خانه » هنر و ادبیات » بررسی کتاب تابستان بی رحم / بیژن زرمندیلی

بررسی کتاب تابستان بی رحم / بیژن زرمندیلی

fullsizerenderتابستان بی رحم
بیژن زرمندیلی
برگردان ابوالحسن حاتمی
ناشر: باقر مرتضوی، کلن
پخش: انتشارات فروغ، کلن

سرآغاز کتاب با «چند نکته . . . » از باقر مرتضوی شروع می شود. نویسنده را که از دوستان قدیمی و روزنامه نگار ایرانی مقیم ایتلیاست و تا به حال «چندین رمان به زبان ایتالیائی ازاو منتشر شده است»، معرفی می کند. قرار بود این کتاب درایران منتشر شود ولی وزارت ارشاد اجازۀ نشر «تابستان بی رحم» را نداده است.
با مطالعۀ فصل : «کیوان» و«رم»، آثار واهمه های پنهان وغم انگیز دردل خواننده راه می یابد. هرچه پیش می روی بیم وهراس گسترده تر می شود. یادمانده های تلخ روایتگر جان می گیرد. تعقیب و فرار و کشتارهای خیابانی و سلاخی های وحشیانۀ ساواک، دهشتِ روزگار تحول ودگرگونی ها را به نمایش می گذارد. کیوان، طفل شیرخواریست درآغوش مادرکه پدرش پرویز، با هجوم مأموران مسلح ساواک در کنارش کشته می شود. پس از سه دهه درعنوان «رم» کیوان، در ایتالیاست. جوانی «یتیم» که دنبالِ آثار خاطره های پدر و مادرخود می گردد. در ایستکاه قطار راه أهن «متوجه زوجی می شود که به سمت او می آیند مرد جوان لباس خاکستری به تن دارد و کراواتی گلدار زده . . . دختر هم سن و سال اوست. پالتوی آلبالویی رنگ و دامنی سبز با پلیسه های پهن به تن دارد که تقریبا به زیر زانویش می رسد . . . . . . دختر جدی و کمی متأثر به نظر می آید. هر از گاهی نیز بی اختیار دستش به سوی خال کوچکی که درگونه ی چپ دارد می برد». در فرودگاه رم که کیوان عازم لندن است، باز همان دیدار با تغییرات زمانی در ذهنش جان می گیرد: « زنی که اینک از جلوی او رد شد مسن تر است. کیوان می بیند پالتوی آلبالویی، دامن سبز پلیسه ای، جوراب های هم رنگ دامن و خال کوچکی در گونه ی چپ دارد. . . . . . . به دنبالش می دود او در نزدیک خروجی ایران ایر، پرواز رم – تهران . . . پاسپورت جمهوری اسلامی دردست دارد . . . به اطرافش نگاه می اندازد و دریک آن چشم هایشان به هم تلاقی می کنند».
تراموای کمر بندی سرخ و فریاد روایت آشنائی پرویز و مریم، دوران تحصیل آن دو درایتالیا، شرح زندگی و فعالیت های سیاسی ان ها و مشارکت جدی آن دو در بحث های سیاسی ست. تماس های دانمی به عشق و عاشقی بین آن دو دلدادۀ جوان منتهی می شود. هردو با پاکدلی معصومانه درلحظه ای به عشق همدیگر اعتراف می کنند و زندگی مشترک آن دوشروع می شود. هر دو در حزب اسم نویسی می کنند. یکی از مسئولان دفتر سیاسی در رم با آن ها ملاقات کرده و خطرات آینده را یاد آورمی شود : «عواطف زندگی یک فعال سیاسی را بغرنج می کند . . . ولی آخر سر تسلیم شده ازدواج لائیک آن ها را برگذار می کند. وآن دو رسما زن و شوهر می شوند» .
پرویز، مدتی بعد با پاسپورت جعلی ایتالیا را به قصد ایران ترک می کند. یک هفته درکلن میماند. درچند نشست با مسئولین دفتر سیاسی به سخنان آن ها گوش می دهد. به تلخی احساس می کند که حزب از «اوضاع بغرنج ایران و واقعیات اجتماعی » کشور دوراست. درکنار تنهائی و دوری از مریم ، دلهره های تحت نظر بودنش را نیز خطری جدی احساس می کند. با پرواز لوفت هانرا از کلن به استانبول می رود. درگمرک استانبول افسر تُرک با نگاهی مشکوک در پرسش وپاسخ با او که درپاسپورت اسمش اکبر شوشتری و تاجر فرش است، با همتای ایرانی وامنیتی خود کلنل امینی نام درسفارت ایران تماس می گیرد. اومی گوید « تو برایم یک عکس و یک نمونه خطش را بفرست بعد ولش کن برود ما هوایش راداریم». پرویر با اتوبوس فرودگاه عازم شهر می شود. اما یک «مرد ترک که اینک در عقب اتوبوس جای گرفته درهنگام عبور ازکنارش با نگاهی طولانی او را برانداز کرده بود» اتوبوس بعد از حرکت وقبل از خارج شدن ازمحوطه فرودگاه، دوافسردیگر را نیز سوارکرده که به محض ورود: « تک تک مسافران را برانداز می کنند». درحوالی بازار ازاتوبوس پیاده می شود. دوافسرترک رفته اند ولی آن مرد هنوز درتعقیب اوست. پرویز وارد هتل پاشا می شود و مرد نیز با برداشتن آدرس هتل محل را ترک می کند. ساعتی بعد پرویز درمحلی دیگر درهتلی درازکشیده و مشغول مطالعه است.
پرویز، که خبردستگیری سیروس را قبل از حرکت از کلن دریافته بود و درمقابل پرسش رفقای دفترسیاسی : «آیا سیروس، بدون برملا کردن هویت بقیه ی رفقای مخفی درایران قادر به مقاومت درمقابل شکنجه های ساواک خواهد بود یا نه، پرویز کمی مکث کرده بود». درچنین فکر وخیال آینده اتوبوس به نزدیکی های آنکارا می رسد. درحالی که مرد تُرک همچون سایه پرویزرا تا پانسیون ثریا تعقیب می کند و بعد آهسته دور می شود» . برای فرار از تعقیب چند بار اتوبوس و تاکسی عوض می کند و در آخرین تعویض که سوار تاکسی شده و راننده اش کُرد، آشنا می شود که پسرش دانشجوست، دستگیر شده و درحال حاضر زندانی است. اشاره می کند : «من کرد زیاد می شناسم. در بینشان دوستان زیادی دارم». پرویزرا به خانه اش دعوت می کند : « امشب می توانی پیش ما بمانی تخت پسرم در راهرو خالی ست». راننده پس از طی مسافتی درکوچه پس کوچه های حومه آنکارا به ساختمان محقری می رسد که طبقۀ اول خانۀ اوست. وهمانجا شب را می گذراند. چند روز بعد پرویز در قهوه خانه ای در وان در«انتظار محمد» است که باید از طریق سلیمانیه او را نزد مام جلال به کردستان ببرد. واین زمانی ست که «پیشمرگه های ملامصطفی، با مردان مام جلال در جنگند». پرویزبا تعویض لباس باشال کردی به صورت یک کرد تمام عیار با محمد به دفتر مام جلال در بکرجو میرسند. برگشتن مام جلال از مسافرت و جشن و چراغانی وپایکوبی مردم محل از پیشوای شان، ملاقات مام جلال واستقبال صمیمانۀ او از پرویز، و«ایران درچند کیلومتری بکرجو است و او از پنجره می تواند آسمانش را ببیند. از زمانی که از رم خارج شده این اولین باری ست که سفرش معنا پیدا کرده و ایمان دارد که به سوی ناکجا آباد نمی رود». چقدر سنگین است و درد آور که پُشت دروازۀ سرزمین مادری خود با حسرت به تماشای آسمانش باشی و قیل و قالش را بشنوی، اما، ازبیم وهراس شکنجه و زندان نتوانی قدم به خاک زادگاه خود بگذاری!
در دهمین فصل : «خانم یوله»، بیم وهراس مریم اوج می گیرد. تنهائی در ایتالیا، در نبودِ پرویز، بخشی از گفتارهای تکان دهندۀ این رمان است که نویسنده درنهایتِ دقت و تیزبینی، نگرانی های او را روایت می کند. در هرگوشه خانه و خیابان درمنظر ذهن و نگاهش پرویز را می بیند، دراتاقی که با او بسر برده، در جایی که در انتظازش بوده، در کتابفروشی ها و رستوران ها، «شاید پرویز نیز دیگر کسی نباشد که در رم با او زندگی کردم. باید دربین میلیون ها انسان به دنبال او بگردم، . . . . . . شاید دستگیرشده . . . شاید او را کشته باشند . . . . . . افکار شومی به مغزش هجوم می آورند». مریم گرفتار دلتنگی درایتالیاست، به دنبال پرویز در کوجه پس کوجه های تهران میگردد تا پرویز را در مخفی گاهش پیدا کند. ازعلی که از آلمان آمده، خبر شکست و مُقر آمدن سیروس را شنیده که «نتوانسته مقاومت کند و اینک با ساواک همکاری می کند . . . آن ها از طریق او در حال ردیابی افراد مخفی اند». مریم، روز پایان تحصیل پزشکی در ایتالیا با نمرۀ صد درصد قبول می شود. «استادم توصیه کرد که بهتر است در رشته ی قلب شناسی تخصص ببینم». با اخذ پایان نامه دکترا عازم تهران می شود. در محمودیه منزل پدر ومادرش اقامت می کند. دربیمارستان سینا استخدام شده دربخش سوانح زیر نظر پروفسورعدل به کار طبابت می پردازد . چشم او همه جا دنبال پرویز است که پیدا نمی کند. در یک بعد از ظهری، درخیابان نادری او را ازدور می بیند. «مردی بود با لباس تیره و بدون پالتو، که درست شبیه پرویز گام هایش را با حرکتی غیرمتعادل و ناموزون بر می داشت». مریم لحظه ای تصمیم می گیرد تندی دویده به او برسد. اما با یادآوری «اخطار رفقای دفتر سیاسی » منصرف شده پرویز هم در نبش خیایان از نظرش محو می شود. با دریافت یک شماره مجله سخن دربیمارستان، وسیلۀ تماس با پرویز برقرار می شود. والدین مریم که از ازدواج آن دو مطمئن هستند، پدر اما می داند که «سیاست بین آن ها فاصله انداخته است». قبلا در مراسم مرگ پدر پرویز، گلایه های خانوادۀ او را دربارۀ نبودنش شنیده بود. مادر پرویز گفته بود: « غیبش زده، پدر بیمارش دق کرد. دراین اواخر ساواکی ها مرتبا در آمد و شد بودند و سراغ اورا می گرفتند ». ملاقات بین آن دو در حوالی سینما آسیا رخ می دهد و به خانه پرویز در منیریه می روند. و همدیگر را درآغوش می گیرند پرویز می گوید: «نزدیک ایستگاه قطار کتابفروشی دارم». صحبت بین آن دو درباره سیروس، مریم ازعدم اعتماد عده ای به او می گوید. پرویز پاسخ می دهد: «چرند می گویند سیروس خیانتکار نیست». قرار جمعۀ آینده را می گذارند.
ملاقات در جمعۀ دو.م درخانه منیریه صورت می گیرد : «پرویز مردی جدی، غم انگیز و درلحظاتی رسمی به نظر می رسد که به مریم درس می دهد». از احتمال اینکه گرفتار بشود و دست ساواک بیفتد، از بیرحمی ها و شکنجه های وحشیانۀ آنها و پایان کار سخن می گوید. مریم از شنیدن این حرف ها خشکش می زند. «بعد ازسکوت طولانی می گوید پرویز می خواهم از تو بچه دار شوم» این تصمیم قاطع پاسخ به پرسش های پرویز و آگاه بودن مریم به پایان کار است. خانه ای در منیریه نزدیک لشکر اجاره می کنند. به توصیۀ پرویز، مهوش هم که دیپلم پرستاری ازآلمان گرفته با مریم هم خانه می شود.
در فصل ۱۴ کتاب با عنوان جاسوس، موضوع فرار سیروس درجلسه هفتگی اعلام می شود. با تصمیم پرویز، مریم مداوای زخم و معالجات پزشکی را می پذیرد. به خانه ای می رود که نهاوندی ظاهرا آنجا مخفی شده، با دارو و ابزار بخیه ، در حالی که « صورتش را با روسری ای که دورگردن انداخته بود می پوشاند ». با دیدن وضع بد سیروس، وسشتشوی محل گلوله با نگرانی از وضع وخیم بیمار با سرعت به بیمارستان بر می گردد تا وسایل عمل و دارو های ضروری را ببرد. ساعتی بعد به سرعت بالاسر سیروس حاضر می شود. به پیر مرد نگهبان که «لهجۀ شدید آذری دارد دستور می دهد که بهیچوجه در[اتاق] را باز نکند. و آن را پشت خود می بندد. روسری را ازسر برداشته . روی پای مجروح خم می شود». بعد ازتزریق آمپول بیهوشی تکه های گلوله را ازبدن مجروح بیرون می کشد. «حدود بیست بخیه ی درونی و سطحی عمل را تمام می کند» بعد از دوساعت مراقبت در بالاسر سیروس، با نشان دادن داروها وسفارش های لازم به پیرمرد، جهت پرستاری، درحالی که به شدت نگران سلامتی بیماراست خانه را ترک می کند. مریم، دلشورۀ یک طبیب با وجدان و باورمند به سوگند نامۀ بقراط حکیم را دارد که نویسنده، دراین صحنه به درستی یادآور شده است. سه روزبعد حال مجروح با کاهش تب و فروکشیدن چرک های زخم، حالش بهتر می شود. «بیمارهوشیاراست». مریم که درطول پانسمان صورت خود را پوشانده، یک کلام حرف نمی زند. اما، نگاهِ خیرۀ سیروس به خود را حس می کند و ازاین دید با نفوذ به هراس می افتد».
در فصل ۱۵ باعنوان «تابستان بی رحم» حملۀ آن روز ساواکی ها را، نویسنده این گونه توضیح می دهد : «سیروس [نهاوندی] با عینک دودی تیره ای به چشم، خمیده در صندلی عقب اولین ماشین نشسته عصبی است و پیشانی اش پر از عرق . . . درفاصله ی کمی ازآن ها سه ماشین دیگر ایستاده اند و درونشان افراد مسلح به مسلسل و تفنگ منتظر اشاره ای از طرف سیروس برای وارد شدن به صحنه ی عملیات اند». با شروع عملیات خانه محاصره می شود. افراد مسلح داخل خانه شده پرویز در دم کشته می شود و بدنش کف راهرو می افتد. مأمور ساواکی به سراغ مریم رفته پشت در بستۀ اتاق می گوید : «بچه را بگذار و بیا بیرون، من به پدرت خبر می دهم که بیاید و او را ببرد .. . . . . ». سیروس که در معامله ای کثیف، خون عده ای را با تضمین بقای خود تاخت زده وعملا راهنمای آدمکشان به قتلگاه آن عده شده؛ می پندارد همه چیز تمام شده، دین خود را با لودان عده ای به ساواک پرداخته است، بیرون را نگاه می کند « چشم هایش روی صورت مریم ثابت مانده قبل از خم شدن مجدد لحظه ای به هم نگاه می کنند». با وجدان مسخ و آلودۀ خود رنگ میبازد!
مریم دستگیر شده همراه مهوش به زندان منتقل می شوند. جسد پرویز، گرسی و خسرو در وانت سرپوشیده ای توسط افرادی ملبس به اونیفرم پلیس برده می شود. خیابان منیریه فرو رفته درسکوت مطلق : «گویی محله ی منیریه خالی ازسکنه است. هیچکس جرأت نکرده بود پنجره ها را باز و صحنه ی مرگ پرویز و دستگیری مریم را تماشا کند».
خواننده درپایان کتاب، کیوان را در گورستانی تاریک با نوای قاری قرآن می بیند. همانگونه که بارها درمنظرخیال، دنبال سایه های پدر و مادرش شهر روم می چرخید. این بار، نیز همان صحنه ها درخیالش شکل می گیرد: «می بیند که گام های مرد نا منظم است و پشتش به طرف شانه ی زن کج شده، گوئی می خواهد بر بازوی او تکیه کند. پالتوی آلبالوئی رنگ زن از زیر چادری که برسر دارد پیداست. دامن پلیسه ای سبز رنگی به تن دارد که با جورابهایش هم رنگند. او باخال کوچکی برگونه هنگام تشکر نگاهی شیرین و لبخندی بر لب دارد. و کتاب بسته می شود.
نویسنده، مانند نقش نگاری هنرمند، تصویر درستی از وجدان تیره و تار سیروس نهاوندی را نشان داده است. می گویند زنده است و مخفی زندگی می کند. پنهان زیستن که به تعبیری روشن، پریشانی و آوارگی از هستی ست؛ مکافات خیانت های خونبار و برباد دهندۀ شرف و آبروی او را توضیح می دهد. همو تا پایان عمرش که خون انسان های جستجو گررا با کابوس وحشت وبیم و هراس دایمی تاخت زده است، با نتیجۀ معاملۀ کثیف خود دست به گریبان است و درجدالی همیشگی.
پایان سخن این که : لکۀ ننگین لو دادن و به کام مرگ فرستادن انسان ها، با هیچ عذر و بهانه ای قابل زدودن نیست.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*