خانه » هنر و ادبیات » زن و داستان؛ در آیینه ی تاریخ/ لیلا سامانی

زن و داستان؛ در آیینه ی تاریخ/ لیلا سامانی

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر

چهره نما همان طور که از توضیح حک شده بر پیشانی اش بر می آید؛ نگاهی دارد به چهره ها و حوادث دنیای هنر، در چهارگوشه ی این دنیای بزرگ و کوچک. در دومین صفحه ی این مجموعه؛ مسافر این سو و آنسوی خاک زمین شده‌ایم و از آنهایی گفته‌ایم که در دیدن و زیستن زندگی؛ سرآمد دیگران بوده‌اند. کوتاه‌نوشته‌هایی از این راویان پر شور زندگی را در ادامه‌ی صفحه‌ی «چهره نما» از پی بگیرید…

حدیث شور و شر زنانه…

 

ماه می مصادف است با تولد “گوستاو فلوبر” خالق رمان جاودانه ی “مادام بوآری”، کتابی که با نام یکی از سودایی ترین زنان تاریخ ادبیات گره خورده است. همان زنی که برای رهایی از زندگی یکنواخت و کسالت بار در مزرعه ی متروک پدرش، تن به ازدواج با “شارل بواری” می دهد، اما شارل که پزشکی شریف و زحمتکش است، هیچ یک از احتیاجات روحی اما را بر اورده نمی کند و بلاهت و یکنواختی نا امید کننده ی او زندگی اما را بیش از پیش ملال آور می سازد.
اما ذهن جست و جو گر و پویای “اما”، پس از حضور در مهمانی اشراف زدگان مشوش و ملتهب می شود. قلب پر هیاهوی او با دیدن سرسرای مفروش به تخته سنگ های مرمر، مجسمه ی زن نشسته بر روی بخاری بزرگ کاشی کاری، تورها ، سنجاق سینه ها و گیسوان آرایش شده ی زنان، عاشقانه به تپش می افتد. او در سایه روشن پرده های ابریشمی همپای رقص “ویکنت” می شود و از همان شب است که به وجود حفره ای در زندگیش پی می برد و خاطره ی آن شب رقص را برای خود به منزله ی مبدا تاریخ زندگیش ثبت می کند.
“مادام بواری” به جست و جو بر می خیزد، جست و جوی آنچه که روحش را اقناع کند و او را از این دنیای ساکن و روزمره به سوی جهانی پر هیجان و حیرت انگیز سوق دهد، کشمکش “اما” با دنیایی که نظام فرهنگی و عرفی اش ناعادلانه و بیرحم است، او را به سمت تعلیق و سرگشتگی می کشاند، او نه عاشق “شارل” است، نه “رودلف”، نه ” لئون” و نه “ویکنت”، او تنها شیفته ی زندگی ست، او حیاتی را می طلبد که به خودش متعلق باشد و هیچ بند و تعلقی به او تحمیل نشده باشد، برای او فرقی نمی کند که در بند عشق رودلف هوسران و چرب زبان باشد و یا در حصر آغوش لئون جوان و کم تجربه.
او طالب چیزی ست که وجود ندارد، “اما” در مسیر این جست و جو معلق و سرگردان می شود، چرا که حیات واقعی و دنیای فیزیکی در کنار زندگی توام با توهم و تخیل او در جریان است، این دو قطب زندگی که چون دو خط موازی پیش می روند و هیچ گاه با یکدیگر سر آشتی ندارند، “اما بواری” را به حیرانی می کشانند.
” اما ” پس از رابطه با لئون هم ردپای سعادت و آرامش را نمی بیند و به قول فلوبر” در رابطه نامشروع، هم ابتذال ازدواج را از نو” می یابد ، از همان رو صدای اعتراض روح بی قرارش را به گوش مذهب هم می رساند. او زنی ست که مانند یک قدیس در کلیسا عبادت می کند، در حالی که معشوق دومش، لئون در انتظار برخاستن او از جایگاه دعا بی تاب و خشمگین قدم می زند:” قرار ما فردا کلیسای بزرگ” ولحظه ای بعد اما سوار کالسکه ای می شود و با پرده های کشیده اش خیابان های شهر را به تاخت طی می کند تا نفس های سرکش و نا آرامش را در همه ی شهر بپراکند.

زن؛ اسطوره ای تمام ناشدنی

سی ام می مصادف است با شعله آجین شدن تن زنی که از میان سیاهی های جنگهای قرون وسطی به مثابه ی فرشته ای نجات بخش ظهور کرد. هم او که گستره ی صفاتش او را گاه قدیسه ، گاه قهرمان و گاه جنگجو نام کرده است. زنی که داستان زندگی پر تب و تاب و اسطوره گونه اش موضوع ساخت فیلمهای سینماگران بسیاری چون “برسون” ، “کارل تئودور درایر” و “ویکتور فلمینگ” شده است.
“شاهزاده نجیب من ،شما کسی هستی که من به دنبالش بودم، من راه های درازی برای پیداکردن شما پیموده ام و هیچکس نمیتواند جایگاه شما را بگیرد.خدا از طریق پیغام رسانانش با من صحبت کرده و این اراده اوست که من آمده ام تا به شما کمک کنم ، تا شما شاه فرانسه باشید”
اینها سخنان ژاندارک فرانسوی ست که پنج قرن بعد از او، از زبان “اینگرید برگمن ” سوئدی بازگو شدند. بازیگری که وجهه ی تقدس و عصمتش با بازی در این نقش به اوج رسید تا جایی که دربرخی از نقاط فرانسه مردم او را به اندازه ی ژاندارک مقدس می دانند.

روایت معشوقه ناپلئون از عشق و رزم و زندگی…

 

پنجمین روز از پنجمین ماه سال میلادی زادروز نخستین امپراتور فرانسه، “ناپلئون بناپارت” است، سیاستمداری که زندگی اش دستمایه ی خلق آثار هنری و ادبی فراوانی شده است. اما در این میان روایت زنانه ای که در رمان “دزیره” از زبان معشوقه ی سالهای جوانی او و به قلم “آن ماری سلینکو” ارائه شده است، بیش از همه ملموس، باورپذیر و منصفانه است، روایتی که تصویر گر پرتره ی بی زنگار و بی آلایش از مردی ست که چه در میدان نبرد و چه در نرد عشق شیفته ی پیروزی و فتح بود و بیزار از حصار و شکست.
این کتاب در قالب خاطرات “دزیره کلاری” و از زبان اول شخص نقل می شود. خاطراتی که تنها به روابط عاشقانه و عاطفی ناپلئون محدود نمی ماند و بدل به نوعی تاریخ نگاری می شود. نمایشی داستانی و در عین حال حقیقی از ناپلئون بناپارت، شخصیتهای هم عصرش و انقلاب فرانسه.

 

یادی از آن مرگ سودا زده…

 

 

در سالمرگ غزاله علی زاده نگاهی کوتاه داریم به نخستین و واپسین کتابهای او. این نویسنده ی زن اولین کتابش با نام “بعد از تابستان” را در سال ۱۳۵۵ و زمانی که سی ساله بود منتشر کرد. این داستان که روایتی از شیفتگی دو دختر عمو به معلم سرخانه شان است، دنیای خیالی و رویا پرور زنان را توصیف می کند. زنانی که پس از به هوش آمدن با ضربه ی سیلی واقعیت چنان می شکنند که در انزوا و تنهایی خود فرو می روند. علی زاده در این داستان رویارویی خواسته های نسل زنان آرمان خواه و تجدد گرای پیش از انقلاب را با زندگی سنتی و تحمیلی گذشته به تصویر می کشد و از دشواری چیره شدن بر قوانین دست و پاگیر سنت پرده بر می دارد.
اما آخرین کتاب غزاله، مجموعه داستان “چهارراه” است، این کتاب که در برگیرنده ی چهار رمان کوتاه است، در زمستان ۱۳۷۳ منتشر شد و به شیوه ای داستانی به بررسی چهار مقطع تاریخی مهم از دوران معاصر می پردازد. این کتاب به عنوان بهترین مجموعه‌ی داستان سال ۱۳۷۳ برگزیده شد و داستان “جزیره” ی آن نیز از طرف مجله گردون، قلم زرین جایزه بهترین قصه کوتاه را از آن خود ساخت.
“چهار راه” تابلویی ست چهار فصل از نمودهای گوناگون قشر روشنفکر ایرانی پس از ملی شدن صنعت نفت . داستانهای این کتاب به شیوه ی رمان های کلاسیک با روندی خطی و روایت از زاویه ی دانای کل نگاشته شده اند. و رد پای تاثیر از نویسندگان کلاسیک فرانسوی و روسی چون “گوستاوفلوبر” و “آنتوان چخوف” در آنها مشهود است. قهرمان های داستان های این اثر همچون دیگر قهرمان های مخلوق علی زاده در جوانی رویا پرور و خیال باف اند و در مواجهه با زندگی حقیقی محافظه کار و حسابگر می شوند. اما آنچه این دوگانگی را جذاب و باور پذیر می سازد، هنر و قدرت نویسنده در شخصیت پردازی این آدم های خیال پرداز است، به نحوی که گاهی در متن داستان تفاوت میان وهم و حقیقت قابل تشخیص نیست.
نگاه علی زاده به زن، گرچه گاه حالتی فمینیستی و مدافع به خود می گیرد، اما او همان قدر که مظلومیت و دردمندی زن را نشان می دهد، به اندوه و دغدغه های مردان هم توجه دارد، او از مردانی حکایت می کند که در تقلای یافتن زنی هستند تا در کنار او خاطر سرگشته ی خود را تسلی دهند.

“بهزاد پرهیب زن‌های افسونگر کشیده‌چشم و خرامان را، با کلاه‌های دوره‌دار، آویزه‌های تور و برق گوشواره‌ها در عرشه می‌دید؛ سودا و بی‌قراری آن‌ها را در تنگنای جسم احساس می‌کرد. به یاد آسیه افتاد: چشم‌های غربت‌زده، نگاه تیره، که در باد و مه می‌شکست. سر را تکیه داد به دیرک زنگ‌خورده، پلک‌های خسته را بست. پره‌های بینی‌اش با نفس‌هایی گسسته می‌لرزید و رگ‌های شقیقه می‌تپید. میله را چسبید.
نسترن به او خیره شد، التهاب و رنگباختگی مرد همیشه حاصل گشت و واگشت یاد دوردست آسیه بود. دختر این بازتاب‌ها را می‌شناخت؛ بی‌درنگ پریشان می‌شد و پشت خود را خالی می‌دید. برگشت و زل زد به کشتی: هیولایی مه گرفته، دور از دست و تهدیدکننده، که با نزدیکی دور می‌شد و با دوری نزدیک. برای بهزاد شاید جلوه‌گر آسیه بود که در فضای خواب‌زده با جوهری غیرواقعی قد بر‌می‌افراشت. پشت به کشتی و بهزاد کرد؛ هردو دور و ترسناک بودند. نیاز به ارتباط با آدمی استوار و ساده داشت، رهایی از ورطه‌ی پیچاپیچ وهم، صدای پنبه‌یی خواب.” ( داستان جزیره فصل سوم)

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*