خانه » مقاله » «رضا شاه! روحت شاد!» از کجا آمد؟ / علیرضا نوری زاده

«رضا شاه! روحت شاد!» از کجا آمد؟ / علیرضا نوری زاده

رابطه نفرت از رژیم مذهبی و مهر به رژیم پهلوی
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار

پنج شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰ برابر با ۲ دِسامبر ۲۰۲۱ ۱۶:۴۵

به همان اندازه که خمینی از فردای مرگش اعتبار خود را از دست داد، رضا شاه اعتبار گرفت – عکس از انصاف نیوز

هزار بار از خود پرسیده‌ام که آیا این فقط عملکرد رژیم ولایت فقیه است که نه هزاران بلکه میلیون‌ها ایرانی را وامی‌دارد در همه خیزش‌های خود، بین شعارهایشان «رضاشاه! روحت شاد!» را تکرار کنند؟ آیا صرف نفرت از رژیمی مذهبی است که در دل شمار کثیری از هموطنانمان محبت به رژیم گذشته و به‌ویژه رضا شاه بزرگ را به‌ این سرعت دامن زده است و می‌زند؟ چرا این امر در مورد «او که روح خدا بود و نقشش بر ماه سایه انداخته بود»، حتی در تظاهرات حکومتی هم تجلی نیافت؟ راستی چرا خمینی با آن اوج در کمتر از دو سه سال بعد از مرگش به حضیض افتاد؟ یادتان هست روز خاک‌سپاری‌ کفنش را برای تبرک پاره‌پاره کردند و پیکر برهنه‌اش از فراز دست‌ها بر خاک افتاد؟

خلخالی بعد از انقلاب به من گفت: «بنزین خریده بودم پیکر رضا خان را روز دفنش به آتش بکشم اما نشد.» پیکر رضا شاه بعد از رسیدن از مصر، با بالاترین احترام‌ها به خاک سپرده شد. خلخالی و ری‌شهری به قصد یافتن پیکر او و به آتش کشیدنش، آرامگاه رسمی رضا شاه و اطرافش را شکافتند اما چیزی نیافتند. مقدر بود نوادگان رضا شاه در روزهایی که در مشهد و تهران و قم و… فریاد می‌زدند «رضاشاه! روحت شاد!»، پیکر او را بیابند و رژیم دستپاچه جسد را به‌سرعت در جایی به خاک بسپارد.

آقای خمینی هرگز باور نداشت به چند سال نکشیده چنین در جنگ بین مریدان پاره‌پاره‌اش کنند و با خطوط درهم و معوج، چهره‌اش را چنان مغشوش کنند که حتی آن‌ها که تصویرش را در ماه و تار مویش را در قرآن می‌دیدند، هم دیگر برایش اعتباری قائل نشوند.

نسل ما اگر چیزی از رضا شاه می‌دانست، همان اشارات گاه‌به‌گاه دستگاه رسمی در سوم اسفند هر سال و مناسباتی در این مسیر و بعد هم آرامگاهی بود که روی مزار عبدالعظیم حسنی و امامزاده حمزه سایه انداخته بود. در نگاه مخالفان که در حاشیه آن‌ها می‌پلکیدیم، «رضا خان را انگلیسی‌ها آورده بودند، خودشان هم او را بردند». قلدر بود و ضد آزادی؛ مشروطه را قربانی کرد و خب البته اگر راه‌آهن کشید، به دستور انگلیسی‌ها بود تا سال‌ها بعد که جنگ جهانی دوم آغاز می‌شود، راه کمک‌رسانی به روسیه هموار باشد. دانشگاه و جاده و بیمارستان و این‌ها را هم که درست کرد، ضرورت زمان بود و اگر احمد شاه مانده بود (به روایت حسین مکی)، ما همه این پیشرفت‌ها را داشتیم؛ به اضافه دموکراسی!

با آنکه برخی از پدران ما شیوه کشف حجاب را نمی‌پسندیدند یا به «من حکم می‌کنم»ها ایرادهایی وارد می‌کردند، به هرحال پرورش یافته فرهنگ ناسیونالیستی و تحولات دوران ۱۶ ساله سلطنت رضاشاهی بودند. حتی مصدقی‌ها و مخالفان پهلوی دوم هم در مورد رضا شاه کوتاه می‌آمدند. در واقع شاید با یادآوری دوران کودکی و بعد نوجوانی و جوانی، نزد وجدانشان نسبت به رضا شاه نوعی احساس دین داشتند.

اعتراف می‌کنم تا بعد از انقلاب، بسیاری از نسل ما تحت تاثیر فرهنگ توده‌ای و رادیکالیسم کور چپ و اسلامی، رضا شاه را نمی‌شناختیم و تصویری که از او در ذهن داشتیم، تصویر دیکتاتور قلدری بود که پزشک احمدی داشت و به او دستور می‌داد با سوزن هوا مخالفانش را بکشد. یک یادمان دیگر هم از رضا شاه در ذهن ما نشانده بودند که احمدی‌نژاد یک‌بار در توهین به رئیس‌جمهوری آمریکا آن را به‌صورت تحریف شده به کار برد؛ اینکه رضا شاه در راه تبعید، در کرمان و در خانه یکی از اعیان، راه می‌رفته و با خود می‌گفته است: «اعلی‌حضرت قدرقدرت قوی‌شوکت! آی زکی!» البته بعدا معلوم شد این جمله نیز نظیر بسیاری دیگر از مطالب عنوان شده از او و عصرش ساختگی و بی‌اساس بوده است.

باری، فاجعه انقلاب و از دست دادن همه داشته‌های مثبت زندگی پیش از انقلاب، بدون آنکه جای کمبودها و ناروایی‌های عصر پهلوی را داده‌های مثبت، عدالت، برابری و استقلال و حاکمیت ملی بگیرد، حقیقتا چونان صاعقه‌ای بند بند جان و جهان ما را به آتش کشید و ویران کرد. معیارهای داوری اغلب ما -نمی‌گویم همه چون هنوز هم چهار تا و نصفی از ما هستند که یا دل به استالین و بریا و امامزاده کاسترو و اخوی رائول دارند یا مدعی ـ تاکید می‌کنم ـ مدعی پیروی از زنده‌یاد پیر احمدآبادی‌اند؛ اما ذره‌ای از باورهای او و نگاه ایران شمولش را نه درک می‌کنند و نه می‌فهمند و البته چند تا شازده دست‌چندم که فکر می‌کنند اگر شازده حمید، پسر محمدحسن میرزا، به توصیه چرچیل به تخت سلطنت نشسته بود و به زبان انگلیسی سوگند پادشاهی یاد می‌کرد، امروز ایران بخشی از انگلیس بود و پناهجویان ایرانی مجبور نبودند برای وصول به بلاد فخیمه خود را به آب‌وآتش بزنند- چنین است. کسانی هم هستند که به‌مرور، دلخوشی‌شان به تماشای تصاویر عمو جان و جد مرحوم و خانم والده محمد میرزا محدود می‌شود.

درست در رابطه‌ای معکوس، به همان اندازه که خمینی از فردای مرگش اعتبار خود را از دست داد، رضا شاه اعتبار گرفت. این موضوع را کار کوچکی ندانید وقتی می‌بینید که یک فرزند دلبسته انقلاب که از همان روزهای نخست سراپا در خدمت انقلاب بود و با همه جوانی در برهه انقلاب فرهنگی، در دانشگاه نقش ممیز را بازی کرد و ده‌ها مقاله و تحقیق و خطابه درباره انقلاب و رهبری و اسلام ناب انقلابی محمدی نوشت و بازگفت، منظورم دکتر صادق زیباکلام، استاد سرشناس دانشکده حقوق دانشگاه تهران است، با شجاعت قابل تحسینی در یک مناظره تلویزیونی در برابر چشم و گوش میلیون‌ها بیننده رضا شاه را می‌ستاید که به او هویت داده است و می‌گوید که بخش بزرگی از هر آنچه امروز دارد، به همت آن مرد به دست آمده است. (نقل به مضمون)

حرف‌های زیباکلام سخن یک نماینده بهره‌ور از رژیم گذشته نیست. او در رژیم گذشته دانشجوی جوانی بوده که با همه وجود به خدمت انقلاب درآمده است؛ بنابراین هیچ عاملی مشوق او در ستایش از رضا شاه نیست مگر وجدانش که در پیوند با عقل و تجارب فرهنگی و سیاسی و زیستن در حصار نظام ولایی بیدار شده است.

من این احساس و این نگرش توام با شیفتگی را اینک بین اغلب دوستان و آشنایان اهل اندیشه و قلم مشاهده می‌کنم. چه خوشبخت است آن نامداری که دور از وطن، در تبعیدگاه و دلشکسته و آزرده از نامردی‌ها، چشم از جهان فرو می‌بندد، جسدش ماه و سالی در راه است تا به وطن برسد و در گوشه‌ای آرام گیرد و میهمانان رسمی پسرش هرازگاه تاج گلی نثار مزارش کنند و بعد… ناگهان در میان رازورمزی که هنوزش نگشوده‌اند (گفتند استخوان‌هایش را در کیسه‌ای همراه با استخوان‌های پسرش علیرضا بیرون بردند و در گوشه‌ای پنهان به خاک کردند یا با خود بردند و…) آن مزار و سنگ و آرامگاه در حمله بولدوزرهای خلخالی، آن دیوانه‌مردی که گفته بود روز ورود پیکرش به تهران بنزین خریده بود تا بر جنازه‌اش بریزد و آتشش زند، با خاک یکسان می‌شود تا به جایش آبریزگاهی بسازد و همه سو در کتاب‌های رسمی، در روزنامه‌ها، در رسانه‌های گویا و تصویری جز ناسزا نثارش نمی‌شود؛ اما هنوز دهه‌ای از این رویدادها نگذشته است که اندک‌اندک نامش دوباره مطرح می‌شود.

وقتی سخنوری از کارشناسان سرشناس وزارت جلیله خارجه ولی فقیه در سمیناری در وزارت خارجه دشمنانش، دوران او را شکوهمندترین دوران تاریخ بعد از عصر شاه عباس صفوی می‌خواند، موسوی‌خوئینی‌ها (اصلاح‌طلب‌چی امروز) در روزنامه «سلام» به صلابه کشیدن کارشناس مذکور را خواستار می‌شود اما انگار حادثه‌ای رخ داده است که نمی‌توان بر آن سرپوش گذاشت.

در خارج ایران نیز بسیاری از مخالفان آن پدر و پسر به پدر که می‌رسند، لکنت زبان می‌گیرند. حالا دیگر تئوری کشیدن راه‌آهن با یک ریال مالیات بر قند و شکر به دستور انگلیس در سال‌ها پیش از جنگ برای کمک رساندن به روسیه، فقط بیماران روانی را خوش می‌آید. حالا همه باور دارند که رضای سوادکوهی که می‌گفتند بی‌سواد بوده، بیش از هر باسواد و اهل اندیشه‌ای در آرزوی سرفرازی و پیشرفت وطنش پای فشرده است.

وقتی خاطرات روزانه سلیمان خان بهبودی را می‌خوانم، آن هم چند بار و بعد «خاطرات و خطرات» مهدی قلی خان هدایت مخبرالسلطنه، عبدالله مستوفی، صدرالاشراف، فرزندان فرمانفرما (بزرگ‌مرد قاجاری که او نیز مثل محافظ و رئیس گارد سابقش سرتیپ رضا خان، اعتلای نام ایران و پیشرفت و توسعه سرزمینش را آرزو داشت و سنگ بنای ارتش و دادگستری را که رضاشاه دیوار و سقفش را بنا کرد، او و مشیرالدوله، بزرگ‌مرد دیگری از اشراف وقت، نهاده بودند) و خاطرات و نوشته‌های دیگری که بعضی چون «بازیگران عصر طلایی» خواجه‌نوری صریح و بی‌پروایند و شماری چون تاریخ ۲۰ ساله حسین مکی پر از نیش و کینه‌ورزی و… درباره دوران رضاشاه را ورق می‌زنم و نوشته‌هایی را که به‌ویژه در ۱۰ ساله اخیر درباره دوران زمامداری رضاشاه نوشته شده است، بررسی می‌کنم، بی‌اختیار می‌گویم چه خوشبخت آن زمامداری که معلوم نیست استخوان‌هایش کجا دفن است اما حضورش را در پرده‌ای از احترام و گاه ستایش در گفته‌ها و نوشته‌های نسل‌هایی مشاهده می‌کنیم که برخی حتی عصر فرزند او را هم تجربه نکرده‌اند؛ ۳۰ سالگان و کمتر از ۳۰ ساله‌هایی که او را در لابه‌لای تصاویر و خطوط جست‌وجو می‌کنند.

و بدفرجام آنکه روز ورودش به پایتخت، ملتی قلبش را فرش راه او می‌کند و از میدان بزرگ شهر که امروز آزادی‌اش می‌خوانند تا بهشت‌زهرا در موکبش لبیک‌گویان می‌دود و پادافره خود را نخست در آن «هیچی» بزرگ دریافت می‌کند و بعد در اعدام‌های بام مدرسه علوی و قصر و اوین و فرودگاه سنندج و دیزل آباد و… و جنگ و تیرباران و بر دار کشیدن صد صد تن از فرزندانش و آن‌ همه کینه و نفرت را پراکندن و تا مجال بود ویران کردن و حتی یک خشت بر خشتی دیگر نگذاشتن و سرانجام جام زهر را سر کشیدن؛ ثمره حیات و میوه عمر خود را زیر پای حواریون بی‌فضیلت و بی‌خدا پرتاب کردن و در روز خاموشی بر فراز دست هزاران انسان جنون‌زده، تاب خوردن و ناگهان با کفنی پاره و پیکر نیمه‌عریان بر زمین افتادن… بر مزارش گنبد و بارگاهی باشکوه‌تر از امامان شیعه ساختن و متولی و کارگزار بر آن گماردن و… (۱).

نگون‌بخت مردی که همنشین نفرت مردمی شده است که روز بازگشت او شادمان از رفتن دیوِ «گریان» و ورود فرشته عبوس!! پای می‌کوبیدند اما امروز در هر سالروز مرگش نمایش تراژیک جنگ سیدعلی و سید حسن را می‌نگرند و تنها دعایشان درگیر شدن ظالمین به تیغ‌کشی علیه یکدیگر است که «اللهم اشغل الظالمین بالظالمین!»

(۱) نقل از تارنمای «پرشین وی»:

«وقتی کفن امام (ره) پاره می‌شود
گفتنی است پس از این اتفاق، پیکر مطهر حضرت امام (ره) مجددا به جماران منتقل شد و این بار حضرت امام (ره) را با کفنی که رهبر معظم انقلاب از مکه برای خود آورده بود، کفن می‌کنند؛ امری که بسیاری چون ناطق نوری (در برنامه فوق‌العاده بهمن ۸۵) و صادقی رشاد آن را نوعی اعجاز محسوب برشمردند. به گزارش بی‌باک، محمود عبدالحسینی، عکاس ایرانی، در جریان تشییع پیکر مطهر حضرت امام خمینی (ره) توانسته است صحنه‌ای متفاوت را تصویربرداری کند. او در شکار لحظه‌ای کاملا اتفاقی توانسته است در هنگام تشییع باشکوه حضرت امام (ره)، صحنه پاره شدن کفن ایشان به دلیل خیل عظیم جمعیت را در تاریخ ثبت کند.

عبدالحسینی پس از ظاهر کردن تصاویر آن روز تاریخی وقتی آن عکس را مشاهده می‌کند، حسابی شوکه می‌شود. می‌گوید: «تنم لرزید! عجیب بود! مثل تابلوی نقاشی حضرت مسیح شده بود. زمانی که او را از صلیب پایین می‌آوردند. سروصورت و گردن و پاها تماما شبیه تصویر مسیح شده بود! خیلی از خارجی‌هایی که عکس را دیده بودند، از شباهت فوق‌العاده جنازه حضرت امام (ره) به جنازه نقاشی شده حضرت مسیح (ع) حیرت‌زده شده بودند.» عبدالحسینی همان زمان حاضر نشد این عکس را به مشتری‌های دو میلیون تومانی خارجی بفروشد…»

دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*