خانه » هنر و ادبیات » تو را دوست دارم چون نان و نمک/ لیلا سامانی

تو را دوست دارم چون نان و نمک/ لیلا سامانی

2613

سی سال از مرگ هاینریش بل، نویسنده‌ی توانمند آلمانی می‌گذرد، مردی که با اندیشه‌ی وسیع و قلم قدرتمندش، خالق دلقک دوست داشتنی و متفکر ادبیات داستانی شد، دلقکی که که دیگران را به خنده می‌انداخت اما خودش با مشکلات بزرگی دست به گریبان بود.
“هاینریش بل” که خود زخم خورده ی جنگی خانمان برانداز( جنگ جهانی دوم) بود، همواره در آثارش ضمن انتقاد از فاشیسم هیتلری و اوضاع اجتماعی رقت بارِ متاثر از جنگ، بر آن بود تا مقام واقعی انسان را به او بنماید، فریاد اعتراض او از همه گیر شدن طاعون بی خویشتی و خود فراموشی و تسلیم به جای مبارزه برای پی بردن به واقعیات زندگی در لابه لای سطور آثار او هویداست. هاینریش بل هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۲ گفته است : “من برای رسیدن به این نقطه، راه دور و درازی را پیموده ام. من همانند میلیون ها انسان دیگر از جنگ به وطن بازگشتم و جز دستانی خالی، در جیب چیز دیگری نداشتم. تنها تفاوت من با دیگران در این موضوع خلاصه می شد که من عطش نوشتن داشتم!”
“نان سالهای جوانی” چون شاهکاردیگر او، “عقاید یک دلقک ” به بررسی موشکافانه و ریز بینانه ی زندگی انسانهایی می پردازد که حتی نسبت به سرنوشت و هویت خود نیزبی اعتنا هستند و گرسنگی و فقر آنان را به جایی رسانده است که منفعل و ناتوان تسلیم وضع موجود می شوند.
نان سالهای جوانی، داستان “والتر فندریش”، تعمیر کار ماشین لباسشویی، است. او که از سنین نوجوانی و جوانی بر اثر قحطی زمان جنگ، در فقری جانکاه روزگار گذرانده وحتی برای خرید نان هم در مضیقه بوده است، با وجود گذشت سالها و تحصیل در آمد مکفی همچنان در عطش سیری ناپذیر نان می سوزد، والتر که با دختر کافرمای خود، “اولا”، قرار ازدواج گذاشته است، با آمدن “هدویگ مولر”، دختر یکی از معلمهای او در زمان تحصیل، در می یابد عشق به هدویگ، او را بیش از هر نان دیگری سیر می کند.
“والتر فندریش”، چون دیگر شخصیتهای مخلوق” بل ” شخصیتی متفاوت از دیگر افراد جامعه ی آن روز آلمان دارد، اوبا این که اکنون یک تعمیر کار ماشین لباسشویی است، ولی همواره در وحشت ناشی از خشونت و بیرحمی سالهای جنگ به سر می برد، او می گوید:
“گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بی خود می کرد من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان .
چشم هایم می سوخت ،زانوهایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست . نان .من مثل آدم مرفینی به نان معتاد بودم.”
“والتر” در آلمانی زندگی می کند که در زمان جنگ ، فقیر، گرسنه است، و بعد از آن نیزحریص و درمانده. از آن روست که قهرمان داستان بی محابا برای کسب لقمه ای نان، به هر دری می زند، از فروختن کتابهای پدرش گرفته تا دزدی اجاق برقی در کارگاه محل کار.
“آن وقتها وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتابهای پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت، کتابهایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی راتحمل کرده بود، کتابهایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمت نصف نان می فروختم : این نرخ بهره ای است که ما به دست می آوریم منفی دویست تا منفی بی نهایت”
“والتر” این اعتراف را در گفت و گو با “اولا” نامزدش بیان می کند، دختری که علی رغم میل به ازدواج با والتر، قضیه دزدی او از کارخانه را چون پتکی دستاویزسلطه و حکومت برسر او قرار داده، تا بتواند همواره او را شرمنده، نگران و بدهکار برای خود حفظ کند. اما عشقی که “هدویگ” به زندگی او آورده، آنقدر به او جسارت و شهامت می دهد که هیچ دلیلی برای باج دادن به این خانواده – که نمادی از طبقه ی سرمایه داری است- نمی بیند.
ترس در من از بین رفته بود، چون می دانستم که هرگز از کنار او دور نمی شدم و لحظه ای ترکش نمی کردم، نه امروز و نه هیچ روز دیگردر آینده ای که در پی خواهد بود و به مجموع آن زندگی می گویند.
والتر حتی در مواجهه با “ولف”، برادر” اولا” و پسر کارخانه دار، لزومی به “پنهان کردن عشق، در پستوی خانه”[۱] نمی بیند و بی پروا از عشقی می گوید که دلیل دگرگونی احوال اوست.
او با شجاعتی نشأت گرفته از عشق هدویگ، به دیدار”اولا” می رود و بدون ترس از عواقب ناخوشایند احتمالی، احساسات قلبیش را باز گو می کند:
[اولا]: گفت: “بله! او کار درستی کرد. تو آنقدر متین و باشخصیت شده‌ای که شاید فراموش کرده باشی اجاق برقی را دزدیده‌ای، تا برای خودت سیگار بخری”
گفتم: “و نانی را که تو و پدرت به من ندادید. فقط ولف گاهی وقتها به من نان می‌داد. او نمی‌دانست که معنای گرسنگی چیست. اما همیشه وقتی باهم کار می‌کردیم، سهم نان خودش را به من می‌داد” و به آرامی گفتم: “گمان می‌کنم اگر تو هم آنوقتها فقط یک بار به من نان می‌دادی، برایم غیرممکن بود که به خودم اجازه بدهم اینجا بنشینم و با تو اینطوری صحبت کنم.”
در این داستان حتی دلیل عدم وجود عشق ، میان والتر واولا، هم دردرک واژه ی “نان”- که برای دختربه غایت بیگانه و آزار دهنده است- خلاصه می شود:
[اولا]: اگر دلت می خواهد مرا کتک بزن، چایی را توی صورتم بپاش. حرف بزن، به حرف زدن ادامه بده، تو، تویی که اصلا نمی خواستی حرف بزنی، اما لطفا دیگر واژه ی نان را بر زبان نیاور.”… در حقم لطفی کن و مرا از شنیدن آن معذور کن….
توصیفات والتر از هدویگ با این که ابتدا زمینی و معمول می نمایند ولی آن چنان ملموس و باور پذیرند که خواننده را در درک این عشق یاری می کنند:
“آرنجش گرد و قوی بود و دستش بزرگ ولی سبک بود؛ دستی خشک و سرد…”

ولی با این وجود آنجا که وجود والتر غرق در عشق هدویگ می شود، وصف و باور او نیز صورتی آسمانی و شاعرانه به خود می گیرد:
«برایم غیر قابل درک بود که هنوز مردی پی به زیبایی او نبرده باشد؛ کسی او را نشناخته و این زیبایی را کشف نکرده باشد؛ شاید هم او در همین لحظه که من او را می دیدم به وجود آمده بود.»
بل همچنین در این کتاب با طنزی سیاه و تلخ از الگوهای رایج در آلمان مدرن، یاد می کند و آن را مایه ی به خطر افتادن جایگاه حقیقی انسان می داند، او دلسوزانه از ستمی که بر انسان معاصر اروپایی روا داشته شده سخن می گوید و به شیوه ای هنرمندانه به انتقاد از مدرنیته و حاکمیت همه جانبه ارزشهای مادی بر زندگی بشر امروز می پردازد:
«از این ماشینهای رختشویی بدم می آمد، و احساس تنفر عجیبی از بوی کف صابون در وجودم ریشه دوانیده بود. احساس نفرتی که صرفا از لحاظ جسمی مطرح نبود….»
در سراسر داستان حضور نان به عنوان هویتی تعیین کننده، مشهود است تا جایی که وصف چگونگی نان خوردن هدویگ، یکی از دلنشین ترین صحنه های کتاب را پدید آورده است:
« ومن می دیدم که انگشتان شست سفید و قوی او داخل خمیر نان فرو می روند، انگار بالشی نرم را فشار می دادند.»
توصیفی که بی اختیار این شعر را در ذهن خواننده تداعی می کند:
تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد.[۲] [۱] در این بن بست، احمد شاملو، نقل به مضمون

[۲] ناظم حکمت، برگردان احمد پوری

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*