خانه » هنر و ادبیات » چشم هایت را ببند، نگاه کن/رضا اغنمی

چشم هایت را ببند، نگاه کن/رضا اغنمی

نام کتاب: چشم هایت را ببند، نگاه کن

نام نویسنده: ک. زری بلیانی
ویراستار وصفحه آرا: محسن کرمانی پور – نادره موسوی
ناشر: انتشارات ابجد. تهران
چاپ اول: ۱۳۹۶ – تهران

 

کتاب را درنشستی که نویسنده، به همت نشر مهری لندن در دانشگاهSOAS سخنرانی داشت هدیه دادند .
شرح فشرده وچند سطری ناشر درنخستین برگ دفتر، تقدیم کتاب :

«به عشق های زندگی ام «آنیتا وپویا» و واگذاری «عواید فروش این کتاب به خیریه چشمه های امید توس»، در زمانه ای که منادیان جهاد ومعاد غرق مادیات، ابلیس را شگفت زده، انگشت به حیرت دچار سرگیجه سرکرده اند!
شروع به مطالعه کردم، گذشته از زبان نرم و لطیف، ازگیرائی داستان نتوانستم کتاب را نخوانده رها کنم.
پدر «آنا» همراه فرزندش «آراد»، درراه بازکشت از کمبریج به لندن به علت کسالت غیر منتظره دربیمارستانی بستری می شود. آنا با شنیدن خبر با عجله به دیدن پدرش می رود. از نگرانی والتهاب، حالش بهم می خورد :
«بابی هردوشانه انا را با دست گرفت، نگاهش را مستقیم به چشم های او دوخت. چشمای فندقی اورا برداشته بودند و یک حلقه ی کریستال خاکستری مات جای آن مردمک های براق گذاشته بودند. آن عشق همیشگی که چون نرمی گلبرگ ها برجان آنا می نشست رفته بود . . .».

انا دراتاقی بستری شده. وقتی بیدار می شود، سرُم را کشیده با پاهای برهنه قدم می زند تا به اتاق پدرمی رسد: «چشم هایش بسته بود مثل شب هایی که آنا دیر می آمد. او مثل بچه ای آرام رو به روی تلویزیون روشن به خواب رفته بود بدون رواندازی».
آنا، چشم در پدر خوابرفته روی تخت بیمارستان، به گذشته ها بر می گردد. دردهای معصومانه خودرا روایت می کند. از مادرشروع می کند مادری که وقتی رفت من:
« یه بچه بودم. هیچی نمی دونستم سخت شکننده شدم و تو ذرات وجودمو جمع کردی و به هم چسبوندی با ما دو تا بچه، عشق ساختی، پنجره هایی رو که می رفت بسته بشه یه یک آینده باز کردی، آینده ای پُر از گل خوشبو. با گل های هرز جنگیدی. روپاهات ساعت های طولانی ایستادی و گله نکردی و مارو با خودت کشیدی».
گله مند از رها کردن جیم و آمدن بابی به زبانی ساده ومهربان سخن می گوید. عاشقانه های بابی را می ستاید. پس از خالی کردن درد دل ها، کنار پدر دراز می کشد. درسپری شده ها می غلتد. حوادث گذشته را روایت می کند.
عوض شدن صحنه ها و درهم آمیزی واقعیت ها و خیال ها.

عنوان ۲

از فعالیت های آنا در رشته نقاشی درشهرکمبریج وشکایت فریبا، از ادوارد. که به قول او می گوید خیلی خنگه! انا پاسخ می دهد:
«فریبا اون یکی از مغزهای دانشگاه کمبریجه. بعضی ها میگن اون یک نابغه است».
فریبا پاسح می دهد:
«بله درسته اما به چه درد من می خوره؟ خیلی ساکته، خیلی بی احساسه، تا حالا با دیوار حرف زدی؟ دوساعته زیر آفتاب نشسته و با قلاب ماهیگیرش ور رفته حتی یک کلمه هم حرف نزده اصلا انگار من وجود ندارم. خوب دیگه. عنوان بعدی درباره دلخوری آنا با جیم امریکانی که ظاهرا با هم نامزد شده اند. و ملاقات با ساره دختری ازمصر که اورا به خانه اش دعوت می کند برای خوردن «باقلوای بادام قاهره»، انا می رود. بین صحبت، ساره از پدر ومادرش می گوید. می داند که مادر آنا فوت کرده. می پرسد که پدرت هم استاد انگلیسی بوده نه؟ انا می گوید قبل ازاین که بیایم اینجا. می پرسد :
«چند سالت بود که مادرت فوت کرد؟».
«آنا سرش را روی یک پشتی بزرگ می گذارد وتکیه می دهد چند لحظه ساکت می ماند و با صدای غریبی می گوید دوازده سال»
از آراد برادر آنا، می پرسد و سن و سال ش به زمان فوت مادر:
«شش یا هفت ساله . . . خیلی کوچک بود»
«می دونم خیلی . . .»
«نه نمی دونی، به سادگی حرف زدن نیست. می تونی توی سرمای شدید شیرجه بزنی توی عمق سی متری و مطمئن نباشی بالا می آیی یانه ؟ من موندم زیرآب، آب زیرصفر . . . نفس نمی کشیدم. هوا نبود. هیچی نبود، هیچی!»
ساره، مقابل آنا زانو می زند. با ستایش از مقاومت وتحمل او می گوید:
«همیشه عاشق این قدرتتم».
از او می خواهد شیوه های مقاومت را یادش بدهد:
«باید خودتو بسازی وبدونی که از زندگی قوی تری، زیاد جدی نگیرش . . . من هم باید قوی تر باشم.»
ساره می گوید محکم نیستم درهراتفاق غم انگیز اشک می ریزم. اشک ش جاری می شود. ازدید آنا:
«چشم های درشت وسیاه ساره با آن جذابیت خیالی اش حالتی عجیب به خود گرفته وموهای فرفری مشگی اش که با نسیم بازیگوشی که از پنجره به درون آمده به آرا می می رقصد. مثل ملکه افسانه ای است .آنا لبخند می زند»
ساره می پرسد چی شده ؟ آنا می گوید محو زیبائی صورتت شدم. ازاستادی به نام میشل می گویند که با دیدن ساره محوتماشای صورت او شده بود. انا دست ساره را گرفته و با نگاهی به کف دستش آینده خوش وموفق او را با «عاشق دیوونه ای» که دارد پیش بینی می کند. ساره می گوید:
«کاش سرنوشت به صدای تو گوش بدهد آون همیشه یه بد ذاتی داره، به شادی آدما حسودیش می شه».

عنوان ۸ – ۴

از جیم نامزد آنا، و روند گذراندن تز دانشگاهی ش با استادی سختگیر و بد عنق به نام «تد مایکل» سخن رفته و سرانجام با پذیرش طرح او به آنا می نویسد:
«نوشته ات احتیاج به کار زیادی دارد تا تبدیل به یک پایان نامه قوی شود. راه درازی درپیش داری طرحت را دوست دارم. فردا ساعت نه صبح، پشت میزت در دفتر من کارت را شروع کن».
با شنیدن خبر پذیرش، انا با دوستانش شادی می کنند و جشن می گیرند.
جیم ، درآمریکا شغلی در یکی از دانشگاه ها پیدا کرده و عازم آن دیار می شود. با گذشت ایام، نامزدی جیم و آنا رنگ می بازد.
بابی که اسم اصلی ش بابک است و ایرانی، بهتر معرفی می شود. فصل تعطیلی دانشگاه است. آنا وسایل خود را باید از اتاق تد بردارد. وارد دفتر می شود:
«برای آخرین بارنگاهی به اتاق می اندازد می اندیشد، چه لحظه هایی رو اینجا گذروندم اصلا فکرش روهم نمی کردم دل کندن ازاین اتاق و دانشگاه شهر کمبریج اینقدر سخت باشه!».
با ماشین بابی هردو عازم لندن می شوند. پدر آن دو را برای قهوه دعوت می کند. پدربا استقبال گرم از آن دو جوان ازبابی اسم پدرش را می پرسد. می گوید:«علی صدر» که مدرس دانشگاه تهران بوده با پدر همکار درهمان دانشگاه.

پدر ومادر بابی، آنا و پدر را به خانه دعوت می کنند. آن دو وارد خانه می شوند. دو دوست دیرینه همدیگررا در آغوش می گیرند. صاحبخانه پرده را کنار می زند. با دیدن منظرۀ زیبای باغچه به تماشا می ایستند. مریم، مادر بابی نزدیک شده خود را معرفی می کند:
«آنا سرجای حود ایستاد. آنچه را می دید باور نمی کرد جلوی خودش را گرفت که فریاد نکشد، پس تو اینجا بودی؟ این همه سال، قایم شده بودی؟ توی سال هایی که من و آراد و پدر در حسرت یک نگاه تو آغوش تو می مردیم تو اینجا بودی؟ حالا با آن صورت آرام ، با لبخند رو به روی ما ایستاده ای . . . . . . چطور پدرمتوجه نشده؟ متوجه شباهت عجیب این زن با او نگاهش… همان نگاه، همان نگاه … جلو می آید:من مریم هستم!».
انا گیج وپریشان ازحال می رود! وقتی چشم باز می کند می خواهد آن جا را ترک کند.
تجلی سیمای مادر در مریم، صحنۀ جالبی که نویسنده، با هنر بلاغی، حس عاطفی آنا که در دوازده سالگی مادرش از هستی رهیده را یادآور می شود.

درعنوان ۱۰

آنا به صدای تلفن از خواب بیدار می شود. شب گذشته درهتل پدرش در رسپشن کار کرده. مردی که تلفن کرده خود را معرفی می کند:
«من رولان هستم . معاون دانشگاه کمبریج. نامه شما را پست کرده ایم اما می خواستم شخصا با شما صحبت کنم. با کمال افتخار باید بگم شما رتبه ممتاز را کسب کرده اید».
شاد وخندان به هتل می رود تا خبررا به پدرش بدهد. با شنیدن خبرجشم های پدر شفاف می شود. آنا می خندد. بلند می خندد:
«روی شانه هایش دو بال سبز شده بود و پدر بغلش کرد».
یک هتلدار معتبر، سفارش تابلویی به آنا می دهد برای جلب توجه مشتریان ازکشورها و اقوام گوناگون، با طرحی نو که سابقه نداشته باشد. آنا پس ازمدتی تابلو را آماده می کند:
«تابلوی غول پیکرازاتاق او به روی دیوار بزرگی درسالن بی انتهای هتل سفر کرده زیباتر وخیره کننده تر، شاید به دلیل چراغ ها و نورهایی که بالاسرتابلو نصب شده بود».
تابلو مورد تماشا و توجه صاحبنظران قرار می گیرد.
آشنائی با دیگرنقاشان وهنرمندان در افتتاح نمایشگاه از مسائلی ست که درعنوان ۱۵ ازآن ها و رابطه های هنری سخن رفته است. همچنین از موفقیت دانشگاهی جیم درامریکا.
در مهمانی باربیکیو درخانه بابی تقریبا بیشتر دوستان جمع شده اند. انا این بار درآن خانه با احساس راحتی در گلخانه از تماشای گل ها بیشتر لذت برده و با دوستان تازه سرگرم صحبت می شوند. نازنین را می بیند. درد دل ها شروع می شود. صحبت از گذشته ها و فاجعه زندگی نازنین است:
«ناگهان صورتش یعنی درواقع میان نیمه صورتش که دیده می شود تیره شده وچشم هایش لبریز از اشک می شود. من دیگه به تنهائی عادت کردم. وقتی دلت پر از درد باشه وقتی غمگین ودلشکسته باشی و حس کنی دنیا… دنیا جای خوبی نیست . . . یه دختر هفده ساله از زندگی چی می دونه؟ دلش می خواد زندگی کنه، مثل همه آدما پراز امید آینده رو روشن وزیبا می بینه یه دفعه باد میاد و طوفان میشه . . . مثل یه کاغذ ظریف ونازک با شعله ای آتیش می گیره».
نازنین، ماسکش را برمی دارد. نیمه صورتش پوستی چروکیده انگار له شده. اشکش جاری می شود. روی تکه های پوست وگوشت راه می افتد. آنا درمانده، نمی داند با این دخترک غمگین چه کند! چگونه اورا تسکین دهد!؟
نازنین، ماجرای آخرین دیدار با آن جانی حیوان صفت که درهفده سالگی او با پاشیدن اسید صورتش را سوزانده شرح می دهد. فاجعه ای ننگین ازوحشیگری اجتماعی دل خواننده را چنگ می اندازد. روح انسانیت را می خراشد!

انا ایمیلی از مایکل تد دریافت می کند که به دیدنش برود. می رود. از دوستی به نام «مارک هنگ» که از بزرگترین تولید کننده های جواهرات لندن است می گوید مایل است:
«طراحی کارهایش را کمی شرقی کنه. من سی وی ویک عکس ازتورو برای او فرستادم و همچنین دو تا از طرح هات رو. اون دیروز به من گفت که تورو برای این شغل مناسب می دونه»
آنا می گوید من تاحالا ازاین کارهانکرده ام. تد می گوید نگران نباش تو ازروزاول حقوق داری ودوره می بینی تاphD می گیری. مواظب گرگ های اطرافت باش.
«تو آبروی این دانشگاهی. یه جورایی نماینده من هستی».
انا کارش را باموفقیت دنبال می کند.
بیماری ساره، پیشکش یک دستبند نقره قدیمی به آنا که مال مادربزرگش بوده، فوت ساره، پریشانی وازحال رفتن انا افتادن روی زمین در رهگذر عمومی ازاندوه مرگ دوستش. تا آمدن بابی و مادرش مریم.
روی مبل نفس بلندی می کشد و پدررا می بیند. لبخند می زند:
«توی دست چپش یک دستبند نقره ای ظریف بود. دست کشید روی آن، حس کرد ساره هست وجود دارد . کنار اوست و کمی احساس آرامش کرد».

عنوان ۲۱

پایان این رمان زیباست. بسی خواندنی ودلنشین. آنا و بابی. زیر نور لرزان یک شمع بزرگ با چند شمع دررنگ های گوناگون. با شناخت روان هم، گفتگوئی دارند که درتبیین یکرنگی وپاکی عشق است.
بایی با اشاره به روزی که همراه آنا ازکمبریج عازم لندن شده بودند می گوید:
«بعضی وقت ها توی چشمات یک سرگردانی هست. گاهی یه غمی که آدمو می ترسونه. اما حالا شان مثل آسمون صاف بدون ابره خیلی خوشحالم».
پس از گفت و شنودی آنا می گوید:
«نذار این لبخند محو بشه، باشه؟ اینطوری آدم خیالش راحته که اینجایی، بعضی وقتا تو چشم آدم نگاه می کنی، اما نگاهت مال خودت نیست، روح چشم هات همراه با یه چیزی توی مغزت داره پرواز می کنه. معلوم نیست کجائی.
کتاب به پایان می رسد
با آرزوی موفقیت نویسنده وانتظار آثار ارزشمند شان .

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*