خانه » مقاله » ولایت عظما می‌کشد و می‌درد تا زمینه‌ساز ولایت سید مجتبی شود / علیرضا نوری زاده

ولایت عظما می‌کشد و می‌درد تا زمینه‌ساز ولایت سید مجتبی شود / علیرضا نوری زاده

اسلام ناب و سب‌النبی، بیدخت و عشق لم‌یزلی
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ برابر با ۱۱ مه ۲۰۲۳ ۱۲:۴۵

سخنرانی علی خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی در مشهد – اول فروردین ۱۴۰۲ – AFP

با آنکه علمای شیعه و سنی در باب وصف سب‌النبی (دشنام و لعن و نفرین پیامبر) اتفاق‌نظر ندارند، در مفهوم فقهی امر و تعبیر صرفا دینی، مرتکب آن واجب‌القتل است. فقهای شیعه حکم ساب‌النبی (دشنام‌دهنده به پیامبر) را قتل دانسته‌اند و توبه را مانع کشتن فرد نمی‌دانند؛ اما ابوحنیفه از امامان مذاهب اربعه اهل سنت، توبه از سب‌النبی را مانع کشته شدن می‌داند.

مبنای شرعی حکم سب‌النبی روایات متواتر و اجماع است. بیشتر فقها برای دادن عنوان ساب‌النبی و کیفر او، داشتن قصد برای سب بدون تقیه و اکراه و نادان نبودن را شرط دانسته‌اند. برخی همچون شهید ثانی سب‌النبی را از موارد ارتداد و به این دلیل حکم ساب‌النبی را قتل می‌دانند اما بسیاری از فقهای شیعه عنوان سب‌النبی را برای کشتن سب‌کننده کافی می‌دانند و معتقدند حکم آن به عناوین دیگر مانند ارتداد وابسته نیست. فقهای اهل‌ سنت نیز درباره ساب‌النبی در باب ارتداد بحث کرده‌اند و باب مستقل سب‌النبی ندارند. مرحوم آیت‌الله خویی از فقهای شیعه، سب‌النبی را به عنوان یکی از گناهان و جرائم حدی به حساب آورده و در بیشتر منابع حدیثی و فقهی، سب‌النبی در فصل قذف [دادن نسبت ناروای زنا یا لواط به دیگری که بسیار شبیه توهین یا افترا است ولی قانون‌گذار به جهت تاثیری که بر حیثیت و آبروی مخاطب قذف و اطرافیانش دارد، آن را جرمی خاص با آثار و احکام و مجازات خاص می‌داند] یا پس از آن آمده است.

حسب روایت ویکی شیعه، سب‌النبی در حد ارتداد و ساب‌النبی واجب‌القتل است. چنین بود که سیدعلی، نایب امام زمان، حکم قتل دو جوان را صادر کرد. طبق بیانیه قوه قضاییه، یوسف مهرداد و صدرالله فاضلی زارع به اتهام «سب‌النبی و اهانت به مقدسات اسلامی» اعدام شدند. صدرالله فاضلی زارعی با اتهام‌هایی چون چون «قذف مادر پیامبر اسلام»، «سب‌النبی» و «ارتداد فطری» و یوسف مهرداد با اتهام «سب‌النبی و توهین به مقدسات» به اعدام محکوم شده بودند.

حکومتی این حکم را صادر می‌کند که مرحوم آیت‌الله منتظری، باعث و بانی ولایت فقیهش، صراحتا نوشت که «ولایت مطلقه فقیه به‌مثابه شرک مطلق است.» آثار این شرکت و ارتداد از فردای انقلاب ظاهر شد؛ وقتی خمینی امام سیزدهم شد، تصویرش به ماه رفت و جانشینش هنگام تولد فریاد یاعلی می‌کشید و اسلام ناب یا شرک مطلق در مزار خمینی، یک جبار آدمکش، تجلی یافت تا کی بساطش جمع شود. ما این اسلام را نمی‌شناختیم و دریغ که همه با اسلام مخلوط به عرفان پیش از انقلاب، در چاله شرک خمینی افتادیم.

اسلام عرفانی طاغوت

در چشم من‌ــ حداقل در آن سال‌های خردی و نوجوانی‌ــ مرحوم صالح علیشاه گنابادی‌ تجلی واقعی بزرگانی چون مولانا و ابوسعید بود که غیر از رباعی‌های منسوب به او، معنای توحید و عشق به واجب‌الوجود با روایت او را چون به دلم نشسته بود، حقیقت مطلق می‌پنداشتم.

از بچه‌های نسل من عبدالکریم حاجیان چریک فدایی شد، جابرزاده انصاری مجاهد شد و محمدرضا فشاهی از همان لحظه دل بستن به رایا همسرش، در پرتو جذبه پیری از راهیان چپ که دوست پدرهمسرش بود، سال‌های بعد از جنگ را ذره‌بین‌به‌دست میان متون مارکسیستی دنبال حقیقت بود. رضا امامی و مهدی طالقانی هم دل با شریعتی داشتند. کرامت موللی و محمدحسن احمدی (نوه دختری آیت‌الله حاج آقا احمد خوانساری) نیز عبا بر شانه می‌انداختند و نزد آقای خوانساری تمرین شرع‌مداری می‌کردند.

اما من در پرتو یاد پیر احمدآبادی و حاشیه پرخطر جبهه ملی و دوستان پدر که در بین آن‌ها هم حبیب ستایشگر عارف، هم جواهری وجدی شاعر، هم سید عرفان، نوکر حسین بن علی، حضور داشتند و هم یاران دبستانی و جوانی‌اش که هر یک در جایگاه خود سرفرازترین بودند، از حسنعلی خان صارم کلالی، یاور داریوش فروهر، گرفته تا استاد فرزانه بزرگوارم، زنده‌یاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، دکتر سید محسن بهبهانی، خطیب سرشناس، و سید عبدالهادی آقایان که این آخری‌ها نماینده مجلس و منشی هیئت رئیسه بود، روزگار سپری می‌کردم.

در مجلس پدر کسانی را دیدم که هر کدام در نگاهم غول‌های زیبایی بودند که در استوای زمین منزل داشتند. وقتی شوهرعمه‌ام، مرحوم حاج شیخ علی مقدادی اصفهانی، فرزند حاج شیخ حسنعلی نخودکی مشهور (که آن روزها در مشهد و یک چند پس از سوءقصد به او در اصفهان مقیم بود) به تهران می‌آمد، خانه ما به مجلس بحث و فحص بدل می‌شد و در مدت اقامت حاج شیخ، فرزانگانی چون زنده‌یادان امیر شهیدی، میرزا علی‌اکبرخان ستوده، مدرس دزفولی، محمودخان قوام صدری، جهانشاه خان صمصمام بختیار، سرهنگ میرزایی، آیت‌الله حاج میرزا عبدالله مسیح تهرانی ملقب به چهل‌ستونی و فرزندانش حسن سعید و محمد آل آقا، کی استوان، مهیاری و… روز و شبشان در خانه ما می‌گذشت.

پای صحبت آن‌ها نشستن بیش از هر مدرسه و دانشگاهی برای من آموزنده و در عین حال دلپذیر بود. شب جمعه خانه در طنین سوز ساز مرتضی خان ورزی و کمانچه استاد بهاری و آواز دلنشین ادیب خوانساری و گاه نی‌ داوودی موسوی به خانقاه دل‌ها تبدیل می‌شد. در چنین فضایی بار آمدن و بیرون خانه در مدرسه و دانشگاه، با رفقای چپ و اسلامی و بی‌دین سر کردن و در مجله فردوسی و کافه فیروز و چارلی و شب‌ شعرها با اهل ادب و هنر و سیاست سر و کار داشتن، روزی با رضا امامی به حسینیه ارشاد رفتن و روز دیگر با خسرو گلسرخی سر به خرابات چپ زدن، دوشنبه در محضر آل احمد وردست عباس پهلوان نشستن و اقوال بزرگان را نیوشیدن همه و همه بر ذهن جوانت بیدارکننده حیرتی است که سرانجام رهت را به «بیدخت» می‌کشاند.

بیدخت، نیم‌روستایی شهرک‌شده، در پرتو یک نام و یک حضور معنا پیدا کرد. راستی این قطب و پیر و آقا را در هاله قدسی پیچیدن از کی آغاز شد؟ یادم می‌آید آقای کمدار، دوست زرتشتی پدر، همه ساله ۱۳ رجب در باغ بزرگش در شمیران ولیمه می‌داد و درویش مشتاق را دعوت می‌کرد تا در مدح علی بخواند. یک زرتشتی و سرسپردگی به علی و درویش مشتاق؟ حکایاتی که مرحوم ستایشگر از پیرش ذوالریاستین تعریف می‌کرد، حتی برای ذهن باورمند نوجوانی من هم سنگین بود. ضمن اینکه حکایات کرامات حاج شیخ نخودکی را سال‌ها پیش از انتشار کتاب دوجلدی «نشان از بی‌نشانی‌ها»، پرفروش‌ترین کتاب در ایران، از دهان مریدان شنیده بودم.

من بزرگانی را می‌دیدم از طایفه وزیران و اسپهبدان سه‌ستاره و چهارستاره و حمایل و تاج‌دار که برای زیارت پیر صالح به بیدخت می‌آمدند و آن‌گاه که او نبود، فرزندش سلطان حسین را می‌دیدم که مثلا یکی از مظاهر قدرت و ثروت وقت ساعت‌ها دوزانو در برابرش نشسته بود و زارزار می‌گرید. آن زمان هنوز برنامه‌های مذهبی در تلویزیون‌های خارج را ندیده بودم و نمی‌دانستم مراتب جذبه و سرسپردن و به دیدن قطب گریستن و غش کردن خاص ما نیست و دنبال ریشه‌اش که بگردی، به مراسم «زار» جنوبی‌ها می‌رسی که خود از آفریقا آمده و تازه بومیان آمریکا و استرالیا و گینه و نیوزیلند و هبریدنو هم از این دست مراسم داشته‌اند و دارند.

اگر در روزگار ما شبکه «خدا» و «پیش به سوی بهشت» و «هله لویا» و… با کشیش‌هایی که چون هنرپیشگان هالیودی، بعد از یک ساعت نشستن زیر دست سلمانی و آرایشگر و با لباس‌های چند هزاردلاری، در صفحه جعبه تماشا ظاهر می‌شوند و با کشیدن عکس مار و دست کشیدن به سر زنی معلول که ناگهان با گریه و فریاد، شروع به دویدن می‌کند، به کلاهبرداری مشغول‌اند و در فاصله‌های کوتاه مرتب برای تبلیغات شماره کارت اعتباری شما را طلب می‌کنند که بشتابید غفلت موجب پشیمانی است و اگر امروز ۱۰۰ دلار کمک کنید، ۱۰۰۰ در آخرت دریافت می‌کنید، در مملکت ما نیز از این دست مارگیران و شعبده بازان بسیار بوده‌اند.

به همین دلیل وقتی کسانی از تیره نخودکی‌ها و قوام‌زاده‌ها و جندقی‌ها و صالح‌علیشاه‌ها پیدا می‌شوند که ثروت و دولت در نگاهشان کمتر از خاشاک و مرید و مقلد در حضرتشان اگر سینه از عشق منجلی نداشته باشد، حتی اگر در جایگاه سلطانی قرار گیرد، کمتر از علی آقای پینه‌دوز است که وقتی از در می‌آمد، پیر بیدخت در برابرش از جا بر می‌خاست و زمین ادب می‌بوسید و از او التماس دعا می‌طلبید، حضورشان و محضرشان جلوه دیگری دارد.

بنده صالح خدا که سلطنتش در دل یاران و یاورانش برقرار بود، وقتی که مژده وصل یافت و ره به حجله مرگ کشید، حسین را به پیر عاشق ساعت مشیرالسلطنه مرحوم جذبی سپرد که آقا این فرزندی صاحب «آن» است و تو که بنده دولت آنی که «آنی» دارد، همسفرش شو! در روزهای انقلاب، در آن سرگشتگی‌ها و وحشت، یگانه خلوتی که در آن سایه‌ای از وحشت نبود، همان منزلگه دل‌ها در سیدخندان بود که در فاصله‌ای نزدیک به آن، حسینیه ارشاد با سایه شریعتی، سربرافراشته بود.

ما به غربت اجباری محکوم شده بودیم که آقای تابنده خبر داد به همراه جمعی از یارانش قصد سفر به بیت‌العتیق دارد تا سینه آتش‌گرفته تشنه را با جرعه‌ای از زمزم عشق خنک کند. مرحوم رائد جلو افتاد و به ساعتی، کارها درست شد و مرحوم سلطان حسین و اصحاب به حجاز سفر کردند. زمان کوتاهی پس از این دیدار ناگهان بانگ برآمد که خواجه نیست. چرا؟ هیچ‌کس نفهمید؛ و مرگ فرزند سلطان حسین که محبوب خاص و عام بود، نیز در پرونده‌ سیاه فلاحیان و سعید امامی و در حلقه سلسله قتل‌های به «فرموده آقا» زیر خاکستری از فریب و دروغ گم شد.

اینجا بود که حضرت نورعلی‌خان وظیفه‌دار شد تا چراغ خانه عشق را روشن نگاه دارد. او که از قضاوت به وکالت و از خدمت در محضر پیر احمدآبادی به اخوت با مهدی بازرگان رسیده بود، پرچم حقوق بشر به دستی و لوای خدمت خلق گرفتار در دست دیگر، آن شب که برادرزاده محبوبش، به سوی دیدار معشوق رکاب کشید، گزیری نیافت جز آنکه دستار قضاوت فرو اندازد، خامه وکالت بشکند، ردای فقر بر شانه اندازد، چراغ عقل خاموش کند و صلای مصلحت فراموش، شمع سوزان عشق را شب‌پره شود و به عشق آفتاب حقیقت که چون پدید شود، هم حکایت مردان آشکار شود و هم قصه نامردمان ورد زبان رهگذران در کوی و برزن و بازار، قدم در راه او بگذارد.

فتح‌الفتوح بیدخت

وقتی سیدعلی آقا قم را فتح کرد و منتظری را بعد از ضرب‌وجرح به خانه‌نشینی کشاند، تبریزی خلعت مرجعیت پس فرستاد و مکارم شیرازی تتمه شرفش را که پیش از این با فروش استاد و سرورش، شریعتمداری، در معامله با قدرت فروخته بود، به کارخانه قند دزفول واگذار کرد و شد وردست مرحوم فاضل قفقازی (که هنگام مرگ ۸۰ ملیون دلار ثروت داشت) و آقازاده‌اش با گرفتن نمایندگی فروش لاستیک و سمند، کرسی نیابت امام زمانی پدر راحل در چهارراه چهارمردان سابق و نامردان فعلی، گذاشته بود تا ابوی بر فراز آن، در مدح قزل‌ارسلان مشهدی سابقا تبریزی پشتک و وارو بزند.

سیدعلی آقا سپس اصفهان را فتح کرد؛ پیش از او البته سلف صالحش، آقا حسین خادمی را دق‌مرگ کرده بود، او نیز چنان کرد که مصرف کوکنار سیدجلال، روضه‌خوان سابق و مرجع اصلاح‌طلب لاحق، به روزی ۱۸ نخود افزایش یابد. نماینده مقام عظمای ولایت از دمشق احضار و مامور اصفهان شد.

مشهد دیرگاهی بود با شمشیر بران شیخ عباس واعظ و آقازاده‌اش، ناصرخان، فتح شده بود. نوه میلانی را به لقاءالله فرستادند و آقازاده حاج حسن آقای قمی را پس از ۴۰ روز نسق‌گیری در امنیت‌خانه مبارکه، زبان بریدند که صم بکم گوشه‌ای نشیند و جیک نزند تا مبادا سرنوشت برادرش صادق نصیبش شود که در جاده خراسان چنان موردمرحمت کامیون ارسالی حاج سعید امامی قرار گرفت که نه از خودش نشان ماند و نه از فرزند و همسر و فرزندانش. محمود نیز رفت و از قمی، استاد خامنه‌ای، اثری نماند. این‌ها در دوران طاغوت قدر دیده بودند و جایشان در صدر بود.

همه سو را فتح کردند، از دارالعلم شیراز تا دارالعباد یزد؛ از سنگر ستار تبریزی تا خانه درویش امیرخیزی. مانده بود بیدخت که خاری شده بود در چشم اهل ولایت فقیه. تا خانه گلی پیر گنابادی خراب نمی‌شد، دل نایب مربوطه امام زمان چهارراه آذربایجان آرام نمی‌گرفت. نورعلی خان تابنده را هم گرفتند و با غل و زنجیر بر مرکب هوایی نشاندند و بعد او را میراندند.

اسلامشان ماند و قضات صلواتی، احکامشان ماند و سب‌النبی‌شان و حالا در یک هفته ۹ تن را می‌کشند تا رقم اعدامی‌ها در شش ماه از ۲۵۰ فزونی گیرد.

ما چه می‌کنیم ؟ کلاب‌ هاوس می‌زنیم و چاله میدان را به آنجا می‌بریم. برای اینکه خوابمان ببرد و سیدعلی دعایمان کند، در آشکار و پنهان مشتی به سوی رضا پهلوی پرتاب می‌کنیم تا هرگز آرزوی رهایی از اسلام ناب نصیب ملت دربند نشود. چه باک که دوره می‌کنیم دیروز را و هنوز را.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*