بیند که بانگش، کوه موهوم و بی ثبات را فرو می ریزد ودنیای جدیدی می آفریند که درآن زندگانی و زیستن دوباره ی انسان قوام می گیرد». شکسپیر درنمایشنامۀ هملت نقش خروس را برجسته می کند : «با بانگ خروس اشباح و ارواح مردگان ازفضای نمایش می گریزند.» یکی ازچهره های اصلی نمایشنامه هملت «هوراشیو» است می گوید «شنیده ام که خروس شیپور سپیده دم است با بانگ بلند و تیزش خدای روز را بیدار می کند و به شنیدن این اخطار همه ارواح آواره و سرگردان . . . به گورخود می دوند». اشاره ای دارد به خروس اثر ابراهیم گلستان که نویسنده، فشرده ای از داستان و نظر خودش را نیز بیان کرده: « گلستان به روشنی می خواهد براین نکته تآکید ورزد که شگون وکارکرد اذان گویی خروس ازاندیشه های عاریتی و غیربومی نشان می گیرد که با افسونگری خویش نحوستش را به اجراء می گذارد. چنانکه آنانی که جهت دستیابی به گنج راهی آبادی شده بودند چیزی جز نحوست و بدشگوئی عایدشان نگردید».
درستاره ی پیشتاز – افسون زائی سنگ – درخت زندگی نویسنده، اطلاعات مفید وبسیارخواندنی و جالب دراختیار خوانندگان قرار داده است که باید به دقت خواند و سود برد وتلاش نویسنده را ستود.
آخرین فصل این دفتر شهرهای هزاره ای روایتگر اوضاع شکل گیری روستاها وشهرهای ابتدائی است. با ترسیم خطوط وشکل های هندسی نمایشی از آبادی های اولیه را به نمایش می گذازد :«به همین اعتبارنمای دایره و مربع، الگویی آغازین برای آبادی و آبادانی قرار گرفت. چنانکه با الگوگزینی ازبنای نخستین آبادی ها بر پهنه ی زمبن مکعب (مربع) ودایره سازی اصلی درونی وبیرونی بناهای تاریخی ایران را تشکیل می دهد». و سپس اشاره ای دارد به گنبد و صحن مساجد «که به روشنی از فضاسازی آتشکده های زرتشتی وام ستانده اند دراین فرایند مکعب ها، حیاط و صحن عمومی مسجد وآتشکده را می نمایاند». از ساخت و ساز پرستشگاه ها و نمایه سازی کالبد زن ها در شهرسازی ها و دریاچه دربلندای کوه ها که «همان برکه و رودخانه ای است که نطفه ی سوشیانت های زرتشت را برآن می نهند. تا در دوره های هزاره ای همچون گیاهی از دل آب ببالد و سر دربیاورند» و توضیح می دهد که آب و برکه ها، نمایه ای از جاودانگی تولد و تولید ونشانه ای از زهدان و باروری زن را دارد. از ایزدکده ها و قداست آنها دردوره باستان می گوید و ویرانی های آشورهانیبال درشوش که «چگونه بیشه های بکر معبد آن را به ویرانی کشاند» شهری مقدس وآباد با جنگل های ایزدکده را به تمامی ویران می کند. ازپندارهای کهن ایرانیان می گوید که : «درجغرافیای استوره ای ایران، ایرانویچ مرکز جهان پنداشته می شود. همان چیزی که ضمن الگوبرداری بین بنی اسرائیل، اورشلیم را برجای آن می نشانند» نویسنده، روایتی ازکتاب مقدس آورده که شنیدنی ست : «درکتاب مقدس شهرسوزی و تخریب شهرهای فلسطینی وغیر فلسطینی فریضه شمرده می شود. چنانکه کاهنان بنی اسرائیل به طور متوالی به این شهرها حمله می برند وآن ها را می سوزانند وتخریب می نمایند تا شهرهایی ازنوع اورشلیم سامان پذیرد. تمامی این اعمال نیز جهت دستیابی به سرزمین موعود انجام می گرفت که گفته می شد در رودخانه اش شیر وعسل جاریست» ص۱۴۷
اینگونه مناسک وحشتناک مذهبی، بنمایۀ جنایت های فراوان وبدون مسئولیت انسانی ووجدانی دولت اسرائیل امروزی درفلسطین اشغالی را فراهم ساخته است. به موازات آن هرقدرت بزرگ ومسلط درهرمنطقه ای ازجهان، به بهانۀ شیوه های پوسیده و کهن با وحشیانه ترین ابزار، کشتارهمنوعان خود را فریضۀ مذهبی می پندارند. روزی نیست که دراین ظلمتکدۀ تبعیض فاحش سرزمین امروزی اسرائیل، صهیونیست ها درمنطقۀ اشغالی فلسطین چندین پیر وجوان و کودک فلسطینی را درمقابل چشم عابران نکشند. جنگی نابرابر، یک طرف با سنگ و چاقو؛ طرف دیگر با تیر و تفنگ است که صاحبخانه را درجا می کشد و به پشتوانۀ مجهزترین ادوات جنگی زمینی و هوائی که در اختیار دارد به ریش وجدان بشریت پوزخند میزند. شگفت اینکه جهان خاموش و بی اعتنا به جنایت های روزانه قدرتمندان به تماشا ایستاده است. آیا رفتار و کردار برخی قدرتمندان منطقه، زایش و ظهور هیتلرهای نوپا را یادآور نمی شود؟! با این حال گفتنی ست که نویسنده ازتآثیر:« آموزه های یکتامآبانۀ و خودانگارانه ی کاهنان بنی اسرائیل درادبیات موبدان ایرانی» سخن گفته وانعکاس آن را یا چندمثال مستند کرده. اضافه کنم که همو بانگاهی تند ازتکصدائی درآئین یهودیت غافل نبوده پس ازشرح آموزه های یوشع : «یوشع ضمن یورش به “لبنه” تمام ساکنان آن را مانند اهالی شهر اریحا از دم شمشیر گذرانید حتا عملکرد خود را در “لاخیش” نیز اشاعه داد. سپس ازقادش برنیع تاغزه و ازجوشن تا جیعون همه را قتل عام کردند . . . همۀ آنان که قهرمانان هزاره ای موسا به شمار میآمدند به آشکارا دراجرای دستور خداوند خویش، رفتار فرعون های مصری را الگو نهادند»، ویرانی و کشتارها را به شدت مورد انتقاد قرار داده است.
کتابنامۀ مفصل درپایان دفتر، بیانگر تلاش پژوهشگرست که زحمات اورا درتدوین این اثر فرهنگی – تاریخی توضیح می دهد. با سپاس از نویسنده وبرادرش اسد سیف که این دفتر خواندنی وارزشمند را به من معرفی نمودند.

نگاهی به حواشی گفته‌های رضا براهنی | بهارک عرفان

یک گفت و گو- چهار یادداشت

مصاحبه‌ی‌ “‌رضا براهنی‌” با روزنامه‌ی بهار، در حال و هوای بی خبری ادبیات ایران، جنجالی به پا کرده و لااقل موضوعی درست کرده تا آدم های ساکن این حجره، حرفی داشته باشند برای گفتن و سنگری پیدا کنند برای ایمن شدن و موضع گرفتن.

 رضا براهنی

رضا براهنی

ماجرا به یک گفت و گو باز می‌گردد، گفت و گویی که از قرار ماه ها پیش انجام شده و چندی پیش در روزنامه‌ی بهار به چاپ رسیده، آقای براهنی در این مصاحبه، تلویحا به طرفداری از نظام جمهوری اسلامی پرداخته، و از مبارزاتش با رژیم پیشین نمونه آورده و این دو را با هم قیاس گرفته. مردی که به خاطر تهدید جانش و حضور در میان فهرست قتل‌های زنجیره ای مجبور به فرار از ایران شد، در این برهه از زمان و مشخصا با حافظه و ذهن خسته و دل تنگ، باب حکومت‌های امروز و دیروز ایران، این طور گفته:
« … دلیل دور بودن من از ایران هم که کاملا مشخص است؛ خودم دوست نداشتم ایران را ترک کنم اما شرایط مرا وادار کرد که وطن را ترک کنم. شاید تعجب کنید، من بر خلاف دیگر روشنفکران از جمهوری ‌اسلامی ناراحتی به دل ندارم. درحال‌حاضر چند کتاب من در ایران و در همین دولت اجازه انتشار گرفته و به راحتی منتشر می‌شود و من از این بابت خوشحالم. حتی در دورانی که من در ایران بودم و سوءتفاهماتی پیش آمد و مدتی بازداشت بودم، خیلی با‌ احترام با من رفتار کردند هم دولت وقت و هم بازجوی من. ایشان وقتی وارد سلول من شدند خیلی با احترام رفتار کردند و من هم خیلی راحت حرف زدم، به‌دلیل اینکه چیز مخفی نداشتم و حرف زدن‌ها بسیار مفید واقع شد. من در دوره جمهوری‌اسلامی نه مورد توهین قرار گرفتم و نه شکنجه شدم؛ درحالی‌که در دوران پهلوی انواع مختلف شکنجه‌ها را تجربه کردم و انواع مختلف توهین‌ها به من شد و من هم از حکومت پهلوی انتقامی گرفتم که آن انتقام در سقوط شاه تاثیر داشت. فقط کتاب چاه به چاهم نبود که علیه حکومت جبار شاه نوشتم بلکه مقاله‌ای علیه این حکومت ابله در نیویورک‌تایمز منتشر کردم که شاه وقتی دچار استیصال شده بود و اشخاصی که هم به او و هم به من نزدیک بودند به من می‌گفتند تو کاری کرده‌ای که شاه از تو وحشت می‌کند، درحالی‌که من کار خاصی نکرده بودم و فقط پنج شش مقاله علیه او نوشته بودم و توضیح داده بودم بر سر ملت ما چه آورده بود و نوام چامسکی با خواندن مقالات من دنباله کار را گرفت و بسیار تاثیر‌گذار ظاهر شد. من در نیویورک‌تایمز و واشنگتن‌پست مقاله می‌نوشتم و پدر این حکومت منفور را به نوبه خودم در‌می‌آوردم، درحالی‌که به‌هیچ‌وجه چنین مسئله‌ای با جمهوری‌ اسلامی نداشتم و این حکومت در کمال احترام با من برخورد کرد که هرگز فراموش‌نمی‌کنم. … »
صد البته طبیعی ست که گفته هایی اینچنینی و طرفداری از حکومتی که بسیاری از روشنفکران را آواره‌ی دنیا کرده و کمر به قتل بسیاری دیگر از اهل قلم بسته، جنجال هایی فراوان درپی داشته باشد، از جمله ی معترضین یکی پیام یزدان‌جو ست که ضمن پیوستن به پر طرفدار ترین موضع در این باب، زبان به انتقادی تند از رضا براهنی گشوده و با گشودن دوباره‌ی فرازهایی از رمان میلان کوندرا، آقای براهنی را حتی محق چوبه‌ی دار دانسته :

فریب خوردن قسمتی از گناه ست

چهار دهه پیش، رضا براهنی (نمونه‌ی روشنفکران انقلابی ایرانی) در مبارزه با شاه و رژیم پهلوی، و در ستایش انقلاب اسلامی و رهبرش آیت‌الله خمینی، نامه‌ها و مقاله‌ها نوشت، و حالا هم از آن‌چه نوشته پشیمان نیست. صادقانه می‌گوید از شرایط موجود و از جمهوری اسلامی اصلاً گلایه ندارد.

dd+65s-d+sdds

…؛ در «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»، به دنبال بهار پراگ ۶۸ و افشای جنایات رژیم کمونیستی، توما (قهرمان رمان میلان کوندرا) مقاله‌ای می‌نویسد در واکنش به ابراز پشیمانی روشنفکران کشورش. به نظر توما، این ادعای روشنفکران کمونیست که «ما نمی‌دانستیم، و فریب خورده بودیم، ما صادقانه اعتقاد داشتیم، و بنابراین بی‌گناه ایم» اصلاً بسنده نیست. به نظرش، مسئله دانستن یا ندانستن نبود. مسئله این بود: آدمی که، حتا ندانسته، حتا فریب‌خورده، و با اعتقاد صادقانه، به استقرار نظام شر کمک کرده بی‌گناه است و باید از عقوبت معاف شود؟ مسئله اصلاً همان ندانستگی، همان فریب‌خوردگی، همان اعتقاد صادقانه‌ی آن‌ها است. توما سرنوشت اودیپ شهریار را به خاطر می‌آورد، که ندانسته پدرش را کشته بود و با مادرش به بستر رفته بود، و وقتی آگاه شد خود را بی‌گناه ندید: به جبران گناهی که ندانسته مرتکب شده شهرش را رها کرد و چشم‌های خودش را از حدقه در آورد. توما به روشنفکران کشورش می‌گوید: «به خاطر اشتباه و گناه شما، این کشور آزادی‌اش را از دست داد، و حالا فریاد می‌زنید که نمی‌دانستید و خودتان را بی‌گناه می‌دانید؟ چه‌گونه می‌توانید اطراف‌تان را نگاه کنید و به وحشت نیافتید؟ اصلاً می‌توانید نگاه کنید؟ اگر چشم داشتید، باید آن را از حدقه در می‌آوردید و از این مملکت می‌رفتید. »
من باشم، به آقای براهنی این طور می‌گویم: «نه، کور شدن برای تو بس نیست. خیلی ساده، خودت را دار بزن».
اما در برابر این موضع، بسیاری دیگر از اهالی قلم ایران، از احوال ذهنی ناخوش آقای براهنی گفته اند و سیستم تبلیغاتی بی انصاف جمهوری اسلامی که از احوال ناخوش یک انسان دلتنگ بهره گرفته و در جهت شستن تاریخ ظلم و سانسور سی و چند ساله اش بر آمده. از جمله افراد نشسته در این سنگر، یکی هم امید کشتکار، روزنامه نگار ساکن فرانسه است که خاطره‌ی دیدارش با براهنی را هم گواه ادعایش گرفته و حرف‌هایش را اینطور بیان کرده‌است:
« آخرین باری که از پس سال‌ها، رضا براهنی را دیدم دو سال پیش در پاریس بود. این‌بار اما برخلاف آن مرد باهوشِ سرزنده، با آن قدرت بیان عالی و با آن چشم‌هایی که از سلامتی برق می‌زدند، پیرمردی را دیدم شکسته، تبعیدی و فراموشکار که حتی یک جمله را نمی‌توانست درست و صحیح به پایان ببرد و به جای بی‌ربطی مرتبط نکند. پیرمردی با ذهنی آنچنان آشفته که غیرقابل باور می‌نمود.
دو سال گذشته و بی‌شک شرایط بیماری براهنی بدتر شده است. پس حالا زمانی‌ست که رسانه‌های امنیتی جریان مسلط از مهرنامه و اندیشه پویا گرفته تا به تازگی روزنامه‌ی بهار، سوار بر جریان «تواب‌سازی» جدید جمهوری‌اسلامی دست به اعتراف‌گیری از او بزنند. از زبان او به همه بتازند، تاریخ را جعل و وارونه کنند، از جمهوری‌اسلامی و نظام سانسورش تعریف و تمجید کنند و به این بهانه نانی در کاسه‌ی دروغ بزنند و نظام‌دوستی‌اشان را به امنیتی‌ها و اطلاعاتی‌های عصر اعتدال ثابت کنند. همین رویکردهاست که نشان می‌دهد آن چیزی که در روزنامه‌نگاری امروز ایران اهمیتی ندارد، «شرف» است. والا که هر انسانی حتی هنرمند و روشنفکر را در آستانه‌ی اضمحلال ذهنی می‌توان با سوالات غلط مجاب کرد که آسمان و ریسمان به هم ببافد.
جالب است که تصویر کاور مصاحبه‌کننده این گفتگو در فیس‌بوک تصویر احمد شاملوست. حداقل هرچیزی که از شاملو نمی‌دانیم این را یاد بگیریم که او در سراسر عمرش مجیز هیچ قدرت‌مدار و سیاست‌مداری را نگفت و به ساز هیچ مامور وزارت اطلاعاتی نرقصید. »
اما رها از این دو موضع که به صور گوناگون و با تغییرات بیش و کم تکرار شده اند، حرفهای نسیم صالحی به عنوان شاهد گفت و گو و مهدی وزیر بانی به عنوان فرد گفت و گو کننده، می تواند زوایای تازه تری از این جنجال را در اختیارمان بگذارد تا برای درک بهتر از داستان اطلاعات بیشتری داشته باشیم
خانم صالحی، که گویا بانی این گفت و گو بوده و به عنوان واسطه میان آقای براهنی و بچه‌های روزنامه‌ی بهار فعالیت کرده، در شرح اتفا‌ق‌های قبل از گفت و گو و همین طور حواشی پس از آن این طور نوشته :

اینک منم مردى که در صحارى عالم گم شد

روزى که به دیدن استاد براهنى رفتم تا هفته نامه کرگدن رو بهشون نشون بدم سر از پا نمى شناختم. دیدن شخصیتى مى رفتم که تمام روزهایى که غرق شعرهاش مى شدم آرزو داشتم از نزدیک ببینمش. من آدم خوشبختى بودم که انتخاب شده بودم تا این کار رو انجام بدم.
آقاى وزیر بانى براى مصاحبه با استاد براهنى همه چى رو با خودشون هماهنگ کرده بودن، در نهایت از من خواستن براى اینکه آقاى براهنى در جریان محور گفتگو قرار بگیرن چند نسخه از هفته نامه ى کرگدن رو خدمت ایشون ببرم تا ایشون هدف مصاحبه دستشون بیاد
با یه دنیا عشق رفتم دیدنشون و باهم هفته نامه رو خوندیم و عکس هاى مربوط به “اتاق خاص” رو نشونشون دادم گفتن خیلى هم خوب فقط یه خواهش حتما و حتما متن نهایى مصاحبه رو براى ویرایش پیش من بیارید چند بار تاکید کردن
بهشون گفتم استاد مگه میشه مصاحبه اى بدون نظر نهایى شما چاپ بشه؟ خندیدن و گفتن این جا دنیایى هست که همه چیز اتفاق میوفته!
با اون چهره ى مهربون و دوست داشتنیشون گفتن بیا بریم اتاق رو ببین و هر عکسى که دوست دارى بگیر فقط اگر براى چاپ خواستى بفرستى عکس ها رو یا به خودم یا ارسلان نشون بده
بهشون قول دادم هیچ عکسى بدون اجازتون براى جایى نخواهم فرستاد.
تمام این موارد رو به آقاى وزیر بانى انتقال دادم بى کم و کاست. تاکید کردم براى ویرایش نهایى حتما برام بفرستن تا نظر استاد براهنى روش باشه و با رضایت کاملشون مصاحبه چاپ بشه.
آقاى وزیربانى مصاحبه تلفنى انجام دادن. در زمان مصاحبه و بعد از اون من اونجا حضور داشتم
مصاحبه ى فوق العاده اى بود تمام زمان مصاحبه ایستاده بودن و به سوال ها جواب مى دادن، با ادبیات فوق العاده ى که خاص خودشون هست مصاحبه که تموم شد گفتم اى کاش مى شد هر هفته تو یه مجله یا روزنامه اى ستون داشتید و براى کسانى که تو ایران هستن مى نوشتید گفتن یادش بخیر کلاس هاى زیر زمینم…
چند ماهى گذشت براى آقاى وزیربانى مسیج فرستادم که خبرى نشد از چاپ! حتما قبل از چاپ بفرست من به استاد و ارسلان نشون بدم، ایشون گفتن هنوز صدا رو روى ورق پیاده نکردن و حتما و حتما براى تایید مى فرستن.
شش آبان این مطلب در بهار چاپ شد، بدون تایید استاد براهنى و خانوادشون. این مصاحبه اون چیزى نبود که من مى شنیدم و برداشت مى کردم. این براى من یه فاجعه بود.
من مدعی نیستم که آقاى براهنى این حرفها را نزدند بلکه معتقدم که این متن با سلیقه ى شخصى آقاى وزیربانى تنظیم شده ، طورى که انگار ایشون حرفهاى آقاى براهنى را در جهتى که خود خواسته اند تنظیم کرده اند با حذف و اضافه و جرح و تعدیل متن و مصاحبه رو از حالت طبیعیش در آوردن.
مطلب مهم بعدى اینکه استاد براهنى و پسرشون ارسلان از من خواسته بودن که متن نهایى، پیش از چاپ در اختیارشون قرار بگیره و با این شرط حاضر به مصاحبه شدن. این قول از طرف آقاى وزیربانى داده شده بود به من و من بنا به قول ایشون قول دادم که مصاحبه نهایی به یکی از اعضاى خانواده ى براهنى داده بشه تا به تایید نهایى برسه و متاسفانه این اتفاق هیچ وقت نیافتاد
حالا تو شوکم که چى شد؟ فکر مى کنم فقط خداکنه هیچ وقت این مصاحبه به دستش نرسه.
هیچ وقت تو چشمام نگاه نکنه بگه: دنیا رو دیدى؟
آره آقاى براهنى بزرگ حق با شما بود.
شیدایی خجسته که از من ربوده شد
-با مکر های شعبده باز سپیده ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را……….از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنجهاش را………. در خوابهایتان تکرار می کنید
خورشید ، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی……. همواره با من است
و چشم های من ، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنوس های رنج جهان می زایند
تنهایم
از آن زمان که …………شیدایی خجسته ام از من ربوده شد
اینک منم مردى که در صحارى عالم گم شد.»
و در نهایت حرف ها و یا بهتر است بگوییم دفاعیه‌های مهدی وزیر بانی که به کل از داستانی دیگر می گوید. این یادداشت کوتاه برای یک سویه به محکمه نرفتن، تکه‌ی چهارم و انجامین گزارش این صفحه‌ی ما شده‌است:

کدام براهنی کدام شاملو

جریان روشنفکری ایران ایران پس از مرگ احمد شاملو به طور قطع و یقین دچار خلاء حضور یک پیامبر بی نقص شد و این روایتی است که استحاله ی اندیشه ای را به تصویر کشیده است که همیشه با علم کردن شبه روشنفکرانی که به قول یک دوست جرات پرداختن هزینه ی روشنفکر بودن خودشان را مثل شاملو ، مختاری، پوینده و حتا غلامحسین ساعدی را نداشته اند و همیشه سعی کرده است روایتی غیر واقعی از شخصیت های شبه روشنفکر به جامعه ارائه بدهد. در پی گفتگوی جنجالی که دکتر رضا براهنی با من داشت بسیاری از دوستداران رضا براهنی که جرات رویایی با شخص براهنی را نداشتند به من و روزنامه ی وزین بهار تاختند واقعیت این است که در هیچ کدام از سئوالها پرسشگر سئوالی مبنی بر مشروعیت دادن به حکومت یا جریان سیاسی خاص را نداشت و هر چه رضا براهنی روایت کرد حرفهای شخص اوست و اگر نقدی وجود داشته باشد متوجه شخصیتی است که در معنای واقعی خودش چیزی نیست که دوستان و هوادارانش تصور می کنند. فایل صوتی حاوی صحبتهای رضا براهنی چنان است که اگر منتشر شود به صراحت می گویم رضا براهنی دیگری غیر از آنچه شما تصور می کردید ظهور خواهد کرد و من به احترام نام و شخصیت این مرد بزرگ با تمام اهانت هایی که به من و روزنامه ی بهار شد از انتشار آن تا این لحظه امتناع کرده ام بخش هایی از این فایل که رضا براهنی به طور واضح از اسلام و اهمیت نثر قرآن و نماز خواندن خودش صحبت کرد و اینکه جمهوری اسلامی در حق او جفا نکرده است که ما به خاطر مخدوش نشدن چهره اش آن را منتشر نکردیم را برای داریوش معمار، آرش الله وردی، امیر حسین بریمانی، بکتاش آبتین و مازیار نیستانی پخش کردم و سر سخت ترین کسانی که تقاضای انتشار این فایل را داشتند پس از شنیدن حرفهای براهنی به طور قاطع از من خواهش کردند که این فایل را به خاطر حفظ شانیت رضا براهنی هرگز منتشر نکنم و من هم چنین خواهم کرد. اما این سوگواره نامه هایی که این روزها بر علیه من و روزنامه ی بهار منتشر می شود بسیار مضحک است ما نه درباره ی نامه ای که رضا براهنی برای آقای خمینی نوشت و به دیدارش رفت نوشتیم نه درباره ی صحبت کردن او در تلویزیون پهلوی و نه اینکه چرا مثل مختاری و پوینده و شاملو و سیمین بهبهانی جرات ماندن در وطن و کنار مردم بودن را نداشت!!!! روشنفکر بودن هزینه هایی دارد که شاید بسیاری جرات پرداخت کردن آن را نداشته باشند و رضا براهنی خودش تصمیم گرفت که اینگونه باشد. نکته ی بعدی که برای من جالب است این است که بیشتر انتقادات بر من این بود که چرا خانواده ی براهنی گفتگو را قبل از انتشار ندیده اند این موضوع بسیار جالبی است و نشان می دهد که براهنی دچار یک وضعیت سلولی است و اگر گفتگویی از او منتشر شود و باید خانواده اش آن را تائید کنند به این معناست که این حرفها حرفهای براهنی نیست و بخش سانسور خانواده این جریان را هدایت می کند و حرفهای براهنی قطعن همین است که ما منتشر کردیم و بخشی از آنها را هم به خاطر شخص براهنی در صفحه لحاظ نکردیم تائید این حرف من فیلمی است که اخیرن ارسلان براهنی از پدرش گرفته و در آن سعی می کند براهنی را وادار کند که این را بگو و آن را بگو و انتشار این فیلم مهر تائیدی بر گفتگوی براهنی با من بود که به مذاق بسیاری خوش نیامد. شبه روشنفکری که حالا در محاصره ی خانواده و دیگران است ، رضا براهنی به هر حال از مهمترین شخصیتهای ادبی ماست و خواهد ماند و امثال من و دیگرانی که با او گفتگو کرده اند به سرعت از یادها می روند اما این تاریخ است که قضاوت می کند شاملو روشنفکر ما بود یا براهنی، مختاری روشنفکر ما بود یا براهنی، در یک جا باید فاصله ی بین براهنی تا شاملو مشخص می شد حقیقتی که همیشه سعی کرده اند با رتوش به خورد این مردم بدهند و روایتی غلط از شبه روشنفکری که دو دوزه باز است نه شاملو…. این حقیقت را بپذیرید پیرمرد می خواهد به ایران برگردد.

حاملگی مادام‌العمر | لیلا سامانی

ادبیات مهاجرت، از رسته‌های مورد توجه در ادبیات داستانی‌ست. نویسندگان این شاخه از ادبیات بازتاب‌دهنده‌ی تصویری از تلاقی دو یا چندین فرهنگ با هویتهای ملی و زبانی متفاوت‌اند. جرقه‌ی تولد ادبیات مهاجرت با پاگرفتن دنیای مدرن آغاز شد. هنگامه‌ای که جهان به اختلال سرعت و هیجان و ولع بیش از حد مبتلا شد و این عارضه را با خشم و رفتارهای غیر قابل پیش‌بینی بروز داد. جنگها، زوال اجتماعی، تبعیض‌های نژادی و جنسیتی و حتی مسائل محیط زیستی، مسبب رقم خوردن پدیده‌ی مهاجرت در میان مردمانی‌ست که گریزی جز ترک خانه و کاشانه‌ برایشان نمانده‌است. حقیقت این رخداد را اما تنها کسانی می‌آزمایند که از موطن‌شان به جست و جوی مامنی تازه می‌گریزند. ادبیات مهاجرت، قصه‌گوی دغدغه‌ها و دشواری‌های پیش‌ روی آدمهای کوچ‌کرده‌ای‌ست که برای آرام گرفتن در ماوای جدیدشان در تقلایند، آدمهایی که اگرچه با برچسب «مهاجر» نامیده می‌شوند اما ناگزیرند میان فرهنگ دیروز و امروزشان به ثبات برسند و در این مسیر خالق داستانهای بیشماری می‌شوند.
نگاهی اجمالی می‌اندازیم به چند اثر مطرح در این حیطه :

Willa Cather

Willa Cather

۱- «آنتونیای من» (۱۹۱۸) – ویلا کاتر
این نویسنده‌ی زن آمریکایی و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، شهرتش را مرهون رمانهایی ست که مضمون‌شان تصویرزندگی نخستین مهاجران اروپایی به آمریکا و سبک زندگی‌شان در دشتهای پهناور ایالات غربی این سرزمین است. «آنتونیای من»، سومین کتاب از «سه‌گانه‌‌ی چمنزار» است و روایتی از زندگی آنتونیا، دختر یک کولی مهاجر به دست می‌دهد. ویلا کاتر این رمان را بر اساس زندگی واقعی آنتونیا شیمردا، یک دختر کولی مهربان، قوی و سراسر آرزو نوشته‌است، زنی که نه تنها برکاستی ‌های زندگی خودش چیره شد، که حیات جنس زن را در این کشور بیگانه‌ی جدید تحت تاثیر قرار داد.

۲- «پنین» (۱۹۵۷) – ولادیمیر ناباکوف
این نویسنده‌ی بلندآوازه از طبقه‌ی اشراف‌زادگان روس بود که در نوجوانی و پس از انقلاب اکتبر ناگزیر به ترک سرزمینش شد، او پس از آن در کشورهای متعددی رحل اقامت افکند، از انگلستان و برلین و ایالات متحده تا سوییس که آرامگاه ابدی‌اش شد. او در رمان «پنین» که چهارمین اثرش به زبان انگلیسی‌ست، مثال بسیاری دیگر از آثارش سکان روایت را به دست یک راوی غیر قابل اعتماد و پریشان‌گو داده‌است تا از پروفسور «تیموتی پنین» مهاجری بینوا و در همان حال فرهیخته و جاه‌طلب و از سوی دیگر سردرگم و رخوت‌زده ترسیم کند، تصویری که با هجوی هوشمندانه زندگی مهاجران روس در غرب به‌ویژه ایالات متحده را ریشخند می‌کند.

Jhumpa Lahiri

Jhumpa Lahiri

۳-«همنام» (۲۰۰۳) – جومپا لاهیری
« خارجی بودن یک جور حاملگی مادام‌العمر است، با یک انتظار ابدی، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام » این عبارات را «آشیما» یکی از شخصیت‌های محوری رمان همنام به زبان می‌آورد، زنی که به همراه همسرش «آشوک» زندگی تقریبا مرفه‌شان در کلکته را رها کرده‌اند و از آشوب و غوغای کشور پهناورشان به آرام و سکون آپارتمانی کوچک و پرسوسک در نیویورک پناه برده‌اند. داستان حول زندگی «گوگول» پسر این دو جوان هندی می‌چرخد که در آمریکا به دنیا می‌آید و میان تقابل فرهنگ غرب و شرق به بن‌بست می‌خورد.
این کتاب نخستین رمان، این نویسنده‌ی هندی‌تبار اهل آمریکاست. جومپا لاهیری که به کاوش در مسائل فرهنگی و اجتماعی مهاجران هندی در آمریکا شهره است، در این اثر هم با روایت داستانی نفس‌گیر و اثرگذار به تضادهای فرهنگی برآمده از تفاوت‌های مذهبی و ایدئولوژیکی نظر انداخته‌است. این نویسنده‌ی برنده‌ی پولیتزر، «همنام» را وامدارتجربیات شخصی خودش از مهاجرت می‌داند.

۴- بادباک باز (۲۰۰۳) – خالد حسینی
بادبادک‌باز، نخستین رمان این نویسنده‌ی افغانستانی-آمریکایی‌ست و به محض انتشار در سیاهه‌ی آثار پرفروش قرار گرفت. خالد حسینی که خودش از کودکی طعم مهاجرت و پناهندگی را چشیده‌است، در این رمان از یک سو راوی زندگی پدر و پسری افغان است که به‌عنوان مهاجر در آمریکا در آمریکا اقامت دارند و از سوی دیگر با نقب زدن به گذشته و پیش رفتن در زمان حال، حدیث روزگار رفته بر زادگاهش را بازگو می‌کند. سرزمینی که سالهاست با تنش و جنگ و آتش عجین است و مردمانش از همان کودکی نظاره‌گر بیداد و خیانت و خشونت‌اند. جنگهای قبیله‌ای و تعصبات نژادی از یک سو و دست‌اندازی‌های مدام کشورهای سلطه‌جو از سوی دیگر به خوبی در این داستان ترسیم شده‌اند. خالد حسینی این رمان را زمانی نوشت که قلبش از سلطه‌ی طالبان بر میهنش به درد آمده بود و زخم سوزناک غربت و تبعید در جانش سرباز کرده بود. بادبادک باز، مرثیه‌ی خالد حسینی‌ست بر احوال مردم بی‌پناه افغانستان که از پس دهه‌ها مهاجرت هنوز، هم چشم‌انتظار بازگشتن شادی به سرزمین‌شان‌اند.

جونو دیاز

جونو دیاز

۵- «زندگی کوتاه و شگفت‌انگیز اُسکار وائو» (۲۰۰۷) – جونو دیاز
این رمان در لیست ده رمان برتر دهه‌ی نخست قرن و بیست و یکم قرار دارد و علاوه برجوایز متعدد، شهرت جهانی هم برای نویسنده‌ی دومینکنی‌تبارش به ارمغان آورده‌است. جونو دیاز پس از اتمام تحصیلات مقدماتی‌اش، در جمهوری دومینیکن برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا مهاجرت کرد و پس از مدتی به کرسی استادی در دانشگاه ‌ام‌آی‌تی دست آزید. بن مایه‌ی«زندگی کوتاه و شگفت‌انگیز اُسکار وائو» مهاجرت است و دیاز، آن را براساس تجارب شخصی‌اش از مهاجرت نوشته‌است. او در این رمان، تصویرگر زندگی اسکار، قهرمان رانده‌شده و بی موطنی‌ست که نه توان تطابق با زندگی مدرن ایالات متحده را دارد و نه قادر است به وطنی بازگردد که با تجربه‌ی حکومت دیکتاتوری تروخیو به خشونت و آشوب و نکبت کشیده‌شده.

۶- «گرمای خورشید های دیگر» (۲۰۱۰) – ایزابل ویلکرسون
این کتاب حماسی که برای نویسنده‌اش جایزه‌ی پولیتزر را به ارمغان آورده، شرح داستانهای ناگفته‌ای‌ست از تاریخ آمریکا، حکایت زندگی شهروندان مهاجر سیاه‌پوستی‌ست که طی سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۷۰ به جست و جوی زندگی بهتر کاشانه‌شان در ایالات جنوبی را ترک کردند و رو به سوی ایالات شمالی و شهرهای غربی گذاشتند. ایزابل ویکلرسون کتابش را حول ماجرای زندگی سه شخصیت می‌چرخاند: همسر یک رعیت به نام آیدا مائه براندون که می‌سی‌سی‌پی را در سالهای دهه‌ی ۱۹۳۰ ترک کرده و به شیکاگو کوچ کرده‌است، یک کارگر مزرعه به نام جورج سوانسون که در دهه‌ی ۱۹۴۰ از فلوریدا به نیویورک رفته و روبروت ژوزف پزشکی که در سالهای نخستین دهه‌ی ۱۹۵۰ از لوییزیانا بار سفر بسته و به لوس‌انجلس مهاجرت کرده‌است.
عنوان این کتاب برگرفته از شعری‌ست به قلم ریچارد وایت، نویسنده‌ی مشهور آمریکایی آفریقایی‌تبار و خالق رمان مشهور «پسرک سیاه».

گزارش نمایش فیلم قصه‌ها در لندن | محمد سفریان

قصه‌ها روی پرده؛ ماجرای شش سال سکوت پشت پرده

قصه‌ها که تمام می‌شوند، آدم‌ها و خانه‌ها و کوچه‌های قصه کجا می روند؟ این شاید اولین سوال هر آدم قصه دوستی باشد، بعد از تمام شدن یک داستان و یک زندگی کوتاه در فضایی سورئال با آدم های رایج در صفحات قصه… حکایت ادامه‌ی زندگی آدم‌های داستان و ترسیم خط سرنوشت‌شان البته که از دیر باز مطرح بوده و هر کس به قول شاعر از ظن خودش یار این خیال شده؛ همین موضوع و همین رویای شیرین هم شده است دست‌مایه ی فیلم آخر رخشان بنی‌اعتماد: «قصه ها» . فیلمی که از پس حضور در سینماهای تهران و جشنواره‌ی ونیز، این بار به فستیوال فیلم‌های ایرانی لندن رسیده بود، تا گشایشگر دوره‌ی ششم این جشنواره باشد.

n00064137-r-b-003

خانم بنی‌اعتماد که به همین مناسبت رخت سفر به لندن بسته و در سالن نمایش فیلم حضور پیدا کرده‌بود، پیش‌تر از آغاز فیلم و در جملاتی کوتاه و طنازانه، خطاب به حاضرین در سالن گفت که هیچ‌چیز برای یک فیلم ساز دلنشین‌تر از دیدن یک سالن پر نیست و ادامه داد که امیدوار است که این جمعیت تا به انتهای برنامه هم در سالن حاضر باشند و تاب تماشای فیلم او را بیاورند.
با این جملات، قصه‌های بنی اعتماد شروع شد، فیلمی در ادامه‌ی همه‌ی داستان های پیشینش، و برای دیدن دوباره‌ی زندگی آدم هایی که پیشتر با حافظه‌ی جمعی ایرانیان گره خورده بودند. از نوبر «روسری آبی»، تا عباس و ننه طوبای «زیر پوست شهر»؛ از سارای «خون بازی» تا مادر فداکار اسماعیل در «گیلانه».
شخصیت‌های فیلم‌های بنی‌اعتماد همگی ملموس‌اند؛ و از بطن و متن جامعه آمده‌اند، از جایی زیر پوست شهر. چه، به روایت فیلمساز، او بیشتر و پیشتر از همه یک مستند‌ساز است و داستان‌هایش هم همه خط واقعی دارند.
خانم بنی‌اعتماد در جلسه‌ی پرسش و پاسخ صمیمی آخر برنامه، عنوان کرد که این فیلم در واقع در برگیرنده‌ی حال و هوای او بوده‌است در زمان ساخته شدنش، زمانی که برای همه‌ی ایرانی‌ها یادآور یک دوره‌ی غم‌گنانه است، روزگاری شاید شبیه حال و هوای زمستان اخوان و دوره‌ای که کسی خیال پاسخ دادن به سلامی را ندارد.
او گفت که پیش‌تر از این فیلم، شش سال خود سانسوری کرده، چرا که دوست نداشته در دوره‌ی احمدی نژاد فیلم بسازد؛ آن هم بدین خاطر که درخواست مجوز از وزارت ارشاد او به گونه‌ای مشروعیت دادن به عوامل سینمایی بوده و او این کار را خوش نداشته‌است؛ خانم بنی اعتماد همچنین توضیح داد که از آنجا که شخصیتی به غایت قانون‌مدار دارد، حاضر به ساختن یک فیلم بدون مجوز نشده و چاره‌ی کار را در ساختن چند فیلم کوتاه دیده، فیلم‌هایی که از آغاز می دانسته همگی در کنار هم خواهند بود و در جامه‌ی یک فیلم بلند واحد در خواهند آمد.

151101170706_l38_rakhshan_1_640x360_m.fotohi_nocredit

او در قصه‌ها، از اغلب کاراکترهای قبلی‌اش استفاده کرده‌است و در راه جفت و جور شدن داستان و دور نماندن ازحال و هوای روز جامعه، چند شخصیت تازه را هم به داستان علاوه کرده؛ همین است که این فیلم برای بسیاری از اهل سینمای ایران جنبه‌ی نوستالژیک پیدا کرده و سر و شکلی تازه به خود گرفته.
فیلم با حکایت زندگی عباس «زیر پوست شهر» شروع می شود، عباسی که به هوای ویزای کشورهای خارجی، خانه‌ی پدری‌اش را فروخت و مادر و خواهر و برادرش را آواره‌ی کوچه‌های شهر کرد. عباس حالا یک راننده‌ی تاکسی شده بود و ننه طوبای مهربان و زحمت‌کش‌اش همچنان یک کارگر ساده که درگیر مشکلات فراوان است؛ جالب تر از عباس اما برادر کوچک او بود که به روایت داستان لیسانسیه شده و بی‌کار بود و در تظاهرات پس از انتخابات دستگیر؛ و حالا ننه طوبی دربه در دنبال یک وثیقه بود برای آزاد کردن فرزندش که به قول او، نهایت شرافت بود و انسانیت و هیچ خلافی مرتکب نشده بود.
نوبر «روسری آبی» هم بود، نوبر همسر یک کارگر زحمتکش شده بود؛ یک مرد کرد غیرت‌مند؛ که از قضای داستان همکار بیکار شده‌ی ننه طوبی بود. جالب تر از همه اما، نامه‌ی رسول رحمانی ست که در کشاکش سخت ترین روزهای بی پولی به دست او می رسد؛ نامه‌ی حلالیت طلبانه که خبر از پیشکش کردن یک خانه می دهد و غم فراوان و خود زنی شوهر متعصب را به همراه دارد.
همین خودزنی ها و دیالوگ‌های مرد کلاسیک ایرانی، بیشترحاضرین در سالن را به خنده انداخت؛ خانم بنی‌اعتماد اما گفت که از خنده‌ی تماشاگرها راضی است و اساسا به دنبال همین بوده؛ نه که صحنه‌ای کمیک خلق کرده باشد، که به دلیل دیگری و آن هم، نشانه گرفتن فیلم از خود خود واقعی زندگی.
او گفت که در زندگی خیلی اوقات در اوج غم به ناگاه می‌خندیم و نمی‌دانیم این خنده از کجا آمده، اما این خنده‌ها جزئی از زندگی ست. او همچنین گفت که این صحنه تماشاگرهای داخل ایران را هم به خنده انداخته و در این باب تمیزی میان ایرانیان داخل و خارج برقرار نیست.

1391452352_109503

او همچنین و در کشاکش همین بحث به تلاش‌های فراوان وزارت ارشاد برای دیده نشدن این فیلم اشاره کرد و گفت که قصه‌ها علی‌رغم برخوردار نبودن از اجازه‌ی تبلیغات تلویزیونی و رادیویی و همین طورنبود بودجه‌ی کافی برای تبلیغ‌های شهری و همین طور کم بودن تعداد سینماهای اکران، باز هم دیده شد و اتفاقا بسیار هم دیده شد.
خانم بنی اعتماد همچنین توضیح داد که سالهاست که دنیا را از طریق دریچه دوربین و از راه سینما به نظاره نشسته و جز از این راه، طریق دیگری برای تماشای دنیا سراغ نکرده. او همچنین به دنیای مستتند اشاره کرد و گفت که سی سال است که مستتند ساز است و راوی قصه‌های جامعه؛ اما از همه جالب تر توضیح او باب پاسخ جامعه به آثار او بود، خانم بنی اعتماد گفت که به باور او کار فرهنگی و اعتراض اینچنینی مثل برخورد قطره‌ی آب با سنگ است، شاید که در ظاهر هیچ تفاوتی حاصل نشود، اما به مرور زمان وسالهای سال بعد، عاقبت این قطرات کار خودشان را می‌کنند و سنگ را در هم می‌شکنند.
دیگر حرف جالب به میان آمده، از پرسش یکی از مخاطبین انگلیسی حاصل شد، همان وقت که او از گفته های خانم بنی اعتماد در مورد عدم وجاهت احمدی نژاد پرسید و خواست که بداند آیا این وجاهت در دوران روحانی دوباره بر قرار شده؟ خانم بنی اعتماد بار در پاسخ دیگر بار از سیستم آشفته‌ی کشور در دوران ریاست احمدی نژاد بر کرسی ریاست امور اجرایی کشور گفت و عنوان کرد که مشکلات سینما با حکومت بسیار ریشه‌ای‌تر و عمیق‌تر از این حرف‌هاست اما این ماجرا در دوران احمدی نژاد به اوج خودش رسیده بود و اهل فرهنگ را شاهد روزگاری بسیار دشوار و غیر معمول کرده بود.
او سر آخر درباره‌ی کارهای در دستش این طور گفت که درباره‌ی آینده می بایست که با احتیاط صحبت کرد اما، او در حال حاضر بیشتر هوای مستند سازی دارد و بنا کرده است تا با همکاری مجتبی میر تهماسب یک پروژه‌ی بزرگ مستند را جلوی دوربین ببرد.
با این توضیحات نخستین شب فستیوال فیلم های ایرانی لندن به آخر آمد تا با این دیدار شیرین هواداران سینمای یرانی به مدت یک هفته شاهد به نمایش در آمدن گزیده‌ای از فیلم های داستانی و مستند ایرانی در سینماهای لندن باشند.

گزارش نمایش فیلم شش قرن شش سال در لندن | رهیار شریف

برای دزدیده نشدن آثارمان دعا می‌کنیم…

منابع تذکره‌ی بزرگان؛ «عبدالقادر مراغه‌ای» را حکیم ایرانی قرن نهم معرفی می‌کنند؛ فردی که در ادبیات و فقه استاد بوده و موسیقی و علم نظری این هنر را به نیکی می‌دانسته. این مرد بزرگ که برای عامه‌ی مردم، آنقدرها شناخته شده نیست، نزد اهالی موسیقی جایگاه ویژه‌ای دارد و مقامش تا حد یک اسطوره بالا رفته‌است.

مستند-شش-قرن-شش-سال

این طور که پیداست، مراغه‌ای در مراحل مختلف زندگی‌اش در دربارهای بغداد، بصره و در نهایت در هرات نزد شاهرخ شاه‌تیموری مشغول به کار بوده‌است. علاوه بر این، این طور آورده‌اند که فرزندان عبدالقادر، به دربار عثمانی پناهنده شده‌اند و با نفوذ در دربار، آثار پدرشان را برای مردم آن سرزمین جاودانه کرده‌اند. حالا و صدها سال پس از آن دوران، جایگاه مراغه‌ای در موسیقی ترکیه فراتر از یک نوازنده و موسیقی‌دان است و جوری حکم بت و مرجعی قابل پرستش به خود گرفته‌است.
علی‌رغم این رغبت و اشتیاق بسیار زیاد ترک‌ها به آثار او، هموطنانش آنقدرها از موسیقی‌ها و تصانیف او بهره نبرده‌اند. تا اینکه شش قرن پس از روزگار او، محمد رضا درویشی کمر همت به اجرا و ضبط آثار او می‌بندد و بنا می‌کند تا این آثار که از قول او به گنجی بزرگ می‌مانند را برای ایرانیان به یادگار بگذارد.
طبق روایت آقای درویشی، دو سال صرف نوشتن نت‌ها و به هیات امروزین در آوردنشان می‌شود و آنگاه گروه شکل می‌گیرد و کار شروع می‌شود. سه سال هم خرج تمرین می‌شود و تلاش عمومی برای یک کار تاریخی و عاقبت این آثار ضبط می شوند و روایت امروزین آثار مراغه‌ای به دست مخاطبین ایرانی می رسد. از پس یک وقفه‌ی شش صد ساله و تلاشی شش ساله.
همین شش قرن و شش سال هم می‌شود عنوان فیلم تازه‌ای از مجتبی میرتهماسب، فیلمی که به قول او، راوی تلاش گروهی از انسان‌هاست برای رسیدن به منزلی سخت. او می‌گوید که این تلاش را همیشه دوست داشته و برایش جالب بوده تا این مبارزه‌ی آدمیزاد را به تصویر بکشد و برای تاریخ به یادگارش بگذارد.
این فیلم در دومین شب فستیوال فیلم‌های ایرانی لندن، در سالن سینه لومیر انستیتوی فرانسه، به روی پرده رفت و علاقه‌مندان به سینمای مستند ایران را زیر یک سقف گرد هم آورد.
فیلم، همان طور که ذکرش رفت، راوی زحمات چندین و چند ساله‌ی یک گروه نوازنده‌ی آشنا به نت ایرانی ست که به سرپرستی محمد رضا درویشی قصد کاری بزرگ کرده‌اند. ماجرا با نمایش تصاویری از تمرین‌ها آغاز می‌شود و ادامه پیدا می‌کند و در خلال این تصاویر محمد رضا درویشی توضیحاتی چون و چند را به مخاطب ارائه می‌کند، باشد که درک بهتر و جامع‌تری از گرانی و فخر این اثر به ذهن بیننده بنشیند.
طبق روایت فیلم، حدود سی قطعه در رپرتوار موسیقی عثمانی وجود دارد که منسوب به مراغی‌ست و بسیاری از موسیقی‌شناسان آنها را دارای اصالت تاریخی ارزیانی می‌کنند. آقای درویشی در سفری به استانبول بسیاری از این قطعات را پیدا می‌کند و از ایشان گرد عبور ایام می‌زداید و به تهران‌شان می‌آورد، تا مقدمات اجرا و ضبط این آثار را فراهم کند.
آقای میر تهماسب می‌گوید که به واسطه‌ی رفاقت با آقای درویشی از همان مراحل اولیه در جریان این پروژه‌ی بزرگ تاریخی قرار گرفته و بر آن شده تا از همان روزهای اول دوربینش را به تماشای تلاش این گروه بنشاند. حاصل می‌شود صد و پنجاه ساعت فیلم که بعدها کوتاه و کوتاه و کوتاه تر می‌شوند تا عاقبت فیلم ۹۰ دقیقه‌ای از این داستان در دسترس مخاطبان قرار بگیرد.
از جمله نکات جالب توجه در میان پرسش و پاسخ حاضرین با کارگردان فیلم، یکی هم اشاره‌ی چندین مخاطب به نبود تصاویری تاریخی در فیلم بود، تصاویری که دوره‌ی زندگی عبدالقادر را بیشتر معلوم ذهن بیننده کند. آقای میرتهماسب گفت که این ماجرا از دو عامل سرچشمه میگیرد، نخست فقر تصویری و نبودن تصاویری از آن دوران و دیگر هم سلیقه‌ی شخصی او که در آثار پیشینش هم جلوه‌گر شده ؛ همان رغبت او به نمایش تلاش و مبارزه‌ی انسان برای میل به هدفی بزرگ که پیش‌ تر هم ذکرش رفت.
فیلم در ادامه به روزهای ضبط هم صدا می رسد و اضافه شدن خوانندهی شهری گروه به جمع. آقای درویشی میگفت که از قبل می دانسته که این قطعات را می بایست یکی از دو شجریانها اجرا کند و در این میان به دلیل کمبود وقت و نبود حوصلهی کافی نزد پدر؛ این پسر بوده که انتخاب اول گروه شدهاست.
جالب تر از این اما، توضیحات شجریان بزرگ باب این مجموعه بود. او که بنا به روایت بچه‌های گروه، به واسطه ی تجربه‌ی زیاد و گوش قوی‌اش برای ادیت نهایی به جمع اضافه شده بود، رو به دوربین میرتهماسب، توضیحاتی فنی از کار ارائه کرد و از جمله گفت که اجرای این قطعات برای خواننده بسیار دشوار است، چرا که مراغی از خواننده به عنوان یک ساز استفاده کرده و در هیچ کجا فرصت نفس کشیدن برای خواننده در نظر نگرفته.
او همچنین علاوه کرد که با توان و حوصله‌ی امروزینش هرگز نمی‌توانسته این قطعات را اجرا کند و عنوان کرد که از کار فرزندش به شگفت آمده‌است. آقای شجریان همچنین باب این قطعات توضیح داد که در ابتدا ممکن است شنونده تصور کند که با موسیقی ترکی روبروست اما رفته رفته معلوم می‌شود که این اثار سرشار از المان‌های ایرانی‌اند و در نهایت ظرافت و دقت نوشته شده‌اند. او همچنین گفت که این آثار در آینده تاثیری عمیق بر موسیقی ایران خواهند گذاشت و آهنگسازان جوان از ایده‌های بکر این اثر استفاده‌های فراوان خواهند کرد.
نکته‌ی دیگر باب این فیلم نمایش عمومی آن در سینماهای تهران بوده که برای فیلمی مستند بدعتی تازه به حساب می‌آید. اقای میر تهماسب گفت که از آغاز می‌دانسته که این فیلم با مردم ارتباط خوبی برقرار خواهد کرد و به همین دلیل از همان روزهای ساخت در پی یافت راه حلی برای اکران عمومی آن بوده‌است.
عاقبت یک پرسش همیشگی و یک جواب کوتاه شاید که حسن ختام گپ و گفت میان مخاطبین و میرتهماسب بوده باشد، همان جا که یکی از حاضرین از دردسرهای نبود قانون حمایت از مولفین در ایران گفت و پرسید که شما برای کپی نشدن غیر مجاز آثارتان چه می‌کنید؛ و پاسخ کوتاه و طنازانه‌ صد البته پر از درد تهماسب که عنوان کرد : «دعا می‌کنیم ».

عکس های ماکسیم دوکان از هیبت شرق کهنسال | رهیار شریف

شکوه به یغما رفته…

333vfgfدر سالهای دهه‌ی ۱۸۴۰، ، ماکسیم دوکان، جوان روزنامه‌نگار فرانسوی با موهبت بالیده شدن در یک خانواده‌ی متمول، توانست تا عطش دیرینش برای سیر و سیاحت در خاور میانه را سیراب کند. سفر آغازین او به ممالک مشرق‌زمین، از سال ۱۸۴۴ آغاز شد و یک سالی به طول انجامید، اما شوق دیدار دوباره‌ی آن سرزمین او را واداشت تا در سال ۱۸۴۹ دگرباره عزم سفر به شرق کند و این بار با دوست نویسنده‌اش، گوستاو فلوبر رخت سفر ببند. فلوبر در آن زمان جوان بیست و هفت ساله‌ی بی نام و آوازه‌ای بود که بعدها «سالامبو» و بسیاری دیگر از آثارش را با وام گرفتن از پدیده‌های غریب شرق نوشت.

ماکسیم دوکان در سفر دوم می‌خواست تا تمامی دیده‌هایش از مناظر برجسته و بناهای تاریخی فراوان مصر، فلسطین و سوریه را  مستند کند. به همین خاطر تصمیم گرفت تا مقدمات عکاسی را فرابگیرد و یک دوربین عکاسی را ابزار ثبت مشاهداتش کند.

دوکان را پایه‌گذار «عکاسی در سفر» خوانده‌اند، عکسهای غیر حرفه‌ای او اگرچه از زاویه‌ی دید یک توریست اروپایی ثروتمند برداشته‌شده و از سویه‌های مردم شناسانه مبرایند، اما با این همه راوی فخر تاریخ این خطه از خاک زمین‌اند. خاکی که این روزها زخمی‌ست و شکوه تاریخی‌اش به تاراج رفته‌است:

اورشلیم - قبه‌الصخره

اورشلیم – قبه‌الصخره

بعلبک - معبد ژوپیتر

بعلبک – معبد ژوپیتر

مصر - ویرانه‌های اهرام نوبه

مصر – ویرانه‌های اهرام نوبه

اورشلیم - کلیسای مقبره مقدس

اورشلیم – کلیسای مقبره مقدس

مصر - مجسمه ابوالهول

مصر – مجسمه ابوالهول

فلسطین - کرانه‌ی باختری رود اردن

فلسطین – کرانه‌ی باختری رود اردن

مصر – قاهره

مصر – قاهره

مصر – بقایای معماری باستان

مصر – بقایای معماری باستان

مصر – کتیبه های عصر فراعنه

مصر – کتیبه های عصر فراعنه

بازارچه کتاب با بهارک عرفان | بهارک عرفان

رمانی به قلم یک شاعر در کتابفروشی های ایران
صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

Untitled-2پیغام
نویسنده: فرناندو پسوآ
مترجم: ابوذر کردی
ناشر: بوتیمار
قیمت: ۹۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۲۰ صفحه
فرناندو آنتونیو نوگیرا پسوآ معروف به فرناندو پسوا متولد سال ۱۸۸۸ در شهر لیسبون پرتقال است. پسوآ شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد ادبی بود و به علاوه به عنوان فیلسوف نیز شناخته می‌شود. از پسوآ به عنوان یکی از مهم ترین شاعران و منتقدان ادبی قرن بیستم یاد می کنند. او در سال ۱۹۳۵ درگذشت.
پسوآ در زندگی شعری اش تحت تاثیر شاعران کلاسیک انگلیسی مانند شکسپیر، میلتون و رمانتیک هایی چون شلی، بایرون، کیتس، وردزورت و تنیسون بود. پسوآ در سال ۱۹۳۵ در سن ۴۷ سالگی بر اثر مشکلات کبد از دنیا رفت؛ در حالی که تنها یک مجموعه شعر به زبان پرتقالی سروده بود. این کتاب «پیغام» نام داشت. پس از مرگ پسوآ بالغ بر ۲۵ هزار صفحه دست نوشته از او پیدا شد که توسط کتابخانه ملی پرتقال ضبط شدو بخشی از آن ها هنوز در مسیر چاپ قرار دارند.
مجموعه «پیغام» ۴۴ شعر کوتاه را در بر می گیرد. این کتاب در پرتقال به «کتاب کوچک شعر» معروف است و در آن شعرهای کوتاهی درج شده که در آن ها شاعر با استفاده از رویکردهای پدیدارشناسی به موضوع پرتقال و گذشته مشعشع آن در برابر روزهای پر از انحطاط که مصادف با زمان سرودن شعرها بوده، پرداخته است. این کتاب ۳ بخش اصلی دارد که عبارت اند از: افتخار، دریای پرتقال و مستور.
بخش اول کتاب با نام افتخار، خود شامل ۵ بخش با نام های دشت ها، قلعه ها، گوشه ها، تاج و ناقوس است. بخش «مستور» هم ۳ بخش با نام های نمادها، هشدار و زمان ها را در بر می گیرد.
شعر «کریستف کلمب ها» را از این کتاب می خوانیم:
دیگرانی هستند که خواهند داشت
هنگامی که ما از دست خواهیم داد
دیگرانی هستند که پیدا می کنند
وقتی به دارایی های ما برخورد نمایند
یافت می شود یا نمی شود،
بر طبق سرنوشت محتوم.
اما او با آن ها برخوردی نخواهد داشت
این جادو است که سخن می راند
خط ساحلی که میان تاریخ می لولد
و برای این است برای شکوه اش
هاله ی داده شده کفایت می کند
برای نور قرض داده شده.

Untitled-3مجمع الجزایر اوریون
نویسنده: رویا دستغیب
ناشر: افق
قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۲۴ صفحه
«بازی این طور شروع می‌شود که ما در فکرمان برای هر علامت یک معنی می‌سازیم. هر چند تا علامت هم یک جمله را تشکیل می‌دهند که آن جمله به ما می گوید در روز چه کاری باید انجام بدهیم. ما نمی توانیم دستور را نادیده بگیریم، این قانون بازی است.
این حاشیه‌ای‌ست که بر رمان «مجمع الجزایر اوریون» می‌‌خوانیم، این رمان، در فضایی سوررئالیستی نوشته شده و مرزهای مکان و زمان در آن شکسته می‌شود. فضای داستان این کتاب به صورتی لغزنده بین واقعیت و رویا در نوسان است. به این ترتیب گذشته شخصیت‌های این رمان، از زندگی در حال حاضرشان سر بر می آورد.
رویا دستغیب نویسنده این کتاب طی سال‌های گذشته، در حوزه‌های فلسفه معاصر، نقد ادبی و مقاله نویسی در نشریات و مطبوعات اشتغال داشته است. او در رمان «مجمع الجزایر اوریون» سرزمینی میان هست و نیست و بود و نبود خلق کرده است.

e33e4rما و پاریس
نویسنده: امیرسعید الهی سایه‌ای
ناشر: آبادبوم
تعداد صفحات: ۴۰۰ صفحه
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
کتاب «ما و پاریس، ماجراهای ایرانیان در فرانسه» به جنبه‌های تاریخی و سیاسی حضور عنصر ایرانی در فرانسه می‌پردازد و از نویسندگان، هنرمندان و دولتمردان ایرانی یاد می‌کند که بخشی از زندگی پرماجرای خود را در این سرزمین گذرانده‌اند.
کتاب «ما و پاریس» نوشته امیرسعید الهی سایه‌ای از ماجراهای ایرانیان در فرانسه است و به گفته نویسنده نباید این نوشته را یک پژوهش تمام عیار و دقیق دانست بلکه هدف وی تنها نمایاندن اهمیت و نقش سرزمین فرانسه و پایتخت آن، پاریس در تاریخ معاصر ایران و نشان دادن روند حضور عنصر ایرانی در سرزمین از روزگار قاجار تا پایان دوران پهلوی است که هنوز ادامه دارد. سرزمینی که به‌ویژه در این سال‌ها میدان برخورد و تسویه حساب‌های خونین میان ایرانیان بوده است.
وی در پیشگفتار کتاب می‌نویسند: «بی‌گمان برای ایرانیانی که سال‌ها در پاریس زندگی می‌کنند و به ویژه نسل جوان ایرانی، آگاهی از پیشینه حضور ایرانیان در این شهر خواندنی است و پس از خواندن این نوشته‌ها دیگر پتریس برای آن‌ها شهری بیگانه نخواهد بود، بلکه باید آن را ادامه خاک وطن به‌شمار آورد و به تعبیری یک کشور با دو نظام! در میان کشورهای جهان، سزمین‌های معدود دیگری نیز این ویژگی را داشته‌اند که شاید بتوان عراق، عثمانی، مصر و هند را از جمله این سرزمین‌ها دانست.»
در نوشته‌ای با نام شمشیری برای امپراتور می‌خوانیم: «سفیر ایران در وین متوجه شده بود که هدیه‌ای برای امپراتور فرانسه با خود نیاورده است. از این رو به فکر افتاد که شمشیر خودش را به جای شمشیر شاه ایران به امپراتور بدهد و برای این کار، الماس‌های قوطی انفیه‌دان هدیه امپراتور اتریش را کند و به شمشیر خودش چسباند. حتا به این هم بسنده نکرد و به دو کتاب نفیس شاهنامه فردوسی و گلستان سعدی که به همراه داشت دستی کشید و شکل شیر و خورشید را در بالای آنها نشاند تا نشان دهد که آنها را پادشاه ایران فرستاده است؛ البته مقدماتی هم آماده کرد تا به امپراتور بگوید… فرانسوی‌ها در کمتر از یک ماه این شاهنامه را طوری چاپ کردند که یک طرف آن به زبان فرانسه و طرف دیگرش به فارسی بود و یک نسخه از آن را همراه با یک نسخه کتاب زینت‌التواریخ که سال پیش چاپ شده بود، برای آجودان‌باشی فرستادند.»

rf55tg6آن‌ها که به خانه من آمدند
نویسنده: شمس لنگرودی
ناشر: افق
قیمت: ۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۱۷ صفحه
از لنگرودی بیشتر کتاب های شعر و پژوهش حوزه شعر به چاپ رسیده اما پیش از این، رمان «رژه بر خاک پوک» در دهه ۷۰ از این شاعر، در حوزه داستان به چاپ رسیده است.
این نویسنده در رمان حاضر، وضعیت ذهن و زندگی روشنفکران معاصر را در تقابل با جامعه‌ای نامتعادل ترسیم می‌کند. شخصیت خود شمس لنگرودی در این کتاب حضور دارد و رمان به نوعی حدیث نفس این شاعر است. ابتدای داستان با این سطور شروع می شود: سه روز پس از انتشار کتاب «رژه بر خاک پوک»، زنگ در خانه‌ام به صدا درآمد. تازه از سر کار برگشته بودم و ساعت شش عصر در نشر چشمه با دوستی قرار ملاقات داشتم. چند روز بود باران می‌بارید و هوا تاریک تر از همیشه به نظر می رسید. دیرم شده بود، اما نمی توانستم از خواندن مطلبی که در هفته نامه کادح چاپ شده بود دل بکنم.
در قسمتی از این رمان می‌خوانیم:
«آمده‌ام گله‌ای از شما بکنم آقای شمس.
از من؟!
بله. آمده‌ام بپرسم چرا درباره من نوشتید.
درباره شما؟! ولی من اولین‌بار است شما را می‌بینم.
عرض من همین است. چطور ندیده و نشناخته درباره آدم‌ها کتاب می‌نویسید؟
شمس لنگرودی (متولد ۱۳۳۰) شاعر و پژوهشگر ادبیات معاصر است. دو رمان «رژه بر خاک پوک» در دهه ۷۰ و «آن‌ها که به خانه من آمدند» کارنامه ادبی او را در کنار آثار پژوهشی و مجموعه شعرهایش تکمیل می‌کنند.

یادی از اروس رامتزوتی به بهانه ی سالروز پنجاه و دو سالگی | محمد سفریان

ترانه های خداوندگار عشق و لذت

Eros Ramazzotti

Eros Ramazzotti

بیست و هشتم اکتبر، در تقویم تاریخ هنر، اولین روز زندگی اروس رامتزوتی، عنوان شده است. مردی با صدایی ساده اما ترانه هایی دلنشین که به واسطه ی همین روانی آثارش به یکی از محبوب ترین مردان موسیقی دنیا بدل شد و آوازه اش را از مرزهای کشورش بیرون برد. به همین بهانه، مروری داشته ایم برزندگی و آثار و احوال او؛ با قید این توضیح که مجله ی موسیقیایی چمتا در فصول پیشینش برنامه ای را به این خواننده اختصاص داده. شما می توانید ویدئوی برنامه ی مختص به اروس رمتزوتی را در صفحه بایگانی چمتا در سایت تلویزیون ایران فردا جسته و سراغ کنید… با هم این یادداشت که صورت مکتوب متن برنامه ی چمتا است را مروری دوباره می کنیم.

صدایی خاص و موسیقی ای پر هیجان؛ در کنار ترانه هایی عاشقانه که پر از استعاره های ناب اند و صور زیبای خیال؛ اینها شاید نخستین مشخصه های تمیز دهنده ی اروس رموزاتی ایتالیایی باشند، هم او که میراث دار بزرگان موسیقی ایتالیا در دهه های پیشین شد و مشهورترین خواننده ی ایتالیای کنونی در ذهن دیگر مردم دنیا…
او با نام طول و طویل اروس لوچانو والتر رمتزوتی؛ در پاییز ۱۹۶۳ و در چینه چیتای رم به دنیا آمد؛ در خانواده ای از اهل زحمت که با اندک درآمد کارگری پدر روزگار می گذراندند؛ اروس؛ بعدها و در روزگاری که به شهرت رسیده بود، در کتاب خاطراتش از آن روزهای دشوار یاد کرد و بیشتر از فقر اقتصادی؛ نقایص فرهنگی خانواده را محزون دانسته و گفته که خانه ی پدری اش، کتابخانه ای برای خواندن و یادگرفتن و ارضای کنجکاوی های کودکانه نداشت…

bb4r

اروس، نام خداوند عشق و هم آغوشی در اساطیر یونان است؛ و نامی که کمتر در میان ایتالیایی ها رواج دارد؛ کسی چه می داند شاید هم، هم این تصادف میمون، جان او را با جهان عشق های افسانه ای گره زد تا زندگی معمول تر از معمول او، از هم آغاز جوانی در مسیر شهرت و ثروت و محبوبیت قرار بگیرد و نام او را در فهرست بزرگان هنر سرزمین جادویی ایتالیا قرار دهد…
پایه های شهرت او اما، مثال بسیاری دیگر از خوانندگان موسیقی پاپ ایتالیا از فستیوال مشهور سن رمو شکل گرفت؛ او با سه حضور پیاپی در سالهای ۱۹۸۴، ۸۵ و ۸۶؛ در این قستیوال نوید تولد یک ستاره ی جوان را به هموطنانش داد؛ و گوی سبقت را از دیگر رقبایش ربود تا خیلی زود جوان اول موسیقی ایتالیا شود…
شهرت او در دهه ی نود هم ادامه پیدا کرد، او در این ایام، با چند آلبوم و تک ترانه ی پرفروش، علاوه بر ایتالیا، در آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی هم صاحب جایگاهی یگانه شد و با رکورد فروش هفت میلیون کپی از آلبوم ” موزیکا ا ” رکورد فروش سی دی در تمامی ادوار موسیقی ایتالیا را جابجا کرد و به جایگاهی دست نیافتنی رسید…
برخی از منتقدین شاید سخت گیر، صدای او را صاحب قدرت کافی نمی دانستند با این همه اما اقبال فراوان مردمی آثار او، باعث شد تا اهالی موسیقی فاخر هم هنر او را بپذیرند و از ایستادن در کنار او واهمه نداشته باشند؛ از همین جمله اند، اندره بوچلی و لوچنو پاوروتی که در چندین و چند اجرای پیاپی در کنار او ایستاند و با پسرک پرشور شهر آواز خواندند…
اروس همچنین با بسیاری دیگر از خواننده های اروپایی هم به روی صحنه رفته و تنها به آواز خواندن با هم وطنانش قناعت نکرده؛ تا این طور شهرت و محبوبیتش، بیشتر و بیشتر در چهارسوی دنیا پراکنده شود؛ از جمله ی این خواننده های نام آشنا می توان از استینگ و تینا تارتر و ریکی مارتین و چر یاد مرد که هر کدام در برنامه های زنده و اجراهای متفاوت استودیویی با اروس به روی صحنه رفته اند…
علاوه بر این دوئت های موفق؛ ترانه های او به زبان اسپانیایی هم در بیشتر شنیده شدن آثارش بسیار موثر بوده اند. اسپانیولی که دومین زبان پر استفاده ی دنیاست، به گونه ای زبان دوم اروس هم محسوب می شود؛ چه او بسیاری از آلبوم هایش را به دو زبان ایتالیایی و اسپانیایی به بازار آورده و بسیاری از تک ترانه هایش را هم در اجرایی کم و بیش مشابه، به اسپانیایی هم عرصه کرده…
دیگر از صدای خاص و اجرای گرم، مهارت اروس را در نواختن گیتار و پیانو هم ستوده اند؛ در این میان گیتار به عنوان ساز همیشه همراه او معرفی شده و رفیق گرمابه و گلستانش، او خود در گفت و گو با اصحاب مطبوعات، گفته که گیتار قدیمی اش، تنها چیزی بوده که از خانواده نصیب برده بوده؛ این طور که پیداست، شوق و علاقه ی وافر او به موسیقی سرانجام پدر تهی دستش را مجاب به خریدن ساز کرده و این طور رفاقت این دو آغاز شده…
او همچنین بابت سرودن و انتخاب اشعارش هم در نظر مردم و منتقدین متمایز از دیگران آمده، بسیاری از ترانه های او اشعاری سرشار از استعاره های ناب و عاشقانه دارند که در نگاه بسیاری از اهل فن در ضمره ی سروده های ناب ادب ایتالیای معاصر قرار می گیرند؛ در این میان، متن ترانه ی ” موزیکا ا ” ( موسیقی یعنی … ) شاید سرآمد تمامی این خوبان باشد، ترانه ای در وصف صدا و موسیقی که این دو را به بکرترین و والاترین احساسات زندگی آدمی مانند می کند…
این روال آرام و بی دغدغه در زندگی شخصی و انتخاب های اجتماعی او هم نمودی چشمگیر داشته؛ او که در روزگار اوج فعالیت های مدنی و ژست های روشنفکری به شهرت و محبوبیت رسید در همه حال از ورود به این عوالم جلوگیری کرد؛ تا آنجا که از جانب برخی از فعالین اجتماعی، خنثی و بی اثر نامیده شد؛ چه جای گله اما، که گذر ایام نشان داده که هیاهوی امور شهر و سیاست رفتنی اند و صعر و صدا و داستان، ماندنی…
طرفداری تام و تمام او از باشگاه یوونتوس هم در ذهن مردمان کشورش پررنگ شده؛ او در هر فرصتی از باشگاه محبوبش یاد می کند و از هیچ کمک تبلیغاتی ای برای رونق دادن به پروپاگاندای خبری سیاه و سقید پوشان تورین دریغ نمی کند؛ این حمایت های او تا آنجا ادامه پیدا کرد که سرانجام نشان افتخار طرفداری از این باشگاه نصیب این خواننده ی رمی شد…
اروس در سالهای عصر جدید، پول سازترین و ستوده شده ترین خواننده ی موسیقی ایتالیا بوده و در روزگاری که دیگر زبان ها در زیر سایه ی زبان انگلیسی روزگار دشواری سپری می کنند، دانسته و ندانسته، دلیلی بر بیشتر و بیشتر شنیده شدن زبان و موسیقی ایتالیایی در میان دیگر ممالک دنیا شده… تا به همین واسطه چند و چند بار برترین هنرمند مرد سال ایتالیا شود…
او که حالا دیگر به روزگار میان سالی رسیده، همچنان با شور و هیجان روزهای جوانی می خواند و با نوای ساز و صدای گیتارش، طرفداران تازه ای در چهارسوی دنیا پیدا کند، تا چونان چون نامش، الهه ای باشد برای عشق ورزی بیشتر و بیشتر آدمیان بر روی این کره ی خاکی…

صدا در حبس | گزارشی از خواننده های محروم از کار در ایران / مینا استرابادی

هفته‌ی گذشته برخی منابع منابع خبری در ایران گزارش دادند که بیست و چهار خواننده به دلیل «همکاری با شبکه‌های ماهواره‌ای» از فعالیت هنری بازداشته شده‌اند. انتشار این اخبار در حالی صورت می‌گرفت که فرزاد طالبی سرپرست دفتر موسیقی وزارت ارشاد تلویحا این خبر را تایید کرد، اما اعلام کرد که این ممنوعیت دائمی نیست، اما در همان حال علی مراد خانی، معاون هنری وزارت ارشاد در گفت و گو با رسانه‌های داخلی ضمن تکذیب این خبر گفت: « من به هیچ‌وجه دنبال ممنوعیت فعالیت هنرمندان نبوده و نیستم و همیشه سعی کرده‌ایم، شرایط را به‌گونه‌ای فراهم کنیم که آن‌ها بتوانند داخل کشور فعالیت کنند و مشکلی نداشته باشند. بنابراین چنین خبری نمی‌تواند صحت داشته باشد.»

Untitled-1

این تایید و تکذیب‌ها اگرچه به ظاهر در رد یکدیگرند، اما از سوی دیگر گفته‌های مدیران وزارت ارشاد آنقدرها هم نافی خبرهای اولیه نیست. در گزارشی که نخستین بار در سایت اعتماد ملی منتشر شد، تاکیده شده بود، نامه‌ای در اختیار برخی خواننده‌ها قرار گرفته است و ضمن آن مواردی چون «همکاری با سایت «رادیو جوان»، پخش کلیپ در شبکه‌های ماهواره‌ای، برخی تخلفات در کنسرت‌های خارج از کشور و…» به‌عنوان دلایل ممنوعیت آنها از فعالیت برشمرده شده‌است.
این در حالی بود که، فرزاد طالبی همکاری با سایت «رادیو جوان» را «چه خواسته و چه ناخواسته»، همکاری با «رسانه معاند» نظام خوانده و گفته بود: « ماهیت این سایت متعلق به دولت آمریکاست در نتیجه حضور خوانندگان ایرانی دارای مجوز در این سایت امری غیرقانونی است.»
از دیگر سو، پلیس امنیت فضای مجازی از دستگیری اَدمین‌های سایت «رادیو جوان» در ایران خبر داد و گفت جزئیات بیشتر این بازداشت‌ها در روزهای آینده اعلام خواهد شد.
اما واکنش علی جنتی، وزیر ارشاد هم در این خصوص جالب توجه بود، او در گفت و گو با خبرگزاری مهر گفت : «ما کسی را نداریم که نامش را به‌طور رسمی در جای خاصی اعلام کنیم و بگوییم فعالیت فلان خواننده به‌طور کلی ممنوعیت دارد.»
جنتی افزود: «ممکن است اثر فرد خاصی به دلیل خاصی مورد پذیرش ما نباشد و کار او به نحوی بوده که احیاناً با برخی از شبکه‌های معاند نظام همکاری جدی داشته باشد، در این حالت هم با بررسی تمامی جوانب به تولیدکننده اثر اعلام می‌کنیم که کار شما مورد پذیرش نیست و ما مجوز آن اثر را صادر نمی‌کنیم اما این‌که ما طی این چند روز فهرستی از ممنوع الفعالیت‌ها را اعلام کرده باشیم و بگوییم این‌ها از نظر ما اجازه فعالیت ندارند، اصلاً درست نیست و ما فهرستی را منتشر نکردیم و آن را تایید هم نمی‌کنیم.»
سرانجام اما حسین نوش‌آبادی، سخنگوی وزارت ارشاد اسلامی در نشست خبری چهارم آبان ماه ضمن تکذیب انتشار فهرست هنرمندان محروم شده از فعالیت، از هنرمندان خواست که از همکاری با رسانه‌های مستقل خارج از ایران خودداری کنند.
نوش‌آبادی گفت: «بر اساس ضوابطی که از سال ۱۳۸۵ ابلاغ شده، هرگونه همکاری با شبکه‌های تلویزیونی و رادیویی در خارج از کشور ممنوع است و اتفاقاً هنرمندان هم به این موضوع واقف هستند که آثارشان نباید در شبکه‌های معاند منتشر شود.»
نوش‌آبادی اما در ادامه‌ی سخنانش تصریح کرد که « اگر شائبه‌ای درباره همکاری این هنرمندان با شبکه‌های معاند برای‌مان به‌وجود بیاید، مطابق قوانین با آن برخورد می‌کنیم و آن هنرمند برای اجراهای بعدی‌اش به مشکل برخواهد خورد.»
سخنگوی وزارت ارشاد همچنین با تایید ایراد تذکر به هنرمندان گفت: «خیلی وقت‌ها هنرمند بدون اینکه اثری صوتی و تصویری به یکی از این شبکه‌ها ارسال کرده باشد، آثارش منتشر می‌شود. هنرمند به ما می‌گوید قصدی برای همکاری با این شبکه‌ها نداشته و این اقدام به‌صورت خودسرانه انجام شده است. قوانین ما در این‌باره کاملا روشن و شفاف است. ما اصراری بر علنی کردن و اعلام رسمی چنین مسائلی نداریم، مگر اینکه فرد بخواهد چنین رفتارهایی را گسترش دهد. ما با هنجارشکنی برخورد می‌کنیم. ما تا به‌حال به تعدادی از هنرمندان تذکر داده‌ایم و آنها گفته‌اند آثارشان بدون‌رضایت خودشان در این شبکه‌ها منتشر می‌شود. ما هم به آنها گفته‌ایم باید نارضایتی خود را به‌صورت آشکار و علنی اعلام کرده و از این موضوع جلوگیری کنند؛ اما بعضی از این شبکه‌ها،‌دزدانه اقدام به انتشار این آثار می‌کنند.»

فرزاد فرزین، سیروان و زانیار خسروی، رضا صادقی، محسن یگانه، سعید و مهدی مدرس، شهرام شکوهی، محسن چاوشی، احسان خواجه امیری، علی لهراسبی، گروه چارتار، همایون شجریان و حافظ ناظری از جمله خوانندگانی‌هستند که گمان می‌رود در لیست محرومان از فعالیت هنری باشند.
گفتنی‌ست در دو سال گذشته دخالت‌نهادهای نظامی و امنیتی و امامان جمعه برای لغو کنسرت‌ها پرشمارتر و شدیدتر شده‌است.