خانه » هنر و ادبیات » نامه ی سهراب سپهری به احمد رضا احمدی

نامه ی سهراب سپهری به احمد رضا احمدی

ایران سرزمین مادرهای خوب و روشنفکرهای بد…
بهارک عرفان

دوم اردیبهشت هزار و سیصد و نجاه و نه، سالروز مرگ سهراب سپهری ست؛ همان شاعر بزرگ معاصر ما که نامش همیشه در میان برترین سرایندگان شعر نوی ایران به چشم می خورد. هم او که نقشی انکارناپذیر در قوام گرفتن میراث نیما داشته و با سروده هایش دری نو رو به عرفان ایران گشوده. عرفانی امروزی که بیشتر از مضامین آسمانی؛ از حرف های طبیعی و زمینی سخن می گوید و بیشتر از بزرگان عرفان ایران، از مشخصه ها و مولفه های عرفان هندی تاثیر گرفته است.

gdfb--op0-9oi-9w

شعر با احساس و بسیار لطیف سپهری در سالهای استقرار جمهوری اسلامی هم، شاید به واسطه ی کم خطر بودن و دوری فراوانش از سیاست، بارها و بارها از جانب رسانه های حکومتی مورد تبلیغ قرار گرفت و در روزگاری شعر و داستان و دیگر محصولات فرهنگی؛ غربتی سخت را تجربه می کردند، بارها و بارها به رادیو و تلویزیون ملی آمد و در هر فرصتی تکرار شد.
با این همه و علی رغم دوری او از حال و هوای سیاست و آزادی باز مصلوب وطن؛ شعر او لااقل از منظر فردی و برای رسیدن به یک رهایی درونی بسیار مفید فایده است و سرشار از راه ها و نکات عملی برای میل به آرامش؛ برای درک بهتر زندگی و لمس نکوتر معنای امروز و حالا و اکنون.
روح بی دغدغه و سروده های او بارها و بارها و در فرصت های فراوان مورد نقد قرار گرفته اند؛ همین است که در این مقال، که قصد یادآوری دوباره ی او را دارد، برای رهایی از دام تکرار، سری به نوشته های شخصی او می زنیم و در میان نامه های به جا مانده از او، دو نامه را برای چاپ در این صفحه بر می گزینیم.
نامه ی اول به تاریخ سوم رمضان امضا شده و مربوط به زمان اقامت سپهری در نیویورک است. نامه خطاب به ” احمد رضا احمدی ” دوست شاعر او که در ایران سکونت دارد؛ نامه ی یک شاعر نقاش به شاعری دیگر، پر از احساس و حرف های ملموس و دوست داشتنی؛ نامه ی دوم، نوشته ی او به روزنامه ی کیهان ورزشی ست، نامه ای که بیشتر از همه نشانه ی نکته سنجی اوست و مهر تاییدی بر دقت او در انتخاب کلمات و معنای ایشان.
برآنیم که این دو نامه، هم زنده کننده ی یاد شاعر سفرکرده ی ما هستند و هم دریچه ا تازه رو به شخصیت و روح همیشه سبز او… با هم بخوانیم…

ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر

احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه هایت. من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.)
در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی‌‏شان بیشتر است. می دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می شنوم. می بینی، قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.
مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند.

اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود.

من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می کنم شعر مهربان‌‏تر است.
ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت.
من نقاشی می کنم. شعر می خوانم. و یکتایی را می بینم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر.
و همین.
نیویورک، سوم رمضان

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*