خانه » هنر و ادبیات (برگ 21)

هنر و ادبیات

حزنی غرّنده در زبانی پاک

متن سخنان ابراهیم گلستان در مراسم یادبود مهدی اخوان‌ثالث در لندن

مرسوم بود وقتی کسی به رحمت خدا می‌رفت اگر تعینی میداشت، در مجلس گریز‌ناپذیر ترحیمش، آقایی بود که می‌رفت روی منبر و از روی تکه کاغذی که صاحبان عزا اسم آن مرحوم یا مرحومه‌شان را رقم زده بودند برای پیشگیری از اشتباه و بُر‌خوردن با نام‌های مرده‌های دیگر آن روز در سیاهه خطابه‌های آن آقا. نام مرده را می‌خواند و بعد بر این اساس سخن می‌راند- – بسیار کار‌کشته و فرسوده و مکرر و بی‌معنا. امیدوارم اینجا امروز و من شباهتی به آن سنت و روند فلسفی نداشته باشیم و حرف‌ها شبیه نباشد به صفحه‌های آگهی ختم و تسلیتِ روزنامه‌های عصر آن روز در ایران و از همان قبیل این هفته‌ها این‌جا که قلفتی به چاپ می‌آید.

یک رسم دیگر ما هم که مثل بعض دیگری از رسم‌ها و خلقیات که هر جا که مردیم به همراه می‌بریم، این پرهیز و این احتیاط از درست را گفتن است، از جمله اینکه از مرده بد نباید گفت هر چند وقتی که زنده بود اگر روبه‌رومان بود درباره‌اش چیزی به جز مجیز نمی‌گفتیم و هر‌گاه که پشت به ما داشت البته هیچ‌چیز به جز دشنام.
مرگ خط حاصل جمع است. مرده وقتی که زنده بود اگر کاره‌ای نبود که بعد از مرگ گفتنی نخواهد داشت؛ اما کاری اگر که کرده بود آن را کم یا زیاد نمایاندن به هیچ درد هیچ چیز نخواهد خورد الا که با این کار انصاف و واقعیت است و تاریخ، که مالانده می‌شوند- که البته ممکن است بگویند جهنم! تقیه را عشق است، سالوس را عشق است، باید مودب بود. با این جور ادب حتی در اول تاریخ کشورمان داریوش هم مخالف بود. و از خدا می‌خواست که کشور را از آن به دور نگه دارد. استدعایی که بیست و پنج قرن گذشت و مستجاب نگردید. این هم که از روی کاغذ است که می‌خوانم برای وقت نگه داشتن و پیشگیری از مکررات و پر‌گویی است هر چند، ناگزیر، پای مکررات در پیش است. در هر حال با مرده کار ندارم، از کار زنده حرف باید زد- از یک زندگی که با توجه یکدنده راه برگزیده خود را رفت، یک زندگی که خود را دید، خود را یافت و زمانه را حس کرد هر چند هم حس و هم نمودن آن نزد او، در حدّ یک زمانهِ دنیایی وسیع یا رو به پیش رونده نبود، اما در عمق ریشه داشت. عمیق بود. و صادق بود. تنها به ضرب حسّ و قریحه، به قوت دلبستگی، با تکیه روی نجابت، فقط. تا وقتی که کار کرد و در شور کار بود.
کاری که کار بود. دید و به حسب حسّ خویش شهادت داد. و هدیه بنا‌کننده به کشوری بخشید که فرهنگ در آن، رسما، به دست دلقک بود، حرف مفتی بود، در حالی که در هر جا و بیشتر از هر‌کجا ایران، کشورِ یک لکه رنگ روی نقشه جغرافیایی نیست، فرهنگ است. ما اهل بلخ و بخاراییم، ما اهل گنجه‌ایم و قونیه. نه‌تنها توس یا شیراز. و باید که اصل زمانه خود باشیم. در لکه اخیر که روی نقشه جغرافیا برای ما مانده‌ست، به هر صورت، فرهنگ یا مرده‌ریگ بود یا نردبان خدعه رسمی. پادگان نان آوردن- چندان دکان نان درآوردن که همان مرده‌ریگ هم حتی، بازیچه دکانداری رسمی بود. و از این قرار بوده که هم سدّ می‌شدند، فی‌المثل، پیش کاوش مارلیک، که این سدّ شدن ضدیت است با فرهنگ مرده‌ریگی و تاریخ. و هم ضد می‌شدند با نیما و سدّ شکستن نیمایی؛ و پیرمرد فخر شعر و فرهنگ همزمان ایران را انکار می‌کردند در حالی که نشر دانش و هنر روز ادعاشان بود.
تاریخ را نمالانیم.
این تازه یک نمونه بود از آنها که در چنته چیزکی‌شان بود. دیگر نگاه نفرمایید به آنهایی که من ناتوانم در به کار بردن وصفی برایشان در عین آن وفور بی‌نظیر که در زبان فارسی از فحش و ناسزا داریم. آنهایی که ربع قرن مسوول دولتی برای به اصطلاح فرهنگ و هنر بودند. باید وصفی پیدا کنم که هم سزاوارشان باشد و هم از لغت‌های ناسزا و فحش نباشد. چنین وصفی را سراغ ندارم. نیست.
برگردم به کلمه‌های پاکی و شفافی-م.امید.شاعر. خوب.
م.‌امید محصول یک تقارن تاریخ و ذوق فطری بود. ذوق در نزدش برحسب و درک رویدادهای روز به رشد آمد. او محصول یک ترکیدن در نظم روز بود. با ذوق تنها نمی‌شود که شاعر شد. با ذوق می‌شود تشبیه و قافیه نخ کرد، رج زد، اما شعر مربوط می‌شود به بال گرفتن، ژرفا یا ذروه‌های روح زبان دادن. زبان به زندگی دادن. او این کارها را کرد در حالی که در میان انفجارهای مکرر در الگو و نظم روزگارش بود. ترکیدن‌ها زمینه و محرک و معلم او بودند. درسی که می‌گیری و پاسخی که میدهی شخصی است. تضمینی برای عینا درست فهمیدن یا درست جواب دادن نیست. و مغتنم این است. تاکید روی این بگذار.
اما ندیدن دنیای گرداگرد و ندیدن ژرفای روح و مانع شدن به وروره جادویی مانند جفت‌کردن تشبیه و قافیه‌ست که فرق دارد با شعر، نکبت دارد برای شاعر و کارش، او را از شاعری می‌اندازد. در حد‌اکثر می‌شود کلمه جفت‌کن و هایهوی انداز، باد اندازنده در غبغب.
او، م.‌امید وقتی شروع کرد قانع نشد به وروره و رج‌زدن. ترکیدن‌ها زمینه و محرک. معلم او بودند، ترکیدن‌های نظم‌های زود‌گذر، کم‌پا و در نتیجه مکرر- که بی‌نظمی‌ست.
ده سال اول بعد از شکست‌ نظم رضاشاهی ده سال سرنوشت‌سازی برای ایران بود. ده‌سالی که سال‌ها سال، تا سی‌سال بعد و بعد از آن هم باز، بر هر زمینه سایه میانداخت. الگویی که زمان رضا‌شاه بر‌پاشد بر جا ماند اما روی آن، با حذف او هر چیز در هم شد. بی‌چنان الگو دشوار می‌توان تصور کرد که در سال‌های بلافصل بعد از او حرکتی که شد میسر بود، حتی وقتی که حرکت‌ها در ظاهر تمام، به ضد حکومت و نوع زمامداری او بودند، مرهون پیشرفت‌های دوران او بودند. حتی به یک حساب این دوره‌ها را ادامه و نتیجه آن نظم باید خواند. هر چیز منفی دوران او، هر چیز مثبت دوران او، با استفاده از وسائلی که فرآورده‌های دوره او بودند در معرض سوال و باز‌جویی و اعراض و اعتراض قرار گرفتند در حالی که قدرت اعراض و اعتراض و دقت در بررسی، از نوع خود‌به‌خودِ سادهِ روانی کم یا بیش ابتدایی و عزیزی بود بی‌آن که پشتوانه‌ای از دانش مجرب و یک آشنایی از نزدیک با آنچه باید دید، باید خواست، باید گفت، باید کرد باید در دسترس باشد.
اما یک نیرو که ادعای فهم علمی و قدرت داشت، احقاق حق و پیشرفت اجتماعی را از روی فکر و نظم و تجربه اقتباسی و به عاریت گرفته خود می‌خواست شروع کرد به خود را نشان دادن. شکل وجودی این نیرو وسعت و نظم ظاهر این نیرو، حرف و شعار تازه این نیرو، آهن‌ربای حسّ و آرزو و هوش اجتماعی شد. نو‌بودنش برابر هر نظم کهنه و فاسد تلالو داشت هر چند انگار هیچ‌کس هنوز نمی‌دانست هر شیشه شکسته می‌تواند نور را منعکس سازد.

دوران چشم باز‌کردن بود. یک‌جور اذان صبح در شهر می‌پیچید. بُعد‌های آگاهی، هر‌چند خام و خواب‌آلود، هر از چند‌گاهی به ضد هم حتی، به زندگی اضافه می‌گردید. حادثات گُر و گُر اتفاق می‌افتاد. همیشه اتفاق میافتد اما در آن زمان به تازگی به آنچه تازه بود، توجه و دیدن زیاد‌تر شد. در این پلک مالیدن برای بیداری، شعر هم گل کرد. شعر هم ترکید-هم از داخل هم از ظاهر. شعر گل کرد تنها نه چون بخش قدیمی و مرسوم در فرهنگ ایران است بلکه طبیعت آن جنبشی که راه می‌افتاد صدا و حرف و بیان می‌خواست. بیان مُد شد. جنبش مانند مدرسه‌ای بود که شاگردان در آن انگار خود معلم خود بودند. گردانندگان مدرسه چیزی به یاد نداشتند. امر می‌دادند.
این گردانندگان که گرداننده بودنشان از تصادف و بر حسب پیشامد نصیب‌شان گشته بود و در حد ننگ اسم و عنوان بود، در اجرای آن چنان شغلِ گردانندگی، به مقتضای مختصر و کم حدود آنجور گرداننده بودنِ محروم از اختیار، فقط امر یا شعار می‌دادند بی‌آنکه از علت و توجیه امری که مامور دادنش بودند و معنای کامل آن شعار‌ها که می‌دادند و البته پیش‌بینی آنچه که به دنبال آن‌چنان شعارها فرود بیاید، با‌خبر باشند. در روزگار جوشش حس، در امید و در تصور آن انقلاب حتمی و مسلم و بی‌تردید، حدود و هویت و عمق انقلاب نزد عموم و نزد کمابیش کل آن گردانندگان انقلاب در تلالو بود. گرما هم در بیابان خشک سراب می‌سازد. گذار از بیابان شکیبایی و نقشه می‌خواهد. نبود. این وضع عمومی بود که هر‌چند چرک‌های دیرینه را آن زمان از اندیشه پس میزد اما پاکی واقعیت‌ها را به چشم‌ها نمی‌آورد. در چرخ صوفیانه‌واری که در مجلس سماع جوان دور ور می‌داشت گیجی و دوار جای مستی سر از دست و دستار نشناسنده گرفته می‌شد و آرزو می‌شد که آنچه بود و واقعیت بود همان طلوع آرمانی در امروز است- یا حداکثر در همین فردا.
اما چنین نبود. کسان بسیار اندکی بودند که می‌دیدند این چنین نیست، نخواهد بود، نمی‌شود باشد.
این بود منظره پشتِ صحنهِ پیدایش یا گسترشِ شعری بیانِ نوِ حس در آن دوران.
شور محیط و شور درون، شور نفس به هم آمیخته می‌شد، و شد، تا حدی که شعر نو مشخص شد به شکل اعتراض به وضعی که حاکم بود و آرزوی از هم پاشیدنش می‌رفت. تبدیل شد به اهرم تحریک و ازدیاد نیروی نبرد نو به ضد نظم کهنه، در راه آرزوی تحول. خودِ آرزوی تحول. نیروی مستانه به این خیز فرصت به غوص در عمقِ انواعِ راه‌های چاره نمی‌داد. حاجت به دیدن انواع راه‌های چاره نمی‌دید. فرهنگ و روحیه و استعداد درک و بهداشت که دیرینه بود و عمومی بود عادت نداده بود به گونه‌گونگی و به جست‌وجوی گونه‌های فکر و اندیشیدن. یک طرز و حکم واحد که حتی تشخص آسمانی به خود می‌داشت عادت عمومی بود. یک زبان و فهمِ عمومی بود. دیواره دوار و خندق و باروی گرد تا گردِ حیطه تاریخ و زیست روزانه بود. جای اجازه نگذاشته بود برای گسترش نیروی اندیشه، به فرو‌روی در عمق. یک دید به عاریت گرفته که نو بود و در شرایط دیگر و در جاهای دیگر به پیش رفته بود هر چند در پیش رفتن‌هایش به فاجعه‌‌های فراوان رسیده بود، که هم طبیعی بود و هم ناچار، چنان حس بس‌کردن، حس قناعت به همان شور و جوش و تلالو سرور را زیاد کرده بود و در پهنا و عرض پرورانده بود که جا نداده بود برای غوص اندکی در عمق. شعر در خط اعتراض که می‌رفت کافی بود.
اعتراض شد عادت و شعر اعتراض شد شکل پسندیده، شد حتی تنها شکل پذیرفته پذیرفتنی بی‌آنکه در هویت این اعراض و اعتراض توجه شود. ابزار سنجش و احتساب عاقبت در دست‌ها نبود. قرار بود و رسم بود که پشتوانه این اعتراض تحلیل «علمی» تاریخ و کار اجتماع آدمی باشد و چنین تحلیل همان باشد که کارل مارکس در اول گفت. همه به همین عقیده پای‌بندی می‌نمایاندند. اما شاعری هم نبود که یا چیزی از مارکسیسم بداند یا در بند دانستنش باشد. همه، الّا، شاید، نیما. تا اندازه‌ای نیما. لازم داشتند اما لازم نمیدیدند. بعضی‌ها هم همان عقیده سطحی را بیهوده یافتند و پشت به آن کردند. که چیزی از آن گم نمی‌شود، نشد.
در این میانه بود که مهدی اخوان هم به جمع شاعران نو رسیدو شیبانی، شاهرودی، سایه، رحمانی، شاملو، رویایی و کمی پیش از این دوره شین پرتو و کمی دور از این عده تندر‌کیا، جواهری، هوشنگ ایرانی. از شعر می‌گویم نه از رج زدن و رج زن‌ها، نه از تشبیه جمع‌کن‌ها. اکنون از هر گوشه‌ای حبابی برون میزد از به جوش آمدن دیگ می‌جوشید. شعر ترکیبی بود از جوانی و جوش نبرد و صبر نمی‌کرد و چشم می‌پوشید از قواعد مرسوم و بر ضد رسم با فریاد برمی‌انگیزاند. با در گرفتن پیکار نفت در دو سال مصدق قوام کامل شد. حتی بهار هم میان میدان بود- تا این دیگ وارو شد.
اندازه‌گیری آن غیظ پس از بیست و هشتم مرداد، همراه با ترس و خشم درمانده، بر جای شوق به راه‌افتاده، از سکوت و توی لک رفتن، و از قیاس این خموشی با آن جوشش، بهتر به دست میاید. ادین(Auden) در یک شعر می‌گوید: «من تفنگ ندارم ولی میتوانم تف بیندازم». اما اینجا انگار تف هم در دهان خشکید. از ضربه جمع آن اخوت شعری که پیش‌تر گفتم پاشیده شد از هم. حتی شعر در شکل نو که هم هویت گشته بود با جنبش، از بی‌جنبشی و نفرت آنچه روی داده بود در نزد قدرت بی‌گفت‌وگویی مثل فریدون توللی برگشت سوی روزگار گذشته. درهای مدرسه را بستند بی‌آنکه شاگردان نتیجه آموزش خود را درست درآورده باشند.
اخوان اینجا طلوع تازه و مستقلی کرد: ناگهان «زمستان» شعری که درباره‌اش جای دیگری گفتم که وصف ظاهر یک امر ساده در طبیعت است اما با چه قدرت فشرده وضع تلخ تیره آن روزگار را منتقل می‌کرد- دورانی که انحراف فکری یک کشور در زیر اسم نظم محروم از تصحیح خود می‌شد؛ مجبور می‌شد به پرتی مشدد و آواره در عین قحط دوربینی و انصاف. دوران خیز تخطئه آدمیت بود. دوران بذر‌ریزی نوع نمونه نو از فساد؛ دوران ریشه‌بندی بی‌ریشه بودن بود. دیگر کسی به فکر فکر نمیکرد هر‌چند هر جور ادعا بر زبان فراوان بود- و تازه داشت به راه می‌افتاد. زشتی‌های تازه داشت مستقر می‌شد، عادت می‌شد، راه و رسم زندگی می‌شد. در این یک شعر وابستگی به آدمیت‌ و اعراض از سرمای تنهایی، جوش حیات همراه غیظ از این که شمع آسمان، خواه مرده یا زنده، در تابوت تاریکی‌ست و این‌ها تمام با چه حزن غرّنده در یک زبان پاک بال می‌گیرد. شعری که نبض زنده زمانه خود بود، فریاد هر زمانه به هر جا که ظلم باکسی با بیکسی مقابله دارد.
افتادن مصدق و، یک سال بعد در هم شکسته گشتن گروه افسران توده‌ای مانند زلزله آخر‌الزمانی بود. در آن ماه‌های محشر کبرایی هر کس می‌پرسید زمین را چه پیش آمد. ضربت چنان شدید فرود آمد که یاد تجربه‌های سیاه در ادعای پیشرفت و آزادی نادیده ماند و بستگی نه به فکر درست بلکه به دستگاه ناخوشی که دعوی دارنده بودن فکر درست را داشت دوام آورد. این یک وظیفه مردانه، یک نشانه شرف و پایداری به چشم می‌آمد و چشم را بر خرابی رفتار نادرست دستگاه به هم خورده می‌پوشاند. هنوز قدرت و حقانیت و معصوم بودن و آگاهی و زبردستی در دستگاه چپ به بازجویی و پرسش گرفته نمی‌شد. دستگاه هنوز حرمت داشت. هنوز کعبه آمال بود و ضدیت با آن، هر چند در صورت نقد و خرده‌بینی و بر حسب تجربه‌های مسلم شخصی بود به فحاشی و انگیزه نیازِ بازی سیاست شمرده می‌شد نه یک جور رو‌به‌رویی با واقعیت‌ها، تا آنجا که اعتراف‌های خروشچف را هم جعلی در حساب می‌آوردند و خط و نشان کشیدن‌های ژدانفی همچنان به جان هر نوشته و شعر جوان میخورد هر چند پای تازیانه زن و تازیانه خور هر دو در غل های تیمور بختیاری بود.
و بقیه میدان شعر و فکر هم که ملک طلق تغار خمیر‌های ورنیامده مرسوم یا کاسه‌لیس‌های ریز‌قوله اطراف آنها بود. بعضی‌ها رفتند سوی خطاب به دوشیزگان تازه بالغ ساده، با چشم‌های سور‌چران و دست‌های گدایی کن، بعضی‌ها به عشق رفتن به عشق‌آباد هنوز پرت می‌گفتند درباره درآمدن آفتاب و از این‌جور ساده‌لوحی‌ها. بعضی‌ها تقلید از ترجمه‌های شکسته بسته می‌کردند. اخوان همان دهاتی سر در کار خویش فرو برده ماند. دزدی نکرد، تقلید از ترجمه‌های نپخته را نکرد، با کش رفتن از کلام کهن وصله‌ای به شعر نو نچسبانید و هر گاه هم با ترجمه پخته‌ای روبه‌رو می‌شد آن را در ادعای بهتر کردن باز‌نویسی نمی‌کرد.
انسان در متن زندگانی فکر محیط خویش انسان است. از لولیدن انسان نیست.
او بی‌شیله پیله، در متن زندگانی فکر محیط خویش بر‌جا ماند. کم نگذاشت. پیمانه پر آورد. آخر شاهنامه آورد. اما امید میوه‌ای ست که مانند هر چه میوه دیگر سر درخت نمی‌ماند. دست‌کم همان چنان که شاهنامه هم ابدی نیست. وقتی که در اتاق در‌بسته‌ای باشی-و او در تمام عمر در چنین اتاقی بود- در انتظار این که نور بتابد، که هر کس حق چنین انتظار را دارد، ناچار آغاز می‌کنی در آرزوی داشتن نور و در خیال، نور می‌سازی و در خیال نور می‌بینی. میوه می‌خشکد. و میوه می‌خشکید و تلخی زیادتر می‌شد. «از این اوستا» گواه چنین حال است. مانند آن کشیش در داستان «کنت مونت کریستو» که با شکسته کوزه می‌کوشید سنگ‌های اطراف قلعه «ایف» را بخراشاند تا شل کند تا جا به جا کند تا راهی درآورد به سوی رهایی، اخوان با دستی به روی بغض زمانه، در حس احتیاج به بهتر، خیال‌پروری می‌کرد. یک شعر از طرف ویکتور هوگو به ذهن می‌آید که در رثای تئوفیل گوتیه گفته است و من اگر در آن «یونان دیرینه» و «فرانسه جوان» را بی‌اسم بگذارم و کلیت وهم انگار آن سردسته انسانی‌ترین شاعران فرانسه آن را سروده است برای مهدی اخوان، م.امید:
Fils de Grece classique et du la jeunne France,
Ton fier respect des mots fut respect de l’esperance
ای فرزند فرهنگ روزگار رفته و کشور امروز
آن حرمت سرفرازت برای کلمه‌ها
ادای حرمت بود به امید
من پیش خودم سر‌افرازم که در زمانه‌ای زندگی کردم که مهدی اخوان شاعر سترگش بود.

پانوشت: این مطلب مربوط است به همان ایام فوت اخوان‌ثالث.

شاعر کولیان/ لیلا سامانی

باز هم صفحه چهره‌‌نما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. پهمراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…

 

شاعر کولیان…

 

در سالروز مرگ غریب و اسرار آمیز لورکا، این شاعر چیره دست اسپانیا، نگاهی کرده ایم به زندگی این درخشان ترین چهره ی شعر اسپانیا که مثال یک کولی پرشور و سودا زیست و سرانجام به مرگی سراسر ابهام درگذشت.
فدریکو گارسیا لورکا در خانواده ای روستایی، متمول و اهل کتاب و فرهنگ به دنیا آمد، از کودکی تنی رنجور داشت و همین مساله او را از بازیهای کودکانه باز می داشت و در عوض موجب شیفتگی او به دنیای افسانه های بومی و ترانه های کولیان شد. همین شور بی‌پایان بود که بعدها دستمایه ی نوشتن نمایشنامه های تراژیک سه گانه اش شد،:«عروسی خون»، «یـــِرما» و «برناردا آلبا»
بالیدن در مزرعه ی خانوادگی عجین سنتهای کهن آندلس و پرورش در سایه ی پرورش مادری اهل شعر و موسیقی، از او شاعری آزاده و مردمی آفرید که آیینه دار فرهنگ عامیانه اسپانیا شد.
لورکا فعالیت حرفه ای اش را با همکاری با گروه ادب گرانادا آغاز کرد و وپس از آن بود که با پشتیبانی فرناندو دولوس استاد حقوق سیاسی دانشگاه گرانادا، چند نمایش نامه به صحنه برد و جلسه های شعرخوانی تشکیل داد. لورکا با انتشار آوازهای ژرف و قصیده های کولی به عنوان بزرگ ترین شاعر مردم مطرح شد و «شاعر کولی» لقب گرفت. او پس از آن در سال ۱۹۲۹ همراه با فرناندو دولوس به نیویورک رفت و نه ماه در این شهر ماند. کتاب اشعار او با نام شاعر در نیویورک در ۱۹۴۰ یعنی شش سال پس از مرگش منتشر شد. شاعر در نیویورک، بیانیه ای است علیه تهی دستی، جنایت، تبعیض نژادی و خشونت های نظام سیاسی و اقتصادی و نظامی.
نحوه برخورد لورکا با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانیا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشیستهای هواخواه ژنرال فرانکو ، دیکتاتور اسپانیا، تحمل ناپذیر می کرد، و به این ترتیب در همان اوایل جنگ‌های داخلی اسپانیا در بامداد روز نوزده اگوست سال به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش تیر باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آید یا گورش شناخته شود. لورکا اکنون جزیی از خاک اسپانیاست.
مهم‌ترین شعر لورکا پیش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران شاعری اش مرثیه عجیبی‌ست که در رثای مرگ فجیع دوست گاوبازش « سانچــــِز مــــِخیاس»، سروده شده است و چونان آیینه ای ست برای نمایاندن سویه های فلسفی نگاه او نسبت به مرگ و زندگی و هم رده ی تراژدیهایی‌ست که او سال‌های آخر عمرش را یکسره وقف نوشتن آنها کرده بود. این سوگنامه، مشتمل بر چهار بخش است که در چهار وزن و متأثر از سنت مرثیه‌سرایی اسپانیا سروده شده است.

قلم به مثابه داس

 

روزهای پایانی آگوست مصادف است با سالروز خاموشی شیموس هینی،نویسنده ی برجسته ‌ی ایرلندی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۵.
شیموس هینی دربهار سال ۱۹۳۹ در ایرلند شمالی در روستایی در نزدیکی بلفاست به دنیا آمد. او نخستین فرزند یک خانواده‌ ۱۱ نفره‌ کشاورز بود، که بر خلاف سنت خانوادگی شبانی و کشاورزی را ادامه نداد و معلمی پیشه کرد، او در جایی که پدرانش داس به دست زمین را شخم می زدند، قلم به دست گرفت تا اندیشه ی آدمیان را دگرگون کندو طی سال‌های پربار عمرش توانست مهم‌ترین جایزه‌های ادبی دنیا همچون نوبل‌ ادبیات، «پـــِن» و جایزه شعر «گریفین» را به خود اختصاص دهد. با این همه از میان خطوط شعرهای ساده و مهربانش همچنان بوی مزرعه و خاک به مشام می رسد.

او در دوازده سالگی با دریافت بورس وارد یک مدرسه شبانه روزی کاتولیک شد و آنجا زبان لاتین و ایرلندی آموخت. دانش او دراین دو زبان همراه با تحصیلات بعدی اش در زمینه زبان های انگلوساکسون در مسیر شاعری او مهم و تاثیر گذار بود.او در سال ۱۹۶۵ ازدواج کرد و اولین جزوه شعرش به نام یازده شعر، در جشنواره ی شعر دانشگاه چاپ شد. اشعار او با استقبال عمومی خوانندگان ایرلند و سراسر کشورهای انگلیسی زبان روبه رو شد. توجه به اسطوره های کهن و کشاندن آنها به شکلی به دنیای جدید و دگرگون کردن آنها و همچنین توجه به زبان امروز انگلیسی از ویژگی های شعر اوست. ذران پرتپش روستا، حس رشد و باروری، نفس کشتزارها و مزارع با شعر او عجین است و بیشتر از خاطرات کودکی و مشاهداتش از دل زندگی روستایی در ایرلند مایه می گیرد.
او مشاغلی همچون استادی در دانشگاه هاروارد و پروفسوری شعر در دانشگاه آکسفورد را تجربه کرد و سرانجام در سال ۱۹۹۵ جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد. کمیته نوبل با تحسین اشعار او آنها را «دارای زیبایی غنایی و عمق اسطوره یی خوانده بود که معجزه های روزمره و زندگی گذشته را به تعالی می رساند». شیموس هینی هنگام دریافت جایزه ادبی نوبل، سخنرانی پرمایه و بلندی ایراد کرد او در سخنرانی اش شعری تکان‌دهنده به عنوان “افشاگری” خواند که تمام شناسه‌های هنر او در آن مستتر است:
شعر هینی را منتقدان و ادب‌شناسان از والاترین نمونه‌های شعر مدرن انگلیسی می‌دانند، برای او اما مهم آن بود که شعرش بر دل مردم ساده بنشیند، در آنها شور زندگی برانگیزد و شعله امید برفروزد. از برجسته‌ترین مجموعه شعرهای او می‌توان به «دری به تاریکی»، «شال»، «زنجیر انسانی» و «مزرعه کار» اشاره کرد. هینی سرانجام در سی ام آگوست سال ۲۰۱۳ و پس از طی یک دوره کوتاه مدت بیماری در سن ۷۴ سالگی در دوبلین درگذشت.

 

ریشخند افسردگی

 

هفته پایانی ماه آگوست زادر روز دوروتی پارکر نویسنده‌ی تلخ‌اندیش و طناز آمریکایی را در خود جای داده، به همین بهانه یادی کرده ایم از او اشعار گزنده وسرشار از کنایه و ایهامش.
دوروتی پارکر زاده ی سال ۱۸۹۳ در ایالت نیوجرسی آمریکاست. او در همان سنین کودکی پدر و مادرش را از دست داد و برای امرار معاش به نواختن پیانو روی آورد. اما شور و شیفتگی اش به شعر و ادبیات سرانجام نام او را در سیاهه ی شاعران دوران ثبت کرد.
او از سال ١٩١٧ تا ١٩٢٠ در مجله‌ی وَنیتی‌فِر کار می‌کرد و با تعدادی از نویسندگان چون ، رابرت بنچلی و رابرت شروود، میز ِ گرد آلگونْکویین را ایجاد کرد. او معمولا ً تنها زن ِ گروه بود، و دوستانش او را زنی توصیف می کردند با سریع‌ترین زبان قابل ِ تصور و بُرنده‌ترین حس طنز و استهزاء .
اولین مجموعه‌ی اشعار پارکر با عنوان «طناب به میزان کافیی» در سال ٢۶ ۱۹منتشر شد. این اشعار بیشتر شامل خلاصه‌ی نقل قول‌هایی در مورد خودکشی و «قطعه‌های خبری» بود. این کتاب در همان سال به عنوان پر فروش ترین کتاب معرفی شد و شهرت بیش از پیش دوروتی را رقم زد. اشعار او طعنه‌آمیز، معمولا ً خشک، حاوی اظهارات زیبا برای جدایی یا عشق‌های نابود شده و یا در مورد سطحی بودن زندگی مدرن بود.
پارکر در سال ١٩٣٠ با هم‌سر دوم خود آلن کمپل به هالیوود مهاجرت کرد. او در آن‌جا به عنوان نویسنده سناریوهای تلویزیونی کار می‌کرد و فیلم «ستاره‌ای متولد می‌شود» را هم در همان سالها نوشت فیلمی که برنده‌ی جایزه‌ی اسکار به‌ترین داستان ابتکاری شد. او در مقابل فاشیسم و نازیسم هم ایستاد و در طول دوره‌ی مک کارتی جزو لیستِ سیاه بود.
دوروتی پارکر، سرانجام در سال ۱۹۶۷ در عزلت و تنهایی ، در هتل نیویورک که آخرین خانه‌اش شده بود، چشم از جهان فرو بست.

 

«دو ارمنی با هم سخن می گویند»

 

واپسین روز آگوست مصادف است با سالروز تولد ویلیام سارویان، نویسنده ی آمریکایی ارمنی تبار ، همان خالق رمان کمدی انسانی و برنده جایزه پولیتزر” Pulitzer” در سال ۱۹۴۰.
ویلیام سارویان در سال ۱۹۰۸ و در فرنزو، محله ی ارمنی نشین کالیفرنیا به دنیا آمد. او فرزند یک خانواده ی مهاجر ارمنی بود که در زمانه ی امپراتوری عثمانی و هنگامه ی نسل کشی ارامنه به آمریکا کوچ کرده بودند. کودکی و نوجوانی ویلیام با خاطره ی مرگ پدر، زندگی چند ساله در یتیم خانه ، تحمل فقر و تجربه ی مشاغل گوناگون سپری شد. او پانزده‌ ساله بود که به ناچار مدرسه را ترک کرد و برای امرار معاش خانه و مدد رساندن به مادرش، انواع و اقسام کارها را آزمود. همین حوادث زمان کودکی و تجاربی که از کارهای گوناگون بدست آورد‌ بعدها مایه اصلی داستان‌هایش شد.
سارویان در سال ۱۹۳۴ با چاپ اولین داستان کوتاهش در یک مجله ای ادبی ، اعجاب و تحسین بسیاری از منتقدین و نویسندگان آمریکا را برانگیخت و از آن به بعد بود که جای خودش را در میان نویسندگان بنام آمریکا باز کرد.
قلم سارویان اگرچه با زبان انگلیسی شناخته شده، اما خاستگاه ارمنی اش در سطر سطر آثار او هویداست. سارویان همواره خود را عضوی از پیکره ی ارمنی ها می دانست و به هم تبارانش عشق می ورزید.
در میان آثار متعدد سارویان، کمدی انسانی محبوب ترین اثر اوست، این کتاب داستان زندگی یک خانواده فقیر امریکایی در زمان جنگ است که به علت حضور تنها نان‌آور خانواده در جبهه ی جنگ وضع مادی آنها وخیم تر از پیش شده است
پسر چهارده‌ساله خانواده، هومر، با شغل نامه‌رسانی در تلگرافخانه، به‌خانواده خود کمک می‌کند. او به‌مناسبت شغلش، تلگراف های حاوی خبرهای گوناگون را به مردم شهر می رساند، پیام های مرگ و زندگی و پیامهای درد و دربه دری و عشق و امید. این شغل غریب و مالیخولیایی اما همراه است با زندگی سراسر هیجان یک کودک. آرزوهای کودکانه ، رنجها، حسرتها و عشق های معصومانه.
از دیگر آثار این نویسنده می توان به دوره زندگی تو ، نام من آرام است ، مردم زیبا، غارنشیان و دم و بازدم اشاره کرد.
سارویان به خاطر اقلیت ارامنه ساکن در ایران و ارتباط فرهنگی و اقلیمی در طی سالیان تاریخی، در کشور ما چهره ای شناخته شده محسوب می شود. او در تابستان سال ۱۳۵۱ به ایران سفر کرد، و برای دیدن آرامگاه سعدی و حافظ و همین طور بنای تخت‌ جمشید به شیراز رفت.
این نویسنده ی برجسته سرانجام درسال ۱۹۸۱ و به علت ابتلا به سرطان پروستات درگذشت . نیمی ازخاک کالبد او درکالیفرنیا و نیمی دیگر ازآن درکشور ارمنستان به خاک سپرده شده است.

قابی برای کتیبه های تاریخی /مینا استرآبادی

در پنجمین سالروز درگذشت کریس مارکر، کارگردان سرشناس و تجربه گرای فرانسوی نگاهی داریم به زندگی و آثار و احوال او.

کریس مارکر با نام حقیقی ” کریستین فرانسوا بوش ویل نو” در ۲۹ جولای سال ۱۹۲۱ بنا به روایتی در یکی از حومه های شمال غرب پاریس زاده شد.
او که پیش از روی آوردن به سینما رمان نویس و مقاله پرداز بود، در زمره ی منتقدان سینمای نوین فرانسه محسوب می شد که در عرصه ی ساخت و توسعه ی فیلم های کوتاه و مستند نقش موثری ایفا کرد و آثارش با دیگر مستندسازانی چون “تروفو” و “شابرول” که به ساختن فیلم های مستند بلند روی آورده بودند تفاوتی بارز داشت.
کریس مارکر از شاگردان فلسفه ی “ژان پل سارتر” بود و با گذران دوره ای در این زمینه موفق به اخذ مدرک لیسانس شده بود، دوره ای که وی درفیلم مستند ۱۶ میلی متری “میراث شباویز” به آن اشاره می کند. وی در جریان جنگ جهانی دوم، عضو نهضت مقاومت ضد فاشیستی فرانسه بود و به عنوان چتر باز در جنگ حضور داشت. جنگی که سرآغاز یادداشت برداری وی از همه ی حوادث و رویدادها شد. مارکر پس از آن و در پی آغاز به کار در سازمان یونسکو امکان سفر به بسیاری از کشورهای سوسیالیستی آن زمان را یافت، همین سفرها بودند که دستمایه ی ساخت فیلمها ونگارش مقاله های فراوانی از سوی او شدند.
مارکر که از جمله مخالفان سرسخت استعمار و نظام سرمایه داری و از منتقدین جدی سیاستهای اقتصادی و عملکرد های فرهنگی کشورهای غربی در آسیا و آفریقا به شمار می رفت، در سال ۱۹۵۳ با همکاری “آلن رنه ” فیلمی مستند تحت عنوان ” تندیس ها نیز می میرند” در باره ی انهدام هنر سیاهان ساخت؛ این فیلم از هدف استعمار برای نابود کردن سنتها و بی ریشه کردن ملل تحت امر خود پرده بر می داشت و در حقیقت نوعی رسواگری در زمینه ی امپریالیسم فرهنگی و انتقاد به سیاستهای اقتصادی برآمده از این نظام ها بود. رویکرد ضد استعماری و انتقادی این فیلم باعث شد که پخش آن تا مدتها در پاریس ممنوع باشد. وی سپس در سال ۱۹۵۶ در همکاری دومش با “آلن رنه ” در فیلم مستند “شب و مه” در سمت دستیار کارگردان از قربانیان اردوگاه های نازی ها سخن گفت.
مارکر پس از آن اساس فیلم های مستند کوتاهش را بر پایه ی سفرهای فراوان خویش بنا نهاد، فیلم هایی چون “یک شنبه در پکن” ( ۱۹۵۶)، “نامه ای از سیبری” (۱۹۵۸)، “کوبا آری” (۱۹۶۱)، “دور از ویتنام”(۱۹۶۷) و فیلمی با محوریت کشور اسراییل با نام ” توصیف یک نبرد” (۱۹۶۰) از این جمله اند.

فیلم های مارکر را نمی توان پیرو سبک مشخصی دانست؛ چرا که وی در حقیقت خالق شیوه ی جدیدی از مستند است، آثار او که نام مقاله ی فیلم شده برازنده ی آنهاست، گاه به کتیبه هایی تاریخی شبیه اند که با ایدئولوژی های محدود کننده و پیش داوری های کورکورانه در تقابل اند. مارکر با استفاده ی تمام و کمال از گفت و گوها و بهره گیری هنرمندانه از تصاویر پویا گزارش های مستندش را عمقی خارق العاده می بخشد. او با تنیدن زمان های مختلف در سطوح متفاوت مخاطبش را به اندیشیدن و رها شدن از پیش فرضهای ذهنی اش دعوت می کند. همین بدعت او در فرم و قاطعیت و جسارتش در بیان حقایق است که به مخاطب جرات روبرو شدن با چالش فکری اش را می بخشد و او را برای عکس العمل انتقادی اش جسور و مصمم می سازد.
نقش مارکر به عنوان یکی از مهمترین استعدادهای سینمای جدید فرانسه تا حدی ست که ژانر خلاقانه ی او در عرصه ی سینمای مستند بعد ها توسط “ژان لوک گدار”، “شانتال آکرمن”، “پیر پائولو پازولینی”، “ورنر هرتسوگ”، “ارول مویس” و … دنبال شد.
درونمایه ی فیلم های مارکر همگی از لحاظ سیاسی متعهدانه اند، او در فیلم هایش مبارزه های سندیکایی و کارگری را به نمایش می گذارد و از مبارزه ی نیروهای مخالف و انقلابی سخن می گوید. فیلم ” ماه مه زیبا” که یکی از آثار شناخته شده ی وی و از جمله ی معدود فیلم های بلند او به شمار می رود، شرحی ست جامعه شناختانه بر ارزشهای اخلاقی و فرهنگی پاریس در سالهای دهه ی ۱۹۶۰ ، فیلمی که به بررسی موضوع محکمه های عمومی کودتای نظامی در الجزیره و مشکل باور استقلال الجزایر در پایتخت فرانسه می پردازد.

اما این کارگردان شهرت خود را مدیون فیلم “اسکله” ( ۱۹۶۲) است. این فیلم که تنها اثر داستانی مارکر است تاثیر زیادی بر سینماگران تجربی جهان گذاشت و الهام بخش فیلم سازان بسیاری از جمله تری گیلیام و فیلم داستانی اش” ارتش دوازده میمونی” شد. این فیلم به لحاظ فرم، مونتاژی هنرمندانه و احساس برانگیز از متن و تصاویر است و مارکر در آن همچون دیگر فیلم هایش استعداد ادبی خود را به کارگرفته و گفتار شگفت آوری را در متن ایجاد کرده است.
مارکر همچنین در سال ۱۹۸۲ با ساخت فیلم ” بی آفتاب” جلوه ی دیگری از آثار مستند خود را به نمایش گذاشت. او در این فیلم با تلفیق بریده های مستند و داستان و در هم آمیختن گفتارهای فلسفی اش، فضایی رویایی و علمی تخیلی پدید آورد. درونمایه ی بی آفتاب خاطرات سفر او به ژاپن است و نامش برگرفته از ازمجموعه اشعار بی آفتاب اثر “مودست موسورگسکی” است. ساخت این فیلم باعث علاقه مند شدن کریس مارکر به شیوه ی فیلم سازی دیجیتال و ساخت فیلم “طبقه ۵ “(۱۹۹۷) شد.
از دیگر آثار این کارگردان سرشناس و خستگی ناپذیر فرانسوی می توان به موارد زیر اشاره کرد:

فضانوردان(۱۹۵۹)، راز کومیکو(۱۹۶۵)، اگر من چهار شتریک کوهانه داشتم(۱۹۶۶)، دوراز ویتنام(۱۹۶۷)، رودیاسوتا(۱۹۶۷)، به امید دیدار،امیدوارم(۱۹۶۸)، روی ششم پنتاگون(۱۹۶۸)، سینه تراکت(اعلان سینمایی)(۱۹۶۸)، از برزیل به شما می گویم (۱۹۶۹)،روز فیلم برداری(۱۹۶۹)، طبقه نبرد(۱۹۶۹)، کلمات معنا دارند(۱۹۷۰)،کارلوس ماریگلا(۱۹۷۰)، قطار در حرکت(۱۹۷۱)، از پراگ به شما می گویم:دومین دادگاه آرتور لندن(۱۹۷۱)، زنده باد نهنگ(۱۹۷۲)، سفیر(۱۹۷۳)، تنهایی خواننده زمینه خوان(۱۹۷۴)، پهنای آسمان سرخ است(۱۹۷۷)، ژونکیوپا (۱۹۸۱)، ۲۰۸۴(۱۹۸۴) ،از کریس تا کریستو(۱۹۸۵) آ.ک(۱۹۸۵) (درباره آکیرا کوروساوا)، خاطراتی برای سیمون(۱۹۸۶)، میراث شباویز(۱۹۸۹)، برلینر بالاد(ترانه برلینی)(۱۹۹۰)،مقبره الکساندر(۱۹۹۲)، پستچی همیشه اسب را صدا می زند(۱۹۹۲)، بیست ساعت در اردوگاه(۱۹۹۳)، حافظ صلح(۱۹۹۵)، کسوف(۱۹۹۹)، یک روز از زندگی آندری آرسنویچ( ۱۹۹۹ درباره آنده تارکوفسکی)، خاطرات یک آینده (۲۰۰۱) و گربه های نشسته (۲۰۰۴)

کریس مارکر که سالهای پایانی عمرش در پاریس و به دور از جنجال های رسانه ای و مصاحبه های مطبوعاتی روزگار می گذراند، در سی دی “بی خاطرگی” ( Immemory One ) که آن را برای موزه ی ژرژ پمپیدو پاریس تهیه کرده بود، بخشی از خاطرات کودکی و زندگی شخصی خود را به تصویر کشیده است.

فیلم های مارکر مملو است از تاملاتی عمیق من باب عکسهایی که جایگزین شناخت انسانها از یکدیگر و رویدادها شده اند. او در ابتدای فیلم ” آخرین بلشویک” خود از قول ” جرج استاینر” می گوید ” این عکس های گذشته است که بر ما چیره شده و نه خود گذشته ” و یا در فیلم “بی آفتاب” از زبان ” شاندرو کراسنا” چنین نقل قول می کند: ” من آن ژانویه را که در توکیو بودم، به‌ یاد می‌آورم، یا بهتر است بگویم عکس‌هایی را که آن ژانویه در توکیو گرفتم به یاد می‌آورم. این عکس‌ها جایگزین خاطره‌ی من شده‌اند. آن‌ها خود خاطره‌ی من هستند.” مارکر هم چنین در فیلم ” بی خاطرگی” نقب هایی به فضای پروستی هم می زند و مفاهیم خاطره و زمان را با افکار فلسفی خویش به تصویر می کشد.

بازارچه کتاب … ساعت گرگ و میش/بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

….

درآمدی بر نظریه و اندیشه انتقادی در تاریخ هنر

نویسنده: حمید کشمیرشکن
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۲۲۸ صفحه
قیمت: ۲۳ هزار تومان

 

مطالب این کتاب براساس کتاب «روش‌ها و نظریه‌های تاریخ هنر» از آن آلیوا نوشته شده است. مولف کتاب، پیش از تالیف این اثر، سال‌ها پیش، «روش‌ها و نظریه‌های تاریخ هنر» را ترجمه کرده ولی آن را چاپ نکرده بود. هدف نویسنده از نوشتن این کتاب، ارائه یک درسنامه کاربردی و مختصر و مفید برای دانشجویان تحصیلات تکمیلی و علاقه مندان هنر، با توجه به رویکردهای معاصر به تاریخ هنر بوده است.
این کتاب ۷ فصل دارد که به ترتیب عبارت اند از: «نظریه چیست؟»، «موضع گیری در برابر دانش»، «تجزیه و تحلیل فرم، نماد و نشانه»، «هنر و بافتار»، «روان کاوی و ادراک هنر»، «رویه های نظری» و «استفاده عملی از نظریه».
سوال مهمی که کتاب «درآمدی بر نظریه و اندیشه انتقادی در تاریخ هنر» در پی پاسخگویی به آن است، این است که چگونه ممکن است برخی نظریه‌ها مانند نشانه شناسی، شمایل نگاری، مارکسیسم، پسااستعماری، فمینیسم یا نظریه‌های روان کاوی، برای توسعه یک متن تاریخ هنری به ما کمک کنند. در خلال دهه های اخیر مطالعه هنر به شکل فزاینده‌ای پیچیده و چندوجهی شده است، با مفاهیم و متدولوژی‌های برگرفته از گستره‌ای از رشته‌های گوناگون برای کشف رابطه میان هنرمند، اثر هنری، بیننده و جامعه. علاوه بر حساسیت‌ها و بستگی‌های معمول به تکنیک، سبک، زندگی هنرمندان، بافتارهای فرهنگی و تاریخی، شمایل نگاری و غیره، اشتیاقی شدید به ابزارهای تحلیلی به این رشته اضافه شده اند. از میان آن‌ها به عنوان مثال می‌توان به امکاناتی اشاره کرد که روان شناسی دریافت، نظریه روان کاوی، جامعه شناسی، اندیشه های سیاسی به ویژه مارکسیسم و اشکال متنوع آن، ساختارگرایی، نشانه‌شناسی، فمینیسم، نظریه فرهنگی و ساختارشکنی فراهم می کنند.
در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:
باختین معتقد است انگاره زبان تک گویی ما را به استانداردسازی یا استفاده از «زبان رسمی» سوق می‌دهد که همگی مجبور به صحبت کردن با آن هستند (مثال خوب در این مورد بحث موجود درباره اعتبار انگلیسی سیاهان در شهرهای بزرگ انگلیسی زبان، از جمله نیویورک و لندن است که لحن های زبانی و دایره لغات متفاوتی دارد). در مقابل زبان چندصدایی با هدایت زبان به سمت چندگانگی و شامل کردن گستره وسیعی از راه های مختلف صحبت کردن و راهبردهای دایره لغات رتوریکی (خطابی) متفاوت، به گریز از مرکز تمایل دارد. باختین معتقد است هر دو نوع زبان همواره در هر گفتاری در حال کار هستند. این مفهومی بنیادی برای کمک به ما برای درک ارزش‌ها و تفسیر راه‌های متفاوت سخن گفتن در خصوص هنرهای تجسمی و از طریق آن است: چه مطالعه صنایع دستی خانگی و محلی باشد و نیز سقف کلیسای سیستین، یا تحقیق روی تجربه خانواده های کارگری در موزه ها و نیز نوشته های گرینبرگ و یا دیگر منتقدان برجسته هنر.
از دید پساساختارگرایان «واقعیت بیرون از زبان و در حکم چیزی اصیل وجود ندارد، بلکه مفهومی برساخته و زبانی است و در نتیجه پویا، ناایستا و دگرگون شونده است؛ پس معنا نیز پیوسته در سیلان است و به تعویق می افتد.» پساساختارگرایان همچنین معتقدند ساختارها حقایق همگانی و بی زمان در انتظار کشف شدن نیستند، بلکه عملکردهایی هستند که برای تفسیر جهان پیرامون مان خلق می کنیم.

 

رامونا و پدرش

نویسنده: بورلی کلی‌یری
مترجم: نورا حق‌پرست
تصویرگر: آلن تی‌یگرین
ناشر: پیدایش
تعداد صفحات: ۱۰۸ صفحه
قیمت: ۳هزار و ۵۰۰ تومان

 

 

این اثر نخستین بار در سال ۱۳۷۲ منتشر شده است. رامونا و پدرش داستان دختری است که تازه متوجه شده که پدرش کار خود را از دست داده است. دخترک دلش می‌خواهد بتواند به پدرش کمک کند و شبیه به پسری که در تبلیغات تلویزیونی است پول زیادی در بیاورد.
کتاب رامونا و پدرش که برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری شده است، یکی از پرطرفدارترین کتاب‌های بورلی کلی‌یری است. بورلی کلی‌یری کتاب‌های زیادی با نگرش روان‌شناختی به مشکلات بچه‌ها نوشته است که بسیاری از آن‌ها جایزه گرفته‌اند.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «دخترها دوباره نقشه‌ی جدیدی کشیدند. این نقشه جسورانه‌تر بود، باید قبل  شام سیگارهای پدرشان را پیدا می‌کردند. خوشبختانه آقای کیمبی مشغول تعمیر ماشین بود. قبل از شام می‌خواست حمام کند. پس دخترها برای اجرای نقشه‌شان وقت کافی داشتند. سر میز شام، بئاتریس و رامونا گاهی زیر چشمی  به هم نگاه می‌کردند. رامونا از بس هیجان‌زده بود نمی‌توانست سرجایش آرام بگیرد.»

ساعت گرگ و میش

نویسنده: ژیلبرت سسبرون
مترجم: پرویز شهدی
ناشر: جهان کتاب
تعداد صفحات: ۴۵۶ صفحه
قیمت: ۴۰ هزار تومان

 

دو دوست، یکی سرباز دیگری دبیر، یکی جسم را به‌کار می‌گیرد و دیگری روح را، یکی عمل‌کردن را یاد می‌دهد و دیگری فکر کردن را، یکی خشونت به‌خرج دادن را در پیش می‌گیرد و دیگری عدم خشونت را. اما به کجا می‌رسند؟
هر صفحه و هر فصل از کتاب «ساعت گرگ و میش» مملو از گفته‌های جاندار، تکان‌دهنده، گاه گزنده و گاه نوازش‌آمیز است. این کتاب نگاهی دارد به الجزایرِ دوران استعمار؛ در واقع نگاهی به مردم و روشنفکران فرانسه در زمانی که الجزایر از مستعمرات آن به شمار می‌رفت و تقابل دو دیدگاه متضاد که «رولان» شخصیت اصلی داستان با افراد دیگر خصوصاً «جورج» به عنوان فردی با دیدگاه متفاوت، دارد.
نویسنده این اثر «ژیلبرت سسبرون» در ایران نام چندان شناخته شده‌ای نیست. او که در سال ۱۹۱۳ در پاریس به دنیا آمد، در سال ۱۹۳۴ مجموعه شعری به نام سیلاب منتشر کرد. اولین رمان سسبرون «بی‌گناهان پاریس» در سال ۱۹۴۴ در سوئیس منتشر شد. او ۴ سال بعد با رمان «زندان ما خود قلمرویی است» جایزه سنت بوو را از آن خود کرد.

جوینده طلا

نویسنده: ژان ماری گوستاو لو کلزیو
مترجم: پرویز شهدی
ناشر: چشمه
قیمت: ۳۰ هزار تومان
تعداد صفحات: ۳۵۶ صفحه

 

نویسنده این کتاب، متولد سال ۱۹۴۰ در شهر نیس فرانسه است. او در ۲۳ سالگی با انتشار اولین اثرش با نام «صورت جلسه» برنده جایزه رنودو شد. بسیاری این رمان را الهام گرفته از آلبرکامو و دیگر نویسندگان جریان رمان نو می‌دانند. این نویسنده در سال ۱۹۶۷ برای خدمت سربازی به تایلند فرستاده شد اما به دلیل اعتراض‌های زیادش به سوءاستفاده جنسی از کودکان، اخراج و به مکزیک فرستاده شد. سپس از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۴ به بومیان پاناما پوست و با آن ها زندگی کرد. تجربه‌ای که او از این سال‌ها به دست آورده، به تعبیر خودش، منقلب کننده بوده است.
لو کلزیو در سال ۱۹۸۰ به خاطر رمان «صحرا» برنده جایزه ادبی بزرگ پل موران از فرهنگستان فرانسه شد. او در سال ۲۰۰۸ همزمان با انتشار داستان «همیشگی گرسنگی» برنده جایزه ادبی نوبل شد.
رمان «جوینده طلا» درباره زندگی مصیبت بار آدم‌هایی است که زندگی را به دنبال گنجی موهوم و بی‌حاصل، هدر می‌دهند. در داستان «جوینده طلا» جوینده این گنج یک نفر است اما نمادی از کل بشریت و انسان‌های به اصطلاح متمدن و مترفی است که هر روز، بیشتر از گهواره شان، یعنی طبیعت فاصله می‌گیرند و در نابودی خود و زادگاهشان یعنی کره زمین تلاش می‌کنند.
این رمان ۷ بخش دارد که به ترتیب عبارت اند از: بخش نخست «دره بوکان، ۱۸۹۲»، بخش دوم «فارست ساید»، بخش سوم «به سوی جزیره رودریگ، ۱۹۱۰»، بخش چهارم «رودریگ، خلیج کوچک انگلیسی‌ها، ۱۹۱۱»، بخش پنجم «ایپر، زمستان ۱۹۱۵، سُم، پاییز ۱۹۱۶»، بخش ششم «به سوی رودریگ، تابستان ۱۹۱۹ _ ۱۹۱۸»، بخش هفتم «ماناناوا، ۱۹۲۲».
در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:
این جا، هیچ چیز میان من و آسمان نیست. روی عرشه دراز می‌کشم، سرم را روی دریچه بسته می‌گذارم و با تمام وجود ستاره‌ها را، انگار برای اولین بار باشد، تماشا می‌کنم. آسمان، میان دو دکل بالا و پایین می‌رود، صورت‌های فلکی می‌چرخند، لحظه‌ای بی‌حرکت می مانند و دوباره به چرخش درمی آیند. هنوز آن‌ها را به جا نمی آورم. این جا ستاره‌ها، حتا ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین‌شان جوری می‌درخشند که به نظرم جدید می‌آیند. صورت فلکی اوریون، سمت چپ کشتی است و طرف شرق شاید عقرب باشد که ستاره آنتارس میانش می‌درخشد. این ستاره‌ها را با برگشتن به جلو کشتی، چنان واضح نزدیک افق می‌بینم که کافی است فقط پایین‌تر را نگاه کنم تا بالا و پایین رفتن کندشان را ببینم. صدای پدرم را می‌شنوم که هنگام راهنمایی کردن‌مان در تاریکی باغ، از ما می‌خواست ستاره‌های کم اهمیت و ناپایدار را که بالای خط تپه‌ها در نوسان بودند، خوب بشناسیم.

خانه اجاره ای/رضا اغنمی

نویسنده : ماریا تبریز پور
ناشر: نشر ناکجا
مدیرهنری وطراح: رضا عابدینی
ویراستار:غزل فیض
چاپ نخست: پاریس. ۲۰۱۵

این دفتر یکصد وسیزده برگی شامل ده داستان کوتاه با مضامین گوناگون و برخی ها همگون. با پیشگفتاری سنجیده و پرمایه ازخانم تینوش نظم جو، که درست بنگری هماهنگ با درک دقیق مفهوم داستان های کتاب، بخشی ازفرهنگ حاکم درکشوررا به نمایش گذاشته. و مهم، طرح این پرسش که چرا شرایط موجود، نسل جوان ایران امروزی کشور را وادار کرده به زبانی بنویسند که خواننده ای ندارد:
«حدوحدودی که ازبالا، درهاله ای ازابهام، برایشان تعیین کرده اند.حد وحدودی که سنت ها،عادت ها، و حتی ناخودآگاه خودشان به آن ها تحمیل می کند. حد و حدودی که متناقض است با “نوشتن”، اگر نوشتن را، رفتن، کاویدن و کشف حس ها و تأثیراتی بدانیم که در طول زندگی درناخود آگاه ما انبار می شوند؛ و ادبیات را ابزار به جنب و جوش آوردن این احساسات زیر پوستی».
همو، ازسرسختی نویسنده می گوید و لجاجت ش درگفتمان ها. با انتقاد از محدودیت ها وداوری های:
«محتاطان ناصح و بیش از هرچیز، پیش ازهرچیزعلیه خودش تا مرز خود ویرانی . . . و ما در ادبیات او بخشی از روح گمشده وسرگردان خود را با تعجب در می یابیم».

فهرست داستان ها عبارتند از:
عسل ایرانی – قفل – قلمه – خانه ی اجاره ای – قول – رادیو پیام – ضرب المثل – حلزون ها – مثلث بی زاویه – بالکن .

دراین بررسی چند داستان را برگزیده ام تا با گشت و گذاری درفضای روایت ها با سبک وسیاق و افکارنویسنده بیشترآشنا شویم.
نخستین داستان «عسل ایرانی» ست.
راوی قصۀ مرگ خود را، شب هنگام درسرمای گزندۀ کشور اطریش شرح می دهد. خواننده قبلا با خواندن این جمله:
«این که دیگران با شنیدن مرگم چه می کنند»
مطمئن شده که مرگی دربین نیست. اما اشاره ای سخت انتقادی و گزنده به عادت های موروثی دارد که داوری جماعتی دربارۀ خیلی ها پس ازمرگ زیر و رو می شود. انسان زندۀ پلید و نادان دیروزی درلباس شریف و دانای پس ازمرگ برسرزبان ها می افتد. انبوه معتادان به عادت های زشت درجامعه کم نیستند. نویسنده با تمیز دقیقا درست این بیماری اجتماعی، شلاق وار برسر معتادان می کوبد بلکه مؤثر افتد. گواینکه خودش نیز دربرخی روایت ها نا خواسته دراین دام گرفتار می شود.
«یه جورهایی احساس کمبود محبتم جبران می شه. وقتی که یه دفعه عزیزبشم، اینکه دیگران درموردم حرف بزنند خیلی واسم جالبه. مخصوصا معشوقم با چشم های قشنگ عسلی اش».

راوی، به دلیل رد نشدن از خط عابر پیاده، درتصادفی با یک اتومبیل پورشه که با سرعت بالایی در حرکت بود، روبه روی کافۀ گودو، برزمین افتاده و مُرده. دختری ست بیست .پنج شش ساله دانشجو و اهل ایران. این ها را پلیس کشف کرده. آن هم بعد از آن که مطمئن شده، دختر دراثر تصادف مُرده است. کیف دستی اش را هم به دقت وارسی کرده اند:
«کیف معمولی زنانه با تمام وسایل احتمالی یک دختر بیست و پنج تا سی ساله رژلب، کرم مرطوب کننده، یک عدد نواربهداشتی، رزرو . . . . . . پلیس درحال گشتن کیف به همکارش می گفت که زنان را باید از وسائل داخل کیف شناخت وبه نظر او این جنازه، جنازه ی یک دخترکاملا معمولی است».

اسم دوست نزدیکش را به نام «شادی زندگانی» وارد ایمیل کرده. تا صدمین ایمیل برایش می فرستد و از راوی جوابی نمی گیرد. به قول خودش «پس ازچند ثانیه شجره ی طیبه ام روی صفحه ی مونیتور ظاهرشد». پدر ومادرپس ازشنیدن خبرمرگ به اطریش آمده کتاب ها و هرآنچه ازدخترباقی مانده با خود به ایران می برند. شرکت بیمه نصف هزینه برگشت [حمل] جنازه را به ایران می پردازد. آگهی فوت و برگزاری مراسم ازسوی دانشجویان ایرانی مقیم وین را در مجله “قاصدک” چلپ تهران منتشر شده که :
به خاطر «ازدست رفتن «خانم عسل ایرانی . . . این دانشجوی دکترای موسیقی» برگزار می کند. سرانجام در یک سوپرمارکت ایرانی همسرش شیشه عسل دردست:
«سعی می کرد روی شیشه رو بخونه به سمت من اومد و با لهجه ی کودکانه فارسی اش پرسید این عسله یا مربا؟ گفتم عسله، عسل من».
داستان به پایان می رسد.

قول

ازداستان های قوی این دفتراست. ماندگاری ازنخستین دوران زندگی رو به رشد، بال وپرکشیدن .
آرزوهای دختری نوجوان. بازآفرینی گذشته های دختر و مادرش. گله مند ازهم. مادر می گوید:
« منو مسخره می کرد و می گفت: «آره شعر بخون، طبال بزن، بزن که نابود شدم درتارغروب زندگی پود شدم. یادته خودتو از بالکن پنجره می خواستی بیندازی پائین، می گم نه یادم نیست. میگه ذلیل مرده، من که یادمه ازدست تو چه ها کشیدم»
دخترمی گوید:
«میگم تو یادته وقتی دوازده سالم بود و تازه نوک سینه هام جوانه زده بود یک بار توی اتاق اومدم لباسم رو عوض کنم تو پشتت بهم بود انگار، نمی دونم، نمی دونم دلم می خواست تن منو نگاه کنی، می خواستم منو نگاه کنی بدون اینکه فقط منو ببینی، تو یه دفعه برزخی شدی وبهم تشرزدی وگفتی: “آدم جلوی مادرش این طوری بی حیایی نمی کند” اون جابود که واسه دفعه اول خجالت کشیدم یادته؟»
مادرمی میرد. راوی داستان می گوید:
«وقتی مُرد، انگار یه باری از دوشم برداشته شد، آره، من که نکشته بودمش اون خودش مُرد ازبس که پیر وفرتوت شده بود آره وقتش شده بود. همه مون به موقع وقتمون می شه. آدم ازهرچیزی که واسه همه اتفاق می افته که نباید بترسه»
همین شیوه ورفتار دردوستی و روابط عاشقانه نیز دنبال می شود. مرگ را بازی می پندارد. درباره بارداری ودوستی که عاشقانه عشق می ورزد وازاوحامله شده می گوید: «استفراغم می گیره وعق می زنم. حامله می شم . حمال یک موجود زنده که مثل لخته ی خونه. مثل یه زخمه، می شم. حملش می کنم وتو روحت ازماجرا خبر ندارد. چه اهمیتی داره که داشته باشه؟ . . . . . . تنی که با تن تو همبازی بوده، تنی که بامن ناتنی بوده میره یه روزی زیرخاک. تو به من قول دادی اگه باشی، بیای شب اول پیشم تا چشمم به تاریکی عادت کنه و بعد بری. تو قول دادی. قول»
با دلی پرخون درد واندوه شکست وآواره گی ها را توضیح می دهد :
«رفتم به شهر دیگه. جنده ی آواره ی تبعیدی شدم. بچه ام رو کول می کردم و خودم را زن شهید معرفی می کردم. زن شهید یا مفقود شده، یا زن اسیر جنگی. همه ی اینها یه جوری درباره من صدق می کرد». باز، برمی گردد به گذشته ها بازآفرینی یادمانده های تلخ و شیرین.
مادرملکه ذهن راوی شده. همه جا با اوست. وقتی بچه اش گریه می کند سایه مادررا می بیند. درخلوت شبانه، مادر را تک وتنها:
«حالا که مُرده، قابل احترام و عزیزه. کاری به کارم نداره و فقط یه آهنگی رو با خودش زمزمه می کنه و واسه خودش عزاداری می کنه” بین تموم بخت ها، بخت منم خرابه، خرابه . . . روی آبه ، خرابه، روی آبه . . . ازجایش بلند میشه و بهم تعظیم می کنه می گه من بهت افتخار می کنم. شما درضمن اولین شاعرخانواده ما بودین و به خاطر این هیچوفت درک نشدین. شما واسه ما قابل احترامین دخترم . . . مادربزرگم هم از یه گوشه سروکله اش پیدا میشه . . . مادر ودختر از کنار هم رد می شن وبه هم تنه می زنن و زیرلب به هم متلک می گن».
“داستان قول” با این پیام حسرتبار که روایت شده به پایان می رسد:
من همیشه دوست داشتم برای تو چنگ بزنم. ببین این طوری»»

بازآفرینی گفتگوهای گذشته دراین داستان ستودنی که از گنجینه حبس خانه درونی سرریز شده از بهترین داستان های «رئالیسم خیالپردازانه» است که باید به دقت مطالعه کرد.

داستان «ضرب المثل» که ازملاقات هفتگی راوی، با روانشناس ش آغاز می شود، پس از ازاندک مطالعه، انگیزه ی عنوان داستان با این خبر که :«دکترم همیشه از ضرب المثل های معروفش خرج می کند»، با آوردن چند نمونه از ضرب المثل های رایج و باسابقه، روشن می شود. و دفتر دو دوست دلخواهش را باعناوین شماره ۱ و ۲ باز می کند. به کوتاهی بخشی از خلقیات هریک و سطح رابطه ها با هرکدام یادآور می شود.
به روایت ازگفتگویی ازقول شماره یک که حتما غربی ست می نویسد:
« شما شرقی ها خودتان هم نمی دونین دنبال چی هستین» ومن می گویم شما غربی ها، همه چیزتون شیشه ای یه وهمه چیزتون رو می شه حدس زد. جائی برای تعجب آدم نمی گذارین. او می گوید من تورو دوست دارم اصلا شرق وغرب یعنی چه؟ . . . و من باخنده می گویم تو راست میگی نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی». می بیند که از حرفش سردرنیاورده توضیح می دهد که این یک شعار است. می نویسد:
«اوخنده های مرا دوست دارد . . . می گوید لبم را دوست دارد ولی نمی خواهد که به دستش بیاورد. نمی خواهد لبم را زندانی خودش بکند. می گوید لبم باید پرواز کند و آزاد باشد. من خنده ام می گیرد و تصور می کنم لبم را که بال درآورده و درحال واگردی است و همه آدم ها را یکی یکی ماچ می کند و پرواز می کند».
از شماره ۲ می گوید :
« اگر سرش درد بگیرد حتما من مقصرم ازبس که دراتاق سیگار کشیدم وخانه را خوب تهویه نکردم یا برایش قهوه درست نکردم . . . شماره ۱ و۲ همدیگررا نمی شناسند. ۱ در شهر ایکس زندگی می کند و ۲ درشهرایگرک من هم شهر زد هستم ایکس و ایگرک به هم نزدیک اند ولی زد از هردوی اینها دور است . دور دور».
درسنجش آن دو می گوید که :« من با هیچ کدامشان نیستم. من حتی با خودم هم نیستم». باشماره یک که رو به روی هم نشسته اند و «من جلو آینه می گویم ازت متنفرم». و گریه سرمی دهد!
به سراغ شماره ۲ می رود که :
«هرگز نمی شود چیزی بگویم. تا بخواهم چیزی بگویم احتمالا بحث فلسفی می شود ومن احساس حماقت خاله زنکی بودن بهم دست می دهد. او همیشه می گوید زن ها حرف های روشنفکری زیاد می زنند ولی ته دلشان همه می خواهند ازدواج کنند و بچه دار بشوند».
داستان با رفتن راوی به مطب روانشناس درجمعه صبح به پایان می رسد.
صراحت لهجه و گفتمان های بی پرده و روشن دراین داستان قابل تأمل است وامید بسیار به ادبیات زنان درکشور.

آخرین داستان دراین بررسی «بالکن» است.
راوی داستان زن زیبائی ست تنها:
«که درکاخم زندگی می کنم. ازکاخم معمولا بیرون نمی آیم. برای هوا خوری بالکنم را به هرجای دیگری ترجیح می دهم». ازنویسنده بودن و شعرسرودن خودش می گوید. «وقتی هم که خیلی دلتنگ می شوم خاطره می نویسم». برخی اوقات هم از«چیزهای کلاسیک خوشم نمی آید. به لباس پوشیدن اعتقادی ندارم “نه همین لباس زیباست نشان آدمیت” این مصرع هم از سروده های خودم است».
لخت و بی لباس بودن وقدم زدن دربالکن خانه خودش را دوست دارد. در کشوری که هست از زندگی اش راضی است.
در کلوپ یا سازمانی عضو شده با اسم و فامیل کژال تیزپا. اندازه قد ۱۸۰ سانتیمترو لب های قلوه ای و . . . حاضر به ازدواج و بچه دارشدن. سرریزشدن پیشنهادات گوناگون پرسش وپاسخ تا گشودن
فضایی دیگر.
واز آن پس است که افق های دیگری درمنظر دید وسیع نویسنده ظاهر می شود! تخیل جادوئی است یا واقعیتی از دنیای شگفت انگیز تکنولوژی؟
«توی معاشرت هایم همش سر دقیقه ی ۴۷ باردار می شم. این دقیقه ی ۴۷ چه رازی درخودش دارد؟ بااینکه ازروش های جلوگیری و ضدبارداری استفاده می کنم. اما بچه ام معمولا حدود دقیقه ی ۱۱۷ سقط می شه، اون هم بعد ازدعوای نه چندان شدیدی برسریک دگمه ناچیز برای روشن کردن وب گم»
احساس می کند باردارشده. می گوید حتما پسراست که اینقدر وول می خورد وشیطنت می کند :
« نمی دونم این صفحه ی جادوئی رو به رویم با این پنحره های قشنگش چه خاصیتی داره که هی راه به راه حامله ام می کنه . . . . . . وقتی از حقش و ازدگمه و پنجره حرف می زنه دیگه یه موجود دیگه میشه و من و ازخودم می ترسونه . . . . . . آدم نمی تونه توی خونه خودش توی شورتش خونریری بکنه».
در را می بندد و روی کسی باز نمی کند . نیروهای دولتی به با لکن حمله می کنند همسایه او را لو داده است.
«بابد بهشون هشدار بدم که با یه دختر کُرد طرف هستید و سابقه فعالیت های سازمانی ام را توضیح دهم و قبل از واردشدنشون خودم دست به کار بشم و بچه ام رو خودم به دنیا بیاورم».
داستان به پایان می رسد و کتاب بسته می شود.

با آرزوی موفقیت بانوی نویسنده با قلم لخت و تیز و صراحت کلام ش.

بازارچه کتاب… لطفا این کتاب را بکارید/ بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

 

رُژ قرمز

 

نویسنده: سیامک گلشیری
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۲۴۷ صفحه
قیمت: ۲۱ هزار تومان

 

سیامک گلشیری در دو حوزه ادبیات کودک و نوجوان و بزرگسال فعالیت می کند و این کتابش برای مخاطبان بزرگسال نوشته شده است.
این کتاب ۲۲ داستان کوتاه دارد که از نظر درون مایه به هم شبیه هستند البته گاهی فضاهای متفاوتی هم دارند. یکی از مسائلی که می توان در داستان های این کتاب مشاهده کرد، تنهایی آدم هایی است که گلشیری معمولا در داستان نویسی سراغشان می رود.
داستان های «رژ قرمز» معمولا شرایط عادی دارند اما اتفاق عجیب، مسیر عادی آن ها را تغییر می دهد.
عناوین داستان های کتاب به این ترتیب است:
رویای باغ، مسافری به نام مرگ، ضجه های پنهان، رژ قرمز، مهمان هر شب، مار، بعد از مهمانی، ویلاهای آن سوی دریاچه، لباس های نم دار، عنکبوت، همه ش همین هاس، ابرهای سیاه، قهوه ترکِ کافه فیاما، بدلکار، کاپوچینو، شب آخر، سنگ سیاه، خواب، سایه ای پشت پنجره، بوی خاک، خودنویس، موزه مادام توسو.

رویای دونده

 

نویسنده: وندلین ون درانن
مترجم: بیتا ابراهیمی
ناشر: پیدایش
تعداد صفحات: ۴۶۸ صفحه
قیمت: ۳۰ هزار تومان

 

 

نویسنده در این رمان داستان جیسکا، دونده‌ای شانزده‌ساله را روایت می‌کند که در یک تصادف وحشتناک یک پایش را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌تواند بدود و این کابوس رهایش نمی‌کند. پزشکان به او پیشنهاد می‌دهند از پای مصنوعی استفاده کند، اما جسیکا دیگر حتی به راه رفتن هم فکر نمی‌کند. او در همین ناامیدی دست و پا می‌زند که با رزا، دختری مبتلا به فلج مغزی، آشنا می‌شود. دوستی رزا و جسیکا به آنان یاد می‌دهد که چطور از فرصت‌های تازه‌ زندگی استفاده کنند و چطور به زندگی و هستی عشق بورزند.

در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «چراغ درخواست پرستار یک ربع بود که روشن بود و من از انتظار خسته شده بودم. از لگن بیمارستان هم خسته شده بود. رو به مادرم غر زدم: «عصاها رو بده به من.»
جلسات فیزیوتراپی‌ام اصلاً خوب نبودند.
-اونا رو بده به من!
عصاها را گرفتم و پایم را تاب دادم و از لبه‌ تخت پایین بردم. با دقت. آرام. کمی سخت بود، اما، با تکیه به عصاها، ایستادم. به نفس‌نفس افتاده بودم. لی‌لی‌کنان به سمت دستشویی می‌رفتم. مادر که سِرُم را دنبال من می‌آورد، گفت: «کارت عالیه.» ولی اشتباه می‌کرد. گیج بودم. می‌لرزیدم. وقتی از این همه تقلا خسته شدم و مکث کردم، گفت: «شاید بهتر باشه پرستار رو صدا کنیم؟»
با عصبانیت سر تکان دادم. دوباره راه افتادم و مادرم گفت: «کارت خیلی خوبه، من بهت افتخار می‌کنم.»
دستانم محکم به چوب‌های زیربغل چسبیده بودند و لنگان لنگان جلو می‌رفتم. چند روز پیش رکورد پنجاه و پنج ثانیه‌ دوی چهارصد متر را زده بودم و امروز پنج دقیقه طول کشید تا پنج متر راه بروم.»

چکاوک

 

نویسنده: ژان آنوی
مترجم: محسن یلفانی
ناشر: جهان کتاب
تعداد صفحات: ۱۲۴ صفحه
قیمت: ۱۰ هزار تومان

 

 

ژان آنوی نمایشنامه نویس شناخته شده فرانسوی است که در سال ۱۹۱۰ متولد شد و در سال ۱۹۸۷ درگذشت. این نمایشنامه از جمله آثار مهم اوست که در سال ۱۹۵۲ و با دستمایه قرار دادن یک رویداد تاریخی نوشته شد. این نمایشنامه با توجه به داستان ژان دارک قهرمان ملی فرانسویان نوشته شده و آنوی در آن از مستندات تاریخی بهره برده است؛ از جمله گزارش روزانه محاکمه ژان دارک. تصویری که آنوی از این مبارز فرانسوی ارائه می دهد، تصویر دختری است که گویی به تازگی قیام کرده و از امید و آرزوهای مردمان امروز دم می‌زند.
شخصیت های این نمایشنامه به این ترتیب هستند: ژان، کُشُن اسقف شهر بُوه، دادستان، انکیزیتور، برادر لَدوُنو، کُنت واریک، شارل، اَنیس سورِل، ملکه، یولاند (مادر ملکه)، اسقف اعظم شهر رَنس، دُلاتره موی، روبر دُبُدری کور، لائیر، پدر، مادر، برادر، بودوس (نگهبان).
این کتاب، ترجمه ای از متن فرانسوی آن است که از سال ۱۹۵۳ به این سو، بارها منتشر شده است. این متن توسط کریستفر فرای شاعر و نمایشنامه نویس به انگلیسی ترجمه شده است. برای بازگردانی این نمایشنامه، دو روایت در اختیار محسن یلفانی بوده است. در روایت اول که برای چاپ فراهم شده بود، تغییرات و حذف های مختصری نسبت به متن فرانسوی صورت گرفته در حالی که در روایت دوم که متنی است برای اجرای نمایش در لندن (۱۹۵۵)، همراه با توضیح و طرح های فراوان برای میزانسن، حذف ها بیشتر و مجموعا در حدود چند صفحه است.
در ترجمه فارسی این اثر، در چند مورد، یعنی حدود چند سطر، ترجمه انگلیسی بر متن اصلی فرانسوی ترجیح داده شده است.
در قسمتی از این نمایشنامه می خوانیم:
ژان: بین خودمون باشه، شارل، تو کدومش رو ترجیح می دی؟
شارل: (با تعجب به سوی او بر می گردد.) صحیح! تو منو تو خطاب می کنی؟ اتفاق های امروز یکی از یکی جالب ترن. فکر نمی کنم امروز حوصله م سر بره. عالیه!
ژان: شارل، تو دیگه هیچ وقت حوصله ت سر نمی ره.
شارل: راست می گی؟ می خوای بدونی کدوم رو ترجیح می دم؟ حالا برات می گم: روزهایی که شجاع باشم، دوست دارم ریسک دیوونه شدن رو قبول کنم و یه شاه واقعی بشم. ولی روزهایی که شجاع نیستم، دلم می خواد همه برن گورشونو گم کنن؛ خودم هم با صنار سه شاهی که دارم، برم یه گوشه ای تو خارج برای خودم زندگی کنم. تو اَنیِس رو می شناسی؟

لطفا این کتاب را بکارید

 

نویسنده: ریچارد براتیگان
مترجم: مهدی نوید و لیلا صمدی
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۷ هزار تومان
تعداد صفحات: ۱۹۶ صفحه

 

این کتاب یک مجموعه گزیده شعر است که از ۸ دفتر شعر ریچارد براتیگان، شاعر و داستان نویس آمریکایی گردآوری شده اند. عناوین ۸ دفتر مذکور به این ترتیب است: «قرض ضدفاجعه معدن اسپرینگ هیل»، «لطفا این کتاب را بکارید»، «مفت سوارِ جلیل»، «۳۰ ام ژوئن، ۳۰ ام ژوئن»، «بار زدن جیوه با چنگک»، «عکس دسته جمعی بدون آدم های سرشناس نورموجود»، «موفق باشی، کاپیتان مارتین» و «رومل تا اعماق مصر به راه خود ادامه می‌دهد».
«لطفا این کتاب را بکارید» نام یکی از دفترهایی است که چند شعر آن در این مجموعه چاپ شده و مشتمل بر ۸ شعر بوده که روی پاکت های بذر داخل یک پوشه نخستین بار در تیراژ ۶ هزار نسخه و با سرمایه شخصی براتیگان در بهار سال ۱۹۶۸ چاپ و عرضه شد. دو لبه داخل پوشه ۸ بذر (چهار گل و چهار سبزی) را در خود جا داده بودند. روی هر پاکت شعری چاپ شده بود که عنوانش نوع بذر موجود در آن پاکت بود.
دفن و دفن حشره ام، کاهو، بازی بیس بال، شیر برای اردک، شمع خوش صحبت، روز برای شب، کرم ها، سالوادور دالی و … عناوین برخی از شعرهای کتاب پیش رو هستند.
شعر «کاهو» را از این کتاب می‌خوانیم:
تنها آرزویی که داریم
کودکان مان هستند و بذرهایی که
به آن ها می‌دهیم و
باغ هایی که با هم می‌کاریم.

روضه خودتی، گریه کن نداری/بهارک عرفان

نگاهی به ماندگارترین دیالوگ های فیلم های علی حاتمی

 

 

علی حاتمی،خالق حسن کچل، بابا شمل ، خواستگار، سوته‌دلان، هزاردستان، حاجی واشنگتن، کمال‌الملک، جعفر‌خان از فرنگ برگشته، مادر، دلشدگان، کمیته مجازات و تهران، روزگار نو و… در حالی مرگ را در آغوش گرفت و با درد جان سپرد که برخلاف بسیاری، دنیایی از خاطرات را برای مردم باقی گذاشت و خالق سبکی تازه در دیالوگ‌نویسی و فیلم‌سازی شد؛ و در این سبک تا بدانجا پیش رفت که دیگرانش حتی مجال تقلید از او پیدا نکردند.
سوای این فیلم ها و این دیالوگ های ماندگار اما از او یک ، شهرک سینمایی نیز به یادگار مانده که در نوع خود یک اثر بدیع است. شهرکی که به بهانه سریال هزاردستان ساخته شد، ولی بعدها لوکیشن فیلم‌ها و سریال‌هایی نظیر امام علی، هزاردستان، شیخ مفید، سربداران، هشت‌بهشت، کارآگاه علوی، کفش‌های میرزا نوروز و … شد و جای تأسف دارد که این ظرفیت بالقوه در عوض توسعه و جایگزینی برخی دکورها با ساختمان‌های طبیعی به جهت ماندگاری، تبدیل به مخروبه‌‌ شده است.
” آیین چراغ خاموشی نیست” این یکی از ماندگارترین دیالوگ‌های فیلم دلشدگان است که بر سنگ مزار او نیز حک‌شده است. به بهانه سالروز تولد این مرد افسانه‌ای سینمای ایران، باهم مروری داریم بر درخشان‌ترین دیالوگ‌های فیلم‌های او.

 

حسن‌کچل (۱۳۴۸)

شاعر و تاجر که باهم فرق نداره، تاجر ورشکسته شاعر میشه، شاعر پولدار میره تاجر میشه!

 

خواستگار (۱۳۵۲)

 

-وسواس الدوله :‌ خب ، دفعه‌ی قبل به کجا رسیدیم ؟
-خاوری : عرض کردم معلم خطم و شما فرمودید به‌به !

 

سوته‌دلان (۱۳۵۶)

مجید (بهروز وثوقی): خوش به سعادتتون که می‌رین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید. کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید تو رو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاس!

دکتر (جهانگیر فروهر): دلمون برات تنگ می‌شه، بهت عادت کرده بودیم. به اخم و تخمات، اولدرم بلدرمات، سگ صلحیات. ولی گور پدر دل ما! دل تو شاد!
-فروغ الزمان: اون سال زمستون، ده چهارده سال پیش همون روز که ناهار دمی باقالی داشتیم، رخت نظام برتون بود. می‌خواستین برین باغ شاه. دکمه‌ فرنجتون افتاده بود، گفتین …
-حبیب آقا ظروفچی: آقازاده خانم چشمش سو نداره ، می‌شه دکمه‌ فرنجمو بدوزین خانم خیاط؟ تو گفتی …
-فروغ الزمان: خانم خیاط اسم داره …
مجید ظروفچی: خدا! چقدر دشمن داری… دوستات هم که ماییم، یه مشت علیل عاجز عقل، که تو به حقشون دشمنی کردی!
دکتر: زن که طلاهاشو بده یعنی خیلی حرفه. دلمون واسه‌ت تنگ میشه… واسه غر زدنات… نق نقات… واسه سگ اخلاقیت… اما گور پدر دل ما… دلِ تو شاد!
مجید ظروفچی: داداش حبیب، من و تو از یه خمیریم، منتها تنورمون علی الحده است. تنور تو عقدی بود، تنور من صیغه ای تیغه ای! کله ی تو شد عینهو نون تافتون، گرد! کله ی من عین نون سنگک. هه هه.. حالا شکر که بربری نشدیم!
همه عمر دیر رسیدم!
مجیدظروفچی: میخ زنگ‌زده، ساعت زنگ زده… ساعت زنگ‌زده دیگه زنگ نمیزنه، چون زنگاشو زده!

 

سلطان صاحبقران (مجموعه تلویزیونی) (۱۳۵۴)

 

مقدر است امروز لباس نو بپوشم، اگر می‌توانی درد و غم را هم از تن من بشوی.

امیرکبیر: مرگ حق است ولی به دست شما بسی مشکل، اما شوق از میان شما رفتن مرگ را آسان می‌کند.

امیرکبیر: مقدر است امروز لباس نو بپوشم. اگر می توانی، درد و غم را هم از تن من بشوی.

 

هزاردستان (۱۳۵۸)


رضا خوشنویس (جمشید مشایخی): ولایت زندان، ما را طلبید عاقبت این عشاق‌خانه. هنوز زنجیر در گوشت است، زنجیرک! موریانه گوشت! کی به استخوان می‌رسی آخر. زنجیرک! تسبیح عارفان، صدای پای من حالا شنیدنی ست، از این دست ساز، کوه کوچک!
شعبان قبوله، آسوده کسی که خر نداره، از کاه و جویش خبر نداره. خوب جفتتون دارید از دست هم خلاص می‌شید. آخم نگفت زبون بسته، بسلامتی خرت سقط شد، مصیبت آدمیزاد و نداره، روز جزا، حساب و کتاب پس نمی ده. آ بارک الله حالا شدی خر خودتو خرک خودت، توبره و سفره‌ت شد یکی. جونشو خودت می‌کنی، نونشم خودت می‌ خوری. حالا دیگه بسته به خواست خودته که تو طویله جاگیر شی یا زیر طاقی، دو خرجه نیستی با این خرج سنگین. دیگه دست خودته که خر باشی یا خرک چی.
در آواز حق حاجت به ساز نیست. تازه به قول عبدالقادر خودتان اکمل آلات الحان، حلوق انسانی‌ست. حلق، نایی‌ست که خدا ساخته. نفیرش از نای خوشتر، استاد گل‌بهار! یک خط از آن شعر ملک‌الشعرا!

رضا: آزردمت انگشتک؟ دوست داری آتش از اسلحه بچکانی یا مرکب از قلم نئین؟ خون می طلبی یا جوهر؟ انگشت کی در این میان باشه گران قدرتری، خوشنویس یا تفنگچی؟

ولایت زندان، ما را طلبید عاقبت این عشاق‌خانه. هنوز زنجیر در گوشت است، زنجیرک! موریانه گوشت! کی به استخوان می‌رسی آخر. زنجیرک! تسبیح عارفان، صدای پای من حالا شنیدنی‌ست، از این دست‌ساز، کوه کوچک!

ابراهیم و اسماعیل، هر دو در یک تن بودند، با من، پس گفتم، ابراهیم، اسماعیلت را قربان کن، که وقت، وقت قربان کردن است. قربانی کردم در این قربانگاه، و جوهر این دفتر، خون اسماعیل است، پسری که نداریم، دریغ که گوسفندی از غیب نرسید برای ذبح، قلم نی، از نیستان می‌رسید نی در کفم روان، نی خود، نفیر داشت، نفس از من بود، نه نغمه، من می‌دمیدم چون دم زدن دم به دم.

ای خیاط! اگر می‌توانی رختی به قامتم بدوز که آستین‌ها، دست‌ها رو نه دست به سینه کنه، نه دست به کمر، حالا که عاجزی پس دو نوع امتحان می‌کنیم، یکی به جهت شرفیابی، قربان خاک پای جواهر آسای مبارکت گردم، یکی هم جهت احضار آدم‌ها. آهای پدرسوخته‌ها کجائین

 

حاجی واشنگتن (۱۳۶۱)

فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی، مملکت‌رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست‌تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می‌آید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می‌کند، نفوس حق‌النفس می‌دهند، باران رحمت از دولتی سرقبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی …. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته، سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده، چشم‌ها خمار از تراخم است، چهره‌ها تکیده از تریاک.

دیلماج من و خدا نباش، خدا به هر سری داناست …

از بخت ما یک جاسوس نیست این همه جانثاری را به عرض برساند!

حسین قلی خان: آهو نمی‌شوی به این جست و خیز گوسفند.آیین چراغ خاموشی نیست. قربانی خوف مرگ ندارد، مقدر است. بیهوده پروار شدی، کم تر چریده بودی بیشتر می‌ماندی. چه پاکیزه است کفنت، این پوستین سفید حنا بسته، قربانی! عید قربان مبارک. دلم سخت گرفته، دریغ از یک گوش مطمئن، به تو اعتماد می‌کنم هم صحبت. چون مجلس، مجلس قربانیست و پایان سخن وقت ذبح تو.چه شبیه است چشم‌های تو به چشم‌های دخترم، مهرالنساء.ذبح تو سخت است برای من. اما چه کنم وقتی در این دیار اجنبی یک قصاب مسلمان آداب دان نیست.
حاجی السلام ای رئیس الروسا، راس ریاست، نظری کن ز وفا سوی شه شرق، اعلیحضرت سلطان قدر قدرت خاقان، خسرو اسلام پناه، قبله عالم شاه پدر شاه، شهنشاه، برون شاه، درون شاه، قطب اقطاب صفا، مرشد کامل، شیخ واصل، صفتش حضرت ظل اللهی، ناصر دین خدا، روحی ارواح فدا، شاه آلمان شکن و روس برا باد ده، و لندن و پاریس بر انگشت مبارک به جولان، تخت بر تخت به ایوان، مطبق فزون گشته ز کیوان، شاه ما کرده میل شاهانه، که سفیری به آمریکا برود چون صبا، فرح افزا، که ببند به صفا عقد مودت، بگشاید زفا باب تجارت، رسم گردد سفر و سیر سیاحت، بده بستان عیان بین دو دولت، قرعه فال از قضا اوفتاد بر من کمترین، حسینقلی، فرخنده باد، فرخنده باد عهد مود میان ما، گسترده باد، گسترده باد کسب و تجارت میان ما، پارسال ریاستت چهل باشد، دشمن از روی تو خجل باشد، پطر و ناپلئون و خود بیسمارک، همه شرمنده اند بدین درگاه، اقبال قبله عالم و پلتیک مستر پرزیدنت همره شود بی حرف پیش اگر به هم، گیتی به زیر بیرق خویش در آورند ایران و آمریک، چشم حسود بترکد، چو سپندی که در افتد به تشت عرش، الحق رئیس بهشتی مستر پرزیدنت، کیلیولند شهریار، دست به دست هم می دهند دو شهنشاه به اذن الله، حق مبارک کند انشا الله، از خدا می کنم طلب، الی الابد، موضع دولتین نگه دار، والسلام، ای رئیس خوش دیدار، شد تمام، گل سخن گفتن وزیر مختار، والسلام.

 

کمال‌الملک (۱۳۶۳)

 

کار جهان به اعتدال راست می‌شود، همه‌چیزمان باید به همه‌چیزمان بیاید. اتابک بدش نیاید، ما که صدراعظم مثل بیسمارک نداریم که نقاش‌باشی آن طوری داشته باشیم. بیله دیگ بیله چغندر.

ناصرالدین شاه (عزت الله انتظامی): امیدوار نباش، مدرسه‌ هنر مزرعه‌ بلال نیست آقا، که هر سال محصول بهتری داشته باشد. در کواکب آسمان هم یکی می‌شود ستاره‌ی رخشان، الباقی سوسو می‌زنند.

-کامران میرزا: رحم کنید قبله‌ عالم … اگر میل جهان گشای شاه بابا به گرفتن تاج و تخت امپراتور روس تعلق یافته ، با اشارت ابرو به جان نثار بفرمایید تا غلام پیشکش کند. تیغی که به کمر امیر حربتان بسته‌اید شمشیر عباس میرزاست.
-ناصرالدین شاه: خاک بر سرت حاکم تهران! الحق این لطفی که به تو شد، توهینی بود به عباس میرزا.

استاد تویی. هنر، این فرشه. شاهکار این تابلوست. دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این ذوق گسترده‌ست، شاهکار، کار توست یارمحمد، نه کار من!

مرحبا استاد نقاش، بارک‌الله، مرحبا، ذیجودی که آزادی را به این خوبی مصور کند، از بند تن‌رهاست، چه رسد به محبس. طوطیک، پرواز کن، مرخصی، برو. تا آن کوه گوشت و دنبه، اتابک نیامده، جانت را بردار خلاص کن!

شاهی به این شوره‌بختی، حقا نوبر روزگاره. پروگرام سفر را به قلم سیاه نوشته بود انگار، آن خطاط قضا. سفر انگلستان موقوف شد، به جهت درگذشت پسر صغیر ملکه انگلیس. دعوت را پس خواند آن عجوزه هزارداماد!

کار من تمام نشده، حال من، حال تشنه دیر به آب رسیده است، حال فقط شوق نوشیدن دارم. چشمه گوارا کجاست؟ حدیث دیگری است، فرصت بدید، تا این نادان بداند عسل به خانه می‌برد یا زهر بدتر از تریاک.

من آرزو طلب نمی‌کنم، آرزو می‌سازم!

دامن هنر در این ملک همیشه آلوده‌ست، از حافظ تا من!

تناسب تالار و تابلو صد – یک است. تمام تالار درون پرده عظیم‌تر، جلوه آیینه‌ها بیشتر، لاله‌ها روشن‌تر، پرده‌ها رنگین‌تر. فرش عظیمی بدین کوچکی بافتن، از کلاف رنگ و سرانگشت قلم، صنعت سحر می‌خواهد. نگارستانی است خلاصه سعدی در گلستان، باغ نظر ساخته، استاد در این پرده، قصر نظر. گرچه به خصلت شاهان، حسود به کار نوکران خویش نیستم، اما در عالم نقاشی بدمان نمی‌آمد خالق تالار آیینه ما بودیم

-عضدالملک: ان شاالله که سال آینده این باغبان پیر خدمتگزار ، توفیق تقدیم نهال بومندی دیگری داشته باشد .
-ناصرالدین شاه: امیدوار نباش ، مدرسه‌ی هنر مزرعه‌ی بلال نیست آقا ، که هر سال محصول بهتری داشته باشد . در کواکب آسمان هم یکی می‌شود ستاره‌ی درخشان، الباقی سوسو می‌زنند .

 

مادر (۱۳۶۸)


مادر (رقیه چهره آزاد) سر شام گریه نکنین، غذا رو به مردم زهر نکنین. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم، راه نیفتین دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف. آبرو داری کنین بچه‌ها، نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خرم می‌شه نه از مرصع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین. محمد ابراهیم، [گوشت قیمه را] خیلی ریزش نکن مادر، انوقت می‌گن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ.مادر می مونه یه حلوا، هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده ها به مرده هاشون می ذارن.

محمد ابراهیم (محمدعلی کشاورز): لغز بخونن طعنه رو پهنه می‌کنم می‌کوبم تو ملاجشون. دکی اینو.

مادر: میمونه یه حلوا، هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده‌ها به مرده‌هاشون می‌ذارن. اجرشم نزول صلوات و حمد و قل هوالله ست. فقط دلواپس آردم. خاطر جمع نیستم. می‌ترسم مونده باشه.

محمد ابراهیم: آرد هش‌تر خان می‌خرم برات، فرد اعلا، حلوا می‌پزم،‌ تر حلوا.

محمدابراهیم(محمدعلی کشاورز): خورشید دم غروب، آفتاب صلات ظهر نمی‌شه، مهتابیش اضطراریه، دوساعته باتریش سه‌ست، بذارین حال کنه این دمای آخر، حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافیه بازیه فیناله، آجیل مشگل گشاشم پنالتیه، گیرم اینجور وجودا، موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینامشون هم وصله به برق توکل، اینه که حکمتش پنالتیه، یه شوت سنگین گله، گلشم تاج گله!

جلال الدین: عشــق سپــر بــلاست. مادر نـگاه عاشق ها را داره امشــب … و امشب امیــد دیـدار یــار …

شب رو باید بی چراغ روشن کرد!

ماه منیر: … وقت رفتن نیست مــادر … ما تازه دور هم جمع شدیم …

 

دلشدگان (۱۳۷۱)


احمدشاه قاجار: کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود، همه صدا‌ها آهنگ بود، همه حرف‌ها ترانه
آیین چراغ خاموشی نیست!

باهمه بلند بالایی؛ دستم به شاخسار آرزو نرسید!

وقتی هوای شهرت،مطلوب نیست، داشتن خانه ای که دلتنگ حصارش نشی نعمته و ما شاکر به این نعمتیم.

کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود،همه صداها آهنگ بود، همه حرفها ترانه.

آخرین روز- آخرین صحنه / تورج منصوری

روایتی از آن سوی دوربین در شرح آخرین روز کاری علی حاتمی

بیست وسوم مرداد ماه به روایت تقویم تاریخ هنر ایران سالروز علی حاتمی عنواتن شده مردی که بیست و یک سال پیش و در دل برگ ریزان خزان رخت سفری بی برگشت بست و مردمی را با دنیایی از خاطره تنها گذاشت و رفت. به بهانه ی همزمانی با همین روز یک یادداشت تاریخی پس از بیست سال به دست خبرگزاری ایستا رسیده. یادداشتی به قلم ” تورج منصوری ” و در شرح آخرین صحنه از آخرین روز حضور او در کار…

او به مناسبت سالروز تولد علی حاتمی (۲۳ مردادماه) در گفت‌و گویی با ایسنا،یادآور شد: اواخر آبان سال ۷۵ بود که آقای حاتمی برای آخرین بار سر صحنه حاضر شد و بخشی از کار (فیلم جهان پهلوان تختی) را فیلمبرداری کرد، اما پس از آن روز دیگر سر صحنه برنگشت و مدتی بعد درگذشت. من همان روز فوت ایشان، برای اینکه آخرین روز کارگردانی‌شان را فراموش نکنم، جزئیات آن را نوشتم و در تمام این سال‌ها حتی دست‌نوشته‌ام را پاکنویس نکردم تا به همان شکل باقی بماند.
منصوری این یادداشت را پس از گذشت بیش از ۲۰ سال با عنوان «آخرین روز ـ آخرین صحنه» در اختیار اصحاب رسانه قرار داده که با هم می خوانیم…:

مردِ مصاف در همه جا یافت می‌شود/ در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده‌ام

از ماشین که پیاده شدم کمر راست کردم تا خستگی راه از تن بشویم. بر بلندای درخت‌های پراکنده‌ی شهرک، کلاغ‌ها با غار غارِ خود پاییز را اخطار می‌کردند. آرام آرام از پارکینگ به خیابان «لاله‌زار» وارد شدم، صد قدمی جلوتر درست کنار «بلور فروشی» حبیب‌الله‌خان بلور به خیابان «خانی‌آباد» پیچیدم. دست راست درِ اول وارد حیاط خانه «ماما نَدیم»» شدم. سقف حیاط را با برزنت‌های کدر پوشانده بودیم. بیرون، تازه ساعت هشت صبح بود اما حیاط خانه‌ی «ماما ندیم» شبِ تاریک! با بچه‌های گروه مشغول ترمیم نور شدیم. فرهاد جان، اون نورسنج رو لطفا بده. رضا، برو بالا اون چراغ دو هزار رو تنظیم کن. یک‌ونه‌ دهم خوبه، برو سراغ سافت لایت. مهران شِیدر بالای اون دو تا هشتصد خم شده، اسماعیل اون رفلکتور رو ببر بالاتر…. گرم کار بودیم، تا کسی بیرون در ایستاد حدود نه و نیم بود. راننده از خانه‌ی حاتمی دکوپاژها را آورده بود.
منشی صحنه بلافاصله شروع به پاکنویس آن‌ها کرد. دقایقی بعد آن‌ را به من داد تا در جریان پلان‌های امروز قرار بگیرم و قبل از آمدن کارگردان اصلاحات لازم را روی نور انجام دهم.
پلان اول مدیوم شات، رو به در حیاط، برف می‌بارد و…… پلان دوم لانگ شات،……….. پلان سوم و چهارم و پنجم و…………..
زیر یکی از پلان‌ها دیالوگ بود. خواندم،
پدر: دستی که کار کرده ارزش بوسیدن داره بوسه با لب‌های محمدی، لب‌های محمدی.
دو سه بار آن را خواندم، از خودم سئوال کردم یعنی چه؟ این چطور دیالوگی است؟! نه حسی دارد و نه حالی، از حاتمی بعید است! خدایا یعنی آنقدر حال او بد است که هذیان حتی به نوشته‌هایش نیز سرایت کرده؟ سرم را به کار گرم کردم تا این سئوال دردناک در درونم به فراموشی رود و برای دو ساعتی رفت.
خب بچه‌ها چراغ‌ها را خاموش کنید. ممنون همه استراحت می‌کنیم تا آقای حاتمی بیاید. صحنه در خاموشی فرو رفت، همه برای خوردن چای رفتند و من در همان تاریکی تنها روی سکوی حیاط نشستم. فکری آزارم می‌داد، نفهمیدم چقدر گذشت. حدود ظهر بود که از همهمه‌ی بیرون پی بردم حاتمی آمده. این معمول بود هر روز ما از هشت، هشت و نیم کار می‌کردیم و حدود ظهر، یازده‌ونیم ـ دوازده آقای حاتمی را که توان ایستادن نداشت می‌آوردند، کار فیلمبرداری شروع می‌شد و گاه تا ساعت هفت شب ادامه می‌یافت. تن بیمار حاتمی در ساعات کار به شکل معجزه آسایی خوب می‌شد. ساعات کار جزو ساعات بیماری او محسوب نمی‌شد. چند نفری قبل و بلافاصله آقای حاتمی وارد حیاط شدند، با اندام خمیده و لاغری که با تکیه به عصا توان راه رفت می‌یافت. به پیشبازش رفتم و صورت او را بوسیدم. بوی گل می‌داد، هر روز همین بو را می‌داد، تا کنار صندلی با او آمدم. به سختی روی صندلی نشست و عصا را تکیه‌گاه پیشانیش کرد. برایش آب آوردند، دو سه جرعه نوشید کم کم از عصا جدا شد و یک وری به دسته صندلی تکیه داد. هر روز همین‌طور بود. ۱۰ دقیقه‌ای زمان لازم داشت تا پس از نشستن نفسش جا بیاید.

درد، قامت او را تا کرده بود ولی تحمل می‌کرد. چه تحملی خدایا. میرفخرایی کنار او نشسته بود. حاتمی پرسید: مجید جان همه چیز حاضر است؟ و مجید جواب داد بله. رو کرد به من گفت: تورج جان دکوپاژ رو دیدی؟ گفتم: بله آقا. آقا صدایش می‌کردم، همیشه آقا صدایش می‌کردم، مگر می‌شد طور دیگری صدایش کرد، آقا بود. چراغ‌ها یکی‌یکی روشن شد. کلاکت نوشته شد و جلوی دوربین آمد.

شب بود، شبی سرد. پدرِ علی پشت به حیاط رو به دوربین با زیرپیراهن پنبه‌ای آستین بلند و شلوار تیره مشغول خوردن برف شد. برف باریدن گرفت.
حیاط تاریک با نور دو چراغ بادی (فانوسی) روشن شده بود. برف بود که می‌بارید. صدای در حیاط آمد. مادر علی از اتاق گوشه‌ی حیاط خارج شد. چادر نماز به سر داشت، یکراست به سوی در حیاط رفت. در را گشود، تختی نوجوان پشت در بود، در دستش چند نان سنگک، مادر نان‌ها را گرفت و زیر چادر از برف پنهان کرد. تختی همان جا ایستاد به پدر نگاه کرد. مادر وارد اتاق شد و با پتویی بیرون آمد. تختی خود را به او رسانید و پتو را از مادر گرفت. می‌دانست چه باید بکند، به سراغ پدر آمد و پتو را روی شانه او انداخت. پدر در آستانه‌ی جنون به سر می‌برد. جنونی که داشت گسترش می‌یافت تا او را از پای درآورد. دست تختی را گرفت تختی خم شد و دست چپ او را بوسید.

پدر گفت: دستی که کار کرده ارزش بوسیدن دارد، بوسه با لب‌های محمدی، لب‌های محمدی.
وقتی چشم از ویزُر دوربین برداشتم می‌گریستم و به زحمت توانستم اشکم را از دید بقیه پنهان کنم، به دور و بر نگاه کردم دیدم همه حالشان خراب است. جمله‌ی بی‌روحی که صبح در ورقه‌ای کاغذ خوانده بودم چطور می‌توانست تا این حد روح پیدا کند. آقا پرسید: تورج جان چطور بود؟ در حالی که بغضم را فرو می‌خوردم گفتم: بی‌نظیر.

می‌خواستم بروم و دست‌های کشیده و لاغر او را ببوسم و ای کاش این کار را کرده بودم، ای کاش دست‌های محمدی او را بوسیده بودم، تا لب‌هایم بوی گل محمدی بگیرد.
ای کاش.»

من کشتم تا دیگری تراژدی بنویسد… لیلا سامانی

باز هم صفحه چهره‌‌نما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. در تماشای این هفته از بورخس آرژانتینی گفته ایم، هم او که از رشته ی به هم پیوسته ی روابط انسانی قصه ها ساز کرد؛ از هرمان هسه یاد کرده ایم و عشق بی پایان او به ممالک افسانه ای مشرق زمین، همچنین از بنیان گذار نشر کارنامه و مرگ ناباورانه ی او گفته ایم و از زنانگی ناب و دست نیافتنی بلبل گریان کاستاریکا… شما هم همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…

قصه گوی افسانه های ناب آمریکای جنوبی…

 

۲۴ آگوست مصادف است با زادروز “خورخه لوییس بورخس” نویسنده و شاعر برجسته ی آرژانتینی و سمبل “بی مرزی ادبیات”. بورخس، در سال ۱۹۰۸ زمانی که نه سال بیشتر نداشت، ترجمه ی اثری از “اسکار وایلد” با نام ” شاهزاده ی خوشبخت” را در روزنامه ای محلی به چاپ رساند . بورخس پس از آن در سال ۱۹۱۹ و درطی اقامتی یک ساله در اسپانیا موفق به چاپ شعر “سرودی برای دریا” در مجله ی گارسیا شد. اما آغاز کار بورخس به عنوان داستان نویس به حدود سن چهل سالگی او باز می گردد، داستان های کوتاهی چون تلون، اوکبار، اوربیس ترتیوس، کتابخانه بابل، بخت‏آزمایی بابل، ویرانه‏های مدور و…که انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کردند و او را به نویسنده ی پست مدرن ملقب کردند. در سال ۱۹۴۴ بورخس مجموعه داستان “موجودات تخیلی” را چاپ کرد، کتابی مشتمل بر هفده داستان که به خوبی سبک خاص بورخس را به نمایش در می آورد. سبکی ادبی و فلسفی که با وهم و عناصر مابعد الطبیعه آمیخته شده و با استدلالهایی فریبنده خواننده را حیرت زده می کرد. او در این کتاب از موجودات اساطیری و متون قدیمی یهود سخن می گوید که زاییده ی ذهن انسانها در طول اعصار متمادی هستند.
آثار بورخس به سبب غنای فرهنگ و اندیشه ی نویسنده اش در زمینه های فلسفی، اساطیری و ادبیات کهن عبری، مسیحیت و اسپانیایی مبدل به آثاری اسطوره ای شده اند:
اعمال ما، راه خود را دنبال می‌کنند
راهی که بی پایان است.
من شاه خود را کشتم
تا شکسپیر بتواند تراژدی آن را بسراید.

 

قصه ی یک مرگ اختیاری…

پنج سال از مرگ اختیاری “تونی اسکات”، تهیه کننده و کارگردان شهیر بریتانیایی هالیوود می گذرد. وی که متولد بیست و یکم ژوئن سال ۱۹۴۴ در انگلستان بود، فعالیت سینمایی اش را از ۲۱ سالگی و در پی مهاجرت به ایالات متحده ی آمریکا با بازی در فیلم های کوتاه آغاز کرد. همین فعالیت ها بود که زمینه ی تمایل او به فیلمسازی را فراهم آورد و در نهایت وی را بر آن داشت تا به همراه برادرش “ریدلی اسکات” کارگردان بزرگ سینما، شرکت فیلم سازی “Scott free productions” را تاسیس کند. اسکات در یکی از برجسته ترین آثارش ” مد سرخ” با دستمایه قرار دادن جنگ سرد میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، اکشن تحسین برانگیزی خلق کرد که در آن التهاب و دلهره ی اعماق اقیانوس به تصویر کشیده شده بود. بازی درخشان “دنزل واشنگتن” در این فیلم او را بدل به ستاره ی همیشگی فیلم های اسکات کرد و منجر به همکاری های متعدد این دو هنرمند شد. واشنگتن پس از آن در فیلم های دیگری از اسکات چون “مردی در آتش”، ” دژاوو”، “گروگانگیری در پلهام یک، دو، سه” و “توقف ناپذیر” هم به نقش آفرینی پرداخت. اسکات در فیلم ” دشمن حکومت” از دنیای پیچیده ی سیاست آمریکا سخن گفت و داستان زندگی مردی را به تصویر کشید که در گیر رویارویی با خیانت و فساد دستگاه سیاسی حاکم شده است. وی با این فیلم، تسلط و کنترل همه جانبه ی بشر امروز از سوی ماهواره های جاسوسی را مورد نقد قرار داد. فیلم “دژاوو” دیگر اثر مطرح این کارگردان است که از ساختاری پیچیده، قوی و ریتمی دقیق برخوردار است. فیلمی که خط روایی آن همراه با تکنیکها و خلاقیتهای اسکات به خوبی توانسته حس تعلیق و سرگشتگی را به بیننده القا کند.

همراه خاطرات شیرین شهر کتاب…


شامگاه بیست و ششم مرداد چهار سال پیش، “محمد زهرایی”، مدیر نشر کارنامه و سرپرست شهر کتاب نیاوران، پس از نیم قرن تلاش در عرصه ی تولید و نشر آثار فاخر فرهنگی، در پی سکته ی قلبی و در سن شصت و پنج سالگی در گذشت.
زهرایی ناشری بود که همگان او را به دقت نظر و وسواس خاصش در زمینه ی صفحه آرایی و حروف چینی کتاب می شناختند، نکته سنجی هوشمندانه ای که سبب ساز چاپ نفیس کتابهای ماندگاری در حیطه ی ادبیات، تاریخ و فلسفه شدند. در این میان، زهرایی با چاپ کتاب “مستطاب آشپزی؛ از سیر تا پیاز” نوشته “نجف دریابندری” و” فهیمه راستکار” اوج ریزبینی بی مثالش را آشکار کرد، کتابی نفیس که با وجود قیمت بالا بارها تجدید چاپ شد و به سبب ارائه ی چهره ای دگرگونه از صنعت نشر ایران، در کتابخانه های شخصی بسیاری از ایرانیان – حتی قشر کم مطالعه- جای گرفت.
خوش فکری و ذوق هدایت شده ی زهرایی در رعایت فواصل، شناخت رنگها، طراحی حروف جدید، درج دقیق پانوشتها و پی نوشتها وطراحی جلد سخت در قطع جیبی او را به ناشری خلاق و صاحب سبک بدل کرد. آثاری که با نگاه ریز بین زهرایی آراسته و منتشر می شدند، علاوه بر تطابق با اصول زیبایی شناختی، در هماهنگی مضمون و ظاهر هم قابل توجه بودند ، چرا که زهرایی شاید تنها ناشر ایرانی بود که کتابهای انتشاراتی اش را تمام و کمال مطالعه می کرد و مشورت و گفت و گو با نویسندگان و مترجمان این آثار از اصول جدانشدنی در سبک کاری او بود.
محمد زهرایی علاوه بر نقش مثتبش در عرصه ی نشر، با مطرح کردن ایده ی راه اندازی کتابفروشی های بزرگ در بخش توزیع کتاب، نیز موثر بود. او با راه اندازی و مدیریت کتابفروشی شهر کتاب در نیاوران، توانست علاوه بر ارتقا استانداردهای کتابفروشی در کشور، نمونه و الگویی باشد برای دیگر کتابفروشان.

دلداده ی دنیای جادویی مشرق زمین

نیم قرن از مرگ “هرمان هسه” ادیب و نویسنده ی آلمانی – سویسی می گذرد. نویسنده ای که نامش به گوش تمامی ادب دوستان و اهالی فرهنگ آشناست، نامی که علاوه بر جایزه ی نوبل و گوته با هفت جایزه ی جهانی ادبی دیگر نیز گره خورده است.
هسه در جملگی آثارش بیزاری خود از هر آنچه بوی مدرنیته می داد را آشکار می کرد و بی پروا تلاش جوامع سرمایه داری برای سلطه طلبی و برتری جویی بر مردمان را نکوهش می کرد. رمان “زیرچرخ” او که تصویری ست از تناقضاتی که از سوی جوامع مدرن به بشر امروز تحمیل می شود، نمونه ای بارز از این نگرش است. او پس از شرکت در جنگ جهانی دوم، به بحران های شدید روحی گرفتار شد ولی هرگز از پویایی و خلق آثار ادبی دست بر نداشت.
اما آنچه او را از بسیاری از دیگر نویسندگان صاحب نام غربی، متمایز می سازد نگاه ویژه ی او نسبت به فرهنگ و ادبیات شرق است. خصوصیتی که شاید آن را از رگه ی شرقی مادرش به ارث برده باشد. داستانهایی که او در “گرگ بیابان” ، “کودکی شعبده باز”، “پرنده” و … بیان می کند به واقع تلفیقی ست از آموزه های عرفان شرق و غرب. آثاری که منجر به نمود فلسفه ای جوینده، تعقلی پرسشگر و انسانیتی ژرف می گردند.
اما در این میان، کتابهای “سیذارتا” و “سفر به شرق”، روایتی ناب تر از شرق و عرفان شرقی را به نمایش می گذارند، آثاری که وجه افتراقشان با یکدیگر در این نکته است که در اولی از “شرق” به عنوان محدوده ای جغرافیایی یاد می شود و در دیگری، “شرق” نمادی ست از وجدان، آرامش و آرمان:
“شرق مورد نظر ما سرزمینی خاص و محدوده ی جغرافیایی را شامل نمی شد، بلکه شرق برای ما زادگاه روح بود که جان را شکوفا و جوان می کرد، همه جا بود و هیچ جا نبود، همه ی زمان ها را به هم پیوند می داد و متحد می ساخت.”

شیونی از سر درد…

آگوست امسال، خاموشی “چاولا وارگاس” خواننده ی مکزیکی و “بلبل خوش خوان آمریکای لاتین”، پنج ساله ساله شد.
این خواننده که سبک اکثر ترانه هایش، موسیقی فولکوریک مکزیک بود، با آمیختن احساس بر کلام ، موسیقی خود را مبدل به موسیقی تصویر سازی می کرد که حتی برای مخاطب بیگانه با واژگان او، هم دل نشین و آرامش بخش می نمود. لباس های مردانه ، علاقه ی وافر به سیگار برگ و مشروب، به همراه داشتن هفت تیر و احساسات عاشقانه نسبت به زنان از جمله خصایص ویژه ی این زن هنرمند بودند. او که در هشتاد سالگی اعلام کرده بود همیشه یک همجنسگرا بوده است، مضمون اشعار و ترانه هایش بیشتر حول وصف دلدادگی و شوریدگی نسبت به زنان و شرح غم قصه ی عشق و جدایی می چرخید. چاولا وارگاس با اجرای ترانه های “کبوتر سیاه” و “زن گریان” در فیلم “فریدا” بار دیگر قدرت و صلابت صدای گرم، پر طنین، خشن و گیرای خود را به نمایش گذاشت و گویی داستان دلدادگی و روابط عاشقانه اش با “فریدا کالو” را روایت کرد. هم چنین “الخاندرو گونزالس ایناریتو” کارگردان فیلم “بابل” از صدای عجیب، مردانه و تاثیر گذار این خواننده برای صحنه ی عروسی مکزیک بهره برد، او درباره ی وارگاس چنین می گوید:
“ترانه‌ی چاولا وارگاس، ترانه‌ای بود که بارها به آن گوش دادم. ترانه‌ای که این ایده را در من برانگیخت که یک حس سوررئال را در صحنه‌ی عروسی مکزیک بداهه‌سازی کنم و فضایی به وجود آورم که هایپررئالیسم بتواند با دنیای تخیلی هم‌نشین شود. همین کار را با شاهکار گوستاوو یعنی قطعه‌ی Iguazu کردم در صحنه‌ی فرود هلی‌کوپتر که برای من مثل فرود یک وال در صحرا بود و نمادی بود از برخورد فرهنگ‌ها. جایی که تصاویر، صدا و موسیقی درست مثل فیلم‌های صامت بدون استبداد کلام بتوانند خروشان حرف بزنند”

دل سگ/رضا اغنمی

نویسنده: میخائیل بولگانف
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: کتابسرای تندیس – تهران
چاپ نهم ۱۳۹۲

دیباچه ی کتاب به قلم مایکل گلنی Glenny Michael، انگیزه نگارش و گوهر این اثر را با اطلاعات جالب درباره نویسنده و آثارش توضیح داده. همچنین سرگذشت نشر کتاب فوق را. در کنار آثار دیگر نویسنده درمقام پزشک روستا یادی از «مرشد و مارگریتا» و روش و سبک و سیاق نویسنده و داستان های بلندش یادآور می شود:

 

« اغلب این داستان ها ازسرشت غیرعادی آزار دهنده ای برخوردار بودند که اشاره هایی از دخالت نیروهای خبیث فوق طبیعی درامور أشفته انسان امروز را در برداشتند».
نویسنده، همان گیرائی و طراوت مرشد ومارگریتا با سبک نگارش «رئالیسم خیالپردازانه» را دردل سگ نیز به کار گرفته، قدرت تخیل شگفتاور خود را در این دو رمان ماندنی نشان داده است.

داستان با عوعوی سگ شروع می شود. اما تنها عوعو و سر وصدای سگانه اش نیست که خواننده را پای داستان نشانده، آنچه بیشتر خواننده را جذب و جلب می کند حرف زدن سگ با کلمات ترحم انگیز اما گزنده وهوشمندانه است؛ که مخاطب را درمقابل رفتارهای این حیوان با وفا شگفت زده می کند. سخنانش شنیدن دارد:
«آن بی پدری که کلاه سفید چرکی به سرداشت، اب جوش ریخته وپهلوی چپم را سوزانده. آشپز ناهارخوری ادارۀ شورای اقتصاد ملی را می گویم. خوک کثیف! مثلا بهش می گویند پرولتر! خدایا، چقدر درد می کند! آب جوش تنم را تا مغز استخوان سوزانده. می شود تا ابد زوزه کشید، اما چه فایده؟».
این سگ سخنگو، گذشته از درد وملال خود از اطرافیان وهرآنچه را که در دوروبر خود دیده به دقت تعریف می کند. دربارۀ خلق وخوی و رفتار وکردارهای آدمیان نظر می دهد. اظهار نظرش درتبیین شناخت قابل تأمل است:
«سپورها ازهمۀ پرولترها پست ترند. کثیف تر ازانسان چیزی پیدا نمی شود. البته آشپزها فرق می کنند – مثلا توی محله پره چیستنکا ولاس نامی بود که حالا مرده . .. ».
به نیکی ازآشپز یاد می کند که جان خیلی از سگ ها را نجات داده وهمیشه به سگ های مریض می رسیده با استخوانی که طرف آنها پرت می کرد: «همیشه قدری گوشت هم به آن چسبیده بود». اضافه می کند که ولاس آشپز اعیان ها بوده «برای خانواده تولستوی کار کرده بود».
سگ ولگرد آفریده ی بولگاکف، این احساس را به خواننده القا می کند که گویا از تبار انسان های شرور و پلید است.

به سراغ یک دختر ماشین نویس پایه نه، با درآمد ماهی شصت روبل می رود که : «فاسقش برایش جوراب ابریشمی می خرد». به بهانه عشقبازی به طرز فرانسوی، اندکی فرانسوی ها را دست می اندازد:
«آگر ازمن بپرسید این فرانسوی ها خیلی حرامزاده اند گرچه خوب می دانند چطورخوراکیهای خوشمزه بلنبانند و به هربهانه ی شراب قرمزبالا بیندازند».
همدل با گرفتاری و بدبختی های دختر که بچگی هایش را با گرسنگی گذرانده، می گوید:
«دلم به حال این موجود بینوا می سوزد اما دلم برای خودم بیشتر می سوزد این حرف را از روی خودخواهی نمی زنم. . . . دختره لااقل جای گرمی دارد که درآن پناه بگیرد، اما من چه؟ کجا دارم که بروم؟ عو . . . عو !»

ازآشنائی خود با «مرد جنتلمن» می گوید که دنبال او راه افتاده و هرکجا که رفته پا به پا مرد جنتلمن را تعقیب کرده تا با دادن تکه ای سوسیس مارکدار به سگ :
«بگذارید دوباره دستتان را بلیسم. چکمه هایتان را می بوسم شما زندگی دوباره به من داده اید».
مردجنتلمن وقتی مطمئن می شود که سگ قلاده ندارد خوشحال می شود. بشکنی زده می گوید دنبالم بیا وسگ را به
خانه اش می برد. پشت سر مرد وارد ساختمان می شود. نگهیان شب به خیر می گوید:
«شب بخیر، فیلیپ فلیپوویچ»
«شب بخیر، فیودور»

سگ تیزهوش در زندگی تازه با مرد جنتلمن، همه جوانب را زیرنظر دارد. ازاینکه دربان هنگام ورود او به ساختمان مانع وارد شدن ش نشده حیرت زده ازخود می پرسد:
«وای، چه شخصیتی! به خدا بخت به من روکرده این مرد کیست که می تواند حتی سگ های ولگرد را ازخیابان بیاورد ودر برابر چشم دربان به ساختمان ببرد؟».
سگ، با نگاهی نفرت آور به دربان، عقده های دلش را از آزار واذیت ها که از دربان ها دیده بیرون می ریزد. در وسط پله ها ارباب می ایستد و از دربان می پرسد:
«تازه برایم نامه نرسبده فیودور؟».
و دربان از حضور مستأجرهای تازه خبر می دهد و دیوارکشی بین آپارتمان ها. واضافه می کند:
«غیراز آپارتمان شما دارند توی همه آپارتمان ها مستأجراضافی می آورند. . . . یک کمیته خانگی را جدیدا انتخاب و کمیته قدیمی را عزل کرده اند».
مرد جنتلمن ازشنیدن خبر اوقاتش تلخ می شود و می گوید:
«بعد چه می شود؟ آه، خدایا! . . . بیا، سگه، بیا».

دربخش دوم، پس ازگفتاری درباره آموزش سگ ها درمسکو، جنتلمن سگ را به دست زینا می سپارد با این سفارش : « که فورا ببرش به اتاق معاینه و برایم روپوش سفید بیار».
سگ با شنیدن این دستور، به شک و تردید افتاده دنبال زینا می رود.
دراتاق تاریک و بعدا پرنور، سگ با دیدن قفسه های پراز وسایل و ابزار، دور خود می چرخد و اندکی خرابکاری می کند درخیال فرار است اما راه فرار نیست. قفسه ها و شیشه ها را به هم می ریزد. جنتلمن با شنیدن سروصدای سراسیمه وارد شده و سگ را می گیرند با آمدن مرد دیگری با روپوش سفید:
«حیوان را به پشت برگرداند وسگ با شور و اشتیاق پایش را درست بالای یند کفش گزید. مرد غرید، اما سرش را همچنان نگهداشت مایع تهوع آوری درکار تنفس سگ اخلال کرد وسرش به دوران افتاد».

پس ازعمل بیدار می شود. سرش درد می کند وحالت تهوع دارد:
«چشم راست خمارش را باز کرد واز گوشه اش دید که سراسر پهلو وشکمش را تنگ نوار پیچ کرده اند. لَخت و کرخت فکرکرد: پس این مادرقحبه ها عملم کرده اند».
با دیدن مردی تکیه زده به چهارپایه او را می شناسد :
«پاچه شلوار وجورابش تا شده بود روی زانوی لخت و زردش لکه های خون خشکیده ویُد دیده می شد» از نظرش گذشت همان دکتر است که دراتاق عمل گازش گرفته.
با دیدن عکس گربه در زیرجامه ابریشمی بیماری، پارس می کند، از اخطار دکتر:
«ساکت باش، والا کتکت می زنم! … – رو به بیمار– نگران نشوید گاز نمی گیرد»
سگ شگفت زده ازخود می پرسد:
«گاز نمی گیرم؟»
مراجعه کنندگان ازهمه نوع و بیشتربیماران جنسی هستند. مردی با موهای سبز، زنی بالای سن پنجاه عاشق جوانی به نام مورتیز:
«آه، پروفسور! تمام مسکو می دانند که او قمارباز قهاری است . . . و جوان خوشمزه . . . خانم ضمن صحبت یک گلولۀ توری مچاله را از زیر دامن خشدارش بیرون کشید».
پرفسور پس ازمعاینه خانم می گوید:
«می خواهم تخمدان میمونی را برایتان کار بگذارم، مادام»
خانم از رفتن به بیمارستان خودداری کرده می گوید همین جا عمل کنید دکتر در مقابل پانصد روبل می پذیرد. و سگ ازدیدن وشنیدن این حادثه ها:
«مهی دربرابرچشمان سگ ظاهرشد و سرش به دوار افتاد . . . مرده شورتان ببرد» با دستپاچگی به خواب می رود.

سگ هشیار همه چیزرا زیرنظردارد. با دگرگونیهای پس از انقلاب اکتبر شوروی آشنا شده است.
سرشب چهار نفر که معلوم نیست زن هستند یا مرد. با معرفی خودشان که :
«کمیته مدیریت خانگی جدید این ساختمانیم».
برای افزایش سکنه ساختمان آمده اند. درپرسش .پاسخ ها معلوم می شود که فیلیپ فیلیپوویچ هشت اتاق در اختیاردارد که شامل محل کار و زندگی و کتاخانه اوست.
«جوان موطلائی بی کلاه گفت: «هشت تا! آها، ها، ثروت یعنی این!
جوانی که معلوم شده بود زن است، به صدای بلند گفت: غیرقابل وصف است!».
گفتکوها ادامه دارد. می خواهند تعداد اتاق ها به پنج اتاق تقلیل داده شود. فیلیپ فیلیپوویچ می پرسد:
«کجا باید غذا بخورم؟»
«هر چهارنفر باهم جواب دادند: «دراتاق خواب»
اعضای کمیته دربرابرمقاومت او می گویند:
«دراین صورت پروفسور، باتوجه به سرپیچی سرسختانه شما، ما به مقامات عالی شکایت خواهیم کرد».
فیلیپ فیلیپوویچ، درمقابل آنها به بیمارانش تلفن کرده همه برنامه های عملش شان را لغو می کند.
آن چهارتن با تهدید پروفسور به بازداشت، با دلخوری ساختمان را ترک می کنند.
پروفسور علت را می پرسد.
زن باغرور پاسخ می دهد:
«شما از پرولتاریا بدتان می آید».
سگ که شاهد همه بگومگوها ست:
«روی پا بلند شد و نسبت به فیلیپ فیلیپوویچ ادای اطاعت و انقیاد کرد».

بخش ۳
سگ دراثر پیوند قلب، به تدریج با رفتار و کردار انسان ها آشنا می شود. و رفتار وگفتار آن هارا پیش می گیرد. حرف می زند.
همو، در زندگی شبانه روری با آدم ها، شاهد بگومگوهای تغییر نظام حکومتی در روسیه که آن روزها بیشتر جریان داشت آشنا می شود. فیلیپ فیلیپوویچ که مخالف دگرگونی های سیاسی وبرآمدن شوری است، درمقابل بورمنتال، که می گوید:
«شما همه چیز را تیره و تار می بینید، حالا همه چیز دارد بهتر ازپیش می شود» پاسخ می دهد:
«دوست عزیز، شما که مرا می شناسید، نه؟ من مرد واقعیّاتم، مردی که متکی به مشاهده است. دشمن فرضیه های بدون پشتوانه ام. نه تنها در روسیه، بلکه دراروپا هم مرا به این صفت می شناسند. اگر چیزی بگویم، به این معناست که برپایه واقعیاتی قرار دارد که نتیجه ام را ازآن گرفته ام».
سگ با شنیدن سخنان او به فکر فرو رفته وبا خود می گوید :
«این مرد آدم بزرگی است».
فیلیپ فیلیپوویچ درادامه صحبت های می گوید:
«من از۱۹۰۳ دارم توی این خانه زندگی می کنم ازآن وقت تا مارس ۱۹۱۷ یک مورد نبوده . . . که یک جفت گالوش ازقفسه ناپدید شود، حتی وقتی که در بازبوده . . . دریک روز زیبای مارس ۱۹۱۷تمام گالوش ها به اضافه دوجفت گالوش من، سه عصا، یک بالاپوش و سماور دربان ناپدید شد».
درادامه گفتگوی طولانی، درحالی که دکترازخرابی می گوید، فیلیپ فیلیپوویچ برافروخته وعصبانی پاسخ می دهد:
«آنچه درکلۀ آدم ها است همه چیز را خراب می کند. این است که وقتی این دلقک ها فریاد می کشند:
«جلو خرابی ها را بگیرید من می خندم! . . . هرکدام باید به پس کلۀ خودشان بکوبند وبعد ازاینکه توهمات را ازآنجا بیرون راندند. . . همۀ این خرابه ها خود به خود ناپدید خواهدشد».

دربخش ۴ موضوع تجربه سگ نر به سن تفریبی ۲سال
وضع جسمانی سگ که ازمدتی پیش با اسم شاریک نامیده می شود، توضیح داده شده. مهمتر تغییرات ظاهری و حرف زدن های ش:
«ریزش ناگهانی موی پیشانی و بدن. . . تغییر واضح رنگ و طنین صدا قابل ملاحظه است. به جای صدای مصوت پارس «عو، عو» حالا بالحنی یادآور ناله حروف صدادار«آه – اوه» ازدهانش خارج می شود. . . . سگ درحضور من و زینا به پرفسورپره نو برازنسکی گفت: نامرد مادر قحبه . . . [یادگیری] همه فحش های معروف روسی. امروز پس از آن که دم سگ از تنش جدا شده، او با وضوح کامل کلمه «مشروب» را ادا کرد . . . . . برای اولین بار امروز در آپارتمان گشتی زد. به نظر می رسد مرد قد کوتاه و بی ریختی است. . . . موجود کذائی لباس پوشید با راحتی کامل. ازپوشیدن زیرشلواری خودداری کرد وبا فریادی خشن اعتراض کرد: بروید توی صف، مادر قحبه ها، سرانجام به او لباس پوشاندیم. . . وقتی پرفسور گفت خرده های غذا را روی کف زمین نریز» جواب داد به تخمم! فیلیپ فیلیپوویچ دستپاچه شد، اما خودداری کرد گفت اگردفعه دیگربه من یا دکتر فحش بدهی به دردسر می افتی . . . . . . چهره اش درهم رفت ونگاه عبوسی کرد، اما چیزی نگفت. هورا، اومی فهمد».

دربخش های بعدی بهره گیری شاریکوف ازمزایای انسانی و اشتغال او با حکم رسمی از«بخش فرعی سازمان بهداشت شهرمسکومنصوب ومسئول نابودی چهارپایان ولگرد «نظیرگربه وغیره». جالب اینکه وقتی ازاو می پرسند با گربه ها چه می کنی؟ پاسخ می دهد می برندشان به یک آزمایشگاه، برای کارگران پروتئین می سازند. ازدواجش با دختری ازخانواده «باسنتسووا»، ودرگیری ش با دختر وفاش شدن دروغ گوئیها، (شاریکوف که خود را سربازجنگ دیده و آشفتگیهای بدنی را به زخم های موهوم درجبهه جنگ براوعارض شده، معرفی کرده)، و شکایت های او به کمیته ازدست فیلیپ فیلیپوویچ واطرافیان، پرفسورمجبور می شود اورا از ساختمان بیرون کند.

سرانجام پشیمانی فیلیپ فیلیپوویچ، – کسی که با عمل پیوند سگ را به انسان تبدیل کرد – با مسائل تازه وخلاف باور های اولیه، مجبور می شود این موجود نوپا را به حالت اولیه برگرداند.

در بخش «خاتمه»، با دخالت پلیس جنائی به دلیل آن که شاریکوف ده روز است درسرکارش حاضر نشده است به ساختمان محل زندگی فیلیپ فیلیپوویچ مراجعه می کند و درگفتگو با او وتوضیحاتش درباره عمل سگ، شاریکوف را حاضر می کنند و پس از مشاهده و اطمینان از زنده بودن شاریکوف درسیمای اصلی سگ محل را ترک می کنند.
و کتاب به پایان می رسد.

گفتنی ست که به باورمایکل گلَنی این کتاب را: «می توان به شیوه های گوناگون خواند ولذت برد. ازیک جنبه داستان مضحکی است از بطالت محض؛ همچنین مشقات، کمبودها وناهنجاریهای زندگی مسکو دردهه بیست را دست می اندازد. اما معنایی ژرف تر ازاین دارد.» بلافاصله ازانقلاب روسیه می گوید و دگرگونی ها. می افزاید :
«سگ» این داستان همان مردم روسیه است . . . و جراح عجیب متخصص . . . شاید خود لنین است».

دلنوشته/سروش سبز

 

 

اخترک B612 و بن بست اختر
شازده کوچولو از دور اخترک جدیدی را میدید.
این اخترک مثل اخترک B612 یا اخترکهای دیگر، شماره نداشت.
نزدیک تر شد
آنوقت اسم اخترک را توانست بخواند
بن بست اختر
اسمش یکجوری بود
یک جوری که نمیشد بگویی چه جوری.
مرد و زنی را میدید
مرد در حال نقاشی بود
زن داشت گلهای شمعدانی را با آبپاش آب میداد.
آهسته در حیاط منزلشان فرود آمد

 

نزدیک مرد شد و به بوم نقاشی خیره شد
تصویری بود از حجم متراکم سبز
و در افق، طلوع خورشید را میدیدی
از آن حجم سبز پرسید
از آن سبزی که گستره را تا خود افق سبزپوش کرده بود
مرد نگاهش کرد.
به گونه ای نگاهش کرد که اورا میشناخت
و این نگاه برای شازده کوچولو تازه بود
مدتها بود که این جنس نگاه را ندیده بود
آخرین بار، آخرین روزِ حضورش در اخترک B612،
نگاهش از جنس نگاه گلش بود
دلنشینی این نگاه را تنها در نگاه گلش تجربه کرده بود
ناگهان دلش برای گلش تنگ شد
دلش میخواست در همان لحظه پیش گلش می بود
در رویا داشت به گلش نزدیک میشد که صدایی او را از اعماق رویا بیرون کشید
گفت: دلتنگی شازده؟
دلت خیلی برایش تنگ شده؟
گلت را میگویم،
شازده کوچولو با سر جواب داد: آری
مرد با لبخندی گفت:
ما نیز دلتنگیم،
و با گفتن این ما، نگاهش با نگاه زن تلاقی پیدا کرد.
و زن با چه ولعی مینگریستش
آنگونه که هرنگاه ممکن بود نگاه آخرین باشد.
زن نیز شکسته شده بود.
اما شکستگی مرد، چیز دیگری بود.
و چقدر زیبا بود نگاه عاشقانه مرد.
نگاهی که بار همسفر بودن و همراهی را در نی نی نگاهش جاری میساخت،
جاری چون رود
و اما در نگاه هر دو ترسی بود از لحظه تلاقی با دریا، بدون همسفر، ………..
مرد در ادامه گفت:
اما دلتنگی ما اندکی با دلتنگی تو متفاوت است،
تو بهایِ دانستنِ ارزشِ (بهایِ) آن چیزی که داشتی را پرداخت میکنی
و ما در حال پرداختِ بهایِ آنچیزی هستیم، که دوست داریم مردم ما داشته باشند،
انتخاب خودمان بود، حتی حصر در بن بست اختر را،
شازده کوچولو جمله آخر را نفهمید
هنوزبه حجم سبز مینگریست
مرد پرسش نگاهش را دید
از مردمی گفت که در آن تصویر حجم سبز را تشکیل داده بودند
از مسیر رو به افق
از امید طلوعی در آینده ای نزدیک
سخنانش در اینجا به سخنان آدم بزرگها میمانست.
فقط آن هنگامی که مرد از تشابه آن حجم سبز با گل او گفت، سخنانش را درک کرد
پرداخت آن بهای سنگین را درک کرد
دلتنگیهایشان را
و….
و….
وچگونه تحمل کردن حصر در بن بست اختر را،
وقتش رو به پایان بود
باید میرفت
مرد شال سبزرنگش را بردوش شازده کوچولو انداخت،
دیگر سخنی نمیگفتند،
سکوت، بهتر از سخنی،
بیانگر ناگفته ها بود.
سالها پیش کسی گفته بود،
سکوت سرشار از ناگفته هاست
و…….
هرلحظه بن بست اختر در چشمانش کوچکتر و کوچکتر میشد
اما تصویر آن دو، همانگونه بزرگ و زیبا در پیش چشمانش مانده بود.
سخنان مرد را در ذهنش مرور میکرد،
و چیزی که از پی آن سخنان دریافته بود،
او بهایِ دانستنِ بهایِ گلش را میپرداخت،
و این پرداخت از دید هر عاشقی قابل درک بود،
اما،
پرداختِ بهایِ آن چیزی که برای مردمانشان میخواستند،
سخت بود.
شازده کوچولو راهش را ادامه میداد
و سوالی که منتظر بود از اولین کسی که میبیند بپرسد، ذهنش را مشغول ساخته بود
((مردم))
این مردم چه بود که ارزش پرداخت بهایش را برای مرد و زن داشت،
بهایی چنین سنگین و…………
و او راهش را به طرف اخترک بعد ادامه داد.

هر بار که در سازم می دمم… به بهانه ی تولد لویی آرمسترانگ پدر معنوی موسیقی جاز /محمد سفریان

پدر موسیقی جاز مدرن بود و از پیشگامان و ستون های موسیقی سیاهان… از جمله ی ارکان هویت موسیقی سیاهان و گشایش دهنده ی زندگی بسیاری از هم نوعان اجتماعی اش. حرف از ” لویی آرمسترانگ ” به میان است هم او که جهان شمول شدن موسیقی جز را ” فرزند ” فعالیت های او دانسته اند. به بهانه ی همزمانی با چهارم آگوست که در کتب تذکره روز تولد او عنوان شده؛ در نوشتاری به نسبت مفصل از زندگی و آثار و احوال او گفته ایم و همراه این زندگی پر حادثه؛ به برگه های پیر و خوش آوای موسیقی جز و بلوز هم نگاهی دوباره داشته ایم…

لوئی آرمسترانگ؛ با همین نام و ونشان شناسنامه ای؛ در تابستان ۱۹۰۱ و در خانواده ای از مهاجران آفریقایی و در نیو اورلینز آمریکا به دنیا آمد. او که از نسل سوم برده های آفریقایی به حساب می آمد، از همان روزگار کودکی با مفاهیم فقر و تبعیض و کارسخت آشنا شد و نبود امن و امان خانه را با تمام وجودش دریافت؛ تا به واسطه ی همین دوران دشوار؛ بعدها داشته هایش را بیشتر از دیگران قدر بداند و به درک بهتری از نعمت حیات برسد

دوران کودکی او سخت تر از سخت بود. پدر او در کودکی لوئی اهل خانه را رها کرد و مادرش هم چند صباحی آن سوتر؛ لوئی و خواهرش را به مادربزرگ سپرد و پی زندگی خودش رفت تا لوئی کوچک از همان روزهای کودکی با کار سخت آشنا شود و برای کسب رزق خانه به کوچه و خیابان برود و بسیار زودتر از هم سن و سال هایش با معانی و جلوه های زندگی اخت شود…

او در کتاب خاطرات و مصاحبه هایش کمتر از دوران سخت نیو اورلینز گفته؛ با این وجود اما جمله ای از او بدل به عنوان بسیاری از مقالات و یادداشت ها شده؛ با این مضمون که او هرگاه که چشمانش را بسته تا در سازش بدمد؛ تمام خاطرات آن روزها را تصویر می کرده؛ روزهایی که در عین دشواری؛ به قول او دلایلی برای زنده بودن به این کودک تنها مانده دادند و با مفهوم ” بودن ” آشنایش کردند…
لوئی پس از تجربه ی کارهای فراوان در چهارسوی شهر؛ و به واسطه ی علاقه اش به موسیقی، به کلاب های شبانه کشیده شد و در نوجوانی به عنوان نوازنده ی حرفه ای ساکسیفون به گروه های دوره گرد شهر پیوست تا از همین مجال اندک نهایت بهره را بگیرد و بزرگان وقت را متوجه هنر و استعداد نابش کند…
جو گینگ اولیور یکی از همان بزرگان بود که استعداد لوئی را به خوبی شناخت و در راه پیشرفت او نقش موثری ایفا کرد. او که از جمله ارکان یکی از گروه های نام آشنای شهر بود؛ پس از آنکه عزم به سفر جزم کرد؛ لوئی را به جای خودش به اعضای گروه سپرد و در ادامه هم او را به بند موسیقی خودش آورد و اسباب شهرت عمومی او در میان مردم آمریکا را فراهم کرد…
لوئی در بیست سالگی؛ و بر خلاف بسیاری از دوستانس که از طبقات فرودست جامعه به سطح اول موسیقی آمده بودند؛ فن خواندن و نوشتن موسیقی را آموخت و در شیوه ی نواختن سازهای برنجی ابداعات جالبی انجام داد. همین آشنایی او با نت و خط هم باعث شد تا او به فن آواز روی بیاورد و ارتباطی تنگاتنگ میان صدای ساز و آواز خودش برقرار کند…

لوئی از اواسط دهه ی بیست به شهرتی عمومی رسید و در کنار حضور در گروه های موسیقی؛ فعالیت های تک نفره اش را هم آغاز کرد. صدای دلنشین؛ نحوه ی ادای کلمات و خش همیشگی همراه صدایش باعث شدند تا او خیلی زود در صف خوانندگان محبوب و نام آشنا قرار بگیرد و علی رغم تفاوت در نژاد و رنگ پوستش از مواهب شهری جامعه ی آمریکا برخوردار شود…

اسکات یا همانچه در موسیقی شرق با عنوان تحریر شناخته می شود؛ در واقع فن استفاده از الفاظ بی معناست که به صورت پیش بینی نشده به متن ترانه علاوه می شوند. لوئی به دلیل شناختش از زیر و بم های نت و به واسطه ی هوش سرشارش؛ از جمله ی پیشگامان عرصه ی تحریر به شمار می رفت؛ جالب اینکه او علاوه بر اینکه از هنجره اش سازی خوش صدا ساخته بود؛ از صداهای سازش هم نواهایی آشنا استخراج می کرد؛ نواهایی که انگار مثال کلمات معنی داشتند و با ذهن آشنا بودند…
علاوه بر تحریرهای دلنشین؛ دوئت های او با دیگر خواننده های بزرگ وقت هم دیگر از دلایل محبوبیت و ماندگاری او بوده اند. در میان این همه آثار دو نفره اما؛ آلبوم ” الا اند لوئیس ” که به همراهی الا فیتزجرالد تههیه و روانه ی بازار شده بود؛ بسیار بیشتر از دیگران به شهرت رسید و در چهارسوی دنیا هواداران فراوانی پیدا کرد…
لوئی به واسطه ی همین محبوبیت و شهرت؛ از جمله ی نخستین هنرمندان سیاه پوستی بود که توانست رنگ پوستش را انکار کند؛ با این همه اما دوری جستن او از فعالیت های اجتماعی و سیاسی؛ باعث شد تا بسیاری از هنرمندان رنگین پوست او را همراه کاروان خودشان به حساب نیاورند؛ آنها بر این باور بودند که لوئیس با توجه به تاثیر گذاری اجتماعی اش می توانست بسیار بیشتر در راه احقاق حقوق سیاهان فعالیت کند و به همین دلیل هم او را ملامت می کردند.
عادت های فردی او هم در بسیاری از کتب تذکره آورده شده اند؛ این طور که پیداست او بسیار عاشق زندگی بوده و اساسا بودن را به هر چیز دیگری ترجیح می داده؛ در همین زمینه جمله ای از او نقل محافل رسانه ای شده که اگر فقیر هم بودم باز راهی برای شادی پیدا می کردم. علاوه بر اینها؛ نوشتن؛ عشق به غذا و ذکر خاطرات کودکی و آوردن امثال و حکم هم دیگر از خصوصیات او بوده اند که برای زندگی نامه نویسان جالب توجه بوده اند …
عشق به زیبایی زنانه هم دیگر از جلوه های شخصیت او بوده؛ او در نوشته ها و گفته هایش زن را به زندگی مانند کرده و بارها و بارها از عشق گفته؛ لوئی شاید به واسطه ی همین عشق؛ چهار بار ازدواج کرد و جز بار آخر در روابط زناشویی اش دوام چندانی را تجربه نکرد.
نام های مستعار او هم سوژی کلام بوده اند. این طور که پیداست لوئی در به خاطر سپردن نام افراد حضور ذهن کافی نداشته و همگان را “پاپز ” صدا می زده؛ همین نام هم بعدها به روی خودش ایستاده تا این لفظ در آغاز نامفهوم؛ حالا دیگر همه را به یاد پدر معنوی موسیقی جاز بیاندازد…
او که از جمله ستوده شده ترین هنرمندان وقت بود و به تالار مشاهیر موسیقی هم راه پیدا کرده بود؛ سرانجام یک ماه پیش تر از تولد هفتاد سالگی اش؛ و در پی سکته ی قلبی و در خواب جان سپرد تا دنیای موسیقی یکی از برزگترین و تاثیرگذارترین نوازندگان و خوانندگانش را از دست بدهد و داستان زندگی یکی از قهرمانانش را خفته به خاموشی ببیند…

بازارچه کتاب … ستاره‌ها را بشمار /بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

 

 

زندگی بر شاهراه قدیم رم

نویسنده: واهان توتووِنتس
مترجم: آندرانیک خچومیان
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۵۴ صفحه
قیمت: ۱۳ هزار تومان

 

توتووِنتس در سال ۱۸۸۹ در شهرستان مرزه در ارمنستان غربی متولد شد. نخستین بار در سال ۱۹۰۷ بود که قطعه شعری از او در هفته نامه نشریه شرق چاپ شد. این نویسنده پس از اعلام قانون اساسی عثمانی در سال ۱۹۰۸، به استانبول و از آن جا به اروپا و سپس به آمریکا رفت. برای امرار معاش و ادامه تحصیلات به کارگری مشغول شد.
توتووِنتس در سال ۱۹۱۵ به قفقاز رفت و همراه گروهی داوطلب ارمنی به جبهه جنگ اعزام شد. در سال ۱۹۲۰ بود که دوباره به آمریکا رفت و دو سال بعد در سال ۱۹۲۲ به ارمنستان شوروی رفت و نقش خود را در زمینه ادبیات این کشور ایفا کرد.
او در اولین آثارش، روحیه آزادی خواهی و عدالت‌طلبی نشان داد. کتاب «ویرانه» او نمونه بارزی در این باره است که در سال ۱۹۰۸ چاپ شد و به روحیات و تفکرات زندانیان ارمنی در بند ترکیه عثمانی می‌پردازد. از آثار دیگر این نویسنده می‌توان به مجموعه داستان‌های «آمریکا»، «گل‌های آبی روشن»، «دکتر بوربونیان»، «اوراق سوخته»، «درخت زردآلو» و رمان سه جلدی «باکو» اشاره کرد.
«زندگی بر شاهراه قدیم رم» به تعبیر مترجمش، مجموعه ای از داستان هایی است که شاعرانه نوشته شده‌اند.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
در یکی از میادین که کوچه ما به آن راه داشت، سه روز بود که کاروانی اتراق کرده بود. بوی پشم شتر، خمیر، بوی مخصوص قباهای نمدی شتربانان، صدای خسته و نگاه‌های آسوده شترها فضا را پر کرده بود. چادرهای نمدی و کوتاه شتربانان جای جای میدان دیده می‌شد. شب‌ها اجاق‌ها را روشن می‌کنند. یک زندگی ساده ساده. شتربانان به شترها غذا می‌دهند و مدام آنان را نوازش می‌کنند. آن‌ها با صدای بلند نمی‌خندند، فقط لبخند می‌زنند. لبخند آنان کمرنگ بر چهره‌شان نقش می‌بندد و محو می‌شود، اما چشمان مردان صحرا آتشین است؛ پر از خورشید، سوزنده، نم دار، درخشنده، همیشه بیدار؛ چشمانی انگار برای ما گرما و آرامش شنزارهای شان را به ارمغان می آورند.
کاروان راه افتاد. صدای بم، ملتمسانه و پر از دلتنگی شترها همه شهر را در خود گرفته است.یکی از شترها تکان نمی خورد. نشسته است، از جایش بلند نمی شود. فقط نگاه می کند.شتربانان دور او حلقه می زنند و به عمق نگاه او نفوذ می کنند و روح شتر را حس می کنند. یک دندگی شتر سر بلند کرده است. شتربان از وحشت خشم صاحب کاروان، رنگش می پرد.شتر از خشونتی انسانی اندوهگین شده است. صاحب کاروان بر می گردد.

 

 

ناهی

نویسنده: جمشید خانیان
تصویرگر: سمینه خوبی
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تعداد صفحات: ۶۴ صفحه
قیمت: ۳هزار و ۲۰۰ تومان

 

ناهی نام پسر بچه‌ای است که اهالی روستا معتقدند به دلیل حضور اوست که باران نمی‌بارد.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «تا هفتمین زمستان بعد از آن ماجرا، حتی یک چکه باران هم از آسمان نبارید. رودخانه‌ گابریک بی آب بی آب شد. برکه‌ی چاشی به ته رسید. هر چه باغ غله و مرکبات و صیفی و سبزی بود در آفت بی آبی و تش‌بادهای تابستان از بین رفت. تا این‌که روزی از روزهای هفتمین زمستان بعد از آن ماجرا، در یک بعدازظهر، لیوا که حالا ۱۰ سال داشت بدو بدو از آبادی زد بیرون و…»
خانیان در این کتاب ضمن روایت یک داستان به آموزش آداب و رسوم بخشی از مردم خطه‌ جنوب نیز پرداخته است. ضمن آن‌که در روایت خود از ادبیات کهن و بومی مردم این بخش از ایران بهره گرفته تا اثری تاریخی و مستند در اختیار نوجوانان قرار بگیرد.

 

 

ستاره‌ها را بشمار

نویسنده: لوئیس لوری
مترجم: پروین علی پور
ناشر: افق
قیمت: ۷۵ هزار ریال

 

 

این کتاب، مصایب یهودیان دانمارک را در زمان اشغال نازی‌ها روایت می کند و به ماجرای زندگی پرهیجان «آنه‌مری» دختر نوجوان ساکن کوپنهاگ و دوستش «اِلِن» می پردازد. زندگی‌ای که زیر سایه‌ اشغال آلمان نازی و برخورد با یهودیان دانمارک، رنگ سیاهی و ترس به خود گرفته ‌است.
در این رمان، آنه مری و الِن در زمان جنگ، تمام فکر و ذکرشان مدرسه، کمبود مواد غذایی و سربازان آلمان نازی است که آرامش شهر کوچک‌شان را بر هم زده‌اند. نازی‌ها دست بردار نیستند و یهودیان دانمارک ناچارند مخفیانه وطن‌شان را ترک کنند. در این میان آنه‌مری به مأموریتی خطرناک می‌رود تا دوستش را نجات دهد.

در خلال این داستان، با بخشی از تاریخ اروپا و اشغال کشورهای اسکاندیناوی از سوی هیلتر و نیز زندگی یهودیان در این دوران آشنا می‌شویم. دورانی که بخشی از مقاومت مردمی، به طور مخفیانه، از دل همین خانواده‌ها شکل می‌گیرد و بارقه‌های امید را در دل مردم زنده نگه‌می‌دارند.

خانواده‌ «آنه‌ مری» نیز هرکدام به نوعی درگیر این فضاها هستند، خواهر بزرگش که در تصادفی جان باخته و نامزد خواهرش، حالا به دلایل امنیتی، مخفیانه به دیدار آن‌ها می‌آید، پدری که راوی روزهای خوش گذشته است و علیه فراموشی می‌جنگد و مادر صبوری که باید حواسش به خانواده، همسایه‌ها و آشنایان باشد. در این میان، دو دختر جسور، باید به ماموریتی بروند، ماموریتی که به قیمت جان‌شان می‌تواند باشد.

لوئیس لوری، نویسنده‌ آمریکایی که به روایت زندگی آنه مری پرداخته، بیش از ۳۰ رمان برای نوجوانان نوشته است. او برای رمان‌های «ستاره‌ها را بشمار» و «بخشنده»، مدال طلای نیوبری گرفته است. همچنین «ستاره‌ها را بشمار» به انتخاب انجمن کتابداران آمریکا و مجله‌ اسکول لایبرری کتاب برگزیده‌ سال شده است.

 

 

جنگنامه نادر

نویسنده: الماس خان کندوله‌ای
مصحح و مترجم: مظهر ادوای
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات: ۵۸۳ صفحه
قیمت: ۵۵ هزار تومان

 

جنگنامه نادر (به زبان هورامی) اثری منظوم است که الماس خان کندوله ای آن را سروده است. الماس خان در این کتاب، اوضاع دوره نادرشاه به ویژه جنگ‌های او با عثمانی‌ها، هندی‌ها و ازبک‌ها را به تصویر کشیده است. این شاعر که برخی از او به عنوان سردار سپاه نادرشاه نام برده اند، در این جنگ‌ها به ویژه جنگ با عثمانی، حضور داشته است.
الماس خان در مقام سردار و شاعری که گویا به دلیل عقب نشینی نابه هنگام در جنگ کرکوک، اخته و از سپاه و دربار نادر رانده شد و سپس مجبور به سکونت در روستای کندوله کرمانشاه شد. او در کتاب، توصیف‌های دقیقی از جنگ‌های نادر ارائه داده است. او در این اثر، گاهی نادر را به دلیل برخی سیاست‌هایش ستایش کرده و گاهی هم به علت شکست در برخی نبردها، از او انتقاد می کند.
کتاب پیش رو، ۱۱۲ صفحه مقدمه دارد که به قلم مصحح آن نوشته شده است. پس از آن نیز از صفحه ۱۱۳ تا صفحه ۵۴۶ متن جنگنامه نادر درج شده است. واژنامه، منابع و نمایه نیز بخش‌های بعدی کتاب هستند.
مظهر ادوای تصحیح این اثر کلاسیک را در سال ۱۳۸۹ و زمانی که دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران بوده، شروع کرده است. تصحیح این کتاب به صورت مقابله و تطبیق ۱۰ نسخه با همدیگر، و ترجمه ابیات آن، مدت ۵ سال طول کشیده است.
شبیخون زدن نادرشاه بر سر توپال و شکست خوردن او، لشکر کشیدن عبدالله پاشا بر سر نادرشاه، جهانگیری نادرشاه تمام ایران را، چاپار فرستادن حسن پاشای روم به سوی خنگار و … از جمله عناوین متن «جنگنامه نادر» هستند.

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر ….مسیح باز مصلوب و بمب اتم … /لیلا سامانی

در هشتمین شماره‌‌ی چهره‌‌نما، دیگر بار به چهارگوشه ی دنیا سفرکرده ایم و یاد بزرگان و تاریخ سازان عرصه ی فرهنگ و هنر را زنده نگاه داشته ایم. در این شماره، از هنر معترض نشانه آورده ایم و رنج فراوانی که از مذهب به زندگی آدمیان تحمیل می شود؛ از سینمای دلهره آور هیچکاک گفته ایم و زنان دلربای فیلم های او که آموزگار بی باکی و نهراسیدن بوده اند برای بسیاری از مردمان جهان؛ از ” ولی الله ترابی ” یادکرده ایم وهنرهای ملی و باستانی ایران که این روزها در آستانه ی نابودی قرار گرفته اند… اینها و بیشتر از اینها را در ادامه گزیده نویسی های این شماره‌‌ی چهره‌‌نما از پی بگیرید

مذهب و رنج زندگی…

پایان جولای هر سال مصادف است با درگذشت ” لئون فراری” ، هنرمند معترض و جسور آرژانتینی؛ هنرمندی که آثار خلاقانه و مملو از فریادش، او را به یکی از پیشگامان هنر مفهمومی دنیا بدل کرده است. آثاری مشتمل بر مجسمه های حیرت انگیز و چیدمانهایی مرکب از سادگی ایده های مانیمالیستی و پیچیدگی مفاهیم عظیم.
فراری را بیشتر به سبب محتوای جنجالی آثارش می شناسند، او با برگزیدن موضوعات بحث برانگیزی چون سکس، خشونت، مذهب، جنگ و تبعیض های نژادی و جنسیتی آثارش را به شکواییه هایی با زبانی جهانی بدل می کرد و پرخاشگرانه به سلطه جویان سیاسی و مذهبی می تاخت.
این هنرمند، در یکی از چیدمانهایش مجسمه هایی از “مریم باکره” ، “قدیسین” و “مسیح” را درمولفه های آشپزخانه نظیر چرخ گوشت، سینک ظرفشویی، اجاق گاز، رنده، تستر نان و دیگ جای سازی کرده بود، تا بدینسان با الفبای غامضش، از مذهبی انتقاد کند که پیام آور شکنجه و مسب رنج است و در عین حال خوراک آدمی. فراری به سبب این آثار مغضوب ” اسقف برگولیو” اسقف ارشد آن زمان بوئنس آیرس – پاپ فعلی – شد و دادگاهی در آرژانتین با ” ضد کلیسایی” خواندن پیام آثار فراری، حکم به تعطیلی نمایشگاهش داد.
“تمدن غرب مسیحی” هم از جمله ی دیگر آثار اوست، جایی که او نمادهای قدرت و مذهب را در هم آمیخت و اثری سمبولیک در اعتراض به جنگ ویتنام آفرید، مجسمه ای تصویر گرِ “مسیح” مصلوب بر یک بمب افکن آمریکایی.

یادی از هیچکام و زیبارویان بی باک اش…


روزهای میانی آگوست، زادروز “آلفرد هیچکاک” سینماگر پر آوازه ی بریتانیایی ست، کارگردانی که به رغم خلق فیلمهایی جاودان در تاریخ سینما، هیچ گاه از سوی آکادمی اسکار قدر ندید. هیچکاک را “سلطان دلهره ” ی سینما نامیده اند، کسی که فیلمهای معماگونه و هراسناکش تا هم امروز سوژه ی تقلید بسیاری از فیلمسازان است.
اما از سوی دیگر، هیچکاک خالق زنان قدرتمند سینماست، جملگی زنان فیلمهای او زنانی موطلایی هستند با زیبایی خیره کننده، زنانی که درگیر ماجراهایی راز آلود، جنایی و خشن می شوند اما همواره دلربا و شکوهمند باقی می مانند. زنانی که محجوب ترین و ترسوترینشان هم به گاه نیاز و مخمصه، متهور و بی باک می شوند. زیبارویانی چون “اینگرید برگمن” ( آلیشیا- بدنام)، “گریس کلی” ( مارگوت-ام را به نشانه ی قتل بگیر، لیز- پنجره ی پشتی)، “جووان فانتین”( آلیس – ربه کا)، “اوا ماری” (ایو کندال- شمال از شمال غربی)، “جانت لی” ( ماریون – روانی) و “کیم نواک” ( جودی بارتن – سرگیجه).
هیچکاک عموما احساسات عمیق انسانی نظیر ترس، حسد، هوس، خشم و احساس گناه را در کاراکترهای مرد فیلمهایش تجلی می دهد و در این میان زنان را به جایگاه الهه ای با قدرت سحر آمیز مبعوث می کند. الهه هایی که با شمایل گونه گون رخ می نمایند و هیچکاک را در عینیت بخشیدن به تعلیق جاری کارهایش مدد می رسانند.

قوانین کلیسا در تقابل با عشق و طبیعت….


 

پانزدهم آگوست، برای زنان اهل قلم ایتالیا، روزی سرنوشت ساز است، در این روز “گراتزیا دلدا” توانست به عنوان نخستین زن ایتالیایی، برنده ی جایزه ی نوبل شود و زبان زنانه ی ادبیات ایتالیا را رنگ و بویی جهانی ببخشد. گراتزیا دلدا همانند “ویرجینیاوولف” از جمله زنان پیشرو در زمینه ی زنانه نویسی ست. تیغ نگاه زنانه ی او که شخصیتهای زنان داستانش را کالبد شکافی می کند، چنان برنده و ظریف است که داستانهای او را به آثار روانکاوانه ی حیرت انگیزی بدل کرده است. آثاری که عموما به شرح آشوبها، دوگانگی ها و سرگشتگی های سرشت بشر می پرداختند و در همان حال قوانین دست و پاگیر جوامع و سنتهای زنجیر شده برپای انسانهای امروز را مورد نقد قرار می دهند.
او در یکی از برجسته ترین آثارش “وسوسه” (۱۹۲۰)، با شرح زیبایی عشق و ازدواج، تعارض قوانین کلیسا با قوانین انسانی و الهی را به نمایش می کشد و درامی را خلق می کند که در آن کشیش جوانی با نام “پائولو” خداوند را سدی برای رسیدن به معشوقه اش”آنیزه” می بیند. اما آنچه بر عمق این داستان می افزاید، علقه ی عاطفی پائولو به مادرش است. مادری که ریشه ی اضطرابهای بی پایانش ملغمه ای ست از عاطفه ی مادری و پایبندی به سنن مذهبی. همان چیزی که درنهایت خود را قربانی آن می سازد.

یورش پلشتی سیاست به معصومیت کودکان…


 

 

کتاب “هیروشیمانو پیکا” (۱۹۸۰) یا “تابش هیروشیما” اثر “توشی ماروکی” (۲۰۰۰- ۱۹۱۲) از جمله ی آثاری ست که در حیطه ی کودک و نوجوان و با محوریت فاجعه ی هسته ای هیروشیما خلق شده است. این تصویر گر ژاپنی درست سه روز پس از بمباران اتمی هیروشیما به همراه همسرش ” ایری ماروکی”، نقاش سبک ژاپنی، به این شهر رفتند و با ابعاد عمیق این فاجعه ی انسانی از نزدیک مواجه شدند. همانجا بود که ماروکی بر آن شد تا هنرش را وسیله ای سازد برای تصویر آلام، تقلاها و رویاهای قربانیان افکار مالیخولیایی اصحاب قدرت. او در مشهورترین اثرش”تابش هیروشیما” روایت داستانی – مصوری را از زندگی دختری هفت ساله به نام “می” روایت می کند. کودکی مشعوف در کنار والدین، که حین خوردن صبحانه ی مورد علاقه اش، ” سیب زمینی شیرین”، با آن “اتفاق” رو به رو می شود.
ماروکی این کتاب را با سطوری کوتاه و واژگانی مختصر نگاشته و بیشترین توجهش را معطوف حیطه ” تصویر پردازی” کرده است. او با تاثیر از سبک اکسپرسیونیسم، رنگ و نقش را به خدمت گرفته است تا تاثیر عاطفی این انهدام هولناک را در ذهن مخاطب مستحکم کند. انتخاب هوشمندانه ی او در استفاده از این سبک برای قدرت بخشیدن به روایتش، تابلویی عریان، از چهره ی سیاه و پلید جنگ پدید آورده است. روایتی که در صورت به کار گیری سبک واقعگرایانه به طور حتم از اثر گذاری کمتری برخوردار می بود.
“هیروشیمانو پیکا” حکایت یورش دهشتناک زیاده خواهان سیاستمدار است به دنیای مملو از اعتماد و معصومیت کودکان. چنان که داستان با اشارتی کنایی به متوقف ماندن “می” در قد و قواره ی دختری هفت ساله آخر می شود؛ کودکی با موهای خاکستری و جراحاتی لاعلاج.

هنر ملی ایران در معرض نابودی…


 

 

مرداد امسال، خاموشی غریبانه ی مرشد “ولی الله ترابی” از آخرین بازماندگان نقالی ایران چهار ساله شد. این نقال پرآوازه، هنری را نمایندگی می کرد که این روزها چراغش رو به خاموشی ست، هنری که روزگاری آتش کاروانسراها و قهوه خانه ها را شعله ورمی کرد و با نقالی داستانهای ملی، حماسی و اسطوره ای سرزمین مادری، جمعی سراپاگوش را، گرد هم می آورد. حافظه ی قوی، فصاحت کلام، سخنوری و اشراف تمام و کمال بر شاهنامه از جمله خصایصی بود که “مرشد ترابی” در نقالی هایش از آنها سود می جست. قدرت بیان و انعطاف حرکات بدنی او به گونه ای بود که بیننده را برجای خود میخکوب می کرد، حرکاتی چابک، اغراق آمیز، غلو شده و صحنه پر کن. درست مثل زمانی که با دور زدن وارد صحنه می شد، “منتشا” را زیربغلش می گذاشت، دستانش را بر هم می کوبید و می گفت : ” یکی داستان است پر آب چشم / دل نازک از رستم آید به خشم” و بعد با بهره گیری از شگردهای سخن چون طومار خوانی، حال گردانی، رجز خوانی، حاشیه گویی و … صدای گرم و گیرا و زنگ دارش را از دل حنجره ی توانمندش اوج و فرود می داد و سرانجام زخم خوردن پهلوی سهراب را به تصویر می کشید.

نگاهی به آن مادیان سرخ یال… به بهانه ی تولد هفتاد و هفت سالگی آقای نویسنده بهارک عرفان

اشاره:
دهم مرداد ماه روز تولد محمود دولت آبادی ست. مردی که به شهادت تعدد آثار و عمق تاثیرگذاری اش، بزرگترین نویسنده ی معاصر ایران شناخته می شود. مردی آمده از طبقات پایین اقتصادی جامعه که کار و فقر و کودکی را با هم تجربه کره و رویای برابری و مساوات را در همان دوران کودکی در ذهن پرورانده. حالا سالهاست که روز دهم مرداد ماه میعادگاهی شده برای دیدار اهل ادب ایران. امسال هم همین. دوست داران او و اهل ادب، این بار هم در مجلسی صمیمی و کوچک دور هم جمع شدند و حضورش را گرامی داشتند. جواد مجابی برایش شعر خواند و شمس لنگرودی به دنیا آمدنش را سپاس گفت. خبرنامه ی خلیج فارس به همین بهانه نگاهی انداخته به یکی از آخرین رمان های او، که از قضا داستانی دلکش دارد و یکی از زنان تاریخ ساز شرق را سوژه ی حکایت ش کرده. با هم بخوانیم.

لطافت و ظرافت قلم دولت آبادی، چیزی نیست که برایم تازگی داشته باشد از همان نوجوانی که ذهن تشنه ام را با “کلیدر” سیراب کردم و بعد از آن تا مدتها نتوانستم از هیچ رمانی لذت ببرم، تا حالا که واپسین رمانهای کم حجمش برایم چون هوایی تازه در این فضای پر غبار است. همیشه همراه با آن قهرمانانی که او خلق کرده است هم گام شده ام، پیکر “مارالِ” کلیدر شده ام، آن هنگام که در وقت آبتنی چشمهای گل محمد بر آن دوخته شد، انگار که خسرو، شیرین را دیده باشد، “عباسِ” “جای خالی سلوچ” شده ام، و تا خود صبح در آن شب تیره از ترس آن دو مار یک شبه پیر شده ام. همراه “محمد تقی” در “زوال کلنل” بی تابی کرده ام، در “سلوک” فهمیده ام آنچه از درد و رنج نوشتن می گوید و حالا این بار در “آن مادیان سرخ یال” هر بار می گوید:” ای حریر، ای حریر من، ای سرخ یال”، انگار صدایی در گوشم زمزمه می کند:” آه، آهوی بخت من، آهوی بخت من گزل”.

آن مادیان سرخ یال، شرح حال امرءُ القیس شاعر نامدار یمانی- عرب و سراینده یکی از هفت قصیده ” معلقات سبعه” است که اشعارش از شاهکارهای شعر دوران جاهلیت عرب شمرده می شود. خود دولت آبادی در باره چرایی و چگونگی آفرینش اثرش، چنین نوشته است:

در سلوک رسیدن به نام « قیس» بود که برخوردم به شخصیت نسبتاً روشن تری از « امرءُ القیس» شاعری که پنداری گنگ از او داشتم از روزگار جوانی خود، هم آن زمان که معلقات سبعه (سبع) را خوانده بودم به ترجمه استاد عبدالحمید آیتی، سروده های هفت شاعر عرب پیش از اسلام. من زبان عربی هم نمی دانم، پس کنجکاوی چند ساله مرا فقط پراکنده هایی پاسخ می توانستند گفت که اینجا و آنجا در ترجمه های زبان دری وجود داشته و همان اندگک های پراکنده چنانم زیر تأثیر گرفتند که نتوانستم از تخیل به آن ها بپرهیزم، چنان که “ آن مادیان سرخ یال” سبقت گرفت از ذهن من و سوار خود را جای- جا بر می نشاند در مسیر فراز- فرود- پیچ های- سلوک.
داستان، درباره ی شاعر ملکزاده ای است از دیار عرب، قبیله کندی به نام امرءُ القیس، که به جرم دل سپردن به شاعری، مورد خشم و غضب پدرحجر بن حارث بن کندی قرار گرفته و از خاندان پدری طرد می شود و در بیابان چون تبعیدیان، خیمه ای برپا کرده و همراه دوستان و غلامان، به شاعری و باده خواری و عیش می پردازد. قیس آن قدر رئوف و شاعر مسلک است که به دست خویش سر از تن شکار جدا نمی کند، او فکری جز عیش و شعر و باده در سر نمی پروراند؛ تا هنگام رسیدن خبر به قتل رسیدن پدرش به دست خیانت کاران هم قبیله، همراه با وصیتی از سوی او: « بر فرزندی ست خون من که از شنیدن خبر قتل من برنتابد، مویه نکند، نگرید و خاک بر سر نریزد!». بعد از این پیشامد است که امرءالقیس یکباره فرد دیگری می شود، نه تنها از برپا کننده عیش و بزم به مرد جنگ و رزم بدل می شود، بلکه تا آنجا پیش می رود که دیگر تبدیل به خونریز و قسی القلبی به تمام معنا می شود که حتی سر از تن اسیران جنگی هم جدا می کند. او که در راه خونخواهی پدر، از همه ی دلبستگیها، یاران و به خصوص همسر و معشوقه ابدیش زرقاء، بریده است در نهایت پس از انجام سوگندش مبنی بر کشتن صد تن و به اسارت گرفتن صد تن دیگر از خائنان، بنی عدوان، و ستردن موی پیشانی ایشان به نشان تحقیر، تبدیل به سرگشته ای بیقرار، تنها، بی تاب و بریده از همه حتی خود می شود و خود را اسیر جبری محتوم و سرنوشتی نا گریز -که سایه آن از ابتدای داستان احساس می شود- می بیند:
خود را بیازما مرد! خود را و بخت خود را که نه راهی به پسینه زندگانی یی که سپریده ای هست و نه راهی به سرزمین پدری و بازیافت نیاکان، و بدان و یقین بدان که بازگشتی در کار نتواند بود و پیش روی را باید بنگری مگر هویتی دیگر بیابی؛ هم آن چه در پیشانی نبشت تو رقم خورده و نقش است در ستاره بخت تو، ای بیگانه مطرود! این سوی مرگ، تو در این سوی مرگ ایستاده ای؛ پشت به مرگ و روی با سیه باد زندگانی- و زیستن آیا خود جبر نیست؟» (آن مادیان سرخ یال- ص ۳۹)

داستان از سه زاویه روایت می شود و مثلثی را پدید می آورد که خواننده، ناخود آگاه مدام در آن در حال چرخش است. زاویه اول، دریچه ای است که از نگاه راوی( نویسنده)، ازآن به توصیف ماجراهای زندگی قیس و مرد پارسی که خود را سروش می خواند می پردازد، نگاهی پرشور و آمیخته با دلسوزی و مهربانی، او که گاه خود را از تبار عاشقانی چون قیس می بیند، می نویسد:

زروان نام یافته بود آن چه غالب بود بر هر آن چه بود یا نبود و می بشد در امکان و کون؛ و من در قیس می بودم پیش از آن که بزاده باشم از مادر در اضطراب غرش طیاره های جنگی، در میانماه مرداد یکهزار و سیصد و نوزده، و بر آمده باشم از زمین، از خاک دهکی بر کنار کویر نمک، تاخته بر عقل و از آن بر گذشته به سودای هیچ، پایانه… بادی به مشت یا به حاصل خاکستر، با خیالات قیس در سر مگر او را باز توانم جست در له له ستارگان، و مگر باز توانم آفرید او را در کلمه، کلمه، کلمات… (آن مادیان سرخ یال- ص۱۱)

زاویه ی دوم، زاویه ی نگاه قیس است که حجم وسیعی از رمان بر مدار آن می چرخد، زندگی قیس، عشق آتشینش به “زرقاء” و دلبستگی عمیق به یارانش “ندیم” و” ادیم” و غلام وفادارش “قیدار” و بعد تبدیل شدن به خونریزی سفاک، همگی حاکی از شخصیت متناقض او دارد، هر چند که درک این تعارض های پیچیده، مشکل است اما گویی این نوع شخصیت پردازی نمادی از امکان وجود اوج سپیدی و قعر سیاهی در وجود هر بشری است. عشق و کین، خود ستایی و خود کم بینی، قساوت و رافت، همه مظاهری هستند که در شخصیت قیس به افراط دیده می شوند. این تناقض شخصیت حتی در برخورد با معشوقه کبود چشم همه چیز دانش هم مشهود است، او که عشق به زرقاء را تا پایان داستان هم حفظ می کند، به نا گاه بر او خشم می گیرد و می گوید:” آیا پنداشته ای که عشق تو هلاک من است و آیا گمان برده ای قلب من کبوتر دست آموزی است اسیر سرپنجه های تو؟ قلبم را از قلبت بیرون کن اگر خصال مرا بر نمی تابی” و این چنین موجب سفر بی سرانجام او می شود.
زاویه ی سوم، روایت داستان از زبان مرد پارسی است که این روایت، خود دو گونه است، در یک بخش آن، به توصیف تاریخ می پردازد و داستانهای و وقایعی از دوران پادشاهی شاپورذوالاکتاف و وجه تسمیه آن، تا قباد و انوشیروان ارائه می کند، او این روایت ها را با عقل صرف تحلیل و آنها را پند آموز توصیف می کند و در بخش دیگر احوال قیس را تشریح می کند. قیس و مرد پارسی هر دو شخصیتهایی تاریخی – اسطوره ای هستند، که گاه مکالمه های دلنشینشان نزدیک به مناظره ی عشق و عقل می شود.

این سه زوایه نگاه و روایت آن چنان هنرمندانه و با ظرافت در هم تنیده شده اند که خواننده در فضایی سه بعدی معلق می شود و هر آن به گوشه ای هدایت می شود.
تلفیق عرفان یا حداقل گوشه ای از آن، با تاریخ و همراهی اسطوره با این دو، چنان جذبه ای در داستان ایجاد کرده که روح خواننده را می پالاید. نثر جادویی دولت آبادی که این بار، با شعر پهلو می زند نثری است فاخر و ادبی و وزین:
می مانند سواران. نه سواد خیمه های سیاه در شب، که فروزش لرزان آش در کنج و کنار پرهیب خیمه هایی نمودار است. ایست کوتاه و سپس خیز و تازش چابک، تاخت در یک نفس و تیغ در میان شب قبیله. شبیخون، خون است و غریو و آتش. قیس در میان است و ندیمان بر دو سوی او، پهلودار. پسانه با سران بکر و تغلب است، و چرخان به گرد خیمه های آشفته مجمزانند هل هل کنان، و تیغ ها از هر سو در سیه ناکی شب می درخشد و خون ها جستن می کند و غریو ها در گلو می شکند. ( آن مادیان سرخ یال- ص ۵۹)

در پایان داستان زرقا، حریر و قیس که گویی با هم یکی شده اند، به سوی مرگی فاجعه آمیز گام بر می دارند و آخرین سروده ی قیس را مرد پارسی نقل می کند:

ای بانوی همسامان ما ای زرقا ای یگانه با قیس لحظه حضور نزدیک است. تا کوه عسیب بر جاست، من و تو اینجا خواهیم ماند ای بانوی همسامان من بانوی من ای عروس خوشامده ی هزار افسان. اینجا در دامن عسیب، ما – من و تو- غریبانیم و گفته اند غریبان همگنان یکدیگرند. ( آن مادیان سرخ یال- ص ۱۶۵)

آری، سرنوشت او سرنوشت تیره خاکستر است: دمی شعله کشیدن و برافروختن، و لمحه ای لهیب در افکندن در سیاهی شب های تاریک صحرا، و سرانجام چون خاکستر فرو ریختن.