خانه » مقاله (برگ 39)

مقاله

مقالات اخیرآقای شاکری

مطالب زیر برگزیده از سایت اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران ( نمیر) میباشد. www.namir.info

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری*

 

بخش یکم
موضوع عمده‌ی
روش و مفاهیم

 

آنچه در بسیاری از کشورهای جهان گاه به‌حق و گاه به‌خطا طلبِ‌استقلال یا طلب‌ِخودمختاری نامیده‌می‌شود در هر جا و در هر زمان دارای ماهیت بکلی متفاوتی است که در هر مورد از منشا‌‌ءِ متفاوت آن سرچشمه‌می‌گیرد. تقلید چشم‌بسته، یا فقدان اندیشه‌ی انتقادی، به‌ویژه در کشورهای دنیای سوم، و حتی در میان بخش مهمی از رسانه‌های سراسر جهان سبب ‌شده که در تقریباً همه‌ی موارد در این زمینه به‌مدد مفاهیم کلیشه‌مانند و واژگان عاریتی یکسانی، که هر یک از دیگری رونویس‌کرده و فارغ از هرگونه نقادیِ آنها، در مورد جدیدی به‌کاربسته، سخن‌گفته‌شود بدون کمترین توجه به معنا و منشاءِ تاریخی و اجتماعی آنها و به نتایج زیانباری که کاربرد نیاندیشیده‌ی مفاهیم وام‌گرفته از دیگران می‌تواند در گمراهی اذهان و سرنوشت یک کشور به‌بارآورد۱. کسانی که به چنین اقتباس‌هایی دست‌می‌یازند در بهترین حالت، یعنی حتی آنجا که غرضی در انگیزه‌ی آنان وجود ندارد، از این نکته‌ی عمده‌ی معرفت‌شناختی غافل‌اند که، به‌عکس علوم طبیعی که روش‌ها و احکام آنها در همه‌ی مواردِ مشابهِ طبیعت معتبراست۲، در علوم انسانی و در مسائل سیاسی که روش استقراء در آنها بیش از روش استنتاج به‌کار‌می‌رود در هر مورد خاص باید اعتبار مفاهیمی که در زمینه‌ای متفاوت و برای مورد تاریخی، اجتماعی یا سیاسی دیگری ابداع‌شده‌اند از نو مورد بررسی انتقادی قرار‌گیرند. تفاوت‌های عمده در روابط اجتماعی، رسوم و فرهنگ‌ها که رشته‌ی مردم‌شناسی به‌ بررسی و شناخت ‌آنها اختصاص دارد، بهترین شاهد این واقعیت‌ است، که تخصیص این شعبه از جامعه‌شناسی به آن را موجب‌شده‌است. اگر در علوم طبیعی استفاده از یک مفهوم غلط معمولاً در نتیجه‌ی نگاه انتقادی دیگر پژهشگران و آزمایش‌های مختلف بسیار زود‌ کنار‌گذاشته‌می‌شود مفاهیم ساختگی علوم انسانی گاه بسیار جان‌سخت‌اند و تنها پس از فاجعه‌های بزرگ تاریخی متروک‌می‌شوند. مفهوم نژاد آریایی که هیچگونه پایه‌ی علمی استواری نداشت۳ از نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم مورد استفاده‌ی نژادپرستان غربی قرارگرفت، در سایه‌ی قریحه‌ی نویسنده‌ی فرانسوی برجسته‌ای چون لوکنت دو گوبینو و بویژه فیلسوف و مورخ نامداری چون ارنست رُنان و بسیاری دیگر از فرهیختگان غربی در جهان رواج‌یافت و ضمن فراهم‌آوردن پشتوانه‌ی ظاهراً علمی برای نظریات استعماری، تا پیدایش نازیسم که نظریه‌ی برتری «نژاد ژرمنی» و یهودی‌ستیزی خود را بر اساس آن توجیه‌می‌کرد، و تا به‌راه‌افتادن جنگ جهانی دوم، ادامه‌یافت و چنان که می دانیم سبب فجایعی بی‌سابقه در تاریخ جهان شد. مثال دیگری که یادآوری از آن در اینجا می‌تواند سودمندباشد مفهوم ملت یهود است. می دانیم که چندین ملیون پیروان آیین یهود در سراسر جهان پراکنده هستند. از آنجا که در آموزش‌های دینی آنان همواره از سرزمینی سخن‌رفته‌بود که میهن آباء‌و‌اجدادی آنان نامیده‌شده‌بود، بازگشت به این ارض موعود برای بسیاری از آنان به صورت یک آرزوی بزرگ تخیلی درآمده بود. اما از سوی دیگر به علت آزاری که پیروان این آیین دینی در روسیه و برخی دیگر از کشورهای اروپایی متحمل‌می‌شدند در این بخش از جهان آن آرزو رفته‌رفته در میان برخی از متفکران آنان به‌حالت یک طرح عملی درآمد، و در قرن نوزدهم، یکی از آنان، تئودور هرتزل، نویسنده و روزنامه‌نگار برجسته‌ی اتریشی، با نوشته‌ها و فعالیت‌های خود به آن صورت یک برنامه‌ی سیاسی بخشید. از سختی‌های زندگی پیروان آیین یهود در بخش‌هایی از اروپا گذشته، تصور وجود ملتی با ‌هویتِ‌ملیِ یهود نتیجه‌ی یک پیشداوری بود که هیچ پایه‌ی علمی نداشت؛ به‌ویژه در جهانی که در آن شمار حکومت‌های ملی هنوز بسیار ناچیز بود۴. در حقیقت همه‌ی پیروان آیین یهود در جهان خود نیز به وجود چنین قوم یا ملتی باور‌نداشتند و به‌جرأت می‌توان گفت که سخن از قومی به‌نام قوم یهود، با ویژگی‌های یک قوم یا ملیت عیناً مانند آنچه درباره‌ی نژاد آریایی گفتیم، چیزی جز یک ایدئولوژی نبود۵.
شناخت این مثال‌ها به ما می‌آموزد که داده‌های نظری را که پیش از وارسی نقادانه، کلیشه‌هایی بیش نخواهند بود، نپذیریم.
به‌کاربردن مفاهیمی چون ملیت برای بخش‌هایی از هم‌میهنان ایرانی ما که‌ دارای زبان‌های مادری دیگری جز زبان فارسی هستند از همین پیشداوری های وارداتی بود و هست که در زمان ترویج آنها، به‌ویژه و نخستین‌بار از طرف ارگان‌های تبلیغاتی وسیع حزب توده و دستگاه‌های ایدئولوژیک شوروی سابق، از سوی بخشی از هموطنان خالی‌الذهن و خوش‌باور ما، عیناً مانند برتری «نژاد ژرمنی» برای نژادپرستان نازی، به‌سادگی و همچون حقایقی بدیهی پذیرفته‌شد.
این خوش‌باوران که از سابقه‌ی تاریخی‌ـ‌جغرافیایی این مفاهیم بالکل بی‌خبر‌بودند البته نمی‌دانستند که در امپراتوری جدیدالتأسیس روسیه‌ی تزاری که سوسیال‌دموکرات‌های آن اینگونه مفاهیم را خود از سوسیال‌دموکرات‌های غرب و مرکز اروپا، خاصه امپراتوری چندملیتی اتریش ـ‌ مجارستان، اقتباس‌‌کرده‌بودند، درباره‌ی اقوام بی‌شماری به‌کار می‌بردند که حکومت بزرگ و تازه‌نفس استعماری روس در دو ـ سه قرنی که از تأسیس آن می‌گذشت به‌زیر سلطه‌ی خود درآورده‌بود. بر طبق آمار ۱۸۹۷ جمعیت امپراتوری روسیه که بالغ بر ۱۲۸ میلون تن بود از ۱۰۰ قومیت مختلف تشکیل‌می‌شد. علت این امر پیچیده‌نبود. این امپراتوری که در این تاریخ از تأسیس آن در شروع سلطنت پتر کبیر در سال ۱۷۲۱ تنها ۱۷۰ سال می‌گذشت توانسته‌بود در اندکی بیش از یک قرن‌ و نیم، افزون بر شاهزاده‌نشین‌هایی که در زمان ایوان مخوف، در نیمه‌ی دوم قرن هفدهم، به‌ضرب کشتارهای بیرحمانه در شاهزاده‌نشین مسکو ادغام شده‌بودند۶، همه‌ی سرزمین‌های شرق مسکو، از سیبری(تا اقیانوس آرام در۱۶۴۰)، تا بخش مهمی از آسیای مرکزی و استان‌های ایرانی قفقاز و خراسان شمالی را نیز، با همه‌ی مردمان و اقوام و فرهنگ‌ها و ویژگی‌های بسیار متفاوت آنها، به‌سرعت و با نیروی سرنیزه‌ی کازاک‌ها (که در ایران قزاقان نامیده‌می‌شوند) به متصرفات خود ضمیمه‌سازد. در واقع در این دوران روس‌ها که چندان زمانی نبود خود را از سلطه‌ی طولانی امپراتوری‌های مغول و تاتار آزادساخته‌بودند، پس از چند قرن تحمل این سیادت و درگیری‌های دور و دراز با آن، همه‌ی عادات و رسوم جنگی، کشورگشایانه و «حکومتی» آنان را فراگرفته با همان خشونت به‌کارمی‌بردند۷. و این وضعی بود که با وجود اصلاحات پتر کبیر و آنچه در دوران کاترین بزرگ از فرهنگ غرب اقتباس‌شد، بهبود چندانی نیافت. بگونه‌ای که لنین هم که در دوران مهاجرتش در غرب به عقب‌ماندگی مردم روسیه بسیار حساس‌تر شده‌بود، در بسیاری از نوشته‌های این دوران خود لحنی بدبینانه درباره‌ی هموطنان خویش به‌کار‌می‌برد و حتی گاه این بدبینی خود را با به‌کاربردن صفت تاتار درباره‌ی مردم روسیه نشان‌می‌دهد۸. با چنین تنوع قومی و فرهنگی مردمانی که بیش از نیمی از آنها کوچکترین سنخیت فرهنگی و روحی با یکدیگر و خاصه با حکام روس خود نداشتند، پیداست که پیروی سوسیال دموکرات‌های روس از هم‌مسلکان غربی خود در زمینه‌ی مسائل مربوط به اقوام دست‌نشانده‌ی امپراتوری، که آنجا هم با تطبیق نظریات آنها با اوضاع و شرایط خاص روسیه همراه بود، اگر صمیمانه پیش‌می‌رفت، بسیار بجا و خردمندانه ‌می‌بود.
اما در میان ملت باستانی ایران که زاییده‌‌ی قرون اخیر نبود و اکثریت بزرگ مردمان آن خویشاوندان چندین هزارساله‌ی یکدیگر بودند و با هم پیوندهای ژرف و استوار تاریخی و فرهنگی داشتند و دارند، از آنهمه تنوع و به‌عبارت درست‌تر، بیگانگی کامل با یکدیگر، که در میان اقوام و ملل امپراتوری جوان و تازه‌نفس روسیه تزاری وجودداشت، کمترین اثری دیده‌نمی‌شد. زیرا مردمان نواحی مختلف ایران هیچیک از بیرون این کشور بدان منضم نشده‌بودند و همگی آنان از نزدیک به سه‌هزار سال پیش در بنیادکردن و نگهداری این کشور فعالانه سهیم و شریک بوده‌اند، بگونه‌ای که، خواه آنان که از دوران باستان در این سرزمین زیسته‌بودند و خواه آن بخش‌های کوچکتری که در طول هزار و پانصدساله‌ی گذشته در نتیجه‌ی حوادث گوناگون به این سرزمین آمده و در کنار ساکنان دیرین آن در ایران سکنی‌کرده‌بودند چنان ایرانی‌شده‌بودند که تا پیش از ورود و رواج مصنوعی کلیشه‌های نامربوط درباره‌ی قومیت و ملیت هیچگاه در آنان سودای جداسری دیده‌نشده‌بود؛ سهل است، حتی آن ازهم‌گسیختگی‌های سیاسی نیز که به‌دنبال ایلغار اقوام متجاوز بیگانه به آنان تحمیل‌شده‌بود هربار در سایه‌ی کوشش‌ها و مبارزات چندین نسل از مردم همه‌ی مناطق، و با تأسیس حکومت مرکزی جدیدی به وحدتی نوین، که گویای یگانگی هویت و فرهنگ آنان بود، انجامید. این فرآیند که با مخالفت قدرت خارجی حاکم، مانند دوران‌های خلافت اموی و عباسی، روبه‌رو بود گاه بدین علت با تأسیس حکومت ‌های منطقه‌ای آغاز‌می شد، اما همواره به سوی تشکیل یک قدرت سیاسی سراسری سیرمی‌کرد، و چندان تکرارمی‌شد تا به نتیجه برسد، چنان که در دوران صفوی رسید. این وحدت، که جز در مورد ایتالیا به عنوان وارث تمدن رم باستان که نزدیک به دو هزار و پانصد سال سابقه دارد، چین که وحدت آن نیز به حدود بیست و سه قرن میرسد، و یونان که، جز در دوران سلطه‌ی فیلیپ دوم مقدونی و پسرش اسکندر، هیچگاه دارای حکومت واحد نبوده، اما امپراتوری رومی بیزانس حول فرهنگ باستانی آن ساخته‌شده‌بود، سابقه‌ی دیگری در جهان ندارد. اینجا ما تمدن‌های کهن پیشاکلمبیایی قاره‌ی آمریکا را کنار می‌گذاریم. در اروپا، به استثنای ایتالیا با سوابق رومی فرهنگ و تمدن آن، بیشترِ کشور ـ ملت‌ها دارای سابقه‌ی تاریخی که از پنج قرن تجاوز کند نیستند. در این مورد تنها در کشورهای فرانسه و انگلستان قدرت سیاسی سابقه‌ای که به حدود هزار سال برسد دارند. سلطنت مرکزی انگلستان با فتح جزیره‌ی انگلستان به‌دست ویلیام فاتح در سال ۱۰۶۶م. پایه‌گذاری شد. سلطنت فرانسه نیز با آنکه در سال ۴۸۱ م. به دست کلویس تأسیس شده‌بود، اما تا اواخر نیمه‌ی اول هزاره‌ی اول م. هیچگاه نه وسعتی قابل قیاس با امروز را داشت نه به قوام و وحدت ثابتی رسید، بگونه‌ای که بر روی هم می‌توان قدمت آن را حداکثر در حدود هزار سال دانست. پیدایش دیگر کشور های اروپایی به‌مثابه‌ی یک قدرت سیاسی، از اسپانیا گرفته تا آلمان و ممالک شمال اروپا و اسکاندیناوی اکثراً سوابقی کمابیش در حدود پنج قرن دارند. زبان فرانسه که روزگاری زبان علم و فلسفه و مهمترین زبان بین‌المللی و زبان دیپلماسی بود و اینک نیز در بیش از پنجاه کشور بدان تکلم‌می‌شود، از سال ۱۵۳۹ م. ، آن هم از طریق یک فرمان قانونی فرانسوای یکم پادشاه فرانسه، به زبان اداری و قضایی تبدیل‌گردید و نخستین کتاب اساسی دستور آن در سال ۱۶۶۰ نوشته‌شد. با اینهمه فهم زبان فرانسه‌ی آن روزگار، چه از جهت املاء و چه از جهت واژگان برای فرانسه‌زبانان کنونی، اگر در دوران آموزش خود با آن آشنا نشده‌باشند، دشواراست. زبان روسی در سده‌های نخست هزاره‌ی دوم م. مرکب از ده‌ها زبان عامیانه‌ی محلی بود که گویشگران آنها یکدیگر را نمی‌فهمیدند و شکل مشترک و عالمانه‌ی آن نوعی اسلاوی (اسلاوُنی قدیم کلیسا) متعلق به کلیسای ارتودوکس و متعلق به روحانیت بود، که تا دوران پتر کبیر تنها زبان ادبی روسی بود و استفاده از آن به‌تدریج به مسائل دینی و مراسم مذهبی محدود‌شده‌بود. پیش از پتر کبیر رفته‌رفته زبانی که به‌تدریج قواعد منظم‌تری می‌یافت و به زبان روزمره‌ی منطقه‌ی مسکوا نزدیک‌تر بود ظهور کرد و نخستین کتاب دستور آن در سال ۱۷۴۰ نوشته‌شد. واژگان آن نیز با اقتباس از واژگان لهستانی و از طریق آن از واژگان زبان‌های اروپای باختری دگرگونی وسیعی یافت. در دوران پطر کبیر و اصلاحات او زبان روسی، با افزایش واژگان علمی و فنی بسیاری که از زبان‌های غربی عصر روشنایی وام‌گرفت غنا و توان بیشتری یافت. زبان ادبی کنونی روسی از پایان قرن هژدهم به بعد با کارهای دانشمندان، نویسندگان و شاعران بزرگی که در آثار پوشکین و لرمانتوف به اوج کمال رسید به‌وجود آمد و در قرن نوزدهم با ظهور رمان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان بزرگی گسترش‌یافت. با اینهمه گفته‌می‌شود که تا قرن نوزدهم هنوز دستور زبان روسی دچار آشفتگی‌هایی بوده که نمونه‌های آن را مترجمان داستایفسکی در آثار او دیده‌اند۹. در تبدیل اقوام روسی به ملت روسیه کیش مسیحی در شکل مذهب ارتودکس که در قرن نهم م.، در دوران حکومت کوتاه‌مدت کیِف، از بیزانس گرفته‌شده‌بود، نقشی اساسی داشت.
به وارونه‌ی کشورها و زبان‌هایی که نگاهی سریع به تاریخ تکوین آنها افکندیم، چنان که بالاتر اشاره‌شد هویت و فرهنگ ایرانی دارای گذشته‌ای بسیار دراز بوده و هست. نخستین کتاب دستور زبان عربی، با عنوان الکتاب، در قرن دوم هجری ـ قرن نهم میلادی ـ به‌همت سیبویه دانشمند ایرانی، زاده‌ی بیضای فارس، نوشته شد. پیش از او استاد دانشمندش خلیل‌ابن احمد فراهیدی که او را از دوده‌ی ایرانیان یمن می‌دانند که در دوران انوشیروان بدان سرزمین گسیل‌شده بودند، خط عربی را که تا آن زمان بسیار ناخوانا و دشوار بود با افزودن نشانه‌هایی از نوع اِعراب اصلاح و قابل‌استفاده‌ ساخته‌بود.
فارسی که از همان دوره‌ی ساسانی چندین فرهنگ لغت داشته۱۰و زبان دانشمندان ایرانی صرف و نحو عربی آن دوران چون سیبویه و کسایی، و نیز، به احتمال زیاد فراهیدی نیز، بود. به‌سبب گذشته‌ی طولانی این زبان که حامل یک تمدن وسیع و بزرگ بود، در پیِ تکلم مردمان بسیار بدان در سرزمین‌هایی وسیع و در درازنای سده‌های طولانی، ناچار بسیاری از دشواری‌های دوران عتیق خود را از دست داده‌بود. تحولات ژرف در ساخت نحوی و خوش‌اهنگ‌شدن آواشناسی آن، که از این راه حاصل‌شده‌بود، ویژگی‌های ناسودمند و دست‌وپاگیر اشکال باستانی آن۱۱را برافکنده و قواعد دستوری آن را، در سنجش با زبانهایی که به شکلی عتیق مانده‌بودند، به نهایت سادگی رسانده بود. چنین بود که این دانشمندان به دلیل سابقه‌ی برخورداری زبان خود از قواعدی روشن و مدون، و ساده‌تر از دیگر زبان‌ها، می‌توانستند به‌سرعتی شگفت‌انگیز زبان هنوز نارسای فاتحانی را که بر کشورشان تسلط‌یافته‌بوند بهتر از خود آنان آموخته، به اصلاح آن و تدوین قواعدش بپردازند. بی‌دلیل نبود که به‌رغم سلطه‌ی تدریجی عربی چون زبان دیوانی از پایان قرن یکم هجری، و کاربرد تدریجی آن در نوشته‌های علمی و نظری که می بایست از سوی مرکز یا مراکز قدرت پشتیبانی می‌شد، از همان سده‌های نخستین شاعران پارسی‌گوی بزرگی چون رودکی، سنایی، فرخی، منوچهری، اسدی، دقیقی، ناصرخسرو، و فردوسی شاهکارهایی آفریدند که توان، رسایی و شیوایی بیمانند این زبان را در تاریخ ادب و زبان‌های جهان جاودانه ثبت‌کرد. سخن این شاعران، از همان زمان و از چند قرن پیش از عمر خیام، خاقانی، عطار، مولوی، سعدی و حافظ، آیینه‌ی گویای فرهنگ و جهان‌بینی ژرف و دیرین ایرانی و نگاه ویژه‌ی او به هستی، انسان، سرنوشت، کیهان، زیبایی‌های طبیعت، شادی‌ها و دردهای زندگانی، زشتی‌های جهان و باورها و تردیدهای مشترک مردمان این سرزمین بود. این پیوندهای ژرف و استوار بود که به‌رغم تفاوت شرایط زندگی، اختلافات طبقاتی و ضربات حوادثی مرگبار، همچنان بنیاد احساس یگانگی آنان را می‌ساخت و آن را هزاران سال پایدار نگاهداشته‌بود. اگر زبان‌های فرانسوی قدیمی به‌ضرب فرمان‌ها و فشارهای دولتی پادشاهان فرانسه رو به نابودی گذاشت در کشور ما هرگز اقدامی علیه زبان‌های ایرانی نشد و تدریس زبان فارسی در مدارس ـ و در گذشته در کنار عربی ـ که با آموزش کتابت همراه بود، و هر کس داوطلبانه به مراکز آن می رفت، همواره راهی بوده برای تفاهم بیشتر نه دشمنی یکی با دیگری، یا زبانی با زبان‌های دیگر. خاصه این که اکثر این‌ زبان‌ها، مانند فارسی، گیلکی، بلوچی، زبان‌های کردی، همگی از یک خانواده‌ی بزرگ ـ خانواده‌ی زبان‌های ایرانی ـ بوده‌اند و آذری ـ ترکی هم از آمیختن ترکی با آذری قدیم(چنان که احمد کسروی با پژوهش وسیع خود در آن نشان‌داده‌است) به یک زبان ایرانی دیگر تبدیل‌شده‌است. برخاستن شاعران و نویسندگان بزرگ و فارسی‌نگار ایرانی در همه‌ی قرون از مناطقی که زبان مادری دیگری داشته‌اند و عشق سرشار آنان به زبان مشترک بهترین نشان این حقیقت است۱۲.
چنین پیوند یگانگی هرگز میان ژرمن‌ها از یک سو و مجارها و اسلاوهای امپراتوری اتریش‌ـ‌‌‌مجارستان از سوی دیگر، یا گروه‌های فرهنگی گوناگون اسپانیا که که وحدتشان با زناشویی میان ایزابلِ کاستیل و فردینانِ آراگون، در پایان قرن پانزدهم برقرارشد و به‌کندی قوام یافت، و به‌طریق اولی میان ده‌ها میلیون رعایای تزار روسیه که به ضرب سرنیزه‌ی کوزاک‌ها به تاج و تخت رومانوف ها ضمیمه شده‌‌بودند ـ کشورهایی که مردمانشان نه فرهنگ مشترکی داشتند و نه زبان مشترکی برای بیان آن، و جز کیش مسیحی در میان برخی از آنها، هیچ عامل دیگری برای اشتراک هویت در میانشان حکمفرما نبود ـ به‌وجود نیامده‌بود.

نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش دوم
احساس ایرانی‌بودن

ـــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله قبلاً در میهن منتشر شده است.

۱در جامعه‌ی ما در بسیاری موارد حتی مشاهده‌می‌شود که فعالان سیاسی میان خودِ مفاهیم علوم انسانی و واژگانی که برای بیان آنها به‌کار می‌روند تفاوتی نمی‌بینند؛ و چون بسیاری از واژه‌ها پیش از برخورد با مفهوم جدیدی که از راه تسامح درمورد آنها به‌کار می‌روند در زبان وجود‌دارند گاه چنین تصور‌می‌شود که آن مفاهیم جدید مدلول اصلی آن واژه‌ها بوده و این مفاهیم نظری نیز در همه‌جا معتبراند و در جامعه‌ی ما نیز الزاماً مصداق‌دارند. به‌عنوان مثال در سده‌هایی که ایران دارای حکومت سرتاسری نبوده در ادبیات ما حکومتهای منطقه‌ای آن ملوکِ طوایف نامیده شده‌اند. بعدها هنگام ترجمه‌ی مفهوم اروپایی فئودالیسم، یعنی رژیمی که هم در فرانسه و هم در انگلستان با یک سلطنت مرکزی نیز همراه بوده، صفت ملوک‌الطوایفی را از همان واژه مشتق‌کرده‌اند و این سبب‌شده که برای چندین نسل این تصور خطا به وجودآید که در ایران نیز رژیمی از نوع فئودالیسم وجود‌داشته‌استد. در گذشته در علوم طبیعی نظیر این اشتباه دیده‌شده‌بود. به‌عنوان مثال، پیش از قرن بیستم در فیزیک واژه‌ی اِتِر(اثیر) که از فلسفه و فیزیک قدیم باقی‌مانده‌بود هنوز مورد استفاده‌ قرارمی‌گرفت و تصور می‌کردند که جسمی است که مانند مایعی فضای فاصل میان اجرام سماوی را پر‌کرده‌است؛ فیزیکدانان جدید نیز با کشف امواج کآهنربایی (الکترومغناتیسی) در قرن نوزدهم، که امواج نورانی بخشی از آنها بود، می‌پنداشتند که همانگونه که امواج صوتی در فضای جسمانی پیرامون انتشار‌می‌یابد، امواج نور نیز در اترِ موجود در فضای میان ستارگان حرکت‌می‌کند و پخش‌می‌شود. اما در پایان آن قرن دانستند که این تصور با قوانین حرکت تناقض‌دارد چه چندین آزمایش‌ دقیق این تناقض را نشان‌داد و به مردود دانستن وجود چنین «مایعی» انجامید. پایه‌ی تجربی نظریه‌ی نسبیت خصوصی آینشتین با رد این مفهوم کاذب و پذیرفتن انتشار امواج نور در خلاء به‌وجود‌آمد. و می‌توان گفت فیزیکدانانی که باز هم از مفهوم اتر دل‌نمی‌کندند به نوعی فتیشیسم دچار ‌بودند.
۲ این اصلی است که از همان آغاز علوم جدید طبیعت در نظریات نیوتون بیان‌گردید. تا زمان نیوتون فلاسفه، به‌پیروی از نظریات یونانی باستان و ارسطو، جهان را به دو بخش تقسیم می‌کردند که در آن هر چه پایین تر از ماه قرارداشت جهان تحت‌القمر نامیده‌می‌شد که محل کون‌وفساد شمرده‌می‌شد و اینگونه نیز نامیده‌می‌شد؛ و هر آنچه را که «بالاتر از ماه» قرارداشت، ابدی و تغییرناپذیر می‌دانستند. نیوتون این قاعده را کنارگذاشت و در کتاب بزرگ خود، اصول ریاضی فلسفه‌ی طبیعی اعلام کرد که همه‌ی طبیعت تابع قوانین یکسانی است، و بر همین اساس بود که نظریه‌ی جاذبه‌ی خود را قانون جاذبه‌ی عمومی (Loi de la gravitation universelle) نامید، که در آن صفت عمومی بیان‌کننده‌ی شمول آن بر همه‌ی اجسام جهان است. به‌عنوان مثال همانطور که هر مولکول آب در زمین از یک اتم اکسیژن و دو اتم هیدرژن ساخته‌شده، در هر جای دیگر کیهان که آب یافت شود ترکیب مشابهی خواهدداشت؛ یا در شرایط یکسان در دمای صد درجه خواهد‌جوشید.
برخلاف طبیعت که از این اصل تبعیت‌می‌کند، پدیده‌های انسانی و اجتماعی ـ و حتی بسیاری از پدیده‌های مربوط به موجودات زنده ـ، که علاوه بر پیروی از اجبارهای طبیعی، به‌علت گونه‌گونی دارای ویژگی‌های خود هستند، تابع قوانین کاملاً یکسان نیستند و در موارد بسیار برای فهم آنها ابداع مفاهیم جدید یا دگرگونی در مفاهیم از پیش ‌ساخته، که به کشف قوانین متفاوتی می‌انجامد، ضرورت‌می‌یابد. این اصطلاح که در تأیید عادی بودن امری می‌گوییم «طبیعی است» در اصل بدین معنی است که گفته‌باشیم «مطابق منطق طبیعت، یا ناموس طبیعت» است، اما این عبارت در مورد امور انسانی، یعنی اموری غیر طبیعی نیز، از راه تسامح به‌کار می‌رود.
۳ چنان که می‌دانیم از پایان قرن هژدهم و آغاز قرن نوزدهم پژوهشگران غربی ابتدا به وجود شباهت‌های وسیع میان زبان‌های هندی و ایرانی از یک‌سو و زبان‌های اروپایی از سوی دیگر پی‌بردند و سپس نظریه‌ی خویشاوندی این دو گروه زبان‌ها را به‌پیش‌کشیدند. همه‌ی پژوهش‌های بعدی این نظریه را تأیید‌کرد، تا جایی که دسته‌ی اول را زبان‌های هند و ایرانی، و گروه بزرگتر مرکب از آنها و زبان‌های اروپایی را خانواده‌ی زبان‌های هندواروپایی نامیدند. سپس این فرضیه را برساختند که همه‌ی این گروه‌های زبانی شاخه‌های گوناگون درخت واحدی هستند که خود آن امروز از میان رفته است. آنان تا کنون به حدود هزار ریشه‌ی مشترک میان این زبان‌ها که آنها را بخشی از ریشه‌های موجود در آن زبان مفروض می‌دانند دست‌یافته‌اند. از سوی دیگر از آنجا که معلوم شد ایرانیان باستان خود را اِرِه یا آریا می‌نامیده‌اند و به‌همین جهت نیز سرزمین محل سکنای خود را اِران یا ایران نام‌داده‌بودند، این تصور پیش‌آمد که همه‌ی کسانی که به زبان‌های هندواروپایی تکلم‌می‌کنند باقی‌مانده‌ی نژاد واحدی هستند که همان آریایی‌ها بوده‌اند. اما این تصور اخیر هیچ پایه‌ی علمی درستی نداشت، و تنها نتیجه‌ی غلط تعمیم یک فرضیه‌ی قوی زبان‌شناختی به یک موضوع زیست‌شناختی و مردم‌شناختی بود. خطا بودن این تصور زمانی آشکارتر و مسلم تر شد که دانسته‌شد اساساً برای تعریف علمی از نژادهای خانواده‌ی انسانی، که برای دست‌یافتن به آن جز تاریخ طبیعی و زیست‌شناسی جایی‌نداریم، هیچ پایه‌ی علمی وجود‌ندارد.
۳ در فارسی این مفهوم با واژه‌ی نادرست «دولت ـ ملت» بیان می شود، زیرا دولت ترجمه‌ی درست «استیت ـ اِتا به فرانسه (حکومت؛ کشور)، نیست، و بهتر است که در برابر مفهوم فرانسوی اِتا ـ ناسیون ـ واژه‌ی کشور ـ ملت به‌کار رود.
۴ مخالفان این ایدئولوژی می‌گفتند و می‌گویند که پیروان آیین یهود در جهان نه دارای یک اصل نژادی یگانه هستند نه فرهنگ ملی یکسانی دارند، و تصور آنان درباره‌ی نیاکان مشترکی که گویا پس از رانده‌شدن از فلسطین، همان ارض موعود، در دوران سلطه‌ی امپراتوری رم سبب پراکندگی آنان در جهان شد، هیچ مبنای لحاظ تاریخی بی‌پایه‌است، زیرا اساساً این واقعه هیچ مبنای تاریخ درستی ندارد. از سوی دیگر پژوهشگران برجسته‌ای که بیشترین آنان خود از خانواده‌های یهودی بوده‌اند در آثار پرارزشی که نوشته‌اند کوشیده‌اند نشان دهند که :
۱ ـ اولاً در درازنای تاریح کلیتی به‌نام قوم یهود وجود نداشته و آنچه از مردم فلسطین باستانی که پیرو آیین یهود بوده‌اند باقی‌مانده هیچگاه شکل ملیت یا قومیت متشکلی نداشته است. برجسته‌ترین اثر تحقیقی در این زمینه کتاب پرارزش استاد فقید ماکسیم رودنسون است، زیر عنوان قوم یهود یا مسئله‌ی یهود :
Maxime rodinson, Peuple juif ou problèm juif, la Découverte & Siros, Paris, 1997.
۲ـ برخلاف پیشداوری های رایج همه‌ی پیروان آیین یهود از اصل واحدی نیستند و تقسیم آنها به دو بخش اصلی سفاردی یا یهودیان اندلس، (که باید مزراحیها، یهودیان خاورمیانه، آسیای مرکزی و قفقاز) را نیز به آنان افزود و اشکنازها، یکی از نشانه‌های منشاءِ متفاوت آنهاست. دانشمند بزرگ فرانسوی تاریخ، مارک بلوک(یا: بلوخ)، یکی از بنیادگذاران مکتب تاریخنگاری موسوم به آنال، که از اعضاءِ نهضت مقاومت فرانسه نیز بود، پیش از آن که به اسارت اشغالگران نازی درآمده و به‌دست آنان کشته‌شود، خود از هواداران این نظریه بود که اشکنازها از نسل مردمان امپراتوری خزرها، مردمانی از تبار ترک‌های آسیای مرکزی، هستند. این امپراتوری میان قرون هفتم و دهم میلادی در نواحی شمال دریای خزر برپاشد و پس از پیوستن امپراتور آنان به آیین یهود، بخش بزرگ نفوس آن وارد این آیین شدند. پژوهشگران بر این باورند که با فروپاشی این امپراتوری که در دوران قدرت آن دامنه‌اش تا نواحی دریای سیاه گسترده‌شده‌بود، بخش مهمی از مردم آن در اروپای شرقی که کشورهای کنونی آن، حتی روسیه، هنوز وجود نداشتند، پراکنده‌شدند و یهودیان اشکناز اروپای شرقی که بعداً به باختر اروپا نیز کوچیدند، فرزندان آنان‌اند. مارک بلوک این نظر خود را در یک گفتار رادیویی نیز که سند صوتی آن در پاریس در مؤسسه‌ی اینا موجوداست بیان داشته‌است. یکی از کامل‌ترین پژوهش‌ها درباره‌ی این واقعه‌ی تاریخی را آرتور کوستلر در کتاب مهم خود، قبیله‌ی سیزدهم،
Arthur Kostler, Treizième Tribu, (TheThirteenth Tribe), Tallandier, Paris, 2008.
که منظور از عنوان آن همان اشکنازها، یا بخشی از پیروان آیین یهود است که از تبار دوازده قبیله‌ی اسطوره‌ای یهودی نیستند، گردآورده است. مخالفت برنارد لِویس با این نظر که بیشتر نوشته‌های او دارای جنبه‌ی جدل ایدئولوژیکی صهیونیستی است در برابر موضع مورخان بزرگ و معتبری چون مارک بلوک کمترین اعتباری ندارد.
یکی دیگر از پژوهشگران برجسته‌ای که با کارهای خود روشنی بسیاری بر این مسائل افکنده است شلوموساند، استاد اسرائیلی دانشگاه تل‌آویو است، که در چندین کتاب، و از جمله:
ملت اسرائیل چگونه اختراع شد :
Schlomo Sand, Comment le peuple juif fut inventé, Flammarion, Paris, 2012.
و، سرزمین اسرائیل چگونه اختراع شد:
Schlomo Sand, Comment la terre d’Israël fut inventé, Flammarion, Paris, 2012.
ساختگی بودن پایه‌های مفاهیمی چون خاک اسرائیل و ملت اسرائیل را، به نحو انکارناپذیری مدلل‌ساخته‌است.
۵ البته، اکنون که هفتاد سال از تأسیس کشور ـ ملت اسرائیل گذشته، انکار وجود آن عملی غیرواقع‌بینانه و بیخردانه‌خواهد‌بود؛ جز این که به‌یادداشته‌باشیم که حقوق مردم فلسطینی رانده‌شده از سرزمین و خان‌و‌مان‌ خود به‌شکل دلخراشی پایمال‌شده و تا احقاق حق ملت فلسطین برای تأسیس کشور خود، اسرائیل حالت شبه‌ِاستعماری خود و مبنای نظری آن حالت ایدئولوژیک خود را از دست نخواهدداد.
۶ اولین قبایل روسی که اصل آنها از ویکینگ‌های سوئدی بود وارگ‌ها یا وارانگیان نامید‌ه شده‌اند که با جنگ و تجارت از طریق ولگا به به ناحیه‌ی کیِف رسیده‌بودند. آنها پس از رهایی از سلطه‌ی امپراتوری خزرها و کوشش‌هایی که از آخرین قرون هزاره‌ی یکم م. برای تشکیل حکومت در اوکرایین کردند، در قرون نخست هزاره‌ی دوم زیر ضربات مغول‌ها از هم‌پاشیده شدند و چندین قرن، یعنی تا قرن شانزدهم، دست‌نشانده‌ی تاتارها بودند. در میانه‌ی این قرن بود که سرانجام با جنگ‌های ایوان چهارم، که در نتیجه‌ی کشتارهای بیرحمانه‌اش به لقب ایوان مخوف موسوم‌شد، شاهزاده‌نشین‌های روس به تبعیت سلطانی در آمدند که از آن پس تزار نامیده‌شد، و عنوان رسمی او، تزارِ همه‌ی روسیه‌ها، یا تزار کل روسیه، خود نشان‌دهنده‌ی گوناگونی شدید اقوامی‌ بود که از همین زمان به این سلطنت ضمیمه‌شده بودند. به‌دنبال اردوکشی پادشاه لهستان و تصرف مسکو در ۱۶۱۲ که منجر به جنگ یک سردار روسی با ارتش او و بیرون راندن آنها شد، در ۱۶۱۳، میخائیل رومانوف به مقام تزاری رسید و از این پس بود که سلطنت روسیه در خاندان رومانوف، که در ۱۹۱۷ سقوط کرد، باقی‌ماند.
۷ قبایل روسی در چند دوره بارها به ایران نیز حمله کرده‌بودند. اما در ناحیه‌ی قفقاز حملات آنان، که نظامی گنجوی در اسکندرنامه‌ی خود، از آن یادکرده‌است مستمر بوده‌است. نظامی از آنان به‌عنوان هفت روس، که منظور از آن هفت طایفه یا هفت ولایت است، نام می‌برد. این دستبردها بسیار خشن و وحشیانه بوده و مهاجمان روسی طی آن به غارت شهرها و اسارت زنان ایرانی می‌پرداختند. اسکندرنامه‌ی نظامی، که اساس آن اسکندرنامه‌های قرون پیش‌تر بوده و او در آن‌ها به سلیقه‌ی خود تصرفاتی کرده‌، داستانی نیمه‌تاریخی ـ نیمه خیالی است، زیرا اسکندرِ آن با آنکه در اصل شخصیتی تاریخی است، اما در این داستان، که در قرن دوازدهم میلادی سروده‌شده، در دوران نامعلومی حکومت‌می‌کند که در آن روسیان نیز به صورت طوایف پراکنده وارد تاریخ شده‌اند. چنین است که در ابیاتی در شرح جنگ اسکندر با روسیان، در توصیف روحیات آنان می‌گوید:
یکی لشگر انگیخت از هفت روس // به کردار هر هفت کرده عروس(…)
به لشگر چنین گفت قنطال روس // که مردافکنان را چه باک از عروس(…)
کجا پای‌دارند با روسیان // چنین نازنینان و ناموسیان(…)
جگر خوردن آیین روسان بود // می و نقل کار عروسان بود(…)
چو روسان سختی‌کش سخت مغز // فریبی شنیدند اینگونه نغز(…)
ز دیگر طرف شاه لشگرشکن // به تدبیر بنشست با انجمن
چنین گفت کاین لشگر جنگجوی // به پیکار شیران نکردند خوی(…)
به دزدی و سالوسی و رهزنی // نمایند مردی و مردافکنی(…)
نظامی گنجوی، کلیات خمسه، اسکندرنامه، امیر کبیر، تهران، ۱۳۶۶، صص. ۱۰۹۹ ـ ۱۰۹۷.
قطعه‌ی بسیار زیبای «رقص کنیزکان ایرانی» در اپرای مشهور خوانچینا (Khovanshchina) اثر مودست موسورسکی آهنگساز بزرگ روس اشاره به همین زنان به اسارت‌رفته‌ی ایرانی دارد.
محمدعلی جمالزاده نیز در تاریخ روابط ایران و روس از این حملات آنها یادکرده‌است.
۸ این عقیده‌ای بود که سفیر الیزابت یکم پادشاه انگلستان در دربار ایوان مخوف، پس از مدتی زندگی در مسکو درباره‌ی این کشور تازه‌تأسیس‌شده و چگونگی حکومت آن نوشته‌بود.
۹ این نظری است که یکی از مترجمان جدید آثار داستایفسکی در توضیحی ضمن یک مصاحبه‌ی رادیویی درباره‌ی سبب ترجمه‌ی جدیدی که خود از آثار این نویسنده‌ی بزرگ انجام داده بود ارائه‌می‌داد. بنا به‌گفته‌ی او در کار مترجمان پیشین برخی آشفتگی‌های موجود در نثر داستایفسکی، که خود زاییده‌ی وضع دستور زبان روسی بوده، سبب فهم غلط و ترجمه‌‌ی نادرست نوشته‌های او شده بود.
۱۰ ابراهیم پورداود، مقدمه بر فرهنگ پهلوی ـ فارسی دکتر بهرام فره‌وشی.
۱۱ از آن جمله‌اند ، قواعد موارد هشتگانه‌ی صرف اسامی، موارد سه‌گانه‌ی جنس یعنی مؤنث و مذکر و خنثی، موارد دوگانه‌ی صیغه‌ی جمع، یعنی تثنیه برای دو و جمع برای بیش از دو، و قواعد مطابقت صفت با موصوف،که بسی از آنها هنوز در بسیاری از زبان‌های هند و اروپایی برجامانده‌است.
در موارد اخیر، نک.
دکتر پرویز ناتل خانلری، تاریخ زبان فارسی، چاپ دوم، نشر نو، ۱۳۶۶، سه مجلد .خاصه مجلد یکم، صص.۱۹۳ـ ۱۸۴.
همچنین: ژیلبر لازار، تکوین زبان فارسی( به‌فرانسه):
« تکوین یک زبان ملی همواره فرآیندی بسیار پیچیده است، خاصه اگر یک زبان بزرگ تمدن باشد.»، ص. ۶.؛ « فارسی شفاهی که منشاءِ آن جنوب غربی بود، در قلمرو خود رفته‌رفته در سراسر ایران رواج‌یافت. این حرکت که در دوران اسلامی نیز ادامه‌داشت تا ماوراءالنهر گسترش‌یافت به‌طوری که زبان سغدی تقریباً به حاشیه رانده‌شد.» ص. ۶۵. « پس از سلطه‌ی اعراب چشم‌اندازها از پایه دگرگون شد؛ تضاد دیگر میان پارسیان و پارتیان و زبان‌های آنان نبود، میان اعراب و ایرانیان بود. این درگیری در معارضه‌ی شعوبیه به شدت نمایان‌گردید.»، ص. ۶۶.
Gilbbert Lazard, La formaion la langue persane, Institut d’études iraniennes de l’université de la Sorbonne nouvelle, Paris, 1995, p. 5, & pp. 65-66.
در مورد تاریخ روابط فارسی و عربی و تأثیر آنها بر یکدیگر، نک.
دکتر محمد محمدی ملایری، تاریخ و فرهنگ ایران، در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، تهران، انتشارت توس، ۱۳۷۹، شش مجلد، خاصه مجلدات یکم و دوم. همچنین: خانلری، در زیر، شماره‌ی ۲۰.
۱۲ در دوران معاصر اثر بزرگی چون ترجمه‌ی فارسی حیدربابایَ سلامِ شهریار، یکی از شاهکارهای همه‌ی دوران‌های زبان فارسی که، در فراسوی غزلیات شیوا و مثنوی تخت‌جمشید او، از عشق پرشور و احاطه‌ی این شاعر تبریزی و ایرانی به زبان مشترک ملی حکایت‌می‌کند، نشانه‌ی انکارناپذیر این پیوند و شیفتگی همه‌ی ایرانیان به این زبان است. دکتر محمدعلی مهرآسا (نک. پایین‌تر)، زاده‌ی سنندج می گوید« ما زبان کردی را از دامن مادر و در محیط خانه و خانواده، و زبان فارسی را در مدرسه آموخته ایم و می آموزیم و بسیار هم شیرین است. اگر بحث برسر نوشتن با زبان مادری است، آنهم مشکل نخواهد بود؛ زیرا مهم باسواد بودن و اشراف داشتن برخواندن و نوشتن است. هنگامی که آدمی سواد خواندن و نوشتن را دارباشد، می تواند هرزبان و گویش دیگر را نیز بنویسد و بخواند. کما اینکه هم اکنون ما پارسی را با رسم الخط لاتین می نویسیم و ازراه ای میل برای هم می فرستیم. مگر اشعار ترکی زنده یاد شهریار مانند«حیدربابا و…» را هم اکنون و همیشه با رسم الخط فارسی نمی نویسند؟ پس این ادعا که ما میخواهیم بازبان خود بنویسیم نیز بی‌ربط است.»

**************
علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری*
بخش دوم
احساس ایرانی‌بودن
احساس ایرانی بودن با همه‌ی ویژگی‌های کم‌نظیر آن برای یک ایرانی چنان عادی است که در نظر خود او طبیعی و کم‌اهمیت می‌نماید در حالی که چون اندکی در تاریخ و فرهنگ دیرینه‌ی خود غور کند در‌می‌یابد که نه یک چنین وابستگی چندان طبیعی‌است و نه احساس آن پیش‌ِپاافتاده، زیرا همانند آنً در میان همه‌ی مردمان جهان الزاماً وجود‌ندارد؛ و بر او روشن می‌شود که این احساس زاییده‌ی عوامل پیدا و ناپیدای بیشمار، بسیار ریشه‌دار و کهنی است که او را، عموماً به‌صورت ناخودآگاه، به دیگر ایرانیان پیوند‌می‌دهد. آنچه موجب شده‌بود و هنوز می‌شود که ایرانی پس از همه‌ی ضربات شکننده‌ی حوادث تاریخی با احساس نیرومند یگانگی خود را هرباره بازجوید و بازیابد و از این راه ستایش فلاسفه‌ای چون هگل۱۳و شگفتی تاریخدانان۱۴بسیاری را برانگیزد، این پایداری دیرینه‌ی اوست، هرچند که این امر شگفت‌انگیز برای دیگران در نظر خود او واقعیتی بدیهی است که جز آنچه هست نمی‌توانسته‌باشد ! از اینجاست که می‌گوییم هرچند برخی از دستاوردهای سیاسی انسانیت مانند آزادی‌های سیاسی و اجتماعی و فردی، و حقوق بشر، و روش‌های تأمین و تضمین آنها، که، اگر نه به صورت دقیقِ حقوقی، دستکم به بیان اخلاقی در فرهنگ ما وجودداشته۱۵ نمی‌تواند به بخش محدودی از جامعه‌ی بشری محدود بماند و باید پس از اندیشه در آنها و فهم درست هر یک، همچون ارزش‌های جهانی پذیرفته و به‌کار برده‌شوند، اما کاربرد نیاندیشیده و خودآهنگ همه‌ی مفاهیم وارداتی و ساخته‌وپرداخته‌ی دیگر کشورهای جهان که بسیاری از آنها برای حل مسائل ویژه‌ی خود آنها آفریده‌شده‌اند خردمندانه ‌نیست و در هر مورد باید پیش از پذیرش در واقعیت و نوع احتمالی ارتباط آنها با اوضاع و ویژگی های ملی کشور و فرهنگ ما مداقه‌شود. از نو به‌ یاد آوریم که این مفاهیم از سنخ مفاهیم علوم طبیعی چون قانون جاذبه یا ساختمان اتم‌ها نیستند. تاریخی دارند و در بسیاری از موارد برای پاسخ به مسائل جامعه‌ها یا کشورهایی خاص به‌وجود‌آمده‌اند. به‌عنوان مثال قوانین ناظر بر رعایت برابری «نژادی» در ایالات متحده‌ی آمریکا چه کاربردی می‌تواند در کشور ما داشته‌باشد. آیا در ایران هرگز بحث نژاد و اختلاف نژادی محلی از اعراب داشته‌است؟ شاید مثالی بینابینی بتواند به روشن شدن این نکته کمک‌کند. با انقلاب‌های دموکراتیک، در کشورهایی چون فرانسه، آمریکا و انگلستان که نظام برده‌فروشی یکی از پایه‌های زندگی اجتماعی و اقتصادی آنها بود، قوانینی وضع شد که رسم موجود را ملغی می‌ساخت. اما در ایران، قانونگذاران دوران مشروطیت در برخورد به این مسئله، به‌هنگام وضع قانون از فرمولی استفاده‌نکردند که وجود این رسم در ایران از آن مستفاد‌گردد، بلکه نوشته‌ی آنان وارد‌کردن برده به ایران و خریدوفروش آن را که با نظام برده‌داری تفاوت دارد، ممنوع می‌ساخت۱۶. دلیل این ابتکار آن بود که برده‌داری به معنایی که در رم و یونان و سپس در دوران مدرن در اروپای غربی و آمریکای شمالی رایج بوده، ‌در ایران، هیچگاه، نه در دوره‌های باستانی ـ دوره‌ی هخامنشی۱۷به بعد، و نه در دوران بعد از اسلام رواج نداشته؛ در فارسی واژه‌ای که دقیقاً مترادف با واژه‌ی متناظر با آن در تمدن غربی(esclave) باشد وجود نداشته، آنچه در آن تمدن‌ها برده‌داری خوانده‌می‌شد و یکی از ارکان آن تمدن‌ها به‌شمارآمده، هرگز اساس تمدن ایرانی نبوده و، جز در موارد بسیار نادر، و غالباً در رفتار و حکومت بیگانگان فاتح، در هر جا که دیده‌شده همواره حالات و صورت‌های بسیار فرعی‌ و جنبه‌ی غیرحیاتی داشته است. دکتر مصدق در رساله‌ی دکترای حقوق خود نوشته‌بود که دولت عثمانی برده‌داری در کشور خود را پیش از لغو نظام برده‌داری در کشورهای اروپایی ممنوع‌کرده‌است. نوشتن این رساله و دفاع از آن پیش از تصویب قانون ایرانی ۱۸ بهمن۱۳۰۷ صورت‌گرفته‌بود. با اینهمه‌، و پس از مقایسه‌ی تاریخ قانون ممنوعیت بردگی در عثمانی و لغو رسم برده‌داری در اروپا، او لازم ندانسته‌بود درباره‌ی این موضوع در میهن خود چیزی بنویسد زیرا برای آن موجبی ندیده‌بود!
به همین ترتیب نیز، اگر سخن از قومیت‌های متفاوت در ایران، که با رونویسی و واردکردن کلیشه‌های خارجی رواج‌یافت، سخت قابل‌بحث‌است، سخن از اقلیت‌قومی، و به‌طریقِ‌اولی، ملیت‌های ایران رفتاری بالکل غیرعلمی و از پایه ایدئولوژیکی است. دلیل آن را در مقایسه‌ی ملیت کهن و هویت ریشه‌دار ایرانی با هویت ملل و اقوام از پایه ناهمگن دو امپراتوری روسیه یا اتریش‌ـ‌مجارستان پیش از این بیان‌داشتیم و حتی می‌توانیم بگوییم که یکی از سرچشمه‌های این بحث در میان سوسیال دموکرات های اروپا نیز مقالات کارل مارکس درباره‌ی خواست‌های برحق و چندین‌صدساله‌ی ملت ایرلند بود.
در روسیه که اهالی غیر‌روسِ متصرفات امپراتوری از هیچ جهت سنخیتی با پایه‌گذاران امپراتوری و صاحبان آن یعنی روس‌ها نداشتند، و شمار هیچیک از آنها نیز قابل سنجش با شمار روس‌ها نبود، البته آنها اقلیت هایی بودند؛ اقلیت های قومی و در بسیاری از موارد نیز ملت‌هایی کهن و قدیمی، و بسی دیرینه تر از خود روس‌ها که دیدیم نخستین حکومت واحدشان اندک‌اندک در قرن شانزدهم شکل‌گرفته‌بود. ملت باستانی ارمنستان یکی از این ملل کنهسال امپراتوری بود. اما اگر بخواهیم همین مقوله را در ایران به‌کار بریم آنگاه باید برای سخن از اقلیت ابتدا بگوییم اقلیت در برابر کدام اکثریت. این را می‌دانیم که سیستم تبلیغاتی شوروی و پیروان ایرانی آن در تبلیغات وسیعی چندین‌ده‌ساله از قوم یا ملت اختراعی «فارس» داد‌ِسخن داده‌اند. و اینک نیز سالهاست که به‌دنبال تبلیغات دشمنان ایران، از برخی از کشورهای عرب گرفته تا اسرائیل و سرویس‌های قدرت‌های بزرگ جهانی، بر اساس همین شیوه‌ی اختراعی تبلیغات‌گران شوروی سابق، ملیت کهنسال ایرانی مورد انکار قرارگرفته و از «موزاییک اقوام و ملیت های ایرانی» سخن‌گفته‌می‌شود، و جهالت در رژیم ج. ا. به اندازه‌ای است که حتی برخی از رهبران آن نیز از واژه‌ی پوچ «اقلیت‌های قومی» استفاده می‌کنند ! از سوی دیگر در حالی که هم ایرانیان و هم آن دشمنانشان می‌دانند که هرگز موجودی به‌نام «ملت فارس» در تاریخ و جغرافیای جهان وجود نداشته‌است۱۸منظور از آنچه در زبان محاوره‌ی عامیانه‌ی ایرانیان «فارس» نامیده‌می‌شود فارسی‌زبان یا پارسی‌گوی است، یعنی هر کسی که به زبان فارسی سخن‌می‌گوید، یا فارسی زبان مادری اوست؛ همین و بس. و تنها ناآگاه‌ترین مردم نمی‌دانند که زبان مترادف و معادل ملیت نیست: نه همه‌ی ملت‌ها به زبان واحد تکلم‌می‌کنند، نه همه‌ی گویشگرانِ یک زبان واحد به یک ملت تعلق دارند، و مثال‌هایی‌که خلاف این تصور باطل را نشان‌می‌دهد چندان فراوان است که نیازی به یادآوری آنها نیست. به عنوان تنها یک مثال بپرسیم آیا همه‌ی عرب‌زبانان، از مردم مراکش در شمال باختری افریقا تا مردم عمان، در جنوب خاوری شبه جزیره‌ی عربستان، که در دنیای سیاست و از راه تسامح گاه آنها را جهان‌عرب می‌نامند، بخش های یک ملت واحد‌اند ؟ تعریف ملیت با زبان مشترک و حکم بر انطباق یک زبان با یک ملیت، از دو سو نادرست، و حتی مبتنی بر پنداری عامیانه است که حتی سوسیال دموکرات های اروپا و روسیه نیز آن را به‌کار نبردند ! پس در ایران نیز پارسی‌زبانان نه یک ملت جداگانه‌اند نه یک قوم که بتوان آنها را قوم اکثریت نامید. در ایران قومی که نسبت به دیگران اکثریت داشته‌باشد وجود‌ندارد، و بدون وجود اکثریت نیز سخن گفتن از اقلیت‌ها و حتی از یک اقلیت، بالکل بی‌معنی خواهد بود. چرا این استدلال را درباره ی وجود اقلیت مذهبی و اقلیت دینی نمی‌توان کرد؟ زیرا اسلام دین معینی است و مسلمانان مؤمنان به دین واحدی هستند کاملاً متمایز از ادیان دیگر رایج در ایران. در ایران اکثریت مردم مسلمان‌اند و پیروان آیین‌های دیگر مانند زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و بهاییان از لحاظ عددی نسبت به این اکثریت در اقلیت قرار دارند. این واقعیت غیرقابل انکار است. همین گونه است، در میان آن اکثریت مسلمان ایران، وضع اهل تسنن که باز در برابر اکثریت شیعه در اقلیت قراردارند. اکثریت و اقلیت با هم نسبت کمّی دارند همانگونه که مؤنث و مذکر در نسبت جنسی با یکدیگر قرار دارند یا تند و کند در نسبت سرعت. همانگونه که مؤنث بدون مذکر بی‌معنی است، اقلیت بدون اکثریت نیز پوچ خواهدبود، و از سوی کسی که در تبلیغات سیاسی خود آگاهانه از آن استفاده‌می‌کند نیرنگی برای فریب دیگران.
در مقابل این نگاه کمّی در نقطه‌ی نظر دیگری، اقلیت به مردمانی گفته‌شده که تحت سلطه‌ و ستم گروه دیگری قراردارند که حتی اگر از جهت شمارشی در اکثریت نباشند به جهت حاکمیت خود بر دیگران و سلب شخصیت و حقوق خاص آنها اکثریت نامیده می‌شوند. از این دیدگاه: «با توجه به عامل‌های یاد‌شده ، تا پیدا کردن تعریفی شایسته، می‌توان اقلیت‌ها را چنین تعریف‌کرد : اقلیت‌ها، گروه یا گروه‌ ها‌ی اجتماعی در داخل یک کشورند که دارای ویژگی های ملی، قومی، دینی، مذهبی، یا فرهنگی دیگری غیر از اکثریت افراد آن جامعه هستند و به خاطر این ویژ‌گی ها زیر سلطه بوده و مورد تبعیض و کنارگذاشتگی قرار‌می گیرند؛ افراد این گروه دارای احساس مشترک و اراده مشترک برای حفظ هویت و پایندگی خود هستند۱۹.»
اما باز با نگاه از این دیدگاه نیز به این نتیجه می‌رسیم که در ایران کنونی گروهی قومی، فرهنگی یا سیاسی که بتوان آن را گروه اکثریت نامید وجود ندارد؛ زیرا زبان فارسی که از سوی هواداران چنین نظریه‌ای به پیش کشیده‌می‌شود هرگز در ایران زبان یک گروه حاکم نبوده‌است بدین دلیل که در نگاه سریعی که به برخی از جوانب تاریخ آن افکندیم دیدیم که تحول این زبان به سوی کمالی که در دوران پیش از حمله‌ی عرب بدان رسیده‌بود تا چه اندازه معلول رواج آن در نواحی بس وسیع و کاربرد آن از سوی مردمان بسیار بوده است. در دوران پس از اسلام نیز فارسی تقریباً همیشه بیش از آن که زبان حاکمان باشد زبان مردمی بوده که با ادامه‌ی گویش و نوشتن و سرودن به آن تحمیل آن بر حکومت‌ها را میسر ساخته‌اند. این تاریخ به ما می‌آموزد که در دوران شش قرنی سلطه‌ی خلفای عرب که تازیان حاکم بر ایرانیان اقلیتی بیش نبودند و از دوران حجاج ابن یوسف در اواخر قرن یکم هجری دفترهای حساب دیوانی نیز اندک‌اندک به‌ عربی نوشته‌شد تا جایی که نخبگان ایرانیِ نزدیک به مراکز قدرت عرب نیز نوشتن به عربی را در نوشته‌های خود در پیش گرفتند، نیرویی که مانع از تبدیل این زبان به زبان کشور ما شد نیروی ایستادگی مردم ایران بود که زبان خود را بر حاکمان محلی تحمیل‌می‌کردند۲۰، ضمن این که برخی از این شهریاران ایرانی محلی مانند یعقوب لیث صفاری و امیران سامانی خود نیز با مردمان فارسی زبان کشور در این امر همدل بودند، و سببی جز این وجود نداشت که سلطان محمود غزنوی که از تباری ترک‌زبان بود به گردآوردن سخنسرایان بزرگ پارسی‌گوی در دربار خود می‌بالید. پس از آن نیز تقریباً همه‌ی خاندان‌های حاکم در ایران یا از تبار ترکان ایرانی‌شده‌بودند یا مانند خاندان صفوی، در هر حال ترک‌زبان، گذشته از این که بدانیم تبار آنان، که همچنان مورد بحث است، چه بود.
در منطقه‌ی ما و در ایران
حال، پس ازاندک آشنایی با این مباحث نظری شاید بهتر بتوان به بحث‌های مشخص در ایران امروز پرداخت.
آنچه امروزه بیش از هر مورد پیرامون آن در منطقه می‌شنویم مسئله‌ی کردستان در کشورهای عراق و ترکیه و در درجه‌ی بعد، سوریه است. با اینکه در این موارد نیز دست بیگانگان به‌خوبی پیداست، اما اصل این مسائل بکلی ساختگی نیست. هر ایرانی می‌داند که در آغاز تأسیس امپراتوری عثمانی، که از هر سو به جنگ و کشورگشایی پرداخته‌بود به‌طوری که بنیاد و گوهر آن از توسعه‌طلبی جدایی‌ناپذیر بود، بین‌النهرین و آذربایجان و کردستان نیز جزو سرزمین‌هایی بودند که سلاطین عثمانی بدانها چشم طمع دوخته‌بودند. خاصه این که در آن روزگار، به‌دنبال ایلغارهای چنگیز و هلاکو و تیمور، چندین قرن بود که ایرانیان هنوز در بنیاد یک حکومت مرکزی توفیق نیافته‌بودند و زیر حکومت ایلخانیان به‌سر می‌بردند، و تازه در ۱۵۰۱ میلادی بود که شاه اسماعیل توانست با تأسیس سلطنت صفوی ایران را، آن هم به بهای تحمیل مذهب تشیع، یکپارچه‌سازد. حکومت عثمانی که در سال ۱۴۵۳ تأسیس‌شده‌بود با حدود نیم قرن تقدم بر سلطنت صفوی و نزدیکی با اروپاییان دارای ارتش مجهزتری بود و هنگامی که سلطان سلیم یکم در سال ۱۵۱۴ به ایران حمله‌کرد به رغم دلیری ستایش‌انگیز شاه اسماعیل، سپاه او و مردم دلاور آذربایجان در نبرد چالدران، ایرانیان در برابر توپخانه‌ی ترک مغلوب‌شدند و بخش مهمی از خاک کشور که شامل کردستان هم می‌شد به امپراتوری عثمانی ضمیمه‌گردید. گرچه ایران توانست شهر تبریز و آذربایجان و بخش‌های دیگری از خاک خود را از عثمانی بازبستاند، اما بخش بزرگی از کردستان همچنان زیر سلطه‌ی فاتحان بماند و هیچگاه به دامن میهن بازگردانده‌‌نشد. نزدیک به چهار قرن پس از آن حادثه عثمانی که همچنان یک امپراتوری میلیتاریست مانده اما از زمان درازی به این سو روز‌به‌روز ناتوان تر شده‌‌بود، با از دست دادن تدریجی بخش مهمی از مستملکات خود، سرانجام در جنگ جهانی یکم، در برابر اتحاد بزرگی از چند امپراتوری تازه‌نفس غرب و روسیه شکست‌خورد و فروپاشید و سرزمین‌هایی را که تا آن زمان به کمک ارتشی نیرومند در دامن خود نگهداشته‌بود از دست‌داد. از جمله‌ی این مناطق عربستان، عراق و سوریه و فلسطین و اردن کنونی بود. اما بخش مهمی از کردستان در شمال شرقی ترکیه همچنان تحت حاکمیت حکومت ترکیه که جای امپراتوری را گرفته‌بود و بعداً به جمهوری ترکیه تبدیل‌شد، باقی‌ماند. فاتحان جنگ در کنفرانس‌های صلح، بخش های عرب‌زبان عثمانی را میان خود، به‌عنوان قیمومت موقت، تقسیم کردند و از این میان عراق کنونی و فلسطین به سرپرستی انگلستان و سوریه و لبنان به مدیریت فرانسه واگذارشدند. ضمناً قدرتمندترین عضو کنفرانس صلح یعنی پرزیدنت ویلسون رییس جمهور آمریکا طی منشوری در چهارده اصل، که از جمله درباره‌ی حقوق ملل بود، اعلام کرد که اقوام این سرزمین‌ها نیز باید بتوانند سرنوشت خود را تعیین کنند. طبق معاهده ی لوزان و با تصویب جامعه‌ی ملل که به‌تازگی، و آن هم باز به‌‌ابتکار ویلسون، تأسیس شده بود، سرپرستی ولایات عربی شامل عراق، عربستان، و فلسطین و اردن به انگلستان، و سرپرستی ایالات سوریه و لبنان به فرانسه واگذار شد۲۱. اما موضوع خودمختاری برای کردستان کنارگذاشته‌شد. از این زمان بود که سرزمین هایی به‌نام کردستان ترکیه، عراق و سوریه به‌وجود‌آمد. مردم این سرزمین ها هم که نه با حکومت‌های‌ این کشورهای نوبنیاد و نه با اکثریت مردم آنها احساس خویشاوندی فرهنگی و تاریخی داشتند البته نمی‌‌توانستند از این وضع چندان خرسند باشند، به‌ویژه اگر در نظر داشته باشیم که ترکیه هویت خاص کرد را انکار می‌کرد، زبان کردی را نیز غیرقانونی ساخته‌ در برخی نواحی لباس پوشیدن به‌رسم کردی را نیز ممنوع‌کرده‌بود، و در عراق و سوریه نیز که از آن پس سالیان دراز تحت قیمومت قدرت‌های استعماری انگلیس و فرانسه قرارداشتند، نظام دموکراتیکی هم وجود‌نداشت. البته این مسائل به کردستان ایران که یک سرزمین ایرانی با مردمان ایرانی اصیلی بود که همواره با رسوم خاص خود زیسته‌بودند، ارتباط مستقیمی نداشت. اما قدرت های نیرومند بیگانه‌ای که از یکی دو قرن پیش در صدد نابودی ایران بودند و مانند روسیه و انگلستان در قرن نوزدهم، یکی در قفقاز و خراسان شمالی و دیگری در افغانستان، توانسته‌بودند، بخش هایی از سرزمین‌ها و مردم ایران را از کشور مادر جداسازند، اینجا هم بیکار نمانده‌بودند. در عین حال در اذهان بیشتر ناظران خارجی که معمولاً چندان چیزی درباره‌ی کردستان و حتی تاریخ ایران نمی‌دانستند و نمی‌توانستند تمیزی میان کردستان در ایران و در خارج از ایران بیابند و با این عدم‌آشنایی با تاریخ ما و منطقه، مردمان کردستان در همه‌ی کشورها، حتی در ایران، را یکسره زیر حکومت بیگانه می‌پنداشتند یا مایل‌بودند چنین بپندارند، به خود اجازه‌می‌دادند که سخنگوی همه‌ی آنان شده خود را در بیان خواست‌های همه‌ی سرزمین‌های کردنشین مجاز شمارند. سوسیال‌دموکرات‌های روسیه و فراکسیون بلشویک آنها، چنان که در آثار لنین و نوشته‌های استالین به توصیه‌ی لنین می‌بینیم به مسئله‌ی اقلیت‌های ملی و قومی امپراتوری تزاری اهمیت داده بودند، اما بلشویک‌ها، پس از رسیدن به قدرت ضمن رعایت ظواهر لفظی، نسبت به این مؤلفه‌های امپراتوری سیاستِ جذب شدیدتری در‌پیش‌گرفتند، به‌طوری که در دوران تصدی استالین به امر اقلیت‌ها حتی رفتار شدیداً خشونت‌آمیز او نسبت به آنها ـ نه خط سیاسی قدرتمدارانه‌ای‌ که از طرف حزب دنبال‌می‌کرد ـ به‌ویژه در قفقاز، مورد سرزنش لنین که برای نخستین بار بر رفتار و منش خشن استالین تکیه‌می‌کرد، قرار‌گرفت. اما آنها، پس از لنین، در دوران استالین در مورد ایران به‌خود اجازه می‌دادند که ملیت‌سازی و قوم‌تراشی‌کنند و آنچه را که از اقوام و ملت‌ها و ملیت‌های واقعی در امپراتوری سابق روس، با ساختن جمهوری‌های به‌اصطلاح شورایی در چارچوب «اتحاد جماهیر …» دریغ می‌داشتند برای «ملیت‌ها» و «اقوامی» که برای کشور ایران اختراع یا کشف می‌کردند در تئوری‌های صادراتی خود و در برنامه‌ی احزاب پیرو خود بگنجانند، چنان که در نظریات وارداتی حزب توده کردند. این حزب بی‌شخصیت و دست‌نشانده و پیروان رنگارنگ آن در پیروی از تئوری‌های خارجی چندان کورکورانه عمل‌می‌کردند که در سخن از اهالی مناطق مختلف ایران، که در تبلیغات آنها به مقام ملیت و قوم مفتخر شده‌بودند، آنها را «ملیت‌های ساکن ایران» و «اقوام ساکن ایران» می‌نامیدند؛ چنان که گویی این مردم بیگانگانی بوده‌اند که از سرزمین دیگری وارد کشور ما شد‌ه‌اند و تصمیم به «سکونت» در خاک آن گرفته‌اند؛ مانند مستأجر یا غاصب ! آنان واژه‌ی «ساکن» را که در سرویس‌های تبلیغات ایدئولوژیک برای مردم مناطق ایران به‌کاررفته‌بود و از زبان روسی هم به همین معادل آن در فارسی ترجمه شده‌بود، طوطی‌وار و با همان لفظ اهانت‌آمیز به‌کاربرده‌بودند و هنوز هم می‌برند۲۲. این افراد با تعصب و حرارت خاص هر مؤمن به یک ایدئولوژی(یعنی به یک علم کاذب) که در پیروی از نسخه‌های بیگانگان برای کشور ما دارند، و با حرص و آزی که برای سرکردگی بر اذهانشان حکومت‌می‌کند، از یاد می‌برند که این به اصطلاح «ملیت» ها صاحبان اصلی و همیشگی این آب و خاک‌اند، نه ساکنان آن.

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش سوم
نگاهی به تاریخ کردستان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۳ نک. هگل، درس‌هایی در فلسفه‌ی تاریخ ؛
«در ایران(پِرس)« سلطنت با سرکوب همراه نیست، چه در امور دنیوی چه در امر دینی. درست است که هردودت می‌نویسد ایرانیان بت نمی‌پرستیدند(نداشتند) و بر نمایش‌های خدایان به صورت آدمی می‌خندیدند، اما نسبت به همه‌ی ادیان به تساهل رفتارمی‌کردند، گرچه ممکن بود در برابر خرافات تصادفاً طوفان خشم آنان برانگیخته‌گردد؛ اینگونه شد که چند معبد یونانی را ویران‌کردند و تندیس‌های خدایان را شکستند.»(هگل، همان، ص.۱۴۷)؛ «بدین‌گونه بود که خشونت و توحشی که پیش از آن [فتح بابل] سبب کشتار اقوام به‌دست یکدیگر می‌شد و کتاب پادشاهان[بخشی از تورات] و کتاب شموئیل[بخشی دیگر از آن بر آن به‌قدر کافی گواهی‌می‌دهند، مهار گردید. شِکوِه‌های انبیاءِ[بنی اسرائیل] از وضع پیش از فتح [بابل] و لعن و نفرین آنان بر آن، فلاکت موجود در آن وضع، درندگی حاکم و شرایط منزجر کننده‌ی آن روزگار را به‌خوبی نشان‌میدهد.»(همان، ص. ۱۴۴)
G. W. F. Hegel, Leçons sur la philosophie de l’histoire, Vrin, Paris, 1998.
۱۴«ایرانیان و یونانیان، در مدتی نزدیک به چهارهزار سال زبان خود را با تغییر مختصری حفظ‌کردند اما چند بار دین و آئین تازه‌ای را پذیرفتند ولی سرانجام همان ملت باقی‌ماندند. زیرا این دو کشور به گونه‌ی قطعی و حقیقی قدیمی‌ترین سازمان سیاسی گیتی هستند.»
(De planhol,1993, p. 495 et s.)
یگانگی سیاسی کشورهائی مانند چین، یونان و ایران متغیر بود همانگونه که گستره‌ی جغرافیائی آنان دگرگون‌گشته و می‌گشت. از این‌روی، ایرانیان و یونانیان هنوز خود را دارای همان ریشه و اصل می‌دانند و زبانی که از آن استفاده می‌کنند همان زبان کهن.
(Breton, 1998, pp. 14-15.)
دکتر محمدرضا خوبروی‌پاک، کتابِ حقوق مردم و شهروندی، ص. ۴۸۶.
۱۵ به‌ویژه چون آموزش‌های انساندوستانه‌ی سخنگویان بزرگ این فرهنگ را نیز در یاد داشته‌باشیم: «بنی آدم اعضای یکدیگرند(…)؛ چو عضوی به درد آورد روزگار (…)؛ تو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی؛ و آنگاه تعریف وجوه تمایز انسان از غیرانسان : تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ( اشاره به صورت جسمانی او )؛ اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی ( باز هم اشاره به صورت جسمانی او ) چه میان نقش دیوار و میان آدمیت (… )، سعدی.
۱۶ آنان با کمال دقت و هوشمندی نوشتند:
« قانون منع خرید و فروش برده در خاک ایران و آزادی برده در موقع ورود به مملکت
‌مصوب ۱۸ بهمن ماه ۱۳۰۷
‌ماده واحده – در مملکت ایران هیچ کس به عنوان برده شناخته نشده و هر برده به مجرد
ورود به خاک یا آبهای ساحلی ایران آزاد خواهد بود هر کس‌انسانی را به نام برده
خرید و فروش کرده یا رفتار مالکانه دیگری نسبت به انسانی بنماید یا واسطه معامله و
حمل و نقل برده بشود محکوم به یک تا سه‌سال حبس تأدیبی خواهد گردید.
‌تبصره – هر یک از مأمورین دولتی مکلف است به محض اطلاع یا مراجعه کسی که مورد
معامله یا رفتار بردگی شده است فوراً وسائل استخلاص‌او را فراهم آورده برای تعقیب
مجرم به نزدیکترین پارکه بدایت اطلاع دهد.
‌این قانون که مشتمل بر یک ماده است در جلسه هیجدهم بهمن‌ماه یک‌هزار و سیصد و هفت
شمسی به تصویب مجلس شورای ملی رسید.
نک. تارنمای مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی.
۱۷ نک. دایره‌المعارف ایرانیکا:
Encyclopædia Iranica :
BARDA and BARDA-DĀRI i. Achaemenid Period.
http://www.iranicaonline.org/articles/barda-i

۱۸بدیهی است کشوری که یونانیان باستان پارس می‌نامیدند کلیت ایران بود که به علت سرکردگی کورش هخامنشی و دودمان او در آن به خطا پارسی پنداشته‌شده‌بود و منشاءِ نامی شد که تاریخنگاران اروپایی دوران های بعدی نیز در مورد ایرانیان به‌کار بردند
۱۹ خوبروی پاک، همان، ص. ۱۱۷.
۲۰ خانلری، همان، معارضه‌ی فارسی با عربی، صص. ۳۱۴ـ ۳۰۷؛ در همین فصل از جمله می خوانیم: «سیاست ترویج زبان فارسی پس از دوره‌ی سامانیان دوام یافت و این نیز دلیل‌است بر این که فرمانروایان از تمایل اکثریت ملت ایران پیروی می‌کردند، زیرا اگر عمل شاهان ایرانی و فارسی‌زبان صفاری و سامانی را نتیجه‌ی احساسات ملی بشماریم به ترکان غزنوی و سلجوقی نسبت ایران‌دوستی نمی‌توان داد، و حال آن که در در دوران ایشان تمایل به زبان فارسی بیشتر شد تا آنجا که ابوالعباس اسفراینی وزیر محمود غزنوی بار دیگر دفتر و دیوانی دولتی را به زبان فارسی برگردانید.»، ص. ۳۱۱.
۲۱ در معاهده‌ی سِور، شهری در نزدیکی پاریس، که اصول چهارده‌گانه‌ی پرزیدنت ویلسون الهام‌دهنده‌ی بخش مهمی از ان بود، و در ۱۰ اوت ۱۹۲۰ به امضاء نمایندگان سلطان محمد ششم رسید، مواد ۶۲ و ۶۴ ایجاد یک سرزمین خودمختار کرد شامل جنوب شرقی آناتولی را پیش‌بینی کرده‌بود. اما این معاهده که از ابتدا با مخالفت کشور فرانسه روبه رو شده بود، جز از طرف پارلمان یونان به تصویب هیچ یک از امضا کنندگان دیگر نرسید، و حکومت نوبنیاد آنکارا به رهبری مصطفی آتاتورک و مردم ترکیه که پشتیبان آن بودند آن را نپذیرفت. سه سال بعد در معاهده‌ی لوزان به تاریخ ژوییه ۱۹۲۳، طرف های ترکیه حکومت جدید آتاتورک را به رسمیت شناختند و بسیاری از مواد معاهده‌ی سِور که عملاً هم منسوخ شده‌بود کنار گذاشته‌شد. در جریان مذاکرات صلح برخی از سران عشایر کردستان عثمانی نیز با نمایندگان کشورهای فاتح وارد تماس شده خواست‌هایی از نوع خودمختاری یا استقلال را با آنها در میان گذاشته‌بودند.
۲۲ «این شورا با تاکید بر این‌که «حکومت جمهوری اسلامی یک حکومت تروریستی دولتی است»، اعلام کرد: « نظام ارتجاعی ولایت فقیه علاوه بر سرکوب مردمان و ملیت‌های ساکن ایران، با انگیزه بسط و گسترش حوزه نفوذ خود در کشتار و قتل عام دیگر ملت‌های بی‌گناه کشورهای منطقه، از جمله سوریه، لبنان، عراق، یمن و لبنان و سرانجام اقلیم کردستان عراق، دشمنی این ملل با ایران و ایرانی را موجب شده است.» از اعلامیه‌ی ۲۰۱۷ /۱۱ /۱۸ شورای دموکراسی‌خواهان ایران.» [ت. ا.] این افراد و دستجات هنگامی که از اهمیت زبان فارسی و تعلق آن به همه‌ی ایرانیان سخن‌گفته‌می‌شود با استفاده از یک ناسزای ایدئولوژیکی و دادن نسبت «شوینیسم فارس» به گوینده دست به ترور‌ِ فکری وی و شنوندگان او می‌زنند، در حالی که اصطلاح شوینیسم تنها در مورد متعصبان به یک کشور یا یک ملت معنی‌می‌دهد و ادعای وجود «کشور فارس» یا «ملت فارس»، چنان که بالاتر دیدیم، یاوه‌ای بیش نیست و استفاده از کلیشه‌ی «شوینیسم فارس» نیز حربه‌ا‌ی برای از‌ میدان ‌به‌در‌کردن طرف بحث.
_____________

***************

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش سوم
نگاهی به تاریخ کردستان
باید دانست منطقه‌ای از ایران که در قدیم اردلان نامیده می‌شد۲۳و به‌دنبال نامگذاری جدید آن به دلائل اداری در دوران سلجوقی و سلطنت سلطان سنجر، از پایان قرن ششم هجری، با عنوان تازه‌ی کردستان در دفاتر دیوانی ثبت شد و حدود آن را ضبط و تعیین‌کردند۲۴ و از آن زمان بود که در تاریخ بدین نام خوانده‌‌‌شد، از دوران باستان محل زندگی طوایفی ایرانی بوده که از راه دامداری و زراعت روزگار‌می‌گذرانده اند. در دوران پس از اسلام حکمرانان این منطقه معمولاً از سران طوایف آن بودند که تحت حاکمیت حکومت مرکزی یا یک حکومت بزرگ محلی اداره‌ی امور را در دست داشتند. خاندان اردلان که نام آن با نام قدیم منطقه مطابقت داشت و نسب خود را به ساسانیان می‌رساندند از قرن هشتم ه. ق. تا اواخر قاجاریه حکمرانی منطقه را بر عهده داشتند. در گذشته‌های دورتر برخی از خاندان‌ها و طوایف این منطقه در مناطق دیگری جز کردستان نیز حکمرانی‌کرده‌بودند. معروف ترین آنها خاندان‌های شدادیان و ایوبیان بوده‌اند. اما این خاندان‌ها که بیرون از کردستان حکمرانی کردند هیچگاه دعوی تشکیل کشور مستقل کردستان، که حتی، چنان که دیدیم، نام آن نیز هنوز وجودنداشته، نکردند و اساساً در نظر آنان چنین هویتی با جنبه‌ی سیاسی به‌وجود نیامده‌بوده‌است. شدادیان میان ۳۴۰ و ۵۲۵ ه. ق. در ارمنستان و گنجه حکمرانی کردند و با تأسیس سلطنت سلجوقی به اطاعت آن درآمدند. خاندان ایوبی نیز نوادگان شادی‌ابن ایوب از اهالی دوین واقع در اِران، شمال ارس، و از تبار مردم کردستان بودند، اما بی‌آنکه هرگز این تبار در زندگی آنان جایی داشته‌بوده‌باشد. آنان در ابتدا از عاملان اتابکان زنگی فارس بودند و بزرگترین آنها، صلاح‌الدین ایوبی فرزند نجم‌الدین ایوب بود که همراه با عمش شیرکوه به یاری شاور وزیر خلیفه‌ی فاطمی مصر اعزام‌شد. صلاح‌الدین، پس از انجام خدماتی در کنار عم خود که بعداً در مصر مقام وزارت یافت، با مرگ او خود نیز به مقام وزارت خلیفه‌ی فاطمی رسید (۵۶۴ ه. ق.‌ ـ ۱۱۶۹م.) و سپس با بیماری این خلیفه و خلع او قدرت را از آن خود کرد(۵۶۷ ه. ق.‌ ـ ۱۱۷۱م.). از آن پس او به فتوحات خود در قلمرو اتابکان در شرق و غرب ادامه‌داد، با مرگ خلیفه‌ی فاطمی به استقلال حکمرانی کرد و دولت مسیحی بیت‌المقدس را از میان برداشت. همو بود که با آگاهی از ارادت فرزند و نماینده‌اش در دمشق به شیخ شهاب‌الدین سهروردی بینانگذار فلسفه‌ی اشراق خشمگین شد و به وی فرمان قتل او را داد و پسرش نیز با همه‌ی علاقه‌اش به شیخ اشراق دستور داد تا او را از بالای حصار قلعه به زیر اندازند تا هلاک‌شد. پس از مرگ صلاح‌الدین (۵۸۹ ه. ق. ۱۱۹۳م.) قلمرو حکومتش چند بار میان فرزندان و نوادگانش تقسیم شد، تا سرانجام در سال ۶۴۸ ه. ق. پایان یافت و ممالیک مصر جای آنان را گرفتند. چنان که دیدیم نه شدادیان نه ایوبیان، به‌ویژه خاندان اخیر که بسیار با قدرت و بر سرزمینی بزرگ حکومت می‌کرد، هیچیک داعیه‌ی حکومت مستقلی مخصوص کردستان ـ که هنوز به این نام شناخته‌نبود، نداشتند و در دوران ایوبیان هم این نام که به‌تازگی وارد دفاتر دیوانی سلجوقی شده بود جز عنوانی اداری در دستگاه آنها، و سپس مغول، نبود و نماند زیرا هنوز به ذهنیت اهالی و طوایف منطقه، که هر یک خود را بر حسب نام ایل و طایفه‌ی خود می‌شناختند، راه‌نیافته‌بود. مقایسه‌ی این حکومت‌ها با حکومت های اعراب و مغولان از این لحاظ بسیار آموزنده‌است. این دو قوم پیش از فتح ایران در سرزمین های خود بیشتر به‌صورت چادرنشین به‌سرمی‌بردند، و دارای هیچ سابقه‌ی کشورداری به معنی وسیع ‌آن زمان که در مورد ایران و روم شرقی و غربی و چین صدق‌می‌کرد، نبودند. اعراب مسلمان جزیره‌العرب، که عموماً خدمتگزار حکومت‌های ایران بودند، با ظهور اسلام و گردآمدن زیر لوای آن بدون این که از صحراگردی و سازمان اجتماعی ایلی خود بیرون‌آمده‌باشند در مدینه دارای یک مرکز سیاسی شده‌بودند و در مکه دارای یک مرکز دیگر که می‌توان آن را کانون دینی آنان نامید. بدین ترتیب آنان به نوعی وحدت نیم‌بند قومی دست‌یافته‌بودند که تنها ضامن آن دین واحد بود و، چنان که پس از مرگ پیامبر غزوات ابوبکر علیه اهل ردّه نشان داد، رؤسای دینی، حافظ آن. تا جایی که اطلاعات مسلم نشان می‌دهد در حیات پیامبر اسلام نیز طرحی برای فتح ایران وجود‌نداشته‌است. در زمان عمر نیز، سرداران و رزمندگان عرب پیش از نخستین نبردهای پیروزمندانه‌ی خود علیه سپاهیان ساسانی از اندیشه‌ی جنگ با آنان برخود‌می لرزیدند. اما از زمانی که در پی رشته وقایع سیاسی نامساعدی در رأس کشور ایران و سپس بی‌پاسخ ماندن دست‌اندازی‌های کوچکی در مرزهای بی‌حفاظ‌مانده‌ی آن فکر تعرض وسیع به خاک کشور ما در مدینه پیداشد و خلیفه عمرابن خطاب پس از مدتی تردید و رایزنی آن را پذیرفت وضع دیگری پیش‌آمد. از این پس با شروع شکست‌های ایرانیان، مدینه که مرکز «حکومت» نوپای مسلمانان بود، با حفظ هویت سیاسی متمایز عربی و شعار دینی‌اش، خود را برای حکومت بر ایرانیان و سپس بر مردم روم شرقی، آماده می‌کرد. در این فرآیند ایران به «فضای حیاتی» و دنباله‌ای سرزمینی برای حکومت مستقل عربی و مسلمان با ایدئولوژی راهنما و متحدکننده‌ی آن تبدیل‌می‌شد. در این رخداد دورانساز تاریخی، احساس قوی تمایز ماهوی عربی این حکومت که ایدئولوژی اسلامی نیز پشتوانه‌ی آن بود، آن را تقویت‌کرده، از صورت یک احساس سطحی به درجه‌ی یک ادراک قومی و دریافت فرهنگی مبدل‌می‌ساخت، نقش اصلی داشت. بدون آن احساس نیرومند تفاوت قومی و فرهنگی حکومت عربی اسلام در ایران ساسانی حل و هضم می‌شد، و به هویت جدیدی دست‌نمی‌یافت. اما این احساس تفاوت ماهوی به آنان این امکان را داد که هرچند برای اداره‌ی سرزمینی به وسعت و آبادانی ایران آن زمان کمترین سررشته‌ای از کشورداری نداشتند، به کمک شکست‌خوردگان ایرانی به مدیریت بر حکومت عظیمی که از این رهگذر به‌وجودآمده‌بود و به توسعه‌ی آن بپردازند و، گو این که در دوران عباسی دستگاه خلافت اندک‌اندک از جهت فرهنگی ایرانی شده بود، اما خلفای عرب همچنان بتوانند به‌مدت ششصد سال، با ‌حفظ عنوان حکومت اسلام، در اعمال سروری قومی خود کامیاب گردند. اما درست وارونه‌ی چنین وضعی را در دوران ورود پارت‌ها به‌خوبی می‌بینیم. این قوم ایرانی خاوری به دلیل خویشاوندی فرهنگی شدید خود با ایرانیان باختری که زیر حکومت سلوکیه قرارداشتند هم در جنگ‌های خود با سلوکیان از یاری دیگر ایرانیان برخوردار شدند و هم به سرعت به بازسازی نهادهایی که از گذشته‌ی ایران به‌یادگار مانده‌بود پرداختند و آیین‌های پیشین ایرانی را برقرار و زنده نگهداشتند. بدین جهت مورخان جهان که امپراتوری اسلامی را به‌درستی یک حکومت عرب می‌شمارند، حکومت و فرهنگ اشکانی را فرهنگی غیرایرانی نمی‌دانند. مورد مغول ها نیز، خاصه در مورد چنگیز، با مورد اعراب مسلمان شباهت بسیار دارد. طوایف مغول زمانی که زیر رهبری تموچین متحد شدند و او به همین دلیل لقب چنگیز گرفت، هنوز بطور عمده صحرانشین بودند. تا جایی که می‌‌دانیم چنگیز نیز در ابتدا، زمانی که خواست باب روابط دوستانه با سلطان ﻤﺣﻤ۔د خوارزمشاه را بگشاید و بازرگانان خود را به کشور او فرستاد نه خیال حمله به خوارزم را داشت نه می‌توانست از قدرت خود برای چنین کاری اطمینان داشته‌باشد. اما چنگیز هم مانند سرداران عمر، پس از اشتباهات خوارزمشاه که خشم او را بر انگیخت، و به‌دنبال نخستین پیروزی‌هایش بود که دلیرتر شد، ماوراء‌النهر و خراسان و دیگر نواحی ایران را فتح‌کرد و شهرهای بیشمار را گرفت و ویران ساخت و مانند اعراب بر بخش بزرگی از جهان آن روز مسلط‌گردید. چنین شد که او و بازماندگانش پس از آشنایی نزدیک با زندگی شهرنشینی و کشورداری در سرزمین‌های بزرگی که هیچگونه قرابتی با مردمان و فرهنگ آنها نداشتند به فکر تأسیس حکومت‌های مستقل خود بر اساس یاسای چنگیزی افتادند. آنها نیز، عیناً مانند اعراب که نخستین دیوان های خود را به‌دست دبیران بزرگ ایرانی بنیادکرده‌بودند، در ایران با یاری گرفتن از دیوانیان ایرانی، و در چین به کمک ماندارن‌های چینی، به اداره‌ی حکومت‌های شهرنشین مستقل مغول پرداختند، و همانگونه که هرمزان نخستین دیوان را برای عمر تأسیس کرد و خاندان بزرگ و دانشمند برمکی وزیران و دبیران قدرتمند عباسیان شدند، هلاکو نیز دانشمند بزرگی چون خواجه نصیرالدین توسی را به وزارت خود برگزید. اما در ایران حکومت عرب و حکومت مغول حکومت‌های بیگانه بودند و گواه روشن آن جنبش‌های دائمی و خاموشی‌ناپذیری بود که شش قرن پس از حمله‌ی عرب، تا برافتادن خلافت به ابتکار نصیرالدین توسی، و پس از هلاکو، تا ظهور سربداران و سپس صفویه در برابر حکومت‌های مغول در سرتاسر ایران برمی‌خاست. این احساس و ادراک تفاوت هویت از دو جانب بود، و خواجه نصیرالدین توسی نیز که وزارت هلاکو را، که مانند همه‌ی مغولان به نجوم علاقه‌ای شدید داشت و بهمین دلیل او را از دیرباز می‌شناخت، پذیرفت، می‌خواست تا به‌نیروی شمشیر او کار خلافت بغداد را که دیلمیان در ریشه‌کن ساختن آن دودلی و تعلل نشان داده‌بودند، یکسره‌سازد. اما، برخلاف دو قوم بیگانه‌ای که از آنها یادشد طوایف ایرانی، هنگامی که به اندیشه‌ی حکمرانی در سرزمین خود می‌افتادند، در میان آنها بسیار به‌ندرت شاهد حرکتی به منظور بنای یک دولت مستقل محلی و مبتنی بر یک هویت قومی متمایز و ویژه بوده‌ایم. در دوران سلجوقی از لحاظ صوری بغداد هنوز مرکز خلافت عباسی قدیم بود. اما با آمدن هلاکو این خلافت برچیده شد و تا تأسیس سلطنت صفوی، که ایلخانیان در مناطق مخلتف حکمرانی می‌کردند، دولت مرکزی دیگری در ایران وجود‌نداشت. این وضع می توانست سودای حکمرانی را درسر بسیاری از سران محلی برانگیزد. اما حتی حمله‌ی محمود افغان و اشرف افغان به اصفهان هم به‌منظور تأسیس کشور جدیدی نبود. هنگامی که در پایان کار خاندان صفوی سران طایفه‌ی غلجایی در دورترین نقطه‌ی جنوب شرقی افغانستان کنونی به تحریک امپراتور گورکانی هند، عالم یکم، بنای سرکشی در برابر اصفهان را گذاشتند و سپس محمود افغان به‌دنبال دو لشگرکشی توانست به اصفهان وارد شود، با آن که غلجایی‌ها که کوهستانی بودند و فرهنگی نیمه ایرانی و نیمه هندی داشتند، این فاتح اصفهان و برادرزاده‌اش اشرف افغان نیز که او را به قتل رسانید و بر جایش نشست، هیچیک مدعی تأسیس کشوری برای خود و طایفه‌ی کوچک خود نبودند و هر دو سودای سلطنت بر ایران را داشتند. افغانستانی هم که در زمان ﻤﺣﻤ۔دشاه قاجار پس از تجزیه‌ی هرات از ایران، زیر فشار نظامی امپراتوری انگلیس و تسخیر بوشهر، تأسیس‌شد نتیجه‌ی سیاست آن دولت استعماری بود.
برخی از این طوایف و تیره‌ها یا به‌دلیل اشتغال بیشتر به کشاورزی، دوری نسبی از شهرنشینی و شکل ایلی زندگی اجتماعی خود، و زیستن در مناطق کوهستانی که دارای راه‌های ارتباطی زیاد و همواری نبودند، با امور کشورداری چندان سروکار نداشتند، یا اگر سران آنها، که با روش‌های سرکردگی و مدیریت بیشتر آشنا بودند به حکمرانی روی‌می‌آوردند، این کار را، بدون نیاز به کشورگشایی، در قلمرو زندگی طوایف نزدیک به خود و منطقه‌ی خود و در همآهنگی با حکومت‌های مرکزی می‌کردند. خاندان کهن و بزرگ اردلان که پیش از این از آن نام‌برده‌بودیم از این جمله‌بودند. این خاندان‌های بزرگ که بخشی از اشراف کشور بودند، معمولاً با خاندان‌های بزرگ دیگر و به‌ویژه خاندان‌های سلطنت پیوندهای زناشویی و خویشاوندی داشتند، و مردان و زنانی از میان آنان در امور حکومت مرکزی دارای نفوذ می‌شدند و به مقامات بلند دولتی دست‌می‌یافتند؛ امری که در دوران قاجار و حتی در دوران مشروطه هنوز بسیار شیوع‌داشت.
به‌طوری که دیدیم، در دوران معاصر، فعل و انفعالات ژئوپولیتیکی بزرگ در مرزهای ایران، بخصوص تأسیس اتحاد شوروی در شمال کشور ما که پس از زمان کوتاهی در دوران رهبری لنین، سیاست توسعه‌طلبانه‌ی تزارها در جهت ایران را از سر گرفت، و پیدایش جمهوری‌های ترکیه، عراق و سوریه در غرب کشور ما، که هر یک بخشی از خاک کردستان را در خود جای داده‌بودند، درخارج از مرزهای کنونی ایران مسئله‌ای به نام مسئله‌ی کردستان به‌وجود‌آمد. در اتحاد شوروی همه‌ی تصمیمات استراتژیکی را بر یک مبنای ایدئولوژیکی استوار‌می‌ساختند. این مبنا برای توسعه به‌سوی ایران اختراع مفهوم ساختگی «ملیت»های ایران بود، که، زیر عناوین خوش‌ظاهر بشردوستانه، هدفی جز تقسیم کشور ما را دنبال‌نمی‌کرد. این حقیقت با تأسیس فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، در پایان جنک جهانی دوم که کشور ما تحت اشغال نظامی سه ‌کشور انگلستان، شوروی و آمریکا قرارگرفته‌بود و اوضاع داخلی چندان مساعدی نیز نداشت ثابت‌ شد. دولت شوروی خواست با استفاده از حضور ارتش خود در مناطق شمالی ایران و آزمایش میزان پایداری دو متفق غربی خود در احترام به قول تخلیه‌ی ایران با پایان جنگ که هر سه کشور در کنفرانس تهران به ایران داده‌بودند، بکوشد تا ابتدا منطقه‌ای به‌اصطلاح «خودمختار» در آذربایجان تأسیس‌کند و در صورت امکان با الحاق آن به اِران که روسیه‌ی تزاری آن را نیز آذربایجان شمالی نامیده‌بود، این ایالتِ از هر حیث ایرانی را نیز مانند اران از کشور ما جداسازد. بی‌ آن که به جزئیات این واقعه وارد‌شویم باید بگوییم که پایان آن با شکایت ایران به شورای امنیت سازمان ملل و تهدید جدی شوروی از سوی ترومن رییس جمهور آمریکا، با خروج نیروهای شوروی از ایران، ذوب‌شدن فرقه‌ی دموکرات و پناهندگی سران فرقه به همان کشوری که آنان را به این ماجرا سوق‌داده‌بود، صورت‌گرفت. رهبر آن سید جعفر پیشه‌وری نیز که بنا به‌منابع موثق از شعارهای فرقه دچار پشیمانی شدید شده‌بود با یک توطئه‌ی استالینی کشته‌شد. اما بدبختانه داستان به همین محدود‌نماند. و در کنار فرقه‌ی دموکرات در گوشه‌ای از کردستان ایران هم پدیده‌ای به‌نام جمهوری مهاباد پیدا شد.
جمهوری مهاباد چه بود ؟
هنگامی که در آذربایجان فرقه‌ی دموکرات تشکیل خود را اعلام‌کرد در گوشه‌ای از کردستان نیز گروهی از سران ایلات به فکر تشکیل حکومتی در آنجا افتادند. اصل موضوع از اینجا سرچشمه‌می‌گرفت که به‌دنبال کوشش‌هایی در کردستان عثمانی که با کنفرانس لوزان بی‌نتیجه‌مانده‌بود فکر رهایی مردم کردستان عثمانی همچنان دنبال‌شد. پیداست که پژواک این اندیشه نمی‌توانست به ایران نرسد. از سوی دیگر برخی از سیاست‌های نابجای رضاشاه مانند کشف حجاب و لباس متحدالشکل، به‌ویژه کلاه یکسان، که دوامی هم نیاورد همانگونه که سبب اعتراض سران مذهبی و حتی برخی از خود مردم، و از جمله دکتر مصدق در مورد کشف‌ِحجاب اجباری، شده بود، در نقاطی که البسه‌ی محلی داشتند نیز موجب نارضایی‌ شد و از این رهگذر وسیله‌‌ای هم به دست کسانی داد که در پی بهانه‌ای برای اظهار‌ِوجود بودند. بلوای ملا خلیل درباره‌ی لباس کردی نمونه‌ای از این اظهار وجودها بود.
در کردستان نیز این قبیل مسائل موجب نارضایی‌هایی جدی‌تر می‌شد و برای کسانی که نسبت به خواستهای کردستان ترکیه حساس‌بودند مضمونی شد برای طرح خواست‌هایی کمابیش مشابه.
در اولین ماههای ورود متفقین به ایران که قوای شوروی از ورود نیروهای مرکز به شمال کردستان ممانعت‌می‌کردند اختلاف میان سران منطقه از یک سو، میان بعضی از آنها با نمایندگان مرکز از طرف دیگر رفته‌رفته بالا‌گرفت و به‌سرعت رو به شدت گذاشت و در منطقه‌ی مُکریان که مهاباد در مرکز آن قرارداشت ناامنی برقرارگردید۲۵.
«الگوی جذب رضاشاه و دولت‌های ایران تا پیش از شهریور ۲۰ در حوزه‌ی مکریان چند ویژگی داشت. از سویی جذب نخبگان شهری همچون قاضی‌ ﻤﺣﻤ۔د و دیگر فعالان شهری، دوم سرکوب عشایر و مقابله با اقتدار آنها و بالاخره تأسیس نهادهای اداری و دولتی در منطقه جهت بسط اقتدار دولت. در این راستا روش‌ها و سیاست‌هایی همچون برخورد با عشایر، دستگیری مبادله‌کنندگان کالا در مرز، سرکوب هرگونه مقاومت مانند سرکوب «قیام» ملاخلیل، زیر نظر گرفتن فعالیت وابستگان به اردوگاه کمونیسم و شوروی در منطقه و نظایر اینها در دستور کار قرار‌گرفت. با اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ از سوی نیروهای شوروی در حوزه‌ی شمال و شمال غرب کشور، به‌ویژه آذربایجان‌غربی، مستقر گردیدند و پس از اشغال منطقه در ماه‌های آتی مانع از فعالیت‌های عادی ارتش و قوای دولتی شدند. در نبود استاندار، قوای انتظامی فعال و البته با توجه به دخالت روس‌ها در دامن‌زدن به آشوب‌های عشایری پس از سال‌ها بی‌تحرکی، عشایر کرد آذربایجان‌غربی در پی احیای اقتدار از دست رفته‌ی خود برآمده و دوره‌ای تازه از هرج‌و‌مرج عشایری برمنطقه حکم‌فرما شد که در خلال آن خسارات سنگینی متوجه جان و مال ساکنان آذربایجان‌غربی اعم از کرد و آذری گردید. فعالیت قاضی‌ ﻤﺣﻤ۔د و گروهی دیگر از نخبگان محلی برای استقرار آرامش در این سال‌ها موجب تقویت رابطه‌ی این گروه از چهره‌های سرشناس محلی با دولت گردید. در این بین فرصت مناسبی هم برای برخی از نخبگان کرد عراقی فراهم‌آمده تا با حضور در منطقه در جهت بسط آرزوهای خود بکوشند. در اثر تلفیق این دو گرایش، یعنی تلاش فعالین محلی برای خاتمه دادن به آشوب‌های عشایری کردی و ارائه‌ی یک ترتیب جدید سیاسی از یک‌سو و حضور پاره‌ای از کردهای عراقی که تجارب سیاسی خود را از حوزه‌ای دیگر کسب‌کرده‌بودند از سوی دیگر، اولین حزب سیاسی در مهاباد با نام کومله ژ-کاف تأسیس شد. تأسیس این تشکل سیاسی مسیر تازه‌ای در تحولات آتی مهاباد گشود۲۵.»
«در چنین وضعیتی بود که گروهی از جوانان و فعالان شهر مهاباد در جستجوی راهی دیگر برای پیشبرد خواسته‌های خود برآمده و با تأسیس تشکیلات موسوم به کومله ژ-کاف در ۲۵ شهریورماه ۱۳۲۱ رسماً کار خود را آغاز کردند و آن هم بدون حضور علنی قاضی‌ ﻤﺣﻤ۔د. اگر چه میزانِ حضور و تأثیر کردهای عراقی مستقر در مهاباد و نیز نقش نیروهای شوروی در این ماجرا تاکنون چندان مورد کاوش قرار‌نگرفته‌است ولی در هرحال از دانسته‌های موجود چنین برمی‌آید که ماه‌ها قبل مقدمات تأسیس حزب مهیا‌شده و جلسات سرّی برای تشکیل حزب برگذار‌می‌شد۲۵.»
نام این تشکیلات، به کردی : کومله ژیانه کرد، به معنی جمعیت احیاء کرد بود.
عامل مؤثر دیگری در این جریان از این قرار بود که با ورود قوای متفقین به ایران و منطقه‌ی مکریان افسری به‌نام میر حاج از سوی جمعیت هیوا از کردستان عراق به مهاباد آمده در تماس گروهی یازده‌نفره قرار تشکیل جمعیت گذاشته‌می‌شود؛ ک. ژ. ک. به‌ پیشنهاد میرحاج تأسیس و برنامه‌ی حزب هیوا با تغییراتی چند به عنوان برنامه‌ی آن انتخاب‌می‌شود. این گروه که در ابتدا شکلی بسیار ابتدایی داشت، پس از چندی توانست افراد معتبرتری چون قاضی ﻤﺣﻤ۔د را که علاوه بر تعلق به خانواده‌ای سرشناس رییس معارف شهر نیز بود به خود جلب کند. ک. ژ. ک. شعار کردستان بزرگ را اعلام می‌کند، با کرهای عراق پیمانی موسوم به پیمان سه‌مرزی می‌بندد، با شوروی ارتباط‌می‌گیرد و درخواست پشتیبانی می‌کند.
در این زمان قوای شوروی و انگلستان برای احتراز از تماس با هم و به منظور حفظ این منطقه به‌‌عنوان «تامپون» از ورود به آن خودداری‌کرده‌بودند. شوروی در مناطق اشغالی برای تأمین نیازهای خود به آذوقه و محصولات کشاورزی و حفظ امنیت مناطق، با برخی رؤسای عشایر و مالکین محلی در ارتباط بود. شش ماه از اشغال ایران نگذشته‌بود که گروهی از متنفذان کردستان به شوروی دعوت‌شدند۲۶.
قاضی ﻤﺣﻤ۔د که در سال ۱۳۲۳ به ک. ژ. ک. پیوسته‌بود به‌زودی به فرد اصلی این جریان بدل‌گشت. هنگامی که برای یاری‌گرفتن از فرقه‌ی دموکرات بدان رجوع‌کردند فرقه به آنان پیشنهادکرد که برای حل این مسئله به‌شمال‌رفته با سران حزب کمونیست «آذربایجان» شوروی دیدارکنند. چنین شد که در سپتامبر ۱۹۴۵ قاضی و گروهی دیگر به شوروی دعوت‌شدند و با جعفر باقراُف نخست وزیر جمهوری آذربایجان شوروی دیدارکردند. آنان از شوروی خواهان یک دولت خودمختار کرد و خواستار دریافت کمک بودند.
در تیرماه سال ۲۴، وقتی مسأله‌ی تلاش برای تجزیه ایران در دفتر‌ِسیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی مطرح‌شد، علاوه بر آذربایجان، برنامه‌‌ای مشابه با برنامه‌ی آذربایجان برای کردستان نیز در دستور کار قرار‌گرفت و طی مصوبه‌ای به اجرا گذاشته‌شد.
در بند سوم مصوبه‌ی مورخ ۱۵ تیرماه در این باره که با امضاءِ استالین به باقرف، صدر حزب کمونیست جمهوری آذربایجان شوروی در باکو ابلاغ شد، چنین آمده بود:
«فعالیت مناسب بین کُردهای شمال ایران برای جلب آنان به جنبش جدایی‌طلبانه و ایجاد یک ولایت خود مختار ملی کُرد انجام شود.»
در این قرار از جمله چنین آمده‌است:
«درباره‌ی‌ اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه‌طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان‌های ایران شمالی.
فوق‌العاده سرّی به: رفیق باقروف اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان‌های ایران شمالی.
۱. در نظر بگیرید که توصیه می‌شود به کارهای مقدماتی برای تشکیل یک ولایت (‘اوبلاست’) خودمختار ملی آذربایجان در چارچوب دولت ایران شروع شود که صاحب اختیارات وسیع باشد. در عین حال در استان‌های گیلان، مازندران، گرگان و خراسان هم یک جنبش تجزیه طلبانه سازماندهی شود.
۲. در آذربایجان جنوبی فرقه‌ای دمکرات با نام ‘فرقه (‘حزب’) دمکرات آذربایجان’ با هدف رهبری جنبش تجزیه طلبانه ایجاد شود. ایجاد فرقه دمکرات آذربایجان جنوبی باید همزمان با تجدید سازماندهی شاخه آذربایجان حزب توده ایران باشد و طرفداران جنبش تجزیه طلبانه از تمام طبقات مردم را به آن جلب کند.
۳. فعالیت مناسب بین کُردهای شمال ایران برای جلب آنان به جنبش جدائی طلبانه و ایجاد یک ولایت خود مختار ملی کُرد انجام شود.
۴. درتبریز گروهی از کارگران مسئول برای رهبری جنبش تجزیه طلبانه را تشکیل داده به آنها وظیفه هماهنگ کردن (‘برقراری تماس’) کارشان با سرکنسولگری اتحاد شوروی در تبریز را بدهید. سرپرستی عمومی این گروه به عهده باقروف و یعقوبوف است. (و الخ…)
ششم ژوئیه ۱۹۴۵
دفتر سیاسی حزب کمونیست (بلشویک) اتحاد شوروی
(امضاء:) استالین .» ۲۷
بر طبق دستورالعمل استالین برای حزب خودمختاری طلب آذربایجان می‌بایست نام «فرقه‌ی دموکرات آذربایجان» یا نام حزبی به همین عنوان انتخاب‌می‌شد.
همزمان با این دستور بودکه قاضی ﻤﺣﻤ۔د نیز، با طرحی مشابه، به مهاباد رسید. او باید ابتدا جمعیت ژ. ‌ک. را منحل‌می‌ساخت و بعد حزبی جدید به‌جای آن تأسیس‌می‌کرد. قاضی ﻤﺣﻤ۔د از دوستانش به یک گردهمآیی‌ دعوت‌کرد و ماجرا را برایشان شرح‌داد.
آقای احسان هوشمند جامعه‌شناس زاده‌ی کردستان، در حاشیه‌ی سفر قاضی ﻤﺣﻤ۔د به بادکوبه می‌نویسد: «در خصوص این سفر باید تأکیدکرد که بنا بر اسناد نو منتشر[شد]ه، شوروی‌ها حتی در همان مراحل نخست اشغال ایران نیز سیاست‌هایی را در جهت تجزیه ایران و الحاق آذربایجان به شوروی در پیش گرفتند که البته تحت تأثیر وضعیت جبهه‌های جنگ با آلمان و ملاحظاتی دیگر به صورت دلخواه پیش نرفت و به گونه‌ای که می‌دانیم این برنامه به فرصتی دیگر ـ پایان جنگ ـ موکول شد. در این مرحله چنین به نظر می‌آید که شوروی‌ها برای رهبری شورش در مناطق کردنشین آذربایجان غربی عمرخان شریفی رئیس شکاک‌ها را در نظر داشته و در هیئت اعزامی هم عمرخان به باکو دعوت شده بود. البته تنوع چهره‌های دعوت شده به باکو از میان رؤسای عشایر گرفته تا چهره‌های موجه شهری چون قاضی ﻤﺣﻤ۔د نشان از آن دارد که شوروی‌ها برای اجرای مقاصد بعدی خود گزینه‌های دیگر را نیز در نظر داشته‌اند. در ماه‌های بعدی، تحریک عمرخان هم از چشم مأموران دولت دور‌نماند. برای مثال در گزارش سرلشگر آق‌‌اِولی رئیس ژاندرمری به وزارت کشور درباره‌ی نقش شوروی‌ها در تحریک عمرخان می‌خوانیم «سه نفر افسر روس به ملاقات عمرخان شکاک رفته پس از مذاکراه با نامبرده، عمرخان نیز به قوتاس که آن هم یکی از رؤسای طوایف است پیغام داده که روس ها به او تکلیف اغتشاش و ناامنی نموده اند۲۸.»
این موضوع همچنین یکی از مسائلی بود که در گفت‌و‌گوهای انجام‌شده پیرامون پیمان اتحادی که در ۲۳ اوت ۱۹۳۹ میان استالین و هیتلر و به امضای مولوتوف و فون ریبنتروپ، به‌منظور تقسیم لهستان، فنلاند و کشورهای اروپای شرقی بسته‌شد و به غلط به پیمان عدم تعرض موسوم گردید، مورد مذاکره قرارگرفته بود؛ «شمال ایران» یکی از مناطقی بود که در صورت اجرای کامل این توافق به شوروی می‌رسید۲۹.
آقای حسن قاضی که از او با عنوان پژوهشگر تاریخ مهاباد یادمی‌شود، ماجرای این سفر تاریخی و نتیجه آن را چنین شرح می‌دهد:
«تا جایی که از منابع مکتوب بر می‌‌آید، در این سفر، آنها [مقامهای شوروی] وعده کمک داده‌اند. به کردها گفته می‌شود از آنجایی که شوروی‌ها از ماهیت واقعی کومله ژ.ک اطلاعی نداشتند، یا اینکه فکر کردند ممکن است اینها جهت دیگری داشته باشند، خواستند و گفتند برای اینکه ما بتوانیم به شما کمک کنیم، شما باید اسم تشکیلات خودتان را عوض کنید۳۰.»
اما معلوم نیست به چه دلیل زعمای شوروی اگر منظور از عنوان جمعیت را نمی‌دانند یا نمی‌فهمند باید بجای کسب توضیح از نمایندگان خود آن جمعیت به‌ آنان تکلیف کنند که نام آن را تغییردهند، و آنها نیز که از طرف جمعیتی نمایندگی داشتند و از آن بالاتر خود را نماینده‌ی خواستهای مردم کردستان نیز می‌دانستند دست‌بسته به این خواست نابجا، و در حقیقت به این فشار نامشروع، تسلیم‌گردند. آیا درست است که ما بگوییم در برابر حکومت وطنمان ایران که دیگر دیکتاتور آن هم روانه‌ی تبعیدگاه شده‌بود استقلال یا حتی خودمختاری می‌خواهیم، اما همین که در برابر زورگویی یک قدرت بیگانه که نیروهای آن خاک ما را اشغال کرده‌اند واقع‌شدیم، تنها به این دلیل که زور بیشتری دارد و منطقه در اشغال اوست به‌آسانی حرف‌شنوی پیشه‌کنیم. ایرانیان، از هر منطقه و زبان که باشند از دیرباز نگفته‌اند «سالی که نکوست از بهارش پیداست» ؟
آقای حسن قاضی درباره‌ی آن جلسه همچنین می‌گوید: «قاضی ﻤﺣﻤ۔د در آنجا این مسأله را مطرح می‌کند و می‌گوید که ما باید خودمان را با این مسأله تطبیق بدهیم تا بتوانیم به خواسته‌هایمان برسیم. بعدتر اساسنامه‌ای که در هشت ماده نوشتند برای حزب دموکرات کردستان تصویب شد.»
و این گفته نیز تأیید‌کننده‌ی همان نکات بالا، یعنی به گفته‌ی ایشان لزوم «تطبیق‌دادن خود به آن «مسئله» یا همان خواست نامشروع رفقا، و برای چه؟ برای این که «به خواست هایمان برسیم.» حال اگر این که دستیابی به یک «خودمختاری» خیالی از همان گام نخست استقلال رأی و اراده‌ی خود را در برابر اراده‌ی زورمندان خارجی فدا کنیم همان که نقض غرض می‌نامند نیست پس چیست ؟
دکتر ﻤﺣﻤ۔د رضا خوبروی پاک، در کتاب جمهوری زودگذر مهاباد، (به فرانسه) فصل پنجم، تشکیل حزب دموکرات کردستان ایران(ح. د. ک.)، با مقایسه‌ی دو تاریخ عنوان شده برای تأسیس حزب دموکرات کردستان، یکی به‌ادعای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان، ماه اوت ۱۹۴۵، و دیگری به‌گفته‌ی و. ایگلتون و ژ. پ. دِری‌یِنیک، همایون پور، و مورخان دیگر، در ماه نوامبر همان سال، دو ماه پس از دیدارهای صورت‌گرفته با باقراُف، می‌گوید آن دو حزب و حزب توده، هرچند که نمی‌توانستند بازدید از باکو و این را که ح. د. ک. که به دستور «برادر بزرگ» به‌وجود‌آمده بود به سکوت برگذارکنند، اما می‌خواستند هرگونه رابطه میان حزب دموکرات و اتحاد شوروی را منکرشوند.
او همچنین یادآور می شود که پس از تشکیل مجمع شصت‌نفره از متنفذان مهاباد به دعوت قاضی ﻤﺣﻤ۔د و در مرکز روابط فرهنگی که به ابتکار شوروی‌ها تأسیس‌شده‌بود، و گرچه آنان فکر تشکیل آن را داده‌بودند اما خود در آن حضور‌نیافتند، قاضی نتایج سفر باکو را بیان‌داشت و تشکیل حزب دموکرات را بنا به توصیه‌ی باقرف پیشنهادکرد. در آنجا می‌خوانیم که، در حالی که ازتشکیل دولت مهاباد سخنی به میان نیامد، حاضران بدون طرح هیچ پرسشی پیشنهاد را پذیرفتند و به‌عضویت آن حزب درآمدند. او از قول نصرت‌الله جهانشاهلوی افشار یکی از نزدیکترین همکاران پیشه‌وری نیز اضافه‌می‌کند که تشکیل ح. د. ک. بیش از هر چیزکار شوروی‌ها بود که قاضی ﻤﺣﻤ۔د را نیز برای رهبری آن تعیین‌کرده‌بودند.
بر وابستگی فکری گروه بنیانگذار کومله. ژ. ک. به شوروی نیز نشانه‌های بسیار وجوددارد.
در مورد نشانه‌های این وابستگی در رفتار ح. د. ک. نیز می‌توان از جمله به گواهی‌های ﻤﺣﻤ۔د صمدی رجوع‌کرد. نویسنده‌ی نگاهی به تاریخ مهاباد، از سندی به امضاء کومله ژ. ک. یاد میکند که می تواند گواهی، اگر نگوییم بر وابستگی سیاسی کامل، دستکم بر اعتقاد کورکورانه‌ی این گروه به شوروی بوده است۳۲.
در چنین اوضاعی بود که جمهوری مهاباد که بعضی می‌گویند باید آن را جمهوری کردستان نامید در شهر مهاباد و از طرف قاضی ﻤﺣﻤ۔د اعلام‌شد.

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش چهارم
ـ انزوای مهاباد در کردستان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۳ نک. دایره‌المعارف مصاحب، زیر ماده‌ی اردلان.
۲۴ نک. فرهنگ معین، زیر ماده‌ی کردستان. در کتاب شش جلدی تاریخ و فرهنگ ایران در عصر انتقال از دوران ساسانی به دوران اسلامی، تألیف دکتر محمد محمدی ملایری، که طی بیش از ۲۶۰۰ صفحه‌ی‌آن، به نقل از ده‌ها کتاب جغرافیا و تاریخ ایرانی ـ اسلامی قرون نخستین بعد از اسلام از صدها شهر و قصبه و منطقه و کوه و رودخانه، خاصه در بخش باختری ایران، نام‌برده‌شده هیچ جا به منطقه‌ای به‌نام کردستان برنمی‌خوریم. حمد‌الله مستوفی جغرافی‌دان و مورخ معروف قرن هشتم هجری، صاحب تاریخ گزیده، از اولین کسانی است که در کتاب‌های خود از منطقه‌ی کردستان نام‌می‌برد و حدود آن را برمی‌شمارد.(ف. معین، همان). حمزه اصفهانی (۳۵۰ـ ۲۷۰ ه. ق.) نویسنده‌ی کتاب التصحیف و آثار دیگر، می‌گوید ایرانیان قدیم، که در آن زمان «فرس» نامیده‌می‌شدند، دیلمیان را اکراد طبرستان می‌نامیدند، و اعراب را کردان «سورستان» [نام بین‌النهرین، عراق و شام، در دوران ساسانیان] می‌خواندند. معین، همان. و این بدان دلیل بود که در متون قدیم فارسی دیده‌شده که در مناطق بسیاری واژه‌ی کرد به معنی دامپرور و شبان به‌کار‌می‌رفته‌است. در زبان پهلوی کورت (kurt) به‌معنی کرد بوده‌است. نک. فرهنگ پهلوی ـ فارسی دکتر بهرام فره‌وشی. اما ارتباط نام‌هایی که به عنوان ریشه‌ی فرضی واژه‌ی کرد از زبان های سریانی و یونانی(کتاب آناباز یا ده‌هزار تن گزنوفون مورخ و فیلسوف یونانی که در آن از برخورد سپاهیان شکست خورده‌ی کورش دوم در راه بازگشت از ایران با مردمانی بومی در کوهستان نام‌برده) ذکر شده، مورد تأیید مورخان قرارنگرفته‌است. ‌

۲۵ «مُکریان: مناطق کردنشین ایران در امتداد مرزهای غربی کشور یعنی در استان‌های آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاه و ایلام قرارگرفته‌اند. بخشی از مناطق کردنشین نیز در مرکز، شمال و شمال شرقی کشورقرار دارند. مردم کرد حداقل به سه زبان، و در هر زبان به چندین گویش سخن می‌گویند. حدود نیمی از کردهای کشور شیعه مذهب، گروه بزرگی سنی و اقلیت بزرگی ازکردها نیز پیرو آیین یارسان (اهل حق) می‌باشد. این تنوع فرهنگی، زبانی و مذهبی از ویژگی‌های خاص و حائز اهمیت حوزه کردستان است. یکی از حوزه‌های کردنشین ایران در صفحات غربی آذربایجان واقع است. این بخش کردنشین استان آذربایجان غربی به همراه بخش‌هایی از سقز و بانه در استان کردستان به حوزه‌ی مکریان مشهور است. مرکزیت این حوزه در دوره‌ی بررسی این مقاله، یعنی دهه ۱۳۲۰ شهر مهاباد بود. این حوزه محل سکونت برخی ایلات و طوایف کرد می‌باشد. ایلات و طوایفی همچون منگور، شکاک، مامش، گورک، دهبوکری، فیض‌الله‌بیگی، هرکی و زرزا و سایرین که در منطقه مستقر بوده و هر یک در ساختار اجتماعی ـ سیاسی و اقتصادی منطقه دارای جایگاه خاصی بوده‌اند.» احسان هوشمند، سال‌های آشوب؛ زمینه‌های اجتماعی و سیاسی یک بحران ـ پیش درآمدهای ظهور جمهوری مهاباد؛ سایت احسان هوشمند؛ مجله‌ی گفت‌وگو.

سال‌های آشوب؛ زمینه‌های اجتماعی و سیاسی یک بحران −پیش درآمدهای ظهور جمهوری مهاباد

۲۶ عبدالرحمن قاسملو در این‌باره در کتاب چهل سال مبارزه در راه آزادی پس از بحث درباره‌ی سفر ۳۰ تن از مالکین و رؤسای عشایر کرد به باکو بنا به دعوت دولت شوروی چنین می‌نویسد:
«اگرچه من در آن زمان یازده ساله بودم، لیکن مانند بسیاری از کودکان آن دوره سیاست توجه مرا به خود جلب کرده بود. پدرم یکی از اعضای آن هیئت بود. بیاد دارم موقعی که از سفر باکو برگشت، چند عدل قند و یک تفنگ ته‌پر شکاری خوب همراه آورده بود. چنین می‌نمود که شورویها قند و تفنگ و وسایل دیگر را به عنوان هدیه به همه‌ی اعضای هیئت داده بودند. به ویژه قند خیلی با ارزش بود. چون آن زمان {قند} در ایران کمیاب و گران بود. این کار به‌نظر من بسیار عجیب می‌نمود. زیرا در خانواده ما برادران و عموزاده‌هایم که از من بزرگ‌تر بودند، از این سخن به میان می‌آوردند که پدرم همراه چند نفر دیگر به باکو رفته‌اند تا حقوق و آزادی کردها را طلب نمایند! به همین علت رک و صریح از پدرم پرسیدم: پس حقوق کردها چه شد؟ »(چهل سال مبارزه در راه آزادی. چاپ دوم کردی ۱۳۶۷ صفحات ۶۲–۶۱).
۲۷ این سند و دیگر اسناد مربوط به این موضوع که در آرشیوهای حزب کمونیست شوروی و حزب کمونیست «آذربایجان شوروی» نگهداری‌می‌شد و پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی برای پژوهش آزادگردید از سوی شمار بزرگی از پژوهشگران بررسی، ترجمه و منتشر شد. منبع ما اینجا ترجمه‌ی است از سوی گاری گلدبرگ برای ‘مرکز مطالعات جنگ سرد مؤسسه وودرو ویلسون’ (واشنگتن) به انگلیسی که توسط عباس جوادی (با کسب اجازه از ‘مرکز ویلسون’) از انگلیسی (با مقایسه با روسی) به فارسی ترجمه‌کرده‌است.
نک. فرقه دمکرات و حکومت یکساله‌ی آن، بی‌بی‌سی : ۲ مارس ۲۰۱۶ – ۱۲ اسفند ۱۳۹۴.

۲۸ «به نوشته‌ی جمیل حسنلی مورخ آذربایجانی و بر مبنای اسناد حزب کمونیست شوروی، اتحاد جماهیر شوروی در همان مراحل اول اشغال ایران قصد ضمیمه کردن صفحات شمالی کشور را داشت. امّا برخی عوامل و از جمله وضعیت جبهه‌های جنگ با آلمان موجب تغییر این سیاست و تعویق آن به فرصتی دیگر شد.» در مورد دلایل این سفر و اهداف شوروی از دعوت این افراد به باکو می‌توان به کتاب فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان، اثر جمیل حسنلی، ترجمه منصور همامی، تهران، نشر نی، مراجعه کرد. ا. هوشمند، همان.
۲۹ «استالین بازی خود را با هوشیاری، و بدون خروج از چارچوب توافق‌های ۱۹۳۹ پیش‌می‌برد. او بهترین سردفتر خود، مولوتوف را برای دفاع از احترام به متون مورد توافق، یعنی مناطق نفوذ، به برلن ‌فرستاد. فکری که ریبنتروپ، مبتکر این دیدار، دنبال‌می‌کرد این بود که اتحاد شوروی را به پیوستن به هم‌پیمانان معاهده‌ی سه‌جانبه(آلمان، ژاپن، ایتالیا)، که به‌تازگی امضاء‌شده‌بود، برای جلب تمایل آن به تقسیم مستملکات امپراتوری انگلیس در آسیا، ترغیب‌کند. زبان‌آوری‌های هیتلر درباره‌ی سیاست جهانی و به‌لحن اشپنگلر، مانع از آن ‌نشد که او[مولوتوف] بر رعایت مقررات ـ یعنی توافق‌های سِرّی آلمان و روس درباره‌ی اروپای خاوری ـ تأکید‌ورزد. اما چند روز بعد استالین نیز علاقه‌ی خود به تقسیم جهان به چهار بخش را، (با حق‌ویژه‌ی شوروی در شمال ایران، عراق و شرق ترکیه)، بیان‌داشت؛ اما در اختلاف‌ِنظر درباره‌ی فنلاند و بالکان هیچ مسئله‌ای حل‌نشد.» [ت. ا.] نک. فرانسوا فوره، گذشته‌ی یک توهم، به فرانسه، ص. ۵۴۴:
François Furet, Le passé d’une illusion, Robert Lafont, Paris, 1995, p. 544.
۳۰ بی‌بی‌سی، به عبارت دیگر: گفتگو با حسن قاضی ۲ فوریه ۲۰۱۲، اسفندماه ۱۳۱۲.
۳۱ نک. دکتر ﻤﺣﻤ۔درضا خوبروی پاک، جمهوری زودگذر مهاباد (به فرانسه)، فصل پنجم، تشکیل حزب دموکرات کردستان ایران(ح. د. ک.) :
M. R Khoubrouye Pak, République éphémère de Manabad, Chapitre V, La création du Parti Démocrate du Kurdistan Iranien (PDKI), L’Harmattan, Paris, 2003.
در این کتاب همچنین می‌توانیم نکات زیر را، به‌تفصیل و با ذکر منابع متعدد بخوانیم:
قاضی ﻤﺣﻤ۔د به منظور کاستن از نگرانی های برخی از سران از شباهت این حزب با احزاب موجود در آمریکا نیز سخن‌گفته‌بود.
برخورداری از خودمدیری در چارچوب کشور ایران و تعیین کردی به‌عنوان زبان امور اداری و آموزشی موضوع مواد یکم و دو برنامه‌ی حزب، و برقراری انجمن ایالتی پیش‌بینی شده در قانون اساسی ایران و اشتغال مردم محلی در امور اداری مواد سوم و چهارم آن را تشکیل‌می‌داد. در مواد هفتم و هشتم نیز همآهنگی کامل با «خلق آذربایجان» و توجه به منافع اقلیت‌های آن و نگهداری از آزادی‌ِعمل «خلق‌های ساکن ایران» پیش‌بینی‌شده‌بود.[ت. ا.] همچنین شباهت‌های بسیار برنامه‌های دو حزب، آذربایجان و کردستان ـ به‌جز این که در مورد ح. د. ک. متن معتدل‌تر است ـ بر نقش نمایندگان شوروی در تدوین آنها گواهی می دهد.
در همین فصل کتاب همچنین می‌خوانیم که بنا به گزارش‌های سرلشگرارفع برنامه ی‌حزب د. ک. با نظر هاشم‌اوف کنسول شوروی در مهاباد تدوین شده بود.
از طرف دیگر ح. د. ک. با این که در ماده‌ی ۳ برنامه‌اش به قانون اساسی ایران استناد می‌کرد، اما برخلاف فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، بر تمامیت‌ ارضی ایران تکیه‌نمی‌کند. به باور نویسنده آنچه به‌وضوح به‌‌چشم‌می‌خورد فقر سیاسی و ایدئولوژیکی قاضی ﻤﺣﻤ۔د است و به‌نظر می رسد که او جز حزب توده و فرقه‌ی دموکرات آذربایجان الگوی دیگری نداشته‌است.
اختلاف مهم دیگری میان ح. د. ک. و فرقه در این است که در حالی که پیشه‌وری خود را نخست وزیر یک دولت محلی نامید سخنی از جمهوری به‌میان‌نیاورد، قاضی ﻤﺣﻤ۔د بدون کمترین روشن‌بینی اعلام جمهوری کرد و خود را پیشوای عالی آن نامید. او در یک نظام مشروطه‌ی سلطنتی، در عین استناد به قانون اساسی آن، اعلام جمهوری کرده‌بود! به گفته‌ی مؤلف کتاب حزب. د. ک. نه با مارکسیسم آشنا بود نه با سوسیالیسم، اما شعارهای آن سرشار از ستایش اتحاد شوروی و شخص استالین بود.
در تاریخ ۱۲ دسامبر «مجلس آذربایجان» اجلاس خود را افتتاح‌کرد و هیأت نمایندگی پنج‌نفره‌ای هم که از مهاباد به آنجا فرستاده‌شده‌بود در آن حضوریافتند. قاضی با وجود این بدگمانی که آنان قصدداشته‌اند تا کردستان را به‌صورت بخشی از آذزبایجان بنمایانند هیأت را فرستاد. در محل فرقه با اعضاءِ این هیأت بگونه‌ای رفتار‌می‌کرد که گفتی نمایندگان بخشی از آذربایجان بوده باشند. آنان که متوجه این ترفند شده‌بودند بدون اعتراض در سه نشست آن مجلس حضوریافتند و سپس به مهاباد بازگشته منظور فرقه را برملاکردند.
افسران شوروی به بارزانی که به‌تازگی از عراق به کردستان ایران آمده‌بود توصیه‌کردند که با قاضی ﻤﺣﻤ۔د همکاری‌کند و از قاضی خواستند تا به بارزانی‌ها و افسران عراقی که از عراق آمده‌بودند سرپناه‌دهد. این سبب‌شد که گروه بیشتری از بارزانی‌ها از عراق به ایران آمدند و شمار نفرات جنگی ملا مصطفی به سه هزار نفر که به تفنگ‌های ارتش عراق و چند مسلسل و یک توپ مسلح‌بودند، رسید. در ماه نوامبرهم، یک کنگره‌ی کرد در باکو تشکیل‌شد تا بتواند اکثریتی از کردها را به سوی حزب جلب‌کند.
توضیح: یادداشت شماره‌ی ۳۱ در شکل نخست مقاله در دوماه‌نامه‌ی میهن وجودندارد.
۳۲ نویسنده‌ی نگاهی به تاریخ مهاباد، نشر رهرو، ۱۳۷۷، ص ۱۲۰، از سندی به امضاء کومله ژ. ک. به قرار زیر یاد میکند که در زیر از قول او نقل می‌شود. او می‌نویسد:
«اطلاعیه‌ای پیدا کردم که در تاریخ دوم آبان ماه ۱۳۲۳ شمسی (۲۴ اکتبر ۱۹۴۴ میلادی) از طرف جمعیت [کومله ی] ژ.ک منتشر شده بود. اگر نشان جمعیت در بالا و نام کمیته‌ی مرکزی در پایین آن اطلاعیه نمی‌بود، هر خواننده‌ای فکر‌می‌کرد که این اطلاعیه مربوط به حزب توده‌ی ایران است. متن این بیانیه چنین بود: «در این روزها رادیو و مطبوعات ایران اعلام‌کردند که حکومت اتحاد شوروی، به منظور استخراج نفت، درخواست نمود که مناطقی در شمال ایران در اختیارش قرار گیرد و به امتیاز داده شود، ولی حکومت نمک‌نشناس ایران، نیکی‌های سه سال اخیر اتحاد شوروی را نادیده گرفته و این درخواست را رد‌کرده است… بدین وسیله در مورد ادعای حکومت اتحاد شوروی و پاسخ حکومت ایران، چند سطر ذیل را اعلام می‌داریم: پاسخی که از طرف دولت ایران به نماینده‌ی اتحاد شوروی داده شده است، به هیچ عنوان با منافع ملت‌های ایران هماهنگی ندارد، بنابراین منفعت سه میلیون نفر مردم کرد نیز مورد نظر نبوده است. ملت کرد پس از تحمل این همه ظلم و ستم، نمی‌تواند ببیند که درخواست دولتی همچون دولت اتحاد شوروی که پیوسته ارتقا سطح زندگی وسرفرازی ملت‌های کوچک را وجه‌ی همت خود قرار داده است، از سوی مرد نفهمی چون «ساعد» نخست وزیر ایران، رد شود و زمینه‌ی اغتشاش در کشوری که سه میلیون کرد در آن ساکن هستند، فراهم گردد.« کومله ژ.ک.» به آگاهی حکومت اتحاد شوروی می رساند که ۹ میلیون نفر ملت کرد، به ویژه کردهای ایران، مخالف تصمیم حکومت ایران دایر بر ندادن امتیاز نفت شمال هستند و تحت هیچ عنوان، با این نظر، موافقت ندارند.» در دومین شماره‌ی نشریه‌ی نیشتمان ضمن آن که رهبران کومله خود به هواداری و تمایل به حکومت شوروی اعتراف کرده بودند، آمده بود: « چند نفری از این بی مغزها که کتاب و شماره‌ی اول «نیشتیمان» را خوانده و هواداری و تمایل ما را به حکومت شوروی دیده بودند، گفته بودند که آرمان جمعیت ژ.ک. ترویج مرام و عقاید کمونیزم است…. ما کمونیست نیستیم و اگر هم کمونیست باشیم، جای هیچ اعتراضی برای مردم نیست».

**************
علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری*
بخش چهارم
ـ انزوای مهاباد در کردستان
تأسیس این حکومت که در روز سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۲۴ اعلام‌موجودیت‌کرد در شهری صورت‌گرفت که به‌سختی می‌توانست ادعایی برای مرکزیت کردستان ایران داشته باشد، تا چه رسد به پایتختی برای سراسر کردستان. در همان زمان که این «جمهوری» کارش را آغاز کرد، بخش اصلی مناطق کردنشین ایران، کماکان به عنوان استان چهارم ایران برجا بود و هر سه شهر بزرگ کردنشین سنندج، ایلام، و کرمانشاه نیز در این استان قرار‌داشتند.
«واقعیت امر این است که حزب دموکرات کردستان ایران به هیچ وجه نتوانست وارد استان کردستان که بخشی ازمنطقه ی نفوذ انگلستان بود، بشود. در استان آذربایجان غربی نیز بر سر حاکمیت بر شهرهایی مانند میاندوآب و نقده، میان فرقه دمکرات کردستان[کذا فی‌الاصل؛ حزب دموکرات کردستان] و فرقه‌ی دمکرات پیشه وری اختلاف نظر وجود داشت. حتی در شهر بوکان نیز پرچم حزبی که در قلعه ی سردار نصب شده بود، به وسیله ی خاندان ایلخانی‌زاده و به ویژه قاسم آقا به پایین آورده شد و بعدها در روستای یکشو نصب گردید۳۳.
دکتر ﻤﺣﻤ۔د علی مهرآسا عضو جبهه ملی و زاده‌ی سنندج، می گوید:
« چنانکه اشاره شد، این جمهوری از مهاباد و بوکان بیشتر وسعت نیافت. در آن زمان شهر سنندج با وسعت و جمعیتی دو تا سه برابر مهاباد دور از ماجرابود؛ از جنوب بوکان تا مریوان و کامیاران مردم عادی کرد از این جمهوری خبر نداشتند و تنها اهل مطالعه در جریان بودند۳۳.»
همو اضافه‌می‌کند :
« قاضی ﻤﺣﻤ۔د و رهبران آن خیزش، چنان شتابی برای رسیدن به مقصود داشتند که تنها به منطقه ی مهاباد و حومه اش تا بوکان که زیر نفوذ ارتش سرخ قرار داشت بسنده کرده و به عجله تأسیس جمهوری را در منطقه ای به وسعت یک دهم خاک کردستان ایران اعلام کردند که جمع کل جمعیت زیر حکومتشان به شصت هزار نفر نمی رسید.»
تا جایی که درباره‌ی اهمیت سیاسی ـ جغرافیایی آن می‌گوید:
« باید گفت، در آن هنگام جمهوری مهاباد اصولاً زیاد مورد توجه [مرکز]نبود و درحاشیه قرارداشت. آنچه مورد بحث بود آذربایجان بود که سرزمینی وسیع بود و اهمیتی فوق العاده برای ایران از هرنظر داشت. اصولاً مهاباد جرئی از استان آذربایجان بود که قاضی ﻤﺣﻤ۔د آن را از دست پیشه وری هم درآورده بود. جمهوری مهاباد درواقع زائده ای بود که همراه جمهوری آذربایجان رشدمی‌کرد۳۴.»
ترکیب رهبری
در رأس «جمهوری»
ترکیب ایلی و غیردموکراتیک سران این حکومت نیز گویای حقایق بسیاری است که یکی از آنها محدودیت قلمرو آن است.
وزیر جنگ این حکومت ﻤﺣﻤ۔دحسین خان صدر قاضی پسر عموی قاضی ﻤﺣﻤ۔د بود و وزیر کشور نیز ابولقاسم سیف قاضی برادر کوچک‌تر خود او. آنها دارای تحصیلات عالی در روسیه بودند. مصطفی بارزانی نیز به عنوان ژنرال ارتش با سه‌هزار تن پیش‌مرگ‌های خود از عراق به جمهوری مهاباد پیوست.
هیچ امر دیگری هم نتیجه‌ی یک انتخابات نبود. قاضی ﻤﺣﻤ۔د به هنگام تشکیل جمهوری هیچ انتخاباتی برگذار نکرد و خود را رئیس‌جمهور نامید. انتخاب قاضی ﻤﺣﻤ۔د، چنان که گفته شد، عملاً از طرف مقامات شوروی انجام‌شد۳۵.
و در همین منطقه‌ی کوچک هم میان سران این «جمهوری» و دیگر سران عشایر اختلاف شدید بود. سران عشایر بزرگ منطقه همچون دهبکری و مکری‌های بوکان، منگور و شکاک‌ها در سایر شهرهای اطراف این جمهوری را به‌رسمیت نمی‌شناختند و حتی امیراسعد رئیس یکی از بزرگترین ایل‌های مکریان یعنی دهبُکری‌ها، زیرسلطه این جمهوری نرفت و با آن مخالف بود. دهبکری‌ها و خانواده ایلخانی زاده‌ها در نوعی در رقابت خاص با قاضی ﻤﺣﻤ۔د بودند و حتی زمانی که پرچم جمهوری مهاباد در قلعه‌ی سردار بوکان برافراشته‌شد مدت زیادی نگذشت که با اختلاف‌هایی میان گروه‌های مختلفی از کُردها در این شهر روبه‌روگشت و آن را از ساختمان این قلعه پایبن آوردند. به جز معدودی از اهالی مهاباد و برخی از خاندان فیض‌الله بیگی بوکان دل خونی از کَردهای حزب دموکرات کردستان و شخص قاضی ﻤﺣﻤ۔د داشتند. نمونه‌ی این دل‌های آزرده‌خاطر ابراهیم محمودیان بود که برادرش غفور محمودیان از سوی نماز علی‌اوف و قاضی ﻤﺣﻤ۔د ترور‌شده‌بود.
همچنین می‌دانیم که «انتخاب قاضی ﻤﺣﻤ۔د نخستین انتخاب روس‌ها نبود: پیش از آن روس‌ها با پیشنهاد تأسیس [یک] دولت دست نشانده به سراغ سه امیر عشایر، یعنی علی آقا امیراسعد، عمرخان شکاک و قرنی آقا مامش رفتند، که هر سه‌ی این افراد پس از آگاه شدن از نقشه‌ی روس‌ها که در جهت تجزیه‌ی ایران بود، مؤدبانه پیشنهاد نمایندگان نظامی اتحاد جماهیر شوروی را ردکردند۳۵.»
با این تفاصیل می‌بینیم که استدلال آقای حسن قاضی و امثال ایشان درباره‌ی مشروعیت قاضی ﻤﺣﻤ۔د و دیگر کسانی که به اصطلاح برای کار خود از مردم «بیعت»گرفته بودند هیچ پایه‌ی جدی و در خور اعتنایی ندارد۳۶.
از سوی دیگر جمهوری مهاباد، بر خلاف شعارهایی که امروزه داده می‌شود، به هیچ وجه حالت یک «دولت خودمختار» را نداشته، بلکه به گفته‌ی مهرآسا داعیه‌دار یک استقلال کامل سیاسی بود.
این نظر را به وی نحو زیر مستدل‌میسازد. در مورد ادعای خودمختاری معتقد است که سخن از استقلال بوده و عنوان خودمختاری نادرست است، زیرا:
۱ـ مهاباد « رسماً و به‌نام، وزیر جنگ داشت و وزیر جنگش هم «ﻤﺣﻤ۔د حسین سیف قاضی» عموزاده‌اش بود. ۲- وزیر امور خارجه داشت و به تبریز و بادکوبه نماینده یا سفیر فرستاده بود. ٣- ارتش جدا تشکیل داده بود و حتا دو نفر از افسران کرد ارتش عراق را برای تعلیم افرادش به مهاباد دعوت کرده بود. ۴- درهیچ یک ازمراسمی که انجام میشد پرچم ایران درکنار پرچمی که برای حکومتش ساخته بود دیده نمی‌شد. اینها همه علائم استقلال است. زیرا در خود‌گردانی ها تنها نیروی انتظامی که نگهدار نظم و امنیت ناحیه‌اند در اختیار حکومت ناحیه اند و ارتش تابع مرکز است. ولی هم قاضی ﻤﺣﻤ۔د، و هم پیشه‌وری ارتش ایران را در ناحیه منحل‌کرده و ارتش محلی با یونیفورم نظامیان روس تشکیل داده بودند؛ و بارها درمقابل دوربین خبرنگاران از آن ارتش هم سان و رژه می‌دیدند. و همان زمان عکس این رژه رفتن را جراید تهران چاپ کرده بودند. من این عکس را دارم و همراه این نوشته برایتان می فرستم.»
در عین حال او در پاسخ به این پرسش که آیا رهبران جمهوری مهاباد واقعا دیدگاه تجزیه طلبی داشتند؟
می گوید:
«خیر؛ آنها نه دیدگاه تجزیه‌طلبی داشتند و نه سوء‌نیت. اما عدم‌آگاهی به مسائل و بی‌اطلاعی از بافت خودگردانی و خودمختاری آنها را به بیراهه برد و به سوی جدائیِ ناخواسته سوق‌داد.
سران آن جمهوری را سه عامل فریب داد. ۱- ساده اندیشی خودشان ۲- دولت اتحاد جماهیر شوروی ٣- قوام السلطنه(به مقدار کمتر) که می‌توان گفت هرسه عامل ریشه درهمان ساده‌اندیشی داشت۳۷.»
یکی دیگر از نشانه‌های خصلت استقلال‌طلبانه‌ی دو اقدام تبریز و مهاباد اختلافاتی بود که بر سر مناطق تحت «حاکمیت» خود داشتند؛ اختلافاتی که در میان دو منطقه‌ی خودگردان ـ زیرا و حتی خودمختار ـ نمی‌تواند که بر طبق تعریف هر دو تحت یک حاکمیت بزرگ ملی قراردارند، نمی‌تواند معنایی داشته‌باشد.
مهرآسا می‌گوید:« در بخشی از آذربایجان غربی از جنوب رضائیه به سوی شمال تا رودخانه ی ارس، جمعیت شهرها و قصبات مخلوطی از کرد زبان و ترک زبان است که قاضی ﻤﺣﻤ۔د ادعای آن را نیز داشت، ولی نه دولت آن زمان آذربایجان حاضر به پذیرش این درخواست بود و نه آذربایجان غربی در اکنون و آینده حاضر به از دست دادن آن است۳۶.»
و دیده‌بودیم که به گفته‌ی حریقی «… حزب دموکرات کردستان ایران به هیچ وجه نتوانست وارد استان کردستان که بخشی ازمنطقه ی نفوذ انگلستان بود، بشود. در استان آذربایجان غربی نیز بر سر حاکمیت بر شهرهایی مانند میاندوآب و نقده، میان فرقه دمکرات کردستان و فرقه‌ی دمکرات پیشه وری اختلاف‌ِنظر وجود داشت. حتی در شهر بوکان نیز پرچم حزبی که در قلعه‌ی سردار نصب‌شده‌بود، به‌وسیله‌ی خاندان ایلخانی‌زاده و به‌ویژه قاسم آقا به پایین آورده‌شد و بعدها در روستای یکشو نصب‌گردید۳۸.» به‌همین دلیل نیز برای تعیین حدود مرزی دو خاک خودمختار کمیسیونی به آذربایجان اعزام‌شد۳۹.
سرانجامِ
حکومت خودمختار مهاباد
چنان که می‌دانیم با خروج نیروهای شوروی از ایران حکومت فرقه‌ی دموکرات آذربایجان فروپاشید و سران آن چنان که در بالا گفته‌شد به شوروی رفتند. ارتش نیز توانست به شهرهای آذربایجان و سپس شمال کردستان بازگردد. در حالی که بارزانی با نیروهای خود به‌شکل «جنگ و گریز» به شمال رفت و از ارس گذارکرد، قاضی ﻤﺣﻤ۔د به‌رغم توصیه‌ی دوستانش به خروج از مهاباد و گریختن به محلی امن از این کار خودداری کرد و ارتشی‌هایی که وارد مهاباد شدند با تشکیل دادگاه صحرایی او و چند تن از اعضای دولتش را محکوم به اعدام کرده به شکل تحقیرآمیزی در میدان شهر به‌دار‌آویختند. بر طبق منابع موجود آلن سفیر آمریکا، شاید به دلیل رقابت با شوروی، از شاه خواسته‌بود که از اعدام قاضی ﻤﺣﻤ۔د چشم‌پوشی‌کند و شاه به او از این حیث اطمینان داده‌بود. پژوهش‌های موجود چنین نشان‌می‌دهد که قوام‌السلطنه نخست وزیر با اعدام قاضی ﻤﺣﻤ۔د مخالف بوده و دستوری برای فرماندهان ارتش در این باره صادرکرده‌بوده‌است. فرماندهان ارتش با وجود دریافت خبر، به قصد تجاهل نسبت به آن شبانه تصمیم خود به اعدام را عملی‌ساخته ادعامی‌کنند که دستور دولت دیر به آنها رسیده‌بوده‌است. از آنجا که اقدام فرماندهان ارتش بدون موافقت نهایی شاه غیرقابل‌تصور به‌نظر‌می‌رسد این پرسش پیش‌می‌آید که آیا شاه به قولی که به سفیر آمریکا داده‌بود عمل‌کرده یا اینجا نیز مانند موارد دیگری با دورویی خاص خود رفتارکرده‌است.
مهرآسا درباره‌ی علل شکست قاضی ﻤﺣﻤ۔د اینگونه اظهار‌می‌کند:
«یکی ازعلتهای شکست جمهوری مهاباد را هم باید دربی‌تجربگی و ناپختگیِ اقدام‌کنندگان جستجوکرد. بنیانگذاران آن جمهوری فاقد هر گونه تجربه و آگاهی از زمامداری و حتا سیاست بودند؛ و برروی پشتیبانی حزب کمونیست شوروی و قول و قرارهای دروغین دولت قوام‌السلطنه به کاری پرداختند که جز پانهادن در گودال مارها نام دیگری نداشت. زیرا:
۱- بیست سال خفقان حکومت رضاشاهی و فقدان هرگونه آزادی و به‌تبع آن عدم دسترسی به منابع کسب اخبار لازم، و بی‌اطلاعی ازوضع جهان به دلیل نبود وسائل ارتباط جمعی، مردم ایران را عموماً و کردها را خصوصاً در حد اقل آگاهی از وضع دنیا و سیاست جهان قرار داده بود.
۲- شادروان قاضی ﻤﺣﻤ۔د نیز از این کمبودِ آگاهی و فقدان شم سیاسی برخوردار بود. او تحصیلات آکادمیک نداشت و مباحث دینی و شریعت را خوانده‌بود و پیش از آن یک ملا و پیشنماز به‌حساب‌می‌آمد. هرچند شیفتگانش از مطالعات او سخنها گفته اند و … اما واقعیت این است که او در حوزه‌ی دین تلمذ‌کرده‌بود. او یک سفر هم به اروپا نکرده و حتا اطلاع کافی ازجغرافیای ایران و بالاتر از آن اوضاع و احوال حکومتهای خودمختار جهان نداشت۳۷.»
وی علت ماندن قاضی ﻤﺣﻤ۔د در مهاباد را نیز در همین ناپختگی سیاسی او می‌داند:
«علت اینکه قاضی و یارانش فرار نکردند، ریشه در همان ساده اندیشی و ساده نگری قاضی ﻤﺣﻤ۔د و سران حزبش نسبت به اتفاقات و جریانات سیاسی داشت. آنان در آغاز شروع کار، به قوام گفته‌بودند که قصد ما جدائی نیست و تنها می‌خواهیم حکومتی محلی بسازیم. گرفتاری و مسئله‌ی مهم برای حکومت و دولت قوام نیز آذربایجان بود که باید تمام هم و تلاش را برروی رهاییِ آن می گذاشت. یک جمهوری که تمام اقلیمش از یک شهر کوچک و یک بخش تجاوز نمی‌کرد، و وجود و عدمش نیز بستگی کامل به آذربایجان و نیروهای اشغالگر داشت، نمی‌توانست سبب دغدغه‌ی خاطر سیاستمداری کهنه‌کار چون قوام باشد. اصل ماجرا آذربایجان بود، نه مهاباد. به قاضی پیشنهاد فرار داده‌شد. اما او مرتب تکرارمی‌کرد که ما کاری خلاف نکرده‌ایم تا فرار‌کنیم. و این همان ساده‌اندیشی و عدم‌اطلاع از قانون و مقررات کشور و جهان بود! علتی دیگر را برای فرار نکردن و ماندن قاضی ﻤﺣﻤ۔د در این می‌دانند که او مردی خوش‌نیت و خوش‌قلب بود و می‌دانست که ارتش شاه تنها به کشتن او بسنده‌نخواه‌کرد و فرار او دوستان را نجات نخواهد داد. او گفته‌بود و به‌درستی هم گفته‌بود که جان من از جان دیگران مهمتر نیست. قاضی و سران حکومت مهاباد را به دستور ﻤﺣﻤ۔د رضا شاه و با رأی دادگاه نظامی(درواقع دادگاه صحرائی) اعدام کردند و قاتل آنها خود ﻤﺣﻤ۔درضا شاه بود۳۷.»
همانطور که در حکومت خودمختار مهاباد دیدیم رهبری در دست گروه‌های خانوادگی، یا بهتر بگوییم، در دست یک یا چند ایل و طایفه مانده‌بود، که از اختلافات شدید با ایلات و طوایف دیگر هم برکنار نبودند، امروز نیز در آنچه اقلیم کردستان عراق می‌نامند شاهد یک گروه رهبری ایلی، و اختلاف آن با ایلات دیگر هستیم، که به رغم تأسیس نهادهایی چون ریاست جمهوری و پارلمان، کمترین شباهتی به یک دموکراسی ندارد. در کردستان عراق جاه‌طلبی‌ها و سوءاستفاده‌های شخصی و خانواده‌ای از عناوین و سمت‌های دهان‌پرکن ریاست جمهوری و وزارت نشان می‌دهد که آنچه بسیاری از رسانه‌های بی‌مسئولیت جهان، و با زور دستگاه‌های خبرسازی دولت اسرائیل، به عنوان آرزوی دیرینه‌‌ی مردم کردستان در بوق و کرنای تبلیغاتی دمیده‌می‌شود، چیزی جز دنباله‌های همان اختراعات کهنسال دستگاه‌های ایدئولوی‌پردازی شوروی سابق نیست که امروزه قدرت‌های دیگری جای آن را گرفته‌اند. همه‌پرسی دستگاه بارزانی برای استقلال «اقلیم» از لحاظ سلطه‌ی قدرت ایلی بر سراسر زندگی سیاسی و فقدان آزادی‌های سیاسی واقعی، با کمکی که به افشای حقایق بیشتری درباره‌ی این حکومت کرد تتمه‌ی آبروی این به‌اصطلاح حکومت ملی را نیز زائل‌ساخت۴۰.
چنان که در سراسر این نوشته نشان‌‌دادیم ایرانیان یک ملت بیشتر نیستند؛ همانگونه که تقسیم آنها به شیعه و سنی، یا مسلمان و غیرمسلمان به منظور ایجاد اختلاف و سوءِاستفاده است و آن را قاطعانه محکوم می‌کنیم۴۱ باید تقسیم تصنعی آن به اکثریت و اقلیت قومی را نیز که در دست گروهک هایی بی‌مسئولیت دستاویزی برای اعمال اغراض کوته‌نظرانه‌ی خصوصی است با همان نیرو رد و محکوم کنیم. این تقسیم‌بندی‌ها، هر دو، صرفاً ایدئولوژیکی هستند و دستاویزهایی در دست ماجراجویانی که در زندگی دوست‌دارند با آتش بازی‌کنند، بدون توجه به این که اینگونه آتش‌ها در همین دو قرن گذشته و کنونی بارها خان‌ومان‌های چندین ملت جهان را سوزانده‌است. در گذشته همواره ساخت جامعه‌شناختی ایلی بخش‌های شمال کردستان که در آن شهرهای بزرگی چون کرمانشاه و سنندج وجودنداشت و تحرک شدید ایلات که برخلاف ساکنان شهر‌های بزرگ از وابستگی آنها به خاک و محل می‌کاست موجب‌می‌شد که روابط ثابت و پایدار میان این واحدهای اجتماعی پرتنش، دشوار و محدود بماند، و نواحی محل سکونت آنها بیشتر از مناطق دیگر دستخوش آشفتگی و ناامنی‌های شدید گردد. اینگونه آشفتگی‌ها در دوران‌هایی که از توان و اعتبار حکومت مرکزی کاسته‌می‌شد به آشوب و ناامنی کامل می‌انجامید. در دوران‌هایی چون جنگ بین‌المللی یکم، با ورود روس‌ها از یک سو، و ترکان عثمانی و عشایر کردی که با خود به ایران آوردند، افزون بر کشتارهای بی‌حساب وابستگان ادیان، مذاهب و عشایر گوناگون از یکدیگر، که همان قدرت‌های اشغالگر به آن دامن‌می‌زدند، شاهد فتنه‌ی اسماعیل آقا سمیتقو (سیمگو)، شرارت‌های او و کشتارهایش از مردم بیگناه در چندین شهر بوده‌ایم. و در جنگ دوم ناظر حوادثی مشابه با آن که به فتنه‌ی عبیدالله خان موسوم‌گردید. پس این تصور که عدم اطاعت برخی از عشایر این نواحی از حکومت مرکزی از عشق مردم به استقلال بوده تعبیری ایدئولوژیکی است که سرکردگان برای سروری خود ساخته‌اند زیرا در این نقاط بخشی از عشایر یا پیروان مذاهب متفاوت به تحریک سرانشان که بر سر سیادت در کشاکش بودند وارد زدوخورد می‌شدند و سرکشی‌های آنها منحصر به روابط آنها با مرکز نبوده‌است. اگر آنها خود قادر به تأمین نظم و روابط قانونی بودند، از حکومت مرکزی بطور کامل یا نسبی بی‌نیاز‌می‌شدند. اما، با ضعف فرهنگِ انتظام عمومی و قانونی، حکومت مرکزی برای آنها از هر جای دیگر ضروری‌‌تر می‌گردد. این قاعده‌ای است که نه تنها در کشور مصنوعی افغانستان که پس از دوران استقلال روی نظم و آسایش ندیده بلکه در کشور ساختگی جمهوری پاکستان نیز، که آن هم دست‌پخت استعمار انگلیس و متعصبان مذهبی جاه‌طلبی چون ﻤﺣﻤ۔دعلی جناح بود، همواره به ثبوت رسیده‌است. ناامنی‌های وسیعی که با ورود متفقین از شمال و جنوب به ایران، ممانعت قوای شوروی از ورود نیروهای مرکز به شمال کردستان و دسائس انگلستان از پشت مرزهای عراق برای تحریک عده‌ای از سران عشایر استان در مناطق تحت اشغال خود به سرعت در این منطقه برقرارشد همگی از صحت این قاعده حکایت‌دارد.
قدمت برای یک ملت ویژگی بزرگی است؛ آن را نمی‌توان با دلار، با چاه‌های نفت و مخازن گاز و حتی با تکنولوژی پیشرفته‌ی هسته‌ای و موشکی خریداری‌کرد. آمریکا و روسیه که از حیث ثروت‌های زیرِزمینی با کشور ما هم‌ردیف‌اند و عربستان سعودی که به اندازه‌ی ریگ‌های بیابانش چاه نفت دارد از این ویژگی محروم‌اند و این در روحیات آنها دیده‌می‌شود. قدمت ایرانی در زرتشت و اوستا و کورش و خداینامه‌ها و فردوسی اوست، همانگونه که قدمت یونانی در هومر و پریکلس و سقراط اوست، و اینها کالای تجارتی نبوده قابل خرید‌و‌فروش نیستند. آنها که قدمت ما را به ورود اسلام می‌رسانند دچار جهالت اند و آلتی در دست سوءِ‌نیت خویش‌. در این قدمت همه‌ی ایرانیان شریک‌اند و اگر مردم تاجیکستان جدایی را از سر ناچاری برمی‌تابند اما با حفظ این علائق مشترک بر این قدمت خود آگاه مانده‌اند، معلوم نیست شهروند کردستانی یا بلوچ چگونه می‌تواند با تأسیس یک جمهوری نوبنیاد اما پوشالی باز هم خود را در این میراث شریک‌بداند.
فدرالیسم هم، درست به‌همان دلیلی که درباره‌ی ضرورت اجتناب از اقتباس نیاندیشیده‌ی مفاهیم ویژه‌ی تاریخ و جغرافیای سیاسی دیگران گفته‌شد، برای ما دردی را چاره‌‌نمی‌کند. کسانی که بدین مفهوم توسل‌می‌جویند، چنان که ﻤﺣﻤ۔درضا خوبروی‌پاک۴۲ به‌درستی توضیح داده‌است، توجه‌ندارند که حکومت‌های فداراتیو برای متحدساختن اقوام متفرق و اغلب گونه‌گون است نه برای جداساختن و گردآوری مجدد آنها به‌گونه‌ای تصنعی. تشکیل حکومت‌های فدرال یا فدراسیون‌ها (به‌فرانسوی fédérationاز فعل لاتینیfœderare ، به‌معنی: بستن قرارداد اتحاد)، که قدمت آن از یک‌قرن‌ونیم تجاوز‌نمی‌کند، به‌منظور هم‌پیمانی و پیوستگی مجموعه‌هایی از مردم و اقوام و نواحی به‌وجود‌آمد که بی آن با هم پیوندی‌نداشتند یا حتی در حال جنگ به‌سرمی‌بردند. افزون بر نمونه‌ی ایالات متحده‌ی آمریکا، نمونه‌های دیگر آن نیز در جهان مدرن بسیار است، و حتی اقوام ژرمنی هم که امروز در چارچوب جمهوری فدرال آلمان متحداند نخستین بار تنها در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم در دوران صدارت بیسمارک دارای حکومت واحد شده‌بودند. درباره‌ی ملت فرانسه که، پیش از این دیدیم، قدمت اتحاد آن به یکهزارسال نمی‌رسد، ژول ژول میشله مورخ بزرگ فرانسوی (۱۸۷۴ـ ۱۷۹۸) می‌گوید « فرانسه نمی‌توانست وحدت ضعیف فدراتیوی از نوع ایالات متحده‌ی آمریکا یا سوییس را بپذیرد». آیا ایرانیان هم نیازی‌دارند که پس از دست‌ِکم دوهزاروپانصد سال زندگی مشترک با هزاران پیروزی و شکست در کنار یکدیگر و در کشوری واحد بار دیگر با هم عقد‌ِاتحاد ببنندند؟ و اگر هم قرار بر خود‌مدیری و عدم‌ِتمرکز اداری است، قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی مصوب پدران ما در دوران مشروطه، که از ابتکار سراسری مردم کشور در تشکیل آن انجمن‌ها سرچشمه‌می‌گرفت، در صورتی که به‌درستی اجراگردد، از هر جهت بسنده‌‌خواهدبود. ‌
اما در عین حال نیز این حقایق نه دردهای جانگزایی چون شرمساری هر ایرانی از وجود پدیده‌ی خوفناک گورخوابان اطراف پایخت کشور را درمان‌می‌کند نه تنگدستی و سخت‌زیستی مردم استان‌های دورمانده‌ای چون بلوچستان و بی‌توجهی مرکز به بیکاری جوانان و بلایای اجتماعی دیگر در کردستان و خوزستان را چاره‌می‌سازد؛ آن‌هم مرکزی که در شکل کنونی خود با همه‌ی مردم ایران دشمنی می‌ورزد. هیچ‌یک از مناطق ایران از یاری یکدیگر بی‌نیاز نیستتند و وحدت ملت ایران بدون همبستگی و همدردی و یاری همه‌جانبه میان همه‌ی نواحی کشور برجا‌نمی‌ماند. اما تحقق این همدردی و این یاری‌ها در گرو برقراری دموکراسی است؛ پس پیش از هر چیز دیگر برای تحقق این شرط است که مبارزان همه‌ی مناطق ایران باید به هم دست‌یاری‌دهند، بدون آن که به هیچ عنوان دیگری از آن انحراف‌حاصل‌کنند.‌

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این مقاله پیش از این در آخرین شماره‌ی دوماهنامه‌ی میهن منتشرشده‌است.
۳۳ پیمان حریقی، سایت ایران بوم؛
http://www.iranboom.ir/tarikh/tarikhemoaser/11537-nagofte-zohor-shekast-yek-jomhori.html
افزون بر این می‌دانیم که حزب دموکرات کردستان ایران در تاریخ خود با جریانات سیاسی گوناگون رابطه‌های مختلفی داشته‌است. در زمان جمهوری مهاباد این حزب رابطه‌ای شبیه با رابطه‌ی دیپلماتیک با فرقه دموکرات آذربایجان داشت. پس از جمهوری مهاباد نیز میان حزب دمکرات کردستان و حزب توده ایران تا کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ وحدت تشکیلاتی وجود داشت. حریقی، همان.
۳۴ مصاحبه با دکتر ﻤﺣﻤ۔دعلی مهر‌آسا، جبهه ملی انفو
http://www.jebhemelli.info/html/tazeha/08/mehrasa22.12.08.htm
۳۵ پیمان حریقی، همان.
۳۶ این پژوهشگر می‌گوید «ولی نفس اعلام جمهوری، وجود پرچم کردستان، نقشه کردستان و سوگندی که پیشوا قاضی ﻤﺣﻤ۔د در روز دوم بهمن سال ۱۳۲۴ ادا کرد و بیعتی که گرفت [حائز اهمیت است]. در اسناد حزب دمکرات کردستان و اسناد جمهوری هست که در آن روز حدود بیست‌هزار نفر در میدان “چوارچرا”، میدان “چهارچراغ”، در مهاباد حضور داشتند [و با قاضی ﻤﺣﻤ۔د بیعت کردند]. آن سوگندنامه و آن بیعت درواقع تأکیدی است بر هویت سیاسی کردها. ولی این که آیا در آن زمان معین امکان تحقق این مسئله بوده است یا نه، این قابل بحث است»؛ نک. بی‌بی‌سی، حسن قاضی، همان.
۳۷ مهرآسا، همان.
۳۸ پیمان حریقی، همان، به نقل از روزنامه ی کوردستان (ارگان رسمی حزب دموکرات کردستان ایران )، برگرفته از حکومت کردستان و کرد در بازی سیاسی شوروی، همان، ص ۱۴۷.
۳۹ در رساله‌ی دکترای علوم سیاسی زنده‌یاد دکتر پرویز همایون پور، تحت عنوان قضیه‌ی آذربایجان، دانشگاه لوزان، نیز مبحثی درباره اختلافات مرزی میان دو دولت خودمختار و کمیسیون رسیدگی به آن وجود دارد.
۴۰ «بارزانی بی‌توجه به مخالفت‌های ایالات ‌متحده، ترکیه، ایران و دولت مرکزی عراق و با نادیده‌گرفتن نگرانی‌های احزاب مخالف کُرد همه‌پرسی را برگذار کرد و همان‌طور که انتظار می‌رفت اکثریت کُردهای اقلیم به جدایی این منطقه رأی آری دادند(…)»
«بسیاری از منتقدان بارزانی را به خاطر اقتصاد اقلیم سرزنش می‌کنند و اقلیم کردستان به رهبری بارزانی را یکی از فاسدترین بخش‌های عراق می‌دانند. به گفته برخی از نمایندگان پارلمان اقلیم، ‌میلیاردها دلار از درآمدهای نفتی اقلیم کردستان در سال‌های اخیر ناپدید شده است. در ماه مارس سال ٢٠١٧ یکی از نمایندگان پارلمان اقلیم کردستان گفت چیزی حدود یک‌میلیاردو ٢۶۶ میلیون دلار از درآمدهای نفتی اقلیم در سه ماه اخیر ناپدید شده‌ است. بسیاری از منتقدان هم می‌گویند بارزانی به جای خدمت به مردم اقلیم و سروسامان‌دادن به اوضاع اقتصادی، ثروت عظیمی برای خود و اعضای خانواده‌اش به جیب زده ‌است. پسر بارزانی رئیس سازمان اطلاعات منطقه اقلیم بوده و نچیروان بارزانی، برادرزاده مسعود بارزانی، نخست‌وزیر اقلیم کردستان است. خانواده جلال طالبانی هم از این اتهامات مصون نمانده‌اند و منتقدان می‌گویند همسر طالبانی و پسرش و دیگر نزدیکان به رهبر حزب اتحادیه میهنی، بخشی از درآمدهای حاصل از فروش نفت اقلیم را برای خود برداشته‌اند.» شرق.
۴۱پیداست که منظور ما انکار وجود ادیان و مذاهب گوناگون در کشورمان یا عدم احترام به آنها نیست؛ اما به‌همان اندازه مهم است که بگوییم و تکرار‌کنیم که این گوناگونی نباید به عرصه‌ی سیاست راه‌داده‌شود و دستمایه‌ی سودجویان برای تقسیم مردم و بهره‌برداری از اختلافاتی گردد که به‌صورت مصنوعی رواج‌داده‌می‌شود.
۴۲ دکتر ﻤﺣﻤ۔درضا خوبروی پاک، فدرالیسم در جهان سوم، مجلد اول، نشر هَزار، تهران، ۱۳۸۹، صص. ۲۰ـ ۱۶.
در مقاله‌ای در شماره‌ی ۸۰۲ نشریه ی نیمروز، به‌تاریخ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۸۳ از همین پژهشگر، از جمله، چنین می‌خوانیم
« برخى از نظریه پردازان، به‌ویژه در جهان سوم، مى پندارند که فدرالیسم مى‌تواند سرمشقى واحد براى همه‌ی جوامعى باشد که در آن موضوع همزیستى گروه‌هاى گوناگون وجود دارد. گفتنى است که به استثناى بلژیک، در دیگر کشورهاى فدرال، همواره جنگ، انقلاب، یا نیل به استقلال پس از استعمار، موجب انتخاب فدرالیسم شده‌است.
در ایران، بحث درباره فدرالیسم و خودمختارى بیشتر از آنچه مورد درخواست اعضاى گروه قومى باشد، محدود به نخبگانى شده‌است که خود را برگزید‌ه‌ی گروه‌هاى قومى مى‌دانند. اغلب اینان به دام افتاده اند و به گفته «هابس باوم» گرفتار پیش‌ـ‌ملى‌گرائى خلقى (Protonationalisme Populaire) و اغراق و مبالغه در مورد «محلى‌گرائى» مردمى هستند. (…) بنا کردن ملى گرائى براساس ایل و عشیره و یا براساس مذهب و زبان، خطرهاى فراوانى دارد و نمونه هائى از آن را پس از فروریزى اتحاد جماهیر شوروى دیدیم. به قول «کارل پوپر» هر چه تلاش برگشت به دوران قهرمانى جامعه ایلى افزایش یابد تفتیش عقاید، پلیس مخفى تروریسم و گانگستریسمى که صورتکى رومانتیک نیز بر چهره دارند، افزون‌تر مى‌شود.
فدرالیسمى که امروزه به ویژه در محافل چپ ایران- بیشتر از سوى برخى از نخبگان قومى- عنوان مى شود توهمى شاعرانه بدون توجه به تاریخ و سنت‌هاى ما و بدون مطالعه در تاریخ، سرنوشت و الزام‌هاى فدرالیسم است.
در آغاز، فدرالیسم، براى تأسیس دولت ملى، در مورد جوامعى بود که به دلیل‌هاى گوناگون توانائى تشکیل دولتى متمرکز را نداشتند و از سوى دیگر مى خواستند با اتحاد میان خود در برابر دشمن مشترک ایستادگى کنند. همه جوامعى که در جستجوى تعادلى شایسته میان وحدت ملى و چندگانگى خواستارى (قومى، مذهبى، زبانى و غیره) بودند. فدرالیسم را به عنوان یک نظریه سیاسى پذیرفتند. اما توفیق رفیق اغلب آنان نبود. در کشورهائى هم که فدرالیسم به موفقیت نسبى دست‌یافت هنوز انبوهى از مشکلات همزیستى برجاست.
(…) نظریه فدرالیسم که در آغاز براى آشتى دادن یگانگى دولت با ناهمگونى گروه هاى داخل یک جامعه بود، امروزه گاه خود، سبب عمده تنش و کشمکش است.
اشتباه عمده مبلغان چپگراى فدرالیسم این است که خیال مى کنند هر جنبش جدائى خواهانه و یا خودمختارى طلبى الزاماً چپ است و قابل احترام. در حالى که در ایتالیا و بلژیک فدرال شده، نه تنها اتحادیه شمال و جنبشفلاماندها چپ نیستند، بل تمایلات افراطى راست در آنها بسیار قوى است.
(…) این ایدئولوژى تمایزطلبانه، فردگرائى را در ذهن و روح حاکم کرده و راه را به روى دشمنى هاى فرضى و پیش‌داورى هاى غرضى مى‌گشاید. به‌گونه اى که جائى براى بشر‌دوستى باقى‌نمى ماند و افراد گروه قومى بى هیچ دلیلى گروه قومى دیگر و اعضاى آن را دشمن خود تصور‌مى‌کنند. بدیهى است منظور از بشر‌دوستى آن نیست که چون همه را اعضاى خانواده بشرى مى دانیم، تفاوت ها و گوناگونى آنان را انکار کنیم. نهایت محلى گرائى، بى اعتنائى به همانندى ها و اشتراک منافع و سرنوشت مشترک است. پافشارى برخى از نخبگان محلى‌گرا به تفاوت هاى اغراق‌آمیز یا به‌کلى ساختگى، بى‌تردید زاینده بیزارى است. این حقیقت را اگر هم داعیه‌داران آن، در آغاز، انکار ورزند سرانجامى جز جدائى‌خواهى و گرفتارى‌ها و پریشانى‌ها نخواهد داشت که- برابر آنچه در جاهاى بسیار شاهدیم- در وهله‌ی نخست گریبانگیر جامعه‌اى مى‌شود که آنگونه گزاف‌ها را به‌نام آن عرضه مى‌دارند.
لزومى ندارد که فرد را در یک گتوى ویژه محبوس نمائیم، بلکه باید از او خواست که هویت فرهنگى خود را با زندگى شخصى‌اش درآمیزد و در همان حال فعالانه در امور عمومى مداخله و مشارکت کند. بدیهى است که قوانین و نهادهاى مردمى و دموکراتیک باید مشارکت فرد را تضمین‌کنند و در عین حال، نخبگان قومى نیز وظیفه دارند که قابلیت شخصى افراد را براى رسیدن به هدف مشارکت آماده‌کرده آن را متعالى‌سازند.(…)
به دو نمونه اروپائى بنگریم: در ایتالیا، دولت، همه خدمات سازمان هاى دولتى را حذف و آنها را به مناطق و دیارها واگذاشته است. در اسپانیا نیز پس از تصویب قانون اساسى جدید، چنین وضعى وجود دارد. اما مردم این دو کشور- به استثناى برخى گروه ها- نه خود را فدرال مى خوانند و نه هوادار جدائى از کشور هستند. (…)
نویسنده ناگزیر از تکرار و تأکید است که: «در نظم نوین جهانى مورد نظر قدرت هاى بزرگ، به غیر از حق مداخله اى که براى خود قائل اند، روش فدرالیسم را براى تمام کشورهاى خاور نزدیک و نیز کشور ما به بهانه حل مسئله اقلیت ها پیشنهاد مى کنند.
«نه تنها براى مقابله با اینگونه طرح هاى مداخله جویانه، نه تنها براى حفظ هویت غنى‌ترى که تعلق به ملت ایران دارد، نه تنها براى پاسخگوئى به اغراق هاى محلى گرایان، بلکه براى بهروزى و تفاهم ملى باید به چاره اندیشى هاى گوناگونى دست یازید و نویسنده پیشنهاد خود را بدینگونه خلاصه مى کند که: با واگذارى قدرت تصمیم گیرى و اجرا به دیارها، شهرستانها و دهستان ها- روش هائى که راه هاى کلى آن به وضوح در قانون اساسى پیشین و قانون انجمن هاى ایالتى و ولایتى وجود دارد- مى توان به نوعى از خودمدیرى رسید که سرآغازى است براى تمرین دمکراسى و واگذارى کار مردم به مردم.
نک. نقدى بر فدرالیسم، از همین نویسنده، تهران- شیرازه- ۱۳۷۷، ص. ۱.»
یادداشت بالا در دوماهنامه‌ی میهن نیامده‌است.
____
مطالب زیر برگزیده از سایت اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران ( نمیر) میباشد. www.namir.info

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری*
بخش یکم
موضوع عمده‌ی
روش و مفاهیم
آنچه در بسیاری از کشورهای جهان گاه به‌حق و گاه به‌خطا طلبِ‌استقلال یا طلب‌ِخودمختاری نامیده‌می‌شود در هر جا و در هر زمان دارای ماهیت بکلی متفاوتی است که در هر مورد از منشا‌‌ءِ متفاوت آن سرچشمه‌می‌گیرد. تقلید چشم‌بسته، یا فقدان اندیشه‌ی انتقادی، به‌ویژه در کشورهای دنیای سوم، و حتی در میان بخش مهمی از رسانه‌های سراسر جهان سبب ‌شده که در تقریباً همه‌ی موارد در این زمینه به‌مدد مفاهیم کلیشه‌مانند و واژگان عاریتی یکسانی، که هر یک از دیگری رونویس‌کرده و فارغ از هرگونه نقادیِ آنها، در مورد جدیدی به‌کاربسته، سخن‌گفته‌شود بدون کمترین توجه به معنا و منشاءِ تاریخی و اجتماعی آنها و به نتایج زیانباری که کاربرد نیاندیشیده‌ی مفاهیم وام‌گرفته از دیگران می‌تواند در گمراهی اذهان و سرنوشت یک کشور به‌بارآورد۱. کسانی که به چنین اقتباس‌هایی دست‌می‌یازند در بهترین حالت، یعنی حتی آنجا که غرضی در انگیزه‌ی آنان وجود ندارد، از این نکته‌ی عمده‌ی معرفت‌شناختی غافل‌اند که، به‌عکس علوم طبیعی که روش‌ها و احکام آنها در همه‌ی مواردِ مشابهِ طبیعت معتبراست۲، در علوم انسانی و در مسائل سیاسی که روش استقراء در آنها بیش از روش استنتاج به‌کار‌می‌رود در هر مورد خاص باید اعتبار مفاهیمی که در زمینه‌ای متفاوت و برای مورد تاریخی، اجتماعی یا سیاسی دیگری ابداع‌شده‌اند از نو مورد بررسی انتقادی قرار‌گیرند. تفاوت‌های عمده در روابط اجتماعی، رسوم و فرهنگ‌ها که رشته‌ی مردم‌شناسی به‌ بررسی و شناخت ‌آنها اختصاص دارد، بهترین شاهد این واقعیت‌ است، که تخصیص این شعبه از جامعه‌شناسی به آن را موجب‌شده‌است. اگر در علوم طبیعی استفاده از یک مفهوم غلط معمولاً در نتیجه‌ی نگاه انتقادی دیگر پژهشگران و آزمایش‌های مختلف بسیار زود‌ کنار‌گذاشته‌می‌شود مفاهیم ساختگی علوم انسانی گاه بسیار جان‌سخت‌اند و تنها پس از فاجعه‌های بزرگ تاریخی متروک‌می‌شوند. مفهوم نژاد آریایی که هیچگونه پایه‌ی علمی استواری نداشت۳ از نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم مورد استفاده‌ی نژادپرستان غربی قرارگرفت، در سایه‌ی قریحه‌ی نویسنده‌ی فرانسوی برجسته‌ای چون لوکنت دو گوبینو و بویژه فیلسوف و مورخ نامداری چون ارنست رُنان و بسیاری دیگر از فرهیختگان غربی در جهان رواج‌یافت و ضمن فراهم‌آوردن پشتوانه‌ی ظاهراً علمی برای نظریات استعماری، تا پیدایش نازیسم که نظریه‌ی برتری «نژاد ژرمنی» و یهودی‌ستیزی خود را بر اساس آن توجیه‌می‌کرد، و تا به‌راه‌افتادن جنگ جهانی دوم، ادامه‌یافت و چنان که می دانیم سبب فجایعی بی‌سابقه در تاریخ جهان شد. مثال دیگری که یادآوری از آن در اینجا می‌تواند سودمندباشد مفهوم ملت یهود است. می دانیم که چندین ملیون پیروان آیین یهود در سراسر جهان پراکنده هستند. از آنجا که در آموزش‌های دینی آنان همواره از سرزمینی سخن‌رفته‌بود که میهن آباء‌و‌اجدادی آنان نامیده‌شده‌بود، بازگشت به این ارض موعود برای بسیاری از آنان به صورت یک آرزوی بزرگ تخیلی درآمده بود. اما از سوی دیگر به علت آزاری که پیروان این آیین دینی در روسیه و برخی دیگر از کشورهای اروپایی متحمل‌می‌شدند در این بخش از جهان آن آرزو رفته‌رفته در میان برخی از متفکران آنان به‌حالت یک طرح عملی درآمد، و در قرن نوزدهم، یکی از آنان، تئودور هرتزل، نویسنده و روزنامه‌نگار برجسته‌ی اتریشی، با نوشته‌ها و فعالیت‌های خود به آن صورت یک برنامه‌ی سیاسی بخشید. از سختی‌های زندگی پیروان آیین یهود در بخش‌هایی از اروپا گذشته، تصور وجود ملتی با ‌هویتِ‌ملیِ یهود نتیجه‌ی یک پیشداوری بود که هیچ پایه‌ی علمی نداشت؛ به‌ویژه در جهانی که در آن شمار حکومت‌های ملی هنوز بسیار ناچیز بود۴. در حقیقت همه‌ی پیروان آیین یهود در جهان خود نیز به وجود چنین قوم یا ملتی باور‌نداشتند و به‌جرأت می‌توان گفت که سخن از قومی به‌نام قوم یهود، با ویژگی‌های یک قوم یا ملیت عیناً مانند آنچه درباره‌ی نژاد آریایی گفتیم، چیزی جز یک ایدئولوژی نبود۵.
شناخت این مثال‌ها به ما می‌آموزد که داده‌های نظری را که پیش از وارسی نقادانه، کلیشه‌هایی بیش نخواهند بود، نپذیریم.
به‌کاربردن مفاهیمی چون ملیت برای بخش‌هایی از هم‌میهنان ایرانی ما که‌ دارای زبان‌های مادری دیگری جز زبان فارسی هستند از همین پیشداوری های وارداتی بود و هست که در زمان ترویج آنها، به‌ویژه و نخستین‌بار از طرف ارگان‌های تبلیغاتی وسیع حزب توده و دستگاه‌های ایدئولوژیک شوروی سابق، از سوی بخشی از هموطنان خالی‌الذهن و خوش‌باور ما، عیناً مانند برتری «نژاد ژرمنی» برای نژادپرستان نازی، به‌سادگی و همچون حقایقی بدیهی پذیرفته‌شد.
این خوش‌باوران که از سابقه‌ی تاریخی‌ـ‌جغرافیایی این مفاهیم بالکل بی‌خبر‌بودند البته نمی‌دانستند که در امپراتوری جدیدالتأسیس روسیه‌ی تزاری که سوسیال‌دموکرات‌های آن اینگونه مفاهیم را خود از سوسیال‌دموکرات‌های غرب و مرکز اروپا، خاصه امپراتوری چندملیتی اتریش ـ‌ مجارستان، اقتباس‌‌کرده‌بودند، درباره‌ی اقوام بی‌شماری به‌کار می‌بردند که حکومت بزرگ و تازه‌نفس استعماری روس در دو ـ سه قرنی که از تأسیس آن می‌گذشت به‌زیر سلطه‌ی خود درآورده‌بود. بر طبق آمار ۱۸۹۷ جمعیت امپراتوری روسیه که بالغ بر ۱۲۸ میلون تن بود از ۱۰۰ قومیت مختلف تشکیل‌می‌شد. علت این امر پیچیده‌نبود. این امپراتوری که در این تاریخ از تأسیس آن در شروع سلطنت پتر کبیر در سال ۱۷۲۱ تنها ۱۷۰ سال می‌گذشت توانسته‌بود در اندکی بیش از یک قرن‌ و نیم، افزون بر شاهزاده‌نشین‌هایی که در زمان ایوان مخوف، در نیمه‌ی دوم قرن هفدهم، به‌ضرب کشتارهای بیرحمانه در شاهزاده‌نشین مسکو ادغام شده‌بودند۶، همه‌ی سرزمین‌های شرق مسکو، از سیبری(تا اقیانوس آرام در۱۶۴۰)، تا بخش مهمی از آسیای مرکزی و استان‌های ایرانی قفقاز و خراسان شمالی را نیز، با همه‌ی مردمان و اقوام و فرهنگ‌ها و ویژگی‌های بسیار متفاوت آنها، به‌سرعت و با نیروی سرنیزه‌ی کازاک‌ها (که در ایران قزاقان نامیده‌می‌شوند) به متصرفات خود ضمیمه‌سازد. در واقع در این دوران روس‌ها که چندان زمانی نبود خود را از سلطه‌ی طولانی امپراتوری‌های مغول و تاتار آزادساخته‌بودند، پس از چند قرن تحمل این سیادت و درگیری‌های دور و دراز با آن، همه‌ی عادات و رسوم جنگی، کشورگشایانه و «حکومتی» آنان را فراگرفته با همان خشونت به‌کارمی‌بردند۷. و این وضعی بود که با وجود اصلاحات پتر کبیر و آنچه در دوران کاترین بزرگ از فرهنگ غرب اقتباس‌شد، بهبود چندانی نیافت. بگونه‌ای که لنین هم که در دوران مهاجرتش در غرب به عقب‌ماندگی مردم روسیه بسیار حساس‌تر شده‌بود، در بسیاری از نوشته‌های این دوران خود لحنی بدبینانه درباره‌ی هموطنان خویش به‌کار‌می‌برد و حتی گاه این بدبینی خود را با به‌کاربردن صفت تاتار درباره‌ی مردم روسیه نشان‌می‌دهد۸. با چنین تنوع قومی و فرهنگی مردمانی که بیش از نیمی از آنها کوچکترین سنخیت فرهنگی و روحی با یکدیگر و خاصه با حکام روس خود نداشتند، پیداست که پیروی سوسیال دموکرات‌های روس از هم‌مسلکان غربی خود در زمینه‌ی مسائل مربوط به اقوام دست‌نشانده‌ی امپراتوری، که آنجا هم با تطبیق نظریات آنها با اوضاع و شرایط خاص روسیه همراه بود، اگر صمیمانه پیش‌می‌رفت، بسیار بجا و خردمندانه ‌می‌بود.
اما در میان ملت باستانی ایران که زاییده‌‌ی قرون اخیر نبود و اکثریت بزرگ مردمان آن خویشاوندان چندین هزارساله‌ی یکدیگر بودند و با هم پیوندهای ژرف و استوار تاریخی و فرهنگی داشتند و دارند، از آنهمه تنوع و به‌عبارت درست‌تر، بیگانگی کامل با یکدیگر، که در میان اقوام و ملل امپراتوری جوان و تازه‌نفس روسیه تزاری وجودداشت، کمترین اثری دیده‌نمی‌شد. زیرا مردمان نواحی مختلف ایران هیچیک از بیرون این کشور بدان منضم نشده‌بودند و همگی آنان از نزدیک به سه‌هزار سال پیش در بنیادکردن و نگهداری این کشور فعالانه سهیم و شریک بوده‌اند، بگونه‌ای که، خواه آنان که از دوران باستان در این سرزمین زیسته‌بودند و خواه آن بخش‌های کوچکتری که در طول هزار و پانصدساله‌ی گذشته در نتیجه‌ی حوادث گوناگون به این سرزمین آمده و در کنار ساکنان دیرین آن در ایران سکنی‌کرده‌بودند چنان ایرانی‌شده‌بودند که تا پیش از ورود و رواج مصنوعی کلیشه‌های نامربوط درباره‌ی قومیت و ملیت هیچگاه در آنان سودای جداسری دیده‌نشده‌بود؛ سهل است، حتی آن ازهم‌گسیختگی‌های سیاسی نیز که به‌دنبال ایلغار اقوام متجاوز بیگانه به آنان تحمیل‌شده‌بود هربار در سایه‌ی کوشش‌ها و مبارزات چندین نسل از مردم همه‌ی مناطق، و با تأسیس حکومت مرکزی جدیدی به وحدتی نوین، که گویای یگانگی هویت و فرهنگ آنان بود، انجامید. این فرآیند که با مخالفت قدرت خارجی حاکم، مانند دوران‌های خلافت اموی و عباسی، روبه‌رو بود گاه بدین علت با تأسیس حکومت ‌های منطقه‌ای آغاز‌می شد، اما همواره به سوی تشکیل یک قدرت سیاسی سراسری سیرمی‌کرد، و چندان تکرارمی‌شد تا به نتیجه برسد، چنان که در دوران صفوی رسید. این وحدت، که جز در مورد ایتالیا به عنوان وارث تمدن رم باستان که نزدیک به دو هزار و پانصد سال سابقه دارد، چین که وحدت آن نیز به حدود بیست و سه قرن میرسد، و یونان که، جز در دوران سلطه‌ی فیلیپ دوم مقدونی و پسرش اسکندر، هیچگاه دارای حکومت واحد نبوده، اما امپراتوری رومی بیزانس حول فرهنگ باستانی آن ساخته‌شده‌بود، سابقه‌ی دیگری در جهان ندارد. اینجا ما تمدن‌های کهن پیشاکلمبیایی قاره‌ی آمریکا را کنار می‌گذاریم. در اروپا، به استثنای ایتالیا با سوابق رومی فرهنگ و تمدن آن، بیشترِ کشور ـ ملت‌ها دارای سابقه‌ی تاریخی که از پنج قرن تجاوز کند نیستند. در این مورد تنها در کشورهای فرانسه و انگلستان قدرت سیاسی سابقه‌ای که به حدود هزار سال برسد دارند. سلطنت مرکزی انگلستان با فتح جزیره‌ی انگلستان به‌دست ویلیام فاتح در سال ۱۰۶۶م. پایه‌گذاری شد. سلطنت فرانسه نیز با آنکه در سال ۴۸۱ م. به دست کلویس تأسیس شده‌بود، اما تا اواخر نیمه‌ی اول هزاره‌ی اول م. هیچگاه نه وسعتی قابل قیاس با امروز را داشت نه به قوام و وحدت ثابتی رسید، بگونه‌ای که بر روی هم می‌توان قدمت آن را حداکثر در حدود هزار سال دانست. پیدایش دیگر کشور های اروپایی به‌مثابه‌ی یک قدرت سیاسی، از اسپانیا گرفته تا آلمان و ممالک شمال اروپا و اسکاندیناوی اکثراً سوابقی کمابیش در حدود پنج قرن دارند. زبان فرانسه که روزگاری زبان علم و فلسفه و مهمترین زبان بین‌المللی و زبان دیپلماسی بود و اینک نیز در بیش از پنجاه کشور بدان تکلم‌می‌شود، از سال ۱۵۳۹ م. ، آن هم از طریق یک فرمان قانونی فرانسوای یکم پادشاه فرانسه، به زبان اداری و قضایی تبدیل‌گردید و نخستین کتاب اساسی دستور آن در سال ۱۶۶۰ نوشته‌شد. با اینهمه فهم زبان فرانسه‌ی آن روزگار، چه از جهت املاء و چه از جهت واژگان برای فرانسه‌زبانان کنونی، اگر در دوران آموزش خود با آن آشنا نشده‌باشند، دشواراست. زبان روسی در سده‌های نخست هزاره‌ی دوم م. مرکب از ده‌ها زبان عامیانه‌ی محلی بود که گویشگران آنها یکدیگر را نمی‌فهمیدند و شکل مشترک و عالمانه‌ی آن نوعی اسلاوی (اسلاوُنی قدیم کلیسا) متعلق به کلیسای ارتودوکس و متعلق به روحانیت بود، که تا دوران پتر کبیر تنها زبان ادبی روسی بود و استفاده از آن به‌تدریج به مسائل دینی و مراسم مذهبی محدود‌شده‌بود. پیش از پتر کبیر رفته‌رفته زبانی که به‌تدریج قواعد منظم‌تری می‌یافت و به زبان روزمره‌ی منطقه‌ی مسکوا نزدیک‌تر بود ظهور کرد و نخستین کتاب دستور آن در سال ۱۷۴۰ نوشته‌شد. واژگان آن نیز با اقتباس از واژگان لهستانی و از طریق آن از واژگان زبان‌های اروپای باختری دگرگونی وسیعی یافت. در دوران پطر کبیر و اصلاحات او زبان روسی، با افزایش واژگان علمی و فنی بسیاری که از زبان‌های غربی عصر روشنایی وام‌گرفت غنا و توان بیشتری یافت. زبان ادبی کنونی روسی از پایان قرن هژدهم به بعد با کارهای دانشمندان، نویسندگان و شاعران بزرگی که در آثار پوشکین و لرمانتوف به اوج کمال رسید به‌وجود آمد و در قرن نوزدهم با ظهور رمان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان بزرگی گسترش‌یافت. با اینهمه گفته‌می‌شود که تا قرن نوزدهم هنوز دستور زبان روسی دچار آشفتگی‌هایی بوده که نمونه‌های آن را مترجمان داستایفسکی در آثار او دیده‌اند۹. در تبدیل اقوام روسی به ملت روسیه کیش مسیحی در شکل مذهب ارتودکس که در قرن نهم م.، در دوران حکومت کوتاه‌مدت کیِف، از بیزانس گرفته‌شده‌بود، نقشی اساسی داشت.
به وارونه‌ی کشورها و زبان‌هایی که نگاهی سریع به تاریخ تکوین آنها افکندیم، چنان که بالاتر اشاره‌شد هویت و فرهنگ ایرانی دارای گذشته‌ای بسیار دراز بوده و هست. نخستین کتاب دستور زبان عربی، با عنوان الکتاب، در قرن دوم هجری ـ قرن نهم میلادی ـ به‌همت سیبویه دانشمند ایرانی، زاده‌ی بیضای فارس، نوشته شد. پیش از او استاد دانشمندش خلیل‌ابن احمد فراهیدی که او را از دوده‌ی ایرانیان یمن می‌دانند که در دوران انوشیروان بدان سرزمین گسیل‌شده بودند، خط عربی را که تا آن زمان بسیار ناخوانا و دشوار بود با افزودن نشانه‌هایی از نوع اِعراب اصلاح و قابل‌استفاده‌ ساخته‌بود.
فارسی که از همان دوره‌ی ساسانی چندین فرهنگ لغت داشته۱۰و زبان دانشمندان ایرانی صرف و نحو عربی آن دوران چون سیبویه و کسایی، و نیز، به احتمال زیاد فراهیدی نیز، بود. به‌سبب گذشته‌ی طولانی این زبان که حامل یک تمدن وسیع و بزرگ بود، در پیِ تکلم مردمان بسیار بدان در سرزمین‌هایی وسیع و در درازنای سده‌های طولانی، ناچار بسیاری از دشواری‌های دوران عتیق خود را از دست داده‌بود. تحولات ژرف در ساخت نحوی و خوش‌اهنگ‌شدن آواشناسی آن، که از این راه حاصل‌شده‌بود، ویژگی‌های ناسودمند و دست‌وپاگیر اشکال باستانی آن۱۱را برافکنده و قواعد دستوری آن را، در سنجش با زبانهایی که به شکلی عتیق مانده‌بودند، به نهایت سادگی رسانده بود. چنین بود که این دانشمندان به دلیل سابقه‌ی برخورداری زبان خود از قواعدی روشن و مدون، و ساده‌تر از دیگر زبان‌ها، می‌توانستند به‌سرعتی شگفت‌انگیز زبان هنوز نارسای فاتحانی را که بر کشورشان تسلط‌یافته‌بوند بهتر از خود آنان آموخته، به اصلاح آن و تدوین قواعدش بپردازند. بی‌دلیل نبود که به‌رغم سلطه‌ی تدریجی عربی چون زبان دیوانی از پایان قرن یکم هجری، و کاربرد تدریجی آن در نوشته‌های علمی و نظری که می بایست از سوی مرکز یا مراکز قدرت پشتیبانی می‌شد، از همان سده‌های نخستین شاعران پارسی‌گوی بزرگی چون رودکی، سنایی، فرخی، منوچهری، اسدی، دقیقی، ناصرخسرو، و فردوسی شاهکارهایی آفریدند که توان، رسایی و شیوایی بیمانند این زبان را در تاریخ ادب و زبان‌های جهان جاودانه ثبت‌کرد. سخن این شاعران، از همان زمان و از چند قرن پیش از عمر خیام، خاقانی، عطار، مولوی، سعدی و حافظ، آیینه‌ی گویای فرهنگ و جهان‌بینی ژرف و دیرین ایرانی و نگاه ویژه‌ی او به هستی، انسان، سرنوشت، کیهان، زیبایی‌های طبیعت، شادی‌ها و دردهای زندگانی، زشتی‌های جهان و باورها و تردیدهای مشترک مردمان این سرزمین بود. این پیوندهای ژرف و استوار بود که به‌رغم تفاوت شرایط زندگی، اختلافات طبقاتی و ضربات حوادثی مرگبار، همچنان بنیاد احساس یگانگی آنان را می‌ساخت و آن را هزاران سال پایدار نگاهداشته‌بود. اگر زبان‌های فرانسوی قدیمی به‌ضرب فرمان‌ها و فشارهای دولتی پادشاهان فرانسه رو به نابودی گذاشت در کشور ما هرگز اقدامی علیه زبان‌های ایرانی نشد و تدریس زبان فارسی در مدارس ـ و در گذشته در کنار عربی ـ که با آموزش کتابت همراه بود، و هر کس داوطلبانه به مراکز آن می رفت، همواره راهی بوده برای تفاهم بیشتر نه دشمنی یکی با دیگری، یا زبانی با زبان‌های دیگر. خاصه این که اکثر این‌ زبان‌ها، مانند فارسی، گیلکی، بلوچی، زبان‌های کردی، همگی از یک خانواده‌ی بزرگ ـ خانواده‌ی زبان‌های ایرانی ـ بوده‌اند و آذری ـ ترکی هم از آمیختن ترکی با آذری قدیم(چنان که احمد کسروی با پژوهش وسیع خود در آن نشان‌داده‌است) به یک زبان ایرانی دیگر تبدیل‌شده‌است. برخاستن شاعران و نویسندگان بزرگ و فارسی‌نگار ایرانی در همه‌ی قرون از مناطقی که زبان مادری دیگری داشته‌اند و عشق سرشار آنان به زبان مشترک بهترین نشان این حقیقت است۱۲.
چنین پیوند یگانگی هرگز میان ژرمن‌ها از یک سو و مجارها و اسلاوهای امپراتوری اتریش‌ـ‌‌‌مجارستان از سوی دیگر، یا گروه‌های فرهنگی گوناگون اسپانیا که که وحدتشان با زناشویی میان ایزابلِ کاستیل و فردینانِ آراگون، در پایان قرن پانزدهم برقرارشد و به‌کندی قوام یافت، و به‌طریق اولی میان ده‌ها میلیون رعایای تزار روسیه که به ضرب سرنیزه‌ی کوزاک‌ها به تاج و تخت رومانوف ها ضمیمه شده‌‌بودند ـ کشورهایی که مردمانشان نه فرهنگ مشترکی داشتند و نه زبان مشترکی برای بیان آن، و جز کیش مسیحی در میان برخی از آنها، هیچ عامل دیگری برای اشتراک هویت در میانشان حکمفرما نبود ـ به‌وجود نیامده‌بود.

نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش دوم
احساس ایرانی‌بودن

ـــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله قبلاً در میهن منتشر شده است.

۱در جامعه‌ی ما در بسیاری موارد حتی مشاهده‌می‌شود که فعالان سیاسی میان خودِ مفاهیم علوم انسانی و واژگانی که برای بیان آنها به‌کار می‌روند تفاوتی نمی‌بینند؛ و چون بسیاری از واژه‌ها پیش از برخورد با مفهوم جدیدی که از راه تسامح درمورد آنها به‌کار می‌روند در زبان وجود‌دارند گاه چنین تصور‌می‌شود که آن مفاهیم جدید مدلول اصلی آن واژه‌ها بوده و این مفاهیم نظری نیز در همه‌جا معتبراند و در جامعه‌ی ما نیز الزاماً مصداق‌دارند. به‌عنوان مثال در سده‌هایی که ایران دارای حکومت سرتاسری نبوده در ادبیات ما حکومتهای منطقه‌ای آن ملوکِ طوایف نامیده شده‌اند. بعدها هنگام ترجمه‌ی مفهوم اروپایی فئودالیسم، یعنی رژیمی که هم در فرانسه و هم در انگلستان با یک سلطنت مرکزی نیز همراه بوده، صفت ملوک‌الطوایفی را از همان واژه مشتق‌کرده‌اند و این سبب‌شده که برای چندین نسل این تصور خطا به وجودآید که در ایران نیز رژیمی از نوع فئودالیسم وجود‌داشته‌استد. در گذشته در علوم طبیعی نظیر این اشتباه دیده‌شده‌بود. به‌عنوان مثال، پیش از قرن بیستم در فیزیک واژه‌ی اِتِر(اثیر) که از فلسفه و فیزیک قدیم باقی‌مانده‌بود هنوز مورد استفاده‌ قرارمی‌گرفت و تصور می‌کردند که جسمی است که مانند مایعی فضای فاصل میان اجرام سماوی را پر‌کرده‌است؛ فیزیکدانان جدید نیز با کشف امواج کآهنربایی (الکترومغناتیسی) در قرن نوزدهم، که امواج نورانی بخشی از آنها بود، می‌پنداشتند که همانگونه که امواج صوتی در فضای جسمانی پیرامون انتشار‌می‌یابد، امواج نور نیز در اترِ موجود در فضای میان ستارگان حرکت‌می‌کند و پخش‌می‌شود. اما در پایان آن قرن دانستند که این تصور با قوانین حرکت تناقض‌دارد چه چندین آزمایش‌ دقیق این تناقض را نشان‌داد و به مردود دانستن وجود چنین «مایعی» انجامید. پایه‌ی تجربی نظریه‌ی نسبیت خصوصی آینشتین با رد این مفهوم کاذب و پذیرفتن انتشار امواج نور در خلاء به‌وجود‌آمد. و می‌توان گفت فیزیکدانانی که باز هم از مفهوم اتر دل‌نمی‌کندند به نوعی فتیشیسم دچار ‌بودند.
۲ این اصلی است که از همان آغاز علوم جدید طبیعت در نظریات نیوتون بیان‌گردید. تا زمان نیوتون فلاسفه، به‌پیروی از نظریات یونانی باستان و ارسطو، جهان را به دو بخش تقسیم می‌کردند که در آن هر چه پایین تر از ماه قرارداشت جهان تحت‌القمر نامیده‌می‌شد که محل کون‌وفساد شمرده‌می‌شد و اینگونه نیز نامیده‌می‌شد؛ و هر آنچه را که «بالاتر از ماه» قرارداشت، ابدی و تغییرناپذیر می‌دانستند. نیوتون این قاعده را کنارگذاشت و در کتاب بزرگ خود، اصول ریاضی فلسفه‌ی طبیعی اعلام کرد که همه‌ی طبیعت تابع قوانین یکسانی است، و بر همین اساس بود که نظریه‌ی جاذبه‌ی خود را قانون جاذبه‌ی عمومی (Loi de la gravitation universelle) نامید، که در آن صفت عمومی بیان‌کننده‌ی شمول آن بر همه‌ی اجسام جهان است. به‌عنوان مثال همانطور که هر مولکول آب در زمین از یک اتم اکسیژن و دو اتم هیدرژن ساخته‌شده، در هر جای دیگر کیهان که آب یافت شود ترکیب مشابهی خواهدداشت؛ یا در شرایط یکسان در دمای صد درجه خواهد‌جوشید.
برخلاف طبیعت که از این اصل تبعیت‌می‌کند، پدیده‌های انسانی و اجتماعی ـ و حتی بسیاری از پدیده‌های مربوط به موجودات زنده ـ، که علاوه بر پیروی از اجبارهای طبیعی، به‌علت گونه‌گونی دارای ویژگی‌های خود هستند، تابع قوانین کاملاً یکسان نیستند و در موارد بسیار برای فهم آنها ابداع مفاهیم جدید یا دگرگونی در مفاهیم از پیش ‌ساخته، که به کشف قوانین متفاوتی می‌انجامد، ضرورت‌می‌یابد. این اصطلاح که در تأیید عادی بودن امری می‌گوییم «طبیعی است» در اصل بدین معنی است که گفته‌باشیم «مطابق منطق طبیعت، یا ناموس طبیعت» است، اما این عبارت در مورد امور انسانی، یعنی اموری غیر طبیعی نیز، از راه تسامح به‌کار می‌رود.
۳ چنان که می‌دانیم از پایان قرن هژدهم و آغاز قرن نوزدهم پژوهشگران غربی ابتدا به وجود شباهت‌های وسیع میان زبان‌های هندی و ایرانی از یک‌سو و زبان‌های اروپایی از سوی دیگر پی‌بردند و سپس نظریه‌ی خویشاوندی این دو گروه زبان‌ها را به‌پیش‌کشیدند. همه‌ی پژوهش‌های بعدی این نظریه را تأیید‌کرد، تا جایی که دسته‌ی اول را زبان‌های هند و ایرانی، و گروه بزرگتر مرکب از آنها و زبان‌های اروپایی را خانواده‌ی زبان‌های هندواروپایی نامیدند. سپس این فرضیه را برساختند که همه‌ی این گروه‌های زبانی شاخه‌های گوناگون درخت واحدی هستند که خود آن امروز از میان رفته است. آنان تا کنون به حدود هزار ریشه‌ی مشترک میان این زبان‌ها که آنها را بخشی از ریشه‌های موجود در آن زبان مفروض می‌دانند دست‌یافته‌اند. از سوی دیگر از آنجا که معلوم شد ایرانیان باستان خود را اِرِه یا آریا می‌نامیده‌اند و به‌همین جهت نیز سرزمین محل سکنای خود را اِران یا ایران نام‌داده‌بودند، این تصور پیش‌آمد که همه‌ی کسانی که به زبان‌های هندواروپایی تکلم‌می‌کنند باقی‌مانده‌ی نژاد واحدی هستند که همان آریایی‌ها بوده‌اند. اما این تصور اخیر هیچ پایه‌ی علمی درستی نداشت، و تنها نتیجه‌ی غلط تعمیم یک فرضیه‌ی قوی زبان‌شناختی به یک موضوع زیست‌شناختی و مردم‌شناختی بود. خطا بودن این تصور زمانی آشکارتر و مسلم تر شد که دانسته‌شد اساساً برای تعریف علمی از نژادهای خانواده‌ی انسانی، که برای دست‌یافتن به آن جز تاریخ طبیعی و زیست‌شناسی جایی‌نداریم، هیچ پایه‌ی علمی وجود‌ندارد.
۳ در فارسی این مفهوم با واژه‌ی نادرست «دولت ـ ملت» بیان می شود، زیرا دولت ترجمه‌ی درست «استیت ـ اِتا به فرانسه (حکومت؛ کشور)، نیست، و بهتر است که در برابر مفهوم فرانسوی اِتا ـ ناسیون ـ واژه‌ی کشور ـ ملت به‌کار رود.
۴ مخالفان این ایدئولوژی می‌گفتند و می‌گویند که پیروان آیین یهود در جهان نه دارای یک اصل نژادی یگانه هستند نه فرهنگ ملی یکسانی دارند، و تصور آنان درباره‌ی نیاکان مشترکی که گویا پس از رانده‌شدن از فلسطین، همان ارض موعود، در دوران سلطه‌ی امپراتوری رم سبب پراکندگی آنان در جهان شد، هیچ مبنای لحاظ تاریخی بی‌پایه‌است، زیرا اساساً این واقعه هیچ مبنای تاریخ درستی ندارد. از سوی دیگر پژوهشگران برجسته‌ای که بیشترین آنان خود از خانواده‌های یهودی بوده‌اند در آثار پرارزشی که نوشته‌اند کوشیده‌اند نشان دهند که :
۱ ـ اولاً در درازنای تاریح کلیتی به‌نام قوم یهود وجود نداشته و آنچه از مردم فلسطین باستانی که پیرو آیین یهود بوده‌اند باقی‌مانده هیچگاه شکل ملیت یا قومیت متشکلی نداشته است. برجسته‌ترین اثر تحقیقی در این زمینه کتاب پرارزش استاد فقید ماکسیم رودنسون است، زیر عنوان قوم یهود یا مسئله‌ی یهود :
Maxime rodinson, Peuple juif ou problèm juif, la Découverte & Siros, Paris, 1997.
۲ـ برخلاف پیشداوری های رایج همه‌ی پیروان آیین یهود از اصل واحدی نیستند و تقسیم آنها به دو بخش اصلی سفاردی یا یهودیان اندلس، (که باید مزراحیها، یهودیان خاورمیانه، آسیای مرکزی و قفقاز) را نیز به آنان افزود و اشکنازها، یکی از نشانه‌های منشاءِ متفاوت آنهاست. دانشمند بزرگ فرانسوی تاریخ، مارک بلوک(یا: بلوخ)، یکی از بنیادگذاران مکتب تاریخنگاری موسوم به آنال، که از اعضاءِ نهضت مقاومت فرانسه نیز بود، پیش از آن که به اسارت اشغالگران نازی درآمده و به‌دست آنان کشته‌شود، خود از هواداران این نظریه بود که اشکنازها از نسل مردمان امپراتوری خزرها، مردمانی از تبار ترک‌های آسیای مرکزی، هستند. این امپراتوری میان قرون هفتم و دهم میلادی در نواحی شمال دریای خزر برپاشد و پس از پیوستن امپراتور آنان به آیین یهود، بخش بزرگ نفوس آن وارد این آیین شدند. پژوهشگران بر این باورند که با فروپاشی این امپراتوری که در دوران قدرت آن دامنه‌اش تا نواحی دریای سیاه گسترده‌شده‌بود، بخش مهمی از مردم آن در اروپای شرقی که کشورهای کنونی آن، حتی روسیه، هنوز وجود نداشتند، پراکنده‌شدند و یهودیان اشکناز اروپای شرقی که بعداً به باختر اروپا نیز کوچیدند، فرزندان آنان‌اند. مارک بلوک این نظر خود را در یک گفتار رادیویی نیز که سند صوتی آن در پاریس در مؤسسه‌ی اینا موجوداست بیان داشته‌است. یکی از کامل‌ترین پژوهش‌ها درباره‌ی این واقعه‌ی تاریخی را آرتور کوستلر در کتاب مهم خود، قبیله‌ی سیزدهم،
Arthur Kostler, Treizième Tribu, (TheThirteenth Tribe), Tallandier, Paris, 2008.
که منظور از عنوان آن همان اشکنازها، یا بخشی از پیروان آیین یهود است که از تبار دوازده قبیله‌ی اسطوره‌ای یهودی نیستند، گردآورده است. مخالفت برنارد لِویس با این نظر که بیشتر نوشته‌های او دارای جنبه‌ی جدل ایدئولوژیکی صهیونیستی است در برابر موضع مورخان بزرگ و معتبری چون مارک بلوک کمترین اعتباری ندارد.
یکی دیگر از پژوهشگران برجسته‌ای که با کارهای خود روشنی بسیاری بر این مسائل افکنده است شلوموساند، استاد اسرائیلی دانشگاه تل‌آویو است، که در چندین کتاب، و از جمله:
ملت اسرائیل چگونه اختراع شد :
Schlomo Sand, Comment le peuple juif fut inventé, Flammarion, Paris, 2012.
و، سرزمین اسرائیل چگونه اختراع شد:
Schlomo Sand, Comment la terre d’Israël fut inventé, Flammarion, Paris, 2012.
ساختگی بودن پایه‌های مفاهیمی چون خاک اسرائیل و ملت اسرائیل را، به نحو انکارناپذیری مدلل‌ساخته‌است.
۵ البته، اکنون که هفتاد سال از تأسیس کشور ـ ملت اسرائیل گذشته، انکار وجود آن عملی غیرواقع‌بینانه و بیخردانه‌خواهد‌بود؛ جز این که به‌یادداشته‌باشیم که حقوق مردم فلسطینی رانده‌شده از سرزمین و خان‌و‌مان‌ خود به‌شکل دلخراشی پایمال‌شده و تا احقاق حق ملت فلسطین برای تأسیس کشور خود، اسرائیل حالت شبه‌ِاستعماری خود و مبنای نظری آن حالت ایدئولوژیک خود را از دست نخواهدداد.
۶ اولین قبایل روسی که اصل آنها از ویکینگ‌های سوئدی بود وارگ‌ها یا وارانگیان نامید‌ه شده‌اند که با جنگ و تجارت از طریق ولگا به به ناحیه‌ی کیِف رسیده‌بودند. آنها پس از رهایی از سلطه‌ی امپراتوری خزرها و کوشش‌هایی که از آخرین قرون هزاره‌ی یکم م. برای تشکیل حکومت در اوکرایین کردند، در قرون نخست هزاره‌ی دوم زیر ضربات مغول‌ها از هم‌پاشیده شدند و چندین قرن، یعنی تا قرن شانزدهم، دست‌نشانده‌ی تاتارها بودند. در میانه‌ی این قرن بود که سرانجام با جنگ‌های ایوان چهارم، که در نتیجه‌ی کشتارهای بیرحمانه‌اش به لقب ایوان مخوف موسوم‌شد، شاهزاده‌نشین‌های روس به تبعیت سلطانی در آمدند که از آن پس تزار نامیده‌شد، و عنوان رسمی او، تزارِ همه‌ی روسیه‌ها، یا تزار کل روسیه، خود نشان‌دهنده‌ی گوناگونی شدید اقوامی‌ بود که از همین زمان به این سلطنت ضمیمه‌شده بودند. به‌دنبال اردوکشی پادشاه لهستان و تصرف مسکو در ۱۶۱۲ که منجر به جنگ یک سردار روسی با ارتش او و بیرون راندن آنها شد، در ۱۶۱۳، میخائیل رومانوف به مقام تزاری رسید و از این پس بود که سلطنت روسیه در خاندان رومانوف، که در ۱۹۱۷ سقوط کرد، باقی‌ماند.
۷ قبایل روسی در چند دوره بارها به ایران نیز حمله کرده‌بودند. اما در ناحیه‌ی قفقاز حملات آنان، که نظامی گنجوی در اسکندرنامه‌ی خود، از آن یادکرده‌است مستمر بوده‌است. نظامی از آنان به‌عنوان هفت روس، که منظور از آن هفت طایفه یا هفت ولایت است، نام می‌برد. این دستبردها بسیار خشن و وحشیانه بوده و مهاجمان روسی طی آن به غارت شهرها و اسارت زنان ایرانی می‌پرداختند. اسکندرنامه‌ی نظامی، که اساس آن اسکندرنامه‌های قرون پیش‌تر بوده و او در آن‌ها به سلیقه‌ی خود تصرفاتی کرده‌، داستانی نیمه‌تاریخی ـ نیمه خیالی است، زیرا اسکندرِ آن با آنکه در اصل شخصیتی تاریخی است، اما در این داستان، که در قرن دوازدهم میلادی سروده‌شده، در دوران نامعلومی حکومت‌می‌کند که در آن روسیان نیز به صورت طوایف پراکنده وارد تاریخ شده‌اند. چنین است که در ابیاتی در شرح جنگ اسکندر با روسیان، در توصیف روحیات آنان می‌گوید:
یکی لشگر انگیخت از هفت روس // به کردار هر هفت کرده عروس(…)
به لشگر چنین گفت قنطال روس // که مردافکنان را چه باک از عروس(…)
کجا پای‌دارند با روسیان // چنین نازنینان و ناموسیان(…)
جگر خوردن آیین روسان بود // می و نقل کار عروسان بود(…)
چو روسان سختی‌کش سخت مغز // فریبی شنیدند اینگونه نغز(…)
ز دیگر طرف شاه لشگرشکن // به تدبیر بنشست با انجمن
چنین گفت کاین لشگر جنگجوی // به پیکار شیران نکردند خوی(…)
به دزدی و سالوسی و رهزنی // نمایند مردی و مردافکنی(…)
نظامی گنجوی، کلیات خمسه، اسکندرنامه، امیر کبیر، تهران، ۱۳۶۶، صص. ۱۰۹۹ ـ ۱۰۹۷.
قطعه‌ی بسیار زیبای «رقص کنیزکان ایرانی» در اپرای مشهور خوانچینا (Khovanshchina) اثر مودست موسورسکی آهنگساز بزرگ روس اشاره به همین زنان به اسارت‌رفته‌ی ایرانی دارد.
محمدعلی جمالزاده نیز در تاریخ روابط ایران و روس از این حملات آنها یادکرده‌است.
۸ این عقیده‌ای بود که سفیر الیزابت یکم پادشاه انگلستان در دربار ایوان مخوف، پس از مدتی زندگی در مسکو درباره‌ی این کشور تازه‌تأسیس‌شده و چگونگی حکومت آن نوشته‌بود.
۹ این نظری است که یکی از مترجمان جدید آثار داستایفسکی در توضیحی ضمن یک مصاحبه‌ی رادیویی درباره‌ی سبب ترجمه‌ی جدیدی که خود از آثار این نویسنده‌ی بزرگ انجام داده بود ارائه‌می‌داد. بنا به‌گفته‌ی او در کار مترجمان پیشین برخی آشفتگی‌های موجود در نثر داستایفسکی، که خود زاییده‌ی وضع دستور زبان روسی بوده، سبب فهم غلط و ترجمه‌‌ی نادرست نوشته‌های او شده بود.
۱۰ ابراهیم پورداود، مقدمه بر فرهنگ پهلوی ـ فارسی دکتر بهرام فره‌وشی.
۱۱ از آن جمله‌اند ، قواعد موارد هشتگانه‌ی صرف اسامی، موارد سه‌گانه‌ی جنس یعنی مؤنث و مذکر و خنثی، موارد دوگانه‌ی صیغه‌ی جمع، یعنی تثنیه برای دو و جمع برای بیش از دو، و قواعد مطابقت صفت با موصوف،که بسی از آنها هنوز در بسیاری از زبان‌های هند و اروپایی برجامانده‌است.
در موارد اخیر، نک.
دکتر پرویز ناتل خانلری، تاریخ زبان فارسی، چاپ دوم، نشر نو، ۱۳۶۶، سه مجلد .خاصه مجلد یکم، صص.۱۹۳ـ ۱۸۴.
همچنین: ژیلبر لازار، تکوین زبان فارسی( به‌فرانسه):
« تکوین یک زبان ملی همواره فرآیندی بسیار پیچیده است، خاصه اگر یک زبان بزرگ تمدن باشد.»، ص. ۶.؛ « فارسی شفاهی که منشاءِ آن جنوب غربی بود، در قلمرو خود رفته‌رفته در سراسر ایران رواج‌یافت. این حرکت که در دوران اسلامی نیز ادامه‌داشت تا ماوراءالنهر گسترش‌یافت به‌طوری که زبان سغدی تقریباً به حاشیه رانده‌شد.» ص. ۶۵. « پس از سلطه‌ی اعراب چشم‌اندازها از پایه دگرگون شد؛ تضاد دیگر میان پارسیان و پارتیان و زبان‌های آنان نبود، میان اعراب و ایرانیان بود. این درگیری در معارضه‌ی شعوبیه به شدت نمایان‌گردید.»، ص. ۶۶.
Gilbbert Lazard, La formaion la langue persane, Institut d’études iraniennes de l’université de la Sorbonne nouvelle, Paris, 1995, p. 5, & pp. 65-66.
در مورد تاریخ روابط فارسی و عربی و تأثیر آنها بر یکدیگر، نک.
دکتر محمد محمدی ملایری، تاریخ و فرهنگ ایران، در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، تهران، انتشارت توس، ۱۳۷۹، شش مجلد، خاصه مجلدات یکم و دوم. همچنین: خانلری، در زیر، شماره‌ی ۲۰.
۱۲ در دوران معاصر اثر بزرگی چون ترجمه‌ی فارسی حیدربابایَ سلامِ شهریار، یکی از شاهکارهای همه‌ی دوران‌های زبان فارسی که، در فراسوی غزلیات شیوا و مثنوی تخت‌جمشید او، از عشق پرشور و احاطه‌ی این شاعر تبریزی و ایرانی به زبان مشترک ملی حکایت‌می‌کند، نشانه‌ی انکارناپذیر این پیوند و شیفتگی همه‌ی ایرانیان به این زبان است. دکتر محمدعلی مهرآسا (نک. پایین‌تر)، زاده‌ی سنندج می گوید« ما زبان کردی را از دامن مادر و در محیط خانه و خانواده، و زبان فارسی را در مدرسه آموخته ایم و می آموزیم و بسیار هم شیرین است. اگر بحث برسر نوشتن با زبان مادری است، آنهم مشکل نخواهد بود؛ زیرا مهم باسواد بودن و اشراف داشتن برخواندن و نوشتن است. هنگامی که آدمی سواد خواندن و نوشتن را دارباشد، می تواند هرزبان و گویش دیگر را نیز بنویسد و بخواند. کما اینکه هم اکنون ما پارسی را با رسم الخط لاتین می نویسیم و ازراه ای میل برای هم می فرستیم. مگر اشعار ترکی زنده یاد شهریار مانند«حیدربابا و…» را هم اکنون و همیشه با رسم الخط فارسی نمی نویسند؟ پس این ادعا که ما میخواهیم بازبان خود بنویسیم نیز بی‌ربط است.»

**************
علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری*
بخش دوم
احساس ایرانی‌بودن
احساس ایرانی بودن با همه‌ی ویژگی‌های کم‌نظیر آن برای یک ایرانی چنان عادی است که در نظر خود او طبیعی و کم‌اهمیت می‌نماید در حالی که چون اندکی در تاریخ و فرهنگ دیرینه‌ی خود غور کند در‌می‌یابد که نه یک چنین وابستگی چندان طبیعی‌است و نه احساس آن پیش‌ِپاافتاده، زیرا همانند آنً در میان همه‌ی مردمان جهان الزاماً وجود‌ندارد؛ و بر او روشن می‌شود که این احساس زاییده‌ی عوامل پیدا و ناپیدای بیشمار، بسیار ریشه‌دار و کهنی است که او را، عموماً به‌صورت ناخودآگاه، به دیگر ایرانیان پیوند‌می‌دهد. آنچه موجب شده‌بود و هنوز می‌شود که ایرانی پس از همه‌ی ضربات شکننده‌ی حوادث تاریخی با احساس نیرومند یگانگی خود را هرباره بازجوید و بازیابد و از این راه ستایش فلاسفه‌ای چون هگل۱۳و شگفتی تاریخدانان۱۴بسیاری را برانگیزد، این پایداری دیرینه‌ی اوست، هرچند که این امر شگفت‌انگیز برای دیگران در نظر خود او واقعیتی بدیهی است که جز آنچه هست نمی‌توانسته‌باشد ! از اینجاست که می‌گوییم هرچند برخی از دستاوردهای سیاسی انسانیت مانند آزادی‌های سیاسی و اجتماعی و فردی، و حقوق بشر، و روش‌های تأمین و تضمین آنها، که، اگر نه به صورت دقیقِ حقوقی، دستکم به بیان اخلاقی در فرهنگ ما وجودداشته۱۵ نمی‌تواند به بخش محدودی از جامعه‌ی بشری محدود بماند و باید پس از اندیشه در آنها و فهم درست هر یک، همچون ارزش‌های جهانی پذیرفته و به‌کار برده‌شوند، اما کاربرد نیاندیشیده و خودآهنگ همه‌ی مفاهیم وارداتی و ساخته‌وپرداخته‌ی دیگر کشورهای جهان که بسیاری از آنها برای حل مسائل ویژه‌ی خود آنها آفریده‌شده‌اند خردمندانه ‌نیست و در هر مورد باید پیش از پذیرش در واقعیت و نوع احتمالی ارتباط آنها با اوضاع و ویژگی های ملی کشور و فرهنگ ما مداقه‌شود. از نو به‌ یاد آوریم که این مفاهیم از سنخ مفاهیم علوم طبیعی چون قانون جاذبه یا ساختمان اتم‌ها نیستند. تاریخی دارند و در بسیاری از موارد برای پاسخ به مسائل جامعه‌ها یا کشورهایی خاص به‌وجود‌آمده‌اند. به‌عنوان مثال قوانین ناظر بر رعایت برابری «نژادی» در ایالات متحده‌ی آمریکا چه کاربردی می‌تواند در کشور ما داشته‌باشد. آیا در ایران هرگز بحث نژاد و اختلاف نژادی محلی از اعراب داشته‌است؟ شاید مثالی بینابینی بتواند به روشن شدن این نکته کمک‌کند. با انقلاب‌های دموکراتیک، در کشورهایی چون فرانسه، آمریکا و انگلستان که نظام برده‌فروشی یکی از پایه‌های زندگی اجتماعی و اقتصادی آنها بود، قوانینی وضع شد که رسم موجود را ملغی می‌ساخت. اما در ایران، قانونگذاران دوران مشروطیت در برخورد به این مسئله، به‌هنگام وضع قانون از فرمولی استفاده‌نکردند که وجود این رسم در ایران از آن مستفاد‌گردد، بلکه نوشته‌ی آنان وارد‌کردن برده به ایران و خریدوفروش آن را که با نظام برده‌داری تفاوت دارد، ممنوع می‌ساخت۱۶. دلیل این ابتکار آن بود که برده‌داری به معنایی که در رم و یونان و سپس در دوران مدرن در اروپای غربی و آمریکای شمالی رایج بوده، ‌در ایران، هیچگاه، نه در دوره‌های باستانی ـ دوره‌ی هخامنشی۱۷به بعد، و نه در دوران بعد از اسلام رواج نداشته؛ در فارسی واژه‌ای که دقیقاً مترادف با واژه‌ی متناظر با آن در تمدن غربی(esclave) باشد وجود نداشته، آنچه در آن تمدن‌ها برده‌داری خوانده‌می‌شد و یکی از ارکان آن تمدن‌ها به‌شمارآمده، هرگز اساس تمدن ایرانی نبوده و، جز در موارد بسیار نادر، و غالباً در رفتار و حکومت بیگانگان فاتح، در هر جا که دیده‌شده همواره حالات و صورت‌های بسیار فرعی‌ و جنبه‌ی غیرحیاتی داشته است. دکتر مصدق در رساله‌ی دکترای حقوق خود نوشته‌بود که دولت عثمانی برده‌داری در کشور خود را پیش از لغو نظام برده‌داری در کشورهای اروپایی ممنوع‌کرده‌است. نوشتن این رساله و دفاع از آن پیش از تصویب قانون ایرانی ۱۸ بهمن۱۳۰۷ صورت‌گرفته‌بود. با اینهمه‌، و پس از مقایسه‌ی تاریخ قانون ممنوعیت بردگی در عثمانی و لغو رسم برده‌داری در اروپا، او لازم ندانسته‌بود درباره‌ی این موضوع در میهن خود چیزی بنویسد زیرا برای آن موجبی ندیده‌بود!
به همین ترتیب نیز، اگر سخن از قومیت‌های متفاوت در ایران، که با رونویسی و واردکردن کلیشه‌های خارجی رواج‌یافت، سخت قابل‌بحث‌است، سخن از اقلیت‌قومی، و به‌طریقِ‌اولی، ملیت‌های ایران رفتاری بالکل غیرعلمی و از پایه ایدئولوژیکی است. دلیل آن را در مقایسه‌ی ملیت کهن و هویت ریشه‌دار ایرانی با هویت ملل و اقوام از پایه ناهمگن دو امپراتوری روسیه یا اتریش‌ـ‌مجارستان پیش از این بیان‌داشتیم و حتی می‌توانیم بگوییم که یکی از سرچشمه‌های این بحث در میان سوسیال دموکرات های اروپا نیز مقالات کارل مارکس درباره‌ی خواست‌های برحق و چندین‌صدساله‌ی ملت ایرلند بود.
در روسیه که اهالی غیر‌روسِ متصرفات امپراتوری از هیچ جهت سنخیتی با پایه‌گذاران امپراتوری و صاحبان آن یعنی روس‌ها نداشتند، و شمار هیچیک از آنها نیز قابل سنجش با شمار روس‌ها نبود، البته آنها اقلیت هایی بودند؛ اقلیت های قومی و در بسیاری از موارد نیز ملت‌هایی کهن و قدیمی، و بسی دیرینه تر از خود روس‌ها که دیدیم نخستین حکومت واحدشان اندک‌اندک در قرن شانزدهم شکل‌گرفته‌بود. ملت باستانی ارمنستان یکی از این ملل کنهسال امپراتوری بود. اما اگر بخواهیم همین مقوله را در ایران به‌کار بریم آنگاه باید برای سخن از اقلیت ابتدا بگوییم اقلیت در برابر کدام اکثریت. این را می‌دانیم که سیستم تبلیغاتی شوروی و پیروان ایرانی آن در تبلیغات وسیعی چندین‌ده‌ساله از قوم یا ملت اختراعی «فارس» داد‌ِسخن داده‌اند. و اینک نیز سالهاست که به‌دنبال تبلیغات دشمنان ایران، از برخی از کشورهای عرب گرفته تا اسرائیل و سرویس‌های قدرت‌های بزرگ جهانی، بر اساس همین شیوه‌ی اختراعی تبلیغات‌گران شوروی سابق، ملیت کهنسال ایرانی مورد انکار قرارگرفته و از «موزاییک اقوام و ملیت های ایرانی» سخن‌گفته‌می‌شود، و جهالت در رژیم ج. ا. به اندازه‌ای است که حتی برخی از رهبران آن نیز از واژه‌ی پوچ «اقلیت‌های قومی» استفاده می‌کنند ! از سوی دیگر در حالی که هم ایرانیان و هم آن دشمنانشان می‌دانند که هرگز موجودی به‌نام «ملت فارس» در تاریخ و جغرافیای جهان وجود نداشته‌است۱۸منظور از آنچه در زبان محاوره‌ی عامیانه‌ی ایرانیان «فارس» نامیده‌می‌شود فارسی‌زبان یا پارسی‌گوی است، یعنی هر کسی که به زبان فارسی سخن‌می‌گوید، یا فارسی زبان مادری اوست؛ همین و بس. و تنها ناآگاه‌ترین مردم نمی‌دانند که زبان مترادف و معادل ملیت نیست: نه همه‌ی ملت‌ها به زبان واحد تکلم‌می‌کنند، نه همه‌ی گویشگرانِ یک زبان واحد به یک ملت تعلق دارند، و مثال‌هایی‌که خلاف این تصور باطل را نشان‌می‌دهد چندان فراوان است که نیازی به یادآوری آنها نیست. به عنوان تنها یک مثال بپرسیم آیا همه‌ی عرب‌زبانان، از مردم مراکش در شمال باختری افریقا تا مردم عمان، در جنوب خاوری شبه جزیره‌ی عربستان، که در دنیای سیاست و از راه تسامح گاه آنها را جهان‌عرب می‌نامند، بخش های یک ملت واحد‌اند ؟ تعریف ملیت با زبان مشترک و حکم بر انطباق یک زبان با یک ملیت، از دو سو نادرست، و حتی مبتنی بر پنداری عامیانه است که حتی سوسیال دموکرات های اروپا و روسیه نیز آن را به‌کار نبردند ! پس در ایران نیز پارسی‌زبانان نه یک ملت جداگانه‌اند نه یک قوم که بتوان آنها را قوم اکثریت نامید. در ایران قومی که نسبت به دیگران اکثریت داشته‌باشد وجود‌ندارد، و بدون وجود اکثریت نیز سخن گفتن از اقلیت‌ها و حتی از یک اقلیت، بالکل بی‌معنی خواهد بود. چرا این استدلال را درباره ی وجود اقلیت مذهبی و اقلیت دینی نمی‌توان کرد؟ زیرا اسلام دین معینی است و مسلمانان مؤمنان به دین واحدی هستند کاملاً متمایز از ادیان دیگر رایج در ایران. در ایران اکثریت مردم مسلمان‌اند و پیروان آیین‌های دیگر مانند زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و بهاییان از لحاظ عددی نسبت به این اکثریت در اقلیت قرار دارند. این واقعیت غیرقابل انکار است. همین گونه است، در میان آن اکثریت مسلمان ایران، وضع اهل تسنن که باز در برابر اکثریت شیعه در اقلیت قراردارند. اکثریت و اقلیت با هم نسبت کمّی دارند همانگونه که مؤنث و مذکر در نسبت جنسی با یکدیگر قرار دارند یا تند و کند در نسبت سرعت. همانگونه که مؤنث بدون مذکر بی‌معنی است، اقلیت بدون اکثریت نیز پوچ خواهدبود، و از سوی کسی که در تبلیغات سیاسی خود آگاهانه از آن استفاده‌می‌کند نیرنگی برای فریب دیگران.
در مقابل این نگاه کمّی در نقطه‌ی نظر دیگری، اقلیت به مردمانی گفته‌شده که تحت سلطه‌ و ستم گروه دیگری قراردارند که حتی اگر از جهت شمارشی در اکثریت نباشند به جهت حاکمیت خود بر دیگران و سلب شخصیت و حقوق خاص آنها اکثریت نامیده می‌شوند. از این دیدگاه: «با توجه به عامل‌های یاد‌شده ، تا پیدا کردن تعریفی شایسته، می‌توان اقلیت‌ها را چنین تعریف‌کرد : اقلیت‌ها، گروه یا گروه‌ ها‌ی اجتماعی در داخل یک کشورند که دارای ویژگی های ملی، قومی، دینی، مذهبی، یا فرهنگی دیگری غیر از اکثریت افراد آن جامعه هستند و به خاطر این ویژ‌گی ها زیر سلطه بوده و مورد تبعیض و کنارگذاشتگی قرار‌می گیرند؛ افراد این گروه دارای احساس مشترک و اراده مشترک برای حفظ هویت و پایندگی خود هستند۱۹.»
اما باز با نگاه از این دیدگاه نیز به این نتیجه می‌رسیم که در ایران کنونی گروهی قومی، فرهنگی یا سیاسی که بتوان آن را گروه اکثریت نامید وجود ندارد؛ زیرا زبان فارسی که از سوی هواداران چنین نظریه‌ای به پیش کشیده‌می‌شود هرگز در ایران زبان یک گروه حاکم نبوده‌است بدین دلیل که در نگاه سریعی که به برخی از جوانب تاریخ آن افکندیم دیدیم که تحول این زبان به سوی کمالی که در دوران پیش از حمله‌ی عرب بدان رسیده‌بود تا چه اندازه معلول رواج آن در نواحی بس وسیع و کاربرد آن از سوی مردمان بسیار بوده است. در دوران پس از اسلام نیز فارسی تقریباً همیشه بیش از آن که زبان حاکمان باشد زبان مردمی بوده که با ادامه‌ی گویش و نوشتن و سرودن به آن تحمیل آن بر حکومت‌ها را میسر ساخته‌اند. این تاریخ به ما می‌آموزد که در دوران شش قرنی سلطه‌ی خلفای عرب که تازیان حاکم بر ایرانیان اقلیتی بیش نبودند و از دوران حجاج ابن یوسف در اواخر قرن یکم هجری دفترهای حساب دیوانی نیز اندک‌اندک به‌ عربی نوشته‌شد تا جایی که نخبگان ایرانیِ نزدیک به مراکز قدرت عرب نیز نوشتن به عربی را در نوشته‌های خود در پیش گرفتند، نیرویی که مانع از تبدیل این زبان به زبان کشور ما شد نیروی ایستادگی مردم ایران بود که زبان خود را بر حاکمان محلی تحمیل‌می‌کردند۲۰، ضمن این که برخی از این شهریاران ایرانی محلی مانند یعقوب لیث صفاری و امیران سامانی خود نیز با مردمان فارسی زبان کشور در این امر همدل بودند، و سببی جز این وجود نداشت که سلطان محمود غزنوی که از تباری ترک‌زبان بود به گردآوردن سخنسرایان بزرگ پارسی‌گوی در دربار خود می‌بالید. پس از آن نیز تقریباً همه‌ی خاندان‌های حاکم در ایران یا از تبار ترکان ایرانی‌شده‌بودند یا مانند خاندان صفوی، در هر حال ترک‌زبان، گذشته از این که بدانیم تبار آنان، که همچنان مورد بحث است، چه بود.
در منطقه‌ی ما و در ایران
حال، پس ازاندک آشنایی با این مباحث نظری شاید بهتر بتوان به بحث‌های مشخص در ایران امروز پرداخت.
آنچه امروزه بیش از هر مورد پیرامون آن در منطقه می‌شنویم مسئله‌ی کردستان در کشورهای عراق و ترکیه و در درجه‌ی بعد، سوریه است. با اینکه در این موارد نیز دست بیگانگان به‌خوبی پیداست، اما اصل این مسائل بکلی ساختگی نیست. هر ایرانی می‌داند که در آغاز تأسیس امپراتوری عثمانی، که از هر سو به جنگ و کشورگشایی پرداخته‌بود به‌طوری که بنیاد و گوهر آن از توسعه‌طلبی جدایی‌ناپذیر بود، بین‌النهرین و آذربایجان و کردستان نیز جزو سرزمین‌هایی بودند که سلاطین عثمانی بدانها چشم طمع دوخته‌بودند. خاصه این که در آن روزگار، به‌دنبال ایلغارهای چنگیز و هلاکو و تیمور، چندین قرن بود که ایرانیان هنوز در بنیاد یک حکومت مرکزی توفیق نیافته‌بودند و زیر حکومت ایلخانیان به‌سر می‌بردند، و تازه در ۱۵۰۱ میلادی بود که شاه اسماعیل توانست با تأسیس سلطنت صفوی ایران را، آن هم به بهای تحمیل مذهب تشیع، یکپارچه‌سازد. حکومت عثمانی که در سال ۱۴۵۳ تأسیس‌شده‌بود با حدود نیم قرن تقدم بر سلطنت صفوی و نزدیکی با اروپاییان دارای ارتش مجهزتری بود و هنگامی که سلطان سلیم یکم در سال ۱۵۱۴ به ایران حمله‌کرد به رغم دلیری ستایش‌انگیز شاه اسماعیل، سپاه او و مردم دلاور آذربایجان در نبرد چالدران، ایرانیان در برابر توپخانه‌ی ترک مغلوب‌شدند و بخش مهمی از خاک کشور که شامل کردستان هم می‌شد به امپراتوری عثمانی ضمیمه‌گردید. گرچه ایران توانست شهر تبریز و آذربایجان و بخش‌های دیگری از خاک خود را از عثمانی بازبستاند، اما بخش بزرگی از کردستان همچنان زیر سلطه‌ی فاتحان بماند و هیچگاه به دامن میهن بازگردانده‌‌نشد. نزدیک به چهار قرن پس از آن حادثه عثمانی که همچنان یک امپراتوری میلیتاریست مانده اما از زمان درازی به این سو روز‌به‌روز ناتوان تر شده‌‌بود، با از دست دادن تدریجی بخش مهمی از مستملکات خود، سرانجام در جنگ جهانی یکم، در برابر اتحاد بزرگی از چند امپراتوری تازه‌نفس غرب و روسیه شکست‌خورد و فروپاشید و سرزمین‌هایی را که تا آن زمان به کمک ارتشی نیرومند در دامن خود نگهداشته‌بود از دست‌داد. از جمله‌ی این مناطق عربستان، عراق و سوریه و فلسطین و اردن کنونی بود. اما بخش مهمی از کردستان در شمال شرقی ترکیه همچنان تحت حاکمیت حکومت ترکیه که جای امپراتوری را گرفته‌بود و بعداً به جمهوری ترکیه تبدیل‌شد، باقی‌ماند. فاتحان جنگ در کنفرانس‌های صلح، بخش های عرب‌زبان عثمانی را میان خود، به‌عنوان قیمومت موقت، تقسیم کردند و از این میان عراق کنونی و فلسطین به سرپرستی انگلستان و سوریه و لبنان به مدیریت فرانسه واگذارشدند. ضمناً قدرتمندترین عضو کنفرانس صلح یعنی پرزیدنت ویلسون رییس جمهور آمریکا طی منشوری در چهارده اصل، که از جمله درباره‌ی حقوق ملل بود، اعلام کرد که اقوام این سرزمین‌ها نیز باید بتوانند سرنوشت خود را تعیین کنند. طبق معاهده ی لوزان و با تصویب جامعه‌ی ملل که به‌تازگی، و آن هم باز به‌‌ابتکار ویلسون، تأسیس شده بود، سرپرستی ولایات عربی شامل عراق، عربستان، و فلسطین و اردن به انگلستان، و سرپرستی ایالات سوریه و لبنان به فرانسه واگذار شد۲۱. اما موضوع خودمختاری برای کردستان کنارگذاشته‌شد. از این زمان بود که سرزمین هایی به‌نام کردستان ترکیه، عراق و سوریه به‌وجود‌آمد. مردم این سرزمین ها هم که نه با حکومت‌های‌ این کشورهای نوبنیاد و نه با اکثریت مردم آنها احساس خویشاوندی فرهنگی و تاریخی داشتند البته نمی‌‌توانستند از این وضع چندان خرسند باشند، به‌ویژه اگر در نظر داشته باشیم که ترکیه هویت خاص کرد را انکار می‌کرد، زبان کردی را نیز غیرقانونی ساخته‌ در برخی نواحی لباس پوشیدن به‌رسم کردی را نیز ممنوع‌کرده‌بود، و در عراق و سوریه نیز که از آن پس سالیان دراز تحت قیمومت قدرت‌های استعماری انگلیس و فرانسه قرارداشتند، نظام دموکراتیکی هم وجود‌نداشت. البته این مسائل به کردستان ایران که یک سرزمین ایرانی با مردمان ایرانی اصیلی بود که همواره با رسوم خاص خود زیسته‌بودند، ارتباط مستقیمی نداشت. اما قدرت های نیرومند بیگانه‌ای که از یکی دو قرن پیش در صدد نابودی ایران بودند و مانند روسیه و انگلستان در قرن نوزدهم، یکی در قفقاز و خراسان شمالی و دیگری در افغانستان، توانسته‌بودند، بخش هایی از سرزمین‌ها و مردم ایران را از کشور مادر جداسازند، اینجا هم بیکار نمانده‌بودند. در عین حال در اذهان بیشتر ناظران خارجی که معمولاً چندان چیزی درباره‌ی کردستان و حتی تاریخ ایران نمی‌دانستند و نمی‌توانستند تمیزی میان کردستان در ایران و در خارج از ایران بیابند و با این عدم‌آشنایی با تاریخ ما و منطقه، مردمان کردستان در همه‌ی کشورها، حتی در ایران، را یکسره زیر حکومت بیگانه می‌پنداشتند یا مایل‌بودند چنین بپندارند، به خود اجازه‌می‌دادند که سخنگوی همه‌ی آنان شده خود را در بیان خواست‌های همه‌ی سرزمین‌های کردنشین مجاز شمارند. سوسیال‌دموکرات‌های روسیه و فراکسیون بلشویک آنها، چنان که در آثار لنین و نوشته‌های استالین به توصیه‌ی لنین می‌بینیم به مسئله‌ی اقلیت‌های ملی و قومی امپراتوری تزاری اهمیت داده بودند، اما بلشویک‌ها، پس از رسیدن به قدرت ضمن رعایت ظواهر لفظی، نسبت به این مؤلفه‌های امپراتوری سیاستِ جذب شدیدتری در‌پیش‌گرفتند، به‌طوری که در دوران تصدی استالین به امر اقلیت‌ها حتی رفتار شدیداً خشونت‌آمیز او نسبت به آنها ـ نه خط سیاسی قدرتمدارانه‌ای‌ که از طرف حزب دنبال‌می‌کرد ـ به‌ویژه در قفقاز، مورد سرزنش لنین که برای نخستین بار بر رفتار و منش خشن استالین تکیه‌می‌کرد، قرار‌گرفت. اما آنها، پس از لنین، در دوران استالین در مورد ایران به‌خود اجازه می‌دادند که ملیت‌سازی و قوم‌تراشی‌کنند و آنچه را که از اقوام و ملت‌ها و ملیت‌های واقعی در امپراتوری سابق روس، با ساختن جمهوری‌های به‌اصطلاح شورایی در چارچوب «اتحاد جماهیر …» دریغ می‌داشتند برای «ملیت‌ها» و «اقوامی» که برای کشور ایران اختراع یا کشف می‌کردند در تئوری‌های صادراتی خود و در برنامه‌ی احزاب پیرو خود بگنجانند، چنان که در نظریات وارداتی حزب توده کردند. این حزب بی‌شخصیت و دست‌نشانده و پیروان رنگارنگ آن در پیروی از تئوری‌های خارجی چندان کورکورانه عمل‌می‌کردند که در سخن از اهالی مناطق مختلف ایران، که در تبلیغات آنها به مقام ملیت و قوم مفتخر شده‌بودند، آنها را «ملیت‌های ساکن ایران» و «اقوام ساکن ایران» می‌نامیدند؛ چنان که گویی این مردم بیگانگانی بوده‌اند که از سرزمین دیگری وارد کشور ما شد‌ه‌اند و تصمیم به «سکونت» در خاک آن گرفته‌اند؛ مانند مستأجر یا غاصب ! آنان واژه‌ی «ساکن» را که در سرویس‌های تبلیغات ایدئولوژیک برای مردم مناطق ایران به‌کاررفته‌بود و از زبان روسی هم به همین معادل آن در فارسی ترجمه شده‌بود، طوطی‌وار و با همان لفظ اهانت‌آمیز به‌کاربرده‌بودند و هنوز هم می‌برند۲۲. این افراد با تعصب و حرارت خاص هر مؤمن به یک ایدئولوژی(یعنی به یک علم کاذب) که در پیروی از نسخه‌های بیگانگان برای کشور ما دارند، و با حرص و آزی که برای سرکردگی بر اذهانشان حکومت‌می‌کند، از یاد می‌برند که این به اصطلاح «ملیت» ها صاحبان اصلی و همیشگی این آب و خاک‌اند، نه ساکنان آن.

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش سوم
نگاهی به تاریخ کردستان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۳ نک. هگل، درس‌هایی در فلسفه‌ی تاریخ ؛
«در ایران(پِرس)« سلطنت با سرکوب همراه نیست، چه در امور دنیوی چه در امر دینی. درست است که هردودت می‌نویسد ایرانیان بت نمی‌پرستیدند(نداشتند) و بر نمایش‌های خدایان به صورت آدمی می‌خندیدند، اما نسبت به همه‌ی ادیان به تساهل رفتارمی‌کردند، گرچه ممکن بود در برابر خرافات تصادفاً طوفان خشم آنان برانگیخته‌گردد؛ اینگونه شد که چند معبد یونانی را ویران‌کردند و تندیس‌های خدایان را شکستند.»(هگل، همان، ص.۱۴۷)؛ «بدین‌گونه بود که خشونت و توحشی که پیش از آن [فتح بابل] سبب کشتار اقوام به‌دست یکدیگر می‌شد و کتاب پادشاهان[بخشی از تورات] و کتاب شموئیل[بخشی دیگر از آن بر آن به‌قدر کافی گواهی‌می‌دهند، مهار گردید. شِکوِه‌های انبیاءِ[بنی اسرائیل] از وضع پیش از فتح [بابل] و لعن و نفرین آنان بر آن، فلاکت موجود در آن وضع، درندگی حاکم و شرایط منزجر کننده‌ی آن روزگار را به‌خوبی نشان‌میدهد.»(همان، ص. ۱۴۴)
G. W. F. Hegel, Leçons sur la philosophie de l’histoire, Vrin, Paris, 1998.
۱۴«ایرانیان و یونانیان، در مدتی نزدیک به چهارهزار سال زبان خود را با تغییر مختصری حفظ‌کردند اما چند بار دین و آئین تازه‌ای را پذیرفتند ولی سرانجام همان ملت باقی‌ماندند. زیرا این دو کشور به گونه‌ی قطعی و حقیقی قدیمی‌ترین سازمان سیاسی گیتی هستند.»
(De planhol,1993, p. 495 et s.)
یگانگی سیاسی کشورهائی مانند چین، یونان و ایران متغیر بود همانگونه که گستره‌ی جغرافیائی آنان دگرگون‌گشته و می‌گشت. از این‌روی، ایرانیان و یونانیان هنوز خود را دارای همان ریشه و اصل می‌دانند و زبانی که از آن استفاده می‌کنند همان زبان کهن.
(Breton, 1998, pp. 14-15.)
دکتر محمدرضا خوبروی‌پاک، کتابِ حقوق مردم و شهروندی، ص. ۴۸۶.
۱۵ به‌ویژه چون آموزش‌های انساندوستانه‌ی سخنگویان بزرگ این فرهنگ را نیز در یاد داشته‌باشیم: «بنی آدم اعضای یکدیگرند(…)؛ چو عضوی به درد آورد روزگار (…)؛ تو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی؛ و آنگاه تعریف وجوه تمایز انسان از غیرانسان : تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ( اشاره به صورت جسمانی او )؛ اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی ( باز هم اشاره به صورت جسمانی او ) چه میان نقش دیوار و میان آدمیت (… )، سعدی.
۱۶ آنان با کمال دقت و هوشمندی نوشتند:
« قانون منع خرید و فروش برده در خاک ایران و آزادی برده در موقع ورود به مملکت
‌مصوب ۱۸ بهمن ماه ۱۳۰۷
‌ماده واحده – در مملکت ایران هیچ کس به عنوان برده شناخته نشده و هر برده به مجرد
ورود به خاک یا آبهای ساحلی ایران آزاد خواهد بود هر کس‌انسانی را به نام برده
خرید و فروش کرده یا رفتار مالکانه دیگری نسبت به انسانی بنماید یا واسطه معامله و
حمل و نقل برده بشود محکوم به یک تا سه‌سال حبس تأدیبی خواهد گردید.
‌تبصره – هر یک از مأمورین دولتی مکلف است به محض اطلاع یا مراجعه کسی که مورد
معامله یا رفتار بردگی شده است فوراً وسائل استخلاص‌او را فراهم آورده برای تعقیب
مجرم به نزدیکترین پارکه بدایت اطلاع دهد.
‌این قانون که مشتمل بر یک ماده است در جلسه هیجدهم بهمن‌ماه یک‌هزار و سیصد و هفت
شمسی به تصویب مجلس شورای ملی رسید.
نک. تارنمای مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی.
۱۷ نک. دایره‌المعارف ایرانیکا:
Encyclopædia Iranica :
BARDA and BARDA-DĀRI i. Achaemenid Period.
http://www.iranicaonline.org/articles/barda-i

۱۸بدیهی است کشوری که یونانیان باستان پارس می‌نامیدند کلیت ایران بود که به علت سرکردگی کورش هخامنشی و دودمان او در آن به خطا پارسی پنداشته‌شده‌بود و منشاءِ نامی شد که تاریخنگاران اروپایی دوران های بعدی نیز در مورد ایرانیان به‌کار بردند
۱۹ خوبروی پاک، همان، ص. ۱۱۷.
۲۰ خانلری، همان، معارضه‌ی فارسی با عربی، صص. ۳۱۴ـ ۳۰۷؛ در همین فصل از جمله می خوانیم: «سیاست ترویج زبان فارسی پس از دوره‌ی سامانیان دوام یافت و این نیز دلیل‌است بر این که فرمانروایان از تمایل اکثریت ملت ایران پیروی می‌کردند، زیرا اگر عمل شاهان ایرانی و فارسی‌زبان صفاری و سامانی را نتیجه‌ی احساسات ملی بشماریم به ترکان غزنوی و سلجوقی نسبت ایران‌دوستی نمی‌توان داد، و حال آن که در در دوران ایشان تمایل به زبان فارسی بیشتر شد تا آنجا که ابوالعباس اسفراینی وزیر محمود غزنوی بار دیگر دفتر و دیوانی دولتی را به زبان فارسی برگردانید.»، ص. ۳۱۱.
۲۱ در معاهده‌ی سِور، شهری در نزدیکی پاریس، که اصول چهارده‌گانه‌ی پرزیدنت ویلسون الهام‌دهنده‌ی بخش مهمی از ان بود، و در ۱۰ اوت ۱۹۲۰ به امضاء نمایندگان سلطان محمد ششم رسید، مواد ۶۲ و ۶۴ ایجاد یک سرزمین خودمختار کرد شامل جنوب شرقی آناتولی را پیش‌بینی کرده‌بود. اما این معاهده که از ابتدا با مخالفت کشور فرانسه روبه رو شده بود، جز از طرف پارلمان یونان به تصویب هیچ یک از امضا کنندگان دیگر نرسید، و حکومت نوبنیاد آنکارا به رهبری مصطفی آتاتورک و مردم ترکیه که پشتیبان آن بودند آن را نپذیرفت. سه سال بعد در معاهده‌ی لوزان به تاریخ ژوییه ۱۹۲۳، طرف های ترکیه حکومت جدید آتاتورک را به رسمیت شناختند و بسیاری از مواد معاهده‌ی سِور که عملاً هم منسوخ شده‌بود کنار گذاشته‌شد. در جریان مذاکرات صلح برخی از سران عشایر کردستان عثمانی نیز با نمایندگان کشورهای فاتح وارد تماس شده خواست‌هایی از نوع خودمختاری یا استقلال را با آنها در میان گذاشته‌بودند.
۲۲ «این شورا با تاکید بر این‌که «حکومت جمهوری اسلامی یک حکومت تروریستی دولتی است»، اعلام کرد: « نظام ارتجاعی ولایت فقیه علاوه بر سرکوب مردمان و ملیت‌های ساکن ایران، با انگیزه بسط و گسترش حوزه نفوذ خود در کشتار و قتل عام دیگر ملت‌های بی‌گناه کشورهای منطقه، از جمله سوریه، لبنان، عراق، یمن و لبنان و سرانجام اقلیم کردستان عراق، دشمنی این ملل با ایران و ایرانی را موجب شده است.» از اعلامیه‌ی ۲۰۱۷ /۱۱ /۱۸ شورای دموکراسی‌خواهان ایران.» [ت. ا.] این افراد و دستجات هنگامی که از اهمیت زبان فارسی و تعلق آن به همه‌ی ایرانیان سخن‌گفته‌می‌شود با استفاده از یک ناسزای ایدئولوژیکی و دادن نسبت «شوینیسم فارس» به گوینده دست به ترور‌ِ فکری وی و شنوندگان او می‌زنند، در حالی که اصطلاح شوینیسم تنها در مورد متعصبان به یک کشور یا یک ملت معنی‌می‌دهد و ادعای وجود «کشور فارس» یا «ملت فارس»، چنان که بالاتر دیدیم، یاوه‌ای بیش نیست و استفاده از کلیشه‌ی «شوینیسم فارس» نیز حربه‌ا‌ی برای از‌ میدان ‌به‌در‌کردن طرف بحث.
_____________

***************

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش سوم
نگاهی به تاریخ کردستان
باید دانست منطقه‌ای از ایران که در قدیم اردلان نامیده می‌شد۲۳و به‌دنبال نامگذاری جدید آن به دلائل اداری در دوران سلجوقی و سلطنت سلطان سنجر، از پایان قرن ششم هجری، با عنوان تازه‌ی کردستان در دفاتر دیوانی ثبت شد و حدود آن را ضبط و تعیین‌کردند۲۴ و از آن زمان بود که در تاریخ بدین نام خوانده‌‌‌شد، از دوران باستان محل زندگی طوایفی ایرانی بوده که از راه دامداری و زراعت روزگار‌می‌گذرانده اند. در دوران پس از اسلام حکمرانان این منطقه معمولاً از سران طوایف آن بودند که تحت حاکمیت حکومت مرکزی یا یک حکومت بزرگ محلی اداره‌ی امور را در دست داشتند. خاندان اردلان که نام آن با نام قدیم منطقه مطابقت داشت و نسب خود را به ساسانیان می‌رساندند از قرن هشتم ه. ق. تا اواخر قاجاریه حکمرانی منطقه را بر عهده داشتند. در گذشته‌های دورتر برخی از خاندان‌ها و طوایف این منطقه در مناطق دیگری جز کردستان نیز حکمرانی‌کرده‌بودند. معروف ترین آنها خاندان‌های شدادیان و ایوبیان بوده‌اند. اما این خاندان‌ها که بیرون از کردستان حکمرانی کردند هیچگاه دعوی تشکیل کشور مستقل کردستان، که حتی، چنان که دیدیم، نام آن نیز هنوز وجودنداشته، نکردند و اساساً در نظر آنان چنین هویتی با جنبه‌ی سیاسی به‌وجود نیامده‌بوده‌است. شدادیان میان ۳۴۰ و ۵۲۵ ه. ق. در ارمنستان و گنجه حکمرانی کردند و با تأسیس سلطنت سلجوقی به اطاعت آن درآمدند. خاندان ایوبی نیز نوادگان شادی‌ابن ایوب از اهالی دوین واقع در اِران، شمال ارس، و از تبار مردم کردستان بودند، اما بی‌آنکه هرگز این تبار در زندگی آنان جایی داشته‌بوده‌باشد. آنان در ابتدا از عاملان اتابکان زنگی فارس بودند و بزرگترین آنها، صلاح‌الدین ایوبی فرزند نجم‌الدین ایوب بود که همراه با عمش شیرکوه به یاری شاور وزیر خلیفه‌ی فاطمی مصر اعزام‌شد. صلاح‌الدین، پس از انجام خدماتی در کنار عم خود که بعداً در مصر مقام وزارت یافت، با مرگ او خود نیز به مقام وزارت خلیفه‌ی فاطمی رسید (۵۶۴ ه. ق.‌ ـ ۱۱۶۹م.) و سپس با بیماری این خلیفه و خلع او قدرت را از آن خود کرد(۵۶۷ ه. ق.‌ ـ ۱۱۷۱م.). از آن پس او به فتوحات خود در قلمرو اتابکان در شرق و غرب ادامه‌داد، با مرگ خلیفه‌ی فاطمی به استقلال حکمرانی کرد و دولت مسیحی بیت‌المقدس را از میان برداشت. همو بود که با آگاهی از ارادت فرزند و نماینده‌اش در دمشق به شیخ شهاب‌الدین سهروردی بینانگذار فلسفه‌ی اشراق خشمگین شد و به وی فرمان قتل او را داد و پسرش نیز با همه‌ی علاقه‌اش به شیخ اشراق دستور داد تا او را از بالای حصار قلعه به زیر اندازند تا هلاک‌شد. پس از مرگ صلاح‌الدین (۵۸۹ ه. ق. ۱۱۹۳م.) قلمرو حکومتش چند بار میان فرزندان و نوادگانش تقسیم شد، تا سرانجام در سال ۶۴۸ ه. ق. پایان یافت و ممالیک مصر جای آنان را گرفتند. چنان که دیدیم نه شدادیان نه ایوبیان، به‌ویژه خاندان اخیر که بسیار با قدرت و بر سرزمینی بزرگ حکومت می‌کرد، هیچیک داعیه‌ی حکومت مستقلی مخصوص کردستان ـ که هنوز به این نام شناخته‌نبود، نداشتند و در دوران ایوبیان هم این نام که به‌تازگی وارد دفاتر دیوانی سلجوقی شده بود جز عنوانی اداری در دستگاه آنها، و سپس مغول، نبود و نماند زیرا هنوز به ذهنیت اهالی و طوایف منطقه، که هر یک خود را بر حسب نام ایل و طایفه‌ی خود می‌شناختند، راه‌نیافته‌بود. مقایسه‌ی این حکومت‌ها با حکومت های اعراب و مغولان از این لحاظ بسیار آموزنده‌است. این دو قوم پیش از فتح ایران در سرزمین های خود بیشتر به‌صورت چادرنشین به‌سرمی‌بردند، و دارای هیچ سابقه‌ی کشورداری به معنی وسیع ‌آن زمان که در مورد ایران و روم شرقی و غربی و چین صدق‌می‌کرد، نبودند. اعراب مسلمان جزیره‌العرب، که عموماً خدمتگزار حکومت‌های ایران بودند، با ظهور اسلام و گردآمدن زیر لوای آن بدون این که از صحراگردی و سازمان اجتماعی ایلی خود بیرون‌آمده‌باشند در مدینه دارای یک مرکز سیاسی شده‌بودند و در مکه دارای یک مرکز دیگر که می‌توان آن را کانون دینی آنان نامید. بدین ترتیب آنان به نوعی وحدت نیم‌بند قومی دست‌یافته‌بودند که تنها ضامن آن دین واحد بود و، چنان که پس از مرگ پیامبر غزوات ابوبکر علیه اهل ردّه نشان داد، رؤسای دینی، حافظ آن. تا جایی که اطلاعات مسلم نشان می‌دهد در حیات پیامبر اسلام نیز طرحی برای فتح ایران وجود‌نداشته‌است. در زمان عمر نیز، سرداران و رزمندگان عرب پیش از نخستین نبردهای پیروزمندانه‌ی خود علیه سپاهیان ساسانی از اندیشه‌ی جنگ با آنان برخود‌می لرزیدند. اما از زمانی که در پی رشته وقایع سیاسی نامساعدی در رأس کشور ایران و سپس بی‌پاسخ ماندن دست‌اندازی‌های کوچکی در مرزهای بی‌حفاظ‌مانده‌ی آن فکر تعرض وسیع به خاک کشور ما در مدینه پیداشد و خلیفه عمرابن خطاب پس از مدتی تردید و رایزنی آن را پذیرفت وضع دیگری پیش‌آمد. از این پس با شروع شکست‌های ایرانیان، مدینه که مرکز «حکومت» نوپای مسلمانان بود، با حفظ هویت سیاسی متمایز عربی و شعار دینی‌اش، خود را برای حکومت بر ایرانیان و سپس بر مردم روم شرقی، آماده می‌کرد. در این فرآیند ایران به «فضای حیاتی» و دنباله‌ای سرزمینی برای حکومت مستقل عربی و مسلمان با ایدئولوژی راهنما و متحدکننده‌ی آن تبدیل‌می‌شد. در این رخداد دورانساز تاریخی، احساس قوی تمایز ماهوی عربی این حکومت که ایدئولوژی اسلامی نیز پشتوانه‌ی آن بود، آن را تقویت‌کرده، از صورت یک احساس سطحی به درجه‌ی یک ادراک قومی و دریافت فرهنگی مبدل‌می‌ساخت، نقش اصلی داشت. بدون آن احساس نیرومند تفاوت قومی و فرهنگی حکومت عربی اسلام در ایران ساسانی حل و هضم می‌شد، و به هویت جدیدی دست‌نمی‌یافت. اما این احساس تفاوت ماهوی به آنان این امکان را داد که هرچند برای اداره‌ی سرزمینی به وسعت و آبادانی ایران آن زمان کمترین سررشته‌ای از کشورداری نداشتند، به کمک شکست‌خوردگان ایرانی به مدیریت بر حکومت عظیمی که از این رهگذر به‌وجودآمده‌بود و به توسعه‌ی آن بپردازند و، گو این که در دوران عباسی دستگاه خلافت اندک‌اندک از جهت فرهنگی ایرانی شده بود، اما خلفای عرب همچنان بتوانند به‌مدت ششصد سال، با ‌حفظ عنوان حکومت اسلام، در اعمال سروری قومی خود کامیاب گردند. اما درست وارونه‌ی چنین وضعی را در دوران ورود پارت‌ها به‌خوبی می‌بینیم. این قوم ایرانی خاوری به دلیل خویشاوندی فرهنگی شدید خود با ایرانیان باختری که زیر حکومت سلوکیه قرارداشتند هم در جنگ‌های خود با سلوکیان از یاری دیگر ایرانیان برخوردار شدند و هم به سرعت به بازسازی نهادهایی که از گذشته‌ی ایران به‌یادگار مانده‌بود پرداختند و آیین‌های پیشین ایرانی را برقرار و زنده نگهداشتند. بدین جهت مورخان جهان که امپراتوری اسلامی را به‌درستی یک حکومت عرب می‌شمارند، حکومت و فرهنگ اشکانی را فرهنگی غیرایرانی نمی‌دانند. مورد مغول ها نیز، خاصه در مورد چنگیز، با مورد اعراب مسلمان شباهت بسیار دارد. طوایف مغول زمانی که زیر رهبری تموچین متحد شدند و او به همین دلیل لقب چنگیز گرفت، هنوز بطور عمده صحرانشین بودند. تا جایی که می‌‌دانیم چنگیز نیز در ابتدا، زمانی که خواست باب روابط دوستانه با سلطان ﻤﺣﻤ۔د خوارزمشاه را بگشاید و بازرگانان خود را به کشور او فرستاد نه خیال حمله به خوارزم را داشت نه می‌توانست از قدرت خود برای چنین کاری اطمینان داشته‌باشد. اما چنگیز هم مانند سرداران عمر، پس از اشتباهات خوارزمشاه که خشم او را بر انگیخت، و به‌دنبال نخستین پیروزی‌هایش بود که دلیرتر شد، ماوراء‌النهر و خراسان و دیگر نواحی ایران را فتح‌کرد و شهرهای بیشمار را گرفت و ویران ساخت و مانند اعراب بر بخش بزرگی از جهان آن روز مسلط‌گردید. چنین شد که او و بازماندگانش پس از آشنایی نزدیک با زندگی شهرنشینی و کشورداری در سرزمین‌های بزرگی که هیچگونه قرابتی با مردمان و فرهنگ آنها نداشتند به فکر تأسیس حکومت‌های مستقل خود بر اساس یاسای چنگیزی افتادند. آنها نیز، عیناً مانند اعراب که نخستین دیوان های خود را به‌دست دبیران بزرگ ایرانی بنیادکرده‌بودند، در ایران با یاری گرفتن از دیوانیان ایرانی، و در چین به کمک ماندارن‌های چینی، به اداره‌ی حکومت‌های شهرنشین مستقل مغول پرداختند، و همانگونه که هرمزان نخستین دیوان را برای عمر تأسیس کرد و خاندان بزرگ و دانشمند برمکی وزیران و دبیران قدرتمند عباسیان شدند، هلاکو نیز دانشمند بزرگی چون خواجه نصیرالدین توسی را به وزارت خود برگزید. اما در ایران حکومت عرب و حکومت مغول حکومت‌های بیگانه بودند و گواه روشن آن جنبش‌های دائمی و خاموشی‌ناپذیری بود که شش قرن پس از حمله‌ی عرب، تا برافتادن خلافت به ابتکار نصیرالدین توسی، و پس از هلاکو، تا ظهور سربداران و سپس صفویه در برابر حکومت‌های مغول در سرتاسر ایران برمی‌خاست. این احساس و ادراک تفاوت هویت از دو جانب بود، و خواجه نصیرالدین توسی نیز که وزارت هلاکو را، که مانند همه‌ی مغولان به نجوم علاقه‌ای شدید داشت و بهمین دلیل او را از دیرباز می‌شناخت، پذیرفت، می‌خواست تا به‌نیروی شمشیر او کار خلافت بغداد را که دیلمیان در ریشه‌کن ساختن آن دودلی و تعلل نشان داده‌بودند، یکسره‌سازد. اما، برخلاف دو قوم بیگانه‌ای که از آنها یادشد طوایف ایرانی، هنگامی که به اندیشه‌ی حکمرانی در سرزمین خود می‌افتادند، در میان آنها بسیار به‌ندرت شاهد حرکتی به منظور بنای یک دولت مستقل محلی و مبتنی بر یک هویت قومی متمایز و ویژه بوده‌ایم. در دوران سلجوقی از لحاظ صوری بغداد هنوز مرکز خلافت عباسی قدیم بود. اما با آمدن هلاکو این خلافت برچیده شد و تا تأسیس سلطنت صفوی، که ایلخانیان در مناطق مخلتف حکمرانی می‌کردند، دولت مرکزی دیگری در ایران وجود‌نداشت. این وضع می توانست سودای حکمرانی را درسر بسیاری از سران محلی برانگیزد. اما حتی حمله‌ی محمود افغان و اشرف افغان به اصفهان هم به‌منظور تأسیس کشور جدیدی نبود. هنگامی که در پایان کار خاندان صفوی سران طایفه‌ی غلجایی در دورترین نقطه‌ی جنوب شرقی افغانستان کنونی به تحریک امپراتور گورکانی هند، عالم یکم، بنای سرکشی در برابر اصفهان را گذاشتند و سپس محمود افغان به‌دنبال دو لشگرکشی توانست به اصفهان وارد شود، با آن که غلجایی‌ها که کوهستانی بودند و فرهنگی نیمه ایرانی و نیمه هندی داشتند، این فاتح اصفهان و برادرزاده‌اش اشرف افغان نیز که او را به قتل رسانید و بر جایش نشست، هیچیک مدعی تأسیس کشوری برای خود و طایفه‌ی کوچک خود نبودند و هر دو سودای سلطنت بر ایران را داشتند. افغانستانی هم که در زمان ﻤﺣﻤ۔دشاه قاجار پس از تجزیه‌ی هرات از ایران، زیر فشار نظامی امپراتوری انگلیس و تسخیر بوشهر، تأسیس‌شد نتیجه‌ی سیاست آن دولت استعماری بود.
برخی از این طوایف و تیره‌ها یا به‌دلیل اشتغال بیشتر به کشاورزی، دوری نسبی از شهرنشینی و شکل ایلی زندگی اجتماعی خود، و زیستن در مناطق کوهستانی که دارای راه‌های ارتباطی زیاد و همواری نبودند، با امور کشورداری چندان سروکار نداشتند، یا اگر سران آنها، که با روش‌های سرکردگی و مدیریت بیشتر آشنا بودند به حکمرانی روی‌می‌آوردند، این کار را، بدون نیاز به کشورگشایی، در قلمرو زندگی طوایف نزدیک به خود و منطقه‌ی خود و در همآهنگی با حکومت‌های مرکزی می‌کردند. خاندان کهن و بزرگ اردلان که پیش از این از آن نام‌برده‌بودیم از این جمله‌بودند. این خاندان‌های بزرگ که بخشی از اشراف کشور بودند، معمولاً با خاندان‌های بزرگ دیگر و به‌ویژه خاندان‌های سلطنت پیوندهای زناشویی و خویشاوندی داشتند، و مردان و زنانی از میان آنان در امور حکومت مرکزی دارای نفوذ می‌شدند و به مقامات بلند دولتی دست‌می‌یافتند؛ امری که در دوران قاجار و حتی در دوران مشروطه هنوز بسیار شیوع‌داشت.
به‌طوری که دیدیم، در دوران معاصر، فعل و انفعالات ژئوپولیتیکی بزرگ در مرزهای ایران، بخصوص تأسیس اتحاد شوروی در شمال کشور ما که پس از زمان کوتاهی در دوران رهبری لنین، سیاست توسعه‌طلبانه‌ی تزارها در جهت ایران را از سر گرفت، و پیدایش جمهوری‌های ترکیه، عراق و سوریه در غرب کشور ما، که هر یک بخشی از خاک کردستان را در خود جای داده‌بودند، درخارج از مرزهای کنونی ایران مسئله‌ای به نام مسئله‌ی کردستان به‌وجود‌آمد. در اتحاد شوروی همه‌ی تصمیمات استراتژیکی را بر یک مبنای ایدئولوژیکی استوار‌می‌ساختند. این مبنا برای توسعه به‌سوی ایران اختراع مفهوم ساختگی «ملیت»های ایران بود، که، زیر عناوین خوش‌ظاهر بشردوستانه، هدفی جز تقسیم کشور ما را دنبال‌نمی‌کرد. این حقیقت با تأسیس فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، در پایان جنک جهانی دوم که کشور ما تحت اشغال نظامی سه ‌کشور انگلستان، شوروی و آمریکا قرارگرفته‌بود و اوضاع داخلی چندان مساعدی نیز نداشت ثابت‌ شد. دولت شوروی خواست با استفاده از حضور ارتش خود در مناطق شمالی ایران و آزمایش میزان پایداری دو متفق غربی خود در احترام به قول تخلیه‌ی ایران با پایان جنگ که هر سه کشور در کنفرانس تهران به ایران داده‌بودند، بکوشد تا ابتدا منطقه‌ای به‌اصطلاح «خودمختار» در آذربایجان تأسیس‌کند و در صورت امکان با الحاق آن به اِران که روسیه‌ی تزاری آن را نیز آذربایجان شمالی نامیده‌بود، این ایالتِ از هر حیث ایرانی را نیز مانند اران از کشور ما جداسازد. بی‌ آن که به جزئیات این واقعه وارد‌شویم باید بگوییم که پایان آن با شکایت ایران به شورای امنیت سازمان ملل و تهدید جدی شوروی از سوی ترومن رییس جمهور آمریکا، با خروج نیروهای شوروی از ایران، ذوب‌شدن فرقه‌ی دموکرات و پناهندگی سران فرقه به همان کشوری که آنان را به این ماجرا سوق‌داده‌بود، صورت‌گرفت. رهبر آن سید جعفر پیشه‌وری نیز که بنا به‌منابع موثق از شعارهای فرقه دچار پشیمانی شدید شده‌بود با یک توطئه‌ی استالینی کشته‌شد. اما بدبختانه داستان به همین محدود‌نماند. و در کنار فرقه‌ی دموکرات در گوشه‌ای از کردستان ایران هم پدیده‌ای به‌نام جمهوری مهاباد پیدا شد.
جمهوری مهاباد چه بود ؟
هنگامی که در آذربایجان فرقه‌ی دموکرات تشکیل خود را اعلام‌کرد در گوشه‌ای از کردستان نیز گروهی از سران ایلات به فکر تشکیل حکومتی در آنجا افتادند. اصل موضوع از اینجا سرچشمه‌می‌گرفت که به‌دنبال کوشش‌هایی در کردستان عثمانی که با کنفرانس لوزان بی‌نتیجه‌مانده‌بود فکر رهایی مردم کردستان عثمانی همچنان دنبال‌شد. پیداست که پژواک این اندیشه نمی‌توانست به ایران نرسد. از سوی دیگر برخی از سیاست‌های نابجای رضاشاه مانند کشف حجاب و لباس متحدالشکل، به‌ویژه کلاه یکسان، که دوامی هم نیاورد همانگونه که سبب اعتراض سران مذهبی و حتی برخی از خود مردم، و از جمله دکتر مصدق در مورد کشف‌ِحجاب اجباری، شده بود، در نقاطی که البسه‌ی محلی داشتند نیز موجب نارضایی‌ شد و از این رهگذر وسیله‌‌ای هم به دست کسانی داد که در پی بهانه‌ای برای اظهار‌ِوجود بودند. بلوای ملا خلیل درباره‌ی لباس کردی نمونه‌ای از این اظهار وجودها بود.
در کردستان نیز این قبیل مسائل موجب نارضایی‌هایی جدی‌تر می‌شد و برای کسانی که نسبت به خواستهای کردستان ترکیه حساس‌بودند مضمونی شد برای طرح خواست‌هایی کمابیش مشابه.
در اولین ماههای ورود متفقین به ایران که قوای شوروی از ورود نیروهای مرکز به شمال کردستان ممانعت‌می‌کردند اختلاف میان سران منطقه از یک سو، میان بعضی از آنها با نمایندگان مرکز از طرف دیگر رفته‌رفته بالا‌گرفت و به‌سرعت رو به شدت گذاشت و در منطقه‌ی مُکریان که مهاباد در مرکز آن قرارداشت ناامنی برقرارگردید۲۵.
«الگوی جذب رضاشاه و دولت‌های ایران تا پیش از شهریور ۲۰ در حوزه‌ی مکریان چند ویژگی داشت. از سویی جذب نخبگان شهری همچون قاضی‌ ﻤﺣﻤ۔د و دیگر فعالان شهری، دوم سرکوب عشایر و مقابله با اقتدار آنها و بالاخره تأسیس نهادهای اداری و دولتی در منطقه جهت بسط اقتدار دولت. در این راستا روش‌ها و سیاست‌هایی همچون برخورد با عشایر، دستگیری مبادله‌کنندگان کالا در مرز، سرکوب هرگونه مقاومت مانند سرکوب «قیام» ملاخلیل، زیر نظر گرفتن فعالیت وابستگان به اردوگاه کمونیسم و شوروی در منطقه و نظایر اینها در دستور کار قرار‌گرفت. با اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ از سوی نیروهای شوروی در حوزه‌ی شمال و شمال غرب کشور، به‌ویژه آذربایجان‌غربی، مستقر گردیدند و پس از اشغال منطقه در ماه‌های آتی مانع از فعالیت‌های عادی ارتش و قوای دولتی شدند. در نبود استاندار، قوای انتظامی فعال و البته با توجه به دخالت روس‌ها در دامن‌زدن به آشوب‌های عشایری پس از سال‌ها بی‌تحرکی، عشایر کرد آذربایجان‌غربی در پی احیای اقتدار از دست رفته‌ی خود برآمده و دوره‌ای تازه از هرج‌و‌مرج عشایری برمنطقه حکم‌فرما شد که در خلال آن خسارات سنگینی متوجه جان و مال ساکنان آذربایجان‌غربی اعم از کرد و آذری گردید. فعالیت قاضی‌ ﻤﺣﻤ۔د و گروهی دیگر از نخبگان محلی برای استقرار آرامش در این سال‌ها موجب تقویت رابطه‌ی این گروه از چهره‌های سرشناس محلی با دولت گردید. در این بین فرصت مناسبی هم برای برخی از نخبگان کرد عراقی فراهم‌آمده تا با حضور در منطقه در جهت بسط آرزوهای خود بکوشند. در اثر تلفیق این دو گرایش، یعنی تلاش فعالین محلی برای خاتمه دادن به آشوب‌های عشایری کردی و ارائه‌ی یک ترتیب جدید سیاسی از یک‌سو و حضور پاره‌ای از کردهای عراقی که تجارب سیاسی خود را از حوزه‌ای دیگر کسب‌کرده‌بودند از سوی دیگر، اولین حزب سیاسی در مهاباد با نام کومله ژ-کاف تأسیس شد. تأسیس این تشکل سیاسی مسیر تازه‌ای در تحولات آتی مهاباد گشود۲۵.»
«در چنین وضعیتی بود که گروهی از جوانان و فعالان شهر مهاباد در جستجوی راهی دیگر برای پیشبرد خواسته‌های خود برآمده و با تأسیس تشکیلات موسوم به کومله ژ-کاف در ۲۵ شهریورماه ۱۳۲۱ رسماً کار خود را آغاز کردند و آن هم بدون حضور علنی قاضی‌ ﻤﺣﻤ۔د. اگر چه میزانِ حضور و تأثیر کردهای عراقی مستقر در مهاباد و نیز نقش نیروهای شوروی در این ماجرا تاکنون چندان مورد کاوش قرار‌نگرفته‌است ولی در هرحال از دانسته‌های موجود چنین برمی‌آید که ماه‌ها قبل مقدمات تأسیس حزب مهیا‌شده و جلسات سرّی برای تشکیل حزب برگذار‌می‌شد۲۵.»
نام این تشکیلات، به کردی : کومله ژیانه کرد، به معنی جمعیت احیاء کرد بود.
عامل مؤثر دیگری در این جریان از این قرار بود که با ورود قوای متفقین به ایران و منطقه‌ی مکریان افسری به‌نام میر حاج از سوی جمعیت هیوا از کردستان عراق به مهاباد آمده در تماس گروهی یازده‌نفره قرار تشکیل جمعیت گذاشته‌می‌شود؛ ک. ژ. ک. به‌ پیشنهاد میرحاج تأسیس و برنامه‌ی حزب هیوا با تغییراتی چند به عنوان برنامه‌ی آن انتخاب‌می‌شود. این گروه که در ابتدا شکلی بسیار ابتدایی داشت، پس از چندی توانست افراد معتبرتری چون قاضی ﻤﺣﻤ۔د را که علاوه بر تعلق به خانواده‌ای سرشناس رییس معارف شهر نیز بود به خود جلب کند. ک. ژ. ک. شعار کردستان بزرگ را اعلام می‌کند، با کرهای عراق پیمانی موسوم به پیمان سه‌مرزی می‌بندد، با شوروی ارتباط‌می‌گیرد و درخواست پشتیبانی می‌کند.
در این زمان قوای شوروی و انگلستان برای احتراز از تماس با هم و به منظور حفظ این منطقه به‌‌عنوان «تامپون» از ورود به آن خودداری‌کرده‌بودند. شوروی در مناطق اشغالی برای تأمین نیازهای خود به آذوقه و محصولات کشاورزی و حفظ امنیت مناطق، با برخی رؤسای عشایر و مالکین محلی در ارتباط بود. شش ماه از اشغال ایران نگذشته‌بود که گروهی از متنفذان کردستان به شوروی دعوت‌شدند۲۶.
قاضی ﻤﺣﻤ۔د که در سال ۱۳۲۳ به ک. ژ. ک. پیوسته‌بود به‌زودی به فرد اصلی این جریان بدل‌گشت. هنگامی که برای یاری‌گرفتن از فرقه‌ی دموکرات بدان رجوع‌کردند فرقه به آنان پیشنهادکرد که برای حل این مسئله به‌شمال‌رفته با سران حزب کمونیست «آذربایجان» شوروی دیدارکنند. چنین شد که در سپتامبر ۱۹۴۵ قاضی و گروهی دیگر به شوروی دعوت‌شدند و با جعفر باقراُف نخست وزیر جمهوری آذربایجان شوروی دیدارکردند. آنان از شوروی خواهان یک دولت خودمختار کرد و خواستار دریافت کمک بودند.
در تیرماه سال ۲۴، وقتی مسأله‌ی تلاش برای تجزیه ایران در دفتر‌ِسیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی مطرح‌شد، علاوه بر آذربایجان، برنامه‌‌ای مشابه با برنامه‌ی آذربایجان برای کردستان نیز در دستور کار قرار‌گرفت و طی مصوبه‌ای به اجرا گذاشته‌شد.
در بند سوم مصوبه‌ی مورخ ۱۵ تیرماه در این باره که با امضاءِ استالین به باقرف، صدر حزب کمونیست جمهوری آذربایجان شوروی در باکو ابلاغ شد، چنین آمده بود:
«فعالیت مناسب بین کُردهای شمال ایران برای جلب آنان به جنبش جدایی‌طلبانه و ایجاد یک ولایت خود مختار ملی کُرد انجام شود.»
در این قرار از جمله چنین آمده‌است:
«درباره‌ی‌ اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه‌طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان‌های ایران شمالی.
فوق‌العاده سرّی به: رفیق باقروف اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان‌های ایران شمالی.
۱. در نظر بگیرید که توصیه می‌شود به کارهای مقدماتی برای تشکیل یک ولایت (‘اوبلاست’) خودمختار ملی آذربایجان در چارچوب دولت ایران شروع شود که صاحب اختیارات وسیع باشد. در عین حال در استان‌های گیلان، مازندران، گرگان و خراسان هم یک جنبش تجزیه طلبانه سازماندهی شود.
۲. در آذربایجان جنوبی فرقه‌ای دمکرات با نام ‘فرقه (‘حزب’) دمکرات آذربایجان’ با هدف رهبری جنبش تجزیه طلبانه ایجاد شود. ایجاد فرقه دمکرات آذربایجان جنوبی باید همزمان با تجدید سازماندهی شاخه آذربایجان حزب توده ایران باشد و طرفداران جنبش تجزیه طلبانه از تمام طبقات مردم را به آن جلب کند.
۳. فعالیت مناسب بین کُردهای شمال ایران برای جلب آنان به جنبش جدائی طلبانه و ایجاد یک ولایت خود مختار ملی کُرد انجام شود.
۴. درتبریز گروهی از کارگران مسئول برای رهبری جنبش تجزیه طلبانه را تشکیل داده به آنها وظیفه هماهنگ کردن (‘برقراری تماس’) کارشان با سرکنسولگری اتحاد شوروی در تبریز را بدهید. سرپرستی عمومی این گروه به عهده باقروف و یعقوبوف است. (و الخ…)
ششم ژوئیه ۱۹۴۵
دفتر سیاسی حزب کمونیست (بلشویک) اتحاد شوروی
(امضاء:) استالین .» ۲۷
بر طبق دستورالعمل استالین برای حزب خودمختاری طلب آذربایجان می‌بایست نام «فرقه‌ی دموکرات آذربایجان» یا نام حزبی به همین عنوان انتخاب‌می‌شد.
همزمان با این دستور بودکه قاضی ﻤﺣﻤ۔د نیز، با طرحی مشابه، به مهاباد رسید. او باید ابتدا جمعیت ژ. ‌ک. را منحل‌می‌ساخت و بعد حزبی جدید به‌جای آن تأسیس‌می‌کرد. قاضی ﻤﺣﻤ۔د از دوستانش به یک گردهمآیی‌ دعوت‌کرد و ماجرا را برایشان شرح‌داد.
آقای احسان هوشمند جامعه‌شناس زاده‌ی کردستان، در حاشیه‌ی سفر قاضی ﻤﺣﻤ۔د به بادکوبه می‌نویسد: «در خصوص این سفر باید تأکیدکرد که بنا بر اسناد نو منتشر[شد]ه، شوروی‌ها حتی در همان مراحل نخست اشغال ایران نیز سیاست‌هایی را در جهت تجزیه ایران و الحاق آذربایجان به شوروی در پیش گرفتند که البته تحت تأثیر وضعیت جبهه‌های جنگ با آلمان و ملاحظاتی دیگر به صورت دلخواه پیش نرفت و به گونه‌ای که می‌دانیم این برنامه به فرصتی دیگر ـ پایان جنگ ـ موکول شد. در این مرحله چنین به نظر می‌آید که شوروی‌ها برای رهبری شورش در مناطق کردنشین آذربایجان غربی عمرخان شریفی رئیس شکاک‌ها را در نظر داشته و در هیئت اعزامی هم عمرخان به باکو دعوت شده بود. البته تنوع چهره‌های دعوت شده به باکو از میان رؤسای عشایر گرفته تا چهره‌های موجه شهری چون قاضی ﻤﺣﻤ۔د نشان از آن دارد که شوروی‌ها برای اجرای مقاصد بعدی خود گزینه‌های دیگر را نیز در نظر داشته‌اند. در ماه‌های بعدی، تحریک عمرخان هم از چشم مأموران دولت دور‌نماند. برای مثال در گزارش سرلشگر آق‌‌اِولی رئیس ژاندرمری به وزارت کشور درباره‌ی نقش شوروی‌ها در تحریک عمرخان می‌خوانیم «سه نفر افسر روس به ملاقات عمرخان شکاک رفته پس از مذاکراه با نامبرده، عمرخان نیز به قوتاس که آن هم یکی از رؤسای طوایف است پیغام داده که روس ها به او تکلیف اغتشاش و ناامنی نموده اند۲۸.»
این موضوع همچنین یکی از مسائلی بود که در گفت‌و‌گوهای انجام‌شده پیرامون پیمان اتحادی که در ۲۳ اوت ۱۹۳۹ میان استالین و هیتلر و به امضای مولوتوف و فون ریبنتروپ، به‌منظور تقسیم لهستان، فنلاند و کشورهای اروپای شرقی بسته‌شد و به غلط به پیمان عدم تعرض موسوم گردید، مورد مذاکره قرارگرفته بود؛ «شمال ایران» یکی از مناطقی بود که در صورت اجرای کامل این توافق به شوروی می‌رسید۲۹.
آقای حسن قاضی که از او با عنوان پژوهشگر تاریخ مهاباد یادمی‌شود، ماجرای این سفر تاریخی و نتیجه آن را چنین شرح می‌دهد:
«تا جایی که از منابع مکتوب بر می‌‌آید، در این سفر، آنها [مقامهای شوروی] وعده کمک داده‌اند. به کردها گفته می‌شود از آنجایی که شوروی‌ها از ماهیت واقعی کومله ژ.ک اطلاعی نداشتند، یا اینکه فکر کردند ممکن است اینها جهت دیگری داشته باشند، خواستند و گفتند برای اینکه ما بتوانیم به شما کمک کنیم، شما باید اسم تشکیلات خودتان را عوض کنید۳۰.»
اما معلوم نیست به چه دلیل زعمای شوروی اگر منظور از عنوان جمعیت را نمی‌دانند یا نمی‌فهمند باید بجای کسب توضیح از نمایندگان خود آن جمعیت به‌ آنان تکلیف کنند که نام آن را تغییردهند، و آنها نیز که از طرف جمعیتی نمایندگی داشتند و از آن بالاتر خود را نماینده‌ی خواستهای مردم کردستان نیز می‌دانستند دست‌بسته به این خواست نابجا، و در حقیقت به این فشار نامشروع، تسلیم‌گردند. آیا درست است که ما بگوییم در برابر حکومت وطنمان ایران که دیگر دیکتاتور آن هم روانه‌ی تبعیدگاه شده‌بود استقلال یا حتی خودمختاری می‌خواهیم، اما همین که در برابر زورگویی یک قدرت بیگانه که نیروهای آن خاک ما را اشغال کرده‌اند واقع‌شدیم، تنها به این دلیل که زور بیشتری دارد و منطقه در اشغال اوست به‌آسانی حرف‌شنوی پیشه‌کنیم. ایرانیان، از هر منطقه و زبان که باشند از دیرباز نگفته‌اند «سالی که نکوست از بهارش پیداست» ؟
آقای حسن قاضی درباره‌ی آن جلسه همچنین می‌گوید: «قاضی ﻤﺣﻤ۔د در آنجا این مسأله را مطرح می‌کند و می‌گوید که ما باید خودمان را با این مسأله تطبیق بدهیم تا بتوانیم به خواسته‌هایمان برسیم. بعدتر اساسنامه‌ای که در هشت ماده نوشتند برای حزب دموکرات کردستان تصویب شد.»
و این گفته نیز تأیید‌کننده‌ی همان نکات بالا، یعنی به گفته‌ی ایشان لزوم «تطبیق‌دادن خود به آن «مسئله» یا همان خواست نامشروع رفقا، و برای چه؟ برای این که «به خواست هایمان برسیم.» حال اگر این که دستیابی به یک «خودمختاری» خیالی از همان گام نخست استقلال رأی و اراده‌ی خود را در برابر اراده‌ی زورمندان خارجی فدا کنیم همان که نقض غرض می‌نامند نیست پس چیست ؟
دکتر ﻤﺣﻤ۔د رضا خوبروی پاک، در کتاب جمهوری زودگذر مهاباد، (به فرانسه) فصل پنجم، تشکیل حزب دموکرات کردستان ایران(ح. د. ک.)، با مقایسه‌ی دو تاریخ عنوان شده برای تأسیس حزب دموکرات کردستان، یکی به‌ادعای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان، ماه اوت ۱۹۴۵، و دیگری به‌گفته‌ی و. ایگلتون و ژ. پ. دِری‌یِنیک، همایون پور، و مورخان دیگر، در ماه نوامبر همان سال، دو ماه پس از دیدارهای صورت‌گرفته با باقراُف، می‌گوید آن دو حزب و حزب توده، هرچند که نمی‌توانستند بازدید از باکو و این را که ح. د. ک. که به دستور «برادر بزرگ» به‌وجود‌آمده بود به سکوت برگذارکنند، اما می‌خواستند هرگونه رابطه میان حزب دموکرات و اتحاد شوروی را منکرشوند.
او همچنین یادآور می شود که پس از تشکیل مجمع شصت‌نفره از متنفذان مهاباد به دعوت قاضی ﻤﺣﻤ۔د و در مرکز روابط فرهنگی که به ابتکار شوروی‌ها تأسیس‌شده‌بود، و گرچه آنان فکر تشکیل آن را داده‌بودند اما خود در آن حضور‌نیافتند، قاضی نتایج سفر باکو را بیان‌داشت و تشکیل حزب دموکرات را بنا به توصیه‌ی باقرف پیشنهادکرد. در آنجا می‌خوانیم که، در حالی که ازتشکیل دولت مهاباد سخنی به میان نیامد، حاضران بدون طرح هیچ پرسشی پیشنهاد را پذیرفتند و به‌عضویت آن حزب درآمدند. او از قول نصرت‌الله جهانشاهلوی افشار یکی از نزدیکترین همکاران پیشه‌وری نیز اضافه‌می‌کند که تشکیل ح. د. ک. بیش از هر چیزکار شوروی‌ها بود که قاضی ﻤﺣﻤ۔د را نیز برای رهبری آن تعیین‌کرده‌بودند.
بر وابستگی فکری گروه بنیانگذار کومله. ژ. ک. به شوروی نیز نشانه‌های بسیار وجوددارد.
در مورد نشانه‌های این وابستگی در رفتار ح. د. ک. نیز می‌توان از جمله به گواهی‌های ﻤﺣﻤ۔د صمدی رجوع‌کرد. نویسنده‌ی نگاهی به تاریخ مهاباد، از سندی به امضاء کومله ژ. ک. یاد میکند که می تواند گواهی، اگر نگوییم بر وابستگی سیاسی کامل، دستکم بر اعتقاد کورکورانه‌ی این گروه به شوروی بوده است۳۲.
در چنین اوضاعی بود که جمهوری مهاباد که بعضی می‌گویند باید آن را جمهوری کردستان نامید در شهر مهاباد و از طرف قاضی ﻤﺣﻤ۔د اعلام‌شد.

علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری
بخش چهارم
ـ انزوای مهاباد در کردستان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۳ نک. دایره‌المعارف مصاحب، زیر ماده‌ی اردلان.
۲۴ نک. فرهنگ معین، زیر ماده‌ی کردستان. در کتاب شش جلدی تاریخ و فرهنگ ایران در عصر انتقال از دوران ساسانی به دوران اسلامی، تألیف دکتر محمد محمدی ملایری، که طی بیش از ۲۶۰۰ صفحه‌ی‌آن، به نقل از ده‌ها کتاب جغرافیا و تاریخ ایرانی ـ اسلامی قرون نخستین بعد از اسلام از صدها شهر و قصبه و منطقه و کوه و رودخانه، خاصه در بخش باختری ایران، نام‌برده‌شده هیچ جا به منطقه‌ای به‌نام کردستان برنمی‌خوریم. حمد‌الله مستوفی جغرافی‌دان و مورخ معروف قرن هشتم هجری، صاحب تاریخ گزیده، از اولین کسانی است که در کتاب‌های خود از منطقه‌ی کردستان نام‌می‌برد و حدود آن را برمی‌شمارد.(ف. معین، همان). حمزه اصفهانی (۳۵۰ـ ۲۷۰ ه. ق.) نویسنده‌ی کتاب التصحیف و آثار دیگر، می‌گوید ایرانیان قدیم، که در آن زمان «فرس» نامیده‌می‌شدند، دیلمیان را اکراد طبرستان می‌نامیدند، و اعراب را کردان «سورستان» [نام بین‌النهرین، عراق و شام، در دوران ساسانیان] می‌خواندند. معین، همان. و این بدان دلیل بود که در متون قدیم فارسی دیده‌شده که در مناطق بسیاری واژه‌ی کرد به معنی دامپرور و شبان به‌کار‌می‌رفته‌است. در زبان پهلوی کورت (kurt) به‌معنی کرد بوده‌است. نک. فرهنگ پهلوی ـ فارسی دکتر بهرام فره‌وشی. اما ارتباط نام‌هایی که به عنوان ریشه‌ی فرضی واژه‌ی کرد از زبان های سریانی و یونانی(کتاب آناباز یا ده‌هزار تن گزنوفون مورخ و فیلسوف یونانی که در آن از برخورد سپاهیان شکست خورده‌ی کورش دوم در راه بازگشت از ایران با مردمانی بومی در کوهستان نام‌برده) ذکر شده، مورد تأیید مورخان قرارنگرفته‌است. ‌

۲۵ «مُکریان: مناطق کردنشین ایران در امتداد مرزهای غربی کشور یعنی در استان‌های آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاه و ایلام قرارگرفته‌اند. بخشی از مناطق کردنشین نیز در مرکز، شمال و شمال شرقی کشورقرار دارند. مردم کرد حداقل به سه زبان، و در هر زبان به چندین گویش سخن می‌گویند. حدود نیمی از کردهای کشور شیعه مذهب، گروه بزرگی سنی و اقلیت بزرگی ازکردها نیز پیرو آیین یارسان (اهل حق) می‌باشد. این تنوع فرهنگی، زبانی و مذهبی از ویژگی‌های خاص و حائز اهمیت حوزه کردستان است. یکی از حوزه‌های کردنشین ایران در صفحات غربی آذربایجان واقع است. این بخش کردنشین استان آذربایجان غربی به همراه بخش‌هایی از سقز و بانه در استان کردستان به حوزه‌ی مکریان مشهور است. مرکزیت این حوزه در دوره‌ی بررسی این مقاله، یعنی دهه ۱۳۲۰ شهر مهاباد بود. این حوزه محل سکونت برخی ایلات و طوایف کرد می‌باشد. ایلات و طوایفی همچون منگور، شکاک، مامش، گورک، دهبوکری، فیض‌الله‌بیگی، هرکی و زرزا و سایرین که در منطقه مستقر بوده و هر یک در ساختار اجتماعی ـ سیاسی و اقتصادی منطقه دارای جایگاه خاصی بوده‌اند.» احسان هوشمند، سال‌های آشوب؛ زمینه‌های اجتماعی و سیاسی یک بحران ـ پیش درآمدهای ظهور جمهوری مهاباد؛ سایت احسان هوشمند؛ مجله‌ی گفت‌وگو.

سال‌های آشوب؛ زمینه‌های اجتماعی و سیاسی یک بحران −پیش درآمدهای ظهور جمهوری مهاباد

۲۶ عبدالرحمن قاسملو در این‌باره در کتاب چهل سال مبارزه در راه آزادی پس از بحث درباره‌ی سفر ۳۰ تن از مالکین و رؤسای عشایر کرد به باکو بنا به دعوت دولت شوروی چنین می‌نویسد:
«اگرچه من در آن زمان یازده ساله بودم، لیکن مانند بسیاری از کودکان آن دوره سیاست توجه مرا به خود جلب کرده بود. پدرم یکی از اعضای آن هیئت بود. بیاد دارم موقعی که از سفر باکو برگشت، چند عدل قند و یک تفنگ ته‌پر شکاری خوب همراه آورده بود. چنین می‌نمود که شورویها قند و تفنگ و وسایل دیگر را به عنوان هدیه به همه‌ی اعضای هیئت داده بودند. به ویژه قند خیلی با ارزش بود. چون آن زمان {قند} در ایران کمیاب و گران بود. این کار به‌نظر من بسیار عجیب می‌نمود. زیرا در خانواده ما برادران و عموزاده‌هایم که از من بزرگ‌تر بودند، از این سخن به میان می‌آوردند که پدرم همراه چند نفر دیگر به باکو رفته‌اند تا حقوق و آزادی کردها را طلب نمایند! به همین علت رک و صریح از پدرم پرسیدم: پس حقوق کردها چه شد؟ »(چهل سال مبارزه در راه آزادی. چاپ دوم کردی ۱۳۶۷ صفحات ۶۲–۶۱).
۲۷ این سند و دیگر اسناد مربوط به این موضوع که در آرشیوهای حزب کمونیست شوروی و حزب کمونیست «آذربایجان شوروی» نگهداری‌می‌شد و پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی برای پژوهش آزادگردید از سوی شمار بزرگی از پژوهشگران بررسی، ترجمه و منتشر شد. منبع ما اینجا ترجمه‌ی است از سوی گاری گلدبرگ برای ‘مرکز مطالعات جنگ سرد مؤسسه وودرو ویلسون’ (واشنگتن) به انگلیسی که توسط عباس جوادی (با کسب اجازه از ‘مرکز ویلسون’) از انگلیسی (با مقایسه با روسی) به فارسی ترجمه‌کرده‌است.
نک. فرقه دمکرات و حکومت یکساله‌ی آن، بی‌بی‌سی : ۲ مارس ۲۰۱۶ – ۱۲ اسفند ۱۳۹۴.

۲۸ «به نوشته‌ی جمیل حسنلی مورخ آذربایجانی و بر مبنای اسناد حزب کمونیست شوروی، اتحاد جماهیر شوروی در همان مراحل اول اشغال ایران قصد ضمیمه کردن صفحات شمالی کشور را داشت. امّا برخی عوامل و از جمله وضعیت جبهه‌های جنگ با آلمان موجب تغییر این سیاست و تعویق آن به فرصتی دیگر شد.» در مورد دلایل این سفر و اهداف شوروی از دعوت این افراد به باکو می‌توان به کتاب فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان، اثر جمیل حسنلی، ترجمه منصور همامی، تهران، نشر نی، مراجعه کرد. ا. هوشمند، همان.
۲۹ «استالین بازی خود را با هوشیاری، و بدون خروج از چارچوب توافق‌های ۱۹۳۹ پیش‌می‌برد. او بهترین سردفتر خود، مولوتوف را برای دفاع از احترام به متون مورد توافق، یعنی مناطق نفوذ، به برلن ‌فرستاد. فکری که ریبنتروپ، مبتکر این دیدار، دنبال‌می‌کرد این بود که اتحاد شوروی را به پیوستن به هم‌پیمانان معاهده‌ی سه‌جانبه(آلمان، ژاپن، ایتالیا)، که به‌تازگی امضاء‌شده‌بود، برای جلب تمایل آن به تقسیم مستملکات امپراتوری انگلیس در آسیا، ترغیب‌کند. زبان‌آوری‌های هیتلر درباره‌ی سیاست جهانی و به‌لحن اشپنگلر، مانع از آن ‌نشد که او[مولوتوف] بر رعایت مقررات ـ یعنی توافق‌های سِرّی آلمان و روس درباره‌ی اروپای خاوری ـ تأکید‌ورزد. اما چند روز بعد استالین نیز علاقه‌ی خود به تقسیم جهان به چهار بخش را، (با حق‌ویژه‌ی شوروی در شمال ایران، عراق و شرق ترکیه)، بیان‌داشت؛ اما در اختلاف‌ِنظر درباره‌ی فنلاند و بالکان هیچ مسئله‌ای حل‌نشد.» [ت. ا.] نک. فرانسوا فوره، گذشته‌ی یک توهم، به فرانسه، ص. ۵۴۴:
François Furet, Le passé d’une illusion, Robert Lafont, Paris, 1995, p. 544.
۳۰ بی‌بی‌سی، به عبارت دیگر: گفتگو با حسن قاضی ۲ فوریه ۲۰۱۲، اسفندماه ۱۳۱۲.
۳۱ نک. دکتر ﻤﺣﻤ۔درضا خوبروی پاک، جمهوری زودگذر مهاباد (به فرانسه)، فصل پنجم، تشکیل حزب دموکرات کردستان ایران(ح. د. ک.) :
M. R Khoubrouye Pak, République éphémère de Manabad, Chapitre V, La création du Parti Démocrate du Kurdistan Iranien (PDKI), L’Harmattan, Paris, 2003.
در این کتاب همچنین می‌توانیم نکات زیر را، به‌تفصیل و با ذکر منابع متعدد بخوانیم:
قاضی ﻤﺣﻤ۔د به منظور کاستن از نگرانی های برخی از سران از شباهت این حزب با احزاب موجود در آمریکا نیز سخن‌گفته‌بود.
برخورداری از خودمدیری در چارچوب کشور ایران و تعیین کردی به‌عنوان زبان امور اداری و آموزشی موضوع مواد یکم و دو برنامه‌ی حزب، و برقراری انجمن ایالتی پیش‌بینی شده در قانون اساسی ایران و اشتغال مردم محلی در امور اداری مواد سوم و چهارم آن را تشکیل‌می‌داد. در مواد هفتم و هشتم نیز همآهنگی کامل با «خلق آذربایجان» و توجه به منافع اقلیت‌های آن و نگهداری از آزادی‌ِعمل «خلق‌های ساکن ایران» پیش‌بینی‌شده‌بود.[ت. ا.] همچنین شباهت‌های بسیار برنامه‌های دو حزب، آذربایجان و کردستان ـ به‌جز این که در مورد ح. د. ک. متن معتدل‌تر است ـ بر نقش نمایندگان شوروی در تدوین آنها گواهی می دهد.
در همین فصل کتاب همچنین می‌خوانیم که بنا به گزارش‌های سرلشگرارفع برنامه ی‌حزب د. ک. با نظر هاشم‌اوف کنسول شوروی در مهاباد تدوین شده بود.
از طرف دیگر ح. د. ک. با این که در ماده‌ی ۳ برنامه‌اش به قانون اساسی ایران استناد می‌کرد، اما برخلاف فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، بر تمامیت‌ ارضی ایران تکیه‌نمی‌کند. به باور نویسنده آنچه به‌وضوح به‌‌چشم‌می‌خورد فقر سیاسی و ایدئولوژیکی قاضی ﻤﺣﻤ۔د است و به‌نظر می رسد که او جز حزب توده و فرقه‌ی دموکرات آذربایجان الگوی دیگری نداشته‌است.
اختلاف مهم دیگری میان ح. د. ک. و فرقه در این است که در حالی که پیشه‌وری خود را نخست وزیر یک دولت محلی نامید سخنی از جمهوری به‌میان‌نیاورد، قاضی ﻤﺣﻤ۔د بدون کمترین روشن‌بینی اعلام جمهوری کرد و خود را پیشوای عالی آن نامید. او در یک نظام مشروطه‌ی سلطنتی، در عین استناد به قانون اساسی آن، اعلام جمهوری کرده‌بود! به گفته‌ی مؤلف کتاب حزب. د. ک. نه با مارکسیسم آشنا بود نه با سوسیالیسم، اما شعارهای آن سرشار از ستایش اتحاد شوروی و شخص استالین بود.
در تاریخ ۱۲ دسامبر «مجلس آذربایجان» اجلاس خود را افتتاح‌کرد و هیأت نمایندگی پنج‌نفره‌ای هم که از مهاباد به آنجا فرستاده‌شده‌بود در آن حضوریافتند. قاضی با وجود این بدگمانی که آنان قصدداشته‌اند تا کردستان را به‌صورت بخشی از آذزبایجان بنمایانند هیأت را فرستاد. در محل فرقه با اعضاءِ این هیأت بگونه‌ای رفتار‌می‌کرد که گفتی نمایندگان بخشی از آذربایجان بوده باشند. آنان که متوجه این ترفند شده‌بودند بدون اعتراض در سه نشست آن مجلس حضوریافتند و سپس به مهاباد بازگشته منظور فرقه را برملاکردند.
افسران شوروی به بارزانی که به‌تازگی از عراق به کردستان ایران آمده‌بود توصیه‌کردند که با قاضی ﻤﺣﻤ۔د همکاری‌کند و از قاضی خواستند تا به بارزانی‌ها و افسران عراقی که از عراق آمده‌بودند سرپناه‌دهد. این سبب‌شد که گروه بیشتری از بارزانی‌ها از عراق به ایران آمدند و شمار نفرات جنگی ملا مصطفی به سه هزار نفر که به تفنگ‌های ارتش عراق و چند مسلسل و یک توپ مسلح‌بودند، رسید. در ماه نوامبرهم، یک کنگره‌ی کرد در باکو تشکیل‌شد تا بتواند اکثریتی از کردها را به سوی حزب جلب‌کند.
توضیح: یادداشت شماره‌ی ۳۱ در شکل نخست مقاله در دوماه‌نامه‌ی میهن وجودندارد.
۳۲ نویسنده‌ی نگاهی به تاریخ مهاباد، نشر رهرو، ۱۳۷۷، ص ۱۲۰، از سندی به امضاء کومله ژ. ک. به قرار زیر یاد میکند که در زیر از قول او نقل می‌شود. او می‌نویسد:
«اطلاعیه‌ای پیدا کردم که در تاریخ دوم آبان ماه ۱۳۲۳ شمسی (۲۴ اکتبر ۱۹۴۴ میلادی) از طرف جمعیت [کومله ی] ژ.ک منتشر شده بود. اگر نشان جمعیت در بالا و نام کمیته‌ی مرکزی در پایین آن اطلاعیه نمی‌بود، هر خواننده‌ای فکر‌می‌کرد که این اطلاعیه مربوط به حزب توده‌ی ایران است. متن این بیانیه چنین بود: «در این روزها رادیو و مطبوعات ایران اعلام‌کردند که حکومت اتحاد شوروی، به منظور استخراج نفت، درخواست نمود که مناطقی در شمال ایران در اختیارش قرار گیرد و به امتیاز داده شود، ولی حکومت نمک‌نشناس ایران، نیکی‌های سه سال اخیر اتحاد شوروی را نادیده گرفته و این درخواست را رد‌کرده است… بدین وسیله در مورد ادعای حکومت اتحاد شوروی و پاسخ حکومت ایران، چند سطر ذیل را اعلام می‌داریم: پاسخی که از طرف دولت ایران به نماینده‌ی اتحاد شوروی داده شده است، به هیچ عنوان با منافع ملت‌های ایران هماهنگی ندارد، بنابراین منفعت سه میلیون نفر مردم کرد نیز مورد نظر نبوده است. ملت کرد پس از تحمل این همه ظلم و ستم، نمی‌تواند ببیند که درخواست دولتی همچون دولت اتحاد شوروی که پیوسته ارتقا سطح زندگی وسرفرازی ملت‌های کوچک را وجه‌ی همت خود قرار داده است، از سوی مرد نفهمی چون «ساعد» نخست وزیر ایران، رد شود و زمینه‌ی اغتشاش در کشوری که سه میلیون کرد در آن ساکن هستند، فراهم گردد.« کومله ژ.ک.» به آگاهی حکومت اتحاد شوروی می رساند که ۹ میلیون نفر ملت کرد، به ویژه کردهای ایران، مخالف تصمیم حکومت ایران دایر بر ندادن امتیاز نفت شمال هستند و تحت هیچ عنوان، با این نظر، موافقت ندارند.» در دومین شماره‌ی نشریه‌ی نیشتمان ضمن آن که رهبران کومله خود به هواداری و تمایل به حکومت شوروی اعتراف کرده بودند، آمده بود: « چند نفری از این بی مغزها که کتاب و شماره‌ی اول «نیشتیمان» را خوانده و هواداری و تمایل ما را به حکومت شوروی دیده بودند، گفته بودند که آرمان جمعیت ژ.ک. ترویج مرام و عقاید کمونیزم است…. ما کمونیست نیستیم و اگر هم کمونیست باشیم، جای هیچ اعتراضی برای مردم نیست».

**************
علی شاکری زند
نکاتی
پیرامون مفاهیم
ملیت، اقلیت، خودمختاری*
بخش چهارم
ـ انزوای مهاباد در کردستان

تأسیس این حکومت که در روز سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۲۴ اعلام‌موجودیت‌کرد در شهری صورت‌گرفت که به‌سختی می‌توانست ادعایی برای مرکزیت کردستان ایران داشته باشد، تا چه رسد به پایتختی برای سراسر کردستان. در همان زمان که این «جمهوری» کارش را آغاز کرد، بخش اصلی مناطق کردنشین ایران، کماکان به عنوان استان چهارم ایران برجا بود و هر سه شهر بزرگ کردنشین سنندج، ایلام، و کرمانشاه نیز در این استان قرار‌داشتند.
«واقعیت امر این است که حزب دموکرات کردستان ایران به هیچ وجه نتوانست وارد استان کردستان که بخشی ازمنطقه ی نفوذ انگلستان بود، بشود. در استان آذربایجان غربی نیز بر سر حاکمیت بر شهرهایی مانند میاندوآب و نقده، میان فرقه دمکرات کردستان[کذا فی‌الاصل؛ حزب دموکرات کردستان] و فرقه‌ی دمکرات پیشه وری اختلاف نظر وجود داشت. حتی در شهر بوکان نیز پرچم حزبی که در قلعه ی سردار نصب شده بود، به وسیله ی خاندان ایلخانی‌زاده و به ویژه قاسم آقا به پایین آورده شد و بعدها در روستای یکشو نصب گردید۳۳.
دکتر ﻤﺣﻤ۔د علی مهرآسا عضو جبهه ملی و زاده‌ی سنندج، می گوید:
« چنانکه اشاره شد، این جمهوری از مهاباد و بوکان بیشتر وسعت نیافت. در آن زمان شهر سنندج با وسعت و جمعیتی دو تا سه برابر مهاباد دور از ماجرابود؛ از جنوب بوکان تا مریوان و کامیاران مردم عادی کرد از این جمهوری خبر نداشتند و تنها اهل مطالعه در جریان بودند۳۳.»
همو اضافه‌می‌کند :
« قاضی ﻤﺣﻤ۔د و رهبران آن خیزش، چنان شتابی برای رسیدن به مقصود داشتند که تنها به منطقه ی مهاباد و حومه اش تا بوکان که زیر نفوذ ارتش سرخ قرار داشت بسنده کرده و به عجله تأسیس جمهوری را در منطقه ای به وسعت یک دهم خاک کردستان ایران اعلام کردند که جمع کل جمعیت زیر حکومتشان به شصت هزار نفر نمی رسید.»
تا جایی که درباره‌ی اهمیت سیاسی ـ جغرافیایی آن می‌گوید:
« باید گفت، در آن هنگام جمهوری مهاباد اصولاً زیاد مورد توجه [مرکز]نبود و درحاشیه قرارداشت. آنچه مورد بحث بود آذربایجان بود که سرزمینی وسیع بود و اهمیتی فوق العاده برای ایران از هرنظر داشت. اصولاً مهاباد جرئی از استان آذربایجان بود که قاضی ﻤﺣﻤ۔د آن را از دست پیشه وری هم درآورده بود. جمهوری مهاباد درواقع زائده ای بود که همراه جمهوری آذربایجان رشدمی‌کرد۳۴.»
ترکیب رهبری
در رأس «جمهوری»
ترکیب ایلی و غیردموکراتیک سران این حکومت نیز گویای حقایق بسیاری است که یکی از آنها محدودیت قلمرو آن است.
وزیر جنگ این حکومت ﻤﺣﻤ۔دحسین خان صدر قاضی پسر عموی قاضی ﻤﺣﻤ۔د بود و وزیر کشور نیز ابولقاسم سیف قاضی برادر کوچک‌تر خود او. آنها دارای تحصیلات عالی در روسیه بودند. مصطفی بارزانی نیز به عنوان ژنرال ارتش با سه‌هزار تن پیش‌مرگ‌های خود از عراق به جمهوری مهاباد پیوست.
هیچ امر دیگری هم نتیجه‌ی یک انتخابات نبود. قاضی ﻤﺣﻤ۔د به هنگام تشکیل جمهوری هیچ انتخاباتی برگذار نکرد و خود را رئیس‌جمهور نامید. انتخاب قاضی ﻤﺣﻤ۔د، چنان که گفته شد، عملاً از طرف مقامات شوروی انجام‌شد۳۵.
و در همین منطقه‌ی کوچک هم میان سران این «جمهوری» و دیگر سران عشایر اختلاف شدید بود. سران عشایر بزرگ منطقه همچون دهبکری و مکری‌های بوکان، منگور و شکاک‌ها در سایر شهرهای اطراف این جمهوری را به‌رسمیت نمی‌شناختند و حتی امیراسعد رئیس یکی از بزرگترین ایل‌های مکریان یعنی دهبُکری‌ها، زیرسلطه این جمهوری نرفت و با آن مخالف بود. دهبکری‌ها و خانواده ایلخانی زاده‌ها در نوعی در رقابت خاص با قاضی ﻤﺣﻤ۔د بودند و حتی زمانی که پرچم جمهوری مهاباد در قلعه‌ی سردار بوکان برافراشته‌شد مدت زیادی نگذشت که با اختلاف‌هایی میان گروه‌های مختلفی از کُردها در این شهر روبه‌روگشت و آن را از ساختمان این قلعه پایبن آوردند. به جز معدودی از اهالی مهاباد و برخی از خاندان فیض‌الله بیگی بوکان دل خونی از کَردهای حزب دموکرات کردستان و شخص قاضی ﻤﺣﻤ۔د داشتند. نمونه‌ی این دل‌های آزرده‌خاطر ابراهیم محمودیان بود که برادرش غفور محمودیان از سوی نماز علی‌اوف و قاضی ﻤﺣﻤ۔د ترور‌شده‌بود.
همچنین می‌دانیم که «انتخاب قاضی ﻤﺣﻤ۔د نخستین انتخاب روس‌ها نبود: پیش از آن روس‌ها با پیشنهاد تأسیس [یک] دولت دست نشانده به سراغ سه امیر عشایر، یعنی علی آقا امیراسعد، عمرخان شکاک و قرنی آقا مامش رفتند، که هر سه‌ی این افراد پس از آگاه شدن از نقشه‌ی روس‌ها که در جهت تجزیه‌ی ایران بود، مؤدبانه پیشنهاد نمایندگان نظامی اتحاد جماهیر شوروی را ردکردند۳۵.»
با این تفاصیل می‌بینیم که استدلال آقای حسن قاضی و امثال ایشان درباره‌ی مشروعیت قاضی ﻤﺣﻤ۔د و دیگر کسانی که به اصطلاح برای کار خود از مردم «بیعت»گرفته بودند هیچ پایه‌ی جدی و در خور اعتنایی ندارد۳۶.
از سوی دیگر جمهوری مهاباد، بر خلاف شعارهایی که امروزه داده می‌شود، به هیچ وجه حالت یک «دولت خودمختار» را نداشته، بلکه به گفته‌ی مهرآسا داعیه‌دار یک استقلال کامل سیاسی بود.
این نظر را به وی نحو زیر مستدل‌میسازد. در مورد ادعای خودمختاری معتقد است که سخن از استقلال بوده و عنوان خودمختاری نادرست است، زیرا:
۱ـ مهاباد « رسماً و به‌نام، وزیر جنگ داشت و وزیر جنگش هم «ﻤﺣﻤ۔د حسین سیف قاضی» عموزاده‌اش بود. ۲- وزیر امور خارجه داشت و به تبریز و بادکوبه نماینده یا سفیر فرستاده بود. ٣- ارتش جدا تشکیل داده بود و حتا دو نفر از افسران کرد ارتش عراق را برای تعلیم افرادش به مهاباد دعوت کرده بود. ۴- درهیچ یک ازمراسمی که انجام میشد پرچم ایران درکنار پرچمی که برای حکومتش ساخته بود دیده نمی‌شد. اینها همه علائم استقلال است. زیرا در خود‌گردانی ها تنها نیروی انتظامی که نگهدار نظم و امنیت ناحیه‌اند در اختیار حکومت ناحیه اند و ارتش تابع مرکز است. ولی هم قاضی ﻤﺣﻤ۔د، و هم پیشه‌وری ارتش ایران را در ناحیه منحل‌کرده و ارتش محلی با یونیفورم نظامیان روس تشکیل داده بودند؛ و بارها درمقابل دوربین خبرنگاران از آن ارتش هم سان و رژه می‌دیدند. و همان زمان عکس این رژه رفتن را جراید تهران چاپ کرده بودند. من این عکس را دارم و همراه این نوشته برایتان می فرستم.»
در عین حال او در پاسخ به این پرسش که آیا رهبران جمهوری مهاباد واقعا دیدگاه تجزیه طلبی داشتند؟
می گوید:
«خیر؛ آنها نه دیدگاه تجزیه‌طلبی داشتند و نه سوء‌نیت. اما عدم‌آگاهی به مسائل و بی‌اطلاعی از بافت خودگردانی و خودمختاری آنها را به بیراهه برد و به سوی جدائیِ ناخواسته سوق‌داد.
سران آن جمهوری را سه عامل فریب داد. ۱- ساده اندیشی خودشان ۲- دولت اتحاد جماهیر شوروی ٣- قوام السلطنه(به مقدار کمتر) که می‌توان گفت هرسه عامل ریشه درهمان ساده‌اندیشی داشت۳۷.»
یکی دیگر از نشانه‌های خصلت استقلال‌طلبانه‌ی دو اقدام تبریز و مهاباد اختلافاتی بود که بر سر مناطق تحت «حاکمیت» خود داشتند؛ اختلافاتی که در میان دو منطقه‌ی خودگردان ـ زیرا و حتی خودمختار ـ نمی‌تواند که بر طبق تعریف هر دو تحت یک حاکمیت بزرگ ملی قراردارند، نمی‌تواند معنایی داشته‌باشد.
مهرآسا می‌گوید:« در بخشی از آذربایجان غربی از جنوب رضائیه به سوی شمال تا رودخانه ی ارس، جمعیت شهرها و قصبات مخلوطی از کرد زبان و ترک زبان است که قاضی ﻤﺣﻤ۔د ادعای آن را نیز داشت، ولی نه دولت آن زمان آذربایجان حاضر به پذیرش این درخواست بود و نه آذربایجان غربی در اکنون و آینده حاضر به از دست دادن آن است۳۶.»
و دیده‌بودیم که به گفته‌ی حریقی «… حزب دموکرات کردستان ایران به هیچ وجه نتوانست وارد استان کردستان که بخشی ازمنطقه ی نفوذ انگلستان بود، بشود. در استان آذربایجان غربی نیز بر سر حاکمیت بر شهرهایی مانند میاندوآب و نقده، میان فرقه دمکرات کردستان و فرقه‌ی دمکرات پیشه وری اختلاف‌ِنظر وجود داشت. حتی در شهر بوکان نیز پرچم حزبی که در قلعه‌ی سردار نصب‌شده‌بود، به‌وسیله‌ی خاندان ایلخانی‌زاده و به‌ویژه قاسم آقا به پایین آورده‌شد و بعدها در روستای یکشو نصب‌گردید۳۸.» به‌همین دلیل نیز برای تعیین حدود مرزی دو خاک خودمختار کمیسیونی به آذربایجان اعزام‌شد۳۹.
سرانجامِ
حکومت خودمختار مهاباد
چنان که می‌دانیم با خروج نیروهای شوروی از ایران حکومت فرقه‌ی دموکرات آذربایجان فروپاشید و سران آن چنان که در بالا گفته‌شد به شوروی رفتند. ارتش نیز توانست به شهرهای آذربایجان و سپس شمال کردستان بازگردد. در حالی که بارزانی با نیروهای خود به‌شکل «جنگ و گریز» به شمال رفت و از ارس گذارکرد، قاضی ﻤﺣﻤ۔د به‌رغم توصیه‌ی دوستانش به خروج از مهاباد و گریختن به محلی امن از این کار خودداری کرد و ارتشی‌هایی که وارد مهاباد شدند با تشکیل دادگاه صحرایی او و چند تن از اعضای دولتش را محکوم به اعدام کرده به شکل تحقیرآمیزی در میدان شهر به‌دار‌آویختند. بر طبق منابع موجود آلن سفیر آمریکا، شاید به دلیل رقابت با شوروی، از شاه خواسته‌بود که از اعدام قاضی ﻤﺣﻤ۔د چشم‌پوشی‌کند و شاه به او از این حیث اطمینان داده‌بود. پژوهش‌های موجود چنین نشان‌می‌دهد که قوام‌السلطنه نخست وزیر با اعدام قاضی ﻤﺣﻤ۔د مخالف بوده و دستوری برای فرماندهان ارتش در این باره صادرکرده‌بوده‌است. فرماندهان ارتش با وجود دریافت خبر، به قصد تجاهل نسبت به آن شبانه تصمیم خود به اعدام را عملی‌ساخته ادعامی‌کنند که دستور دولت دیر به آنها رسیده‌بوده‌است. از آنجا که اقدام فرماندهان ارتش بدون موافقت نهایی شاه غیرقابل‌تصور به‌نظر‌می‌رسد این پرسش پیش‌می‌آید که آیا شاه به قولی که به سفیر آمریکا داده‌بود عمل‌کرده یا اینجا نیز مانند موارد دیگری با دورویی خاص خود رفتارکرده‌است.
مهرآسا درباره‌ی علل شکست قاضی ﻤﺣﻤ۔د اینگونه اظهار‌می‌کند:
«یکی ازعلتهای شکست جمهوری مهاباد را هم باید دربی‌تجربگی و ناپختگیِ اقدام‌کنندگان جستجوکرد. بنیانگذاران آن جمهوری فاقد هر گونه تجربه و آگاهی از زمامداری و حتا سیاست بودند؛ و برروی پشتیبانی حزب کمونیست شوروی و قول و قرارهای دروغین دولت قوام‌السلطنه به کاری پرداختند که جز پانهادن در گودال مارها نام دیگری نداشت. زیرا:
۱- بیست سال خفقان حکومت رضاشاهی و فقدان هرگونه آزادی و به‌تبع آن عدم دسترسی به منابع کسب اخبار لازم، و بی‌اطلاعی ازوضع جهان به دلیل نبود وسائل ارتباط جمعی، مردم ایران را عموماً و کردها را خصوصاً در حد اقل آگاهی از وضع دنیا و سیاست جهان قرار داده بود.
۲- شادروان قاضی ﻤﺣﻤ۔د نیز از این کمبودِ آگاهی و فقدان شم سیاسی برخوردار بود. او تحصیلات آکادمیک نداشت و مباحث دینی و شریعت را خوانده‌بود و پیش از آن یک ملا و پیشنماز به‌حساب‌می‌آمد. هرچند شیفتگانش از مطالعات او سخنها گفته اند و … اما واقعیت این است که او در حوزه‌ی دین تلمذ‌کرده‌بود. او یک سفر هم به اروپا نکرده و حتا اطلاع کافی ازجغرافیای ایران و بالاتر از آن اوضاع و احوال حکومتهای خودمختار جهان نداشت۳۷.»
وی علت ماندن قاضی ﻤﺣﻤ۔د در مهاباد را نیز در همین ناپختگی سیاسی او می‌داند:
«علت اینکه قاضی و یارانش فرار نکردند، ریشه در همان ساده اندیشی و ساده نگری قاضی ﻤﺣﻤ۔د و سران حزبش نسبت به اتفاقات و جریانات سیاسی داشت. آنان در آغاز شروع کار، به قوام گفته‌بودند که قصد ما جدائی نیست و تنها می‌خواهیم حکومتی محلی بسازیم. گرفتاری و مسئله‌ی مهم برای حکومت و دولت قوام نیز آذربایجان بود که باید تمام هم و تلاش را برروی رهاییِ آن می گذاشت. یک جمهوری که تمام اقلیمش از یک شهر کوچک و یک بخش تجاوز نمی‌کرد، و وجود و عدمش نیز بستگی کامل به آذربایجان و نیروهای اشغالگر داشت، نمی‌توانست سبب دغدغه‌ی خاطر سیاستمداری کهنه‌کار چون قوام باشد. اصل ماجرا آذربایجان بود، نه مهاباد. به قاضی پیشنهاد فرار داده‌شد. اما او مرتب تکرارمی‌کرد که ما کاری خلاف نکرده‌ایم تا فرار‌کنیم. و این همان ساده‌اندیشی و عدم‌اطلاع از قانون و مقررات کشور و جهان بود! علتی دیگر را برای فرار نکردن و ماندن قاضی ﻤﺣﻤ۔د در این می‌دانند که او مردی خوش‌نیت و خوش‌قلب بود و می‌دانست که ارتش شاه تنها به کشتن او بسنده‌نخواه‌کرد و فرار او دوستان را نجات نخواهد داد. او گفته‌بود و به‌درستی هم گفته‌بود که جان من از جان دیگران مهمتر نیست. قاضی و سران حکومت مهاباد را به دستور ﻤﺣﻤ۔د رضا شاه و با رأی دادگاه نظامی(درواقع دادگاه صحرائی) اعدام کردند و قاتل آنها خود ﻤﺣﻤ۔درضا شاه بود۳۷.»
همانطور که در حکومت خودمختار مهاباد دیدیم رهبری در دست گروه‌های خانوادگی، یا بهتر بگوییم، در دست یک یا چند ایل و طایفه مانده‌بود، که از اختلافات شدید با ایلات و طوایف دیگر هم برکنار نبودند، امروز نیز در آنچه اقلیم کردستان عراق می‌نامند شاهد یک گروه رهبری ایلی، و اختلاف آن با ایلات دیگر هستیم، که به رغم تأسیس نهادهایی چون ریاست جمهوری و پارلمان، کمترین شباهتی به یک دموکراسی ندارد. در کردستان عراق جاه‌طلبی‌ها و سوءاستفاده‌های شخصی و خانواده‌ای از عناوین و سمت‌های دهان‌پرکن ریاست جمهوری و وزارت نشان می‌دهد که آنچه بسیاری از رسانه‌های بی‌مسئولیت جهان، و با زور دستگاه‌های خبرسازی دولت اسرائیل، به عنوان آرزوی دیرینه‌‌ی مردم کردستان در بوق و کرنای تبلیغاتی دمیده‌می‌شود، چیزی جز دنباله‌های همان اختراعات کهنسال دستگاه‌های ایدئولوی‌پردازی شوروی سابق نیست که امروزه قدرت‌های دیگری جای آن را گرفته‌اند. همه‌پرسی دستگاه بارزانی برای استقلال «اقلیم» از لحاظ سلطه‌ی قدرت ایلی بر سراسر زندگی سیاسی و فقدان آزادی‌های سیاسی واقعی، با کمکی که به افشای حقایق بیشتری درباره‌ی این حکومت کرد تتمه‌ی آبروی این به‌اصطلاح حکومت ملی را نیز زائل‌ساخت۴۰.
چنان که در سراسر این نوشته نشان‌‌دادیم ایرانیان یک ملت بیشتر نیستند؛ همانگونه که تقسیم آنها به شیعه و سنی، یا مسلمان و غیرمسلمان به منظور ایجاد اختلاف و سوءِاستفاده است و آن را قاطعانه محکوم می‌کنیم۴۱ باید تقسیم تصنعی آن به اکثریت و اقلیت قومی را نیز که در دست گروهک هایی بی‌مسئولیت دستاویزی برای اعمال اغراض کوته‌نظرانه‌ی خصوصی است با همان نیرو رد و محکوم کنیم. این تقسیم‌بندی‌ها، هر دو، صرفاً ایدئولوژیکی هستند و دستاویزهایی در دست ماجراجویانی که در زندگی دوست‌دارند با آتش بازی‌کنند، بدون توجه به این که اینگونه آتش‌ها در همین دو قرن گذشته و کنونی بارها خان‌ومان‌های چندین ملت جهان را سوزانده‌است. در گذشته همواره ساخت جامعه‌شناختی ایلی بخش‌های شمال کردستان که در آن شهرهای بزرگی چون کرمانشاه و سنندج وجودنداشت و تحرک شدید ایلات که برخلاف ساکنان شهر‌های بزرگ از وابستگی آنها به خاک و محل می‌کاست موجب‌می‌شد که روابط ثابت و پایدار میان این واحدهای اجتماعی پرتنش، دشوار و محدود بماند، و نواحی محل سکونت آنها بیشتر از مناطق دیگر دستخوش آشفتگی و ناامنی‌های شدید گردد. اینگونه آشفتگی‌ها در دوران‌هایی که از توان و اعتبار حکومت مرکزی کاسته‌می‌شد به آشوب و ناامنی کامل می‌انجامید. در دوران‌هایی چون جنگ بین‌المللی یکم، با ورود روس‌ها از یک سو، و ترکان عثمانی و عشایر کردی که با خود به ایران آوردند، افزون بر کشتارهای بی‌حساب وابستگان ادیان، مذاهب و عشایر گوناگون از یکدیگر، که همان قدرت‌های اشغالگر به آن دامن‌می‌زدند، شاهد فتنه‌ی اسماعیل آقا سمیتقو (سیمگو)، شرارت‌های او و کشتارهایش از مردم بیگناه در چندین شهر بوده‌ایم. و در جنگ دوم ناظر حوادثی مشابه با آن که به فتنه‌ی عبیدالله خان موسوم‌گردید. پس این تصور که عدم اطاعت برخی از عشایر این نواحی از حکومت مرکزی از عشق مردم به استقلال بوده تعبیری ایدئولوژیکی است که سرکردگان برای سروری خود ساخته‌اند زیرا در این نقاط بخشی از عشایر یا پیروان مذاهب متفاوت به تحریک سرانشان که بر سر سیادت در کشاکش بودند وارد زدوخورد می‌شدند و سرکشی‌های آنها منحصر به روابط آنها با مرکز نبوده‌است. اگر آنها خود قادر به تأمین نظم و روابط قانونی بودند، از حکومت مرکزی بطور کامل یا نسبی بی‌نیاز‌می‌شدند. اما، با ضعف فرهنگِ انتظام عمومی و قانونی، حکومت مرکزی برای آنها از هر جای دیگر ضروری‌‌تر می‌گردد. این قاعده‌ای است که نه تنها در کشور مصنوعی افغانستان که پس از دوران استقلال روی نظم و آسایش ندیده بلکه در کشور ساختگی جمهوری پاکستان نیز، که آن هم دست‌پخت استعمار انگلیس و متعصبان مذهبی جاه‌طلبی چون ﻤﺣﻤ۔دعلی جناح بود، همواره به ثبوت رسیده‌است. ناامنی‌های وسیعی که با ورود متفقین از شمال و جنوب به ایران، ممانعت قوای شوروی از ورود نیروهای مرکز به شمال کردستان و دسائس انگلستان از پشت مرزهای عراق برای تحریک عده‌ای از سران عشایر استان در مناطق تحت اشغال خود به سرعت در این منطقه برقرارشد همگی از صحت این قاعده حکایت‌دارد.
قدمت برای یک ملت ویژگی بزرگی است؛ آن را نمی‌توان با دلار، با چاه‌های نفت و مخازن گاز و حتی با تکنولوژی پیشرفته‌ی هسته‌ای و موشکی خریداری‌کرد. آمریکا و روسیه که از حیث ثروت‌های زیرِزمینی با کشور ما هم‌ردیف‌اند و عربستان سعودی که به اندازه‌ی ریگ‌های بیابانش چاه نفت دارد از این ویژگی محروم‌اند و این در روحیات آنها دیده‌می‌شود. قدمت ایرانی در زرتشت و اوستا و کورش و خداینامه‌ها و فردوسی اوست، همانگونه که قدمت یونانی در هومر و پریکلس و سقراط اوست، و اینها کالای تجارتی نبوده قابل خرید‌و‌فروش نیستند. آنها که قدمت ما را به ورود اسلام می‌رسانند دچار جهالت اند و آلتی در دست سوءِ‌نیت خویش‌. در این قدمت همه‌ی ایرانیان شریک‌اند و اگر مردم تاجیکستان جدایی را از سر ناچاری برمی‌تابند اما با حفظ این علائق مشترک بر این قدمت خود آگاه مانده‌اند، معلوم نیست شهروند کردستانی یا بلوچ چگونه می‌تواند با تأسیس یک جمهوری نوبنیاد اما پوشالی باز هم خود را در این میراث شریک‌بداند.
فدرالیسم هم، درست به‌همان دلیلی که درباره‌ی ضرورت اجتناب از اقتباس نیاندیشیده‌ی مفاهیم ویژه‌ی تاریخ و جغرافیای سیاسی دیگران گفته‌شد، برای ما دردی را چاره‌‌نمی‌کند. کسانی که بدین مفهوم توسل‌می‌جویند، چنان که ﻤﺣﻤ۔درضا خوبروی‌پاک۴۲ به‌درستی توضیح داده‌است، توجه‌ندارند که حکومت‌های فداراتیو برای متحدساختن اقوام متفرق و اغلب گونه‌گون است نه برای جداساختن و گردآوری مجدد آنها به‌گونه‌ای تصنعی. تشکیل حکومت‌های فدرال یا فدراسیون‌ها (به‌فرانسوی fédérationاز فعل لاتینیfœderare ، به‌معنی: بستن قرارداد اتحاد)، که قدمت آن از یک‌قرن‌ونیم تجاوز‌نمی‌کند، به‌منظور هم‌پیمانی و پیوستگی مجموعه‌هایی از مردم و اقوام و نواحی به‌وجود‌آمد که بی آن با هم پیوندی‌نداشتند یا حتی در حال جنگ به‌سرمی‌بردند. افزون بر نمونه‌ی ایالات متحده‌ی آمریکا، نمونه‌های دیگر آن نیز در جهان مدرن بسیار است، و حتی اقوام ژرمنی هم که امروز در چارچوب جمهوری فدرال آلمان متحداند نخستین بار تنها در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم در دوران صدارت بیسمارک دارای حکومت واحد شده‌بودند. درباره‌ی ملت فرانسه که، پیش از این دیدیم، قدمت اتحاد آن به یکهزارسال نمی‌رسد، ژول ژول میشله مورخ بزرگ فرانسوی (۱۸۷۴ـ ۱۷۹۸) می‌گوید « فرانسه نمی‌توانست وحدت ضعیف فدراتیوی از نوع ایالات متحده‌ی آمریکا یا سوییس را بپذیرد». آیا ایرانیان هم نیازی‌دارند که پس از دست‌ِکم دوهزاروپانصد سال زندگی مشترک با هزاران پیروزی و شکست در کنار یکدیگر و در کشوری واحد بار دیگر با هم عقد‌ِاتحاد ببنندند؟ و اگر هم قرار بر خود‌مدیری و عدم‌ِتمرکز اداری است، قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی مصوب پدران ما در دوران مشروطه، که از ابتکار سراسری مردم کشور در تشکیل آن انجمن‌ها سرچشمه‌می‌گرفت، در صورتی که به‌درستی اجراگردد، از هر جهت بسنده‌‌خواهدبود. ‌
اما در عین حال نیز این حقایق نه دردهای جانگزایی چون شرمساری هر ایرانی از وجود پدیده‌ی خوفناک گورخوابان اطراف پایخت کشور را درمان‌می‌کند نه تنگدستی و سخت‌زیستی مردم استان‌های دورمانده‌ای چون بلوچستان و بی‌توجهی مرکز به بیکاری جوانان و بلایای اجتماعی دیگر در کردستان و خوزستان را چاره‌می‌سازد؛ آن‌هم مرکزی که در شکل کنونی خود با همه‌ی مردم ایران دشمنی می‌ورزد. هیچ‌یک از مناطق ایران از یاری یکدیگر بی‌نیاز نیستتند و وحدت ملت ایران بدون همبستگی و همدردی و یاری همه‌جانبه میان همه‌ی نواحی کشور برجا‌نمی‌ماند. اما تحقق این همدردی و این یاری‌ها در گرو برقراری دموکراسی است؛ پس پیش از هر چیز دیگر برای تحقق این شرط است که مبارزان همه‌ی مناطق ایران باید به هم دست‌یاری‌دهند، بدون آن که به هیچ عنوان دیگری از آن انحراف‌حاصل‌کنند.‌

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این مقاله پیش از این در آخرین شماره‌ی دوماهنامه‌ی میهن منتشرشده‌است.
۳۳ پیمان حریقی، سایت ایران بوم؛
http://www.iranboom.ir/tarikh/tarikhemoaser/11537-nagofte-zohor-shekast-yek-jomhori.html
افزون بر این می‌دانیم که حزب دموکرات کردستان ایران در تاریخ خود با جریانات سیاسی گوناگون رابطه‌های مختلفی داشته‌است. در زمان جمهوری مهاباد این حزب رابطه‌ای شبیه با رابطه‌ی دیپلماتیک با فرقه دموکرات آذربایجان داشت. پس از جمهوری مهاباد نیز میان حزب دمکرات کردستان و حزب توده ایران تا کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ وحدت تشکیلاتی وجود داشت. حریقی، همان.
۳۴ مصاحبه با دکتر ﻤﺣﻤ۔دعلی مهر‌آسا، جبهه ملی انفو
http://www.jebhemelli.info/html/tazeha/08/mehrasa22.12.08.htm
۳۵ پیمان حریقی، همان.
۳۶ این پژوهشگر می‌گوید «ولی نفس اعلام جمهوری، وجود پرچم کردستان، نقشه کردستان و سوگندی که پیشوا قاضی ﻤﺣﻤ۔د در روز دوم بهمن سال ۱۳۲۴ ادا کرد و بیعتی که گرفت [حائز اهمیت است]. در اسناد حزب دمکرات کردستان و اسناد جمهوری هست که در آن روز حدود بیست‌هزار نفر در میدان “چوارچرا”، میدان “چهارچراغ”، در مهاباد حضور داشتند [و با قاضی ﻤﺣﻤ۔د بیعت کردند]. آن سوگندنامه و آن بیعت درواقع تأکیدی است بر هویت سیاسی کردها. ولی این که آیا در آن زمان معین امکان تحقق این مسئله بوده است یا نه، این قابل بحث است»؛ نک. بی‌بی‌سی، حسن قاضی، همان.
۳۷ مهرآسا، همان.
۳۸ پیمان حریقی، همان، به نقل از روزنامه ی کوردستان (ارگان رسمی حزب دموکرات کردستان ایران )، برگرفته از حکومت کردستان و کرد در بازی سیاسی شوروی، همان، ص ۱۴۷.
۳۹ در رساله‌ی دکترای علوم سیاسی زنده‌یاد دکتر پرویز همایون پور، تحت عنوان قضیه‌ی آذربایجان، دانشگاه لوزان، نیز مبحثی درباره اختلافات مرزی میان دو دولت خودمختار و کمیسیون رسیدگی به آن وجود دارد.
۴۰ «بارزانی بی‌توجه به مخالفت‌های ایالات ‌متحده، ترکیه، ایران و دولت مرکزی عراق و با نادیده‌گرفتن نگرانی‌های احزاب مخالف کُرد همه‌پرسی را برگذار کرد و همان‌طور که انتظار می‌رفت اکثریت کُردهای اقلیم به جدایی این منطقه رأی آری دادند(…)»
«بسیاری از منتقدان بارزانی را به خاطر اقتصاد اقلیم سرزنش می‌کنند و اقلیم کردستان به رهبری بارزانی را یکی از فاسدترین بخش‌های عراق می‌دانند. به گفته برخی از نمایندگان پارلمان اقلیم، ‌میلیاردها دلار از درآمدهای نفتی اقلیم کردستان در سال‌های اخیر ناپدید شده است. در ماه مارس سال ٢٠١٧ یکی از نمایندگان پارلمان اقلیم کردستان گفت چیزی حدود یک‌میلیاردو ٢۶۶ میلیون دلار از درآمدهای نفتی اقلیم در سه ماه اخیر ناپدید شده‌ است. بسیاری از منتقدان هم می‌گویند بارزانی به جای خدمت به مردم اقلیم و سروسامان‌دادن به اوضاع اقتصادی، ثروت عظیمی برای خود و اعضای خانواده‌اش به جیب زده ‌است. پسر بارزانی رئیس سازمان اطلاعات منطقه اقلیم بوده و نچیروان بارزانی، برادرزاده مسعود بارزانی، نخست‌وزیر اقلیم کردستان است. خانواده جلال طالبانی هم از این اتهامات مصون نمانده‌اند و منتقدان می‌گویند همسر طالبانی و پسرش و دیگر نزدیکان به رهبر حزب اتحادیه میهنی، بخشی از درآمدهای حاصل از فروش نفت اقلیم را برای خود برداشته‌اند.» شرق.
۴۱پیداست که منظور ما انکار وجود ادیان و مذاهب گوناگون در کشورمان یا عدم احترام به آنها نیست؛ اما به‌همان اندازه مهم است که بگوییم و تکرار‌کنیم که این گوناگونی نباید به عرصه‌ی سیاست راه‌داده‌شود و دستمایه‌ی سودجویان برای تقسیم مردم و بهره‌برداری از اختلافاتی گردد که به‌صورت مصنوعی رواج‌داده‌می‌شود.
۴۲ دکتر ﻤﺣﻤ۔درضا خوبروی پاک، فدرالیسم در جهان سوم، مجلد اول، نشر هَزار، تهران، ۱۳۸۹، صص. ۲۰ـ ۱۶.
در مقاله‌ای در شماره‌ی ۸۰۲ نشریه ی نیمروز، به‌تاریخ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۸۳ از همین پژهشگر، از جمله، چنین می‌خوانیم
« برخى از نظریه پردازان، به‌ویژه در جهان سوم، مى پندارند که فدرالیسم مى‌تواند سرمشقى واحد براى همه‌ی جوامعى باشد که در آن موضوع همزیستى گروه‌هاى گوناگون وجود دارد. گفتنى است که به استثناى بلژیک، در دیگر کشورهاى فدرال، همواره جنگ، انقلاب، یا نیل به استقلال پس از استعمار، موجب انتخاب فدرالیسم شده‌است.
در ایران، بحث درباره فدرالیسم و خودمختارى بیشتر از آنچه مورد درخواست اعضاى گروه قومى باشد، محدود به نخبگانى شده‌است که خود را برگزید‌ه‌ی گروه‌هاى قومى مى‌دانند. اغلب اینان به دام افتاده اند و به گفته «هابس باوم» گرفتار پیش‌ـ‌ملى‌گرائى خلقى (Protonationalisme Populaire) و اغراق و مبالغه در مورد «محلى‌گرائى» مردمى هستند. (…) بنا کردن ملى گرائى براساس ایل و عشیره و یا براساس مذهب و زبان، خطرهاى فراوانى دارد و نمونه هائى از آن را پس از فروریزى اتحاد جماهیر شوروى دیدیم. به قول «کارل پوپر» هر چه تلاش برگشت به دوران قهرمانى جامعه ایلى افزایش یابد تفتیش عقاید، پلیس مخفى تروریسم و گانگستریسمى که صورتکى رومانتیک نیز بر چهره دارند، افزون‌تر مى‌شود.
فدرالیسمى که امروزه به ویژه در محافل چپ ایران- بیشتر از سوى برخى از نخبگان قومى- عنوان مى شود توهمى شاعرانه بدون توجه به تاریخ و سنت‌هاى ما و بدون مطالعه در تاریخ، سرنوشت و الزام‌هاى فدرالیسم است.
در آغاز، فدرالیسم، براى تأسیس دولت ملى، در مورد جوامعى بود که به دلیل‌هاى گوناگون توانائى تشکیل دولتى متمرکز را نداشتند و از سوى دیگر مى خواستند با اتحاد میان خود در برابر دشمن مشترک ایستادگى کنند. همه جوامعى که در جستجوى تعادلى شایسته میان وحدت ملى و چندگانگى خواستارى (قومى، مذهبى، زبانى و غیره) بودند. فدرالیسم را به عنوان یک نظریه سیاسى پذیرفتند. اما توفیق رفیق اغلب آنان نبود. در کشورهائى هم که فدرالیسم به موفقیت نسبى دست‌یافت هنوز انبوهى از مشکلات همزیستى برجاست.
(…) نظریه فدرالیسم که در آغاز براى آشتى دادن یگانگى دولت با ناهمگونى گروه هاى داخل یک جامعه بود، امروزه گاه خود، سبب عمده تنش و کشمکش است.
اشتباه عمده مبلغان چپگراى فدرالیسم این است که خیال مى کنند هر جنبش جدائى خواهانه و یا خودمختارى طلبى الزاماً چپ است و قابل احترام. در حالى که در ایتالیا و بلژیک فدرال شده، نه تنها اتحادیه شمال و جنبشفلاماندها چپ نیستند، بل تمایلات افراطى راست در آنها بسیار قوى است.
(…) این ایدئولوژى تمایزطلبانه، فردگرائى را در ذهن و روح حاکم کرده و راه را به روى دشمنى هاى فرضى و پیش‌داورى هاى غرضى مى‌گشاید. به‌گونه اى که جائى براى بشر‌دوستى باقى‌نمى ماند و افراد گروه قومى بى هیچ دلیلى گروه قومى دیگر و اعضاى آن را دشمن خود تصور‌مى‌کنند. بدیهى است منظور از بشر‌دوستى آن نیست که چون همه را اعضاى خانواده بشرى مى دانیم، تفاوت ها و گوناگونى آنان را انکار کنیم. نهایت محلى گرائى، بى اعتنائى به همانندى ها و اشتراک منافع و سرنوشت مشترک است. پافشارى برخى از نخبگان محلى‌گرا به تفاوت هاى اغراق‌آمیز یا به‌کلى ساختگى، بى‌تردید زاینده بیزارى است. این حقیقت را اگر هم داعیه‌داران آن، در آغاز، انکار ورزند سرانجامى جز جدائى‌خواهى و گرفتارى‌ها و پریشانى‌ها نخواهد داشت که- برابر آنچه در جاهاى بسیار شاهدیم- در وهله‌ی نخست گریبانگیر جامعه‌اى مى‌شود که آنگونه گزاف‌ها را به‌نام آن عرضه مى‌دارند.
لزومى ندارد که فرد را در یک گتوى ویژه محبوس نمائیم، بلکه باید از او خواست که هویت فرهنگى خود را با زندگى شخصى‌اش درآمیزد و در همان حال فعالانه در امور عمومى مداخله و مشارکت کند. بدیهى است که قوانین و نهادهاى مردمى و دموکراتیک باید مشارکت فرد را تضمین‌کنند و در عین حال، نخبگان قومى نیز وظیفه دارند که قابلیت شخصى افراد را براى رسیدن به هدف مشارکت آماده‌کرده آن را متعالى‌سازند.(…)
به دو نمونه اروپائى بنگریم: در ایتالیا، دولت، همه خدمات سازمان هاى دولتى را حذف و آنها را به مناطق و دیارها واگذاشته است. در اسپانیا نیز پس از تصویب قانون اساسى جدید، چنین وضعى وجود دارد. اما مردم این دو کشور- به استثناى برخى گروه ها- نه خود را فدرال مى خوانند و نه هوادار جدائى از کشور هستند. (…)
نویسنده ناگزیر از تکرار و تأکید است که: «در نظم نوین جهانى مورد نظر قدرت هاى بزرگ، به غیر از حق مداخله اى که براى خود قائل اند، روش فدرالیسم را براى تمام کشورهاى خاور نزدیک و نیز کشور ما به بهانه حل مسئله اقلیت ها پیشنهاد مى کنند.
«نه تنها براى مقابله با اینگونه طرح هاى مداخله جویانه، نه تنها براى حفظ هویت غنى‌ترى که تعلق به ملت ایران دارد، نه تنها براى پاسخگوئى به اغراق هاى محلى گرایان، بلکه براى بهروزى و تفاهم ملى باید به چاره اندیشى هاى گوناگونى دست یازید و نویسنده پیشنهاد خود را بدینگونه خلاصه مى کند که: با واگذارى قدرت تصمیم گیرى و اجرا به دیارها، شهرستانها و دهستان ها- روش هائى که راه هاى کلى آن به وضوح در قانون اساسى پیشین و قانون انجمن هاى ایالتى و ولایتى وجود دارد- مى توان به نوعى از خودمدیرى رسید که سرآغازى است براى تمرین دمکراسى و واگذارى کار مردم به مردم.
نک. نقدى بر فدرالیسم، از همین نویسنده، تهران- شیرازه- ۱۳۷۷، ص. ۱.»
یادداشت بالا در دوماهنامه‌ی میهن نیامده‌است.

بیانیه نهضت مقاومت ملی ایران ( نمیر) بمناسبت ۱۶ دی و وقایع اخیر

نهضت مقاومت ملی ایران
بنیانگذاردکتر شاپور بختیار

به مناسبت شانزدهم دی‌ماه ۱۳۵۷
روز تشکیل
دولت ملی شاپور بختیار

امسال، شانزدهم دیماه، روز تشکیل دولت ملی شاپور بختیار در ۳۹ سال پیش، تقارن دارد با قیام خودانگیخته‌ی مردم و بخصوص جوانان به‌جان رسیده‌ی ایرانزمین که در سراسر کشور همچون تنی واحد برضد رژیم یکسره فساد و ستمی که آن رادمرد تیزبین و دلاور علیه آن به ملت ایران هشدار داده‌بود، به‌پاخاسته‌اند.
هزاران دریغ و افسوس که درک خطرمهلکی که شاپور بختیار در آن روزهای پرآشوب با روشن‌بینی و دلیری و به‌بیانی دقیق و فصیح علیه آن زنهارداد به زمانی قریب به چهل سال و تحمل فجایعی بیسابقه در تاریخ ایران نیاز داشت، و حتی امروز هم که درستی پیش‌بینی او درباره‌ی حکومت دینی از آفتاب روشن‌ترشده، از شاهدان آن روزگار هنوز اندک‌اند کسانی که به حقانیت او اعتراف کنند و بگویند دیگران در‌اشتباه‌بودند.
قبول مسئولیت نخست وزیری از طرف دکتر شاپور بختیار و سپس معرفی کابینه دولت ملّی وی به شاه در تاریخ شانزدهم دی ماه ۱۳۵۷ ، با هدفِ احیای مجدد و کامل مشروطیت و همه‌ی آزادی‌ها و دیگر نعمت‌های آن، وکوتاه نمودن دست اجانب از ایران، افق آزادی از بند یک‌ربع ‌قرن دیکتاتوری ﻤﺣﻤ۔د‌رضا شاه پهلوی را بر ملت ایران می‌گشود.
این روز فرخنده نیز به‌عنوان سرآغازی برای تحقق دموکراسی و استقلال سیاسی کشور که از همان نخستین روزهای پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از طرف شاه و دولت‌های سوداگر خارجی پایمال‌ شده‌بود، در تاریخ سیاسی ایران ثبت‌ خواهد‌ماند.
مُفاد برنامه‌ی دولت ملّی بختیار، که شاه در اوج جنبش آزادی‌خواهانه‌‌ی سال‌های ۱۳۵۶/۵۷ بناچار به تشکیل آن تن‌داده‌بود، علاوه بر همه‌ی خواست‌های آن جنبش، با اصول اهداف جبهه ملّی نیز هم‌خوانی‌داشت.
آن برنامه، معطوف به تأمین فوریِ همه‌ی آزادی‌های دموکراتیک پیش‌بینی‌شده در قانون اساسی مشروطه: آزادی بیان و قلم، آزادی تشکل برای احزاب و سندیکاها و دیگر دسته‌جات اجتماعی، آزادی تجمعات، آزادی‌های فردی و اجتماعی بود، به‌علاوه‌ی رفع فساد سیاسی و اقتصادی، مبارزه با فقر و کوشش در راه تأمین عدالت اجتماعی.
علاوه بر این‌‌ها، اتخاذ سیاست خارجیِ مُلهم از حاکمیت ملی، حفظ منافع ملی و روابط دوستی و حسن همجواری با کشورهای همسایه، روابط دیپلماتیک بر مبنای احترام متقابل با همه‌ی کشورهای جهان بالاخص اعلام همبستگی با ملل جهان سوم، نمونه‌ای از صلح‌دوستی ایرانی و خوش‌رفتاری نسبت به دیگران به‌شمار می‌رود.
مقارن زمستان ۱۳۵۷ و در بحران و آشفتگی‌‌ شدیدی که کل جامعه را دربرگرفته‌بود، دکتر شاپور بختیار، در ادامه‌ی یک‌ربع قرن مبارزه با دیکتاتوری و به‌منظور پایان‌بخشیدن به آن و مقابله با دیکتاتوری هولناک‌تر و نوینی که در حال تکوین بود وارد میدان شد و پس از آن‌که تمامی کوشش‌ها برای نخست‌وزیری سایر شخصیت‌های جبهه ملی، به‌علت تسلط خمینی بر روحیات بسیاری از آزادیخواهان قدیمی، بی نتیجه ماند او که همچون گذشته در سنگر قانون اساسی مانده‌بود در مقابل سیل ویرانگر خمینی و سایراعقاب شیخ فضل‌الله نوری سینه‌سپرکرد، از سیل دشنام و تکفیر سیاسی نهراسید و هم‌رنگ جماعت‌های توده‌وار و بی‌شکل و بی‌هویت دنباله‌روان نشد.
دکتر شاپور بختیار به تفاوت‌های شگرف میان نهاد نمادین سلطنت در نظام مشروطه، و گوهر و اصل مشروطه‌ که چیزی جز حاکمیت ملت، و تنها ملت، نبود و نیست و از لحاظ حقوقی مقدم بر سلطنت و مستقل از آن،آشنا بود و امیدوار، که دیگران نیز با توجه به این تفاوت‌های اساسی از همراهی با وی در روشنگری میان توده‌های خشمگین و هیجان‌زده و موفقیت برای به‌ساحل رسانیدن کشتیِ توفان‌زده‌ی کشور دریغ‌نورزند و فراموش نکنند که خودکامگی شاه با خفه‌کردن صدای اعتراض نیروهای ملی و آزادی‌خواه و سرکوب مخالفین دیکتاتوری از یکطرف و ایجاد همه‌ی امکانات مالی لازم برای تبلیغات و سازمان‌دهیِ عقب‌مانده‌ترین قشر روحانیت از طرف دیگر شکل‌گرفته‌بود و شاه از همان روزی که تلگرام تبریکِ آیت‌الله بروجردی را پس از کودتای ۲۸ مرداد و مراجعت از رم به تهران دریافت‌کرده‌بود و نیز به خاطر خوش‌خدمتی‌های سید ابوالقاسم کاشانی قبل و بعد از کودتا نسبت به خویش، و اضافه بر آن‌ها، اعتقادات خرافی که در باورهای عقیدتی او ریشه‌داشت خود را مدیونِ همان قماش «آیات عظام» می‌دانست.
در عرصه‌ی سیاسیِ بعد از مصدق بزرگ، دکتر شاپور بختیار یگانه و آخرین نخست‌وزیر با‌اختیارِ مشروطه بود. زیرا او بر اساس دانش وسیع و عمیق سیاسی و اجتماعی خود، توانست در حساس‌ترین مرحله از تاریخ ‌ربع‌قرنه‌ی بعد از کودتا، با اتکاء به نیروی ایمان از راه دموکراسی منحرف نشود.
سی‌و‌نه سال پس از شانزدهم دیماه ۱۳۵۷، در دیماه ۱۳۹۶، ملت ایران که در این‌مدت طولانی، بار سنگین حاکمیت عقب‌مانده‌ترین قشر جامعه را بر‌دوش کشیده‌، بار دیگر فریاد اعتراض را با شعار: معیشت، منزلت حق مسلم ماست و: سوریه را رها کن فکری به حال ما کن، به خیابان‌ها آمده‌است و بزودی با فریاد مرگ بر دیکتاتور و دیکتاتوری، کل نظام سیاه و ضد انسانی‌ای را که شاپور بختیار نزدیک به چهار دهه‌ی پیش ماهیت آزادی‌کش و ایران‌ستیز و خطر تسلط شومش را هشدارداده‌بود، زیر سئوال برده است. و با توجه به شعارهایی که اقشار تحت‌فشار و عاصی ملت هر روز برزبان‌می‌آورند بر همه‌ی جهان آشکارشد که درایران دیگر کسی به ادعاهای حکام حیله‌گر و وعده‌های اصلاح‌گران سالوس نظام جمهوری اسلامی باورندارد.
در طی دوران سی‌و‌نه‌ساله‌ی تسلط جمهوری اسلامی، مجموعه‌ی دست‌اندرکاران این نظام توتالیتر منفور از وارد آوردن هیچ‌گونه فشار و ستم بر همه‌ی اقشار و طبقات مردم در مراکز تولیدی، فرهنگی، هنری، آموزشی و بهداشتی ابا نداشته و تا توانسته‌اند خزانه‌ی مملکت را به‌غارت‌برده‌‌اند.
هم‌اکنون که وطن ما بیش از همیشه با اوضاعی سخت و پرتلاطم که جمهوری اسلامی ایجاد کرده درگیر می‌باشد و دامنه‌ی گسترده‌ی اعتراض و فریاد مظلومیت ملت مسئولین رژیم توتالیتر اسلامی را به‌هراس‌انداخته و ارکانِ میراث شوم روح‌الله خمینی را متزلزل‌تر نموده، ایرانیان آزادی‌خواه و دلبسته و پایدار بر اصول دموکراسی هرکجا که هستند وظیفه‌دارند صدای ملت را به‌گوش جهانیان برسانند و افکار عمومی جهان را برای ‌اعلام همبستگی با جنبش آزادی‌خواهی‌ و عدالت‌طلبی ملت تحت‌ستم، و اعتراض به رژیم جمهوری اسلامی به‌خاطر رفتار خشونت‌آمیز دستگاه «انتظامی» با مردمی که برای احقاق ابتدایی‌ترین خواست‌‌ها ناچار به‌خیابان آمده‌اند، فرابخوانند.
وظیفه‌ی دیگری که آزادی‌خواهان و نیروهای پراکنده‌ی ملی در زمینه‌ی حمایت از جنبش پیش‌روی خود دارند، اعلام مواضع مشخص سیاسی در همخوانی با اصول دموکراسی و نیز علیه تشبثات رژیم و افرادی است که می‌کوشند مردم را دچار یأس نمایند. به‌علاوه، کوشش برای برملا کردن ماهیت ظاهرفریب کانون‌هایی که هنوز یا در رؤیای تجدید «دوران طلایی امام» یا دیکتاتوری گذشته به‌سر می‌برند از زمره وظایف نیروها و محافل آگاه و ایران‌دوست می‌باشد.
دکتر شاپور بختیار بارها گفته‌بود که آینده‌ی ایران در گرو موفقیت جامعه در حرکت به‌سوی دموکراسی و نهایتاً تحقق آن‌است.
فریاد ملت زجرکشیده‌ی ایران، از پایان محتوم رژیم ضد انسانی جمهوری اسلامی خبر‌می‌دهد. جنبش صمیمانه‌ و اصیل مردم به‌خوبی بر همه آشکارساخت که این نظام دارای هیچگونه پایگاه مردمی در جامعه نیست و، خواه از هم اکنون و خواه در فردایی بسیار نزدیک، به پایان عمر خود رسیده‌است. بی‌جهت نیست که از پیر و جوان، و ایرانی و بیگانه، همه‌ی آنان که ریگی به کفش ندارند از سقوط آن سخن می گویند و صاحبان‌تجربه مردم و نیروهای سرکوب را به اعتراض و اعتصاب و به‌ویژه به نافرمانی فرامی‌خوانند.
بر ماست که بکوشیم تا این فریاد خاموش‌نشود و جنبش ملت ایران تا رهایی کامل از استبداد موجود و هم‌چنین مقابله‌ی مؤثر با هر تفکر استبدادی و هر نوع حاکمیت ایدئولوژیک، در راه رسیدن به مقصود یعنی تحقق آرمان‌های والای مشروطه و نهضت ملی مصدق، که سی‌و‌نه سال پیش هدف اصلی شاپور بختیار بود، به نتیجه‌ی مطلوب برسد.

ایران هرگز نخواهد مرد
چهاردهم دیماه ۱۳۹۶
نهضت مقاومت ملی ایران

سخنان سکینه الماسی نماینده جم دیروز در مجلس

سکینه الماسی نماینده جم دیروز در مجلس غوغا کرده!!!⁩

 

🔵بعد از هزار و چهارصد سال همچنان طبل حسین می غرد

 

🔻آیا صدای طبل حسین عدالت را بیدار می‌کند یا عدالت را خفه می‌کند؟

🔻آیا طبل حسین باعث شد که مداحان با عرق جبین ارتزاق کنند یا با تولید خرافه و گسترش دروغ در اطراف منابر ، دکان‌داری کنند؟

🔺پنجاه و یک میلیون نفر زیر خط فقر رفته‌اند و حقوق بازنشستگان فرهنگی
کمتر از دو میلیون تومان است و طبل حسین همچنان می‌غرد.

🔺معادن کشور همه به بخش خصوصی که همان خاندان روحانیون و سرداران نظامی
است رسیده و دریای خزر به روسیه واگذار شده تنها سهم اندکی بجا مانده و
طبل حسین همچنان می‌غرد.

🔺کارخانه‌ها و کارگرانش با قیمت پایین به بخش خصوصی خودی‌ها رسیده و
یک‌صد و پنجاه میلیارد دلار پول آزاد شده و تنها بیست میلیارد آن به صورت
جنس به کشور بازگشته و بقیه به حساب‌های بانکی دیگران رفته و طبل حسین
می‌غرد.

🔺خون‌بهای مردم ایران در سوریه و یمن و عراق و لبنان و فلسطین و بحرین و
سومالی و…. هزینه می‌شود در صورتی‌که شرافت‌مندان ایرانی با فروش کلیه
و اعضای پیکر خود به پاکی زندگی می‌کنند و طبل حسین همچنان می‌غرد.

🔺آوای اختلاس حکومتیان کشور رکورد گینس را شکسته، ولی مسئولین کشور
همچنان در ایام محرم عزادارند و پیراهن سیاه و انگشتر عقیق و موی بلند بر
صورت را تبلیغ می‌کنند و طبل حسین همچنان می‌غرد.

🔺دو سوم مدارس ایران نا امن است و در حال ریزش اما مکتب‌خانه‌های
روحانیون با بالاترین ضریب استحکام و آسایش در حال آموزش علوم بیهوده که
نه سودی به دنیای مردم دارد و نه آخرتشون ، خیابان‌ها پر شده از پرچم و
پارچه‌های سیاه ، و شربت نذری و پلوی نذری دولتی و یا سهم برندگان دولتی،
اما دخترکان با روپوشی مندرس به مدرسه می‌روند و طبل حسین همچنان می‌غرد.

🔺تکایا پر شده از صلیب‌های بزرگ و غول پیکر که هیبت عزاداران مسیحی را
به رخ می‌کشاند و زنجیرها و قمه‌های وارداتی همچنان پیکرها را خونین و گل
مالی صورت انسان آزاده را سرافکنده و حقیر می‌سازد و طبل حسین همچنان
می‌غرد.

درد وطنم اینست

اگر هنوز هم فکر میکنید سیاسی نیستید نخوانید و بازپخش نکنید.
بگذارید سرتان در برف بماند و با شما هرآنچه می‌خواهند بکنند

ندانستن حقیقت نشان نا آگاهی‌ است
انکار حقیقت تبه کاریست!!. ه

رقص به روایت عبدالحسین زرینکوب

ﭘیش ﺍﺯ یورش اعراب، می رقصیدیم
ﺑﺎﺭﺍﻥ که ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﯾﻢ… ﻩ
ﺑﺎﺩ که ﻣﯿﻮﺯﯾﺪ، ﺑﻪ ﺧﺮمنگاﻩ میرﯾﺨﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﯾﻢ… ﻩ
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ که ﻣﯿﺸﺪ، ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ میرﻗﺼﯿﺪﯾﻢ… ﻩ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ که ﻣﯿﺸﺪ، ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﯾﻢ… ﻩ

ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ و میرﻗﺼﯿﺪﯾﻢ
ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ میکاﺷﺘﯿﻢ و میرﻗﺼﯿﺪﯾﻢ… ﻩ
میخواستیم دفع بلا کنیم، جشن ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ… ﻩ
ﻣﺎﻩ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﺸﺪ…میرﻗﺼﯿﺪﯾﻢ
ﻣﺎﻩ به ﭘﺎﯾﺎﻥ میرسید…میرﻗﺼﯿﺪیم. ﻩ

به زبان ساده ﻭ گوهر گویا: ه
ﺟﺸﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻗﺺ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﺷﺎﺩﯼ. ﻩ
ﺗﯿﺮﮔﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻬﺮﮔﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺎﻧﮕﺎﻥ،ﻩ
آﺫﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﺑﻬﻤﻦﮔﺎﻥ ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺪﮔﺎﻥ،ﻩ
ﻭ ﻓﺮﻭﺭﺩﮔﺎﻥ ﻭ ﺍﺭﺩﯾﺒﻬﺸﺖﮔﺎﻥ ﻭ ﺧﺮﺩﺍﺩﮔﺎﻥ.ﻩ
ﺳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﻭﺵ. ﻩ

تنها…ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ!. ﻩ
آنهم ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺮﮔﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﻭ سنگدﻟﯽ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ ﻭ ﺳﻮﮒ ﺳﯿﺎﻭﺵ. ﻩ
ﻣُﺮﺩﮔﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﮔﻨﺎﻣﻪ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﮐﻪ
ﻧﻤﺎﺩ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺧﺎﮎ میسپرﺩﯾﻢ. ﻩ
تا اینکه…شمشیر اندوه، ‌ترس وهراس عرب از راه رسید!. ﻩ
شادی رخت بربست و سوگواری و زاری و اندوه و کینه
و دشمنی و دروغ.‌.‌‌..آغاز شد!. ﻩ

—————————— ————————

عبدالحسین زرین‌کوب خوانساری ( اسفند ۱۳۰۱، بروجرد – شهریور، ۱۳۷۸ تهران) ادیب، تاریخ‌نگار، منتقد ادبی، نویسنده، و مترجم برجستهٔ ایران معاصر است. آثار او به‌عنوان مرجع عمده در مطالعات تصوف و مولوی‌شناسی شناخته می‌شود. وی از تاریخ‌نگاران برجستهٔ ایران است و آثار معروفی در تاریخ ایران و نیز تاریخ اسلام دارد. این آثار به‌دلیل بیان ادبی و حماسی تاریخ از آثار پرفروش در میان ایرانیان هستند. ه
در سال‌های ۱۳۴۷ تا سال ۱۳۴۹ در آمریکا به‌عنوان استاد میهمان در دانشگاه‌های کالیفرنیا و پرینستون به تدریس پرداخت.

پژوهش و ویرایش…جواد ض…تیر ۱۳۹۶

اطلاعیه مهم خادمان اهل بیت( ع)

با سلام و درور فراوان بر مردم شریف ایران ، بدینوسیله به اطلاع عموم مردم آزاده ایران میرساند ، خادمان اهل بیت ( ع) در هیئتهای مذهبی ، و جمع کثیری از روحانیون و اساتید حوزه و دانشگاه ، در پی امواج خروشان اعتراضی مردم ستمدیده ایران ، با استعانت از الطاف الهی و ارتباط و نظرخواهی از بعضی از مراجع تقلید غیر وابسته به حکومت، و بررسی اوضاع کشور ، جهت اصلاح امور و تلاش برای رفع ظلم و جور حکومت فاسد ولایت فقیه ،موارد ذیل را جهت آگاهی افکار عمومی ، اعلام میدارد ،

 

۱_ در بررسی ظلم و جنایات چهل ساله نظام به اصطلاح اسلامی ، به این نکته توجه فرمایید که هیچ یک از موارد نقض حقوق انسانها و ظلمهای آشکار و پنهان و دروغها ورشوه خواری ، رباو نزول ،شکنجه ها ، خونریزی و اعدامهای تمامی این سنوات ، اختلاسهای نجومی و سرکوب ازادی خواهان و نویسندگان و تمامی موارد ظلمی که مردم شریف ایران ، شاهد بوده اند ، هیچ ربطی به دین مبین اسلام ،خصوصا تشیع،و تعلیمات انسان ساز آن ندارد ، تمامی این فساد و تباهی ریشه در اصل من دراوردی و باطل ولایت فقیه ،و ولایت مطلقه فقیه داشته ،و تنها اقای خمینی و اقای خامنه ای که هر دوی ایشان به هیچ وجه دارای درجه اجتهاد نبوده اند ، و اعوان وانصار و پیروان آنها و پیروان نظریه ولایت فقیه دارای چنین مفاسدی هستند ، و ناگفته نماند که در سنوات گذشته عده کثیری از مردم مسلمان ایران ،خصوصا جوانان عاشق دین و مذهب ، بدون مطالعه و دسترسی به منابع اصیل فقهی ،و در میان تبلیغات وسیع و یکسویه روحانیون فاسد حکومتی ، در دام این تبلیغات قرار گرفته و دین خود را به نظام شیطانی ولی فقیه ستمگر فروخته اند ، لذا ، و در جهت اگاهی عموم افکار پویا وآزاده ، باید توجه کافی بفرمایید که ولایت فقیه و ستمهاو فساد آن هرگز از اسلام و تشیع نبوده و نظریه ای باطل و فاسد و خارج از دین خدا و تعالیم اهل بیت عصمت و طهارت ع میباشد و هیچ حدیث و مبنای فقهی و قرآنی صحیحی برای پشتیبانی آن وجود ندارد ، و دراین راستا مقایسه مقام رهبری با ولایت امر که در قرآن کریم و احادیث معصومین ع آمده کاملا غلط و مقایسه ای باطل است ،واین مقام عظیم ولایت، مقام معصوم ع و اکنون ولایت صاحب العصر و الزمان مهدی آل محمد عج، است و بس ،

۲_هیچ یک از مجتهدین و مراجع تقلید شیعه از خطا و اشتباه مبرا نبوده و نیستند و بلکه تقلید از ایشان صرفا در امور دین و لازمه آن هم تقوی و عدالت و علم و اجتهاد شخص مجتهد است ،که جناب اقای خامنه ای به تاکید مراجع تقلید طراز اول شیعه و البته با نظر مومنین و صاحب نظران جامعه و حتی افراد عادی جامعه ، به هیچ وجه دارای عدالت و علم و تقوی نبوده. و بلکه ستمگری فاسد و دروغگو و ومصداق کامل طاغوت زمان بوده، و تقلید از ایشان به طور کامل باطل و حرام است ،

۳_ بر مردم شریف ایران و خصوصا نسل جوان و عاشقان حسینی و منتظران ظهور مولایمان مهدی (عج ) واجب است, بدون خوشونت و خونریزی و فقط با تبلیغات و اعتراضات آرام , بر علیه ظلمها و سرکوبهای نظام ولایت فقیه ، تا حصول حقوق از دست رفته ، همه مردم عزیز و شریف ایران به پا خیزند ، و این وجوب قیام برعلیه نظام ولایت فقیه ، حکم فقهی و فتوای تعدادی از مراجع تقلید حال حاضر است،که فرموده اند “قیام در برابر حکومت فاسد ولایت فقیه ،البته بدون خونریزی و تخریب اموال،بر همه مسلملنان ایران واجب است”

۴_ با اطلاعات موثق و مستندی که وجود دارد ، عوامل رژیم ،با تخریب اموال عمومی و خونریزی سعی در منحرف کردن اعتراضات به حق مردم ستمدیده ایران دارند ، بنابرین لازم است ملت ایران هوشیار بوده و اجازه اینگونه نیرنگها را به حکومت فاسد ندهند ،

۵_ با فتوای صریح و روشن تنی چند از علما و مراجع تقلید طراز اول شیعه ، بر تمامی شیعیان در هیئتهای مذهبی و تکیه ها در سراسر ایران واجب است ، با تبلیغ و نشر این اعلامیه و شرکت در اعتراضات مردم رنج کشیده ایران ، با غاصبان ولایت مولایمان مهدی (عج ), و جهت استیفای حقوق مردم ایران بپاخیزند ،

۶_ قبل از این هم در طول سنوات گذشته تعدادی از مراجع تقلید با تقوی و آزاده ،در مورد انحطاط و فساد حکومت ولی فقیه و باطل بودن اصل ولایت فقیه نظر داده و قیام کرده بودند ، که هر کدام به شدت سرکوب و یا به شهادت رسیدند ، علمای باورع و پارسایی همچون ، آیت اله شریعتمداری ، ایت اله قمی ، ایت اله شیرازی ، ایت اله منتظری ، ایته اله میلانی ، و غیره ،،،
لذا و به جهت حفظ جان مراجع تقلید ضد ولایت فقیه، از بردن نام آنها فعلا معذوریم ،

و من الله التوفیق ،

خادمان اهل بیت ع

هیئتهای مذهبی تهران ، شهرری ، ورامین ، قم ، مشهد ،اصفهان شیراز ،رشت ،قزوین،اردبیل کرمانشاه،دزفول ،اهواز ،ایذه ، و غیره

خرابی چون که ازحد بگذرد آباد می گردد،/فرّخی یزدی

تپیدن های دلها، ناله شد، آهسته آهسته

رساتر گر شود این ناله ها، فریاد می گردد

ز اشک و آه مردم، بوی خون آید که آهن را

دهی گر آب و آتش، دشنۀ فولاد می گردد

ز بیدادِ فزون،آهنگری گمنام و زحمتکش

علمدارِ عَلم،چون کاوۀ حداد می گردد

علَم شد در جهان فرهاد،در جانبازی شیرین

نه هر کس کوهکن شد در جهان، فرهاد می گردد

به ویرانی این اوضاع، هستم مطمئن، زان رو

که بنیان جفا و جور، بی بنیاد می گردد

دلم از این خرابی ها بُوَد خوش زآنکه می دانم

خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد

منبع: تارنمای علی میرفطروس

«پل»، نه دیوار…..در شادباش آغاز سال نو میلادی/غلامرضا امامی نویسنده و مترجم

سالی که گذشت سال خشم و خشونت و خون بود. جغد جنگ بر جهان سایه افکنده بود و کبوتر صلح در پستوها نهان بود و چشم‌انتظار که به پرواز درآید، جهانی بی‌جنگ را بنگرد و بال‌هایش را بر سر کودکانی بی‌گناه، پناهندگانی بی‌پناه و آوارگانی دربه‌در بگستراند.
داعش از نظر نظامی سرکوب شد اما اندیشه و بینشِ داعشی که بر حق مطلق و خود را حق دانستن و برای حق انگاشتن به زور و قدرت دست یازیدن از میان نرفته است.

در هرکجای جهان هر که خویش را حق مطلق بی‌انگارد و برای اجرای حق خودساخته به‌قدرت و زور دست یازد، داعشی است
شگفتا که خاورمیانه و دنیای اسلام به دست این حاملانِ جهل و جنون و جنایت به آتش و خون کشیده شد. شگفتا که قاتل و مقتول، ظالم و مظلوم ندای الله‌اکبر سر می‌دهند، جان می‌دهند و جان می‌ستانند و حوریان بهشت را در انتظار می‌یابند
به نام خدای بخشنده مهربان سر می‌بریدند، خانه‌ها را آتش می‌زدند. کتاب‌ها را می‌سوزاندند، موزه‌ها را ویران می‌کردند، زنان را به بردگی می‌کشاندند و همه اینها به نام خدا بود. همه این کارها به‌دست ساده‌لوحانی انجام یافت که چرخ کارخانه‌های اسلحه‌سازی را گرداندند و چرخاندند

.ا ما به برکت فضاهای مجازی دنیایی بی‌مرز شده است. هیچ حد و حصر و حبس و حصاری نمی‌تواند آدمی را از اندیشیدن بازدارد. هیچ مرز و دیواری نمی‌تواند یگانگی انسان را از میان بردارد
سالی که گذشت انبوهی از مسلمانان میانمار تنها به جرم مسلمان بودن خانه‌های‌شان آتش گرفت و سوزانده شد و بی‌پناه در جاده‌ها سرگردان و سر به گریبان رو به کشور فقیر بنگلادش روانه شدند، در کشوری که بانویی جایزه صلح برده است، چنین جنگ جنون‌آمیزی به‌پا شد
و در این سوی جهان مسیحیانی تنها به جرم مسیحی بودن کشته شدند و در مسجدی در مصر صوفیانی که چون داعشیان نمی‌اندیشیدند به خاک و خون کشیده شدند
زادگان چندین کشور مسلمان به فرمان رئیس‌جمهور آمریکا از ورود به آن کشور بازداشته شدند. رئیس‌جمهور آمریکا نمی‌داند و درنمی‌یابد که زاده شدن انسانی در سرزمینی به وی ربطی ندارد.
در آتش جنگی ناخواسته به سودای زندگی بهتر «در شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل» هزاران تن در دریاها غرق شدند. چه غم! چه بیم! سر مدیران صنعت اسلحه‌سازی جهان سلامت که در این سوی جهان جان می‌ستانند و بر صفرهای دلارهای‌شان می‌افزایند. اما اجماع جهانی نشان داد یک بار دیگر نشان داد که جهان بر داد می‌چرخد و روزگار بیداد را از میان برمی‌دارد
رویاروی تصمیم نابخردانه ترامپ ۱۲۸ کشور ایستادند و تهدیدها و تطمیع‌های نماینده آمریکا را به هیچ انگاشتند و قدس را پایتخت فلسطین دانستند. در هر کجای جهان که باشیم به یاد می‌آوریم که سال نو میلادی و کریسمس اندکی پس از زادروز مسیح آغاز می‌شود. همو که «پل» ساخت میان انسان‌ها و دیوارها را از میان برداشت
امروز در صحن بزرگ واتیکان سرو بلند سبزی به‌چشم می‌خورد. زادگاه مسیح به زیبایی آراسته شده و در این بازسازی باشکوه سه تن به دیدار مریم مقدس و فرزندش عیسای مسیح دیده می‌شود. این سه تن هدایایی برکف دارند و به گفته انجیل، از سرزمین ما از پارس به فلسطین آمدند.
آنان بنا به پیشگویی حضرت زردشت؛ پیامبر پارسی از حرکت ستارگان دریافته بودند که در آن شب سرد مسیح با دَمش جهان را گرم می‌سازد. در این بازسازی آن سه ایرانی نیز حضور دارند اما کمتر کسی می‌داند که آنان پارسی و پدران ما بودند و از راهی دراز به دیدار مریم مقدس و مسیح پیامبر صلح و آزادی و آگاهی آمدند. مردمی که در شهر آبادان دیوار مسجد و کلیسای‌شان یکی است. حافظ شاعر آسمانی این مردم قرن‌ها پیش چنین سروده است:

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست /

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت.
ایران و ایرانیان همیشه حرفی برای گفتن دارند. راهی برای رفتن با مِهر «پل» می‌سازند و با عشق بناها می‌آفرینند. دیوارها را خوش ندارند و «پل»ها را با خشت جان و دست عشق همواره برپا می‌دارند. شاعر شورشی ناصرخسرو علوی قرن‌ها پیش بر زبر این زمین سبز و زیر این آسمان آبی این سروده زیبا را سرداد: خلق همه یکسره نهال خدایند/ هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
میلاد مسیح پیامبر عشق بر همه عاشقان داد مبارک باد. همه کسانی که به «پل» باور دارند و انسان را در جهانی بی دیوار می‌طلبند. سلام به مسیح… سلام به صلح و مهربانی… سلام به آگاهی و آزادیاد …

م”روزنامه جامعه فردا، دوشنبه اول زانویه ۲۰۱۸ برابر یازدهم دیماه

بین سرخوردگی از صندوق رأی تا اعتراضات خیابانی، فاصله چندانی نیست!/ تقی روزبه

پیش زلزله های اجتماعی؟


وقوع اعتراض های متعدد با شعارهائی ساختارشکنانه و در شهرهای گوناگون کشور ( تاکنون در بیش از پانزده شهر)، در تقارن با آستانه سالگردنهم دیماه هشتادوهشت که رژیم آن را کوبیدن میخ بر تابوت فتنه و پایان دادن اعتراضات خیابانی می نامد، بخودی خود پرمعنا می نماید. چنان که سپاه در بیانیه ای نسبت به شروع فتنه پیچیده تری هشدارمی دهد و با تهدید و انتقاد از منازعات درون حاکمیت، خواهان وحدت همه جناح ها می شود.با توجه به این که سپاه خود در رأس آماج های مردم قراردارد، ابزاراین نگرانی عجیب نیست. گرچه اعتراضات صورت گرفته به لحاظ کمیت قابل قیاس با سال ۸۸ نیست، اما چه بسا در حکم جرقه های اولیه ای برای آن باشد. اعتراضات هشتادوهشت که عمدتا در تهران و تاحدی در برخی استان ها و شهرستان ها جریان داشت با اعتراض به تقلب انتخاباتی شروع شد و با شعار پس گرفتن رأی خود و عمدتا شعارهای سیاسی همراه شد که پس از هشت ماه سرکوب شد. این بار اما در فصل “انتخابات” و دوره دوم ریاست روحانی، کاندیداهای رژیم برای کشاندن مردم به پای صندوق ها سخت به افشاء یکدیگر پرداختند و به انواع وعده های دروغ و فریبنده و دهان پرکن متوسل شدند، که بالکل فراتر از ظرفیت نظام بودند. پایان “انتخابات” با چرخش سریع به راست و اعلام سرسپردگی روحانی به خامنه ای و سپاه و اصول گرایان همراه بود که خود را در گزینش اعضاء کابینه و نزدیکی به سپاه و تنظیم بودجه با اولویت های نهادهای نظامی و کاهش بودجه های عمرانی و اجتماعی و خدماتی و در یک کلام بودجه انقباضی و معطوف به سیاست تعدیل اقتصادی به نمایش گذاشت. بهرحال، به همان سرعتی که چرخش به راست صورت گرفت، حباب انتظارات برانگیخته شده و وعده های مطالباتی هم به یک باره ترکید و خشم و نا امیدی شدیدی سرریز شده است که این بار خود را -و بخشا- در جامعه مجازی به شکل اعلام پشیمانی گسترده از رأی های به صندوق انداخته نشان داد. که بسیاری آن را نشانه عبوررأی دهندگان از روحانی و نظام تعبیرکردند. همه این ها بر بستری از بحران های عمیق و مزمنی که ویژگی اشان فعال شدن همزمان گسل هاست، صورت گرفت. بحران هائی که رژیم را از یکسو و مردم را از جانب دیگر در چنبره خود گرفته است. تشدیدتضادهای درونی، بحران اقتدارولی فقیه و بحران جانشینی، درکنارگسل ها و بحران اقتصادی (گرانی و بیکاری و انواع مطالبات اقتصادی)، بحران زیست محیطی گسترده و از جمله آلودگی شدید و مداوم هوا که همه را بطورروزمره می گزد، و بحران هائی چون زمین لرزه که فرسودگی کامل زیرساخت ها و ناکارآمدی رژیم را در کناربی اعتمادی وسیع به سیستم و کارگزارانش، یکجا به نمایش عمومی می گذارد. همزمان انواع تبعیض های اجتماعی، جنسی و عقیدتی و قومی و فرهنگی و توهین و تحقیرعمومی از تریبون های رسمی هر روز با ابعادروزافزونی اعمال می شود. خالی کردن صندوق های بازنشستگی و تأمین اجتماعی، مال باختگان و بالاکشیدن اندوخته های شماروسیعی از آن ها، بانک های نیمه ورشکسته، تعمیق استبدادولایت مطلقه و سرکوب در کنارچشم اندازورودکشور به مرحله تازه ای از تهدیدها و تحریم ها …. همه و همه دست بدست هم داده و باردیگر چشم اندازسرریزشدن خشم و اعتراضات عمومی را برجسته ساخته است. چنان که در همین اعتراضات اولیه می توان ردپای همه آن ها را در مطالبات و شعارهای شرکت کنندگان مشاهده کرد. همانطور که نگرانی رژیم را نیز می توان از خلال برخی واکنش های کارگزاراش مشاهده کرد: استانداری تهران هرگونه تجمعات را غیرقانونی اعلام کرده و تهدید به برخوردقاطع کرده است. جهانگیری معاون رئیس جمهوری نسبت به ورود و تحریک رقبا در این گونه تظاهرات هشدارداده و می گوید دودش به چشم همه خواهدرفت و باید بدانند که شروع کننده پایان دهنده نیست. گرچه بخصوص در جرقه های آغازین معمولا ادعای حضور و یا متهم کردن رقبا به دامن زدن به آن معمول بوده است، حتی به عنوا ن بخشی از جنگ روانی بخشا با نسبت دادن به خودرژیم و عوامل آن سعی می شود که با سست کردن اعتمادعمومی از مشارکت گسترده ترمردم جلوگیری شود. با این همه نگرانی رژیم از نارضایتی عمومی و خطر به میدان آمدن آن ها، در خلال سخنان آن ها مشهوداست. عضوهیأت اجرائی فراکسیون مستقلین ولائی مجلس می گوید که هرکسی قایق نظام را سوراخ کند بداند که همه با هم غرق می شویم. نماینده دیگرمجلس، محمودصادقی، از ضرورت شنیدن صدای مردم سخن می گوید و مواردمتعدی از ابرازاین گونه نگرانی ها، مثلا زیباکلام، نسبت به پاک کردن صورت مسأله وجوددارند و راجع به خطرنادیده گرفتن واقعیت نارضائی های انباشته شده و وجود گسل های گسترده و متعدد در جامعه و نیز خطرفرافکنی علل واقعی هشدار می دهند. بخصوص برقراری جوپلیسی حاکم بر تهران بخوبی نگرانی رژیم را نشان می دهد.

رابطه خیابان و صندوق رأی

از مدت ها پیش رابطه ای تنگاتنگ و در عین حال شکننده بین صندوق رأی و خیابان در فضای سیاسی ایران به طورتنگاتنگی به هم تنیده شده اند که بیانگرقدرت تبدیل سریع اولی به دومی است. بطوری که رویگردانی از صندوق جادو می تواند سبب کمانه کردن اعتراضات به عرصه عمومی باشد. گرچه رژیم در فصول “انتخابات” کذائی خود با انواع ترفندها و معرکه گیری که البته به مدداغواگری های معرکه گیران حرفه ای امثال اصلاح طلبان و اعتدالی ها و آوازه گران داخلی و خارجی آن ها و در همراهی شماری از رسانه های کلان خارجی صورت می گیرد، مردم را مخیر به گزین بین مارغاشیه وافعی جرار می کنند؛ اما مردم که بکرات نیش زهرآگین هردو را آزموده اند، و خروجی “انتخاب” های خود را مکررا با پوست و گوشت خود لمس کرده اند، بیش از پیش به هردوجناح رژیم بی اعتمادشده و از آن ها رویگردان می شوند. ریزش نیرو و لاغرشدن بدنه حمایتی رژیم از نتایج آن بوده است. بی تردید سنگین ترشدن وزنه آن ها و غلبه بر نیرنگ و اغواگری های سراپا دروغ رژیم و اعوان و انصارش، می تواند به جادوی صندوق و متتشت کردن صفوف مردم و در هم شکستن طلسم بقاءرژیم پایان بخشد و مسیر و چشم اندازدیگری را در مبارزه علیه نظام سراپا فاسد و گندیده بگشاید. وقوع پیش زلزله های اخیراجتماعی نشان دهنده تحولاتی است که در زیرپوست جامعه در حال وقوع است و البته کسی نمی تواند زمان و ابعادوقوع آن را پیش بینی کند. چنان که گدازه های به بیرون پرتاب شده این پیش زلزله ها نشان می دهند، آمیزه ای از مطالبات اقتصادی، و اجتماعی و ضداستبدادی و رویکردهای منطقه ای و جهانی رژیم، و افزایش وزن و حضور لایه ها و اقشارفرودست و جوانان در آن مشهود است. که رویهمرفته آمیزه ای از رنگ و بوی اعتراضات ۸۸ و اوائل سال های هفتاد-دوره دوم ریاست جمهوری رفسنجانی به آن بخشیده است. با این وجود، مطابق تجربه های گذشته، نفس بحران و سرریزشدن خشم عمومی، نمی تواند فی نفسه به معنی موفقیت و رهائی از گردابی که جامعه در آن فرورفته است باشد. در این رابطه علاوه بر اهمیت گسترش پایگاه اجتماعی اعتراضات به عنوان یکی از شروط مهم موفقیت، اما می دانیم که نفوذ موج سواران گوناگونی از جناح های درونی حکومت و یا قدرت های خارجی و عوامل آن ها نیز جنبش را تهدید می کند. آن ها آماده هستند با بهره گیری از نقاط آسیب پذیرجنبش و کم آگاهی برخی اقشار، و با انواع ادعاها و شعارها، همانطور که در انقلاب بهمن ۵۷ اتفاق افتد، مستظهر به حمایت قدرت ها و سوار برموج های اعتراضی، بدان سمت و سوی قهقرائی و غیردموکراتیک و غیرترقی خوانه بدهند؛ بخصوص با موج سواری و سوء استفاده از اعتراضات کمتر آگاه جامعه.

آن چه که می تواند جلوی وقوع این نوع فاجعه و هرزرفتن انرژی را بگیرد، قبل از هرچیز حضور و نقش آفرینی جنبش های اقشار و لایه های آگاه تر و سازمان یافته تر و متکی بر مطالبات پایه ای و مشخص از یکسو و پیوندآن ها با یکدیگر از سوی دیگراست. در این رابطه بخصوص مثلت جنبش کارگران و معلمان و دانشجویان که بطورنسبی در طی مبارزات سال های گذشته آبدیده و ساخته و پرداخته شده اند و از انسجام و مطالبات و آگاهی کمابیش مطلوب و ترقی خواهانه برخوردارند، در کنارسایرجریان ها و جنش های اعتراضی اهمیت تعیین کننده ای دارد. نقشی که تحقق آن بدون پیوندمطالبات خود با مطالبات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ناممکن است. این ها فی الواقع نیتجه و سرمایه های یک دوره طولانی مبارزه و تجربه هستند که قادرند مسیرگام های رو به جلو را بگشایند. بدیهی است که نقش نیروها و کنشگران و فعالین و روشنفکران آگاه و ترقی خواه در تقویت کمی و کیفی و تحکیم این روند بر کسی پوشیده نیست. اما مشروط به آن است که تلاش های آنان بجای کاشتن گل در گلدان و تک خوانی کردن، صرف افشاندن بذرها در مزرع جنبش ها و تقویت و ارتقاء این جنبش ها باشد. بدون چنین زیرساختنی خطربه بیراهه رفتن جنبش ها و اتلاف فرصت های طلائی همواره وجود خواهدداشت.
چنان که نشانه ها حکایت می کنند، به هم آمیزی بحران های گوناگون و همزمان فعال و لاجرم درگیرشدن آحادمردم با آن ها، بسترسازاصلی شکل گیری و به هم پیوستن جویبارهای اعتراضات و جنبش های گوناگون به یکدیگر برای شکل گیری یک شط خروشان از یکسو و تشدیدشکاف های درونی سیستم و به ریختن انسجام ایدئولوژیکی و گفتمانی و لاجرم یک پارچکی آن ها از سوی دیگر به عنوان شروط لازم در حال فراهم آمدن است. چنان که شاهدیم اکنون شکاف های درونی حاکمیت اوج و ابعادتازه ای یافته است. اصل دامن زدن به پراکندگی صفوف داخلی دشمن و افزایش همگرائی در صفوف مردم، به عنوان قاعده طلائی و کهن نبردهای پیروز امری ناشناخته نیست. رژیم نه فقط قادرنشده شکاف های برآمده از جنبش های اعتراضی سال هشتادو هشت را ترمیم کند، بلکه بردامنه آن هم افزوده شده است:

خامنه ای: اپوزیسیون بازی ممنوع!

برخوردخامنه ای با احمدی نژادسر به شورش برداشته، همواره محتاطانه بوده است و حتی در سخنان اخیر هم بدون نام بردن صریح و اتلاق سخن خود، به مسئولان حال و گذشته سعی کرد که ضرب مواجه مستقیم با او را بگیرد. با این همه در قیاس با برخوردهای تا کنونی اش با او گامی جلو بود و همراه با تهدیدی که پیام اصلی اش آن بود که: اپوزیسیون بازی ممنوع!. و این که میزان حال فعلی افراداست. هم چنین خامنه ای با پاسخگودانستن رؤسای جمهوری که همه اختیارات و امکانات در اختیارشان بوده است، در واقع مسئولیت خود در قبال اختیارات فوق العاده اش بعنوان ولی فقیه را مسکوت گذاشت، بخصوص که در برکشیدن و دفاع از بیلان کاراحمدی نژاد بیش از دیگررؤسای جهوری قبلی سنگ تمام گذاشته بود. در حقیقت اگر فرمانش مطاع باشد و اگر جدی گرفته شود، چون ما با بحران اقتداررهبری هم مواجه هستیم ، او با این فرمان و دستورخود به عنوان رهبرنظام، رسما حق انتقاد کردن رؤسای جمهور اعم از گذشته و حال را و حتی فراتر از آن همه مسئولان لااقل مهم کشور نسبت به نظام را سلب کرد و لابد چون دستورات او برابرقانون انگاشته می شود و مطاع، از این پس باید یک جرم مشهود بشمارآید. البته می دانیم که توازن واقعی نیرو حرف آخر را می زند و چه بسا این نوع فرامین حضرت آقا به تف سربالا تبدیل شود. هم چنین می دانیم که این فرمان نمی تواند حکم همه شمول داشته باشد و بهمین دلیل خودناقض خویش است: در واقع قصد وغرض او صرفا منع انتقاد به خودی ها و منصوبین و نزدیکانش هست. بهمین دلیل در اصل مخاطب او جناح مخالف است و نه نزدیکان و منصوبینش. و گرنه، آتش به اختیاران منصوب او مثل علم الهدی جرئت نمی کردند این دولت و کارگزاران نظام و سیاست های آن ها را در خطبه های نمازجمعه و … این چنین نواخته و به محاکمه به کشد و آن ها را متهم به بند و یست با دشمنان و پیشروی خزنده و یا جاسوسی و یا پیش بردسکولاریسم و… بکند. هیچ گاه او و امثال او مورداعتراض خامنه ای قرارنگرفته اند و برعکس با این نوع سخنان وی آتش به اختیاران بر تهاجمات خویش می افزایند. پس غرض صرفا منع انتقاد از آن سو به این سو، یعنی به مرکزاقتدار و منصوبان اوست و گرنه از این سو هم چنان با شدت و حدت بیشتری ادامه خواهد داشت. اما واقعیت دیگر آن است که در آستانه چهلمین سال به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی و افزایش فلاکت و سرکوب و ناکارآئی سیستم، چنان تضادهای درونی و بحران های بزرگ و شکست ها و بی کفایتی های رژیم مرئی و عریان گشته و به روی صحنه رانده شده اند و چنان انتقادها و نارضایتی ها در همه حوزه های ریز و درشت چه به شکل اظهارات علنی و چه به شکل تجمعات اعتراضی فراگیرشده است، که خامنه ای و بسیاری از نزدیکان وی را نگران سرنوشت نظام و گستره ابراز یأس و ناامیدی مردم از نظام و لاجرم انفجاراعتراضات کرده است، که خامنه ای عملا خواهان آتش بس زبانی در سطوح بالای مسئولان نظام شده است. آرایش جدیدسپاه و بسیج برای کنترل محلات نیز نشان دیگری از این نگرانی است. در واقع رژیم در طی همه این سال ها هیچ معضل مهم و اساسی و راهبردی را نتوانسته است حل کند، و جز انباشت آن ها، اعم از تضادها و تنش های درونی و مسائل اقتصادی و معیشتی و زیست محیطی و بحران ها و آسیب های گوناگون اجتماعی و چه افزایش تنش های بی پایانش با منطقه و جهان، کاری نکرده است. بقول معضلات را به زیرفرش فرستاده و اکنون دیگر چنان انباشته شده اند که حتی پنهان کردنشان هم دشوار و ناممکن شده است.

البته وجودچنین منازعاتی در عین فرسوده ساختن رژیم بخشی از سوخت و سازبقاء رژیم و اعمال قدرت توسط هسته اصلی را در طی چهاردهه گذشته تشکیل می داده اند:
این نوع طغیان های درونی باندهای درون سیستم، معمولا در شرایطی رخ می دهند که اولا سیستم برای حفظ اقتداردر حال افت خود، از فازانبساطی واردفارانقباضی خود یعنی تنگ ترکردن محفظه خود می شود. معنای این سخن تصفیه از یکسو و بازتوزیع قدرت یعنی انتقال قدرت های بخشا توزیع شده در حاشیه به سوی مرکز یعنی کانون اصلی قدرت و ولایت مطلقه از سوی دیگراست. بخش حاشیه هم با رفتن به حاشیه بیشتر باید به وظایف و خدمات خود ادامه دهند. پدیده ای که این روزها با نشانگان متعددی همراه است. مثلا وقتی خامنه ای از زبان آبدارچی خود می گوید لعنت خدا بر جهانگیری، و یا وقتی روحانی جوری نفس می کشد که سروصدایش را کسی نشود، همه و همه این نشانه ها به معنای ورودهسته سفت قدرت به دوره دفع نیروهای است که نسبت به مرکز، ذوب شدگی و تبعیت لازم را ندارند. آن ها قربانیان بازتوزیع قدرت بسودهسته سفت قدرت هستند. در حالی که خود آن ها در این بارتولید نقش داشته و دارند نباید فراموش کنیم که فراینداجتناب ناپذیرقبض و بسط سیستم بخشی از سازوکارزیستی او را تشکیل می دهد و گرنه فروپاشی قطعی خواهد بود. علاوه براین وقتی مطرح می شود که نارضایتی و شکاف بین مردم و حاکمیت به چنان درجه ای از وخامت رسیده باشد که انتقاد از رژیم به عنوان یک سرمایه و حیثیت سیاسی محسوب شود و بتواند به عنوان ابزاری بازدارنده در برابرحذف عمل کند. همانطور که مثلا مشائی می گوید زندان رفتن و شلاق خوردن و اعدام شدن در مقابل کاخ ریاست جمهوری و قوه قضائیه افتخارمی آورد. احمدی نژاد و باندنزدیک باو بخوبی متوجه پایان تاریخ مصرف و دستورپرونده سازی و و چیدن پروبال خود و یارانش شده است. فرق احمدی نژاد و باندحامی او با امثال خاتمی آن است که حاضر نیست که مثل آن ها، بی سروصدا به مذبح برود. منطق بهترین دفاع حمله است در منش او ریشه دارد. گرچه خوب می داند که پرونده و بیلان کار او به بیخ ریش خامنه ای و سپاه هم بنداست که او را برکشیدند و کیشش دادند. و بهمین دل گرچه سعی می کند بطورمستقیم با شخص وی مواجه نشود و از “بیخ ریش” وی بودن به عنوان سپری سودجوید، با این همه او به مددشم سیاسی اش با تشخیص این که دولت هیچ کاره است و با وقوف به نفرت جامعه از سیستم بویژه قوه قضائیه، نوک تیز حمله خود را متوجه یکی از نزدیک ترین و فرمان بردارترین نهاد تحت امرخامنه ای کشانده است. او که به یمن رئیس جمهورموردنظرخامنه ای ۸ سال کشور را اداره کرد، حاضرنیست به پذیرش بازنشستگی سیاسی و پایان مصرف خود نیست. و به انواع ترفندها می کوشد که به آن ها بفهماند که چیدن پرو بالش بی هزینه نخواهد بود. فعلا باید منتظرواکنش و اقدامات خامنه ای و نیروهای تحت امرش بود که چگونه می خواهند چاشنی این بحران درونی خود را بیرون بکشند، با ریش سفیدی (و حکمیت، آن گونه که برخی مطرح ساخته اند) و یا پرونده سازی و احیانا بازداشت و یا حصرخانگی و امثال آن. گرچه خامنه ای تلویحا خاطرنشان ساخته است که او کسی نیست که کوتاه بیاید.

روحانی که می داند نوبت او هم فراخواهدرسید و قبلا هم خامنه ای او را به سرنوشت بنی صدرتهدید کرده بود، می کوشد در دوره دوم ریاستش با پائین کشیدن فتیله و نرم کردن کردار و گفتارش و با خوش خوش خدمتی به نهادهای قدرت و جلب رضایت سپاه، از سرنوشت شومی که در انتظارهمه خالقان هیولا در انتظارآن هاهست بگریزد. غافل از آن که در اقلیم ولایت مطلقه فقیه، دو پادشاه در یک جا نگنجند و سیستم ظرفیت تحمل و گنجایش هیچ کسی را که بخواهد با رهبری ولواندکی زاویه داشته باشد ندارد. در این میان هیچ چپزی رقت انگیزتر از رفتاراصلاح طلبان که برای تصفیه حساب با احمدی نژاد به قوه قضائیه و خامنه ای دخیل بسته اند نیست. آن ها با توسل به فرانگشتاین ( و قوه قضائیه منفورآن) که جز از طریق بلعیدن خالقان خود تغذیه نمی کند، در تهیه حلقه طناب برای خود سر از پا نمی شناسند. آن ها هرگز قادر به فهم این واقعیت ساده نیستند که چگونه دربازی شطرنجی که مهره های مهمی از اصول گرایان را از مجلس حذف و شورای شهر را پس گرفتند ( البته به مددفریب بخشی از مردم)، در زمانی کوتاه این چنین به سمت کیش مات شدن حرکت کردند.

۲۹.۱۲. ۲۰۱۷ تقی روزبه

ما باید جمهوری اسلامی را واژگون کنیم!/محمد نوری زاد

گنده لات های تسبیح به دست

ما را چاره ای جز واژگونیِ این نظام نیست. چرایی و چگونگی اش را گفته ام باز نیز می گویم. پیش از آن اما این بگویم که نگارش و واشکافیِ این “واژگونی” برای من بس دشوار بود. این دشواری، از جنسِ سربریدنِ فرزند است بدست خویش. ما ناگزیریم گنده لاتی را سر ببریم که سی و هشت سال پیش خود بدستِ خویش از شکمِ جهالتِ جمعیِ مان بدر آوردیم و با فرش کردنِ همه ی هستیِ مردم ایران زیر پایش، زیر بال و پرش را گرفتیم تا بلندا بگیرد و برو بازویی بهم بزند و سری در میان سرها در آورد. شوربختا که این گنده لاتِ تسبیح بدستِ عرقچین به سرِ چفیه به گردنِ قپه بر دوش، امروز بلای جان ایران و ایرانی و مردمان منطقه شده است. بله، نوشتنِ این که “باید” جمهوری اسلامی واژگون شود، مثل سربریدنِ فرزند، برایم دشوار بود. اما چرا نباید یک زگیلِ چرکین و زشت را از بیخ بر کند و ریشه اش را سوزاند؟ بگذار دودمان محمد نوری زاد در این زگیل سوزی، به طوفان بلا سپرده شود.

غیرِ ایرانی اند

واژگونیِ جمهوری اسلامی، باید یکی از حتمی ترین و درخشان ترین و بایسته ترین آرزوهای هر ایرانی باشد. چرا که این واژگونی، حتماً به نفع روحانیانِ فهیم، حتماً به نفع تشیعِ صلح طلب، به نفع پاسداران راستین، به نفع بسیجیانِ نیک کردار، به نفع خانواده های شهدا و جانبازان وآزادگان، به نفع مردم ورچروکیده ی ایران، به نفع کشورِ لهیده و پلاسیده ی ایران، و به نفع منطقه و جهان و کلِ آیندگان است. چشم به راهانِ این واژگونیِ، به همه ی ما پلاسیدگانِ سر به اعماقِ ترس فروبرده، التماس می کنند که آهای ایرانیان ورچروکیده، هر چه فکر و انرژی و سرمایه دارید، خرج واژگونیِ این نظام کنید. من در این نوشته تلاش دارم یک به یکِ راه های واژگونیِ این نظامِ غیر ایرانی را وابگویم. اما پیش از آن:

چرا واژگونی و چرا اصلاح نه؟

ملایان و سرداران، ثابت کرده اند که علاقه ای به ایران و ایرانی ندارند. و البته صد مطابق و مخالفِ همان علاقه ی نداشته را با مجاهدت بسیار برای اسلام و تشیع چفت بسته اند. افولِ ایران و کسالتِ ایرانیان از یک سوی، و آشوب در منطقه از دیگر سوی، نشانه ای از این علاقه ی نداشته به ایران و مجاهدت بسیار برای تشیع است. ایران در باور این جماعت، تنها و تنها، غنیمتی ست که از هر سو باید دریدش و بدندانش کشید. که در این سالها، هم ایرانیان با کلّه بر زمین سفتِ بی اعتباری فرود آمده اند، و هم ایران، دار و ندارش به تاراج ملایان و سرداران رفته. اینها که وا می گویم: خزعبلی به اسم “سیاهنمایی” نیست. کافی ست یک نگاهی به اندازه ی شعور و ایرانی بودنِ سردار قالیباف و شیخ احمد جنتی و مجتبی خامنه ای و نمایندگان ترسیده ی مجلس بیندازید تا در این واژگونیِ دیرهنگام با من هم سخن شوید. فرصتِ اینان در این آزمون سی و هشت ساله به سر آمده. مراقبان، سرِ جلسه ی امتحان به دانش آموزان چه می گویند؟ “برگه ها بالا، وقت تمام است”! به برگه های امتحانیِ این جماعتِ ولایی اگر نیک بنگریم، می بینیم همگانِ اینان مستحق بالاترین نمره ی کاری و فکری و مردمی و ملی اند. تعجب می کنید؟ بله، بالاترین نمره در تخریب و تحقیر ونابودیِ دخایر آبی و زیست محیطی و پولی و انسانی. بجوری که با اطمینان می شود گفت: دشمنان اگر بر این کشور حاکم بودند، هرگز به این میزان که ملایان و سرداران و چاکران ولایی ما را و آیندگان مان را به قهقرای پریشانی فرو فشرده اند، نمی توانستند این کشور اساطیری و مردم مستعدش را به افسردگیِ مفرط در اندازند. با اطمینان می گویم: این جماعت را مطلقاً امکان اصلاح نیست. چرا این را می گویم؟ چون به این می ماند که شما به یک دزد و آدمکش بگویید: نفس نکش!

ما حزب نداریم

ما اسیرانِ به صف شده ی این جماعتیم. حزب کدام است؟ ما یک رسانه نداریم. یک منبر نداریم. یک دورهمی نداریم. یک نماینده نداریم. پول نداریم، آبرو نداریم. دیروزمان که رفت به حلقومِ سیری ناپذیران بیت رهبری، امروزمان که سرشکن شد برای درهم کوفتن کشورهای دور و بر. ما با این روند، آینده نیز نداریم. ازهمین اکنون می شود آیندگانِ ایرانی را دید که با کاسه ای در دست، از این و آن، یک مشت زندگی را گدایی می کنند. راستی با همه ی نداری هایی که ما داریم، و با همه ی امضاءها و اختیارها و رسانه ها و پول و زندان و اسلحه ای که اهالی بیت رهبری دارند، چه می شود کرد؟ اد

ما چیزهایی داریم که آنها ندارند

باید روی چیزهایی سرمایه گذاری کنیم که: ما داریم و آنها ندارند. مگر می شود؟ ما چه داریم که آنها ندارند؟ بله دوستان من، ما گنج هایی داریم که اهالی بیتِ رهبری از آن بی نصیب اند حتماً و مطلقاً. مثل چی؟ یکی اش را بگو! یکی اش را می گویم: ادب. با این اشاره که در میان ما ادب، سرِ کوچه ها و محله ها معطل است. که باید به خانه اش بیاوریم. در بیت رهبری اما، با دیوارهای بلند و بتنی، راه را بر ادب بسته اند. مگر با ادب می شود نظامی را که استوانه های هویتی اش بر سعید مرتضوی ها و سعید طوسی ها استوار است، واژگون کرد؟ بله، چرا که نه. خواهم گفت. نیز این بگویم که در یک قلم، ما مردم داریم. و آنها: نه!

حزب با ادبان را تشکیل می دهیم

این حزب با هر اسمی، مرامنامه ای دارد که اصل و اساسش بر ادب استوار است. ما این مرامنامه را می نویسیم و از همه ی ایرانیان یارگیری می کنیم. هرچه اهالی بیت رهبری فحاش و تندخو و آدمکش و مال مردمخوارند، ما اما خوشروی و نیک اندیش و با ادبیم. در مسیرِ این با ادبی، ما نقش بازی نخواهیم کرد. بل ” با ادبی” خمیره ی شخصیت ما خواهد شد. جوری که هرکس از دور به ما بنگرد، از ادبِ جاریِ ما حال بگیرد و از ما ادب بیاموزد. ادب هم به این نیست که ما با تبسمی هماره، نیکو سخن بگوییم. در این مرامنامه، ما آداب انسانی زیستن را دست بدست می کنیم. از آداب عشق ورزیدن بهمدیگر و به مردمان جهان، تا آداب پاسداری از ته مانده ی دارایی های سرزمین مان. و حتی آدابِ درست جنگیدن. با این تفاوت که جنگِ ما تنها و تنها در دفاع از کشورمان خواهد بود و هیچ نیز کاری به این نخواهیم داشت که در نیجریه، شیخ مرتضی زکزاکی چشم به راه پول و اسلحه ی ماست تا چند تا شیعه در آنجا برای ما دست و پا بکند. و مهم تر این که: اعضاء، به محضِ پوشیدنِ لباسِ بی ادبی، از گردونه ی ما خارج می شوند یا فرصتی برای ترمیم پیدا می کنند. اعضای حزب ما آنقدر فراوانی دارند که در هیچ ساختمان و هیچ برج بلندی جا نمی شوند. پس کجا همدیگر را ببینیم و دور هم جمع شویم؟ جای جمع شدن های ما، خانه هایمان است. مگر می شود؟ بله، چرا که نه؟ پیش از آن اما بگویم: مرامنامه ی حزب ما، ایرانی شده ی بیانیه ی جهانی حقوق بشر است. بند بندِ این بیانیه را مطالعه کنید. باشد؟

همدیگر را پیدا می کنیم

جمعیت ما بسیار بسیار فراوان است. اما پراکنده و دور از هم. در کنار هم ایم اما دور از هم. علتِ اصلیِ این پراکندگیِ مفرط نیز، ترس و معیشت است. ما به چشم خود می بینیم که بیت رهبری دست به جیب مان برده و از پول ما و از گوشت تن ما بر می دارد، اما نه که می ترسیم، با این پول روبی و گوشت روبی کنار آمده ایم. یک جورهمزیستی با ترس بخاطرِ چیزکی به اسم زندگی. بهتر بگویم: هر یک از ما را به یک جزیره ی دور پرتاب کرده اند تا از تنهایی فرسوده شویم و دق کنیم. ما تک به تکِ این جزیره های تنهایی را شناسایی و پیدا می کنیم و همه را به یک مجمع الجزایرِ انسانی بدل می کنیم. می گردیم و با ادبان را پیدا می کنیم و با آنان دوست و همراه می شویم. آنچه که ما را به هم پیوند می زند، رهایی سرزمین مان از شرّ آن ملاها و آیت الله ها و قپه دارانی است که در این سی و هشت سال نشان داده اند: هیچ نسبتی با ایران و ایرانی ندارند. بعدش؟ بعدش استقرار آدابِ خوب زندگی کردن. در این راه، ما با همین ادب انسانی مان، به زیر قلعه ی بلند و پوکِ غاصبان، آب می بندیم و به تماشای فرو ریختنش ثانیه شماری می کنیم. گرچه در این راه، از ترفندها و نابکاری های داخلی و خارجی نیز غافل نخواهیم بود.

پیروزیِ ما در یکصداییِ است

شاید بیش از پنج شش میلیون ایرانی در خارج از کشورند که در کل می شود گفت: با همه ی رنجهایی که تحمل می کنند، اما چشم دیدن همدیگر را ندارند. مأموران اطلاعات و سپاه، برای از هم گسستنِ این پتانسیل باشکوه، بسیار زحمت کشیده و پول خرج کرده اند. هموطنان ما چرا نباید یکی شوند؟ کاری که آنها در خارج از کشور می توانند ساماندهی بکنند، در داخل از ما ساخته نیست. آنان به مجامع بین المللی و حقوق بشری دسترسی دارند. به رسانه های جهانی نیز. در خارج از کشور، هموطنان ما می توانند در اجتماعی یکصدا و میلیونی، بلندگوی خواسته ها و آرزوهای ایرانیان باشند. تنها به شرطی که: قدر تک تک همدیگر را بدانند و از این تفرقه و پریشانی بزرگ بدر شوند و بخاطر وطنی که دریده می شود، اختلاف ها را کنار بگذارند. در داخل اما این اختلاف ها وسیع تر و عمیق تر است. با این همه اما، آن تک جزیره های با ادب، باید بگردند و همسایه های مرامی خود را پیدا کنند. از کجا شروع کنیم؟ پاسخ: هم شروع و هم پایانِ کارِ ما، فضای مجازی است فعلاً. گرچه اگر وقتش که برسد، همدیگر را خبر می کنیم و چون سیل روان می شویم. راهپیماییِ چند میلیونی و با شکوهِ با ادبان، چه در خارج از کشور و چه در داخل، تماشایی خواهد بود.

اصلاح طلبان و اصولگرایان چی؟

در حزب ما همه می توانند عضو شوند. بی آنکه برای عضویت در حزبِ با ادبان، دفتر و دستکی آشکار باشد. همه حتی اصولگرایان و حوزویان و بسیجیان و سرداران و بازجوهای با ادب نیز می توانند از همان جزیره ی تنهایِی خویش، به مجمع الجزایر با ادبان وصل شوند. شرطِ عضویت در حزبِ ما، با ادب بودن، و پایبندیِ اعضا به اصول انسانی ست. ما انرژی های پراکنده مان را برای فورانِ آن سیلِ آخرالزمانی، برای جارو کردنِ این نظامِ زشتکار، بهم خواهیم پیوست. ما به راحتی در همین فضای مجازی، جمعیت با ادب خود را از بی ادبانِ ولایی غربال خواهیم کرد و راه تنفس شان را بند خواهیم آورد.

خطِ قرمزِ ما: اصولِ انسانی ست

اگر خط قرمز بیت رهبری، به اسم ولایت، ایرانخواری و کشت و کشتار و آشوب در منطقه است، خط قرمز ما، پایبندی به اصول اخلاقی و انسانی است. در حزب ما، با ادبان، همانگونه برای دیگران حق خواهی می کنند که: برای خود شان. در حزب با ادبان، نجس خواندنِ بهاییان، یک جرم آشکار است. و ما، آنقدر بر درستی و اخلاق و پسندیدگی و خردمندی و اصول انسانی پا فشاری می کنیم که دیگران از دور که به ما می نگرند، از تماشای جریانِ ادب در کشورمان، و حتی در سیاست خارجی مان، به وجد آیند و درپوست نگنجند و ما را با انگشت نشان هم بدهند که: مردمی با ادب اگر می خواهید، این ایرانیان. در آینده ی ایران، مردم، ادب را جایگزینِ شقاوت های مذهبی می کنند. ایرانیان، به تناسب دارایی های تخصصی و ادب و اخلاق و درستکاری شان، برکشیده می شوند و بها می یابند. تماشای این که یک روز، مردمان با ادبِ کشورمان، داستان رهبر مذهبی و شورای نگهبان مذهبی و مجلس خبرگان مذهبی و سپاه مذهبی و دستگاه قضایی مذهبی و نمایندگان مذهبی را به بایگانیِ حوادث خونین این کشور سپرده اند و مثلاً در یک شکوه انتخاباتی، بانویی چون نسرین ستوده را به ریاست جمهوری ایران برگزیده اند، چه می تواند شوق انگیز باشد.

از کجا شروع کنیم؟

از خودمان. که: با ادب باشیم. و در گام نخست، کینه ها و ناپسندی ها و بد اخلاقی ها و زشت گویی ها را از ذهن و زبانمان دور کنیم. هرگاه، کنارگذاردنِ کینه ها و بداخلاقی ها برایمان دشوار شد، کشورمان را به یاد آوریم که از پیِ ما می دود و التماس مان می کند: برای رهاییِ من از چنگِ این بختک های ایرانخوار، به هر بهانه با هم دوست شوید. و چه بهانه ای عمیق تر و درست تر از رهاییِ ایران؟ در دیگر گام، سهم خواهی ها را فراموش کنیم. نگوییم: سهم مرا مشخص کنید تا پای در میان نهم! برای رهایی کشورمان، بسیاری از عزیزان ما بخاک افتاده اند. اصرار به سهم خواهی، درست همان است که “برادرانِ” ولایی چشم به راهش هستند تا هم ما را بخاک اندازند هم بر درختِ خشکیده ی بقای خود آب افشانند. (ادامه دارد)

محمد نوری زاد
یکم دی ماه نود و شش – تهران

@MohammadNoorizad

ثبت نام شانزدهمین دوره تخصصی داستان نویسی، ویراستاری، شعر، نقد ادبی، اسطوره شناسی، ترجمه متون ادبی و…

برای ثبت نام به سایت مراجعه کنید.

www.khanehdastan.ir www.chouk.ir
دوره حضوری و غیرحضوری (آنلاین)
۰۹۳۵۲۱۵۶۶۹۲ مهدی رضایی مدیر خانه داستان

هشتاد و هشتمین ماهنامه ادبیات داستانی چوک(آذرماه سال ۹۶)
www.chouk.ir
www.khanehdastan.ir

 

 

 

برای دانلود تمامی شمارگان این ماهنامه ها و فصلنامه ها به سایت مراجعه بفرمایید

بررسی داستان «کلاس»
بررسی داستان «چمدان»
داستانِ نقاشی «فتحِ تهران»
بررسی داستان بنلد «مایِ ما»
مقاله «مزایای مطالعه چیست»
معرفی رمان «شکسپیر و شرکا»
بررسی فیلم «بزرگراه گمشده»
نگاهی به رمان «آبنبات هِل­دار»
تاریخچه‌ی ادبیات داستانی جهان
خوانش ناتورالیستی فیلم «تیک آف»
بررسی فیلم «مَلی و راه‌های نرفته‌اش»
یادداشتی بر کتاب «مرگ ایوان ایلیچ »
معرفی «برندگان جایزه ادبی پولیتزر»
عکس داستانِ جنگ یک امر شخصی است
مصاحبه اختصاصی چوک «مجتبی مقدم»
بررسی مجموعه داستان «آواز گوسفندها»
بررسی عناصر روایی شعر «اسرافیل دربند»
مقاله «چگونه یک متن ادبی خوانده می‌شود»
مقاله تحلیل ساختاری رمان «خوشه‌های خشم»
بررسی فیلم «شکاف»، «ویلایی­ها»،«وارونگی»
معرفی برنده جایزه نوبل «میگل آنجل آستوریاس»
بررسی داستان رستم و سهراب بر اساس آراء رنه ژیرار
گزارش«اختتامیه دومین جشنواره کشوری رویای کهکشانی من»
بررسی داستان فولکور «سنگ صبور» و تحلیل آن از منظر اسطوره

این شماره همراه با: رامونا محمدی، بزرگ علوی، فاطیما فاطری، فریبا حاج‌دایی، مجتبی مقدم، مهرداد صدیقی، سینا ورمزیار زهرا سوراسرافیل، سعیده پهلوان، کندر شریفی، نگار غلامعلی­پور، محمود ابراهیمی، ساناز لرکی، لعیا متین پارسا، زهره اکبرآبادی، الهام اسدالهی، میترا قاضوی، احسان عبدی­پور، تهمینه میلانی، نیکو حسینیان، بهنام بهزادی، منیر قیدی، حدیث غیبی، ام.نایت شیامالان، چارلز بوکوفسکی، میگل آنجل آستوریاس، جرمی ومرسر، یوجین ریچاردز، رنه ژیرار، لئو تولستوی جومپا لاهیری، جان اشتاین بک، دیوید لینچ، تولگا گوموش­آی، شبنم نادیا، کارول مور، مارجری کینان راولینگز

«چوک» نام پرنده‌ای است شبیه جغد که از درخت آویزان می‌شود و پی‌درپی فریاد می‌کشد.
سردبیر: مهدی رضایی
مشاور: حسین برکتی
هیئت تحریریه
تحریریه بخش داستان

بهاره ارشدریاحی (دبیر بخش نقد، مقاله، گفتگو) طیبه تیموری‌نیا (دبیر بخش داستان)، ریتا محمدی غزال مرادی، شهناز عرش‌اکمل، امیر کلاگر، علی پاینده، محمود خلیلی، مصطفی بیان، مریم ایلخان، مریم رضایی لاچین، مریم غفاری جاهد، گیتا بختیاری، وفا کشاورزی، سمیه سیدیان، سعید زمانی، مریم پژمان، بابک ابراهیم‌پور، الهام شیروانی شاعنایتی، میترا قاضوی، نعیمه زنگنه
تحریریه بخش ترجمه
پونه شاهی (دبیر بخش ترجمه)، اسماعیل پورکاظم، شادی شریفیان، مریم نوری‌زاد
تحریریه بخش سینما و تئاتر
زهرا دستاویز (دبیر بخش سینما و تئاتر)
خانه داستان چوک با دوره های داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی، اسطوره شناسی و ترجمه داستان
www.khanehdastan.ir
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامه‌های ادبیات داستانی چوک و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبت‌نام دهمین دوره آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعالیت های روزانه، هفتگی، ماهیانه، فصلی و سالیانه کانون فرهنگی چوک
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
گزارش همایش روزجهانی داستان کوتاه و بزرگداشت «قباد آذرآیین»
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html

رویکردتازه و خطرناک”حکومت اسلامی!/تقی روزبه

تحرکات و تهدیدهای جدیدسپاه و پی آمدهای ناظربرآن.


این روزها، پس از آن که حسن روحانی با آن ها نشست و درحوزه های اقتصادی و سیاسی امتیازاتی بزرگی داد و دقیق تر آن که این امتیازات را برسمیت شناخت، و با توجه به تحولات تنش آفرین منطقه جمهوری اسلامی استراتژی و تاکتیک و لاجرم رویکردها تازه و تعرض آمیزتر و البته خطرناکتر و چالش برانگیزی را اتخاذکرده است.
هم اکنون بخش مهی از سیاست خارجی در منطقه و حتی نسبت به اروپا و جهان بطورمستقیم توسط خامنه و عوامل او مثل ولایتی و یا سپاه و عوامل او مثل سردارسلیمانی اتخاذ و اعلام می شود.لااقل در سطح منطقه ظریف هیچ نقشی نداردو سپاه میدان دارشده است. مسیرکلی آن است که نه فقط با آمریکا و متحدین منطقه ای او باید جنگید و مقابله کرد بلکه به اروپا هم نباید اعتمادکرد. یعنی دوره “دیپلماسی نرم تاکنونی” با دیگرکشورهای متخاصم واردفازسخت تر و عضله نشان دادن. سخنان خامنه ای مبنی بر آن که در هرجای جهان که نیازباشد حضورپیدامی کنیم و مقاومت می کنیم و باکی هم از بیانش نداریم، سپس سخنان تحریک آمیز و پرهزینه فرماندهان سپاه مبنی برحضورمستشاری در یمن که به معنی حضورگسترده تر درکنارمرزهای عربستان و دامن زدن به رقابت سنگین بین کشورها و رقبای منطقه و اعلام وجود وسازماندهی هسته های بسیجی و سازمان یافته و مسلحانه در همه جای منطقه و جهان و یا تهدید به افزایش بردموشک هائی که مرکزاروپا را هم در تیرس داشته باشد…. و اینک -باردیگر- کشاندن کودکان گسیل شده به جنگ به عرصه تبلیغات تلویزیونی، همه و همه حکایت از این رویکرد و استراتژی و تاکتیک های تازه دارد. حکایت از قصدرژیم برای حضورگسترده ترنظامی در منطقه برای باصطلاح حفظ دستاوردهای تاکنونی و کسب سودای نفوذ دردوره پسا داعش و سوریه پساجنگ داخلی و لبنانی که کفته می شود حزب اله بشدت سازمان یافته و شدیدامسلح و ورزیده شده در جنگ های منطقه ای عملا درسیاست و دولت لبنان نفوذفائقه بدست آورده است، و نیزنقاط دیگر دارد. این تصیمات خطرناک و بسیارارتجاعی و سلطه طلبانه و شیعه گرایانه اگر پیش برده شوند می تواند مصائب بزرگی برای منطقه و مردم ایران فراهم کند. کشور را به نوعی به مسیرکره شمالی بیاندازد و حلقه محاصره تازه ای در حالی که هنوز ویرانی های عمیق بجامانده دوره هسته ای تمام نشده است وارددوره تازه هم هسته ای و هم موشکی کند و حلقه آن را بگردن مردم ایران بیاندازد. در چنین شرایطی تحلیل دقیق اوضاع و سازماندهی مقاومتی گسترده برای برون رفت از این رویکردشوم موردنیازاست برای فرونیفادن در ورطه جنگ و خشونت و فقرو فلاکت، مردم ایران باید با صدائی بلند هم به مداخله های رژیم خودی نه بگوید و هم به مداخله ها و سیاست قدرت بزرگ و بخصوص دولت ترامپ که جز به عنوان حبل المتین نجات برای رژیم و خدمت به جمع و جورکردن آرایش به هم ریخته اش نیست. باید قویا از همزیستی مساللمت آمیز و همکاری خلق های منطقه و عدم مداخله مذهب در سیاست دفاع کرد و هرگونه جنگ طلبی و کاربردخشونت برای حل اختلافات را محکوم کرد.
این دوره برزخی کنونی که در تنورآن نان سیاست های یک دوره چه بسا نامعلومی پخته می شود، می تواند سرنوشت سال های بعدی را رقم بزند. توسل به کودکان و گسیل آن ها به میادین جنگ (چون بزرگسالان تمایلی به آن ندارند) با سوء استفاده از فقر و فلاکت و بی خانمانی و ناآگاهی آن ها جنایت بزرگی است که رژیم در صورت پیشبرداستراتژی باصطلاح تهاجمی ترخود باردیگر به آن روبیاورد. چنین کودکانی طعمه های خوبی برای این آدم خواران بشمارمی ورند. قاسم سلیمان به عنوان فرمانده قدس را که مسئول مستقیم جنگ های منطقه و ارسال این کودکان و جوانان به میادین جنگی است باید به جرم نقض مقررات جنگی و جنایت علیه بشریت موردافشاء سنگین قرارداد و چهره سازی های قلابی و منزجرکننده اش را درهم شکست و اجازه نداد که رژیم از رگ خواب باصطلاح ناسیونالیستی بخش هائی از مردم ولوآن که بصورت کاذب ریاکارانه هم صورت می گیرد، بهره برداری کند. چون که گسترش نفوذمنطقه ای تحت عنوان مذهب و برپاکردن هلال شیعه صورت می گیرد. و ناسیونالیسم با دوزکنترل شده و رقیق خود فقط مصرف داخلی دارد. این این توهم خطرناک و سودای خام رژیم را که گویا دوره پساداعش دوره عروج جنبش اسلامی از نوعی شیعی و ولایت فقیهی آن است باید به شکل مفتضحانه ای به شکست کشاند. ذر حقیقت شکست داعش و به عقب راندن شدن آن را که رژیم با نمایشات دروغین و با شرکت نمادین قاسم سلیمانی در آخرین نبرد می خواهد آن را به حساب خود واریزکند، و حال آن که با خضورخود هم چون مجاورت بنزین برای آتش منبع تغذیه آن بوده است، بایدبه نقطه عطفی در شکست بطورکلی جنبش فاشیستی اسلام سیاسی از هرگونه اش دانست. یعنی که نوع اسلامی-شیعی آن باید همزمان با گونه های دیگرش به موزه بروند. نباید فراموش کرد که این سیاست فقط به معنی جنگ و سرکوب و فلاکت و آوارگی بیشتر مردم منطقه و هم چنین تشدیدفلاکت و اختناق در یران است.
اساسا این رویکرد به معنی انتقال بازهم بیشترقدرت از حواشی سیستم به مرکز-هسته ای اصلی- تمرکزقدرت واستبداد ولایت مطلقه، و لاجرم به محاق رفتن زندگی است. نشانه های ناظر براین تحولات و جابجائی در ساختارقدرت و آن چه که در زیرپوسته ساختارکنونی می گذرد فراوانند که همگی به ما درموردبازتوزیع قدرت به سودولایت مطلقه و مطلقه ترشدن آن هشدارمی دهند. فی الواقع جمهوری اسلامی که با انباشت بحران های بزرگ و متعددی چون اقتصادی و شکاف های درونی و شکاف مردم و نظام و بحران جانشینی و فشارهای بین المللی روبه تزایدی مواجه است به این فکراست که با فراربه جلو و توسعه طلبی در منطقه بر بحران های سترک و بعضا وجودی خود پاسخ بدهد.
علیه سیاست مرگ و جنگ که “جمهوری” ولایت فقیه بدون آن قادر به تداوم حیات خودنیست، بپاخیزیم! زندگی را در یابیم!.
انتشارویدئوی ارسال کودکان به سوریه

www.radiofarda.com/a/syria-iran-video-reactions/28883365.html

یادی از غلامسحین ساعدی/رضا اغنمی

سی و دو سال از مرگ زودرس غلامحسین ساعدی گذشت. شبی درهفته های اخیر خواب دیدم. شاد وشنگول نشسته بودیم درایوان خانه امیراباد تهران. صحبت از گذشته ها و دوران نوجوانی بود که به ناگهان غیبش زد. از خواب پریدم.

 

واهمه های بی نام ونشان بالاسرم بود. از سرشب دست گرفته بودم. درسال های گذشته داستان های این دفتر را خوانده بودم و از داستان دو «برادر» و « فقیر» شگفت زده درمانده بودم. از قدرت فکر وقلم توانای نویسنده. نویسنده ای هوشمند که درون جامعه بارآمد، با درک درست دردهای کهنه و ریشه دار، پژوهشگرو روایتگری متعهد، درشناخت وشناساندن عوامل پریشانی ها و درماندگی های تاریخی هموطنانش شد.
درمطالعه ی داستان این بار بیشتر از فضای هولناک داستان دچارترس شدم. ترس و وحشت از رفتار وکردارهای برادر کوچک! روایت های قرآنی دربارۀ «مسخ» درخاطرم شکل گرفت. آیات متلون زیادی دراین باره آمده به دو تای آن ها بسنده می کنم:
« بنگرید به آیه ۱۶۶ سوره اعراف و آیه ۵ سوره جمعه. اولی مسخ را، ازسرکشی، کبروغرور انسان و شکستن حرمت ممنوع شده ها معرفی می کند و دومی از “کمثل الحمار، یحمل اسفارا” مانند دراز گوشی که کتاب حمل می کند».

آیا ساعدی، نفوذ پدیدۀ مسخ درجامعه را دریافته بود؟
افکاروآثارش این نظریه را تأیید می کند. بی تردید او در جستجوی دلهره های اولیه، با نخستین بذر مسخیت که دردل وروان آدمی افشانده شده را شناخته است. ازسراتجام ویرانگر ترس ووحشت، بیم و هراس و واهمه های فزایندۀ جامعه آگاه بوده. یقین داشت که سیمای پنهان مسخ رخنه کرده چه سرنوشت بدخیم را برای آینده تدارک دیده است. درپیچ وخم چنین بررسی ها با مشاهدۀ آثارشوم دلهره ها، با سیاهه ای ملموس از دوام جهل واوهام سنتی، فقر وپریشانی خفقان و قلاده، اختلاف مشرب و مسلک های اجتماعی، ومهمتر، شکست های تکراری، و وحشت از گسترش مسخ، پیامد و آسیب های فلاکتبار آن را با دیدی به غایت تیز درداستان، رمان، سناریو و لال بازی ها دنبال می کند.

داستان «دوبرادر» به گونه ای ساده ازاختلاف بین دوبرادر آغاز شده است، با تفاوت های زیاد. اما نه به صورت عاطفی. برادربزرگ ظاهرا تنبل و تن پرور تا دیروقت توی رختحواب می ماند. بیکار و عاطل وبا طل می گردد. با جیب های پر از تخمه جلوآفتاب لم داده به دیوار لخت سیگار می کشد و کتاب می خواند. خانه در هم ریخته وهرجای را که بنگری آت آشغال است درهم و برهم و ته سیگار و پوست تخمه!
برادر کوچک اما نظم و ترتیب را دوست دارد. به موقع سرکار می رود و به موقع برمی گردد خانه. می خواهد برادر بزرگ هم مثل او و دیگران باشد: کار کند. برود سرکار. دست از بیکاری و تنیلی بردارد وباطل نگردد. مثل خودش باشد با نظم وترتیب و دلخواه او زندگی کند. برادربزرگ اما خواسته های برادرکوچک را نادیده گرفته و با میل ودلخواه خود زندگی را ادامه می دهد.
برادر بزرگ به عادت دیرینه هر صبح تا دیروقت می خوابد و با پهن شدن آفتاب توی اتاق از خواب بیدارشده رختخواب را جمع نکرده، آشغال هایی که توی اتاق ریخته تمیز نکرده می رود بیرون برای ولگردی. ظهر برمی گردد خانه. سماور را روشن کرده. چایی می خورد پاکت تخمه درکنارش درلای پتو درعالم خودش غرق کتاب خوانی می شود.

برادرکوچک وقتی می آمد خانه از ریخت و پاش و بی انضباطی برادر بزرگ کفری شده داد و فریاد راه می انداخت. این قبیل بگومگوهای تند با صدای بلند و فریادهای آزار دهنده بین آن دوبرادر هر شب و روز تکرار می شد.
به روایت نویسنده :
« برادر کوچک تا با مشت بینی برادر بزرگ را به صورتش پهن نمی کرد و خون راه نمی انداخت آرام نمی گرفت و نمی خوابید. برادر کوچک همیشه از پرروئی و نمک نشناسی و ولگردی برادر بزرگ و برادربزرگ از نامهربانی برادر کوچک پیش خود گله می کرد».
صاحبخانه و همسایه بالائی همیشه از سروصداها و برخوردهای آن دو ناراحت و شاکی بودند. صاحبخانه ناراضی از آن ها بارها خواسته بود که اتاق را خالی کرده بروند جای دیگر.

برادر بزرگ شب ها جلوپنجره می نشست و ساعت ها چشم می دوخت به تماشای ماه. درحالی که
برادر کوچک درخواب بود :
«اما برادر بزرگ همیشه فکر می کرد که او به خواب نرفته بلکه خود را به خواب زده وداره توطئه می چیند؛ توطنه، نه برای اینکه برادر بزرگ مثل کنه ای به او چسبیده و زندگیش را به کثافت کشیده، بلکه بخاطر این که ازاو بدش می آید و متنفر و دلخور است».

رؤیای شبانه برادر کوچک، بخشی از نمایش بیم و هراس این داستان قوی ست که ساعدی با قلم ساحرانه روایت می کند.
برادر کوچک خواب می بیند که برادر بزرگ با یک بسته کتاب وارد اتاق شده همه را وسط اتاق می ریزد. وسپس پاکت تخمه و قوطی سیگار را کنار کتاب ها گذاشته بعدا سماوررا روشن کرده وجوش آورده، بر حسب عادت همیشگی زندگی او را به کثافت کشیده. فریاد می کشد پاشو این کثافت ها را جمع کن و الا همه را با هیکل کثیفت از پنجره می ریزم بیرون. و دوبرادر درگیر می شوند :
«برادر بزرگ مچ پای او را می گیرد وبا فریاد می گوید:
«چه کار می کنی؟ قاتل برو کنار»
برادر کوچک ناراحت می شود وتوبرۀ تخمه را بر می دارد و به کلۀ برادر بزرگه می کوبد وبرادر بزرگه می افتد و از خود بی خود می شود و چشم های برادر بزرگ را نگاه می کند که باز شده به ماه خیره مانده است، دست پاچه بلند می شود و می خواهد جنازه را گوشه ای قایم کند اما جائی را پیدا نمی کند و چاره را دراین می بیند که جنازه را زیر کتاب ها وتل تخمه ها پنهان کند. اما هرکار می کند پاهای برادر بزرگه بیرون می مانند و پیرزن صاحبخانه پیدا می شود ودست به فریاد می گذارد که:
«آهای قاتل نمی توانی قایمش کنی».
برادر کوچک با وحشت ازخواب پرید وفریاد کشید و برادربزرگ که بیداربود ونفس های بریده بریدۀ اورا گوش می کرد بلند شد و در را بازکرد و پا به فرار گذاشت و ناگهان سُر خورد و ازپله ها پائین غلتید».
صاحبخانه وهمسایه بیدارمی شوند. پیرزن با خشم وعصبانیت اعلام می کند که فردا باید خانه را خالی کنند والا پلیس را خبر خواهد کرد.

برادر بزرگ درپس اخطارهای پیرزن صاحب خانه برای تخلیۀ اتاق، به بهانه بیماری سخت پنج شبانه روز در رختخواب می ماند. ناله و زاری سر می دهد. پیرزن که به بهانۀ برادربزرگ پی برده است دکتری را بالاسر او آورده تا او را معاینه کند که برادر بزرگ با سخنان پیچیده مانع شده، نمی گذارد. دکترقول می دهد که تمام خواسته های او را انجام خواهدداد. با این قول مساعد درد دل برادر بزرگ شکافته می شود. سرانجام پس ازمعاینه و صحبت های طولانی، برادر بزرگ نیازهای دلخواه روزانه خود را با دکتر در میان می گذارد:
«پیرزن که تنها نیستش. برادر کوچکمو باهاس قانع کنی. اون دشمن خونی منه. فکرمیکنه که من وبال گردنشم. و یه آدم عاطل وباطلم. همیشه شماتتم میکنه. شماتت بیکاری و ولگردی و هزارچیز دیگه رو. اون ازدست من دل پری داره که چرا دنبال کارنمیرم ونمی دونه که من برگ صلاحیت کار ندارم. تازه خرج منم زیاد نیس دوتا نون سفید وصدگرم کالباس برام کافیه. تخمه و سیگارم لازم دارم. اگه گیرم بیاد مشروب هم می خورم. مخصوصا اگه یکی مهمونم بکنه. من هرروز چندبار ازدستش کتک می خورم، وهمینجوربیخودی وحالا که چند روزی مریضم زیاد کارم نداره. پیرزن که خیلی از من بدش میاد فکر میکنه که من ازلجم روی پله ها می شاشم ومخصوصا تخمه می شکنم که پوسته هاشو بریزم اون پائین. اون فکر می کنه من مزخرف ترین آدم دنیا هستم. با برادرم بد نیس و بیشتر بخاطر منه که ما دوتا را جواب کرده وبرادرهم می دونه که به آتش من می سوزه. امروز وفردا باهاس خودمو برای یک کتک مفصل و یه دعوای حسابی حاضر کنم».

دکتر آنچه که می خواست به دست آورده. وسایل خود را درون کیفش گذاشته می پرسد:
ازاینا گذشته حالا چی میخوای؟
«یک استکان عرق خیلی بهم می چسبه».
دکترآدرس خونه ای «شماره ۴۱ کوی مبارک آباد» را به برادربزرگ داده می گوید فردا صبح اسباب کشی کرده بروید به این خانه. به پیرزن صاحبخانه می گوید:
«واقعا مریضه به مرض ناجوریم گرفتاره. من نسخه ای براش نوشتم که فردا صبح حتما حالش خوب میشه»
و آخر سربه پیرزن صاحب خانه خبر می دهد که فردا صبح این جا را ترک خواهند کرد.

به وقت جمع آوری اثات خانه برادرکوچک چمدان های برادر بزرگ را به دقت بازرسی می کند به این بهانه که :
«دیگه حاضر نیستم تو خونۀ تازه توی کثافت زندگی بکنم».
چمدان را باز می کند. پرازکتاب. روی کتاب ها طنابی حلقه کرده بود. درمقابل پرسش برادر کوچک که «این دیگه چیه؟» می گوید:
« دستش نزن طناب داره. یکی از بچه ها بهم بخشیده»..
برادر کوچک با اعتراض پنجره را بازکرده می اندازذ توی خرابه ی پشت ساختمان.
چمدان دوم هم پرازکتاب با بغلی بزرگی:
«پیچیده درپارچه سیاهی مایع غلیظی توی بطری بوی بادام تلخ و نفتالین»
برادر کوچک با گفتن:
«اینم لابد شیشۀ شوکرانه، آره».
بغلی بزرگ را می اندازد به خرابه .
چمدان سوم پراز تخمه بود. وی مقوائی باخط برادر بزرگ نوشته بود:
«ذخیره برای روزهای آینده. مرداد ماه سی و دو».
«برادر کوچک تکرار کرد:
روزهای آینده کدوم روزهای آینده».
چمدان را خواست از پنجره بیرون بیندازد که برادر بزرگ مانع می شود و تهدید می کند که اگراین کاررا بکند بی شرف است اگرعینک او را خرد نکند!
درگیری وکتک کاری همیشگی بین آن دو. ودخالت همسایه ها. برادر بزرگ زیرلگدهای برادر کوچک فریاد می زند:
« به شما چه حق کتک کاری هم تواین خونه نداریم»
فردا صبح اسباب کشی به خانه ۴۱مبارک آباد انجام می گیرد.


خانه جدید مبارک آباد، اتاق ها پُر ازحشره های ریز و درشت، سوسک وعنکبوت با پروپاچه پشم دار و مگس های ریز ودرشت. برادر بزرگ در مقابل غر ولند وناراختی های عصبی برادرکوچک به تمیزکردن اتاق ها می پردازد . اما وحشت از حشرات ریز ودرشت که درهمه جای ساختمان پراکنده و لانه بسته اورا به شدت نگران کرده است:
«خانه بدجوری مریض بود. در و دیوار صدای خسته ای داشتند. چیز نمور وتیره ای داشت همه جارا می گرفت. بلند شد و باعجله ازدر تنگ خانه رفت بیرون. برادر کوچک کنار خیابان ایستاده بود و بولدزرهائی را که توی گرد وخاک می غلتیدند تماشا می کرد.برادر بزرگ آهسته دست برادرکوچک را گرفت و با التماس گفت:
«اینجا نمیشه زندگی کرد ازاینجابریم».
برادر کوچک دستش را از دست برادر بزرگ بیرون کشید و گفت چرا بریم».
برادر بزرگ گفت:
«یه جور بخصوصیه، من می ترسم. این کرما، یه جورعجیبی هستن. فکر می کنم که گوشتخوارباشن
برادر کوچک زیربار نمی رود. می گوید مسخره بازی درنیار.
برادر بزرگ گفت :
«گوش کن ببین چی میگم، تو این خونه حتما بلایی سر یکی مون میاد. بریم یه جای دیگه. یه خونه دیگه»
برادرکوچک می گوید کجا برویم. برادر بزرگ می گوید برگردیم به همان خانه قبلی.
آمبولانسی آژیرکشان از درون گرد وغبار بیرون آمده به سرعت عازم قبرستان بود که وقت عبور از مقابل آن دو برادر، مردی که کنار راننده نشسته به آنها دست تکان می دهد. برادر کوچک می پرسد این دیگه کیه؟
برادر بزرگ با تأمل گفت:
« لابد می شناسدمون. اما من یادم نمیاد که کجا دیدمش».

بگو مگوی آن دو، بجایی نمی رسد درهمان خانه با آن حشرات و سروصدای بلدزرها ماندگار می شوند. با این که برادربزرگ می گوید که:
«یا من یا تو یکی ازما دوتا همین نزدیکیا می میریم. من از اینجا بوی عجیبی می شنفم. من ازاین خونه بیزارم. ازاین خیابون خاکی ازاین قبرستون وازاین خونه».
درادامه بگومگو های آن دو، برادربزرگ می گوید اگز از این بیغوله نتوانم نجات پیدا کنم خودم را راحت می کنم.
«برادر کوچک گفت:
« زودتر این کارو بکن که هردو نفرمونو راحت بکنی».
برادر بزرگ از نبودن طناب و این که او طنابش را ازبین برده ودورانداخته یادآور می شود. برادر کوچک که عصبانی شده درحال بیرون رفتن ازدر خانه می گوید :
«طناب که چیزکمیابی نیس، اگه گیرت نیومد خبرم کن. یکی برات بخرم».

شب هنگام، برادر بزرگ به قبرستان می رود. ومدتی درقبرستان می چرخد. پیرمردی بیل به دوش با قدی خمیده وفانوس دردست را می بیند. پیرمرد می پرسد:
«جوون این وقت شب سراغ چی اومده ای؟».
برادر بزرگ دستپاچه شد وگفت:
«تو این یکی دوروز پیرزن شصت هفتاد ساله ای را نیاودند اینجا؟
پیرمرد گفت: می خوای چه کاربکنی؟
برادر بزرگ گفت:
« باهام آشناس».
پبرمرد سرتکان داد و گفت:
بروسراغ آشناهای زنده، ازمرده ها که کاری ساخته نیس».
برادر بزرگ گفت:
«سراغ کی برم؟».
پیرمرد گفت:
«سراغ هرکسی میخوای برو و زندگیتو بکن».

بدون خداحافظی راه می افتد به سمت خانه درمیان گرد وغبارسروصدای بلدزرها:
«شب لرزش عجیبی داشت. حالا دیگر ازمنزل تازه نمی ترسید. به خانه که رسید و خواست در را باز کند پایش به چیزی خورد. خم شد ودسته گل بسیار بزرگی را دید که به در تکیه داده بودند . . . نامه ای لای گل ها بود. خط دکتر را شناخت . . .». دکتر نوشته بود که ازکرم های موازی نباید بترسد آنها با زنده ها کاری ندارند. آرزوکرده بود که «درجوارگل و آفتاب و زن ها ی جوان خوش و خرم باشی».

از انتهای حیاط درطبقه بالا زیر نور مهتابی، زن جوانی را که توله کوچکی دربغل گرفته می بیند.

برادرکوچک بحث طناب را پیش کشیده که بالاخره گیرت نیومد”
برادربزرگ سکوت کرده جواب نمی دهد.
«چشمش رفته به طنابی که آرام آرام درحیاط پائین می آمد. به اتتهایش جعبه ای بسته بودند نگاه میکرد» توله سکی ازتوی جعبه بیرون می پرد. برادر کوچک می گوید این دیگرچه بساطی ست. برادر بزرگ حضور زن جوان و توله سگ را وهرانچه را که دیده برای او تعریف می کند. برادرکوچک می گوید:
«توهم همه ش می نشینی و تماشایش می کنی. تخمه وکتاب، بیکاری، عرق وخانوم بالائی مبارکه چشم ما روشن».
برادربزرگ خوشحال شده می خندد. ازآن روز به هوس افتاده و وسوسه شده که دستی به جعبه بزند. تا این که گل لیموئی کوچکی را چید و گذاشت توی جعبه و رفت بالا . دراین میان رابطه دوستی برادر کوچک با خانم بالایی برقرارشده وهکذا پایش به خانه و اطاق خواب، خنده و گفتگو در ایوان.
برادرکوچک ازنشستن برادربزرگ درحیاط و توجه او به خانم جوان بالایی سخت حساس وعصیانی شده که نباید توی حیاط بنشیند وچشم چرانی کند!
روزی جعبه پائین میآید با چندپرسش کتبی: از برادربزرگ با اینگونه کلمات:
سین : آی تفالۀ آدمی که اون پائین افتاده ای، خود را معرفی کن.
جیم : من همان تفالۀ آدمی هستم و اسم و رسم دیگه ای هم ندارم.
اهم پرسش ها:
«آیا تا آخر این وضع را ادامه می دهی؟. به برادرت رحم کن شرت را از سرآن بیچاره کم کن»
پاسخ می دهد:
«چیزی به آخرنمانده. دلخورنباشید». «اطاعت می کنم»
آخرین سین جیم این است:
«شجاع باش ودست بکارشو».
«مطمنن باشید».

دربخش پایانی داستان، برادر بزرگ سه روز لب به سیگار ومشروب نمی زند وازتخمه شکستن پرهیز می کند. عصرها کنارخیابان خاکی درانتظار تاریکی می نشیند و سپس می رود کنار باغچه خالی که برادرکوچک گل ها را کنده و ییرون ریخته بود قدم می زند. از حیاط سایۀ زن و مردی را درایوان می بیند که شوخی می کردند و می خندیدند.
غروب روزچهارم زن تنها توله دربغل روی ایوان نشسته منتظربود:
«برادر بزرگ سایه اش را روی دیوار می دید و طرح موهایش را که چین های درشتی داشت و سایۀ خوش حالتی روی دیوار درست کرده بود».
حیاط را نگاه می کند. برادر بزرگ را به علت تاریکی هوا نمی بیند. جعبه را باتوله پائین می فرستد. توله بیرون آمده باخوشحالی می پرد بیرون:
«زن طناب جعبه را به یکی از میله های ایوان بسته و رفته بود. توله با خوشحالی خاک های باغچه را بهم میزد. از طبقه بالا صدای بهم خوردن در وسپس صدای زن همسایه شنیده شد:
تا حالا کجا بودی؟
صدای برادرکوچک شنیده شد که گفت:
زودترنمی تونستم. یارو تا آفتاب نرفته کنار در می شینه و تکون نمی خوره».
برادر بزرگ سایۀ آن دو را بغل هم می بیند درحال بوسیدن همدیگر و رفتن به اتاق خواب.

«برادر بزرگ با خود گفت:
« چند روز به زمستون مونده؟ چند روز به آخر زمستون مونده؟».

آمبولانسی آژیرکشان دم درایستاده مردی پیاده شده زنگ درخانه را می زند. در باز نمی شود :
« دوباره زنگ زد. چند لحظه بعد چیز سنگینی پشت دیوار افتاد. صدای آمبولانس دوباره شنیده شد که آژیرکشید و به طرف قبرستان راه افتاد».
در میان سر و صدای بلدزرها، سایش پیچ و مهرۀ موتورهای کهنه:

«برادربزرگ چارپایه ای را که گوشۀ حیاط بود آورده گذاشت زیر ایوان و رفت روی آن. صداها واضح تر شد. صدای مرد و زنی که توی خیابان می خندیدند و صدای بولدزرها که آرام آرام دور می شدند و صدای کرم های موازی که داشتند به مقصد نزدیک می شدند.
چیزی مانند جرقه در داخل اتاق دیده شد. برادر بزرگ با خود گفت: « چه خبره» . . .
و ازایوان گل پژمرده ای را پرپر کردند و توی حیاط ریختند» .

برادر بزرگ طناب را گرفته حلقه ای زده با دور سرش اندازه می کند. آمبولانس باردیگر دم درخانه ایستاده مردی پیاده می شود.
«آن وقت همه چیز آماده شد. و برادربزرگ حلقۀ طناب را دور گردنش حس کرد. نفس راحتی کشید و آهسته گفت شب بخیر»
لگدی به چارپایه زد و در هوا معلق ماند. زنگ در را زدند».

ساعدی، در این داستان، با آفرینش صحنه های ظاهرا عادی، با زبانی طنز وطعنه و استعاره و قابل تأمل، فضای هولناک بیم و هراس را در قالب حوادث ورفتارهای روزانۀ اجتماعی به نمایش گذاشته ومهمتر، خوانشی دیگر ازمسخ شدگی جامعه سنتی وپیامدهای ویرانگرجهل را یادآورمی شود.
او که ازنوجوانی ازپشت میز مدرسه، خاطره های زخمی فشار و خفقان غالب را لمس کرده، با بیم و هراس ته نشین شده درجانش از قلاده و زنجیر، با زبان حکومت آشنا شده، در راه بیداری مردم ندای قلم را برمی گزیند. شروع کاراز روزنامه های دیواری مدرسه وبعدها برخی روزنامه های مخفی و داستان های کوتاه پایه های تجربی وآیندۀ خود را سامان می دهد. در دوران تحصیل پرشکی و سپس
در رشتۀ روانشناسی و سروکارداشتن با بیماران روانی دربیمارستان روزبه، به تاثیر خوف وهراس در روان انسان پی می برد و باعارضه های بیم و هراس آگاه می شود. با شیوه های گوناگون در آثار خود، از حضور چنین بلای شوم یاد می کند. بنگرید به «زارها»، «ترس ولرز» و «پرواربندان» و . . . عارضۀ مسخی انسان ها. حتا در همین داستان دو برادر، مسخ شدن برادر کوچک را با همان زبان همیشگی خود به استادی یادآور می شود.
اینکه در داستان ها و نمایشنامه ها درتقابل سنت و مدرنیته، ازملا و حکومت یاد می کند، شناساندن حاملان جهل سنتی وآمران حکومتی ست که در بیشتر آثار خود دنبال کرده است. تا آثاردلهره ها، بیم و هراس ته نشین شده در جامعه، از وحشت احکام ازلی، و درکنارش فرمان های حکومتی را نشان دهد که وقتی گروهی درفقر وفلاکت زیر آواراحکام مدفون شده درمقابر تاریخ، به اندیشه های موریانه خورده و پوک ونمور معتاد شده، و قلاده و زنجیر حکومتی نیز به کمین نشسته می بنید، مسخ شدن جامعه برای آمران وعاملان قدرت، موهبت بزرگی ست!

با احترام به خاطره ها و آثارفرهنگی بجا مانده اش.

هشتاد و هشتمین ماهنامه ادبیات داستانی چوک(آذرماه سال 96)

هشتاد و هشتمین ماهنامه ادبیات داستانی چوک(آذرماه سال ۹۶)
www.chouk.ir
www.khanehdastan.ir
برای دانلود تمامی شمارگان این ماهنامه ها و فصلنامه ها به سایت مراجعه بفرمایید

بررسی داستان «کلاس»
بررسی داستان «چمدان»
داستانِ نقاشی «فتحِ تهران»
بررسی داستان بنلد «مایِ ما»
مقاله «مزایای مطالعه چیست»
معرفی رمان «شکسپیر و شرکا»
بررسی فیلم «بزرگراه گمشده»
نگاهی به رمان «آبنبات هِل­دار»
تاریخچه‌ی ادبیات داستانی جهان
خوانش ناتورالیستی فیلم «تیک آف»
بررسی فیلم «مَلی و راه‌های نرفته‌اش»
یادداشتی بر کتاب «مرگ ایوان ایلیچ »
معرفی «برندگان جایزه ادبی پولیتزر»
عکس داستانِ جنگ یک امر شخصی است
مصاحبه اختصاصی چوک «مجتبی مقدم»
بررسی مجموعه داستان «آواز گوسفندها»
بررسی عناصر روایی شعر «اسرافیل دربند»
مقاله «چگونه یک متن ادبی خوانده می‌شود»
مقاله تحلیل ساختاری رمان «خوشه‌های خشم»
بررسی فیلم «شکاف»، «ویلایی­ها»،«وارونگی»
معرفی برنده جایزه نوبل «میگل آنجل آستوریاس»
بررسی داستان رستم و سهراب بر اساس آراء رنه ژیرار
گزارش«اختتامیه دومین جشنواره کشوری رویای کهکشانی من»
بررسی داستان فولکور «سنگ صبور» و تحلیل آن از منظر اسطوره

این شماره همراه با: رامونا محمدی، بزرگ علوی، فاطیما فاطری، فریبا حاج‌دایی، مجتبی مقدم، مهرداد صدیقی، سینا ورمزیار زهرا سوراسرافیل، سعیده پهلوان، کندر شریفی، نگار غلامعلی­پور، محمود ابراهیمی، ساناز لرکی، لعیا متین پارسا، زهره اکبرآبادی، الهام اسدالهی، میترا قاضوی، احسان عبدی­پور، تهمینه میلانی، نیکو حسینیان، بهنام بهزادی، منیر قیدی، حدیث غیبی، ام.نایت شیامالان، چارلز بوکوفسکی، میگل آنجل آستوریاس، جرمی ومرسر، یوجین ریچاردز، رنه ژیرار، لئو تولستوی جومپا لاهیری، جان اشتاین بک، دیوید لینچ، تولگا گوموش­آی، شبنم نادیا، کارول مور، مارجری کینان راولینگز
«چوک» نام پرنده‌ای است شبیه جغد که از درخت آویزان می‌شود و پی‌درپی فریاد می‌کشد.
سردبیر: مهدی رضایی
مشاور: حسین برکتی
هیئت تحریریه
تحریریه بخش داستان
بهاره ارشدریاحی (دبیر بخش نقد، مقاله، گفتگو) طیبه تیموری‌نیا (دبیر بخش داستان)، ریتا محمدی غزال مرادی، شهناز عرش‌اکمل، امیر کلاگر، علی پاینده، محمود خلیلی، مصطفی بیان، مریم ایلخان، مریم رضایی لاچین، مریم غفاری جاهد، گیتا بختیاری، وفا کشاورزی، سمیه سیدیان، سعید زمانی، مریم پژمان، بابک ابراهیم‌پور، الهام شیروانی شاعنایتی، میترا قاضوی، نعیمه زنگنه
تحریریه بخش ترجمه
پونه شاهی (دبیر بخش ترجمه)، اسماعیل پورکاظم، شادی شریفیان، مریم نوری‌زاد
تحریریه بخش سینما و تئاتر
زهرا دستاویز (دبیر بخش سینما و تئاتر)
خانه داستان چوک با دوره های داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی، اسطوره شناسی و ترجمه داستان
www.khanehdastan.ir
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامه‌های ادبیات داستانی چوک و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبت‌نام دهمین دوره آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعالیت های روزانه، هفتگی، ماهیانه، فصلی و سالیانه کانون فرهنگی چوک
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
گزارش همایش روزجهانی داستان کوتاه و بزرگداشت «قباد آذرآیین»
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html
گزارش، عکس‌های همایش«روزجهانی داستان کوتاه» و شب «جمال میرصادقی»

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/7-jadidtarin-akhbar/1115-2012-01-07-06-26-37.html
گزارش و عکس‌های جشن یازدهمین سال فعالیت کانون فرهنگی چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/7-jadidtarin-akhbar/12003-2012-09-23-08-41-27.html
گزارش جلسات ادبی- تفریحی کانون فرهنگی چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/7-jadidtarin-akhbar/1236-2012-01-21-06-13-06.html

«علی‌اشرف» به جان شریف بود. و هم به تن/کاظم کردوانی

علی‌اشرف، دیروز به خاک سپرده شد.

هرچند مدت‌ها بود که تن رنجور را به‌سختی می‌کشید و رفتن‌اش دور از انتظار نبود، پذیرفتن‌اش سخت مشکل است. امروز که در دلِ خاک جای گرفته و هم‌پیمانه‌ی ‌سُفره‌ی هفت‌هزارسالگان شده است، دردی گُنگ جان‌ام را چنگ می‌زند.
پاره‌ای از تن خود را از دست داده‌ام و حسرتِ گفت‌وگویی ناتمام مانده، که زندگیِ مرگ‌انجام نقطه‌ی پایان بر آن نهاده است، بر دل‌ام سنگینی می‌کند.

 

 
نخستین واکنش، دوست داری که با خود خلوت کنی و با خودت باشی. دست به قلم نمی‌رود و زبان به سخن گشوده نمی‌شود. نه اینکه نخواهی، نمی‌توانی. دست خودت نیست. اما، به‌زحمت به خود می‌قبولانی که باید بنویسی، هرچند جزئی و پراکنده و بی‌شک نارسا.
در چنین زمان‌هایی، خاطره‌ها، خاطره‌های مشترک، نخستین مهمانِ ناخوانده‌ی این لحظه‌های زندگی‌ات می‌شوند و بی‌هیچ ترتیبی کنارت می‌نشینند. گویی دیروز بود، که کنارت نشسته است و آن سخن را که شنیده است به سوی تو خم شده است و به‌نجوا گفته است: «کوورَ، ای‌که این حرف رو می‌زنه، یادش رفته که کتاب‌های همین آدم همین حالا توی سانسوره و اجازه‌ نمی‌ده». از روزی حرف می‌زنم که پس از جان باختن محمد مختاری و جعفر پوینده، دعوت شده بودیم به دیدار با وزیر فرهنگ و ارشاد وقت. یازده نفر بودیم که رفتیم تا … من بودم و علی‌اشرف و محمود دولت‌آبادی و هوشنگ گلشیری و سیمین بهبهانی و فیروز گوران و فریبرز رئیس‌دانا و … وزیر یادش یاد آمد که در جوانی نخستین کتاب داستانی‌ای که خوانده است از علی‌اشرف بوده است که بر او سخت تأثیر گذاشته است. و از علی‌اشرف به نیکی یاد کرد. واکنش علی‌اشرف به‌جز این نجوایِ زیرِ گوش من، سکوت مطلق بود. جلسه که پایان گرفت، به‌هنگام رفتن، به علی‌اشرف گفتم بمان تا آخرین نفرها باشیم که می‌رویم (برای هر یازده نفر در آسانسور جا نبود و به‌اجبار در سه، چهار گروه باید می‌رفتیم). یکی دیگر از شرکت‌کنندگان این جلسه هم با ما ماند. در همان فاصله‌ی کوتاهی که آسانسور برود و بیاید تا برویم، آن «یکی» با وزیر از کتاب شعرش گفت که گویا در محاق سانسور بود (که شک داشتم و دارم) و تمنای رفعِ مشکل داشت! و عجیب این بود که اسمِ کتاب‌اش را هم به یاد نمی‌آورد! و این، در روزی که به اعتراض و دادخواهی از دست رفتن دوستان نازنین‌مان رفته بودیم! بی‌درنگ در دل مقایسه کردم آن «یکی» را با علی‌اشرف که نماد شرافت بود.
ما شش نفر (هوشنگ گلشیری، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، علی‌اشرف درویشیان، منصور کوشان، کاظم کردوانی) از سوی «جمع مشورتی کانون نویسندگان» انتخاب شده بودیم تا نخستین مجمع‌عمومی کانون در دوره‌ی جدید را برگذار کنیم. در شب ۶ مهر ۱۳۷۷ ما، «کمیته‌ی تدارک مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران»، جلسه داشتیم تا آخرین کارهای این مجمع‌عمومی را (که قرار بود سه روز بعد، ۹ مهر، برگذار شود) سازماندهی کنیم که از سوی دادگاه انقلاب پیکی رسید با احضاریه‌ای که می‌بایست فردای آن روز خود را به دادگاه معرفی می‌کردیم. به‌اجبار جلسه را تعطیل کردیم. نخست، محمد را به خانه رساندم و بعد جعفر را به جایی که می‌خواست و بعد با علی‌اشرف و هوشنگ ماندیم که هر دو را به خانه برسانم. هرچه کردم و کردیم که علی‌اشرف را ببرم کرج، با لجبازی‌های خاص خود که در بیان و علتِ کارش خالی از لطف هم نبود!، زیرِ بار نرفت. هرچه من و هوشنگ گفتیم که باهم می‌آییم کرج و باهم برمی‌گردیم و گپ می‌زنیم و …. نشد که نشد! به‌اجبار جلوی «عوارضی کرج» پیاده‌اش کردیم و من هوشنگ را رساندم خانه‌اش و خود رفتم خانه. در اینجا مجال بازگویی ماجراهای بازجویی‌ها و … ما در دادگاه انقلاب نیست که فرصتی دیگر باید. تیغ داس بی‌مروت که عزیزان‌مان، محمد مختاری و جعفر پوینده، را از دست‌مان گرفت، دوره‌ای پرمخاطره و هولناکی برای ما چند تن فعالان کانون نویسندگان رقم خورد که نخستین‌اش خانه‌گریزیِ ما بود. به علی‌اشرف هم گفتم که بیا با هم باشیم که با همان صفای همیشگی‌اش گفت: «باشه، کوورَ». امیدوارم روزی بتوانم از دوستان بزرگواری صحبت کنم که در آن روزگارِ پُردلهره و خطرناک یارویاور ما بودند و به لطف فداکاری‌ها و بزرگ‌منشیِ آنان توانستیم از مهلکه‌های جان‌ستان جان به سلامت ببریم. در همین دوران هم با همه‌ی تلخ‌کامی‌های‌مان، نازنین دوستی که از هم‌بندی‌های علی‌اشرف در زندان شاه بود، سربه‌سراش می‌گذاشت و علی‌اشرف با حرف‌ها و حدیث‌هایش هم خود از خنده ریسه می‌رفت (با همان خنده‌های خاصِ خودش) و هم غم ما را سبک می‌کرد.
در همه‌ی آن سال‌های کار مشترک‌مان در کانون نویسندگان، علی‌اشرف نمادِ روشنِ دوستی شریف، همراه، بردبار، سخت دل‌بسته‌ی آزادگی و آزادزیستی بود؛ همچنان که در همه‌ی عمرِ پُربارش بود.
سخن گفتن از کارنامه‌ی ادبی علی‌اشرف، چه در پهنه‌ی داستان‌نویسی و چه در عرصه‌ی فرهنگِ عامه و چه در زمینه‌هایی چون کتاب‌های صمد و صفرخان و چه در حوزه‌هایی چون «داستان‌های محبوب من»، مجال و فرصتی دیگر می‌طلبد که در این کوتاه دل‌نوشته نمی‌گنجد. اما به اشاره چند نکته‌ای بگویم: نخست، از دوستان عزیز کانون نویسندگان ایران (هیئت‌دبیران و دیگر فعالان آن) سپاسگزارم برای آنچه در این روزها کرده‌اند، که می‌دانم همه‌ی آن نبوده است که می‌خواستند انجام بدهند. دوم، از روزنامه‌ی «شرق» ممنون‌ام برای صفحه‌ای که به یاد علی‌اشرف گشودند. سوم، نمی‌خواهم گلایه بکنم زیرا «گلایه» آنجا جا دارد که «انتظار»ی باشد. تنها، می‌خواهم به آقایان «متولیانِ» رسمی فرهنگ کشور بگویم که تا به کجا کینه‌توزی با آفرینندگان فرهنگِ این مرزوبوم! که حتی با یک اطلاعیه‌ی خشک‌وخالی هم نخواستند یادی کنند از نویسنده‌ای نام‌آور و شریف که یک‌عمر، با همه‌ی سختی‌ها و رنج‌هایی که بر او تحمیل کردند، برسرِ پیمانِ عشقِ خود به مردم و کشور‌اش ایستاد.
به یاد کلامی از شاعر بیداردل‌مان، شاملو، می‌افتم که به‌تمامی برازنده‌ی نازنین علی‌اشرف ماست:
با این همه، ای قلبِ دربه‌در!
از یاد مبر
که ما
– من و تو –
عشق را رعایت کرده‌ایم،
از یاد مبر
که ما
– من و تو –
انسان را
رعایت کرده‌ایم
خود اگر شاه‌کارِ خدا بود
یا نبود

۹ آبان ۱۳۹۶ برابر با ۳۱ اکتبر ۲۰۱۷

انقلاب اکتبر و ادعای کودتا! /تقی روزبه


انقلاب اکتبر صرفا انقلاب در یک کشورنبود، بلکه انقلابی بود در یکی از حلقات ضعیف نظام سرمایه داری با پژواک جهانی ولاجرم با پی آمدها و بیلانی جهانی. در واقع رشدناموزون سرمایه داری و بحران های درونی نظام سرمایه داری روسیه را (بخصوص پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵) به مرکزانباشت تضادهای گوناگون و درهم پیچیده ای از مناسبات و معضلات بجا مانده از مناسبات کهن و معضلات مناسبات نوین سرمایه داری تبدیل ساخته بود که مثل بشکه باروتی آماده انفجار بود که جرقه آن توسط جنگ جهانی اول، انفجارتضادهای درونی سرمایه داری، زده شد.
اگر که سرمایه داری بطورسرشتی با رشدناموزون همراه است، این به معنی گردآمدن شرایط مثبت و منفی به گونه ای توأمان است. بهمین دلیل یکسان انگاشتن اهداف و آمال و مناسبات سوسیالیستی به عنوان بدیل سرمایه داری، با واقعیتجوامع ناموزون و متناقضی که بدیل سوسیالیستی در دستورکارآن قرار می گیرد یک خطای بزرگ و شناخت شناسانه است. چرا که در اینجا ما با دوچیز و رابطه متقابل آن ها مواجهیم. و عینیت شرایط موجود بطوراجنتاب ناپذیر مهر خود را بر اهداف و آرمان های اعلام شده می زند، همانطور که برنامه سوسیالیستی هم به نوبه خود نشان خود را براین جوامع می زند. این پدیده حتی در موردنوع و ویژگی سرمایه داری در جوامع متفاوت و ناموزون هم صادق است.
نتیجه و سنتز آن دو، در واقعیتی انضمامی، عموما ترکیبی پیچیده و متنوع از هردو رونداست که خود را به شکل یک انقلاب متناقض با نتایج و روندهای متناقض نشان می دهد. مهم است که در نقدمشخص آن ها از هم تفکیک بشوند و به رابطه متقابل آن ها تمزکز صورت گیرد. معمولا قدرت های حاکم با این همانی کردن این دوحوزه، سعی می کنند که به خود مشروعیت بدهند. و براساس همین دوگانگی است که می توان گفت که اگر در نزدمارکس و یا اهداف والای اعلام شده اکتبر، آزادی و برابری اجتماعی هم چون جفت جداناپذیر و از عناصربنیادی بدیل سوسیالیستی بشمارمی رفته اند، و اساسا برتری و جذابیت پارادایم سوسیالیستی بر سرمایه داری ریشه در پیوندجدانشدنی این دو داشته است، اما در واقعیت امر در تلاقی اهداف اعلام شده و رهائی بخش با جامعه ای عقب مانده و ناموزون و تاریخا با سنت استبدادی و مناسبات ریشه داراقتصادی و سیاسی اقتدارگرایانه، عملا سنتزی متناقض بوجود می آید که آمیزه غریبی از قوت و ضعف است که در گذرزمان حتی کفه نقاط منفی نسبت به نقاطمثبت سنگین وسنگین تر می شود، بطوری که در آن نشانی از بسط آزادی و مناسبات رها از استثمار و اقتدارگرائی یافت نمی شود که نهایتا موجب فروپاشی از درون می شود. اما همانطور که اشاره شد وقتی از بیلان و نتایج انقلاب اکتبر به مثابه بدیلی برای سرمایه داری سخن به میان می آید، بیلان روسیه تنها بخشی از آن است و کلیت آن را باید در مقیاس جهانی موردارزیابی قرارداد. و از قضا نکته قابل توجه آن است که دست آوردهای بین المللی و جهانی آن در قیاس با وجه داخلی، با در نظرگرفتن تصفیه ها و سرکوب های گسترده و دیگرنقصان های عمده برجسته تراست: اعم از شکست فاشیسم، گسترش جنبش های ضدمستعمرات و دامن زدن به انقلابات و جنبش های مقاومت در سایرکشورها چون چین و ویتنام و کوبا و… جلوگیری از جنگ جهانی جدید توسط سرمایه داری، و البته تقویت جنبش طبقه کارگر و زحمتکشان و ارتقاءسطح مطالبات جهانی، بویژه در کشورهای سرمایه داری غرب آن، که با بهم زدن توازن قوای جهانی و تحمیل عقب نشینی به سرمایه، آن ها را وادارساخت که در قالب دولت رفاه و سوسیال دموکراسی و… بسود به کارگران و زحمتکشان و دیگراقشار و مطالبات اجتماعی دست به رفرم های مهمی بزنند. حتی به یک تعبیر می توان گفت که تحولات چین، و لو در چهارچوب نظام سرمایه داری، که امروزه به عنوان یکی از دو ابرقدرت اقتصادی مطرح است، به نحوی از انقلاب اکتبر نشأت گرفته است. همانطور که عروج سوسیال دموکراسی در بلوک غرب در پی جنگ دوم جهانی را بدون شکل گیری بلوک شرق و در تحلیل نهائی واقعه انقلاب اکتبر و پی آمدهای آن نمی توانیم تبیین کنیم. با در نظرگرفتن چنین پی آمدهای گسترده ای است که می توان گفت که دستاوردهای بین المللی انقلاب اکتبر، چه بسا بر دستاوردهای داخلیروسیه و یا اتحادشوروی بچربد. و این علیرغم آن است که همه این تحولات چه در داخل و چه در خارج را بدیلیل آن که نتوانستند از محدوده مناسبات سرمایه داری فراتر بروند، در چهارچوب سرمایه داری صورت بندی کنیم. وقتی هم از انقلاب متناقض صبحت می کنیم یعنی که اهداف و آرمان های ضدسیستم آن بر موجی از تحولات و دگرگونی های اصلاحی در ساختارها و مناسبات سرمایه داری سوارشدند که بتدریج هم وجه اصلاحی و رفرمی آن بسودوجه منفی کم رمق ترشدند و نهایتا رنگ باختند. اما پژواک این آرمان ها و اهداف بر بستربحران سرمایه داری برای مدتی امیدهای بزرگی را برانگیخت تا زمانی که پس از فرونشستن گردو خاک طوفان، رفته رفته صحنه واقعی زیرپروژکتورافکارعمومی جهان قرارگرفت. وقتی معلوم شد که در درون اتحادشوروی و بلوک شرق، آزادی کاملا لگدکوب شده و اساسا با به بادرفتن آن تصوری که به تحقق همزمان”هم آزادی و هم عدالت اجتماعی” امیدبسته بود، دیگر چیزالهام بخشی از انقلاب متناقض اکتبر باقی نمانده بود. در اصل تحت تاثیر بیلان جهانی اکتبر بود که تصویرکشتی به گل نشسته “اردوگاه سوسیالیستی” برای مدت ها از چشم ها پنهان ماند. خلاصه، از آن جا که اکتبر دارای پیام جهانی و انقلابی دوران ساز بود، در بررسی و نقد آن، نمی توان از بعدجهانی آن و موج های بزرگی که بر انگیخت به قضاوت نشست. بطوری که نه فقط وقوع انقلاب که حتی پایان آن هم در تحولات سرمایه جهانی بی تاثیر نبود.

نگاهی به تاثیرات انقلاب اکتبر در ایران هم به نوبه خود تردیدی باقی نمی گذارد که ما با یک انقلاب بزرگی با پی آمدهای برون مرزی و جهانی مواجه بوده ایم.
چنانکه مقاله* «اکتبر و پژواک شورانقلابی در سخن سرایان ایران» و ضمائم ارجاعی آن بخوبی و به شکلی فشرده و مستند به چکونگی و ابعادتأثیرگذاری انقلاب اکتبر در جامعه ایران پرداخته است. و این درحالی است که این روزها که مصادف با صدمین سال انقلاب اکتبراست بسیاری از لیبرال ها در برنامه و گفتارهائی که از جمله رادیوفردا ترتیب داده است به شکل هیستریک و یک جانبه به عنوان تحلیل از اکتبر به عقده گشائی پرداخته و اندر لعن و نفرین اکتبر و نویسندگان وهنرمندان ایرانی که عموما تحت تاثیرآن بوده اند سراز پا نمی شناسند و از جمله بخیال خود با تبدیل انقلاب اکتبر به کودتای اقلیت بلشویک و با دستکاری تاریخ سعی می کنند که باصطلاح از ابهت اکتبر بکاهند. بخصوص بسیارخشمگین هستند که چرا هنوزهم نویسندکان و سخن سرایان ایران پس از باصطلاح خرابی بصره تحت تاثیرآن هستند وچرا سوسیالیسمی که با پایان تاریخی مرگ آن را اعلام کرده بودند جان سخنی نشان داده و باردیگر رؤیای آن ها را برآشفته است. چنان که روزنامه دنیای اقتصاد* با تیترعلل گرایش نویسندگان ایرانی به سوسیالیسم مدتی پیش با درج گفتگوئی بین یک اقتصادان نئولیبرال و محموددولت آبادی خیلی کوشید تا با مجاب کردن وی به عنوان باصطلاح ریش سفید و از زبان او به جنگ این سخن سرایان و نویسندگان قدیم و جدید برود که اندکی هم در ادبیات خود به ترویج کارآفرینی و ارزش های سرمایه دارانه در ایران و اهمیت رقابت و سرمایه گذاری به پردازند که البته طرفی نبست. لابد نگران رویکردهای جدیدی که در مجامع دانشجوئی و کارگری و روشنفکران نسل های جدیدی هستند که مبادا آن ها هم از میراث سوسیالیسم متأثر بشوند. بهرحال در اینجا غرض پرداختن تفصیلی به اکتبر و نقاط قوت و ضعف آن نیست. اما در پاسخ به فوران خشم لیبرال ها و تحریفات تاریخی آن ها، نمی توان چندجمله ای نگفت:
اول، باید به این لیبرال ها از بابت این که طرفدارانقلاب شده اند و از این منظرانقلاب اکتبر را تخطئه می کنند تبریک گفت و از آن ها خواست که هم چنان انقلابی باقی بمانند! چون تا آن جا که می دانیم و دیده و شنیده ایم آن ها مثل جن از بسم اله از لفظ انقلاب گریزان بودند تا جه رسد به خودانقلاب. دوم، وقتی انقلاب شروع شد کسی نمی تواند به آن فرمان ایست بدهد که در این یا آن نقطه توقف کند. انقلاب مکانیزم کنترل از راه دور ندارد. کسی نمی تواند انقلاب را که هم چون انفجارگازهای اولیه منبسط می شود در فقس آهنینی زندانی کند. مردمان انکارشده و لاوجود وقتی واردصحنه می شوند و بوروکراسی، سلسه مراتب و نظم سیستم حاکم را در هم می شکنند، طبیعی است در تناسب با آگاهی و توان خود تا نیل به اهداف خود پیش بروند. انقلاب روسیه با فوریه شروع شد اما بدلیل پاسخ نگرفتن نسبت به خواست های اصلی، مثل صلح و آزادی و زمین و نان و…. بخصوص پایان دادن به جنگ و برقراری صلح توسط دولت موقت، موج دوم انقلاب شروع شد. بنابراین موج های اولیه انقلاب و موج های ثانوی و تعمیق شونده بعدی و رایکالیزه شدن انقلاب خود بخشی از فرایندطبیعی آن را تشکیل می دهد. و باندازه ای که توازن قوا در نبردانقلاب و ضدانقلاب اجازه بدهد پیش می رود. اگر کسی انقلاب را دیده باشد می داند که این ویژگی انقلاب را کسی نمی تواند به شکل اراده گرایانه و کودتائی به آن تحمیل کند و انقلاب محصول انباشت مسائل حل نشده در طی یک زمان بزرگ و برآمده از ترکیب عوامل بسیارپیچیده تاریخی-اجتماعی و شرایط حاکم برآن است. سوم، در آن ایام مدتها بود که شبح کمونیزم دراروپا و جهان در گشت و گذاربود، و سوسیالیسم به عنوان یک گفتمان و نظام جهانی بدیل مطرح شده بود. همواره شکاف های درونی سرمایه فرصت مناسبی برای به میدان آمدن بدیل سرمایه فراهم می کند. جنگ جهانی اول یکی از همین شکاف ها و فرصتی بزرگ بود برای تبدیل شدن شبح کمونیسم به یک موجودواقعی بر روی زمین. چهارم، تجربه اکتبر و شکست آن به معنی حذف صورت مسأله یعنی عدالت و برابری اجتماعی و آزادی و صلح نبود و نیست. اگر این مطالبات بنیادی هم چنان وجودداشته باشد، شکست یک تجربه جزکسب آگاهی پیرامون چگونه جلوتررفتن نیست، همین و بس. پنچم ، آقایان لیبرال! نباید از نضج مجددآرمان های اکتبر و شکوفائی رؤیای مناسبات سوسیالیستی تعجب کنید: چون خودتان هم واقفید که سرمایه داری در قیاس با گذشتنه حتی بسی وحشیانه تر و جهان خوارترشده است. کافی است در نظربگیرید که ۸ نفر نیمی از ثروت جهان را درکنترل خود دارند و کسی قادر نیست که پویش خظرناک آن را کنترل کند. کافی است در نظربگیرید که ولع سرمایه حرارت جوزمین و محیط زیست را دارد به نقطه غیرقابل بازگشت می رساند و ترامپ تان تازه وسط آب رقص شتری اش گرفته است. ششم، در اهمیت انقلاب اکتبر همین بس که حتی خودسرمایه داری هم ناچارشد که دست وپای حرص و ولع جهان خواری خود را برای مدتی در پوست گردوبگذارد و تن به قید وبندهای سوسیال و انواع رفرم های اقتصادی و اجتماعی دموکراتیک بدهد که با فروپاشی بلوک شرق و اعلام پایان تاریخ، این قید و بندها را پاره کرد و حارتر و خشن تر به تاخت و شخم زدن زندگی و جهان و طبیعت پرداخت که اکنون شاهدسرریزشدن انواع بحران هائی هستیم که سرمایه داری در طی همین سه دهه تاخت و تازنئولیبرالیستی به همراه انباشت نجومی بر سرجهان آورده است و همه را نگران آینده خویش ساخته است. از این رو به مددصنعت تبلیغات و سریال هائی با این سوژه که ورودبه کاخ تزار توسط بلشویک ها، از درپشتی صورت گرفته یا دردیگر، نمی توان تاثیرات و اهمیت انقلاب اکتبر را انکارنمود و آن را به کودتای مشتی ماجراجو تبدیل کرد. گوئی که مثلا بلشویک ها که در مقطع انقلاب اکتبر بیشترین نفوذ را در میان کارگران و شوراها و سربازان و… داشتند باید دود می شدند و می رفتند هوا تا نشانه ای باشد براین که انقلاب بوده است و نه کودتا. در انقلاب چین و ویتنام و.. هم پیوندبین احزاب و انقلاب ها تنگاتنگ و قوی بوده است. حتی در انقلاب بهمن ایران، آن ها که از نزدیک آن را دیده اند بیاددارند که در حمله و فتح پادگان ها، گروه های سیاسی مخالف شاه و چریک ها هم در نقاطی حضورداشتند. آیا به این اعبتار می توان گفت که انقلاب دستمایه آن ها بوده است؟. حضورسازمان ها و گروه ها در انقلاب و کنش گری آن ها در متن بحرانقلاب منافاتی با کلیت انقلاب و پویش آن نداشته و ادعای کوک آن توسط چنین گروه هائی به صرف چنین حضوری بی ربط است.
هفتم، از همین لیبرال ها و دشمنان سوسیالیسم باید پرسید اگر انقلاب اکتبر حقیقتا کودتا بود، اصلا چه ضرورت و اهمیتی داشت که این همه تلاش و انرژی را صرف آن کنید؟ اگر واقعا کودتا بود، هیچ توطئه ای نمی توانست آن را به نام انقلاب جابزند و نیازی هم به صرف این همه انرژی برای آن نبود و از قضا این همه زحمت به خوددادن نشان دهنده کذب این ادعاست. کودتاگران متعددی وجودداشتند که تلاش وافری کردند که کودتاهای حتی “مترقیانه و ضدامپریالیستی” خود را بنام انقلاب به ثبت برسانند ولی نتوانستند. نکته اصلی ا در ورای این نوع ادعاها و احتجاجات، هدفی است که دنبال می کنند که با در نظرگرفتن آن تمسک به این نوع دستاویزها قابل فهم می شود: گرچه آن ها خود خوب می دانند که غرض از جعل کودتا و دست کاری تاریخی در هم شکستن ابهت انقلاب اکتبراست، اما این همه انگیزه آن ها نیست. مسأله اصلی رویدادهای گذشته و نبش تاریخ نیست. هدف از “نبش تاریخ” بیش از آن که مربوط به گذشته باشد مربوط به نگرانی از حال و آینده و پژواک پیام نهفته در اکتبر در جهان امروز است. دو عامل عمده نگرانی و نبش قبراین نئولیبرال ها و تکاپوی مورخان وابسته به آن ها را توضیح می دهد: یکی واقعیت سرمایه داری غرق در بحران و ناتوان از پاسخ گوئی به نیازهای بشرامروز است، و دیگری شکوفا شدن و اقبال مجدد به گفتمان چپ و سوسیالیسم، بخصوص در نسل های جدید و آینده ساز. و چنین است که در صدمین سال اکتبر مطرح شدن مجدد اهداف وآرمان های والای آزادی و برابری در برابرسرمایه داری بحران زده، خواب آسوده را از چشمانحامیان سینه چاک سرمایه ربوده است.
۰۴.۱۱.۲۰۱۷

علل گرایش به سوسیالیسم میان نویسندگان ایرانی- دنیای اقتتصاد

تاثیرانقلاب اکتبر روسیه بر جنبش های انقلابی در ایران
http://www.dw.com/fa-ir/