خانه » هنر و ادبیات » یادی از نویسنده ی در گور و آزادی خواه در حبس / حکایت مردم به اسارت رفته… محمد سفریان

یادی از نویسنده ی در گور و آزادی خواه در حبس / حکایت مردم به اسارت رفته… محمد سفریان

MARKEZ1

نام “گابریل گارسیا مارکز” در میان سطور ادبیات جهان آنقدر برجسته و متمایز است که دیگر نیازی به تفسیر و توضیح ندارد. آنچه او ” رئالیسم جادویی ” اش نامید و در آثارش متبلور کرد، آن چنان ماهرانه، واقعیت و خیال را درهم می تیند که گاه دیگر تمیز این دو از یکدیگر ناممکن می بود.
مارکز اما؛ علی رغم این بهره برداری از خیال و قدرت تصویر سازی و جان دادن به اموری که در عالم واقع رخ نداده اند؛ دست چیره ای هم در روایت کردن واقعیت داشت؛ از سابقه ی طول و دراز روزنامه نگاری اش تا مشهورترین رمان تحقیق شده ی شهری او؛ که از قصای روزگار مدت زمانی هم اسباب درک بهتر ایرانیان از شرایط موجود برای میل به تحقق رویاها و آرزوهاشان بود؛ چه یکی از رهبران جنیش آزای خواهی کنونی ایران؛ در یکی از سخنانش، ایرانیان را به مطالعه ی این اثر مارکز تشویق کرده بود و ای عجب که پیام او از حصر هزار بار بیشتر از حرف و کلام دیگران بر مردم ایران نتیجه بخش بود. کتاب مذکور در کوتاه زمانی نایاب شد و به چاپ های مکرر رسید؛ و صفحات اهل قلم در شبکه های ارتباط اجتماعی؛ پر شد از حرف این کتاب و قصه ی مردمان در خانه به اسارت رفته.


حال؛ بگذریم از حرف آن ایام و برسیم به قصه ای که گزارشی صادق از احوال آدمیزاد روی زمین بود؛ آن هم به بهانه ی مرگ نوینسده ای که سالها نوشت و نوشت و نوشت و سر آخر بی هیاهو و دغدغه، جهان پر هیاهو را ترک کرد و به سرزمین سکوت رفت.
گابریل گارسیا مارکز، در رمان ” گزارش یک آدم ربایی” نشان داد که می تواند بی بهره گیری از تخیلات ویژه اش هم، اثری قابل تامل خلق کند. اثری که گرچه درمقایسه با رمانی چون ” عشق سالهای وبا” یک شاهکار یه حساب نمی آید ولی وجه تمایز آن از دیگر آثار داستانی مارکز سبب شده که این کتاب هم مورد اعتنای ادبی قرار بگیرد.
مارکز در گزارش یک آدم ربایی، دیگر به سراغ شهری خیالی چون “ماکوندو”، نرفته بلکه به بررسی یک سلسله اتفاقات واقعی پرداخته، آن هم در کشورحقیقی و همسایه ی ” کلمبیا ” . او در این کتاب، ماجرای”پابلو اسکوبار” ، پرآوازه‌ترین جنایتکار تاریخ کشور کلمبیا را با شیوه ای کاملا ژورنالیستی به تصویر کشیده و از واقعیتی عینی، ثبتی تاریخی کرده، تا دیگرانش بخوانند و عبرت بگیرند.

داستان گزارش یک آدم ربایی، روایت ماجرای گروگان گیری ۹ روزنامه نگاراست. گروگان گیری واقعی و گسترده ای که در سال ۱۹۹۰ در کلمبیا رخ داده و روزنامه نگارانی را درگیر خود کرده، که وجه اشتراک همگی آنان، نزدیکی به رییس جمهور است. نویسنده در مقدمه ی کتابش چنین می نویسد:
”ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وی بامیزار در اکتبر ۱۹۹۳ به من پیشنهاد کردند درباره شش ماه ربایش ماروخا و تلاش‌های سرسختانه آلبرتو برای آزادی او، کتابی بنویسم. طرح نخست به پایان رسیده بود که فهمیدم این آدم‌ربایی را نمی‌توان جدا از دیگر موارد آدم‌ربایی که همزمان در کشور روی داده بود، مورد بررسی قرار داد.“
مارکز برای نوشتن این رمان با گروگان ها و بستگانشان مصاحبه های فراوانی انجام داده، تحقیقات وسیعی کرده و به مدت سه سال به تدوین این داده های مستند و نگارش این رمان پرداخته است. او به خوبی توانسته تا در این رمان خشونتها و جنایتهای متعدد این ماجرا را عیان کند، از آن جمله می توان به قتل دختر رییس جمهور که در میان گروگان هاست اشاره کرد. مارکز همچنین متذکر شده است که :
” می دانم آن چه به صورت نوشته در می آید، با آن چه آن ها واقعا تحمل کرده اند، تفاوت بسیاری دارد و شرح اندوه، چیزی جز سایه ای از واقعیت نیست. ”
می توان گفت که مارکز با خلق این رمان، در حقیقت دست به نوعی تاریخ نگاری زده است. او با نثری بسیار ساده اثری خلق کرده که بعد از حدود دو دهه توانسته است به منزله ی بیانیه ای ۴۰۰ صفحه ای از سوی رهبر محصور جنبش سبز در ایران عمل کند. کتابی که یکباره در صدر کتابهای پرفروش قرار گرفت و به دنبال تقاضای بی سابقه ی آن، نایاب شد.
با وجود این که میر حسین موسوی، نخست وزیر سابق ایران و رهبر در حصر مخالفان کنونی دولت ایران گفته است که کتاب “گزارش یک آدم ربایی” مارکز انعکاس دقیق زندگی او تحت بازداشت خانگی است، اما به نظر می رسد او بیش از آنکه بخواهد توصیفی از احوال و شرح رنج خود در روزگار دشوار حصر رابیان کند، قصد کرده تا مردم میهنش را به نگرشی ژرف دعوت کند. نگاهی تازه بر ستمی که روزهاست بر همه آنان می رود . چنان چون احوال طایفه ای که همگی به اسارت و گروگان گرفته شده اند.
با خواندن گزارش یک آدم ربایی می توان به مشابهت های فراوان گروگان گیران کلمبیایی و اقتدارگرایان امروزین ایران پی برد :
آنها [نگهبان ها ] هم مانند گروگانها به عیسی مسیح و مریم مقدس متوسل می شدند هر روز دعا می خواندند وخواستار حمایت و آمرزش می شدند، نذر میکردند و صدقه می دادند تا قدیسان در انجام جنایت موفقیت نصیبشان کند و مددرسان آنان باشند. بلافاصله پس ازپرستش قدیسان از قرص آرام بخش رو هیپنول استفاده می کردند تا بتوانند در زندگی واقعی از عهده عملیات قهرمانانه سینمایی برآیند. (صفحه ۷۹ )
مارکز، در رمانش از گروگان گیران بی سوادی سخن می گوید که فیزیوتراپ را با روان درمانگر اشتباه می گیرند، ( صفحه ۶۴) دمدمی مزاج، خشن و بی تربیت اند، نقاب به صورت دارند و همه ی نشانه های دیگری که مردم ایران به خوبی با آنها آشنا هستند را به همراه دارند، با این حال آنچه در سطور این کتاب همواره گوشزد می شود، زدودن غبار کینه و نفرت حتی نسبت به این گروگان گیران است:
نزد درگاه خدا و باکره مقدس برای هر کسی که با زندگی‌اش سروکار داشت دعا می‌کرد؛ حتی پایلو اسکوبار. در یادداشت‌های روزانه خود به خدا نوشت: «شاید او به کمک تو نیاز بیشتری داشته‌باشد. من از احساس تو باخبرم، به او قدرت دیدن خوبی‌ها را ارزانی دار تا مانع رنج‌های بیشتر گردد و از تو می‌خواهم کاری کنی که او بتواند وضعیت ما را درک کند.» صفحه ی ۷۸
او از سویی به تفاوتهای باطنی و سیرتی گروگان ها و ربایندگان اشاره می کند و از سوی دیگر به این نکته را پر رنگ می کند که به جای ابراز دشمنی و ترویج کینه باید در فکر روشنگری و جذب همین نگهبانان نا آگاه بود:
آنها [نگهبان ها ] ورق، دومینو و شطرنج بازی می کردند، ولی ربوده شدگان حریف شرط بندی های جنون آمیز و تقلب های نگهبانان نبودند. صفحه ی ۷۵
زمان به آنها یاد داد که نقاب می تواند چهره را بپوشاند ولی نه منش آدمی را. بدین ترتیب موفق شدند آنها را از هم تمیز دهند. هر نقابی هویت متفاوت، ماهیت مخصوص به خود و صدای خاص خود را داشت. از این گذشته هر نقاب قلبی داشت. گروگان ها بدون اینکه بخواهند در نهایت تنهایی حبس را با آنها تقسیم می کردند. صفحه ی ۸۰
حال‌وهوا مناسب بود تا از غم درون صحبت کنند. ماروخا که می‌دانست این جوان‌ها (نگهبانان) هم زندانی هستند از تجارب خود، با سه پسرش که اکنون همه بزرگ شده‌اند برای آن‌ها تعریف می‌کرد تا شاید به دردشان بخورد…. صفحه ۲۶۰
نامه بدین‌ترتیب به پایان می‌رسید: «خودتان را به‌عنوان انسانی نشان دهید که هستید و با حرکتی شجاعانه و انسانی، که تمام جهان درک‌خواهدکرد، ربوده‌شدگان ما را بازپس‌گردانید.» صفحه ی ۱۱۶
شاید، نگاه از سر تاسف مارکز به نابودی اندیشه و تنزل فرهنگ جامعه همان چیزی باشد که میر حسین موسوی مردم را به واکنش در برابر آن دعوت کرده:
پول مفت و بادآورده، مخدری زیان‌بارتر از «عمل قهرمانانه قاچاق مواد مخدر»، در فرهنگ ملی تزریق می‌شد. این تصور تقویت می‌شد که قانون بزرگترین مانع خوشبختی است و آموختن، خواندن و نوشتن ارزشی ندارد. اگر انسان جنایتکار باشد بهتر و مطمئن‌تر زندگی می‌کند تا انسانی معقول. خلاصه کلام: این بود آن فروپاشی اجتماعی که مختص هر جنگ اعلام‌نشده‌ای است. صفحه ی ۱۶۶
اشاراتی که به نحوه ی تقلب و دست اندازی به آرای مردم می شود و همچنین مشابهت عوام فریبی گروگان گیران در هر دوسوی ماجرا نیز جالب توجه است:
سالها پیش قاچاقچیان مواد مخدر به سبب رنگ و بوی افسانه ای خود محبوب بودند. آنان از مصونیت کامل و حتی وجهه ی خاصی برخوردار بودند که علت آن نیکوکاری های آنان در زاغه هایی بود که دوران کودکی فقیرانه ی خود را در آنجا گذرانده بودند. صفحه ی ۲۲۷
همین توازی ها و اشتراکات است که خواننده را به این وادی رهنمون می کند که میر حسین موسوی از لابلای سطور این کتاب پیام ایستادگی و امید داده است، پیامی که اگر به درستی درک شود، می تواند راهی برای گسستن بند و گشودن دریچه ای به سمت آزادی باشد:
ماروخا چشمانش را گشود و به یاد یک ضرب‌المثل قدیمی اسپانیایی افتاد: «خداوند ما را از آن‌چه که قادر به تحمل آن نیستیم معذور می‌دارد.» صفحه ی ۵۹
دیانا متوجه شد که شخص باید مثل شطرنج باز پیشروی کند، نه مانند بوکسورکه علیه دنیا می جنگد و مشت می خورد . صفحه ی ۱۰۰
نکته ی جالب توجه دیگر، نگاه مارکز به مساله ی عشق در این رمان است. ” عشق” در رمان های مارکز همواره مادی و خاکی ست و هیچ گونه جنبه ی ماورایی و فرا زمینی ندارد. او عشق را بدون هیچ پیچیدگی، خواهشهای جسمی مردم خاکی روی زمین می داند ولی آنچه که از این عشق های زمینی، عاید نوع بشر می شود را شایسته ی تفکر و ژرف نگری می داند:
شادی عشق برای این ساخته نشده است که با لالایی اش به خواب روی ، بلکه برای این است که باز هم به مبارزه ادامه دهی . صفحه ی ۲۷۹
باری، آنچه از شوق جوانان ایرانی برای یافتن و خواندن این کتاب نمایان است، حاکی از زنده بودن جنبشی ست که چون آتش عشقی در زیر خاکستر اختناق پنهان شده است.
سر آخر، بی هیچ توضیحی این خط داستان را هم با هم بخوانیم و مطلب را به آخر بیاوریم؛ که حرف تمام است و صبح، چه بخواهی چه نخواهی، روشن.
من در حقیقت با در رفتن یک گلوله ی شما نمی میرم، پس بهتر است آرام باشید. صفحه ی ۲۶۵
پانوشت: کلیه ی ارجاعات از ترجمه ی جاهدجهانشاهی ، نشر آگه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*