خانه » هنر و ادبیات » نگاهی به ذهن پرسشگر خیام نیشابوری_شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ/ محمد سفریان

نگاهی به ذهن پرسشگر خیام نیشابوری_شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ/ محمد سفریان

اشاره:
بیست و هشتم اردیبهشت ماه، به قرار اهالی تاریخ، روز تولد حکیم عمر خیام نیشابوری ست. روزی که به همین مناسبت در تقویم ایرانیان به عنوان روز بزرگداشت خیام نامگذاری شده است. خلیج فارس به همین بهانه در مطالبی از بخش فرهنگ و هنر خود، نخست به جسارت و سرگشتگی خیام نگاهی انداخته است و سپس در مطلبی مجزا گزیده ای از مطالب وبلاگ ها و سایت های فارسی زبان باب شعر و اندیشه ی این فیلسوف بزرگ واقع گرا را از پی آورده است. مجموعه ی این مطالب را در ادامه ی این صفحه و در ادامه ی مطالب بخش فرهنگ و هنر خلیج فارس، دنبال کنید…

 

درک جسارت اندیشه و پرسش گری بی انتهای خیام، در زمانه ای که حاکمیت قشری نگر و عصبیتهای کورکورانه شکل بارزی داشته، چندان ساده نیست. تردید خردمندانه و حیرانیهای ژرف او در کشف اسرار ازل وکنه راز هستی، معماهایی فزون از شمار را تصویر کرده. هم این ابهامات هم از او روشنفکری خرد ورز و پرمایه می آفرینند. روشنگری که درک درست اندیشه هایش هم امروز و از پس عبور سالیان دراز نیز، بسیار پیچیده و گاه دشوار جلوه می کند.
اینجا و آنجای شعر خیام، به معماهایی می رسیم، باب آنچه چشم بر یافتن پاسخشان نابیناست. خیام گرچه چشم دل را گشوده، لیک از سطحی نگریها و تعصبهای جبری فقهی گریزان است. او هستی و خلقت را چون اقیانوسی عظیم می بیند و آدمی را چون سنگریزه ای که در این وسعت بیکران ته نشین شده و زیر عظمت دریا، مجال نفسی به عافیت برایش باقی نمانده. او آنچنان در باب مرگ و زندگی انسان – که خود آن را به آمدن و رفتنی ساده و بی دلیل، تعبیر می کند – غرق در حیرت و حسرت است که گاه فریادی از سر اعتراض و گلایه بر می کشد و خلقت و مرگ را به هستی و یا نیستی مگسی تشبیه می کند:

یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
و در جایی دیگر سرگردان و بیقرار از مکاشفه ی اسرار این اقیانوس بیکران، در پوشش شکی عمیق و فلسفی، گشودن گره ی کور این رموز را بس ” دشوار ” می خواند و در لفافه خطاب به مذهبیون به خروش آمده می گوید:
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفته ست
زان روی که هست کس نمی داند گفت

او نه تنها آدمی، که مرغان و سبزه زاران و حتی طبیعت به ظاهر بی جان را حیران و پرسان آفرینش می بیند و زمزمه می کند:
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند:
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟
سر انجام، هم این ندانم گرایی های ژرف، او را به وادی یقینی بدیع رهنمون می شوند و شاعر حیران، به این حقیقت دست می یازد که عمر آدمی مجالی کوتاه و گذراست، فرصتی محدود و مجالی یکباره که بایدش زیست تا به انتهای ممکن. او، آدمی را چون ” جام جمی” می بیند که چون بشکند، نابود و پوچ می گردد و “شمع طربی” که چون خاموش شود دیگر یارای برق چشمی دوباره ندارد:
شمع طربم، ولی چو بنشستم هیچ!
من جام جمم، ولی چو بشکستم ، هیچ!

سرانجام ذکر این نکته نیز لازم می نماید که این دغدغه ها و ابهامات، هرگز شاعر سرگشته را به وادی انفعال و سکون نمی کشاند. او می کوشد تا شاید به تپش این امواج خروشان، به ساحل آرامش و یقینی ماندگار برسد. از این رو به دور از شور و سودای بهشت و دوزخ ، دم را غنیمت می شمرد و راه تنها چاره را در اشتغال به آنچه فرحبخش ضمیر است می داند. او که زندگی را فرصت یکباره ی بشر می داند، خوش زیستن و اغتنام لحظه ها را سرلوحه ی جهان بینی خود قرار می دهد و این نکته را به کرات متذکر می شود که :
از دی که گذشت ، هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامدست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
خیام باورهای کورکورانه ی بی تعمق را چون زنجیری بر وجود خویش می بیند که تار و پودش را تا مرز گسلاندن نیز می کشاند. می توان اینگونه گفت که او در جستجوی بارانی برای ذهن تشنه ی اندیشه است. بارانی که شوری این ریگزار تفتیده از جبر لابد را بشوید و او را از هر آنچه بوی پوسیدگی و جهالت می دهد، دور کند. او همان اندازه که بر معتکفان وگوشه نشینان خرده می گیرد، از بت پرستان و ظاهر بینان هم بیزار است او زندگی را با همه محدودیت ها، چالشها و مخاطره هایش، زیباتر ودل انگیز تراز آن می بیند که آن را با پرداختن به اموری چون دوزخ و بهشت و یا سرسپردگی به قیود ساختگی آلوده کند.
شاعر حیران روزگار، عاشق دانستن عمیق وخردمندانه است و هرگز جعل و جهل را بر نمی تابد. اینگونه است که گاه می گرید از تواضع، گاه می خندد از مستی، گاه می خیزد از بیقراری وگاه می رقصد از استغنا.
وحال بعد ازگذشت چند صد سال از زندگی این دانشمند و شاعر و فکور و آزاده، ذهن روشنفکران همچنان در وادی شک و یقین سرگردان و بی تاب است:
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*